جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط atefeh.m با نام [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,795 بازدید, 220 پاسخ و 29 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,675
مدال‌ها
3
- عدنان بیگ.
هر دومون سرمون رو به سمت دِمیر (خدمت‌کار دایی) چرخوندیم.
- چیکار داری دمیر؟
دمیر دستش رو روی پیشونیش گذاشت و چشم‌هاش رو از شدت نور خورشید ریز کرد و گفت:
- یه آقایی اومده میگه دوست آراز بیگه.
بلند شدم و لیوان رو روی شن‌ها گذاشتم و گفتم:
- دوست من؟!
دمیر سرش رو بالا و پایین کرد و گفت:
- بله آقا.
حس ناخوشایندی پیدا کردم.
دایی گفت:
- حتماً علیه.
- حتماً.
به طرف ویلا پا تند کردم و سریع به حیاط جلویی رفتم. چشمم به علی افتاد، سرش پایین بود با نوک کفشش سنگ ریزه‌ای رو به بازی گرفته بود.
- علی!
علی سرش رو بلند کرد، از دیدن ظاهر آشفته‌ش دلم گواه بد داد.
علی دستش رو مشت کرد و با حرص گفت:
- معلومه کجایی؟ مرد حسابی دو هفته‌س اون ماس‌ماسکتو خاموش کردی و خبری از خودت ندادی.
دهانم خشک شد و گفتم:
- چی شده علی؟
علی لبش رو با زبون تر کرد و کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت:
- یک هفته‌س دارم این ترکیه‌ی خراب شده رو دنبالت می‌گردم، اصلاً این‌جا رو یادم نبود، مراد یادم انداخت.
از زیاده‌گویی علی کلافه شدم و با خشم پرسیدم:
- علی پرسیدم چی شده؟
علی سرش رو پایین انداخت و گفت:
- چی بگم؟!
- حرف بزن علی.
- دلارام...
میون حرفش پریدم و گفتم:
- دلارام چی؟
علی با مِن‌مِن کردن گفت:
- از شب عروسی به بعد نیستش.
یک آن حس کردم قلبم از تپش ایستاد، آب دهانم رو به سختی قورت دادم و گفتم:
- دلارام نیست؟!
علی لبش رو به دندون گرفت و گفت:
- هر جا رو بگی دنبالش گشتیم، از هر کی که میشد پرسیدیم انگار آب شده و رفته زیر زمین.
عصبی شدم و غریدم:
- یعنی چی؟ مگه امام‌زاده نبود؟ مگه قرار نشد خسرو بره دنبالش؟
- اون‌شب بعد رفتنت، حال خانم بزرگ خراب شد، خسرو بدبخت تا آخر شب درگیر اون شد، صبحم که رفت، سید گفته بود نیست، گفت دلارام برای موقع خواب تو اتاق بوده؛ اما صبح خبری ازش نبوده.
پاهام توان ایستادن نداشتن و روی زانوهام افتادم. احساس کردم تو استخری از یخ افتادم، صدای تپش نامنظم قلبم رو به وضوح می‌شنیدم. حرف‌های علی تو سرم تکرار میشد؛ علی با نگرانی جلوم نشسته بود.
- آراز، خوبی؟
نفس عمیق کشیدم و گفتم:
- دلارام!
علی شونه‌م رو فشرد و گفت:
- پیداش می‌کنیم.
دایی همون لحظه اومد، علی بلند شد و احوال‌پرسی کرد. حالم خوب نبود، به سختی نفس می‌کشیدم؛ یعنی آرام جانم بدون من کجا رفته بود؟! مگه اون جایی رو بلد بود؟! بلند شدم، علی بازوم رو گرفت و گفت:
- خوبی؟
تو چشم‌هاش خیره شدم و گفتم:
- باید بریم ایران.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,675
مدال‌ها
3
***
با سیلی که خانم بزرگ به صورتم زد، سرم رو پایین انداختم.
- این سیلی رو به‌خاطر اون دختری زدم که ده شبانه روز تو بغلت خوابوندیش و بعد از اون همه عذاب، بدون این‌که بدونی کجاست گذاشتی رفتی.
سرم رو بلند کردم و آروم گفتم:
- از امام‌زاده امن‌تر سراغ دارین؟
خانم بزرگ لنگه‌ی ابروش بالا انداخت و گفت:
- تو که قرار بود بری، خودت می‌رفتی زنتو می‌آوردی می‌سپردی به من، بعد می‌رفتی.
آروم لب زدم:
- اون هنوز زنم نیست.
خانم بزرگ با تحکم گفت:
- مگه زن بودن فقط به اینه که دخترونگی رو ازش بگیری؟ همون که بغلت بوده و اسم روش گذاشتی بسه، مگه اون دختر خیابونی بود؟ وقتی محرمش کردی یعنی جسم و روح اون دختر رو مال خودت کردی.
عمه سهیلا دست خانم بزرگ رو گرفت و گفت:
- خانم جون! باز فشارتون بالا میره ها.
خانم بزرگ روی مبل نشست و با تأسف سرش رو تکون داد و گفت:
- همچین انتظاری ازت نداشتم آراز، چرا اون دختر رو به خودت وابسته کردی؟
چرا کَسی به فکر من نبود؟ خودم بیش‌تر از اون وابسته‌ش شده بودم و تحمل دوریش دیگه در توانم نبود. با حالی زار روی مبل نشستم و موهام رو چنگ زدم و گفتم:
- من می‌خوامش.
عمه سهیلا با نگرانی گفت:
- عمه فدات بشه.
نگاهی به خسرو که با قیافه‌ی گرفته و دمغ سرپا ایستاده بود، انداختم و گفتم:
- دلارام رو به تو سپردم خسرو.
خسرو چشم‌هاش رو روی هم فشار داد و گفت:
- شرمندم، تموم این دو هفته رو شب و روز نداشتم و دنبالش بودم.
بلند شدم و به طرف در رفتم و گفتم:
- میرم امام‌زاده.
با حرف عمه سهیلا سر جام ایستادم.
- شاید خودش رفته، اون‌جور که مهتاب می‌گفت تحمل دیدن تو رو کنار کَس دیگه‌ای رو نداشت.
برگشتم و گفتم:
- اون بدون من جای نمی‌ره، مطمئنم.
گلی که با چشم گریون جلوی در ایستاده بود، گفت:
- دلارام هیچ‌جا نمیره، اون اگه می‌خواست بره شناسنامه و کارتش رو می‌برد.
- آخرین بار باهاش حرف زدی چی گفت؟
- هیچی فقط گریه می‌کرد، گفت بعد از رفتن شما به ماه عسل بریم دنبالش.
سریع در رو باز کردم، پله‌ها رو دوتا یکی پایین رفتم و به طرف پارکینگ رفتم، سوار ماشین شدم و به طرف امام‌زاده با سرعت رانندگی کردم. فقط خودم می‌تونستم آرام جانم رو پیدا کنم، دنیای من بدون اون هیچ معنا و رنگی نداشت؛ اگه لازم بود برای پیدا کردنش به کوه قاف هم می‌رفتم. به امام‌زاده رسیدم، از ماشین پیاده شدم. سید و بی‌بی تو باغچه‌ی کوچیکشون مشغول کاشت نشاء سبزیجات بودند.
- سلام.
سید و بی‌بی هم‌زمان بلند شدند و جوابم رو دادند.
- کجایی بابا جان که شرمندت شدم؟
با حالی زار و کلافه سرم رو کج کردم و گفتم:
- سید فکر نمی‌کردم امانت‌دار خوبی نباشین!
سید دست‌کش‌هاش رو از دستش در آورد و با حالت شرمندگی گفت:
- به اون خدایی که می‌پرستم، شب و روز ندارم، اون دختر مهمون من بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,675
مدال‌ها
3
بی‌بی به گریه افتاد و گفت:
- آرازخان! مثل تخم چشم‌هام مراقبش بودیم؛ اون شبم مثل شب قبل رفت اتاق بخوابه صبح رفتم دیدم نیست؛ فکر کردم برگشته عمارت تا که خسرو اومد و فهمیدیم نیست.
با هق‌هق ادامه داد:
- الهی بمیرم برای دل بی‌قرارش، کارش فقط گریه بود.
قلبم تیر کشید از بی‌قراری آرام جانم، لعنت به من و سکوت بی‌جام.
- تو اون دو روز کَسی نیومد دیدنش؟
سید جواب داد:
- روز اول محمد اومد.
تا اسم محمد رو شنیدم، خشم تموم وجودم رو گرفت و گفتم:
- اون این‌جا چه غلطی می‌کرد؟
سید به طرف ایوان خونه‌شون رفت و روی پله‌ی اول نشست و گفت:
- اومده بود راضیش کنه زنش بشه؛ محمد، دلارام رو می‌خواد.
با خشم دستم رو مشت کردم و گفتم:
- محمد غلط اضافی کرده.
- بابا جان عصبی نشو.
با صدایی که از خشم می‌لرزید گفتم:
- سید! دلارام زنم بود، چند روزی محرمم بود؛ پس کسی حق نداره دل‌باخته‌ی زن من بشه.
سید لبخندی زد و گفت:
- خبر دارم بابا جان، مرد باش و بگرد دنبال زنت، خسرو نذاشت پلیس رو خبر کنم.
- پیداش می‌کنم.
برگشتم که سوار ماشین بشم، سید گفت:
- خبر نامردی جمشیدخان به گوشم رسید، فقط خدا از گناهش بگذره.
سرم رو تکون دادم با خداحافظی سوار ماشین شدم.
دست روی زنگ گذاشتم، کمی طول کشید تا در باز شد؛ زن چاق و تپلی در حالی که نفس‌نفس میزد با چشم‌های گرد شده از دیدن من سریع سلام داد.
- سلام، محمد هستش؟
- نه.
با اخم پرسیدم:
- کجاست؟
گره‌ی روسری قرمزش رو سفت کرد و گفت:
- محمد با ما زندگی نمی‌کنه.
سرم رو کج کردم و پرسیدم:
- کجاست مگه؟
مدام دستش رو تکون داد و با این حرکت صدای جلینگ‌جلینگ النگوهاش رو مخم بود.
- شهر زندگی می‌کنه، چیکارش دارین؟
- آدرسش رو می‌خوام.
طلبکارانه پرسید:
- خان با پسر من چیکار داره؟!
با نگاه تیز و اخمم تو چهره‌ش ترس نشست.
- آدرس... .
با مِن‌مِن کردن، گفت:
- برم بنویسم بیارم.
- زودتر.
به داخل رفت. برگشتم و به ماشین تکیه دادم، طولی نکشید، زن یحیی برگشت و کاغذی به سمتم دراز کرد، کاغذ رو از دستش کشیدم و سوار شدم.
***
به آپارتمان پنج طبقه‌ی روبه‌روم نگاهی انداختم و پیاده شدم. زنگ طبقه‌ی چهارم رو زدم.
- بله.
- درو باز کن.
- شما؟
- باز کن تا این ساختمونو رو سرت خراب نکردم.
- تو این‌جا چیکار داری؟
زنگ طبقه‌ی دیگه رو زدم و وقتی جواب داد، گفتم با آقای رضایی طبقه‌ی چهارم کار دارم و در رو باز کرد. آپارتمان آسانسور نداشت و پله‌ها رو با دو بالا رفتم، وقتی به طبقه‌ی چهارم رسیدم نفس کم آوردم؛ دست‌هام رو روی زانوهام گذاشتم و خم شدم.
- پیر شدی خان.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,675
مدال‌ها
3
سرم رو بلند کردم و در حالی که نفس‌نفس می‌زدم، به محمد که با بالا تنه‌ی بی‌لباس بود، نگاه کردم. خون تو رگ‌هام جوش اومد، وای به حالش اگه با دلارام من با این وضع تو این خونه تنها بودند. بلند شدم و با یک حرکت هولش دادم و وارد خونه شدم.
- ‌کجاست؟
خونه‌ی کوچیک و ساده‌ای بود، یک دست مبل راحتی اسپرت سیاه و قرمز، میز کامپیوتر گوشه‌ی سالن و وسایل ورزشی گوشه‌ی دیگه، رخت خوابی که پهن زمین بود. آشپزخونه نقلی با کمترین وسایل. با نگاه اول میشد فهمید این‌جا خونه‌ مجردیه.
- دنبال کی می‌گردی؟
برگشتم و گفتم:
- دلارام کجاست؟
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- من چرا باید بدونم دلارام کجاست؟
جلو رفتم و تو چشم‌هاش خیره شدم و گفتم:
- میگی یا با روش خودم ازت بپرسم؟
نیش‌خندی زد و به گوشه‌ای اشاره کرد و گفت:
- اون‌جا یه اتاقه، روبه‌روشم حمام و دستشویه برو ببین شاید پیداش کردی.
به تختی سی*ن*ه‌ش کوبیدم و گفتم:
- من رو مسخره گرفتی؟
تک خنده‌ای کرد و گفت:
- نه خان.
- تو اون روز امام‌زاده بودی و تنها کَسی که می‌تونست غلط اضافی کنه خودت بودی.
با عصبانیت گفت:
- دلارام به‌خاطر تو غربتی داشت عذاب می‌کشید، توی خودخواه با کاری که کردی فراریش دادی.
با صدای بلند گفتم:
- خفه شو، بگو کجاست؟
شونه‌هاش رو بالا انداخت و گفت:
- به جون خودش خبر ند... .
نذاشتم حرفش تموم بشه، با مشت تو دهانش زدم، محمد خم شد و دست‌هاش رو جلوی دهانش گرفت. گردنش رو از پشت گرفتم و گفتم:
- بار آخرت باشه جونشو قسم می‌خوری، فهمیدی؟
محمد روی زانو افتاد، سرش رو بلند کرد، خون دهانش رو پاک کرد و گفت:
- نمی‌دونم کجاست، اگرم می‌دونستم بهت نمی‌گفتم.
با خشم دست‌هام رو دور گردنش حلقه کردم، فشار دادم و گفتم:
- ببین بچه، احتمالاً می‌دونی چه کارا ازم بر میاد، پس مثل آدم بگو کجاست؟
چشم‌هاش باز شده بود و صورتش داشت کبود میشد، گلوش رو ول کردم، سرفه کرد و چند نفس عمیق کشید و گفت:
- به قرآن... .
باز نفس کشید.
- نمی‌دونم کجاست... .
چند سرفه کرد و ادامه داد:
- خودمم دنبالش گشتم نبود.
سیلی محکمی به صورتش زدم، دم گوشش غریدم:
- دیگه حق نداری دنبالش باشی، حتماً اینم به گوشِت رسوندن که اون زنم بوده، مِن بعد حتی بهش فکرم کنی کاری ‌می‌کنم خودت به زندگیت پایان بدی.
خونه رو ترک کردم. شب شده بود، حس آدمی رو داشتم که توی غربت تک و تنها بود، دلم تنگ دختری بود که برای دوباره دیدنش راضی بودم دست به هر کاری بزنم؛ نگاهم رو میون جمعیت چرخوندم شاید آرام جانم رو پیدا کنم. کجایی آرام جانم؟! کجایی که ببینی این مرد برای بودنت جونش رو میده. سرم رو روی فرمون گذاشتم و هق‌هق کردم؛ چرا این دنیا چشم دیدن خوشی من رو نداشت؟! چرا همیشه باید غم تو دلم باشه؟! امان از تو دنیا... امان از تو روزگار.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,675
مدال‌ها
3
به روستا برگشتم. سرخورده و بی‌حوصله بودم؛ می‌خواستم به سوئیت برم که عمه سهیلا گفت خانم بزرگ کارم داره؛ به داخل رفتم. خانم بزرگ تو پذیرایی بود.
- سلام.
خانم بزرگ نگاهم کرد، تو نگاهش نگرانی موج میزد.
- دردت به جونم چه خبر؟
روی مبل روبه‌روش نشستم و گفتم:
- فعلاً هیچی.
عمه پرسید:
- فامیل یا کَس و کاری نداره؟
چونه بالا انداختم و گفتم:
- نه، جز خونواده‌ی یحیی کسی رو نداره.
عمه کلافه پوفی کشید و گفت:
- پس کجا رفته؟
مهتاب سلانه‌سلانه به سمتمون اومد؛ آروم سلام داد، جوابش رو دادم. بغضش شکست و با گریه گفت:
- تو رو خدا پیداش کنین، اون ان‌قدر عاشقتون بود که تحمل یه دقیقه ندیدنتون رو نداشت چه برسه این همه مدت دوری!
خودم هم خوب می‌دونستم آرام جانم تحمل دوریم رو نداشت. با بغض گفتم:
- پیداش می‌کنم.
زهرا همون لحظه اومد و گفت، میز شام آماده‌س. بلند شدم و گفتم:
- من میلی به غذا ندارم، شب بخیر.
- دردت به جونم از صبح که رسیدی لب به چیزی نزدی.
لبخندی با درد زدم و گفتم:
- قربونتون برم، میلی به غذا ندارم.
سلانه‌سلانه عمارت رو ترک کردم؛ مقابل سوئیت نگاهم به اتاق دلارام افتاد، بغض کردم و گفتم:
- عشقم پیدات می‌کنم.
وارد سوئیت شدم و تیشرتم رو در آوردم و روی کاناپه دراز کشیدم؛ گوشیم زنگ خورد، علی بود. جواب دادم.
- سلام.
- سلام خوبی؟ چه خبر؟
- خبر خاصی نیست.
علی پوفی کشید و گفت:
- ای بابا، این دختر کجا رو داره بره به نظرت؟
- نمی‌دونم علی، دلارام نمی‌تونست بره.
- یعنی کَسی بردتش؟
چشم‌هام رو روی هم گذاشتم و گفتم:
- شاید...
- کی؟
- به پسر داییش شک دارم، غروب پیشش بودم؛ اما منکر شد.
- خب بپا براش بذار.
پیشونیم رو مالش دادم و گفتم:
- همین کار رو می‌کنم.
- خودتو اذیت نکن، توکلت به خدا باشه، فردا یه سر میام پیشت.
- باشه.
- شبخوش.
- شب بخیر.
گوشی رو روی جلو مبلی انداختم، صدای چند ضربه به در اومد و کمی بعد خسرو وارد شد. ماگ سفیدی دستش بود؛ دلم آتیش گرفت، الان اگه دلارامم بود برام دمنوش می‌آورد. امان از تو دلارامم... امان از دوری...
خسرو جلو اومد و ماگ رو به سمتم دراز کرد و گفت:
- خاتون فرستاده، آرومتون می‌کنه.
ماگ رو گرفتم و روی جلو مبلی گذاشتم.
- کجا بودین؟
بلند شدم، نشستم و گفتم:
- پیش محمد، می‌گفت از دلارام بی‌خبره.
- آره منم رفتم سراغش همین رو گفت.
ماگ رو برداشتم و مقداری از دمنوش گل گاو زبون رو خوردم و گفتم:
- خسرو! بعد رفتنم چیشد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,675
مدال‌ها
3
خسرو روی مبل تک نفره نشست و پا روی پا انداخت و گفت:
- مهمونا که دسته‌دسته پراکنده شدند، ثریا خانمم گفت که جمشید دیگه نباید عمارت بمونه، یاشار و عمه‌ش جمشید رو بردن.
- یاسمن نرفت؟
- نه خیلی حالش خراب بود، دیگه بعدش خانم بزرگ فشارش بالا رفت بردیمش بیمارستان و منم درگیر اون شدم.
- از صبح اومدم عمه ثریا رو ندیدم.
- همه رفتن، ثریا خانم با یاسمن خونه‌ی خودشونن و یاشارم با زنش رفت.
آهانی گفتم و پرسیدم:
- به نظرت نبود دلارام غیر طبیعی نیست؟
خسرو شونه بالا انداخت و گفت:
- نمی‌دونم؛ اما من یک در صد احتمال میدم خودش رفته.
ته دلم خالی شد و دوست نداشتم به این که خودش رفته فکر کنم.
- چرا بره؟!
- اون‌که از سوری بودن عقد خبر نداشت، شاید نتونسته با ماجرای ازدواج شما کنار بیاد و رفتن رو به بودن ترجیح داده.
با حرص گفتم:
- می‌خواستم بهش بگم گوش نداد، منِ احمق کوتاهی کردم.
خسرو دستی تو موهاش کشید و گفت:
- گلی خیلی داره اذیت میشه.
سرم رو بین دست‌هام گرفتم و گفتم:
- منو تو فکر انداختی، یعنی دلارام با پای خودش رفته؟ بدون شناسنامه.
- وقتی آدم کم بیاره هر کاری می‌کنه.
- اون کجا می‌تونه بره، تو این زمونه‌ی خراب اگه گیر یه آدم ناخلف بیوفته چی؟!
***
یک ماه از اومدنم به ایران می‌گذشت، وجب‌‌به‌وجب روستا و شهر رو گشتم؛ حتی بیمارستان‌ها و سردخونه‌ها و بازداشتگاه‌ها... خبری از دلارام نبود، انگار آب شده بوده و به زمین رفته بود. پلیس آگاهی هم نتونست کمکی کنه. کَسی رو که بپای محمد گذاشته بودم، خبر خاصی نمی‌داد، به این باور رسیدم که محمد از دلارام بی‌خبر بود. هر روز سرخورده و ناامیدتر می‌شدم؛ مدتی بود شب‌ها اتاق دلارام می‌خوابیدم، فقط اون‌جا آروم بودم و خواب به چشم‌هام می‌اومد.
توی آلاچیق نشسته بودم و به نورا و نوشاد که تو باغچه خاک بازی می‌کردند، خیره بودم. به حدی دلتنگ دلارام بودم که کم‌کم داشتم به جنون کشیده می‌شدم. اون نمی‌تونست و حق نداشت من رو ترک کنه؛ کاش بود می‌دید از دوریش بی‌قرارم و انگیزه‌ای برای ادامه‌ی زندگی ندارم. باز هم مثل هر روز خاطراتمون رو مرور کردم و غم دلم سنگین‌تر شد. نگاهم به عمه سهیلا افتاد که وارد آلاچیق شد.
- عزیز عمه چرا با خودت این کارو می‌کنی؟
نمِ چشم‌هام رو پاک کردم، بی‌حرف سرم رو پایین انداختم.
- شاید تقدیر این رو برات خواسته.
بغضم رو قورت دادم و گفتم:
- چرا تقدیر همیشه برای من بد خواسته؟ منم آدمم جنسم از فولاد نیست که، منم کم میارم.
عمه مقابلم ایستاد و دستم رو گرفت و گفت:
- بمیرم برای دلت عزیزم، که از زندگی جز غم چیزی ندیدی، شونزده ساله غم تو چشماته.
- عمه با دلارام خوش بودم، کنارش آروم بودم؛ گفتم عاشقشم، گفتم آرام جانمه؛ اما چرا تنهام گذاشت؟
عمه بوسه‌ای روی دستم زد و گفت:
- اگه دوستت داشته باشه برمی‌گرده.
با اطمینان قلبی جواب دادم:
- دوستم داشت، به والله دوستم داشت.
عمه آهی کشید و با بغض گفت:
- از خودِ خدا بخواه اگه صلاحته دلارام برگرده.
- صلاح من فقط بودن در کنار دلارامه، من بدون اون هیچم، من بدون اون دوباره به همون آدمی که مثل یه ربات بود تبدیل میشم، یه مرده‌ی متحرک.
عمه صورتم رو با دست‌هاش قاب گرفت و گفت:
- دور از جونت عزیزم، توکلت به خدا باشه، انشاالله همه چی درست میشه.
لبخند محوی زدم و زیر لب گفتم:
- فقط از خدا می‌خوامش، همون خدایی که بعد سه سال باز اونو جلوی راهم گذاشت؛ پس خودشم می‌خواد اون مال من باشه.
عمه پیشونیم رو بوسید و گفت:
- آفرین عشق عمه، امیدتو از دست نده.
آهی کشیدم و گفتم:
- من پیداش می‌کنم.
- انشاالله، حالا پاشو بریم داخل که مهمونمون الان می‌رسه.
لبخند کم جونی زدم و گفتم:
- خیلی خوش‌حالم که به حجت خان یه فرصت دیگه دادین.
عمه خندید، تو چشم‌هاش شادی و نشاط دوباره جون گرفته بود، از نگاه و حرکاتش خوب میشد فهمید این زن هنوزم عاشق بود؛ لعنت به جمشیدخان که زندگی همه رو نابود کرد.
- من و مهتاب خوشبختی دوبارمون رو مدیون تو هستیم، نمی‌دونی بچه‌م چقدر خوش‌حاله!
- خداروشکر.
عمه بوسه‌ای روی گونه‌م زد و گفت:
- ‌به قول خانم جون خداروشکر برای بودنت، ممنون که هستی آراز.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,675
مدال‌ها
3
***
زین شبدیز رو محکم کردم و داشتم دهنه‌ش رو چِک می‌کردم که با صدای خسرو به پشتم نگاه کردم.
- سلام.
- سلام.
خسرو جلو اومد و دستی به یال شبدیز کشید و پرسید:
- جایی می‌رین؟
- آره، شب میرم کلبه شکاری.
با یک حرکت سوار شبدیز شدم و افسارش رو گرفتم. خسرو دست به جیب، سرش رو کج کرد و گفت:
- مگه امشب نمی‌رین حنابندون علی؟
چونه بالا انداختم و گفتم:
- نه، فردا شب همگی می‌ریم؛ مراسم اصلی فردا شبه.
- آهان.
علی عقد مختصری تو محضر گرفته بودند، به‌جاش عروسی بزرگی برگزار کرده بودند. اون‌شب هم حنابندونش بود، از علی ممنون بودم که وقتی گفتم دل و دماغی برای حضور تو جشن حنابندونش ندارم، درکم کرد و ناراحت نشد.
- اگه دوست داری با من بیا.
خسرو دستی به پشت گردنش کشید و گفت:
- چرا که نه! فقط برم به گلی خبر بدم میام.
- همه چی آوردم، فقط اسب باید برات زین کنم.
خسرو چشم‌هاش رو ریز کرد و گفت:
- نمی‌شه با موتور بریم؟
پوفی کشیدم و گفتم:
- بترکی تو، تا تو بری به گلی خبر بدی منم شبدیزو می‌برم اسطبل.
خسرو خندید و گفت:
- دمتون گرم.
از اسب پایین اومدم و گفتم:
- خسرو! من و تو از بچگی رفیقیم، کلافم می‌کنی وقتی منو جمع می‌بندی و آرازخان صدام می‌کنی.
خسرو با خنده لبش رو به دندون گرفت و گفت:
- عادته.
افسار شبدیز رو کشیدم و به طرف اسطبل رفتم و گفتم:
- لطفاً ترکش کن.
- به روی چشم رفیق.
با خسرو آتیش روشن کرده بودیم و خودمون هم کنارش روی کُنده‌های چوب نشسته بودیم. همه جا تاریک بود و صدای جیرجیرک‌ و هر از گاهی صدای زوزه‌ی شغال‌ها به گوش می‌خورد.
- جای علی خالی.
با ذغال‌گیر چوب‌های دور آتیش رو مرتب کردم و گفتم:
- آره، الان زنگ بزنی پا میشه میاد.
خسرو خندید و گفت:
- ازش بعید نیست، جشنو ول کنه بیاد.
- شک نکن.
بلند شدم و به داخل کلبه رفتم، بسته‌ی سیگار رو از جیب کوله پشتی برداشتم و به بیرون برگشتم. خسرو تا چشمش به بسته‌ی سیگار افتاد، گفت:
- این چند وقت داری تو کشیدن سیگار زیاده‌روی می‌کنی.
روی کُنده نشستم و گفتم:
- حس می‌کنم باهاش غصه‌هامو دود می‌کنم.
خسرو با غم نشسته تو صداش گفت:
- برای قلبت ضرره.
نخ سیگاری بیرون آوردم و با ذغال جلوی پام روشنش کردم و گفتم:
- بهتر، بمیرم راحت بشم از این زندگی.
خسرو معترضانه گفت:
- خدا نکنه.
پک محکمی به سیگار زدم و گفتم:
- زندگی روی خوشش رو سال‌هاس از من گرفته، جونی برای ادامه دادن ندارم.
خسرو بلند شد و آب جوش اومده‌ی کتری رو برداشت و داخل قوری ریخت.
- چرا عکس دلارام رو تو روزنامه نمی‌ذاری؟ شاید کسی دید شناختش.
دود توی دهانم رو از بینیم بیرون دادم و گفتم:
- دو هفته‌س دادم، خبری نشده.
خسرو ابروهاش رو بالا انداخت و متعجب گفت:
- واقعاً؟ نگفته بودی.
- چی می‌گفتم؟
صدای زوزه‌ی شغال هر لحظه بیش‌تر میشد و محیط رو ترسناک‌تر می‌کرد. خسرو چیزی نگفت و به داخل کلبه رفت و با دو استکان برگشت. به شعله‌های نارنجی آتیش خیره شدم و گفتم:
- اگه خودش رفته باشه نمی‌بخشمش، اون حق نداشت بره.
- آخه کجا رفته؟ نه شناسنامه‌ی خودش رو برده نه مال پدر و مادرشو، حتی کارت بانکیشم نبرده.
ته سیگار رو داخل آتیش انداختم و گفتم:
- فکر این‌که الان کجاست و چی می‌کنه و کنار کیه داره دیوونم می‌کنه؛ دلارام روحیه‌ی ضعیفی داره؛ آسیب پذیره... .
- خدا خودش کمکش کنه.
تا خود صبح کنار آتیش نشستم و تموم خاطراتمون، از سه سال پیش تو این کلبه تا لحظه‌ی آخر دیدارمون رو مرور کردم؛ چیزی جز حسرت و افسوس نصیبم نشد. خداروشکر کردم که عکس‌هاش رو تو گوشیم داشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,675
مدال‌ها
3
***
از ماشین پیاده شدم، نگاهی به لباس‌های تنم انداختم، کت و شلوار خوش‌دوخت طوسی رنگم با پیراهن سرمه‌ای و کراوات خاکستری خوب سِت شده بود.
- برگشتیم عمارت باز باید اسپند دود کنیم، چشم بد دور باشه ازت آرازم.
لبخند کم جونی زدم و نگاهی با گرمی به خانم بزرگ انداختم؛ کت بلند مشکی سنگ دوزی شده و شلوار مشکی به تن داشت، شال زرشکی رنگ خوب چهره‌ی زیباش رو قاب گرفته بود.
- مگه تحفه‌م که چشمم بزنن؟ هستن بهتر از من.
خانم بزرگ کیف دستی پوست ماریش رو تو دستش جابه‌جا کرد و دستش رو دور بازوم حلقه کرد و گفت:
- دردونه‌ی من لنگه نداره، حرفم نباشه.
- قضیه‌ی همون سوسکه با دست و پای بلوریه دیگه.
خانم بزرگ چشم غره‌ای رفت و خندیدم.
خاتون و گلی و خسرو هم پیاده شدند. خاتون چادر گل‌گلیش رو مرتب کرد و روسری سفیدش رو جلو کشید و گفت:
- جای سهیلا و مهتاب خالی.
خانم بزرگ پوفی کشید و گفت:
- آره واقعاً، طفلک بچه‌م مهتاب تب داشت، دلمم پیششون موند.
- نگران نباشین خانم بزرگ، زود برمی‌گردیم.
به طرف سالن تالار رفتیم؛ قسمت زنونه و مردونه جدا بود. همراه خسرو وارد قسمت مردونه شدیم. امیر تا ما رو دید با خوش‌رویی به طرفمون اومد. کت و شلوار کرمی با پیراهن سفید تنش بود و موهاش رو ساده آراسته بود، بی‌نهایت شبیه علی بود، اگه نمی‌شناختمشون فکر می‌کردم دوقلو هستند.
- خوش اومدید.
به گرمی دست دراز شده به سمتم رو فشردم و گفتم:
- ممنون، انشاالله خوشبخت بشن.
امیر دست روی شونه‌م گذاشت و گفت:
- انشاالله عروسی شما.
به یک لبخند اکتفا کردم؛ با راهنمایی امیر به داخل رفتیم. با خسرو برای سلام و تبریک گفتن به سمت پدر علی و عموش رفتیم. خیلی گرم و صمیمی از ما استقبال کردند. فقط نگاه عموی علی به کراوات من و خسرو خوشایند نبود...
- داداش ایشون آقا آراز دوست علیه، همون که تو ترکیه با علی زندگی می‌کردن.
لبخندی به پدر علی زدم. عموی علی گفت:
- برادرِ زن قبلی علی؟
دلم به درد اومد از این نسبت که سال‌ها پیش با علی داشتم. خودم جواب دادم:
- بله.
عموی علی سری تکون داد و تسبیح دستش رو داخل جیب کت قهوه‌ای رنگش انداخت و گفت:
- خدا بیامرزه خواهرتو.
پدر علی هم زیر لب خدا بیامرزی گفت. خودم کم درد داشتم، این پیرمرد هم امشب دست روی نقطه‌ ضعف من گذاشته بود و حالم رو خراب کرد. به همراه خسرو به سمت میز رفتیم و روی صندلی نشستیم. خسرو حالم رو فهمید و گفت:
- یه امشب رو به خودت سخت نگیر لطفاً.
نگاهی به گروه موسیقی زنده که در حال دف زنی بودند، انداختم و گفتم:
- من خوبم، علی رو نمی‌بینم.
خسرو نگاهی به جمعیت انداخت و گفت:
- احتمالاً هنوز نیومده تو قسمت خانم‌هاست.
نگاهم روی خسرو خیره موند، کت و شلوار زیتونی رنگ و پیراهن سفید و کراوات قرمز به تن داشت.
- خسرو! اگه دختر بودم حتماً زنت می‌شدم.
خسرو با ابروهای بالا رفته خندید و گفت:
- حیف... .
از ظرف شیرینی روی میز، یک دونه شیرینی گردویی برداشتم، گازی به شیرینی زدم و گفتم:
- حیف که حیف.
با دست زدن حضار نگاهم به طرف در کشیده شد؛ علی وارد سالن شد. چقدر برای این رفیقِ عزیزتر از برادر خوش‌حال بودم. کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید و کراوات مشکی با خط‌های سفید، موهای آراسته از علی مانکی ساخته بود که هر دختری رو شیفته‌ی خودش می‌کرد. افسوسی برای خواهرم خوردم که آرزوی دیدن علی تو کت و شلوار دومادی رو به گور برد. علی بعد سلام و خوش‌آمد گویی با تک‌تک حضار به سمت ما اومد، اول با خسرو خوش و بِش کرد، بعد با نگاهی پر از حرف به سمت من چرخید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,675
مدال‌ها
3
چند ثانیه تو چشم‌های هم خیره شدیم؛ علی لبش رو به دندون گرفت؛ انگار می‌خواست جلوی بغضش رو بگیره؛ پیش‌قدم شدم و بغلش کردم. دم گوشش گفتم:
- خیلی مبارکت باشه رفیق.
علی با صدای بغض‌دار جواب داد:
- ممنون.
- دیوونه این چه حالیه؟
- منو ببخش نتونستم تا آخر عمر وفادار خواهرت بمونم.
علی رو تو بغلم فشردم و گفتم:
- تمومش کن علی، قول بده فقط به فکر خوشبختیت باشی، تو خوشبخت باشی روح آرامم شاده.
- چشم.
صورتش رو بوسیدم و با شیطنت گفتم:
- کاش حرفاتو جدی می‌گرفتم و نمی‌ذاشتم از دستم دَر بری.
علی چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت:
- ذلیل مرده و بی‌خاصیت، چقدر التماست کردم.
هر دومون خندیدیم.
- انشاالله همین روزا دلارامم بیاد و تو هم مزدوج بشی.
امان از دلارام که اسمش هم دلم رو به درد می‌آورد؛ سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- دعا کن علی، دارم کم میارم.
علی بازوهام رو گرفت و گفت:
- آراز آدمی نیست که کم بیاره، تو می‌تونی. تو پیداش می‌کنی، خوشبختی تو هم نزدیکه شک نکن.
لبخندی کم جونی زدم؛ با این حرف علی نور امید تو دلم نشست، شاید خدا نظری به دلم می‌کرد و عامل خوشبختیم رو زودتر به من برمی‌گردوند، امان از تو آرام جان که نیستی ببینی آرازت کم آورده؛ بی‌قرار دیدنش و به آغوش کشیدن و بوسیدنش بودم. بی‌قرار بودم تو چشم‌هاش خیره بشم و جمله‌ی دوستت دارم رو به زبون بیارم. امان از بی‌قراری... .
آخر شب موقع خداحافظی با علی جلوی خروجی تالار ایستاده بودیم.
- علی! برنامت برای زندگی چیه؟
- قرار شده در چرخش باشیم؛ هم ایران باشیم هم ترکیه.
- عموتو چطور راضی کردی؟
علی پوفی کشید و گفت:
- به سختی، شیدا با روش خودش راضیش کرده، هزارتا شرط و شروط گذاشته.
- خوبه.
دست تو جیب کتم کردم و تک کلید متصل به تکه چرم تبلیغ شرکتم (آراز) رو بیرون آوردم، به سمت علی گرفتم.
- هدیه‌ی من برای عروسیتون.
علی با شک نگاهی به کلید انداخت و گفت:
- کلید خونه‌ی ترکیه نیست؟!
با لبخند جواب دادم:
- بله، از امشب مال شما، به وکیلمونم سپردم به اسمت بزنه.
علی با بهت گفت:
- آراز!
- مبارکتون باشه.
- پس خودت چی؟
گره‌ی کراواتم رو شل کردم و گفتم:
- هر وقت خواستم بیام ترکیه، ویلای پدرم هست. وسایلم خودت فکری براشون بکن، تا جهاز خانمت جا بشه.
علی بغلم کرد و گفت:
- نوکرتم رفیق، شرمندم کردی.
- یه علی که بیش‌تر نداریم، تو لایق بیش‌تر از اینایی.
- عزیزمی رفیق.
آروم دم گوشش لب زدم:
- امشب حسابی بهت خوش بگذره، گوشیتو خاموش کن چون امکان داره کِرم بریزم.
علی نگاهم کرد و یک دفعه قهقهه زد و گفت:
- تو روحت آراز...
سر کج کردم و ابرو بالا انداختم و گفتم:
- از ما گفتن بود.
علی هنوز رگه‌هایی از خنده تو صورتش بود.
- خوبه گفتی...
- سلام.
سرم رو به عقب چرخوندم، شیدا رو دیدم که لباس عروس پوفی به تن داشت، شنل سفید رنگی که روی موهاش بود بیش‌تر صورتش رو پوشونده بود، سعی داشت نگاهش رو ازم بگیره. سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- سلام، تبریک میگم.
- ممنون، انشاالله عروسی خودتون جبران کنیم.
- تشکر.
علی تک کلید رو به سمت شیدا گرفت و گفت:
- عروس خانم، کادوی داداش آراز... .
علی کلمه‌ی داداش رو با تحکم گفت. نگاه شیدا متعجب بین علی و کلید می‌چرخید.
- آرازجان لطف کرده یه خونه‌ تو ترکیه به ما هدیه دادن.
شیدا ساکت شد، انگار داشت حرف علی رو تو ذهنش حلاجی می‌کرد، بعد کمی مکث گفت:
- وای من نمی‌دونم چطور تشکر کنم، خیلی ممنون داداش.
- مبارکتون باشه، هوای علی ما رو داشته باشین، لنگه‌ش تو دنیا نیست؛ قطعاً باهاش خوشبخت می‌شین.
علی با خنده دست دور شونه‌ی شیدا انداخت و گفت:
- چه شوهری گیرت افتاده خانم‌‌خانما!
شیدا آروم خندید و گونه‌هاش گل انداخت، سرش رو پایین انداخت. خداحافظی کردم و به سمت بقیه که منتظر من بودند و رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,675
مدال‌ها
3
***
- آقای محمدی شما به عنوان مدیر بخش تولید حق نداشتی قطعاتی وارد کنی که نقص داره.
محمدی مردی قد کوتاه و تپل، با چشم‌های ریز قهوه‌ای سوخته‌ای که توش ترس موج میزد، دستی به ریش‌های بلندش کشید و با مِن‌مِن کردن، گفت:
- مهندس! جمشیدخان گفتن ایرادی نداره.
با قدم‌های بلند به طرف دفترِ کارخونه رفتم و با حرص گفتم:
- جمشیدخان بی‌جا کرده، الان رئیس این کارخونه منم، و منم صلاح می‌دونم تا قطعات بی‌نقص وارد نکردیم بخش تولید تعطیل بشه.
محمدی که تند‌تند دنبالم می‌اومد، گفت:
- مهندس! نمی‌شه.
ایستادم و لنگه‌ی ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
- چرا؟
- جواب این همه کارگر رو چی بدیم؟
با جدیت گفتم:
- یه هفته تعطیلی چیزی نیست که بخوام جواب بدم، بعدشم حقوقشون رو می‌گیرن.
- آخه... .
چپ‌چپ نگاهی به محمدی انداختم و میون حرفش پریدم:
- محمدی! من جمشید نیستم که با جون ملت بازی کنم؛ اگه مخالفی راه بازه جاده دراز.
محمدی تندتند پلک زد و با تپق زدن، گفت:
- چشم مهندس هر... چی شما بگین.
وارد دفتر شدم و گفتم:
- به حسابدار بگو فایل آخرین حساب کتابا رو برام بفرسته.
- مشکلی هست؟
پشت میز نشستم و با اخم گفتم:
- محمدی! چته؟ نکنه گند بالا آوردی؟
با هول و ولا دستی به کت مشکیش کشید و گفت:
- نه مهندس، چشم الان به سهرابی میگم خودش بیاد این‌جا... .
محمدی به حالت تعظیم خم شد و سریع دفتر رو ترک کرد. کلافه پوفی کشیدم و سرم روی میز گذاشتم. خسته بودم، خسته از همه چی و خسته از زندگی، دلم یک خواب ابدی می‌خواست، دلم می‌خواست بخوابم تا دوری عزیزترینم آزارم نده... آرام جانم نبود که نبود... نبود و من رو به مرز دیوانگی کشونده بود. هنوزم دست از جستجو نکشیده بودم و به امید پیدا شدن دلیل زندگیم همه‌ جا رو دنبالش می‌گشتم...
صدای زنگ گوشیم بلند شد، گوشیم رو از جیب شلوارم بیرون آوردم. عمه سهیلا بود، جواب دادم:
- جانم عمه؟
عمه گریون و پریشون بود.
- آراز!
هول کردم و از جام بلند شدم.
- چی شده عمه؟
- یاسمن... .
هق‌هق کرد و نتونست ادامه‌ی حرفش رو بزنه.
- یاسمن چی عمه؟
- رگشو زده، خودکشی کرده.
یک آن اون چهره‌ی گریون و التماس لحظه‌های آخرش تو ذهنم تداعی شد.
- زنده‌س؟
- اتاقه عمله، بیا آراز.
کیفم رو از روی میز برداشتم و پرسیدم:
- کدوم بیمارستان؟
- بیمارستان... .
سریع از کارخونه بیرون رفتم و تا خود بیمارستان تخته گاز رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین