جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط atefeh.m با نام [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,637 بازدید, 220 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,659
مدال‌ها
3
***
سینی قهوه‌ها رو روی جلو مبلی گذاشتم، روبه‌روی سرگرد نشستم و گفتم:
- خوش اومدین، سرگرد.
سرگرد فنجون قهوه‌‌ای برداشت و گفت:
- دستت درد نکنه رفیق، لطفاً منو سرگرد صدا نکن، این‌جوری احساس می‌‌کنم تو اداره هستم.
فنجون قهوه‌ای برای خودم برداشتم و گفتم:
- آره، یه‌کم هم برای خودم سخت بود.
- امین بگی راحت‌تره.
- بله، امین جان.
- اوضاع خانمت چطوره؟
به پشتی راحتی تکیه دادم و گفتم:
- نسبت به روزهایی که آسایشگاه بود بهتره، احساس می‌کنم زودتر از چیزی که فکرش رو می‌کردم بهبودیش رو به دست بیاره، شاید اگه روزهای اول بعد از اون اتفاق پیشش بودم دچار این مشکل نمی‌شد. هنوز من و گذشته رو به‌خاطر نیاورده، دچار دوگانگی هست؛ اما کم‌کم به امید خدا اون هم رفع میشه.
سرگرد مقداری از قهوه‌اش رو خورد و گفت:
- ان‌شاءالله.
- سلام.
نگاه من و سرگرد به‌سمت دلارام چرخید. برق تحسین تو چشم‌هام نشست. دلارام سارافون چهارخونه‌ی نسکافه‌ای رنگ با زیر سارافونی مشکی و شلوار مشکی پوشیده بود و روسری کرمی با‌ خط‌های مشکی سر کرده بود.
سرگرد با یک سلام جوابش رو داد. لبخندی زدم و گفتم:
- عزیزم بیا این‌جا بشین.
دلارام کنارم نشست.
- دلارام خانم! خوبی؟
دلارام لبخندی زد و گفت:
- خوبم.
- خداروشکر، راستی از خانم دکتر چه خبر؟
شکلاتی از شكلات‌خوري برداشتم و گفتم:
- حضوری ندیدمشون؛ اما تلفنی چندبار با هم صحبت کردیم.
- که این‌طور.
دیگه حرفی نزدیم و مشغول خوردن قهوه شدیم. دلارام بلند شد.
- کجا میری جانم؟
لبخندی زد و گفت:
- برای مهمونمون میوه بیارم.
وای که اگه میشد و جاش بود، این دختر رو بوسه بارون می‌کردم. سرگرد گفت:
- ممنون دلارام خانم باید برم، فقط اومده بودم شناسنامه‌ها رو بدم و این‌که برای فردا شب مادرم شما رو برای شام دعوت کرده.
دلارام فقط لبخند زد و به‌طرف آشپزخونه رفت. نگاهم رو از دلارام گرفتم و گفتم:
- ممنون از دعوتت، از مادرتم تشکر کن و ان‌شاءالله سر فرصت مزاحم می‌شیم.
- نه، باید بیاین، به خدا ما تهرونی‌ها بی‌معرفت نیستیم، این چند روزی که احوالی نپرسیدم مأموریت زاهدان بودم.
- نه رفیق من اهل تعارف نیستم و ممنون از مرامت.
سرگرد کاپشن سرمه‌ای رنگش رو از کنارش برداشت و بلند شد.
- ما منتظریم.
- نه امین جان...
سرگرد میون حرفم پرید و گفت:
- کلی باهات حرف دارم و دوست دارم بیشتر باهات آشنا بشم، پس دعوتم رو رد نکن.
من هم بلند شدم.
- ممنون، اگه شرایط دلارام خوب بود میایم.
- ما منتظریم.
- ان‌شاءالله.
با هم به‌طرف در رفتیم.
- راستی دو روز پیش به خانمم، یعنی خانم سابقم پیام دادم.
دست‌هام رو داخل جیب‌های شلوار گرم‌کنم گذاشتم و گفتم:
- به سلامتی، نتیجه‌ای گرفتی؟
- دیروز از مأموریت برگشتم تا آخر شب خونه‌ی خودمون بودیم، انگار اون هم منتظرم بود، قراره فردا شب بیاد خونه مادرم؛ البته پنهونی از پدر و مادرش.
خندیدم و گفتم:
- مأمور قانون از تو بعیده.
غش‌غش خندید و گفت:
- پنج‌سال زنم بود.
- چند ساله جدا شدین؟
کاپشنش رو پوشید و گفت:
- یک‌سال.
- برای برگشت دیر نیست.
- درسته... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,659
مدال‌ها
3
با استقبال گرم سرگرد و مادرش خیلی زود احساس راحتی کردیم. مادرِ سرگرد خیلی با گرمی و مهربونی از ما استقبال کرد.
- خیلی خیلی خوش آمدید، قدم رو چشم ما گذاشتید.
با گرمی لبخندی به مادر سرگرد زدم و گفتم:
- ممنون شما بزرگوارید.
مادر سرگرد نمونه‌ی بارز یک مادر و زن ایرانی بود. از هر کلام و سخنش عشق و مهربونی به اطرافیانش القا می‌کرد. داشتن مادر چه نعمت بزرگی بود، امان از بی‌مادری. مادر سرگرد زن سال‌خورده‌‌ با قد کوتاه و هیکل چاق. از چشم‌های درشت قهوه‌ای رنگش مهربونی موج میزد. لبخند از روی لب‌هاش جدا نمی‌شد.
- دخترم خوبی؟ ماشاءالله بهت مادر!
دلارام لبخندی زد و زیر لب تشکر کرد. سرگرد از آشپزخونه‌ای که با سه پله از سالن جدا میشد، با سینی چای پایین اومد.
- الهی خیر ببینی امین جان.
- قربونت برم حاج خانم.
حاج خانم با ذوق زیر لب خدا نکنه‌ای گفت. سرگرد به من و دلارام چای تعارف کرد و با شیطنت گفت:
- این یک سال حاج خانم خوب خونه داری رو بهم یاد داد.
خندیدم، برای خودم و دلارام چای برداشتم و گفتم:
- تشکر، مگه بده آقا امین؟
حاج خانم گفت:
- همینو بگین، به مادرت کمک کردی خدا کمکت کنه.
همون لحظه صدای زنگ خونه بلند شد. سرگرد خندید و گفت:
- راسته که دعای مادر گیراست، شیرین اومد.
سرگرد سینی رو روی جلو مبلی گذاشت و به‌طرف در رفت. حاج خانم هم بلند شد و با اجازه‌‌ای گفت و به‌سمت سرگرد رفت.
نگاهی به دلارام انداختم، سارافون جین روشن با زیر سارافونی سفید پوشیده بود و شال سفید رنگی روی موهاش انداخته بود. دم گوشش گفتم:
- عزیزم اوضاع خوبه؟
نگاهم کرد و گفت:
- خوبم آقاهه.
- هر وقت خسته شدی بگو تا بریم.
- باشه.
- ‌قربونت برم دلبرم.
دلارام خندید و چپ‌چپ نگاهم کرد. همون لحظه سرگرد و حاج خانم و خانم جوونی وارد شدند.
- شیرین جان مادر بفرما.
شیرین لبخندی زد و گفت:
- ممنون مادرجون.
شیرین، قدی متوسط و اندامی لاغر داشت و پوست صورتش گندمی و بینی عروسکی و چشم‌های کشیده و مشکی داشت. سلام کرد و من و دلارام هم بلند شدیم و احوال‌پرسی کردیم. سرگرد با لبخند دست روی کمر شیرین گذاشت و گفت:
- بریم اتاق، لباسات رو عوض کن.
شیرین پالتوی طرح پلنگیه خزدارش رو درآورد و با کیف مشکیش، رو به سرگرد گرفت و گفت:
- فقط اینا رو بذاری اتاق ممنون میشم.
سرگرد «چشم» گفت و پالتو و کیف رو گرفت و به‌طرف اتاق‌های گوشه سالن رفت. شیرین به همراه حاج خانم روبه‌روی ما روی مبل سه نفره سرمه‌ای رنگ نشستند.
- شیرین جان! پدر و مادرت خوب بودند؟
شیرین خندید و گفت:
- خوبن ممنون، نمی‌تونم بگم سلام دارن خدمتتون چون از این‌جا اومدنم بی‌خبرن.
حاج خانم هم خندید و گفت:
- امان از تو و شازده پسر من.
سرگرد همون لحظه اومد و کنار شیرین نشست و گفت:
- داشتین غیبت منو می‌کردین؟
شیرین خندید و گفت:
- نه عزیزم، داشتم از پنهون‌کاری امشبم می‌گفتم.
حاج خانم گفت:
- عروس خوشگلم! بالاخره باید پدرت بدونه که می‌خواین به‌ هم رجوع کنین.
شیرین مضطرب لبش رو به دندون گرفت. سرگرد جواب داد:
- خودم حلش می‌کنم. آقای سرمدی هم خوب متوجه شده دلِ دخترش هنوز پیش منه.
سرگرد می‌خواست بحث رو عوض کنه.
- شیرین جان، ایشون آقای بزرگمهر رفیق من و همسرش دلارام خانم.
شیرین لبخندی زد و گفت:
- بله از آشنایی با شما خوش‌بختم.
از سرگرد خواسته بودم فعلاً اسم من رو پیش دلارام نبرند؛ چون احساس می‌کردم هنوز وقتش نشده. اون‌ شب تا دیر وقت خونه‌ مادر سرگرد موندیم و برخلاف تصورم خسته نشدیم و کلی هم خوش گذشت. خدا رو شکر برق رضایت رو میشد تو نگاه دلارام دید. سرگرد هم به اقتضای شغلش زیر و بم زندگیم رو درآورد. از تعریف‌های خودش هم فهمیدم پدرش سال‌ها پیش فوت شده و یک خواهر داشت که شهرستان دانشجو بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,659
مدال‌ها
3
***
شب عید بود، با دلارام کنار سفره‌ی هفت‌سین زیبایی که با سلیقه‌ی هر دومون روی زمین چیده شده بود، نشسته بودیم. سرگرد و خانمش که چند روزی از شروع مجدد زندگیشون می‌گذشت هر چی اصرار کردند به خونه‌شون بریم، قبول نکردم؛ چون دوست داشتم با آرام جانم تنها باشم.
وضعیت دلارام خیلی خوب شده بود و رفته‌رفته با دستور خانم دکتر که چند باری به دیدنمون اومده بود دُز داروهاش کم شده بود؛ اما هنوز چیزی از گذشته و من به‌خاطر نیاورده بود. خانم بزرگ هم حسابی احساس دلتنگی می‌کرد؛ اما صبوری به خرج می‌داد، چون به گفته‌ خودش آرامش قلبی من براش مهم بود.
با صدای اعلام سال تحویل، دلارام با هیجان خودش رو تو بغلم انداخت و دست‌هاش رو دور گردنم حلقه کرد، صورتم رو بوسید و گفت:
- عیدت مبارک نفسم.
با دست‌هام صورتش رو قاب گرفتم و بوسه‌ی کوتاهی روی لب‌های سرخش زدم و گفتم:
- عید تو هم مبارک آرام جانم. دلم می‌خواد سال جدید رو پر از انرژی شروع کنیم، دور از هر نوع سختی.
سال گذشته اصلاً سال خوبی تو زندگیم نبود و دلم نمی‌خواست هرگز باز دچار مشکلاتش بشم.
- آقاهه ممنون که پیشمی.
صورتش رو بوسه باران کردم و گفتم:
- من باید از تو ممنون باشم خوشگلم که با بودنت دنیام رو قشنگ کردی.
خندید و گفت:
- من آرام جان و دلبر شوهرم هستم باید هم دنیاش قشنگ باشه.
تو بغلم فشردمش و گفتم:
- حیف قسم خوردم، نمی‌تونم کاری کنم خانم‌خانما.
متعجب گفت:
- چی؟
لاله‌ی گوشش رو بوسیدم و گفتم:
- هیچی. یعنی هنوز تا حد شیطنت مجازم...
دلارام گونه‌هاش سرخ شد و سرش رو پایین انداخت.
- ‌چرا؟
- چون هنوز زوده، من برنامه‌ها برات دارم؛ مگه داشتن تو به همین سادگی‌هاست؟ تو کم کَسی نیستی، برای داشتنِ تمومت باید صبر کنم جانم.
دلارام چیزی نگفت. گوشیم رو از کنارم برداشتم و چند عکس از دوتامون با سفره‌ هفت‌سین انداختیم. هر دومون پیراهن سبز یشمی و شلوار مشکی پوشیده بودیم، دلارام موهاش رو مدل دم اسبی بسته بود و زیباییش رو به رخم می‌کشید و من رو دیوانه‌تر می‌کرد.
- عزیزم من برم چای بیارم با شیرینی می‌چسبه.
- بذار من بیارم.
بلند شدم و گفتم:
- نه خوشگلم، تا تو عکسامون رو نگاه کنی، منم اومدم.
به آشپزخونه رفتم و مشغول ریختن چای داخل فنجون‌ها بودم که حضور دلارام رو پشت سرم حس کردم، تا برگشتم دلارام زیر لب چیزی گفت و بی‌هوش روی زمین افتاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,659
مدال‌ها
3
قوری رو روی کابینت گذاشتم و به‌سمت دلارام دویدم. بغلش کردم و آروم چند ضربه به صورتش زدم، صداش زدم، جوابی نداد. دست‌هاش سرد‌ِ سرد بود. سریع به اتاق رفتم و شال سیاه رنگی برداشتم و برگشتم، شال رو روی موهای دلارام انداختم، بغلش کردم و سوئیچ رو برداشتم و از خونه بیرون رفتم.
به حدی سرعتم زیاد بود که در عرض ده دقیقه به اولین بیمارستان رسیدم. دلارام رو بغل کردم و به‌طرف اورژانس دویدم، پرستاری به‌سمتم اومد.
- خانمم یک دفعه بی‌هوش شد.
پرستار با عجله گفت:
- دنبال من بیاین.
دنبال پرستار رفتم، بعد از گذر از در شیشه‌ای، پرستار پرده آبی رو کنار زد و به تخت اشاره کرد و گفت:
- بخوابونش این‌جا.
دلارام رو آروم روی تخت گذاشتم.
- آستینش رو بالا بده.
آستین دلارام رو بالا دادم، پرستار با فشارسنجی که دور گردنش بود، فشار دلارام رو گرفت.
- خانمتون بارداره؟
- نه.
- شما مطمئنی؟
با تحکم جواب دادم:
- بله.
پرستار نیم‌نگاهی به من انداخت و گفت:
- فشارش خیلی پایینه، باید براش سِرم وصل کنم.
- دکتر برای معاینه نمیاد؟
چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت:
- فشارِ پایین دکتر برای چشه؟
صدام رو کمی بلند کردم و گفتم:
- خانمِ من بی‌دلیل غش کرده، تو میگی فشارش پایینه؟ یا همین الان میگی دکترتون بیاد بالا سر زن من یا این‌جا رو ویران کنم.
پرستار اخمی کرد و گفت:
- آقا صداتو بیار پایین، این‌جا بیمارستانه.
- ‌تو لازم نکرده به من بگی این‌جا بیمارستانه.
پرستار چشم‌هاش رو ریز کرد و گفت:
- آقای به اصطلاح محترم، فقط افت فشار باعث شده بی‌هوش بشه.
- هر چی باعثش شده باید دکتر بیاد بالا سرش.
پرستار چیزی نگفت، چشم‌ غره‌ای به من رفت، پرده رو کنار زد و رفت. دست دلارام رو گرفتم.
- آرام جانم! تو که خوب بودی! چرا بی‌هوش شدی؟
کلافه چنگی به موهام زدم و به آرام جانم خیره شدم. نگرانی مثل خوره به جونم افتاده بود. طولی نکشید همون پرستار همراه یک پزشکِ خانم اومدند. دکتر چند سوال از من پرسید.
- این افت فشار ممکنه به‌خاطر یک شوک باشه که بهش وارد شده.
- شوک؟! آخه چیزی نبود که باعث شوکش بشه.
- به هر حال به‌خاطر افت فشار فعلاً باید این‌جا بمونه تا به هوش بیاد و وضعیتش رو چک کنم.
- بله تشکر.
برای دلارام سِرم وصل کردند و رفتند. گوشیم رو هم نیاورده بودم تا با خانم دکتر تماس بگیرم.
صدای گریه‌ی بچه‌ای نگاهم رو به‌طرف تخت بغلی کشوند، دختر بچه‌ای که بی‌تابی می‌کرد و نمی‌ذاشت براش سِرم وصل کنند و مادر و پدرش سعی داشتند آرومش کنند. صدای ناله‌ی دلارام رو شنیدم.
- عزیزم.
دلارام بدون باز کردن چشم‌هاش، دستش رو روی سرش گذاشت و زیر لب با ناله گفت:
- سَرَم.
به پرستاری که کنار تخت اون دختر بچه بود، گفتم:
- ببخشید خانمم درد داره، دکتری که این‌جا بودن کجاست؟
پرستار سِرم اون دختر رو چک کرد و به‌سمت ما اومد. نگاهی به سِرم دلارام انداخت و همون لحظه دلارام باز ناله کرد.
- الان میگم دکتر بیاد.
پرستار رفت و با دکتر برگشت. دکتر دلارام رو معاینه کرد و پرسید:
- خانمی کجات درد می‌کنه؟
دلارام لب زد:
- سرم.
- خانم دکتر! همسر من نزدیک یک‌سال پیش بر اثر ضربه‌ای به سرش، مشاهیرش رو از دست داده.
دکتر با جدیت نگاهش رو از دلارام گرفت و گفت:
- فراموشی گرفته؟
- بله.
دکتر دستی روی پیشونی دلارام گذاشت و گفت:
- دارو هم مصرف می‌کنه؟
- بله؛ اما چند روزیه دُز داروها رو کم کردیم.
- تبش داره بالا میره، امشب رو باید این‌جا باشه.
رو به پرستار ادامه داد:
- به بخش منتقلش کنین، باید بستری بشه.
پرستار چشمی گفت و رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,659
مدال‌ها
3
من هم به پذیرش رفتم و کارهای مربوط به بستری رو انجام دادم. باید به خونه برمی‌گشتم. به اتاقی که دلارام بستری بود رفتم. دلارام خواب بود، باز هم غم تو دلم رخنه کرد؛ چرا خوشی به ما نیومده بود؟! خدمه‌ی خانمی که لباس‌های دلارام رو با لباس بیمارستان تعویض کرده بود، می‌خواست بیرون بره که صداش زدم.
- خانم! ببخشید میشه لطف کنین نیم ساعتی مراقب خانمم باشین تا من برم خونه و برگردم.
خدمه نگاه گرمش رو به من دوخت و گفت:
- بله حتماً.
- ممنون.
پیشونی دلارام رو بوسیدم و سریع از اتاق بیرون رفتم. وقتی به خونه رسیدم نگاهم به گوشیم افتاد که کنار سفره‌ی هفت‌سین افتاده بود. از دوتا شمع، فقط یکیشون روشن مونده بود. شمع رو خاموش کردم. گوشیم رو برداشتم. چند تماس بی‌پاسخ از سرگرد و عمارت داشتم. تا صفحه رو باز کردم چشم‌هام روی عکس‌های یک‌سال پیش، مربوط به زمانی که محرم بودیم خیره موند. یعنی حال دلارام با دیدن این عکس‌ها خراب شده بود؟!
سریع شماره‌ خانم دکتر رو گرفتم. چند بوق خورد.
- سلام پسرم.
- سلام خانم دکتر سال نو مبارک.
- ممنون پسرم سال نو شما هم مبارک، ان‌شاءالله سال خوبی رو در کنار خانمت شروع کنی.
- خانم دکتر! دلارام بستری شده.
خانم دکتر هول شد و گفت:
- برای چی؟
روی صندلی نشستم و گفتم:
- ما یک‌سال پیش چندتا عکس مشترک با هم داشتیم، تا الان نشونش نداده بودم؛ اما به طور اتفاقی فکر کنم این عکس‌ها رو دیده، یک دفعه بی‌هوش شد.
- کدوم بیمارستان هستین؟
- بیمارستان(...)
- من خودم رو الان می‌رسونم.
- لطف می‌کنین.
به آشپزخونه رفتم، چای‌ساز رو خاموش کردم، وسایل مورد نیاز و پتویی برداشتم و خونه رو ترک کردم. سوار ماشین شدم و به سرگرد زنگ زدم، جواب داد.
- سلام، سال نو مبارک رفیق، زنگ زدم جواب ندادی.
- سلام امین، سال نو شما هم مبارک، گوشی پیشم نبود. بیمارستان بودم.
- چرا؟
- دلارام بستری شد.
- وای نه، چرا؟
ماشین رو روشن کردم و گفتم:
- نمی‌دونم.
- کدوم بیمارستانی‌؟ ما الان میایم.
- نه امین جان شب عیدِ خودتون رو خراب نکن.
- ای بابا پسر این چه حرفیه؟ من دلم نمیاد تنهاتون بذارم.
- ممنون.
- کدوم بیمارستانی؟ الان میایم.
اسم بیمارستان رو گفتم و با سرعت به بیمارستان برگشتم. دلارام هنوز خواب بود؛ طولی نکشید خانم دکتر اومد و با دکتر معالج دلارام صحبت کرد.
- خانم دکتر چی شد؟
خانم دکتر از اتاق دلارام بیرون رفت و من هم دنبالش رفتم.
- پسرم، تا بیدار شدن دلارام نمی‌تونم نظری بدم. شاید این شوکی که بهش وارد شده خوب باشه یا...
میون حرفش پریدم:
- یا چی خانم دکتر؟
- بذار دلارام بیدار بشه بعد نظر میدم.
به دیوار تکیه دادم. تموم غم‌های دنیا روی سرم آوار شد. اگه این‌بار دلارامم چیزیش میشد نابود می‌شدم.
- پسرم! چرا ناراحتی؟ چرا این شوک رو به فال نیک نمی‌گیری؟
نگاهم رو به خانم دکتر انداختم و گفتم:
- سخته خانم دکتر، تحمل دیدن این وضعش رو ندارم. گناه دلارام چیه این همه عذاب نصیبش شده.
خانم دکتر لبخندی زد و گفت:
- دلارام تو رو داره کافیه. وقتی مردی مثل تو کنارشه اون خوش‌بخته.
لبخند کم جونی زدم. این من بودم که با وجود دلارامم خوش‌بخت بودم. نگاهم به سرگرد و خانمش افتاد که به‌سمت ما می‌اومدند. واقعاً حضورشون تو این وضع و غربت، باعث دلگرمیم بود.
تا آخر شب پیشم بودند. شیرین هر چی اصرار کرد پیش دلارام بمونه قبول نکردم، اتاق دلارام رو خصوصی گرفتم تا به حضورم تو بخش زنان ایراد نگیرند. خانم دکتر هم موقع رفتن گوش‌زد کرد تا دلارام بیدار شد خبر بدم.
کنار تخت دلارام نشسته بودم. گوشیم زنگ خورد که از عمارت بود، فراموش کرده بودم زنگ بزنم. به راهرو رفتم و با تک‌تک خانواده صحبت کردم و از این‌که بیمارستان بودیم چیزی نگفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,659
مدال‌ها
3
دم‌دم‌های صبح بود کنار پنجره ایستاده بودم و به محوطه‌ی خلوت حیاط بیمارستان خیره بودم. ذهنم درگیر زندگی پر از فراز و نشیبم بود. زندگی که برای نشون دادن خوشی به من، خساست به خرج می‌داد. زندگی که ظاهرش دیگران رو و باطنش من رو سوزونده بود. تو اون مدت نتیجه گرفتم تو زندگی هر چی سخت باشی بیشتر ضربه می‌بینی و مشکلات بیشتر سد راهت میشه.
من «آراز بزرگمهر» به جایی رسیده بودم که کم‌کم می‌خواستم تسلیم بشم و زیر آوار غم و غصه‌ی زندگی سر خم کنم. دلم آرامش می‌خواست، آرامشی کنار کَسی که آرام جانم بود. من مستحق این همه عذاب و سختی نبودم. نمی‌دونم تاوان کدوم گناه نکرده‌ای رو پس می‌دادم؟!
با صدای دلارام سرم رو چرخوندم. دلارام سرش رو به‌سمت من چرخوند با کلمه‌ای که به زبون آورد، خشکم زد.
- آراز!
به گوش‌هام شک داشتم. جلو رفتم. اشک از گوشه‌ چشم‌های دلارام سرازیر شد. با تردید پرسیدم:
- عزیزم تو چی گفتی؟
- تو آراز منی؟ تو آراز خانی؟
با بهت و خنده، قطره اشکی از چشمم سرازیر شد.
- جان آراز، عمر آراز.
دستش رو گرفتم. به هق‌هق افتاد.
- دلارام منو می‌شناسی؟
با گریه گفت:
- تو مگه آرازم نیستی؟ خودتی؟ همونی که جونم به جونش بند بود؟
- خودشم، خوده بی‌معرفتش.
کمی خودش رو بالا کشید و دست روی صورتم گذاشت و گفت:
- من تموم این مدت کنار آرازم زندگی کردم؟
صورتش رو بوسیدم و گفتم:
- آره قربونت برم.
- آره تو آرازی، فقط آراز می‌تونست این همه با من خوب باشه.
لب تخت نشستم و با احتیاط بغلش کردم و روی پام نشوندمش. دلارام سرش رو روی سی*ن*ه‌‌ام گذاشت، هر دومون گریه می‌کردیم، من آروم و اون با هق‌هق. به اندازه‌ این چند ماه تو بغلم فشردمش و موهاش رو بوسیدم.
- آرازم! کجا بودی؟
چونه‌ام رو روی سرش گذاشتم و با بغض و اشک گفتم:
- دنبالت بودم، همه جا رو دنبالت گشتم نبودی، نبودی ندیدی چی به من گذشت. ندیدی تا مرز نابودی رفتم. نبودی سفید شدن موهامو ببینی، نبودی دلارام. نبودی گریه‌هام رو ببینی، نبودی... .
- یاشار... .
- نابودش می‌کنم.
- چقدر نداشتنت بد بود.
با دست‌هام صورت خیس از اشکش رو قاب گرفتم و گفتم:
- پیر شدم دلارام.
رد اشکِ روی صورتم رو بوسید و گفت:
- قربونت برم آرازم.
بوسه‌ای روی لب‌های بی‌رنگش زدم و گفتم:
- روز‌های سخت تموم شد.
- یاسمن... .
- فراموشش کن، تنها مالک قلب من تویی.
- بگو خواب نیستم.
پیشونیم رو به پیشونیش چسبوندم و گفتم:
- نه تو خوابی، نه من.
- می‌ترسم.
- از چی؟
اشکش سرازیر شد و گفت:
- از نبودت، از نداشتنت.
- نه عمرم، دیگه لحظه‌ای تنهات نمی‌ذارم.
دست روی شقیقه‌ام کشید و گفت:
- کور بشم موهای سفیدت رو نبینم.
- خدا نکنه عشقم، این موهای سفید میشه نشونه تا بدونم آسون به دست نیاوردمت.
خندید و عمیق صورتم رو بوسید و گفت:
- آراز! دوستت دارم، آراز! عاشقتم.
من هم با بوسه‌ای روی لب‌هاش حسم رو القا کردم. همون لحظه هزار بار خدا رو شکر کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,659
مدال‌ها
3
خانم دکتر با خنده و مهربونی دلارام رو بوسید و گفت:
- راستش ماه‌های اول به خوب شدنت امیدی نداشتم؛ اما الان به این نتیجه رسیدم عشق معجزه می‌کنه، خوب شدن تو از اعجازِ دلدادگیه.
دلارام خندید و اشکِ چشم‌هاش رو پاک کرد، با عشق به من نگاه کرد و گفت:
- عشق آراز جانم نجاتم داد.
با لبخند نگاهش کردم. خانم دکتر گفت:
- قدرش رو بدون، کمتر مردی با این شرایط کنار میاد، من بیمارهایی داشتم که شوهراشون یک روز هم تحمل نکردند و رفتند؛ اما ایشون موند و به عشق خودش ایمان داشت.
دلارام دستم رو گرفت و گفت:
- جونمو فداش می‌کنم، آراز خدای من روی زمینه.
سرگرد که تا اون موقع ساکت بود خطاب به دلارام گفت:
- یادمه به آراز گفتم بذاره آسایشگاه بمونی؛ اما گفت معجزه‌ی عشق رو بیشتر از داروهای شیمیایی قبول داره. من هنوز هم در عجبم.
لبم رو با زبون تر کردم و گفتم:
- عشق خودش دَوای هزاران درده.
شیرین خندید و گفت:
- براتون خیلی خوش‌حالم، از خدا بهترین‌ها رو براتون می‌خوام.
هر دومون تشکر کردیم.
خانم دکتر بغض کرد و گفت:
- نرین و ما رو فراموش کنین‌ ها! شما عزیزای من هستین.
- خانم دکتر! من و دلارام هرگز لطف شما رو فراموش نمی‌کنیم، این‌بار نوبت شماست بیاین شهر ما.
- من از الان منتظر عروسیتونم، سرگرد شما هم که میاین؟
سرگرد سرش رو کج کرد و گفت:
- من برای عروسی لباس هم خریدم، من حکم ساقدوش رو دارم.
همگی خندیدیم. کلید خونه رو به‌سمت سرگرد گرفتم و گفتم:
- امین جان! این کلید خونه پیشت باشه، زحمت بکش هر از گاهی به خونه سر بزن.
سرگرد کلید رو گرفت و با شیطنت اَبروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- خوبه، هر وقت شیرین خونه راهم نداد میرم اون‌جا.
شیرین پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- امین جان!
سرگرد دست دور شونه‌ی شیرین انداخت و گفت:
- جان امین؟ بریم خونه شستن ظرف‌ها با من.
با خنده گفتم:
- چه زود خونه لازم شدی؟
همه خندیدند و سرگرد گفت:
- آتیش سوزوندی آراز جان، دودش کورم کرد.
- ببخشید دیگه خودت دود رو پاک‌سازی کن.
سرگرد بغلم کرد و گفت:
- مراقب خودت باش، دوری کن از آدمایی که حکم سَم رو تو زندگیت دارن.
- ازت ممنونم، که برادرانه کنار ما بودی.
بعد از خداحافظی از خانم دکتر و سرگرد و خانمش، سوار ماشین شدیم.
- عشق جانم! بریم که از این شهر غریب دور بشیم.
دلارام در حالی که کمربندش رو می‌بست، گفت:
- تو هر جا با من باشی احساس غربت نمی‌کنم، من با وجود تو هر جای کره‌ی زمین باشم خوشم.
- قربونت برم آرام جانم.
دلارام با اخم ساختگی گفت:
- باز این کلمه رو گفتی، الهی درد و بلات تو سر من نفسم.
- خدا نکنه دلبرم.
دلارام خم شد و گونه‌‌ام رو بوسید و گفت:
- عزیزترینی آقاهه.
ماشین رو روشن کردم و گفتم:
- تو جان منی جان!
دلارام از ته دل خندید و با خنده‌‌اش جون تازه گرفتم.
- آرازم!
- جانم؟
- کاش خبر رفتنمون رو می‌دادیم!
ماشین رو به حرکت درآوردم و گفتم:
- نه جانم، بذار یک دفعه سوپرایز بشن... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,659
مدال‌ها
3
«دلارام»
روزی که یاشار شبانه من رو دزدید و با بی‌رحمی تموم به اون عرب‌ها فروخت فکر نمی‌کردم دوباره آرازم رو ببینم. تو اون مدت کمی که دبی بودم به اندازه‌ی بیست سال زندگیم عذاب کشیدم و تحقیر شدم. قسم خورده بودم اگه دست مردی جز آراز به تنم بخوره خودم رو بکشم. یاد اون روزها هنوز هم رعشه به تنم می‌انداخت. خدا رو شکر تموم شد، سخت بود؛ اما تموم شد.
من زندگی دوباره‌‌ام رو مدیون مردی بودم که عاشقانه می‌پرستیدمش. مردی که لایق بهترین‌ها بود، مردی که جان بود، عزیز بود، تکیه‌گاه بود. به نیم‌رخ آراز خیره بودم.
- آرام جانم! اون‌جوری نگاه می‌کنی، حواسم پرت میشه، تصادف می‌کنیم ناکام از دنیا می‌ریم.
غش‌غش خندیدم و گفتم:
- خدا نکنه نفسم.
دستم رو گرفت و فشرد، گفت:
- گفته بودم تموم زندگیمی؟
با عشق به‌سمتش خم شدم و گونه‌‌اش رو بوسیدم و گفتم:
- من چی، بهت گفته بودم تنها دلیل بودنمی؟
با عشق به‌ هم خیره شدیم و لبخند مهمون لب‌هامون شد.
به روستا رسیدیم. با ذوق شیشه رو پایین دادم و سرم رو بیرون بردم. هوای دلنشین بهاری به صورتم می‌خورد و چقدر لذت‌بخش بود‌!
- خدایا شکرت.
به گریه افتادم و داد زدم:
- خدایا ازت ممنونم که باز فرصت زندگی بهم دادی تا دوباره بیام این‌جا.
بلندتر فریاد زدم:
- خدایا شکرت برای داشتن آراز... .
آراز ماشین رو مقابل عمارت پارک کرد و پیاده شدیم. تازه فهمیدم چقدر دلم برای این‌جا تنگ شده بود. نفس عمیقی کشیدم و تو دلم باز هم خدا رو شکر کردم. آراز دستم رو گرفت و گفت:
- خوشگلم بریم تو.
نگاهش کردم و گفتم:
- بریم.
دروازه باز بود. وارد حیاط شدیم. حیاطی که کم و بیش شاهد عاشقانه‌های ما بود.
- هیچ‌ وقت فکر نمی‌کردم دلم برای این عمارت تنگ بشه.
سرم رو به بازوی آراز تکیه دادم و گفتم:
- منم.
چشمم به عمو مشتی افتاد که تو باغچه مشغول بیل زنی بود. آراز جلوتر رفت و گفت:
- سلام مشتی.
مشتی با بهت و تعجب برگشت، بیل از دستش افتاد.
- سلام آراز خان. شما... ؟
آراز، مشتی رو بغل کرد و روی سرش رو بوسید و گفت:
- سال نو مبارک مشتی.
- عید شما هم مبارک آراز خان.
من هم جلو رفتم با لبخند گفتم:
- سلام عمو.
مشتی در حالی که دست آراز تو دستش بود، سر تا پام رو برانداز کرد و گفت:
- علیک‌سلام دخترم، خداروشکر که سالمی.
- ممنونم عمو.
- به خونه‌ی خودت خوش اومدی.
رو به آراز ادامه داد:
- چشم و دلت روشن.
آراز خندید و گفت:
- فدات مشتی.
- خانم خبر داره؟
آراز خندید و گفت:
- نه.
- برین داخل، دل خانمم شاد کنید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,659
مدال‌ها
3
آراز دست من رو گرفت و به‌طرف عمارت رفتیم. جلوی پله‌های ایوان ایستادیم. آراز با صدای بلند، گفت:
- آهای اهالی عمارت مهمون نمی‌خواید؟
- به نظرت می‌شنون؟
تا حرفم تموم شد در باز شد و مهتاب بیرون اومد. تا چشمش به ما خورد با جیغ و هیجان از پله‌ها پایین اومد.
- وای دلی جونم!
به‌سمتش رفتم و بغلش کردم.
- مهتاب جونم.
مهتاب نگاهم کرد و با بغض گونه‌‌ام رو بوسید و گفت:
- عزیزم تو خوب شدی؟!
با خنده سرم رو تکون دادم.
- وای شکرت خدا!
دوباره بغلم کرد و گفت:
- خیلی‌ خیلی دلم برات تنگ شده بود.
- منم همین‌طور.
- مهتاب خانم! نو که اومد به بازار کهنه شد دل‌آزار.
مهتاب با خنده از بغلم بیرون رفت و رو به آراز گفت:
- سلام خان داداش، حسود نبودی؟
آراز خندید و گفت:
- احوال آبجی کوچولو؟
مهتاب برخلاف سری‌های قبل آراز رو بغل نکرد و من چقدر از این بابت خوش‌حال بودم؛ چون آراز فقط برای من بود.
- ممنون خان داداش خوش اومدین، خیلی براتون خوش‌حالم.
با صدای سهیلا خانم نگاهمون به بالای پله‌ها افتاد.
- خدای من! خوابم یا بیدار؟
آراز جواب داد:
- بیدارین عمه جان.
سهیلا خانم از پله‌ها پایین اومد و آراز رو بغل کرد و گونه‌‌اش رو بوسید و گفت:
- دیشب باهات حرف زدم نگفتی میای؟
- می‌خواستم هم با اومدنمون، هم با خبرِ خوب شدن عشقم سوپرایزتون کنم.
سهیلا خانم با بهت نگاهم کرد و گفت:
- عمه به فدای عشقت.
به‌سمتم اومد که آروم سلام دادم. محکم بغلم کرد و دوطرف صورتم رو عمیق بوسید و گفت:
- عزیز دلم به خونه‌ات خوش اومدی، عروس کوچولوی عمارت.
- ممنون.
- خدایا شکرت برای این روز قشنگ.
همه به داخل رفتیم، خانم بزرگ تو اتاقش بود، همراه آراز برای دیدن خانم بزرگ به اتاق رفتیم. خانم بزرگ خواب بود. آراز لب تختش نشست و دستش رو گرفت و گفت:
- جیران خانم!
خانم بزرگ آروم چشم‌هاش رو باز کرد، تا آراز رو دید، لبخند روی لب‌هاش نشست و گفت:
- جان جیران؟ دردت به جونم اومدی؟
آراز خم شد و پیشونی خانم بزرگ رو بوسید و گفت:
- بله اومدم، با عشقم اومدم.
نگاه خانم بزرگ به من افتاد، جلو رفتم.
- سلام خانم.
اشک از گوشه‌ی چشم خانم بزرگ، به روی صورتش سرازیر شد و گفت:
- سلام به روی ماهت عروس قشنگم، خوب شدی؟
آراز جواب داد:
- بله، خوبِ خوب.
خانم بزرگ نگاهش رو به سقف دوخت و گفت:
- خدایا شکرت.
لب تخت نشستم و دستش رو بوسیدم.
- خوش‌حالم که دوباره می‌بینمتون.
خانم بزرگ نشست و بغلم کرد و گفت:
- برای روزهای سختی که مسببش نوه‌‌ام بود، شرمنده‌ام. خدا خودش جوابش رو داد، زن و بچه‌‌اش تنهاش گذاشتن و رفتن، خودش هم گرفتار دام اعتیاد شد.
با بغض گفتم:
- دشمنتون شرمنده.
آراز هر دومون رو بغل گرفت و گفت:
- خدا رو هزاران بار شکر که بهترین‌ها رو تو زندگیم دارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,659
مدال‌ها
3
«آراز»
هیجان و استرس تموم وجودم رو فرا گرفته بود. از آسانسور پیاده شدم و دسته‌ گل ژیپسوفیلا( گل عروس) رو تو دستم جا‌به‌جا کردم و منتظر آرام جانم بودم.
- آقا دوماد الان عروستون میاد، طبیعی رفتار کنین.
نگاهی به فیلم‌بردار که کنارم ایستاده بود، انداختم و به تکون دادن سر اکتفا کردم. خودم رو برانداز کردم، کت و شلوار و جلیقه مشکی رنگ با پیراهن سفید و پاپیون مشکی به تن داشتم. دستی به کتم کشیدم و چندتا نفس عمیق کشیدم.
در باز شد. مقابلم ماهِ زیبارو ظاهر شد. آرام جانم تو اون لباس عروس پرنسسی شاین‌ دنباله‌دار مثل فرشته‌ها شده بود. موهای خرمایی رنگش به زیباترین مدل آراسته شده بود و تاج ظریف شکوفه‌های سفید روی موهاش کار شده بود. آرایشی ملایم روی صورتش بود که زیباییش رو به رخ می‌کشید.
با بغض به‌ هم خیره شدیم. دسته‌ گل رو به‌سمتش گرفتم. سرم رو جلو بردم و لب‌های سرخش رو بوسیدم و آروم گفتم:
- با زیباییت داری دیوونه‌ام می‌کنی!
خندید و گفت:
- آراز خان! اسپند برات دود کردن؟
قطره‌های اشک روی صورت‌هامون جاری شد. پیشونیم رو به پیشونیش چسبوندم و گفتم:
- آرام جانم! سخت بود؛ اما شکر که گذشت.
دست‌هاش رو دور گردنم حلقه کرد و گفت:
- شکر، شکر... !
- عالی بود، طبیعی‌ترین صحنه‌ای که تا الان ضبط کردم.
نگاهمون به‌سمت فیلم‌بردار چرخید.
- مبارکتون باشه.
دلارام خندید، هر دو تشکر کردیم. شنل سفید رنگ از جنس لباس عروس رو روی موهای دلارام کشیدم و وارد آسانسور شدیم. دکمه‌ طبقه‌ی همکف رو زدم و تو آینه به زیباترین دختر زندگیم خیره شدم. تا از آسانسور بیرون رفتیم، با پاشیده شدن برف شادی رو سرمون شوکه شدیم. علی با خنده گفت:
- آخیش! همیشه آرزوم بود موقع عروسی آراز این حرکت رو انجام بدم.
برف شادی روی موهام رو پاک کردم و گفتم:
- خوبه من زن گرفتم به مراد دلت رسیدی!
خسرو و سرگرد، گلی و شیدا و شیرین با خنده جلو اومدند. گلی به‌سمت دلارام اومد، بغلش کرد و گفت:
- قربون خواهری خودم بشم من، ماشاءالله ماه شدی؛ من چرا هر چی نگاهت می‌کنم سیر نمی‌شم؟
دلارام با لبخند گفت:
- چشمات خوشگل می‌بینه عزیزم.
گلی با خنده گفت:
- نگاهت کنم که نی‌نیم اگه دختر شد شبیه تو بشه.
دلارام، گلی رو بوسید و گفت:
- من به فدای نی‌نی.
خسرو خطاب به من گفت:
- آراز! انصافاً ساقدوش به خوشتیپی ما سه‌‌نفر کجا پیدا می‌کردی؟
هر سه‌شون رو سر تا پا برانداز کردم، کت شلوار‌های سرمه‌ای و پیراهن‌های سفید با پاپیون سرمه‌ای خوب به تنشون نشسته بود.
- ماشاءالله بهتون.
دست دلارام رو گرفتم و گفتم:
- بریم، ما باید بریم آتلیه و باغ.
علی با شیطنت گفت:
- من تا فردا صبح به تو می‌چسبم.
خندیدم و اَبرو بالا انداختم و گفتم:
- ما آخر شب پرواز داریم برای ترکیه، فکر نکنم تا اون‌جا بتونی بیای.
علی نگاهی به شیدا انداخت و گفت:
- شیدا! عزیزم چمدون‌ها رو بستی دیگه؟
شیدا خندید و گفت:
- آره عشقم، چمدونامون کنار چمدون‌های دلارامه.
همگی قهقهه زدند.
سرگرد گفت:
- فقط جای ما خالیه؟
خسرو دست گلی رو گرفت و گفت:
- عزیزم! هواپیما برای بچه‌مون ضرر نداره؟
گلی گونه‌هاش سرخ شد و گفت:
- نه، چون با خاله دلارامش می‌خواد بره دَدَ.
با اخم ساختگی گفتم:
- من و زنم با کدوم یکی از شما ماه عسل رفتیم که شماها دنبال ما راه افتادید؟
علی لبش رو غنچه کرد و گفت:
- فقط تا ترکیه میایم، ادامه‌ ماه‌ عسلتون رو خودتون برین.
دست دلارام رو گرفتم و گفتم:
- ما اصلاً ترکیه نمی‌ریم.
خسرو گفت:
- بچه گول می‌زنی؟
به‌طرف ماشین رفتیم، در رو برای دلارام باز کردم، کمک کردم نشست و گفتم:
- یکیتون دوازده شب به بعد کنار من باشه عواقبش پای خودتون.
علی غش‌غش خندید و گفت:
- یا خدا من یکی غلط کنم دوازده به بعد بیام پیشت، بچه‌ها آراز دوازده به بعد گرگینه میشه.
چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم:
- ما به‌ هم می‌رسیم دیگه.
سوار شدم و ماشین رو روشن کردم و پا روی گاز گذاشتم و ماشین با سرعت از جاش کنده شد. نگاهی به دلارام انداختم و گفتم:
- خانم‌خانما! آراز خان فداتون بشه؟
دلارام شنلش رو کمی عقب برد و گفت:
- من به فدای آراز خان.
با عشق نگاهش کردم و گفتم:
- دیگه هیچ آرزویی ندارم.
دلارام لبخندی زد و گفت:
- آرزوی من هم تو بودی که بهت رسیدم.
نیم نگاهی به دلارام انداختم و گفتم:
- آرام جانم! گفته بودم چهارتا بچه می‌خوام؟
دلارام چشم‌هاش گرد شد و گفت:
- جوجه کشیه؟
قهقهه زدم و گفتم:
- دوتا پسر و دوتا دختر.
- عجب از تو خان... !
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین