- Dec
- 830
- 23,679
- مدالها
- 3
بعد از دوش گرفتن، همراه علی به عمارت رفتیم. تا وارد شدم سلام کردم، عمه سهیلا کِل کشید و بقیه دست زدند.
- ماشاالله به این شاه دوماد!
خانم بزرگ از پشت میز صبحونه بلند شد و بهسمتم اومد. بغلم کرد و گفت:
- دردت به جونم، شاه دومادم.
رو به خاتون که با نگاهی گرم ما رو تماشا میکرد، ادامه داد:
- لطفاً اسپند دود کن برای جیگر گوشم.
خاتون با ذوق جواب داد:
- به روی چشمهام.
بوسهای روی سر خانم بزرگ زدم. خانم بزرگ تو چشمهام خیره شد و با بغض گفت:
- کاش فرامرز و فرخ بودند، تو رو تو رخت دومادی میدیدند.
به خودم فشردمش و گفتم:
- ای کاش.
عمه سهیلا بلند شد، جلو اومد و گفت:
- دیگه روز جشنه باید شاد باشیم، خدا روح آقاجون و داداش رو شاد کنه، مطمئن باشین اونهام کنارمون هستند.
خانم بزرگ از بغلم بیرون رفت و دستم گرفت و گفت:
- بیا صبحونه بخور مادر.
رو به علی کرد و ادامه داد:
- علی جان! شما هم بفرما.
علی لبخندی زد و گفت:
- چشم.
پشت میز نشستیم؛ یاسمن کنارم بود. سرش رو نزدیکم آورد و گفت:
- انشاالله فردا اولین صبحونهی مشترکمون رو میخوریم.
نگاهش کردم و لبخند محوی زدم. عمه سهیلا گفت:
- فردا چه ساعتی پرواز برای ایتالیا دارید؟
یاسمن جواب داد:
- باید فردا عصر تهران باشیم که هشت شب پرواز داریم.
عمه سهیلا چشمکی زد و گفت:
- انشاالله بهتون خوش بگذره، دو نفری برین و سه نفر برگردین.
از حرف عمه جا خوردم و یاسمن گونههاش گل انداخت. خانم بزرگ معترضانه عمه رو صدا زد. عمه خندید و گفت:
- شوخی کردم، فعلاً برای بچه دار شدن، زوده.
علی که سمت چپم نشسته بود، دم گوشم گفت:
- عمت چه آتیشش تنده!
لب زدم:
- خیلی.
عمه ثریا پرسید:
- آرازجان! کی وسایل سوئیت رو خالی میکنی تا جهاز یاسمن رو بچینیم؟ این مدت انقدر درگیر جمشید شدم وقت نکردم.
تکهای بربری برداشتم و گفتم:
- ما رفتیم ایتالیا، شما خودتون هرکاری دوست داشتین انجام بدین.
عمه ثریا گفت:
- باشه عزیزم، فقط وسایل رو چیکار کنم؟
نگاهش کردم و گفتم:
- به خسرو میسپارم، فکری برای وسایل کنه.
عمه سرش رو تکون داد و گفت:
- خیلی خوبه اینجور.
بعد از صبحونه با علی بلند شدیم، یاسمن رو به من گفت:
- عشقم بریم؟
لبخند محوی زدم و گفتم:
- بریم.
یاسمن از بقیه خداحافظی کرد. رو به علی گفتم:
- برنامت چیه؟
- فعلاً میرم شهر، شیدا منو روانی کرد، انقدر زنگ زده.
- باشه، پس الان میری؟
- کاری هست کمک کنم؟
- نه، منم یاسمن رو برسونم شهر میام.
علی سرش رو نزدیکم آورد و با شیطنت گفت:
- نگفتی با شبدیز چه کردی؟
چپچپ نگاهش کردم و با لبخند گفتم:
- دوست داری به صورت عملی نشونت بدم؟
علی دستهاش رو بالا گرفت و گفت:
- نه شاه دوماد، ما غلط کردیم.
خاتون قرآن و اسپند آورد، زیر لب وِردی خوند و گفت:
- پسرم، یاسمن جان بیاین از زیر قرآن رد بشین.
پوزخندی زدم و گفتم:
- خاتون فعلاً جای خاصی نمیریم، میرم یاسمن رو بذارم آرایشگاه، بیام.
خاتون لبش رو به دندون گرفت و گفت:
- اول کارتون رو با یاد خدا و قرآن شروع کنین.
یاسمن با لبخند تشکر کرد و قرآن رو بوسید و من هم بوسهای به روی قرآن زدم.
- الهی که سفید بخت بشین.
یاسمن در جواب خاتون گفت:
- با دعای شما بزرگترها.
- ماشاالله به این شاه دوماد!
خانم بزرگ از پشت میز صبحونه بلند شد و بهسمتم اومد. بغلم کرد و گفت:
- دردت به جونم، شاه دومادم.
رو به خاتون که با نگاهی گرم ما رو تماشا میکرد، ادامه داد:
- لطفاً اسپند دود کن برای جیگر گوشم.
خاتون با ذوق جواب داد:
- به روی چشمهام.
بوسهای روی سر خانم بزرگ زدم. خانم بزرگ تو چشمهام خیره شد و با بغض گفت:
- کاش فرامرز و فرخ بودند، تو رو تو رخت دومادی میدیدند.
به خودم فشردمش و گفتم:
- ای کاش.
عمه سهیلا بلند شد، جلو اومد و گفت:
- دیگه روز جشنه باید شاد باشیم، خدا روح آقاجون و داداش رو شاد کنه، مطمئن باشین اونهام کنارمون هستند.
خانم بزرگ از بغلم بیرون رفت و دستم گرفت و گفت:
- بیا صبحونه بخور مادر.
رو به علی کرد و ادامه داد:
- علی جان! شما هم بفرما.
علی لبخندی زد و گفت:
- چشم.
پشت میز نشستیم؛ یاسمن کنارم بود. سرش رو نزدیکم آورد و گفت:
- انشاالله فردا اولین صبحونهی مشترکمون رو میخوریم.
نگاهش کردم و لبخند محوی زدم. عمه سهیلا گفت:
- فردا چه ساعتی پرواز برای ایتالیا دارید؟
یاسمن جواب داد:
- باید فردا عصر تهران باشیم که هشت شب پرواز داریم.
عمه سهیلا چشمکی زد و گفت:
- انشاالله بهتون خوش بگذره، دو نفری برین و سه نفر برگردین.
از حرف عمه جا خوردم و یاسمن گونههاش گل انداخت. خانم بزرگ معترضانه عمه رو صدا زد. عمه خندید و گفت:
- شوخی کردم، فعلاً برای بچه دار شدن، زوده.
علی که سمت چپم نشسته بود، دم گوشم گفت:
- عمت چه آتیشش تنده!
لب زدم:
- خیلی.
عمه ثریا پرسید:
- آرازجان! کی وسایل سوئیت رو خالی میکنی تا جهاز یاسمن رو بچینیم؟ این مدت انقدر درگیر جمشید شدم وقت نکردم.
تکهای بربری برداشتم و گفتم:
- ما رفتیم ایتالیا، شما خودتون هرکاری دوست داشتین انجام بدین.
عمه ثریا گفت:
- باشه عزیزم، فقط وسایل رو چیکار کنم؟
نگاهش کردم و گفتم:
- به خسرو میسپارم، فکری برای وسایل کنه.
عمه سرش رو تکون داد و گفت:
- خیلی خوبه اینجور.
بعد از صبحونه با علی بلند شدیم، یاسمن رو به من گفت:
- عشقم بریم؟
لبخند محوی زدم و گفتم:
- بریم.
یاسمن از بقیه خداحافظی کرد. رو به علی گفتم:
- برنامت چیه؟
- فعلاً میرم شهر، شیدا منو روانی کرد، انقدر زنگ زده.
- باشه، پس الان میری؟
- کاری هست کمک کنم؟
- نه، منم یاسمن رو برسونم شهر میام.
علی سرش رو نزدیکم آورد و با شیطنت گفت:
- نگفتی با شبدیز چه کردی؟
چپچپ نگاهش کردم و با لبخند گفتم:
- دوست داری به صورت عملی نشونت بدم؟
علی دستهاش رو بالا گرفت و گفت:
- نه شاه دوماد، ما غلط کردیم.
خاتون قرآن و اسپند آورد، زیر لب وِردی خوند و گفت:
- پسرم، یاسمن جان بیاین از زیر قرآن رد بشین.
پوزخندی زدم و گفتم:
- خاتون فعلاً جای خاصی نمیریم، میرم یاسمن رو بذارم آرایشگاه، بیام.
خاتون لبش رو به دندون گرفت و گفت:
- اول کارتون رو با یاد خدا و قرآن شروع کنین.
یاسمن با لبخند تشکر کرد و قرآن رو بوسید و من هم بوسهای به روی قرآن زدم.
- الهی که سفید بخت بشین.
یاسمن در جواب خاتون گفت:
- با دعای شما بزرگترها.
آخرین ویرایش: