- Dec
- 830
- 23,675
- مدالها
- 3
- عدنان بیگ.
هر دومون سرمون رو به سمت دِمیر (خدمتکار دایی) چرخوندیم.
- چیکار داری دمیر؟
دمیر دستش رو روی پیشونیش گذاشت و چشمهاش رو از شدت نور خورشید ریز کرد و گفت:
- یه آقایی اومده میگه دوست آراز بیگه.
بلند شدم و لیوان رو روی شنها گذاشتم و گفتم:
- دوست من؟!
دمیر سرش رو بالا و پایین کرد و گفت:
- بله آقا.
حس ناخوشایندی پیدا کردم.
دایی گفت:
- حتماً علیه.
- حتماً.
به طرف ویلا پا تند کردم و سریع به حیاط جلویی رفتم. چشمم به علی افتاد، سرش پایین بود با نوک کفشش سنگ ریزهای رو به بازی گرفته بود.
- علی!
علی سرش رو بلند کرد، از دیدن ظاهر آشفتهش دلم گواه بد داد.
علی دستش رو مشت کرد و با حرص گفت:
- معلومه کجایی؟ مرد حسابی دو هفتهس اون ماسماسکتو خاموش کردی و خبری از خودت ندادی.
دهانم خشک شد و گفتم:
- چی شده علی؟
علی لبش رو با زبون تر کرد و کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت:
- یک هفتهس دارم این ترکیهی خراب شده رو دنبالت میگردم، اصلاً اینجا رو یادم نبود، مراد یادم انداخت.
از زیادهگویی علی کلافه شدم و با خشم پرسیدم:
- علی پرسیدم چی شده؟
علی سرش رو پایین انداخت و گفت:
- چی بگم؟!
- حرف بزن علی.
- دلارام...
میون حرفش پریدم و گفتم:
- دلارام چی؟
علی با مِنمِن کردن گفت:
- از شب عروسی به بعد نیستش.
یک آن حس کردم قلبم از تپش ایستاد، آب دهانم رو به سختی قورت دادم و گفتم:
- دلارام نیست؟!
علی لبش رو به دندون گرفت و گفت:
- هر جا رو بگی دنبالش گشتیم، از هر کی که میشد پرسیدیم انگار آب شده و رفته زیر زمین.
عصبی شدم و غریدم:
- یعنی چی؟ مگه امامزاده نبود؟ مگه قرار نشد خسرو بره دنبالش؟
- اونشب بعد رفتنت، حال خانم بزرگ خراب شد، خسرو بدبخت تا آخر شب درگیر اون شد، صبحم که رفت، سید گفته بود نیست، گفت دلارام برای موقع خواب تو اتاق بوده؛ اما صبح خبری ازش نبوده.
پاهام توان ایستادن نداشتن و روی زانوهام افتادم. احساس کردم تو استخری از یخ افتادم، صدای تپش نامنظم قلبم رو به وضوح میشنیدم. حرفهای علی تو سرم تکرار میشد؛ علی با نگرانی جلوم نشسته بود.
- آراز، خوبی؟
نفس عمیق کشیدم و گفتم:
- دلارام!
علی شونهم رو فشرد و گفت:
- پیداش میکنیم.
دایی همون لحظه اومد، علی بلند شد و احوالپرسی کرد. حالم خوب نبود، به سختی نفس میکشیدم؛ یعنی آرام جانم بدون من کجا رفته بود؟! مگه اون جایی رو بلد بود؟! بلند شدم، علی بازوم رو گرفت و گفت:
- خوبی؟
تو چشمهاش خیره شدم و گفتم:
- باید بریم ایران.
هر دومون سرمون رو به سمت دِمیر (خدمتکار دایی) چرخوندیم.
- چیکار داری دمیر؟
دمیر دستش رو روی پیشونیش گذاشت و چشمهاش رو از شدت نور خورشید ریز کرد و گفت:
- یه آقایی اومده میگه دوست آراز بیگه.
بلند شدم و لیوان رو روی شنها گذاشتم و گفتم:
- دوست من؟!
دمیر سرش رو بالا و پایین کرد و گفت:
- بله آقا.
حس ناخوشایندی پیدا کردم.
دایی گفت:
- حتماً علیه.
- حتماً.
به طرف ویلا پا تند کردم و سریع به حیاط جلویی رفتم. چشمم به علی افتاد، سرش پایین بود با نوک کفشش سنگ ریزهای رو به بازی گرفته بود.
- علی!
علی سرش رو بلند کرد، از دیدن ظاهر آشفتهش دلم گواه بد داد.
علی دستش رو مشت کرد و با حرص گفت:
- معلومه کجایی؟ مرد حسابی دو هفتهس اون ماسماسکتو خاموش کردی و خبری از خودت ندادی.
دهانم خشک شد و گفتم:
- چی شده علی؟
علی لبش رو با زبون تر کرد و کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت:
- یک هفتهس دارم این ترکیهی خراب شده رو دنبالت میگردم، اصلاً اینجا رو یادم نبود، مراد یادم انداخت.
از زیادهگویی علی کلافه شدم و با خشم پرسیدم:
- علی پرسیدم چی شده؟
علی سرش رو پایین انداخت و گفت:
- چی بگم؟!
- حرف بزن علی.
- دلارام...
میون حرفش پریدم و گفتم:
- دلارام چی؟
علی با مِنمِن کردن گفت:
- از شب عروسی به بعد نیستش.
یک آن حس کردم قلبم از تپش ایستاد، آب دهانم رو به سختی قورت دادم و گفتم:
- دلارام نیست؟!
علی لبش رو به دندون گرفت و گفت:
- هر جا رو بگی دنبالش گشتیم، از هر کی که میشد پرسیدیم انگار آب شده و رفته زیر زمین.
عصبی شدم و غریدم:
- یعنی چی؟ مگه امامزاده نبود؟ مگه قرار نشد خسرو بره دنبالش؟
- اونشب بعد رفتنت، حال خانم بزرگ خراب شد، خسرو بدبخت تا آخر شب درگیر اون شد، صبحم که رفت، سید گفته بود نیست، گفت دلارام برای موقع خواب تو اتاق بوده؛ اما صبح خبری ازش نبوده.
پاهام توان ایستادن نداشتن و روی زانوهام افتادم. احساس کردم تو استخری از یخ افتادم، صدای تپش نامنظم قلبم رو به وضوح میشنیدم. حرفهای علی تو سرم تکرار میشد؛ علی با نگرانی جلوم نشسته بود.
- آراز، خوبی؟
نفس عمیق کشیدم و گفتم:
- دلارام!
علی شونهم رو فشرد و گفت:
- پیداش میکنیم.
دایی همون لحظه اومد، علی بلند شد و احوالپرسی کرد. حالم خوب نبود، به سختی نفس میکشیدم؛ یعنی آرام جانم بدون من کجا رفته بود؟! مگه اون جایی رو بلد بود؟! بلند شدم، علی بازوم رو گرفت و گفت:
- خوبی؟
تو چشمهاش خیره شدم و گفتم:
- باید بریم ایران.
آخرین ویرایش توسط مدیر: