جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط atefeh.m با نام [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,648 بازدید, 220 پاسخ و 29 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,673
مدال‌ها
3
روی مبل نشسته بودم و به دیوار روبه‌روم خیره بودم. دچار سردرگمی شده بودم؛ باید هر چه زودتر دلارام رو از اون‌جا بیرون می‌آوردم. گوشیم رو از روی میز برداشتم، شماره‌ی علی رو گرفتم. بعد از چند بوق جواب داد.
- سلام آراز، اتفاقاً می‌خواستم بهت زنگ بزنم، چه خبر؟
- سلام.
بغض تو گلوم نشست و سکوت کردم.
- آراز! پشت خطی؟
بغضم رو قورت دادم و گفتم:
- علي، پیداش کردم.
علی با خوش‌حالی گفت:
- واقعاً؟! چشمت روشن، کجا بود؟
قطره اشکی از چشم چپم پایین چکید و گفتم:
- آسایشگاه.
علی با صدای بلند گفت:
- چی؟
با بغضی که تو صدام نشسته بود، گفتم:
- علی! حالش خوب نیست، منو نمی‌شناسه.
- یعنی چی؟
تموم ماجرا رو براش تعریف کردم. علی هم حسابی دمغ شد و سعی داشت با حرف‌هاش آرومم کنه؛ اما رفیق من خبر از دل به خون نشستهٔ من نداشت.
- علی ماشین منو بردار و بیا تهران.
- باشه همین الان با ماشین خودم راه میفتم.
- نه علی ماشین لازم دارم، با خسرو دوتا ماشین بیارین که موقع برگشت با خسرو بری.
- باشه، الان با خسرو هماهنگ می‌کنم.
- فقط علی فعلاً جز خسرو از وضعیت دلارام به کَسی چیزی نگو.
- حتماً، چیز دیگه‌ای لازم نداری؟
- ممنون میشم چند دست لباس و پالتو و کفش برام بیارین.
- باشه.
نیمه‌های شب بود که علی و خسرو رسیدند. تو لابی هتل منتظرشون بودم. علی بغلم کرد و گفت:
- علی برات بمیره که این‌جوری داغون نبینمت.
تو بغلم فشردمش و گفتم:
- خدا نکنه.
- کوه هم تکونت نمی‌داد، ببین عشق چه به روزت آورد؟!
- خصلت آدمیزاد همینه.
از بغل علی بیرون اومدم و رو به خسرو کردم. خسرو هم بغلم کرد و گفت:
- آراز خان رو هیچ‌ چیز از پا درنمیاره، مردِ داغون شدن نیست.
- ممنون از دلگرمیت.
بعد از ترتیب کارهای اتاق دو تخته برای علی و خسرو به اتاق من رفتیم.
- بچه‌ها شام خوردین؟
خسرو خودش رو روی مبل انداخت و گفت:
- آره تو راه خوردیم.
علی پلیور سفیدش رو درآورد و گفت:
- تو راه کولاک بود، خوبه گیر نکردیم.
خسرو در حالی که چشم‌هاش رو می‌مالید گفت:
- آره، چشم چشم رو نمی‌دید.
روی تخت نشستم و گفتم:
- از عمارت چه خبر؟
خسرو جواب داد:
- سلامتی، فقط خانم بزرگ خیلی بی‌تابی می‌کنه، یه زنگ بهش بزن.
- غروب باهاش حرف زدم.
- آراز! واقعاً دلارام تو رو نشناخت؟
چونه بالا انداختم و در جواب علی گفتم:
- نه، حتی ازم ترسید، نمی‌دونم اون عربای بی‌شرف چه به روزش آوردند که از مرد جماعت می‌ترسه.
خسرو با حرص گفت:
- بی‌شرف‌تر از اونا یاشار بود.
با اومدن اسم یاشار عصبی شدم و گفتم:
- بلایی سرش بیارم که مرغای آسمون به حالش گریه کنن، تلافی تک‌تک لحظاتی که دلارام تو عذاب بود رو سرش درمیارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,673
مدال‌ها
3
فردای اون روز علی و خسرو از تهران رفتند، هر چی اصرار کردند بمونند، نذاشتم؛ چون بودنشون فایده‌ای نداشت. بعد از خرید چند شاخه گل رز قرمز که می‌دونستم گلِ مورد علاقه‌ی دلارام بود، به آسایشگاه رفتم. خانم سعیدی گفت دلارام شب سختی داشته و مدام تو خواب هذیون می‌گفته و هر از گاهی اسمی رو صدا می‌زده، که برای اون‌ها نامفهوم بوده.
دلارام توی حیاط روی نیمکت نشسته بود و زانوهاش رو بغل کرده بود. اگه بگم مُردم و زنده شدم دروغ نبود، آرام جانم غمگین و بی‌کَس میون اون همه آدم، که هر کَس مشغول کاری بود تنها و غریب زانوی غم بغل گرفته بود.
- سلام.
سرم رو به‌سمت راستم چرخوندم. خانم سال‌خورده‌ای با روپوش سفید و مقنعهٔ مشکی و چهره‌ای بی‌نهایت دلنشین که مهربونی توش موج میزد، کنارم ایستاده بود.
- سلام.
- دکتر جنتی هستم، دکتر معالج گل‌دخترمون.
لبخند کم جونی زدم و گفتم:
- بنده هم بزرگمهر هستم، از آشنایی با شما خوش‌بختم.
با لبخند گفت:
- منم همین‌طور، شنیدم نامزد گل‌دختر ما هستین.
- بله.
دست‌هاش رو در جیب‌های روپوشش گذاشت و گفت:
- روزهای سختی رو پشت سر گذاشته، من عقیده‌ای به خوب شدنش نداشتم؛ چون کَسی رو دور و برش ندیدم که براش انگیزه بشه؛ اما وقتی شما اومدین و دیشب حالش رو دیدم یه‌کم امیدوار شدم.
- من ایمان دارم، دلارامِ من خوب میشه.
- ان‌شاءالله.
خیره به دلارام بودم که دکتر پرسید:
- میشه از میزان حستون به هم‌دیگه، برام بگین؟
نگاهم روی دلارام که حالا پاهاش رو آویزون کرده بود و سرش رو رو به‌سمت آسمون گرفته بود، ثابت موند و گفتم:
- دوستم داشت و دیوونه‌اش بودم.
کمی مکث کردم و شاخه گل‌ها رو تو دستم فشردم و گفتم:
- و هستم.
خانم دکتر با نگاهی گرم گفت:
- بیمارهایی مثل دلارام زیاد بوده که خوب نشدن و بدتر هم شدند؛ اما با این عشقی که تو چشم‌های شما می‌بینم خیلی امیدوار شدم که می‌تونین به بهبودیش کمک کنین.
- من برای خوب شدنش جونمم میدم.
- خیلی خوش‌حالم که هنوز هم عشق واقعی وجود داره.
لبخندی زدم و گفتم:
- دلارام لایق یه عشق واقعیه.
خانم دکتر دستش رو به‌سمت گل‌ها دراز کرد و گفت:
- پسرم! این گل‌ها رو بده براش ببرم.
- نمی‌شه خودم ببرم؟
- امروز نه، شما هر روز به تعداد این گل‌ها اضافه کن و بیار، بذار کم‌کم باهات اُخت بشه.
- حتماً.
حسِ خوبی نسبت به خانم دکتر پیدا کردم، حسِ یک پسر به مادر، عجیب من رو یاد مادرم انداخت. گل‌ها رو گرفت و به‌سمت دلارام رفت و کنارش نشست. چقدر دوست داشتم کنارش بنشینم و دست‌هاش رو بگیرم.
به محض این‌که خانم دکتر گل‌ها رو به دلارام داد، دلارام گل‌ها رو پرپر کرد و ساقه‌هاش رو زیر پاش انداخت، بلند شد و با دمپایی‌های سفید رنگش روی ساقه‌ها کوبید. دلم آتیش گرفت، حق دلارامم این نبود. بغض کردم و به منظره‌ی روبه‌روم با غصه خیره شدم. دلارام با حرص پا به زمین کوبید و به‌طرف ساختمون رفت. لحظه‌ی آخر سرش رو چرخوند و نگاهش به منی که با غم بهش چشم دوخته بودم، افتاد. چند ثانیه خیره شد و به داخل رفت. خانم دکتر به‌سمتم اومد.
- نگاهش رو دیدی؟
آهی کشیدم و گفتم:
- بله.
- دلیل جداییتون چی بود؟
کلافه نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
- کوتاهی کردم و یه آدم از خدا بی‌خبر از نبودم سؤاستفاده کرد و دلارام رو ازم گرفت، چند ماهه دنبالشم.
خانم دکتر روی نیمکت نشست و گفت:
- خیلی راه سختی در پیش داری، می‌تونی از پسش بر بیای؟
کنارش نشستم و گفتم:
- بله، هر کاری برای خوب شدنش انجام میدم.
- خیلی خوبه.
بی‌حرف به بقیه‌ بیمارها که هر کدوم مشغول کاری بودند خیره شدم.
- پدر و مادرش کجا هستن؟
- دلارام از روز تولد پدر و مادر نداشته، دقیق روز تولدش اون‌ها رو توی آتیش سوزی از دست داده.
خانم دکتر با غم نشسته تو صورتش گفت:
- وای چه سرنوشتی داشته این دختر!
- خیلی سختی کشیده.
- ان‌شاءالله آینده‌اش خوب باشه، کنار مرد عاشقی مثل شما.
- خوش‌بختش می‌کنم.
- خیلی خوبه، فقط اگه یک روزی از این‌جا بردیش باید یک مدت دور از محیط شلوغ باشه.
- چشم، فقط کی می‌تونم ببرمش؟
خانم دکتر خندید و گفت:
- عجولی پسرم! صبر داشته باش.
- دیگه تحمل دوریش رو ندارم.
- صبوری کن پسرم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,673
مدال‌ها
3
اون روز هم ناامیدانه از آسایشگاه رفتم. تا از آسایشگاه بیرون رفتم، چشمم به ماشین سرگرد افتاد. کلافه شدم و به‌طرف ماشینش رفتم. در ماشین رو باز کردم و دستم رو روی در تکیه دادم. سرگرد با لباس فرم نیروی انتظامی بود.
- چرا حرف حساب حالیتون نیست؟
پوزخندی زد و گفت:
- دوست دارم بیام این‌جا، به شما ربطی داره؟
گوشه‌ی لبم رو خاروندم و گفتم:
- تا وقتی زن من این‌جاست حق نداری بیای؛ زنم رو که بردم هر روز بیا، اصلاً بیا این‌جا بستری شو.
لبش رو به دندون گرفت و گفت:
- می‌خوام کمکت کنم.
تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- من به کمکت نیاز ندارم.
- تو این مدت مهرش به دلم نشسته.
بازوش رو گرفتم و بیرون کشیدمش و گفتم:
- جرئت داری یک‌بار دیگه حرفت رو تکرار کن.
خندید و تو چشم‌هام خیره شد و گفت:
- مهرش...
نذاشتم حرفش تموم بشه و با مشت تو دهانش کوبیدم، اون هم ساکت نموند و با مشت تو شکمم زد، کمی خم شدم. خون توی دهانش رو روی زمین ریخت و گفت:
- تو هنوز شوهرش نیستی، پس برای من غیرتی نشو!
بلند شدم و با یک حرکت دستش رو پیچوندم، به ماشین چسبوندمش و دم گوشش گفتم:
- دلارام، زن صیغه‌ای من بوده، اِن‌قدر دوستم داشت که مطمئنم وقتی خوب بشه تو به چشمش نیای.
سعی داشت دستش رو از دستم بیرون بکشه.
- بذار خودش انتخاب کنه.
سرش رو روی سقف ماشینش چسبوندم و گفتم:
- انتخاب اول و آخرش منم!
با یک حرکت ولش کردم و انگشت اشاره‌‌ام رو تهدیدوار تکون دادم و گفتم:
- بهتره از من و زنم دور بمونی.
برگشت و نگاهم کرد و چیزی نگفت. به‌طرف ماشینم رفتم، سوار شدم. با تعجب به من و ماشین نگاه کرد. پا روی گاز گذاشتم و صدای جیغ لاستیک‌های ماشین فضا رو پر کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,673
مدال‌ها
3
***
روز ششم بود، هنوز به‌طور مستقیم با دلارام روبه‌رو نشده بودم. هر روز با گل‌های رز به آسایشگاه می‌رفتم و تا شب می‌موندم، دیگه تموم پرسنل و پرستارها من رو می‌شناختند. اون روز هم تازه رسیده بودم، خانم دکتر هنوز نیومده بود. روی تک صندلی زیر درخت بید مجنون نشسته بودم و به دلارامی که روی زمین نشسته بود و با مورچه‌ها بازی می‌کرد و زیر لب باهاشون پچ‌پچ می‌کرد، خیره بودم. چرا باید سرنوشت ما این‌جوری پیچیده میشد؟! هر دوی ما تو زندگی سختیِ زیادی کشیده بودیم، حقمون این همه عذاب نبود.
- سلام پسرم!
سرم رو به‌سمت خانم دکتر چرخوندم و بلند شدم. با لبخند جوابش رو دادم.
- معذرت منو برای تأخیرم بپذیر، عروسم دیشب زایمان کرد و تا صبح کنارش بودم، تا اومدم دیر شد.
- تبریک میگم.
- ممنون، ان‌شاءالله یک روز خبر به دنیا اومدن بچه‌تون رو بهم بدین.
خندیدم و سرم رو پایین انداختم.
- خانم سعیدی گفت بازم مثل هر روز کلی خرید کردی، چرا این همه زحمت کشیدی؟
- کاری نکردم، وظیفه‌‌ام بوده.
- زنده باشی، این مدت اِن‌قدر درگیر بودیم یادم رفت از شغلت بپرسم.
- مهندس کامپیوترم.
- به‌به، موفق باشی.
- تشکر.
- خب از دلاراممون چه خبر؟
به دلارام اشاره کردم و گفتم:
- به مورچه‌ها داره حسودیم میشه، انگار با اونا راحت‌تره.
با حرف خانم دکتر تموم خوشی‌های دنیا تو دلم سرازیر شد.
- امروز می‌تونی خودت گل‌ها رو براش ببری.
با هیجان گفتم:
- واقعاً؟
با لبخند سرش رو برای تأیید تکون داد.
- پس من برم گل‌ها رو از تو ماشین بیارم.
- برو.
به‌طرف ماشینم که گوشه حیاط پارک بود، رفتم و گل‌ها رو برداشتم و برگشتم.
- برو پسرم، فقط زیاد به حرفش نگیر.
- چشم.
هیجان داشتم و ضربان قلبم شدت گرفته بود، از رفتارم متعجب بودم؛ انگار پسر هجده ساله‌ای بودم که به دیدار عشقِ پنهونیش می‌رفت. نزدیکش شدم. با انگشتش مسیر مورچه‌ای رو دنبال می‌کرد. حضورم رو حس کرد و سرش رو بلند کرد. تا چشمش به من افتاد، اخم کرد. لبخند زدم و جلوتر رفتم، جیغ زد.
- جلو نیا بچه‌هام رو له می‌کنی.
امان از صدای گوش‌نوازش که دلم برای شنیدنش تنگ بود. یک قدم به عقب رفتم و گفتم:
- ببخشید.
با پشت دست به ساق پام کوبید و گفت:
- برو برو.
از این خوش‌حال بودم که مثل سری قبل واکنش بد نشون نداد. روی زانو نشستم، گل‌ها رو به‌سمتش گرفتم.
- بفرما.
اخمش پر رنگ‌تر شد و بلند شد، به‌طرف ساختمون رفت. بلند شدم و دنبالش رفتم و جلوش ایستادم.
- گل‌ها رو بگیر بعد برو.
با خشم گل‌ها رو گرفت و به زمین انداخت و گفت:
- برو... برو... .
بغض تو گلوم نشست و آروم گفتم:
- کجا برم؟
با کف دست‌هاش به تختی سی*ن*ه‌‌ام کوبید و در حالی که می‌لرزید با گریه گفت:
- ازت بدم میاد، برو... برو... .
قطره اشکی از چشمم سرازیر شد و گفتم:
- چشم میرم، فقط گریه نکن.
با هق‌هق به داخل ساختمون رفت. کلافه چنگی به موهام زدم و به گل‌های روی زمین خیره شدم.
- عالی بود پسرم، همین‌که ازت نترسید و باهات حرف زد یعنی می‌خواد باهات ارتباط برقرار کنه.
با نوک انگشت، اشک نشسته در چشمم رو پاک کردم و گفتم:
- گفت ازم بدش میاد!
خانم دکتر لبخندی زد و گفت:
- تو الان حکم یک غریبه رو براش داری، انتظار نداری که به یک غریبه بگه ازت خوشم میاد؟!
- نه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,673
مدال‌ها
3
چشمم به سرگرد افتاد که همراه خانم سعیدی به‌سمت ما می‌اومدند. خشم وجودم رو گرفت؛ اما جاش نبود یک گوش‌مالی حسابی به این جناب سرگرد بدم. نزدیک شد و سلام داد. خانم دکتر جواب داد، من هم فقط سرم رو تکون دادم.
سرگرد پرسید:
- دکتر چه خبر از حال گل‌دخترمون؟
چپ‌چپ نگاهش کردم و این حرکت از چشم خانم دکتر دور نموند، انگار حسم رو درک کرد.
- دلاراممون به لطف آقاشون، داره از قاب اون دختر گوشه‌گیر و منزوی دور میشه.
حرف دکتر عجیب به دلم نشست. سرگرد لبخندی زد و گفت:
- خداروشکر.
خانم سعیدی با خنده گفت:
- اون گل‌هایی که هر روز جناب بزرگمهر میارن بایدم به دلارامی که یه روزی عاشق بوده انگیزه خوب شدن بده.
لبخندی زدم. خانم دکتر گفت:
- به این میگن معجزه‌ی عشق.
خانم سعیدی آهی کشید و گفت:
- کاش همه‌ی بیمارای این‌جا یک‌نفر رو مثل جناب بزرگمهر داشتند.
خانم دکتر در حالی که به‌طرف ساختمون می‌رفت، گفت:
- ای کاش... !
خانم سعیدی هم دنبالش رفت.
خانم دکتر جلوی ورودی ایستاد و خطاب به من گفت:
- پسرم! من نیم ساعت دیگه میام تو دفترم شما هم بیاین.
با لبخند گفتم:
- بله حتماً.
بی‌توجه به سرگرد به‌طرف ماشینم رفتم. صدای قدم‌هاش رو که پشتم می‌اومد، شنیدم.
- صبر کن باهات کار دارم.
ایستادم، برگشتم و نگاهش کردم.
- خیلی خوش‌حالم.
لنگه‌ی اَبروم رو بالا انداختم و گفتم:
- بابت چی خوش‌حالی؟
دست‌هاش رو روی سی*ن*ه‌‌اش جمع کرد و گفت:
- برای خوب شدن خانمت.
اَبرو بالا انداختم و گفتم:
- جالبه! و چه خوب که به حرفم عمل کردی.
خندید و سرش رو تکون داد و گفت:
- روز اول که دیدمت چنان غروری رو تو چشم‌هات دیدم، که پیش خودم گفتم دلارام رو ببینی میری؛ اما خبر رسوندن چند روزه صبح تا شب این‌جایی و در تلاشی برای بهبودیش.
نیش‌خندی زدم و گفتم:
- آفرین چه کشف بزرگی!
قهقهه زد و گفت:
- آدم به سردی تو، تو زندگیم ندیدم، عجبم این دختر چطور عاشقت شده؟!
به ماشین تکیه دادم و دست‌هام رو داخل جیب‌های پالتوی مشکیم گذاشتم و گفتم:
- تو زیادی گرمی.
نفسش رو بیرون داد و گفت:
- نه اتفاقاً الان خیلی سردم، بعد از طلاقِ همسرم دیگه به گرمی سابق نیستم.
با اَبروهای بالا رفته نگاهش کردم و گفتم:
- پس زن طلاقی هستی که دنبال زن من بودی!
سرش رو پایین انداخت و گفت:
- دنبال زنت نبودم، دیدم اونم مثل من تنهاست خواستم کمکش کنم. من هنوز هم به زنم فکر می‌کنم.
- خب چرا طلاقش دادی؟
کنارم ایستاد و به ماشین تکیه داد و زیپ کاپشن مشکیش رو بالا کشید و گفت:
- با شغلم مشکل داشت، یعنی پدرش مشکل داشت.
- خب چرا دختر بهت داد؟ مگه نمی‌دونست پلیسی؟
- توی یکی از مأموریت‌هام تیر خوردم و یک ماهی تو کما بودم، بعدش پدرش گفت دلش نمی‌خواد دخترش تو اوج جوونی بیوه بشه.
- چه بی‌منطق؟!
خندید و گفت:
- خیلی.
- خانمت چرا گوش داد؟
سرش رو پایین انداخت و با نوک کفش سنگ‌ریزه‌ای رو به بازی گرفت و گفت:
- تک فرزنده، زیادی به پدر و مادرش وابسته‌ست، نتونست دلشون رو بشکنه، خیلی هم باهاشون جنگید‌؛ اما پدرش سکته کرد و دیگه خانمم کوتاه اومد.
- ای بابا.
- بله، اینم از شانسه منه.
- تو میگی هنوز به خانمت فکر می‌کنی، خب اگه راهی هست بَرِش گردون.
خندید و گفت:
- چی بگم.
- تو بخوای میشه، مهم خودشه، پدرش بهونه‌ست.
کلافه پوفی کشید و سرش رو تکون داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,673
مدال‌ها
3
همون لحظه یکی از پرسنل هراسون به‌سمت ما اومد.
- آقای بزرگمهر بیاین.
ته دلم خالی شد.
- چی شده؟
- دلارام رفته بالای پشت بام، لب بام ایستاده.
انگار آب یخ روی سرم ریختن با سرعت خودم رو به ساختمون رسوندم. جمعیت جمع شده بودند. به بالا نگاه کردم؛ دلارام لب بام نشسته بود و پاهاش رو آویزون کرده بود. هر لحظه امکان داشت قلبم ایست کنه. خانم سعیدی از همون پایین با دلارام حرف میزد. نزدیک شدم.
- چطور رفته اون بالا؟
خانم سعیدی با استرس گفت:
- نمی‌دونم. خانم دکتر هم رفته بالا باهاش حرف بزنه.
- راه پشت بوم کجاست؟
خانم سعیدی گفت:
- نه امکان داره از شما بترسه. با آتش‌نشانی تماس گرفتم.
با عصبانیت گفتم:
- خواهش می‌کنم لفتش ندین، راه پشت بوم کجاست؟
خانم سعیدی با استرس دست‌هاش رو در هم گره زد و گفت:
- دنبالم بیاین.
سرگرد هم با حالی آشفته به پرسنل کمک می‌کرد که بقیه‌ بیمارها رو به داخل ببرند. وارد ساختمون شدیم و از راهروی باریک به چند پله رسیدیم، بالا رفتیم. خانم دکتر کنار در ایستاده بود و با دلارام حرف میزد.
- گل‌دختر تو بیا پیش من، قول میدم هر کاری بگی انجام بدم.
دلارام ساکت بود و به پایین خیره شده بود. جلو رفتم؛ دکتر دستش رو جلوم مانع کرد و گفت:
- نرو! شاید با دیدن تو واکنش نشون بده.
قلبم داشت از سی*ن*ه‌‌ام بیرون میزد، حالم خوب نبود. با بغض گفتم:
- بذارین باهاش حرف بزنم.
- آخه...
میون حرفش پریدم و گفتم:
- دکتر خواهش می‌کنم.
دکتر سرش رو تکون داد. جلوتر رفتم.
- دلارام! می‌خوای خودت رو پرت کنی؟
سرش رو به‌سمتم چرخوند، جیغ زد:
- جلو نیا، جلو نیا... .
قطره‌ اشکی از چشمم چکید و گفتم:
- بذار بیام با هم پرت بشیم.
نیش‌خندی زد و گفت:
- تو هم می‌خوای بمیری؟
سرم رو بالا و پایین کردم و گفتم:
- آره.
خندید و گفت:
- تو هم دیوونه‌ای؟
یک قدم جلوتر رفتم، اشک‌هام روی صورتم سرازیر شد و گفتم:
- منم دیوونه‌ام.
سر تا پام رو برانداز کرد و با بغض پرسید:
- تو هم تنهایی؟
- منم تنهام.
با اخم گفت:
- چرا گریه می‌کنی؟
با پشت دست اشکم رو پاک کردم و گفتم:
- نمی‌دونم.
خانم دکتر آروم گفت:
- داره باهات ارتباط می‌گیره ادامه بده.
جلوتر رفتم. تکونی به خودش داد و با صدای بلند گفت:
- جلو نیا.
دست‌هام رو بالا گرفتم و گفتم:
- باشه باشه، هر چی تو بگی.
رو به پایین نگاه کرد و با صدایی که غم توش موج میزد، پرسید:
- تو هم می‌خوای این‌جا بمونی و زندگی کنی؟
آهی کشیدم و گفتم:
- تو دوست داری منم این‌جا باشم؟
نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
- من این‌جا رو دوست ندارم.
باز جلوتر رفتم و گفتم:
- می‌خوای از این‌جا بری؟
کامل سرش رو به‌سمتم چرخوند و گفت:
- برم؟
- آره.
جلو رفتم. جیغ زد:
- نیا، نیا، نیا... .
- باشه، دیگه نمیام.
بلند شد و دست‌هاش رو باز کرد و گفت:
- من هیچ‌کَسی رو ندارم، هیچ‌جا رو ندارم.
ترس تموم وجودم رو گرفت. تکونی به خودش داد. با گریه گفتم:
- منم هیچ‌کَس رو ندارم.
خندید و گفت:
- دروغ نگو... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,673
مدال‌ها
3
دیگه توان ایستادن نداشتم و روی زانوهام افتادم. اون لحظه غرور برام معنا نداشت و برام مهم نبود گریه‌‌ام رو کَسی ببینه.
به هق‌هق افتادم و گفتم:
- خودتو بنداز، منم خودمو می‌ندازم و راحت میشم، تموم میشه این زندگی نکبتیمون.
بی‌حرف نگاهم کرد.
- خسته‌ام، به خدا خسته‌ام.
چند دقیقه‌ای به منی که گریه می‌کردم، نگاه کرد. آروم از لب بام پایین اومد و نزدیکم شد. گره‌ روسری سفیدش رو سفت کرد و گفت:
- تو هم از این‌جا بدت میاد؟
با تحکم گفتم:
- بدم میاد.
با نوک انگشت سردش اشکم رو پاک کرد و گفت:
- خب از این‌جا برو.
دلم پر کشید برای معصومیتِ آرام جانم. دستش رو گرفتم و گفتم:
- تو هم میای؟
بعد از کمی فکر كردن، با انگشت اشاره‌‌اش پشت سرم رو نشون داد و گفت:
- اونا نمی‌ذارن.
سرم رو به عقب چرخوندم. نگاهم به خانم دکتر و خانم سعیدی که با چشم‌های گریون نگاهمون می‌کردند و چند نفر از مأمور‌های آتش‌نشانی، افتاد. دوباره نگاهش کردم و گفتم:
- من ازشون بخوام می‌ذارن.
دکمه‌های ژاکت آبی رنگش رو بست و پرسید:
‌- تو کی هستی؟
امان از تو آرام جانم که هر کلمه و هر حرکتت آتیش به جونم بود.
- تو دلت می‌خواد کی باشم؟
قطره اشکی روی صورتش جاری شد و گفت:
- هیچ‌کَس.
لبخندی زدم و گفتم:
- همون هیچ‌کَس میشم.
لب‌هاش رنگ لبخند گرفت و گفت:
- تو چقدر مهربونی!
خندیدم و خندید. با خنده‌‌اش جون دوباره گرفتم. دلم می‌خواست به اندازه‌ این چند ماه تو بغلم بگیرمش و آروم بشم. موهای خرمایی رنگش رو که روزی عاشقشون بودم از روسریش بیرون زده بود، موهاش رو به زیر روسری فرستادم و گفتم:
- با من میای؟
سرش رو تکون داد و گفت:
- اگه همیشه مهربون باشی میام.
خندیدم و گفتم:
- قربونت برم، قول میدم همیشه مهربون باشم!
دست‌های یخ زده‌‌اش رو روی صورتم گذاشت و گفت:
- کی بریم؟
دست‌هام رو روی دست‌هاش گذاشتم و گفتم:
- هر وقت تو بگی.
با حالت بامزه‌ای گفت:
- فردا صبح.
- چشم عزیزم.
خندید و انگشت‌های ظریفش رو بین انگشت‌هام گره زد. بلند شدم و گفتم:
- بریم پایین؟
با ترس خودش رو به بازوم چسبوند و آروم گفت:
- قول میدی نذاری اونا بهم آمپول بزنن؟
- باشه عزیزم، دیگه نمی‌ذارم اذیتت کنن.
به‌سمت بقیه رفتیم. خانم دکتر با لبخند و چشم‌های تَر گفت:
- خیلی‌خیلی تحسینت می‌کنم پسرم.
نزدیک‌تر شد و صورت دلارام رو با دست‌هاش قاب گرفت و گفت:
- می‌دونی چقدر منو ترسوندی گل‌دختر؟
دلارام لبخندی زد و آروم پرسید:
- اجازه می‌دین باهاش برم؟ اینم مثل من دیوونه‌ست، مثل من تنهاست.
خانم دکتر با خنده و گریه گفت:
- آره خوشگلم! اگه دوست داری برو.
دلارام مثل بچه‌ها ذوق زده شد و گفت:
- می‌تونیم از این‌جا بریم.
دستم رو دور شونه‌‌اش انداختم و گفتم:
- آره عزیزم می‌ریم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,673
مدال‌ها
3
لب تخت نشسته بودم و در حالی که با خانم بزرگ صحبت می‌کردم، به دلارام که تازه خوابش برده بود، خیره بودم.
- یعنی چی آراز؟
- عزیز دلم من که از شرایط دلارام براتون گفتم، فعلاً یه مدتی می‌خوام تهران بمونیم.
- خب بیارش این‌جا، تو شهر خودمون.
- دکترش این‌جاست، بعدشم باید دورش شلوغ نباشه.
- کجا می‌خوای زندگی کنی؟
- تو این چند روز دنبال خونه بودم، یه خونه‌ نقلی مبله پیدا کردم.
نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت:
- ان‌شاءالله به سلامتی. دلم برات تنگ شده.
- منم دلم براتون تنگ شده، دعا کنین دلارام هر چی زودتر خوب بشه و برگردیم عمارت.
- چشم دردت به جونم. تو خوب و شاد باشی منم خوبم.
از لب تخت بلند شدم و کنار پنجره ایستادم.
- من کنار دلارام خوبم. نگران من نباشین.
- خداروشکر.
به برفی که تازه شروع به باریدن کرده بود، خیره شدم و گفتم:
- خانم بزرگ!
- جونم عزیزم؟
- زنگ زدم ازتون اجازه بگیرم دلارام رو عقد کنم.
- به سلامتی‌، عقد دائم دیگه؟
- بله، این‌جوری بهتر می‌تونم کنارش باشم و کمکش کنم.
- هر جور خودت صلاح می‌دونی مادر.
- صلاح اینه کنارش باشم.
- الهی خوش‌بخت بشی مادر.
- ان‌شاءالله خوب بشه، براش عروسی می‌گیرم که لایقش باشه.
خانم بزرگ با ذوق گفت:
- هفت شبانه روز براتون مراسم می‌‌گیرم.
خندیدم و برگشتم و به دلارامِ غرق خواب، نگاهی کردم و گفتم:
- ان‌شاءالله.
- توکلت به خدا باشه.
- چشم، خانم بزرگ عمه سهیلا کنارتونه؟
- آره دردت به جونم، هر وقت تونستی تماس تصویری بگیر اون روی ماهتو ببینم.
- به روی چشم. مراقب خودتون باشین.
- چشمت بی‌بلا، از من خداحافظ.
- خدانگهدار.
از اتاق بیرون رفتم.
- سلام عشق عمه.
- سلام عمه جان خوبین؟ حجت خان و مهتاب خوبن؟
- همه خوبن عزیزم، تو خوبی؟ دلارام جان خوبه؟
به دیوار تکیه دادم و گفتم:
- ممنون، خداروشکر دلارام خیلی بهتره.
- خداروشکر، خیلی مراقبش باش.
- چشم، عمه‌ جان!
- جان عمه؟
- یه مدتی باید تهران بمونیم، لطفاً به حجت خان بگین اگه وقت داره خودش هوای کارخونه‌ها رو داشته باشه، خودمم دورادور حواسم هست.
- باشه عزیزم تو اصلاً نگران نباش، من و حجت هستیم. تو فقط به فکر دلارام باش.
- ممنون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,673
مدال‌ها
3
بعد از صحبت با عمه به اتاق برگشتم. دلارام هنوز خواب بود. گوشیم رو توی جیب پالتوم که روی صندلی بود، گذاشتم. لب تخت نشستم و به آرام جانم خیره شدم. با انگشت شستم صورتش رو نوازش کردم.
- آراز به فدات خوشگلم، تو خوب میشی، از این شهر غریب می‌ریم، برات بهترین عروسی رو می‌گیرم، خوش‌بختت می‌کنم. دوباره تو عمارت دور هم جمع می‌شیم؛ دوباره خاطرات خوب می‌سازیم، من و تو، خسرو و گلی.
با خنده ادامه دادم:
- علی و شیدا هم اضافه شدند.
نفس عمیقی کشیدم.
- قول میدم یه شب با هم بریم کلبه شکاری همون‌جایی که سرنوشت ما رو به‌ هم‌دیگه گره زد، تو فقط زود خوب شو عشقم.
سرم رو خم کردم و گونه‌‌اش رو بوسیدم. بلند شدم و پالتوم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم و به اتاق مدیریت رفتم. خانم دکتر و سرگرد و خانم سعیدی اون‌جا بودند.
خانم دکتر پرسید:
- دلارام خوابید؟
کنار سرگرد نشستم و گفتم:
- بله.
خانم دکتر نفس عمیقی کشید و گفت:
- ‌خدا خیلی رحم کرد، خوبه بخیر گذشت.
خانم سعیدی گفت:
- تو این چند سالِ مدیریتم، همچین اتفاقی پیش نیومده بود.
خانم دکتر شکلاتی از شکلات‌خوري مقابلش برداشت و گفت:
- بیمار وقتی احساس پوچی و تنهایی کنه، دست به این کار می‌زنه. دلارام هم به این مرحله رسیده بود؛ اما انگار منتظر یک حرکت از طرف یک‌نفر بود که حضورش رو حس کرده بود.
لبخند روی لب‌هام نشست. سرگرد با خنده گفت:
- احساس کرده بود یه ناجی داره.
خانم دکتر گفت:
- عشقی که تو قلب دلارامه، داره بهش کمک می‌کنه.
پالتوم رو روی پام انداختم و گفتم:
- یه عاقد سراغ دارید؟ می‌خوام که فردا صبح بیاد و ما رو عقد کنه.
- عقد؟!
نگاهی به خانم سعیدی انداختم که این سوال رو پرسید:
- بله، ما فعلاً به شهر خودمون نمی‌ریم، می‌خوام یه مدت من و دلارام تنها باشیم.
خانم دکتر گفت:
- این بهترین تصمیمه، به مرور باید آدم‌های دیگه وارد زندگیش بشن.
سرگرد گفت:
- این‌جا خونه داری؟
نگاهش کردم و گفتم:
- یه خونه دیدم، قراره عصر برم برای خریدش.
سرگرد دست روی دستم گذاشت و گفت:
- به سلامتی، عاقدم با من.
- تشکر.
خانم دکتر هم با هیجان گفت:
- لباس عقدِ دلارام جانم با من.
لبخندی زدم و گفتم:
- ممنون بابت لطفتون، خودم غروب میرم خرید.
خانم دکتر با حالت بامزه‌ای چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت:
- من دختر ندارم، دلارام جای دخترم.
نگاهِ گرمم رو بهش دوختم و گفتم:
- شما خیلی در حق ما لطف کردین، یک دنیا ممنون.
خانم دکتر لبخندی زد و گفت:
- وظیفه‌ام بوده، شما و دلارام هم مثل بچه‌های خودم عزیزید.

***
غروبِ همون روز، خونه‌ای که مَد نظر داشتم رو قول‌نامه کردیم و قرار شد چند روز آینده کارهای سند رو انجام بدیم. بعد از خرید حلقه‌های رینگ ساده طلایی، به هتل رفتم تا شب آخر رو اون‌جا باشم. تازه به هتل رسیدم و هنوز توی لابی بودم که گوشیم زنگ خورد، از آسایشگاه بود، عرق سرد روی تنم نشست. جواب دادم:
- بله؟
- سلام جناب بزرگمهر.
- سلام، خانم سعیدی خیره؟
- شما کجایین؟
- اتفاقی افتاده؟
سریع جواب داد:
- نه نه، دلارام از خواب بیدار شده، فقط گریه می‌کنه و بهونه‌ی شما رو می‌گیره.
دلم ضعف رفت برای بهونه‌ی آرام جانم. دروغ نبود اگه می‌گفتم دَه‌ سال جوون‌تر شدم، شوق زندگی تو وجودم رخنه کرد، این‌که آرام جانم من رو می‌خواست خوش‌حال بودم.
- من نیم ساعت دیگه راه میفتم میام.
- باشه، خداحافظ.
به اتاقم رفتم، دوش سرسری گرفتم و وسایلم رو برداشتم و با هتل تسویه‌حساب کردم و با سرعت به‌طرف آسایشگاه رانندگی کردم. تا وارد حیاط آسایشگاه شدم، دلارام رو دیدم که تو اون هوای سرد بیرون ایستاده بود. تا پیاده شدم، به‌سمتم دوید و با مشت به سی*ن*ه‌ام می‌کوبید و می‌گفت:
- می‌خواستی تنهام بذاری؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,673
مدال‌ها
3
امان از مظلومیت آرام جانم، چقدر سخت بود تو اون حال دیدنش، مثل دختر بچه‌ای که از پدر و مادرش دور مونده بود بی‌تابی می‌کرد. بغلش کردم و سرش رو روی سی*ن*ه‌ام گذاشتم و دم گوشش گفتم:
- فدات بشم من؛ مگه من بدون تو جایی میرم؟
با بغض گفت:
- چرا بیدار شدم نبودی؟
روی سرش رو بوسیدم و گفتم:
- رفته بودم خونه بخرم.
سرش رو بلند کرد و گفت:
- خونه؟!
- آره خوشگلم، یه خونه برای من و تو، فردا می‌برمت اون‌جا.
چشم‌هاش پر از شوق و ذوق شد، با خنده گفت:
- دیگه منو این‌جا نمیاری؟
- نه عزیزم.
سرش رو دوباره روی سی*ن*ه‌‌ام گذاشت و گفت:
- ترسیدم، فکر کردم باز این‌جا می‌مونم و هر روز بهم آمپول می‌زنن.
از حرفش بغض تو گلوم نشست، تو بغلم فشردمش و گفتم:
- نترس هیچ‌ وقت تنهات نمی‌ذارم عزیزدلم.
دست‌هاش رو دور کمرم حلقه کرد. خدا رو شکر کردم برای بودن دلیلِ زندگیم. دیگه از خدا چیزی نمی‌خواستم. نگاهم به خانم سعیدی افتاد که با لبخند نگاهمون می‌کرد.
- عزیزم بریم داخل هوا سرده.
دستم رو گرفت و گفت:
- این‌جا می‌مونی؟
- آره خوشگلم.
اون‌ شب پیش دلارام موندم. دلارام از استرس هر چند دقیقه یک‌بار چشم‌هاش رو باز می‌کرد، من رو می‌دید، خیالش راحت میشد و باز می‌خوابید. من هم سرم رو کنار تخت گذاشتم و خوابم برد.
با احساس دستی روی صورتم چشم‌هام رو باز کردم. دلارام رو دیدم که با استرس نگاهم می‌کرد.
- تنهام نمی‌ذاری؟
سرم رو بلند کردم، گردنم تیر کشید؛ لبم رو به دندون گرفتم. در حالی که گردنم رو مالش می‌دادم، گفتم:
- صبحت بخیر عزیزم، چرا تنهات بذارم؟
خندید و دست‌هاش رو به‌ هم کوبید و گفت:
- بریم خونه‌مون؟
از حرفش شوکه شدم و خنده‌ام گرفت. بینیش رو کشیدم و گفتم:
- می‌ریم خوشگلم.
- خونه‌مون مورچه داره؟
با سوالش قهقهه زدم.
- خونه‌مون طبقه‌ ششمه! مورچه‌ها خسته میشن تا اون بالا بیان خوشگلم.
لب‌هاش رو غنچه کرد و گفت:
- پس خونه‌مون خوب نیست.
دستش رو گرفتم و گفتم:
- منو بیشتر دوست داری یا مورچه‌ها رو؟
انگشت اشاره‌‌اش رو روی لبش گذاشت، انگار داشت فکر می‌کرد بین من و مورچه‌ها کدوم رو انتخاب کنه. سرش رو پایین انداخت و آروم گفت:
- تو خوشگلی، تو رو بیشتر دوست دارم.
از خوشی در پوست خودم نمی‌گنجیدم، تو آسمون‌ها سِیر می‌کردم. دستش رو گرفتم و روی پام نشوندمش و دم گوشش گفتم:
- من عاشقتم.
با حسی خاص نگاهم کرد.
- من دوستت دارم.
خندید. گونه‌‌اش رو عمیق بوسیدم و آروم گفتم:
- همه‌ی زندگیمی.
دست‌هاش رو دور گردنم حلقه کرد و گفت:
- میشه صدات کنم آقاهه؟
- آره خوشگلم، هر چی دوست داری صدام کن.
صدای چند ضربه به در خورد و خانم دکتر وارد شد. دلارام از روی پام بلند شد. خانم دکتر اون روز لباس رسمی نپوشیده بود. مانتوی خردلی و شال مشکی و خردلی پوشیده بود و صورتش رو با آرایش زینت داده بود. کاور لباسی که برای دلارام آورده بود روی دستش بود. بلند شدم.
- سلام صبح بخیر.
- سلام بچه‌ها صبح زیباتون بخیر.
کاور لباس رو روی تخت گذاشت و رو به دلارام گفت:
- گل‌دختر دیشب مهمون داشتی؟
دلارام با ذوق به من اشاره کرد و گفت:
- خانم، دیدین تنهام نذاشت؟ تا صبح پیشم بود.
خانم دکتر دلارام رو بوسید و گفت:
- خیالت راحت باشه، ایشون تا آخر عمر تنهات نمی‌ذاره.
دلارام دستش رو دور بازوم حلقه کرد و سرش رو به بازوم تکیه داد و گفت:
- از مورچه‌ها بیشتر دوستش دارم.
خانم دکتر خندید و من هم با خنده دستم رو دور شونه‌اش حلقه کردم و به خودم فشردمش و گفتم:
- خوش‌ به حال من.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین