- Dec
- 829
- 23,644
- مدالها
- 3
***
سینی قهوهها رو روی جلو مبلی گذاشتم، روبهروی سرگرد نشستم و گفتم:
- خوش اومدین، سرگرد.
سرگرد فنجون قهوهای برداشت و گفت:
- دستت درد نکنه رفیق، لطفاً منو سرگرد صدا نکن، اینجوری احساس میکنم تو اداره هستم.
فنجون قهوهای برای خودم برداشتم و گفتم:
- آره، یهکم هم برای خودم سخت بود.
- امین بگی راحتتره.
- بله، امین جان.
- اوضاع خانمت چطوره؟
به پشتی راحتی تکیه دادم و گفتم:
- نسبت به روزهایی که آسایشگاه بود بهتره، احساس میکنم زودتر از چیزی که فکرش رو میکردم بهبودیش رو به دست بیاره، شاید اگه روزهای اول بعد از اون اتفاق پیشش بودم دچار این مشکل نمیشد. هنوز من و گذشته رو بهخاطر نیاورده، دچار دوگانگی هست؛ اما کمکم به امید خدا اون هم رفع میشه.
سرگرد مقداری از قهوهاش رو خورد و گفت:
- انشاءالله.
- سلام.
نگاه من و سرگرد بهسمت دلارام چرخید. برق تحسین تو چشمهام نشست. دلارام سارافون چهارخونهی نسکافهای رنگ با زیر سارافونی مشکی و شلوار مشکی پوشیده بود و روسری کرمی با خطهای مشکی سر کرده بود.
سرگرد با یک سلام جوابش رو داد. لبخندی زدم و گفتم:
- عزیزم بیا اینجا بشین.
دلارام کنارم نشست.
- دلارام خانم! خوبی؟
دلارام لبخندی زد و گفت:
- خوبم.
- خداروشکر، راستی از خانم دکتر چه خبر؟
شکلاتی از شكلاتخوري برداشتم و گفتم:
- حضوری ندیدمشون؛ اما تلفنی چندبار با هم صحبت کردیم.
- که اینطور.
دیگه حرفی نزدیم و مشغول خوردن قهوه شدیم. دلارام بلند شد.
- کجا میری جانم؟
لبخندی زد و گفت:
- برای مهمونمون میوه بیارم.
وای که اگه میشد و جاش بود، این دختر رو بوسه بارون میکردم. سرگرد گفت:
- ممنون دلارام خانم باید برم، فقط اومده بودم شناسنامهها رو بدم و اینکه برای فردا شب مادرم شما رو برای شام دعوت کرده.
دلارام فقط لبخند زد و بهطرف آشپزخونه رفت. نگاهم رو از دلارام گرفتم و گفتم:
- ممنون از دعوتت، از مادرتم تشکر کن و انشاءالله سر فرصت مزاحم میشیم.
- نه، باید بیاین، به خدا ما تهرونیها بیمعرفت نیستیم، این چند روزی که احوالی نپرسیدم مأموریت زاهدان بودم.
- نه رفیق من اهل تعارف نیستم و ممنون از مرامت.
سرگرد کاپشن سرمهای رنگش رو از کنارش برداشت و بلند شد.
- ما منتظریم.
- نه امین جان...
سرگرد میون حرفم پرید و گفت:
- کلی باهات حرف دارم و دوست دارم بیشتر باهات آشنا بشم، پس دعوتم رو رد نکن.
من هم بلند شدم.
- ممنون، اگه شرایط دلارام خوب بود میایم.
- ما منتظریم.
- انشاءالله.
با هم بهطرف در رفتیم.
- راستی دو روز پیش به خانمم، یعنی خانم سابقم پیام دادم.
دستهام رو داخل جیبهای شلوار گرمکنم گذاشتم و گفتم:
- به سلامتی، نتیجهای گرفتی؟
- دیروز از مأموریت برگشتم تا آخر شب خونهی خودمون بودیم، انگار اون هم منتظرم بود، قراره فردا شب بیاد خونه مادرم؛ البته پنهونی از پدر و مادرش.
خندیدم و گفتم:
- مأمور قانون از تو بعیده.
غشغش خندید و گفت:
- پنجسال زنم بود.
- چند ساله جدا شدین؟
کاپشنش رو پوشید و گفت:
- یکسال.
- برای برگشت دیر نیست.
- درسته... .
سینی قهوهها رو روی جلو مبلی گذاشتم، روبهروی سرگرد نشستم و گفتم:
- خوش اومدین، سرگرد.
سرگرد فنجون قهوهای برداشت و گفت:
- دستت درد نکنه رفیق، لطفاً منو سرگرد صدا نکن، اینجوری احساس میکنم تو اداره هستم.
فنجون قهوهای برای خودم برداشتم و گفتم:
- آره، یهکم هم برای خودم سخت بود.
- امین بگی راحتتره.
- بله، امین جان.
- اوضاع خانمت چطوره؟
به پشتی راحتی تکیه دادم و گفتم:
- نسبت به روزهایی که آسایشگاه بود بهتره، احساس میکنم زودتر از چیزی که فکرش رو میکردم بهبودیش رو به دست بیاره، شاید اگه روزهای اول بعد از اون اتفاق پیشش بودم دچار این مشکل نمیشد. هنوز من و گذشته رو بهخاطر نیاورده، دچار دوگانگی هست؛ اما کمکم به امید خدا اون هم رفع میشه.
سرگرد مقداری از قهوهاش رو خورد و گفت:
- انشاءالله.
- سلام.
نگاه من و سرگرد بهسمت دلارام چرخید. برق تحسین تو چشمهام نشست. دلارام سارافون چهارخونهی نسکافهای رنگ با زیر سارافونی مشکی و شلوار مشکی پوشیده بود و روسری کرمی با خطهای مشکی سر کرده بود.
سرگرد با یک سلام جوابش رو داد. لبخندی زدم و گفتم:
- عزیزم بیا اینجا بشین.
دلارام کنارم نشست.
- دلارام خانم! خوبی؟
دلارام لبخندی زد و گفت:
- خوبم.
- خداروشکر، راستی از خانم دکتر چه خبر؟
شکلاتی از شكلاتخوري برداشتم و گفتم:
- حضوری ندیدمشون؛ اما تلفنی چندبار با هم صحبت کردیم.
- که اینطور.
دیگه حرفی نزدیم و مشغول خوردن قهوه شدیم. دلارام بلند شد.
- کجا میری جانم؟
لبخندی زد و گفت:
- برای مهمونمون میوه بیارم.
وای که اگه میشد و جاش بود، این دختر رو بوسه بارون میکردم. سرگرد گفت:
- ممنون دلارام خانم باید برم، فقط اومده بودم شناسنامهها رو بدم و اینکه برای فردا شب مادرم شما رو برای شام دعوت کرده.
دلارام فقط لبخند زد و بهطرف آشپزخونه رفت. نگاهم رو از دلارام گرفتم و گفتم:
- ممنون از دعوتت، از مادرتم تشکر کن و انشاءالله سر فرصت مزاحم میشیم.
- نه، باید بیاین، به خدا ما تهرونیها بیمعرفت نیستیم، این چند روزی که احوالی نپرسیدم مأموریت زاهدان بودم.
- نه رفیق من اهل تعارف نیستم و ممنون از مرامت.
سرگرد کاپشن سرمهای رنگش رو از کنارش برداشت و بلند شد.
- ما منتظریم.
- نه امین جان...
سرگرد میون حرفم پرید و گفت:
- کلی باهات حرف دارم و دوست دارم بیشتر باهات آشنا بشم، پس دعوتم رو رد نکن.
من هم بلند شدم.
- ممنون، اگه شرایط دلارام خوب بود میایم.
- ما منتظریم.
- انشاءالله.
با هم بهطرف در رفتیم.
- راستی دو روز پیش به خانمم، یعنی خانم سابقم پیام دادم.
دستهام رو داخل جیبهای شلوار گرمکنم گذاشتم و گفتم:
- به سلامتی، نتیجهای گرفتی؟
- دیروز از مأموریت برگشتم تا آخر شب خونهی خودمون بودیم، انگار اون هم منتظرم بود، قراره فردا شب بیاد خونه مادرم؛ البته پنهونی از پدر و مادرش.
خندیدم و گفتم:
- مأمور قانون از تو بعیده.
غشغش خندید و گفت:
- پنجسال زنم بود.
- چند ساله جدا شدین؟
کاپشنش رو پوشید و گفت:
- یکسال.
- برای برگشت دیر نیست.
- درسته... .
آخرین ویرایش: