- Dec
- 830
- 23,674
- مدالها
- 3
به بیمارستان رسیدم، به عمه سهیلا زنگ زدم که خودش رو به جلوی ورودی رسوند.
- سلام.
عمه با ظاهری آشفته و بهم ریخته، با بیحالی گفت:
- سلام، بیا بریم تو تازه عملش تموم شد.
با هم به داخل بیمارستان رفتیم. عمه ثریا و یاشار اونجا بودند. تا چشم عمه ثریا به من خورد، گریه رو از سر گرفت و خودش رو تو بغلم انداخت و گفت:
- آهت داره زندگیم رو داغون میکنه، خدا داره تاوان کارِ جمشید رو از من و بچههام میگیره.
دستهام رو دورش حلقه کردم و گفتم:
- آروم باشین عمه.
عمه با هقهق گفت:
- عمهات بمیره چی کشیدی این همه سال؟ خدا منو میکشت و نمیشنیدم چه به روز داداشم اومده.
- گذشته تموم شد و رفت، یاسمن چطوره؟
عمه از بغلم بیرون رفت و اشکهاش رو پاک کرد و گفت:
- خداروشکر به موقع رسوندیمش، خدا زندگیِ دوباره به دخترم داد.
یاشار که به دیوار تکیه داده بود، با پوزخند گفت:
- اومدی نتیجهی گندت رو ببینی؟
با خونسردی جواب دادم:
- از کارم پشیمون نیستم.
عمه سهیلا دست روی شونهام گذاشت و با نگاهش سکوت رو ازم خواست. با عمهها روی صندلیهای چرم مشکی نشستیم. عمه ثریا سرش رو پایین انداخت، انگار با خودش حرف میزد.
- تموم این مدت کارش گریه و خودخوری بود؛ کاش عاشق و دلباختهات نبود، اونجوری زودتر با نبودت کنار میاومد.
دستهام رو روی سی*ن*هام جمع کردم و گفتم:
- عادت میکنه و کنار میاد، مثل من که به نبود خونوادهام عادت کردم.
خودم هم میدونستم حرفهام نیشدار بود؛ اما هنوز دلم صاف نشده بود با کَسایی که به جمشیدخان ربط داشتند.
- هنوزم باور ندارم یه عمر با کَسی زندگی کردم که هر نوع جنایتی ازش برمیاومد.
- چرا از عمارت رفتین؟
عمه نگاهم کرد و گفت:
- با چه رویی میموندم؟ با چه رویی به خانم جون نگاه میکردم؟
آهی کشید و ادامه داد:
- چطور با تو روبهرو میشدم؟
سکوت کردم و نگاهم رو به زمین دوختم. صدای پیجر بلند شد و دکتری رو احضار کرد. همون لحظه مریضی که گویا فوت شده بود رو از اتاق عمل بیرون آوردند، خانوادهاش با شیون و گریه تخت رو گرفته بودند، خانمی که سعی داشت ملافهی سفید رو از روی جنازه برداره؛ با ضجه میگفت:
- آرزو جانم پاشو، مادرت بمیره تو الان باید لباس عروست تنت میبود، پاشو عروس خانم.
با حرفهاش حالم رو بد کرد و یاد خواهر معصومم افتادم، صدای اون زنِ داغ دیده تو سرم اِکو میشد و قلبم رو به درد میآورد، تحمل اون جو سنگین و خفقان رو نداشتم، بلند شدم به حیاط رفتم. چند نفس عمیق کشیدم تا ضربان قلبم آرومتر شد. روی نیمکت نشستم و سرم رو بین دستهام گرفتم.
چرا تموم نمیشد روزهایی که هر دقیقهاش برام یک عمر میگذشت؟ به معنای واقعی کم آورده بودم و توانی برای مشکلاتم نداشتم. هرگز فکر نمیکردم نبود یک دختر تو زندگیم اینجور من رو زمین بزنه. دختری که معلوم نبود کجاست و چرا از خودش خبری نمیداد؟ یعنی دلش برای منِ دلباخته نمیسوخت؟ یعنی ندیدنم قابل تحملتر بود؟ کاش بود و چند تار موی سفید کنار شقیقههام رو میدید، میدید غم نبودنش داره پیرم میکنه. نکنه آه یاسمن دامنگیرم شد... ؟
- سلام.
عمه با ظاهری آشفته و بهم ریخته، با بیحالی گفت:
- سلام، بیا بریم تو تازه عملش تموم شد.
با هم به داخل بیمارستان رفتیم. عمه ثریا و یاشار اونجا بودند. تا چشم عمه ثریا به من خورد، گریه رو از سر گرفت و خودش رو تو بغلم انداخت و گفت:
- آهت داره زندگیم رو داغون میکنه، خدا داره تاوان کارِ جمشید رو از من و بچههام میگیره.
دستهام رو دورش حلقه کردم و گفتم:
- آروم باشین عمه.
عمه با هقهق گفت:
- عمهات بمیره چی کشیدی این همه سال؟ خدا منو میکشت و نمیشنیدم چه به روز داداشم اومده.
- گذشته تموم شد و رفت، یاسمن چطوره؟
عمه از بغلم بیرون رفت و اشکهاش رو پاک کرد و گفت:
- خداروشکر به موقع رسوندیمش، خدا زندگیِ دوباره به دخترم داد.
یاشار که به دیوار تکیه داده بود، با پوزخند گفت:
- اومدی نتیجهی گندت رو ببینی؟
با خونسردی جواب دادم:
- از کارم پشیمون نیستم.
عمه سهیلا دست روی شونهام گذاشت و با نگاهش سکوت رو ازم خواست. با عمهها روی صندلیهای چرم مشکی نشستیم. عمه ثریا سرش رو پایین انداخت، انگار با خودش حرف میزد.
- تموم این مدت کارش گریه و خودخوری بود؛ کاش عاشق و دلباختهات نبود، اونجوری زودتر با نبودت کنار میاومد.
دستهام رو روی سی*ن*هام جمع کردم و گفتم:
- عادت میکنه و کنار میاد، مثل من که به نبود خونوادهام عادت کردم.
خودم هم میدونستم حرفهام نیشدار بود؛ اما هنوز دلم صاف نشده بود با کَسایی که به جمشیدخان ربط داشتند.
- هنوزم باور ندارم یه عمر با کَسی زندگی کردم که هر نوع جنایتی ازش برمیاومد.
- چرا از عمارت رفتین؟
عمه نگاهم کرد و گفت:
- با چه رویی میموندم؟ با چه رویی به خانم جون نگاه میکردم؟
آهی کشید و ادامه داد:
- چطور با تو روبهرو میشدم؟
سکوت کردم و نگاهم رو به زمین دوختم. صدای پیجر بلند شد و دکتری رو احضار کرد. همون لحظه مریضی که گویا فوت شده بود رو از اتاق عمل بیرون آوردند، خانوادهاش با شیون و گریه تخت رو گرفته بودند، خانمی که سعی داشت ملافهی سفید رو از روی جنازه برداره؛ با ضجه میگفت:
- آرزو جانم پاشو، مادرت بمیره تو الان باید لباس عروست تنت میبود، پاشو عروس خانم.
با حرفهاش حالم رو بد کرد و یاد خواهر معصومم افتادم، صدای اون زنِ داغ دیده تو سرم اِکو میشد و قلبم رو به درد میآورد، تحمل اون جو سنگین و خفقان رو نداشتم، بلند شدم به حیاط رفتم. چند نفس عمیق کشیدم تا ضربان قلبم آرومتر شد. روی نیمکت نشستم و سرم رو بین دستهام گرفتم.
چرا تموم نمیشد روزهایی که هر دقیقهاش برام یک عمر میگذشت؟ به معنای واقعی کم آورده بودم و توانی برای مشکلاتم نداشتم. هرگز فکر نمیکردم نبود یک دختر تو زندگیم اینجور من رو زمین بزنه. دختری که معلوم نبود کجاست و چرا از خودش خبری نمیداد؟ یعنی دلش برای منِ دلباخته نمیسوخت؟ یعنی ندیدنم قابل تحملتر بود؟ کاش بود و چند تار موی سفید کنار شقیقههام رو میدید، میدید غم نبودنش داره پیرم میکنه. نکنه آه یاسمن دامنگیرم شد... ؟
آخرین ویرایش: