- Dec
- 830
- 23,679
- مدالها
- 3
«دلارام»
چشمهام از حرف آرازخان گرد شد و دهانم باز موند. یعنی چی اجازه نداشتم؟! یعنی اختیارم دست اون بود؟! یعنی هم من رو میخواست، هم یاسمن رو؟!
- خاله!
با صدای نوشاد، نگاهم رو از آرازخان که به داخل عمارت رفت، گرفتم:
- جانم؟
- ننهی حسن کچل برگشت؟
انقدر ذهنم درگیر شده بود که تمرکزی برای تعریف کردن ادامهی داستانم نداشتم.
- آره عزیزم، ننه حسن برگشت و حسن کچلم قول داد دیگه دست از تنبلی برداره و بره سر کار.
نورا لبش رو غنچه کرد و گفت:
- خاله چرا شما زنِ عمو نشدین؟ چرا بهجای شما یاسمن لباس قشنگ پوشید و جشن گرفتن؟
از حرفش لبخندی پر از درد زدم و گفتم:
- عزیزم، من و عمو فقط دوستیم. یاسمن باید زنِ عمو بشه.
نورا با صدای آروم گفت:
- کاش شما زنِ عمو میشدین، یه عالمه بچه میآوردین!
بهخاطر حرفش دلم ضعف رفت و تو بغلم فشردمش و گفتم:
- قربونت برم، این حرف رو دیگه به کَسی نزنی ها.
نوشاد گفت:
- خاله زن من بشو.
خشکم زد و چشمهام گشاد شد و یک دفعه غشغش خندیدم و گفتم:
- وای چقدر شیرینی تو!
نوشاد گفت:
- قبول میکنی؟
با خنده گفتم:
- عمو بشنوه ناراحت میشه ها.
نوشاد با اخم گفت:
- مگه عمو زن گرفت من ناراحت شدم؟
خندیدم و جوابی برای گفتن نداشتم. چشمم به پلهها افتاد که مهتاب داشت پایین میاومد. دستی تکون داد و گفت:
- چطوری دلی جونم؟
لبخندی زدم و بلند شدم، پشت لباسم رو تکوندم.
- ممنون عزیزم.
به نورا و نوشاد هم کمک کردم از لبه استخر بلند شدن. نوشاد دستهاش رو بغل کرد و گفت:
- خاله جوابم رو ندادی.
این وروجک ول کن نبود. خم شدم و تو چشمهاش خیره شدم و گفتم:
- آدمها نمیتونن با خالههاشون ازدواج کنن گل پسر.
نوشاد اخمی کرد و گفت:
- خیلی بدی.
رفت و نورا هم دنبالش رفت. مهتاب جلو اومد و گفت:
- چیشد؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- شکست عشقی خورد.
مهتاب ابرو بالا انداخت و گفت:
- عاشق کی بود؟
به خودم اشاره کردم و گفتم:
- از من خواستگاری کرد.
مهتاب دستهاش رو جلوی دهانش گرفت و خندید. چقدر این بلوز لیمویی رنگ خوب تو تنش نشسته بود و چهرهش رو دلنشین کرده بود.
- از دست این بچهها، بگو بچه تو چه میدونی زن و خواستگاری چیه؟!
صدای زنگ گوشیش بلند شد، گوشیش رو از جیب شلوار جین آبی رنگش بیرون آورد و وقتی اسم روی صفحه رو دید، گفت:
- دلی جون، من کجا میتونم حرف بزنم؟
متعجب گفتم:
- این همه جا.
سرش رو نزدیک آورد و نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- با یه پسره چند روزه دوست شدم، اونه.
صدای گوشیش قطع شد و طولی نکشید که باز صدای گوشی بلند شد. لبم رو به دندون گرفتم و گفتم:
- برو اتاق من.
گونهام رو بوسید و گفت:
- خیلی گلی، دلی جونم.
این رو گفت و به طرف حیاط پشتی دوید. گیج از رفتار مهتاب به داخل عمارت برگشتم و به آشپزخونه رفتم.
چشمهام از حرف آرازخان گرد شد و دهانم باز موند. یعنی چی اجازه نداشتم؟! یعنی اختیارم دست اون بود؟! یعنی هم من رو میخواست، هم یاسمن رو؟!
- خاله!
با صدای نوشاد، نگاهم رو از آرازخان که به داخل عمارت رفت، گرفتم:
- جانم؟
- ننهی حسن کچل برگشت؟
انقدر ذهنم درگیر شده بود که تمرکزی برای تعریف کردن ادامهی داستانم نداشتم.
- آره عزیزم، ننه حسن برگشت و حسن کچلم قول داد دیگه دست از تنبلی برداره و بره سر کار.
نورا لبش رو غنچه کرد و گفت:
- خاله چرا شما زنِ عمو نشدین؟ چرا بهجای شما یاسمن لباس قشنگ پوشید و جشن گرفتن؟
از حرفش لبخندی پر از درد زدم و گفتم:
- عزیزم، من و عمو فقط دوستیم. یاسمن باید زنِ عمو بشه.
نورا با صدای آروم گفت:
- کاش شما زنِ عمو میشدین، یه عالمه بچه میآوردین!
بهخاطر حرفش دلم ضعف رفت و تو بغلم فشردمش و گفتم:
- قربونت برم، این حرف رو دیگه به کَسی نزنی ها.
نوشاد گفت:
- خاله زن من بشو.
خشکم زد و چشمهام گشاد شد و یک دفعه غشغش خندیدم و گفتم:
- وای چقدر شیرینی تو!
نوشاد گفت:
- قبول میکنی؟
با خنده گفتم:
- عمو بشنوه ناراحت میشه ها.
نوشاد با اخم گفت:
- مگه عمو زن گرفت من ناراحت شدم؟
خندیدم و جوابی برای گفتن نداشتم. چشمم به پلهها افتاد که مهتاب داشت پایین میاومد. دستی تکون داد و گفت:
- چطوری دلی جونم؟
لبخندی زدم و بلند شدم، پشت لباسم رو تکوندم.
- ممنون عزیزم.
به نورا و نوشاد هم کمک کردم از لبه استخر بلند شدن. نوشاد دستهاش رو بغل کرد و گفت:
- خاله جوابم رو ندادی.
این وروجک ول کن نبود. خم شدم و تو چشمهاش خیره شدم و گفتم:
- آدمها نمیتونن با خالههاشون ازدواج کنن گل پسر.
نوشاد اخمی کرد و گفت:
- خیلی بدی.
رفت و نورا هم دنبالش رفت. مهتاب جلو اومد و گفت:
- چیشد؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- شکست عشقی خورد.
مهتاب ابرو بالا انداخت و گفت:
- عاشق کی بود؟
به خودم اشاره کردم و گفتم:
- از من خواستگاری کرد.
مهتاب دستهاش رو جلوی دهانش گرفت و خندید. چقدر این بلوز لیمویی رنگ خوب تو تنش نشسته بود و چهرهش رو دلنشین کرده بود.
- از دست این بچهها، بگو بچه تو چه میدونی زن و خواستگاری چیه؟!
صدای زنگ گوشیش بلند شد، گوشیش رو از جیب شلوار جین آبی رنگش بیرون آورد و وقتی اسم روی صفحه رو دید، گفت:
- دلی جون، من کجا میتونم حرف بزنم؟
متعجب گفتم:
- این همه جا.
سرش رو نزدیک آورد و نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- با یه پسره چند روزه دوست شدم، اونه.
صدای گوشیش قطع شد و طولی نکشید که باز صدای گوشی بلند شد. لبم رو به دندون گرفتم و گفتم:
- برو اتاق من.
گونهام رو بوسید و گفت:
- خیلی گلی، دلی جونم.
این رو گفت و به طرف حیاط پشتی دوید. گیج از رفتار مهتاب به داخل عمارت برگشتم و به آشپزخونه رفتم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: