- Dec
- 831
- 23,673
- مدالها
- 3
روی مبل نشسته بودم و به دیوار روبهروم خیره بودم. دچار سردرگمی شده بودم؛ باید هر چه زودتر دلارام رو از اونجا بیرون میآوردم. گوشیم رو از روی میز برداشتم، شمارهی علی رو گرفتم. بعد از چند بوق جواب داد.
- سلام آراز، اتفاقاً میخواستم بهت زنگ بزنم، چه خبر؟
- سلام.
بغض تو گلوم نشست و سکوت کردم.
- آراز! پشت خطی؟
بغضم رو قورت دادم و گفتم:
- علي، پیداش کردم.
علی با خوشحالی گفت:
- واقعاً؟! چشمت روشن، کجا بود؟
قطره اشکی از چشم چپم پایین چکید و گفتم:
- آسایشگاه.
علی با صدای بلند گفت:
- چی؟
با بغضی که تو صدام نشسته بود، گفتم:
- علی! حالش خوب نیست، منو نمیشناسه.
- یعنی چی؟
تموم ماجرا رو براش تعریف کردم. علی هم حسابی دمغ شد و سعی داشت با حرفهاش آرومم کنه؛ اما رفیق من خبر از دل به خون نشستهٔ من نداشت.
- علی ماشین منو بردار و بیا تهران.
- باشه همین الان با ماشین خودم راه میفتم.
- نه علی ماشین لازم دارم، با خسرو دوتا ماشین بیارین که موقع برگشت با خسرو بری.
- باشه، الان با خسرو هماهنگ میکنم.
- فقط علی فعلاً جز خسرو از وضعیت دلارام به کَسی چیزی نگو.
- حتماً، چیز دیگهای لازم نداری؟
- ممنون میشم چند دست لباس و پالتو و کفش برام بیارین.
- باشه.
نیمههای شب بود که علی و خسرو رسیدند. تو لابی هتل منتظرشون بودم. علی بغلم کرد و گفت:
- علی برات بمیره که اینجوری داغون نبینمت.
تو بغلم فشردمش و گفتم:
- خدا نکنه.
- کوه هم تکونت نمیداد، ببین عشق چه به روزت آورد؟!
- خصلت آدمیزاد همینه.
از بغل علی بیرون اومدم و رو به خسرو کردم. خسرو هم بغلم کرد و گفت:
- آراز خان رو هیچ چیز از پا درنمیاره، مردِ داغون شدن نیست.
- ممنون از دلگرمیت.
بعد از ترتیب کارهای اتاق دو تخته برای علی و خسرو به اتاق من رفتیم.
- بچهها شام خوردین؟
خسرو خودش رو روی مبل انداخت و گفت:
- آره تو راه خوردیم.
علی پلیور سفیدش رو درآورد و گفت:
- تو راه کولاک بود، خوبه گیر نکردیم.
خسرو در حالی که چشمهاش رو میمالید گفت:
- آره، چشم چشم رو نمیدید.
روی تخت نشستم و گفتم:
- از عمارت چه خبر؟
خسرو جواب داد:
- سلامتی، فقط خانم بزرگ خیلی بیتابی میکنه، یه زنگ بهش بزن.
- غروب باهاش حرف زدم.
- آراز! واقعاً دلارام تو رو نشناخت؟
چونه بالا انداختم و در جواب علی گفتم:
- نه، حتی ازم ترسید، نمیدونم اون عربای بیشرف چه به روزش آوردند که از مرد جماعت میترسه.
خسرو با حرص گفت:
- بیشرفتر از اونا یاشار بود.
با اومدن اسم یاشار عصبی شدم و گفتم:
- بلایی سرش بیارم که مرغای آسمون به حالش گریه کنن، تلافی تکتک لحظاتی که دلارام تو عذاب بود رو سرش درمیارم.
- سلام آراز، اتفاقاً میخواستم بهت زنگ بزنم، چه خبر؟
- سلام.
بغض تو گلوم نشست و سکوت کردم.
- آراز! پشت خطی؟
بغضم رو قورت دادم و گفتم:
- علي، پیداش کردم.
علی با خوشحالی گفت:
- واقعاً؟! چشمت روشن، کجا بود؟
قطره اشکی از چشم چپم پایین چکید و گفتم:
- آسایشگاه.
علی با صدای بلند گفت:
- چی؟
با بغضی که تو صدام نشسته بود، گفتم:
- علی! حالش خوب نیست، منو نمیشناسه.
- یعنی چی؟
تموم ماجرا رو براش تعریف کردم. علی هم حسابی دمغ شد و سعی داشت با حرفهاش آرومم کنه؛ اما رفیق من خبر از دل به خون نشستهٔ من نداشت.
- علی ماشین منو بردار و بیا تهران.
- باشه همین الان با ماشین خودم راه میفتم.
- نه علی ماشین لازم دارم، با خسرو دوتا ماشین بیارین که موقع برگشت با خسرو بری.
- باشه، الان با خسرو هماهنگ میکنم.
- فقط علی فعلاً جز خسرو از وضعیت دلارام به کَسی چیزی نگو.
- حتماً، چیز دیگهای لازم نداری؟
- ممنون میشم چند دست لباس و پالتو و کفش برام بیارین.
- باشه.
نیمههای شب بود که علی و خسرو رسیدند. تو لابی هتل منتظرشون بودم. علی بغلم کرد و گفت:
- علی برات بمیره که اینجوری داغون نبینمت.
تو بغلم فشردمش و گفتم:
- خدا نکنه.
- کوه هم تکونت نمیداد، ببین عشق چه به روزت آورد؟!
- خصلت آدمیزاد همینه.
از بغل علی بیرون اومدم و رو به خسرو کردم. خسرو هم بغلم کرد و گفت:
- آراز خان رو هیچ چیز از پا درنمیاره، مردِ داغون شدن نیست.
- ممنون از دلگرمیت.
بعد از ترتیب کارهای اتاق دو تخته برای علی و خسرو به اتاق من رفتیم.
- بچهها شام خوردین؟
خسرو خودش رو روی مبل انداخت و گفت:
- آره تو راه خوردیم.
علی پلیور سفیدش رو درآورد و گفت:
- تو راه کولاک بود، خوبه گیر نکردیم.
خسرو در حالی که چشمهاش رو میمالید گفت:
- آره، چشم چشم رو نمیدید.
روی تخت نشستم و گفتم:
- از عمارت چه خبر؟
خسرو جواب داد:
- سلامتی، فقط خانم بزرگ خیلی بیتابی میکنه، یه زنگ بهش بزن.
- غروب باهاش حرف زدم.
- آراز! واقعاً دلارام تو رو نشناخت؟
چونه بالا انداختم و در جواب علی گفتم:
- نه، حتی ازم ترسید، نمیدونم اون عربای بیشرف چه به روزش آوردند که از مرد جماعت میترسه.
خسرو با حرص گفت:
- بیشرفتر از اونا یاشار بود.
با اومدن اسم یاشار عصبی شدم و گفتم:
- بلایی سرش بیارم که مرغای آسمون به حالش گریه کنن، تلافی تکتک لحظاتی که دلارام تو عذاب بود رو سرش درمیارم.
آخرین ویرایش: