- Dec
- 829
- 23,561
- مدالها
- 3
***
دو سال بعد...
- وای آراز! سرگیجه گرفتم بیا بشین.
مضطرب دستی لای موهام کشیدم و گفتم:
- عمه دارم دیوونه میشم، کی این عمل تموم میشه؟
عمه سهیلا خندید و گفت:
- عمه قربونت بره، تازه بردنش اتاق عمل.
- اگه بلایی سر دلارام بیاد، چی؟
حجت خان از روی صندلی بلند شد و دست روی شونهام گذاشت و گفت:
- آروم باش آراز جان.
عمه گفت:
- انشاءالله تا یک ساعت دیگه هم دلارام رو میبینی هم بچههای گلت رو.
نفسم رو با صدا بیرون دادم و گفتم:
- برای من فعلاً دلارام مهمه نه بچه.
- بابایی دلت میاد؟ دوتا فرشته کوچولو قراره بیان تو زندگیت.
با حرص گفتم:
- این دوتا فسقل هشت ماهه پدر زنم رو درآوردن، الان هم نمیدونم عجلهشون برای به دنیا اومدن چی بود؟
عمه و حجت خان خندیدند؛ اما من استرس تموم وجودم رو گرفته بود؛ تحمل عذاب کشیدن آرام جانم رو نداشتم. تو هشت ماه بارداری سختش، بارها راضی شدم قید بچهها رو بزنم و آرام جانم رو راحت کنم؛ اما دلارام مثل همیشه صبوری میکرد و میگفت من زیادی نگرانم. امان از دل من که دیوانهوار عاشق زنم بودم و تحمل ذرهای رنج کشیدنش رو نداشتم.
طول سالن رو صدبار بالا و پایین کردم. با باز شدن در اتاق عمل به سرعت بهسمت پرستاری که با تخت مخصوص نوزاد، بیرون اومد، رفتم.
- آقای بزرگمهر، مبارکه.
- ممنون، خانمم حالش چطوره؟
پرستار با چشمهای گشاد شده نگاهم کرد و گفت:
- آقای پدر شما اصلاً بچههاتون رو دیدین؟!
نگاهی به داخل تخت انداختم، چشمم به دو نوزاد ریز و ظریفی افتاد که آروم خواب بودند، لبم رو به دندون گرفتم. حسی شیرین در دلم رخنه کرد. باورم نمیشد، این دو فرشته حاصل عشق ما بودند. چقدر لحظهی نابی بود.
- الهی عمه به فداشون، خدای من، چقدر ریزن؟!
عمه گونهام رو بوسید و گفت:
- بابا شدنت مبارک خان.
حجت خان هم تبریک گفت و من با لبخند جوابشون رو دادم.
عمه پرسید:
- خانم پرستار! بهخاطر زود به دنیا اومدنشون باید تو دستگاه باشن؟
پرستار جواب داد:
- نه، چون مادر هفته سی تا سی و دوم بارداری، آمپول ریه رو تزریق کرده لازم نیست، خداروشکر بچهها صحیح و سالمن، فقط امشب تا فردا صبح باید تو محیط گرم باشن تا به مرور به دمای بیرون عادت کنن.
- خانمم حالش خوبه؟
پرستار لبخندی زد و گفت:
- بله، فعلاً تو ریکاوریه.
زیر لب «خداروشکر» گفتم و خم شدم، پیشونی بچهها رو بوسیدم و گفتم:
- فسقلیهای من، به دنیای من و مامانی خوش اومدید.
پرستار بچهها رو برد. عمه دستم رو گرفت و گفت:
- آروم شدی؟
لبخندی زدم و سرم رو برای تأیید تکون دادم. دلم برای دیدن آرام جانم پر میکشید.
- عمه تا دلارام رو میارن من برم گل بخرم.
عمه لبخندی زد و گفت:
- برو عمه جان.
به گلسرا رفتم و بهترین و زیباترین دسته گل رو برای آرام جانم خریدم و برگشتم. نیم ساعتی طول کشید تا دلارام رو بیرون آوردند. بهطرف تختش رفتم و دستش رو گرفتم:
- خوبی عشقم؟
دلارام با لبهای زرد شده و با بیحالی گفت:
- خوبم عزیزم، فقط سردمه.
- قربونت برم، از عوارض داروی بیهوشیه.
دلارام زبونش رو تر کرد و گفت:
- کامل بیهوشم نکردن.
- درد داشتی؟
خندید و گفت:
- نه، بچههامون رو دیدی؟ دکتر بهم نشونشون داد، پسرمون عجولتر بود.
پیشونیش رو بوسیدم و گفتم:
- آره، دیدمشون آراز به فدات، مامان کوچولو.
عمه جلو اومد و تبریک گفت. دلارام رو به اتاق بردیم. پرستار وقتی میخواست اتاق رو ترک کنه گفت:
- دوازده تا هجده ساعت نباید چیزی بخوره.
با تعجب گفتم:
- مگه میشه؟
پرستار که خانمی جدی بود، جواب داد:
- بله. سِرُم براش کافیه.
عمه گفت:
- آراز جان! نیم ساعتی بمون بعد برو من خودم پیش دلارام میمونم.
- نه عمه خودم میمونم.
عمه چپچپ نگاهم کرد و گفت:
- کار زنونهست پسرجان.
- عمه جان بچهها رو که تا صبح اینجا نمیارن، کارهای دلارام هم خودم انجام میدم.
دلارام لبخند کم جونی زد و گفت:
- ممنون عمه جان، خودمم دوست دارم آراز پیشم بمونه.
عمه خندید و گفت:
- از دست شما دوتا، با چه چسبی به هم وصلین؟
خندیدم و گفتم:
- عشق... .
عمه رو راهی کردم و اومدم روی صندلی کنار تخت نشستم و دست دلارام رو گرفتم.
- بچههامون خوشگلن؟ من زیاد نگاهشون نکردم.
- صدبار گفتم هلو و سیب بخور، خیالت راحت شد دوتا زشت تحویلم دادی؟
دلارام لبش رو به دندون گرفت و گفت:
- وای منو نخندون، جای بخیههام میسوزن.
پشت دستش رو بوسیدم و گفتم:
- ببخش عشقم.
- میگن بچه رو تا چهل روز بیرون نندازی خوشگل میشه، دخمل و پسر ما هم حتماً خوشگل میشن.
موهاش رو نوازش کردم و گفتم:
- شبیه تو باشن که ماهن.
- پسرمون باید شبیه تو بشه و دخملی شبیه من.
- آرام جانم! دقت کردی امروز روز تولد خودتم هست؟
خندید و گفت:
- اوهوم، بیست تیر.
- سهنفر تیر ماهی به یکنفر دی ماهی زور نیستین؟
دلارام با لبخند دست روی صورتم گذاشت و گفت:
- من فدای دی ماهی خودم بشم.
- خدا نکنه زندگیم.
- بازم شکر برای خوشبختیمون.
- هزار بار شکر.
- و خداروشکر شکمم برای عروسی مهتاب و سروش کوچیک میشه.
خندیدم و گفتم:
- چه دغدغهی بزرگی داشتی!
چپچپ نگاهم کرد و گفت:
- تو زن نیستی درک نمیکنی آقاهه.
- قربون این زن برم من.
اخم کرد و گفت:
- بازم؟
خندیدم و گفتم:
- عادتمه عشقم.
- چیکار کنم که ترکت نمیشه.
گونهاش رو بوسیدم و گفتم:
- هرگز ترکم نمیشه جانم.
لبخندی زد و گفت:
- آرازم! اسم بچههامون رو دوست دارم.
با عشق گفتم:
- آرسام و آرام، خیلی قشنگن.
- خیلی... .
- آرام جانم! ممنون برای این زندگی قشنگی که برام رقم زدی.
- عاشقتم... .
- دیوونهوار دوستت دارم... .
( به راستی عشق، گاهی میتواند معجزه کند)
پایان...
۱۴۰۳/۰۱/۰۱
دو سال بعد...
- وای آراز! سرگیجه گرفتم بیا بشین.
مضطرب دستی لای موهام کشیدم و گفتم:
- عمه دارم دیوونه میشم، کی این عمل تموم میشه؟
عمه سهیلا خندید و گفت:
- عمه قربونت بره، تازه بردنش اتاق عمل.
- اگه بلایی سر دلارام بیاد، چی؟
حجت خان از روی صندلی بلند شد و دست روی شونهام گذاشت و گفت:
- آروم باش آراز جان.
عمه گفت:
- انشاءالله تا یک ساعت دیگه هم دلارام رو میبینی هم بچههای گلت رو.
نفسم رو با صدا بیرون دادم و گفتم:
- برای من فعلاً دلارام مهمه نه بچه.
- بابایی دلت میاد؟ دوتا فرشته کوچولو قراره بیان تو زندگیت.
با حرص گفتم:
- این دوتا فسقل هشت ماهه پدر زنم رو درآوردن، الان هم نمیدونم عجلهشون برای به دنیا اومدن چی بود؟
عمه و حجت خان خندیدند؛ اما من استرس تموم وجودم رو گرفته بود؛ تحمل عذاب کشیدن آرام جانم رو نداشتم. تو هشت ماه بارداری سختش، بارها راضی شدم قید بچهها رو بزنم و آرام جانم رو راحت کنم؛ اما دلارام مثل همیشه صبوری میکرد و میگفت من زیادی نگرانم. امان از دل من که دیوانهوار عاشق زنم بودم و تحمل ذرهای رنج کشیدنش رو نداشتم.
طول سالن رو صدبار بالا و پایین کردم. با باز شدن در اتاق عمل به سرعت بهسمت پرستاری که با تخت مخصوص نوزاد، بیرون اومد، رفتم.
- آقای بزرگمهر، مبارکه.
- ممنون، خانمم حالش چطوره؟
پرستار با چشمهای گشاد شده نگاهم کرد و گفت:
- آقای پدر شما اصلاً بچههاتون رو دیدین؟!
نگاهی به داخل تخت انداختم، چشمم به دو نوزاد ریز و ظریفی افتاد که آروم خواب بودند، لبم رو به دندون گرفتم. حسی شیرین در دلم رخنه کرد. باورم نمیشد، این دو فرشته حاصل عشق ما بودند. چقدر لحظهی نابی بود.
- الهی عمه به فداشون، خدای من، چقدر ریزن؟!
عمه گونهام رو بوسید و گفت:
- بابا شدنت مبارک خان.
حجت خان هم تبریک گفت و من با لبخند جوابشون رو دادم.
عمه پرسید:
- خانم پرستار! بهخاطر زود به دنیا اومدنشون باید تو دستگاه باشن؟
پرستار جواب داد:
- نه، چون مادر هفته سی تا سی و دوم بارداری، آمپول ریه رو تزریق کرده لازم نیست، خداروشکر بچهها صحیح و سالمن، فقط امشب تا فردا صبح باید تو محیط گرم باشن تا به مرور به دمای بیرون عادت کنن.
- خانمم حالش خوبه؟
پرستار لبخندی زد و گفت:
- بله، فعلاً تو ریکاوریه.
زیر لب «خداروشکر» گفتم و خم شدم، پیشونی بچهها رو بوسیدم و گفتم:
- فسقلیهای من، به دنیای من و مامانی خوش اومدید.
پرستار بچهها رو برد. عمه دستم رو گرفت و گفت:
- آروم شدی؟
لبخندی زدم و سرم رو برای تأیید تکون دادم. دلم برای دیدن آرام جانم پر میکشید.
- عمه تا دلارام رو میارن من برم گل بخرم.
عمه لبخندی زد و گفت:
- برو عمه جان.
به گلسرا رفتم و بهترین و زیباترین دسته گل رو برای آرام جانم خریدم و برگشتم. نیم ساعتی طول کشید تا دلارام رو بیرون آوردند. بهطرف تختش رفتم و دستش رو گرفتم:
- خوبی عشقم؟
دلارام با لبهای زرد شده و با بیحالی گفت:
- خوبم عزیزم، فقط سردمه.
- قربونت برم، از عوارض داروی بیهوشیه.
دلارام زبونش رو تر کرد و گفت:
- کامل بیهوشم نکردن.
- درد داشتی؟
خندید و گفت:
- نه، بچههامون رو دیدی؟ دکتر بهم نشونشون داد، پسرمون عجولتر بود.
پیشونیش رو بوسیدم و گفتم:
- آره، دیدمشون آراز به فدات، مامان کوچولو.
عمه جلو اومد و تبریک گفت. دلارام رو به اتاق بردیم. پرستار وقتی میخواست اتاق رو ترک کنه گفت:
- دوازده تا هجده ساعت نباید چیزی بخوره.
با تعجب گفتم:
- مگه میشه؟
پرستار که خانمی جدی بود، جواب داد:
- بله. سِرُم براش کافیه.
عمه گفت:
- آراز جان! نیم ساعتی بمون بعد برو من خودم پیش دلارام میمونم.
- نه عمه خودم میمونم.
عمه چپچپ نگاهم کرد و گفت:
- کار زنونهست پسرجان.
- عمه جان بچهها رو که تا صبح اینجا نمیارن، کارهای دلارام هم خودم انجام میدم.
دلارام لبخند کم جونی زد و گفت:
- ممنون عمه جان، خودمم دوست دارم آراز پیشم بمونه.
عمه خندید و گفت:
- از دست شما دوتا، با چه چسبی به هم وصلین؟
خندیدم و گفتم:
- عشق... .
عمه رو راهی کردم و اومدم روی صندلی کنار تخت نشستم و دست دلارام رو گرفتم.
- بچههامون خوشگلن؟ من زیاد نگاهشون نکردم.
- صدبار گفتم هلو و سیب بخور، خیالت راحت شد دوتا زشت تحویلم دادی؟
دلارام لبش رو به دندون گرفت و گفت:
- وای منو نخندون، جای بخیههام میسوزن.
پشت دستش رو بوسیدم و گفتم:
- ببخش عشقم.
- میگن بچه رو تا چهل روز بیرون نندازی خوشگل میشه، دخمل و پسر ما هم حتماً خوشگل میشن.
موهاش رو نوازش کردم و گفتم:
- شبیه تو باشن که ماهن.
- پسرمون باید شبیه تو بشه و دخملی شبیه من.
- آرام جانم! دقت کردی امروز روز تولد خودتم هست؟
خندید و گفت:
- اوهوم، بیست تیر.
- سهنفر تیر ماهی به یکنفر دی ماهی زور نیستین؟
دلارام با لبخند دست روی صورتم گذاشت و گفت:
- من فدای دی ماهی خودم بشم.
- خدا نکنه زندگیم.
- بازم شکر برای خوشبختیمون.
- هزار بار شکر.
- و خداروشکر شکمم برای عروسی مهتاب و سروش کوچیک میشه.
خندیدم و گفتم:
- چه دغدغهی بزرگی داشتی!
چپچپ نگاهم کرد و گفت:
- تو زن نیستی درک نمیکنی آقاهه.
- قربون این زن برم من.
اخم کرد و گفت:
- بازم؟
خندیدم و گفتم:
- عادتمه عشقم.
- چیکار کنم که ترکت نمیشه.
گونهاش رو بوسیدم و گفتم:
- هرگز ترکم نمیشه جانم.
لبخندی زد و گفت:
- آرازم! اسم بچههامون رو دوست دارم.
با عشق گفتم:
- آرسام و آرام، خیلی قشنگن.
- خیلی... .
- آرام جانم! ممنون برای این زندگی قشنگی که برام رقم زدی.
- عاشقتم... .
- دیوونهوار دوستت دارم... .
( به راستی عشق، گاهی میتواند معجزه کند)
پایان...
۱۴۰۳/۰۱/۰۱
آخرین ویرایش: