جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط atefeh.m با نام [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,909 بازدید, 220 پاسخ و 29 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,681
مدال‌ها
3
«دلارام»
چشم‌هام از حرف آرازخان گرد شد و دهانم باز موند. یعنی چی اجازه نداشتم؟! یعنی اختیارم دست اون بود؟! یعنی هم من رو می‌خواست، هم یاسمن رو؟!
- خاله!
با صدای نوشاد، نگاهم رو از آرازخان که به داخل عمارت رفت، گرفتم:
- جانم؟
- ننه‌ی حسن کچل برگشت؟
ان‌قدر ذهنم درگیر شده بود که تمرکزی برای تعریف کردن ادامه‌ی داستانم نداشتم.
- آره عزیزم، ننه حسن برگشت و حسن کچلم قول داد دیگه دست از تنبلی برداره و بره سر کار.
نورا لبش رو غنچه کرد و گفت:
- خاله چرا شما زنِ عمو نشدین؟ چرا به‌جای شما یاسمن لباس قشنگ پوشید و جشن گرفتن؟
از حرفش لبخندی پر از درد زدم و گفتم:
- عزیزم، من و عمو فقط دوستیم. یاسمن باید زنِ عمو بشه.
نورا با صدای آروم گفت:
- کاش شما زنِ عمو می‌شدین، یه عالمه بچه می‌آوردین!
به‌خاطر حرفش دلم ضعف رفت و تو بغلم فشردمش و گفتم:
- قربونت برم، این حرف رو دیگه به کَسی نزنی ها.
نوشاد گفت:
- خاله زن من بشو.
خشکم زد و چشم‌هام گشاد شد و یک دفعه غش‌غش خندیدم و گفتم:
- وای چقدر شیرینی تو!
نوشاد گفت:
- قبول می‌کنی؟
با خنده گفتم:
- عمو بشنوه ناراحت میشه ها.
نوشاد با اخم گفت:
- مگه عمو زن گرفت من ناراحت شدم؟
خندیدم و جوابی برای گفتن نداشتم. چشمم به پله‌ها افتاد که مهتاب داشت پایین می‌اومد. دستی تکون داد و گفت:
- چطوری دلی جونم؟
لبخندی زدم و بلند شدم، پشت لباسم رو تکوندم.
- ممنون عزیزم.
به نورا و نوشاد هم کمک کردم از لبه استخر بلند شدن. نوشاد دست‌هاش رو بغل کرد و گفت:
- خاله جوابم رو ندادی.
این وروجک ول کن نبود. خم شدم و تو چشم‌هاش خیره شدم و گفتم:
- آدم‌ها نمی‌تونن با خاله‌هاشون ازدواج کنن گل پسر.
نوشاد اخمی کرد و گفت:
- خیلی بدی.
رفت و نورا هم دنبالش رفت. مهتاب جلو اومد و گفت:
- چیشد؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- شکست عشقی خورد.
مهتاب ابرو بالا انداخت و گفت:
- عاشق کی بود؟
به خودم اشاره کردم و گفتم:
- از من خواستگاری کرد.
مهتاب دست‌هاش رو جلوی دهانش گرفت و خندید. چقدر این بلوز لیمویی رنگ خوب تو تنش نشسته بود و چهره‌ش رو دلنشین کرده بود.
- از دست این بچه‌ها، بگو بچه تو چه می‌دونی زن و خواستگاری چیه؟!
صدای زنگ گوشیش بلند شد، گوشیش رو از جیب شلوار جین آبی رنگش بیرون آورد و وقتی اسم روی صفحه رو دید، گفت:
- دلی جون، من کجا می‌تونم حرف بزنم؟
متعجب گفتم:
- این همه جا.
سرش رو نزدیک آورد و نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- با یه پسره چند روزه دوست شدم، اونه.
صدای گوشیش قطع شد و طولی نکشید که باز صدای گوشی بلند شد. لبم رو به دندون گرفتم و گفتم:
- برو اتاق من.
گونه‌ام رو بوسید و گفت:
- خیلی گلی، دلی جونم.
این رو گفت و به طرف حیاط پشتی دوید. گیج از رفتار مهتاب به داخل عمارت برگشتم و به آشپزخونه رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,681
مدال‌ها
3
***
آخر شب بود کارهای آشپزخونه تموم شده بود، کم‌کم باید به اتاقم می‌رفتم. دست بردم لامپ رو خاموش کنم که با صدای مهتاب دست نگه داشتم.
- ‌دلی جون هنوز نرفتی بخوابی؟
خسته بودم و لبخند کم جونی زدم و گفتم:
- تازه داشتم می‌رفتم، جانم کار داری؟
طره‌ای از موهای بازش رو دور انگشت اشاره‌ش پیچوند و گفت:
- می‌خواستم باهات حرف بزنم؛ اما دیدم خسته‌ای.
جلو رفتم دستش رو گرفتم و گفتم:
- نه عزیزم، برای تو خسته نیستم.
گونه‌ام رو بوسید و گفت:
- مرسی دلی جونم.
با هم به بیرون رفتیم، جلوی اتاق من نشستیم.
- می‌خوای بریم تو اتاقم؟
مهتاب نفس عمیقی کشید و گفت:
- نه این‌جا خوبه؛ هوای بهاری رو دوست دارم.
لبخندی زدم و گفتم:
- خیلی لذت‌بخشه.
به آسمون پر ستاره خیره شدیم.
- دلی!
- جانم؟
- من عاشق شدم.
نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- به‌سلامتی.
نگاهم کرد و گفت:
- عشق از نظر تو خوبه یا نه؟
کمی تو فکر رفتم و بغض کردم. از نظر من عشق زیباترین حس ممکن بود، عشق ناب‌ترین احساس قلبی یک آدم بود. عشق شیرین و گاهی اوقات تلخ بود. عشق یعنی آراز... .
- دلی جون داری گریه می‌کنی؟
متوجه‌ی ریزش اشک‌هام نشده بودم. با خنده اشک‌هام رو پاک کردم و گفتم:
- حالا این آقای خوش‌بخت کی هست؟
شوق تو چشم‌های مهتاب جریان گرفت و با ذوق گفت:
- معلم زبانِ کلاس کنکوریم.
- اون هم به تو حسی داره؟
با خنده سرش رو تکون داد و گفت:
- آره، اسمش سروشِ، بیست و پنج سالشه.
- مامانت خبر داره؟
نگاهش رنگ ترس گرفت و گفت:
- وای نه؛ اگه بدونه من رو می‌کشه.
- به نظرم بدونه بهتره، اون بهتر می‌تونه راهنماییت کنه.
- سروش قصدش ازدواجه.
پاهام رو دراز کردم و دست‌هام رو بغل کردم و گفتم:
- ازدواج برات زود نیست؟
لبش رو غنچه کرد و گفت:
- دلی من عاشقشم، کنارش حس خوبی دارم.
آروم گفتم:
- اگه حست زود گذر باشه چی؟!
- من یک ساله شاگردشم، تازه چند روزه بهم پیشنهاد داده، خیلی‌وقته به‌هم علاقه‌مند شدیم؛ اما بروز نداده بودیم.
- دخترها شما خواب ندارید؟
نگاه هر دومون به طرف سوئیت آرازخان چرخید. مهتاب خندید و گفت:
- ما هنوز پیر نشدیم، تازه سر شبه ما جوون‌هاست.
- پیر عمته.
مهتاب غش‌غش خندید و گفت:
- اگه عمه زیبام این رو بشنوه از وسط نصفتون می‌کنه.
آرازخان از جلوی پنجره کنار رفت و در رو باز کرد و به بیرون اومد. رکابی و شلوارک مشکی به تن داشت. من و مهتاب نگاهی به‌هم انداختیم و یک دفعه خندیدیم. مهتاب بریده‌بریده گفت:
- هیچ‌وقت با رکابی و شلوارک ندیده بودمتون.
آرازخان جلو اومد و نگاهی به سر تا پای خودش انداخت و گفت:
- شما جوون‌ها شبا با پیراهن و شلوار جین می‌رین تو تخت؟
مهتاب قهقهه زد و دستش رو روی دلش گذاشت و گفت:
- هر چی ابهت داشتی امشب به باد دادی خان.
من با خنده سرم رو پایین انداختم. آرازخان اومد وسطمون نشست، کمی خودم رو کنار کشیدم. نگاهم کرد و گفت:
- من راحتم‌ ها!
- من معذبم!
لنگه‌ی ابروش رو بالا انداخت و گفت:
- صحیح.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,681
مدال‌ها
3
لبخندی زدم و نگاهم رو ازش گرفتم.
- خب این نصف شب در مورد چی حرف می‌زدید؟
مهتاب پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- حرف‌های دخترونه.
- در مورد من نبود که؟
مهتاب چپ‌چپ نگاهش کرد و گفت:
- چرا باید در مورد شما باشه؟!
- چون حرف مشترک شما منم.
- اوه‌اوه دلی، داداش ما رو داشته باش، اعتماد به نفست تو حلقِ عمه فرخنده.
هر سه‌مون خندیدیم. آرازخان گفت:
- اَه نصف شبی اسم اون پیرزن رو آوردی حالم رو بد کردی.
آروم گفتم:
- شما که بدجنس نبودین؟!
نگاهم کرد و گفت:
- هر کی در مورد خونواده‌ی من بد بگه، از چشمم میوفته و سعی می‌کنم از زندگیم حذفش کنم.
مهتاب سوألی پرسید که سوأله من هم بود.
- داداش، پس مراسم عقدتون کی هست؟
آرازخان پاهاش رو دراز کرد و دست‌‌هاش رو روی سی*ن*ه‌ش جمع کرد و گفت:
- فعلاً که جمشیدخان اوضاع خوبی نداره؛ چند روزی هم صبر می‌کنیم.
دلم از این حرف گرفت، این یعنی آرازخان رو تصمیمش مصمم بود. بغض کردم و دلم می‌خواست به اتاقم برم و یک دل سیر اشک بریزم. چرا هنوز به داشتنِ آرازخان امیدوار بودم؟! چرا دلم می‌خواست من رو به یاسمن ترجیح بده؟! اشک‌های لعنتیم انگاری قصد آبروی من رو داشتند. سریع اشک‌هام رو پاک کردم و بلند شدم. آرازخان نگاهم کرد، به سختی شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم. کنار دیوار نشستم، زانوهام رو بغل کردم و هق‌هقم بلند شد. در اتاقم باز شد و آرازخان به داخل اومد. جلوم زانو زد و گفت:
- ‌هنوزم به نداشتنم عادت نکردی؟
بغضم رو قورت دادم و گفتم:
- عادت می‌کنم؛ اما زمان می‌بره.
کنارم نشست و به دیوار تکیه داد.
- من هیچ‌وقت به نبودت عادت نمی‌کنم.
به نیم‌رخش نگاه کردم و گفتم:
- خب این میشه خ*یانت به یاسمن.
سرش رو چرخوند و گفت:
- ‌اون زنمه، تو عشقمی.
تموم بدنم از شنیدن کلمه‌ی (عشقمی) آتیش گرفت. دوست داشتم زندگیم همون لحظه به پایانش برسه. چقدر شنیدن این کلمه به مزاجم خوش اومد و تموم وجودم پر از عشق و شوق زندگی شد. دستش رو دور شونه‌ام حلقه کرد و من رو به سمت خودش کشید.
- این‌جوری که نمی‌شه.
- چرا؟
- شاید من یک در صد کنار بیام؛ که اونم محاله؛ اما یاسمن چی؟
بوسه‌ای روی سرم زد و گفت:
- مجبوره.
- گناه داره.
با اخم گفت:
- گناه رو من و تو داریم، که داریم از دوری هم عذاب می‌کشیم.
با بغض گفتم:
- خب چرا راضی به ازدواج باهاش شدی؟
- چون مجبورم.
- به‌خاطر وصیت آقابزرگ؟
سرش رو تکون داد. خیلی ناراحت شدم و دلم رنجید.
- من این رو نمی‌خوام، من تو رو کامل می‌خوام.
بی‌حرف نگاهم کرد.
- تو وقتی با اون باشی مجبوری باهاش باشی، اون‌وقت هر از گاهی برای من میشی؛ پس نداشته باشمت خیلی بهتره.
سرش رو خم کرد تو چشم‌هام خیره شد و گفت:
- نداشتنم بهتره؟
لبم رو به دندون گرفتم و گفتم:
- آره.
معترضانه اسمم رو صدا زد. دستم رو زمین گذاشتم و بلند شدم. به طرف رخت خوابم رفتم، تشک رو برداشتم و روی زمین پهن کردم. به آرازخان که متحیر نگاهم می‌کرد، نگاه کردم و گفتم:
- خیلی خستم، می‌خوام لباس راحت بپوشم، ممنون میشم برین.
بلند شد و گفت:
- دلارام! حرف آخرت بود؟
با چونه‌ی لرزون گفتم:
- بله، یه عمر با بدبختی زندگی کردم، نمی‌خوام نفر دوم باشم، نمی‌خوام هوو باشم.
قطره اشکی از چشمم چکید.
- دلارام! تو برای من اولین و آخرینی.
با تحکم گفتم:
- با وجود یاسمن اول و آخر نیستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,681
مدال‌ها
3
جلو اومد، بازوهام رو گرفت و با صدایی پر از حرص تو صورتم غرید:
- هستی.
با مشت به سمت چپ سی*ن*ه‌اش کوبید و ادامه داد:
- این قلب لامصب برای تو می‌زنه، من فقط کنار تو آرومم.
اشک‌هام سرازیر شد و گفتم:
- ‌وصیت آقابزرگ مهم‌تر از خواسته‌ی قلبت بود؟!
قطره اشکی از چشمش پایین چکید و گفت:
- ازت خواهش می‌کنم درکم کن و سریع قضاوتم نکن، بذار وقتش برسه.
عقب رفتم و گفتم:
- چون درکت می‌کنم، ازت می‌خوام ازم بگذری، من هم هر چند سخت باشه می‌گذرم؛ تو هم حتماً یه روز عاشق زنت میشی، چند باری بغلت بخوابه و عزیزم بهت بگه شیفته‌اش میشی.
یک‌ لحظه داغ شدن سمت چپ صورتم رو احساس کردم، دستم رو روی صورتم گذاشتم و گریه‌ام شدت گرفت.
- این سیلی رو بهت زدم که بدونی من به‌خاطر بغلم خوابیدن‌هات عاشقت نشدم، من ان‌قدر عوضی نیستم که عشق رو تو تختِ‌خواب بخوام، من اگه بخوام روزی ده‌تا زن و دختر تختم رو پر می‌کنن.
این رو گفت و به طرف در رفت، لحظه‌ی آخر برگشت و گفت:
- فکر نمی‌کردم عشقم رو این‌جوری معنا کنی.
با صدایی پر از بغض صداش زدم و بی‌توجه در رو محکم کوبید و رفت. همون‌‌جا زانو زدم و ضجه زدم. لعنت به من و خواسته‌ام. مگه من دل نداشتم که تموم آرازخان رو برای خودم بخوام؟! من عشقش رو باور داشتم و قبول داشتم که عشقش رو بد معنی کردم. دلش رو شکستم و چقدر سخت تاوان دادم... .
«آراز»
درحالی‌که ساعت مچی رولکسم رو روی مچم می‌بستم، یاسمن صدام زد، برگشتم و نگاهش کردم. مانتوی بلند مشکی با ساپورت مشکی تن داشت، شال قرمزش رو مدل عربی بسته بود؛ کیف قرمزش رو روی دوشش انداخت و گفت:
- عشقم بیا بریم اتاق بابا ازش اجازه بگیریم بعد بریم.
لنگه‌ی ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
- دیگه آزمایش گرفتن اجازه می‌خواد؟
سرش رو کج کرد و گفت:
- آرازم! این‌جوری بهتره، یه‌کم روحیه‌اش خرابه و بذار بفهمه هنوز هم برای ما عزیزه.
آستین پیراهن سرمه‌ایم رو مرتب کردم و گفتم:
- باشه.
به طرف اتاق جمشیدخان رفتیم. یاسمن در رو باز کرد و وارد شدیم. جمشیدخان روی تخت دراز کشیده بود و به سقف خیره بود. عمه ثریا هم کنارش نشسته بود؛ یاسمن جلو رفت و گفت:
- بابا جونم! من و آراز داریم می‌ریم برای آزمایش اومدیم ازتون اجازه بگیریم.
جمشیدخان نگاهش رو از سقف گرفت و به سختی سرش رو تکون داد و به یاسمن نگاه کرد، کمی روی یاسمن مکث کرد و بعد نگاهش رو به من دوخت. لب‌هاش تکون خورد؛ اما صدایی بیرون نیومد، به سختی صدای نامفهوم از گلوش اومد.
- آ... آ...ر
دیگه نتونست بقیاه‌ش رو بگه، عمه دستش رو گرفت و گفت:
- چی می‌خوای بگی؟
جمشیدخان سرش رو آروم تکون داد و باز اون صداها رو تکرار کرد. جلو رفتم خم شدم و تو چشم‌هاش خیره شدم و گفتم:
- نگران نباشین مراقب یاسمن هستم.
قطره‌ای اشک از چشمش سرازیر شد. سرم رو بلند کردم و گفتم:
- بریم یاسمن.
عمه بلند شد و گفت:
- خدا به همراهتون، حتماً بعد از آزمایش یه چیزی بخورین، یاسی ضعیفه غش نکنه.
لبخند کم جونی زدم. یاسمن عمه رو بوسید و گفت:
- چشم مامان جان، باید آبروم رو پیش آراز ببری که ضعیفم؟
عمه خندید و گفت:
- پارسال رو یادت رفت ازت خون گرفتن غش کردی؟
یاسمن لبش رو به دندون گرفت با شوخی چشم‌غره‌ای به عمه رفت و گفت:
- آراز جان! بریم تا عمه‌ی گرامیت بیشتر از این من رو تخریب نکرده!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,681
مدال‌ها
3
***
از من آزمایش خون و ادرار گرفتن و منتظر یاسمن بودم. پَد روی دستم رو داخل سطل زباله انداختم و روی مبل مدل اِل سبزِ چمنی نشستم. پسر و دختر جوونی روبه‌روم نشسته بودند، دختره محکم بازوی پسر رو گرفته بود؛ انگار پسره قصد فرار داشت. دختره شال صورتی رنگش رو روی موهای بازش مرتب کرد و زیر گوش پسره چیزی گفت و هر دوشون خندیدند. پوزخندی زدم و سرم رو پایین انداختم.
- عشقم بریم؟
سرم رو بلند کردم و پرسیدم:
- تموم شد؟!
یاسمن سرش رو بالا و پایین کرد و گفت:
- آره.
بلند شدم و گفتم:
- انتظار داشتم غش کنی.
یاسمن چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت:
- عمه‌ات یه چیزی گفت، تو باید باور کنی؟
شونه‌هام رو بالا انداختم و گفتم:
- اون‌جور که عمه سفارش کرد، انتظار داشتم الان زیر سِرم باشی.
یاسمن لبخندی زد و گفت:
- نه جانم.
- بریم؟
- هنوز کلاس نرفتیم که.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- چه کلاسی؟!
سرش رو پایین انداخت و گفت:
- آموزش تنظیم... .
تا ته حرفش رو خوندم و میون حرفش پریدم و گفتم:
- لازم نیست، خودم بهت آموزش میدم.
گونه‌هاش سرخ شد و چیزی نگفت. بعد از رفتن به جیگرکی و خوردن صبحونه‌ی کامل به روستا برگشتیم. یاسمن چقدر خوش‌حال بود و هر لحظه برای بودنم کنارش تشکر می‌کرد و از آینده‌مون حرف میزد. قرار شد از فردای اون روز خریدهای عقد رو انجام بدیم. وقتی به عمارت برگشتم به بهونه‌ی بررسی فایل‌های ارسالی از طرف یکی از کارمندهای شرکت ترکیه به سوئیت رفتم. قبلش از خاتون خواستم برام دمنوش بفرسته؛ دلم تنگ دلارام بود و می‌دونستم جز اون کَسی دمنوش برام نمیاره. این چند روز ندیده بودمش و خیلی ازش دل‌خور بودم؛ اما بارها خودم رو لعنت فرستادم که چرا اون سیلی رو به صورتش زدم. صدای زنگ سوئیت بلند شد.
- بیا تو.
در باز شد و دلارام وارد شد. دست به سی*ن*ه به پشتی مبل تکیه دادم، آروم سلام داد و جلو اومد، ماگ سفید رنگ دمنوش رو از داخل سینی برداشت و روی جلو مبلی گذاشت.
- بفرمایید.
نگاهش رو ازم می‌دزدید. حرفی نزدم؛ برگشت که بره، دو قدم جلو رفته بود که برگشت، سینی رو بغل کرد و گفت:
- حرف اون‌ شبم هیچ معنی بدی نداشت. خیلی از زندگی‌ها بی‌عشق شروع میشه و بعدش به مرور زمان عشق به وجود میاد، عشق شما و یاسمنم این‌جور عشقی میشه.
بغض داشت و چونه‌ش می‌لرزید.
- من کاری با عشق خودم و یاسمن ندارم. عشق من و تو چقدر مقدسه؟
مردمک چشم‌هاش می‌لرزید، تندتند پلک میزد، تا اشک‌هاش سرازیر نشن.
- شما رو به هر کی دوست دارین، قسم میدم، تمومش کنین، شما دو سه روز دیگه عقدتونه.
با تحکم گفتم:
- جوابم رو بده.
اشک‌هاش روی صورتش جاری شدن و گفت:
- عشق ما مقدس‌ترینم باشه دیگه فایده نداره، دیگه تموم شد. من هم سعی می‌کنم کمتر جلو چشمتون باشم.
پا پشت دست اشک‌هاش رو پاک کرد و ادامه داد:
- برای خوشبختیتون دعا می‌کنم.
داغون شدم از مظلومیت این دختر... بلند شدم و به سمتش رفتم، تا خواستم دستش رو بگیرم، عقب رفت و گفت:
- بذارین طعم دست‌ها و آغوشتون از یادم بره.
لب زدم:
- دلارام! باید یه چیزی رو بگم... .
با هق‌هق میون حرفم پرید و گفت:
- نمی‌خوام هیچی بشنوم.
این رو گفت و با گریه سوئیت رو ترک کرد. ای کاش حرفم رو گوش می‌داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,681
مدال‌ها
3
***
نخ سیگار رو از لای انگشت علی کشیدم، روی لب‌های خودم گذاشتم. پک محکمی به سیگار زدم و دودش رو از بینیم بیرون دادم. به منظره‌ی سرسبز بهاریِ پایین تپه خیره شدم.
- فردا میشه شونزده سال.
پک دیگه‌ای به سیگار زدم و دودش رو بیرون دادم و گفتم:
- اوهوم.
خسرو با خنده از کنار آتیش بزرگی که بر پا کرده بودیم بلند شد و گفت:
- ای خلاف‌کارها، یه نخم به من بدید.
علی چپ‌چپ نگاهش کرد و گفت:
- یه نخ سیگار داریم سه نفریم، اون هم آراز تمومش کرد.
سیگار رو به سمت خسرو گرفتم و گفتم:
- بیا.
خسرو سیگار رو گرفت و گفت:
- چیزیش مونده؟!
- همین هم خوبه.
علی بلند شد و به طرف آتیش رفت؛ قوری کوچیک سیاه رو از روی کتری برداشت و گفت:
- چای آماده‌س، لیوان‌ها رو بدین.
خسرو لیوان‌ها رو از توی کوله‌ی سیاه رنگ بیرون آورد و خم شد و به سمت علی دراز کرد.
- فدایی داری خسرو.
- فدات داش علی.
خسرو پک محکمی به ته‌ سیگار زد و ادامه داد:
- عمارت پر از مهمونه و ما این‌جاییم.
علی لیوان‌ها رو پر از چای کرد و گفت:
- شاه دوماد اومده آخرین پیک‌نیک مجردی.
هر دوشون قهقهه زدند و من فقط به یک لبخند اکتفا کردم.
- علی فقط یه نخ سیگار داشتی‌؟
علی لیوان‌ها رو برداشت اومد و گفت:
- نه یکی هم هست بعد از چای می‌چسبه.
خسرو ته سیگار رو به زمین انداخت و یکی از لیوان‌ها رو از علی گرفت و گفت:
- آرازخان! سیگار برات خوب نیست‌.
- یه‌کم آرومم می‌کنه.
علی لیوان رو دستم داد و گفت:
- بخور چای آتیشی هم آرامش‌بخشه.
به بخار چای خیره شدم و گفتم:
- داغون‌تر از این حرف‌هام.
خسرو دست روی شونه‌م گذاشت و گفت:
- فردا دیگه آروم میشی.
آهی کشیدم و گفتم:
- به یه مدت تنهایی نیاز دارم.
علی با شیطنت ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- با یاسمن‌ بانو، ماه‌ عسل حتماً خوش می‌گذره.
کمی از چای داغ رو مزه کردم و گفتم:
- خیلی، چه ماه عسل عاشقانه‌ای بشه!
خسرو آروم گفت:
- امشب و فردا برای دلارام بدترین لحظاته.
دلم پر کشید برای آرام جانم، نگاهی به خسرو انداختم و گفتم:
- هواش رو داشته باشین.
- صبح رفت امام‌زاده.
متعجب پرسیدم:
- چی؟!
خسرو سرش رو پایین انداخت و گفت:
- من و گلی بردیمش، خاتون یه چیزایی از حس دلارام فهمیده، ازم خواست ببرمش این دو روز رو پیش بی‌بی بمونه، داشت دق می‌کرد.
لیوان رو زمین گذاشتم؛ بلند شدم و گفتم:
- الان باید بگی؟
علی گفت:
- اون‌جا براش بهتره، گناه داره طفلک.
- علی! سیگار رو بده.
علی از جیب جلوی پیراهن چهارخونه‌ی سفید و سیاهش یک نخ سیگار بیرون آورد و به سمتم گرفت و گفت:
- فقط همین یکی مونده.
سیگار رو گرفتم و جلوی آتیش زانو زدم و سیگار رو با ذغال روشن کردم؛ بلند شدم و از علی و خسرو دور شدم. درست جایی نشستم که چند ماه پیش دلارام رو اون‌جان دیدم.
امان از تو دختر، امان از عشق تو... روحیه‌ام بی‌نهایت داغون بود. فردا هم سالگرد مرگ عزیزانم بود، هم روز عقد و عروسی من. نا‌خواسته این دو تاریخ با هم یکی شده بودند؛ اما زیاد هم بد نبود.
پک محکمی به سیگار زدم و قطره‌ای اشک از چشمم روی صورتم جاری شد. دلم پر می‌کشید که آرام‌ جانم رو ببینم، انگار به دلم گواه بود که حالا‌حالاها نمی‌بینمش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,681
مدال‌ها
3
«دلارام»
بیدار بودم؛ اما نای بلند شدن نداشتم. دلم پر از غصه بود، دلم می‌خواست دور بشم از این عمارت که همه در تدارک جشن عروسی آرازِ من بودند. کَسی به فکر دختری که تموم شب رو گریه کرد و سوخت از دوری دلدارش نبود. کاش قلبم از تپش می‌ایستاد و تموم میشد این زندگی پر از غم و رنج من... زیر لب زمزمه کردم.
آن شانه که آرامش دنیایم بود
شد شانه به شانه یکی دیگر رفت
چشم‌هام از شدت گریه کاسه‌ی خون بود. صدای چند ضربه به در اومد و کمی بعد خاتون وارد اتاقم شد. بلند شدم و نشستم.
- دخترم!
نگاهش به چهره‌ی غمگینم افتاد، کنارم نشست و سرم رو بغل کرد و گفت:
- دل به کی دادی دخترم؟
لبم رو به دندون گرفتم و آروم اشک ریختم و جوابی ندادم.
- آرازخان؟!
با صدایی که از بغض می‌لرزید، گفتم:
- خاتون! می‌خوام امروز و فردا رو این‌جا نباشم.
خاتون نگاهم کرد، چشم‌هاش خیس از اشک بود؛ یعنی اون هم دلش برام سوخته بود؟!
- کجا بفرستمت؟
- پیش بی‌بی.
آهی کشید و گفت:
- تو کار آرازخان موندم و در عجبم؟!
آب بینیم رو بالا کشیدم و گفتم:
- چرا؟
خاتون سرم رو بوسید و بلند شد و گفت:
- حاضر شو، به خسرو میگم ببردت.
این رو گفت و از اتاق بیرون رفت. بلند شدم، مانتو و شلوار مشکیم رو پوشیدم، شال مشکی رو هم روی موهای کوتاهم انداختم. انتخابم برای لباس عالی بود؛ چون من عزادار عشق از دست رفته‌ام بودم. به طرف حیاط جلویی عمارت رفتم. گلی صدام زد و به سمتم اومد.
- دلارام! می‌خوای بری امام‌زاده؟
فقط سرم رو تکون دادم. گلی آهی با درد کشید و گفت:
- شاید دور باشی کم‌تر اذیت بشی، بریم منم میام.
نگاهم رو بین جمعیتی که در رفت و آمد بودند، چرخوندم، دنبال تنها دلیل زندگیم بودم. دیدمش کنار ماشین‌ ایستاده بود و با علی گرم صحبت بود. پیراهن طوسی تیره تنش بود، کدوم دومادی یک روز به عروسیش لباس تیره تنش می‌کرد؟ آخ از تو آراز... دلم می‌خواست یک دل سیر نگاهش کنم؛ چرا دلم شور زد؟ یک حسی تو دلم می‌گفت که دیدار بعدیمون به این زودی‌ها نیست.
گلی دم گوشم گفت:
- بریم؟
با گریه، زیر لب زمزمه کردم:
- بخشیدمت به خودم که نه
به دنیایی که زورش بیش‌تر از من بود
کل مسیر رو گریه کردم، وقتی رسیدیم تشکر کردم و پیاده شدم. گلی هم پیاده شد، گونه‌ام رو بوسید و گفت:
- فردا، آخر شب میام دنبالت.
سرم رو بالا انداختم و گفتم:
- نه، بذار اونا برن ماه عسل منم میام.
گلی با بغض گفت:
- الهی بمیرم، می‌خوای منم نرم پیشت بمونم؟
دستش رو گرفتم و گفتم:
- نه برو، شاید یه روزی دلم خواست از عروسیشون برام تعریف کنی.
- ‌جون گلی خودت رو اذیت نکن.
لبخند محوی زدم و بغضم رو قورت دادم و گفتم:
- پیش پدر و مادرم آرومم.
نگاهم به خسرو افتاد که داشت با سید حرف میزد و نیم نگاهی به من انداخت. بی‌بی به ایوان کوچیک جلوی خونه‌ی نقلیشون اومد و گفت:
- به‌به ببین کی اومده؟! دلارام جانم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,681
مدال‌ها
3
گلی و خسرو سلام دادند و بی‌بی با مهربونی جوابشون رو داد. با گلی خداحافظی کردم و به سمت بی‌بی رفتم. دو پله‌ی ایوان رو بالا رفتم و بی‌بی رو بغل کردم و گفتم:
- سلام، بی‌بی دو روزی حوصله‌ی مهمون مریض و دل‌شکسته رو دارین؟
بی‌بی من رو به خودش فشرد و گفت:
- قربون قدم مهمونِ عزیزم.
کمی تو بغل بی‌بی موندم تا آروم بشم.
- خوش اومدی باباجان.
از بغل بی‌بی بیرون اومدم و به سمت سید چرخیدم.
- سلام.
- علیک سلام باباجان.
نگاهم به ماشین خسرو افتاد که حرکت کرد و رفت.
- ببخشید مزاحمتون شدم.
بی‌بی چینی به ابروهاش آورد و گفت:
- نزن این حرف رو دخترم، تو رحمتی، تو عزیزی.
لبخندی زدم و تشکر کردم. سید سرش رو پایین انداخت و تسبیح آبی رنگش رو تو مشتش جمع کرد و گفت:
- نمی‌دونم چی باعث شده این‌جوری آشفته باشی باباجان؛ اما به یاد خدا باش که آرامش بخش دل‌ها فقط خودشه.
چونه‌ام از بغض لرزید و گفتم:
- درسته.
بی‌بی گفت:
- از همون خدا عاقبت بخیریت رو می‌خوام.
دلم می‌خواست در جواب بی‌بی بگم، بی‌بی جان من بدون آراز دیگه عاقبت بخیر نمی‌شم. من مثل مرده‌ی متحرک فقط روزها رو سپری می‌کنم تا زمان مرگم از راه برسه، زندگی بدون آراز یعنی مرگ تدریجی... با لبخندی پر از درد جواب دادم:
- ممنون بی‌بی.
از بی‌بی ظرفی گرفتم و پر از آب کردم به طرف مزار پدر و مادرم رفتم؛ سلام دادم، اول مزار مادرم رو شستم و بعدش مزار پدرم. کنار مزارشون نشستم.
- بی‌بی میگه شما هم با عشق با هم ازدواج کردین، خوش‌بحالتون، شما ان‌قدر عاشق هم بودین که مرگتون هم تو یک روز بود.
بغضم شکست و ادامه دادم:
- مامان کاش بودی که از دلدادگیم برات می‌گفتم و تو نوازشم می‌کردی و آروم می‌شدم؛ مامان جانم چرا باید سهم من از این دنیا فقط تنهایی باشه؟ شما که تنهام گذاشتین.
هق‌هق کردم:
- آرازم تنهام گذاشت.
سرم رو روی مزار پدرم گذاشتم.
- بابا جانم کاش بودی، هیچ‌کَس جرئت نمی‌کرد دل دخترت رو بشکنه، کسی جرئت نمی‌کرد به دلارامت چپ نگاه کنه، میگن باباها دختر دوست هستن، تو چرا نموندی تا دوستم داشته باشی؟ بلند شو ببین از زندگی هیچی جز غم و بدبختی نصیب دخترت نشده. دلم به آراز خوش بود که اونم سهم یکی دیگه شد.
سرم رو بلند کردم و زانوهام رو بغل گرفتم و آروم زمزمه کردم:
- فردا عقد می‌کنه، رشته‌های عشقمون پاره میشه، تموم میشه دلدادگیمون، اون آرازِ یاسمن میشه، یاسمنم آرام جانش میشه، از فردا شب آغوشش برای یاسمن میشه، نوازش‌ها و بوسه‌هاش برای اون میشه...
جلوی دهانم رو گرفتم تا صدای ضجه‌هام به گوش بی‌بی‌ و سید نرسه. قلبم به حدی درد می‌کرد که هر آن منتظر ایستادنش و پایان زندگیم بودم.
- دلارام!
سرم رو بلند کردم، از دیدن محمد تعجب کردم. بی‌حرف روبه‌روم، روی سنگ مزار عزیز نشست. اشک‌‌هام رو پاک کردم.
- این همه اشک ریختن ارزشش رو داره‌؟
لبم رو به دندون گرفتم و جوابی ندادم. محمد علف‌های هرز کنار مزار عزیز رو کَند و ادامه داد:
- من که بهت گفتم تو برای آراز بی‌ارزشی.
با صدای گرفته و پر از بغض گفتم:
- محمد تنهام بذار.
- اونا همشون عوضین، اون از یاشار که سمانه رو بدبخت کرد، اونم از آراز که این‌جوری اشک‌های تو رو در آورده.
- من به‌خاطر آراز گریه نمی‌کنم.
محمد تکه چوبی برداشت و با اون روی زمین خط‌های کشید و گفت:
- خودم اسمش رو از بین حرفات شنیدم.
- تو راست میگی، حالا ازت می‌خوام تنهام بذاری.
- شنیدم فردا عروسیشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,681
مدال‌ها
3
با خشم نگاهش کردم و گفتم:
- چرا هر وقت میام این‌جا تو هم این‌جایی؟
تکه چوب رو زمین انداخت دست‌هاش رو به‌هم کوبید و جواب داد:
- سمانه بهم خبر داد، نگرانت بود؛ گفت که مادر خسرو گفته اومدی این‌جا.
صدای پرنده‌ای به گوشم خورد، سرم رو بلند کردم پرنده‌ای رو دیدم که روی شاخه‌ی درخت‌ در حال لونه درست کردن بود، همون لحظه جفتش با چند چوب و خاشاک اومد، من به اون‌ها هم حسودیم شد.
- بیا با من بریم.
نگاهم رو از پرنده‌ها گرفتم و به محمد که با التماس نگاهم می‌کرد، دوختم.
- برو محمد.
- به خدا خوشبختت می‌کنم.
سرم رو دوباره بالا گرفتم و به اون پرنده‌ها خیره شدم.
- من به درد تو نمی‌خورم، چون قلبی برام نمونده که تو رو توش جا بدم.
محمد جلوتر اومد و جلوم زانو زد. نگاهش کردم.
- تو زنم شو، کاری می‌کنم قلبت فقط برای من بتپه.
بلند شدم و گفتم:
- اصرار نکن.
به طرف حوضِ دایره شکل آبی رنگی که جلوی امام‌زاده بود، رفتم. آستین‌هام رو بالا دادم، شیر آب رو باز کردم و وضو گرفتم. محمد دست‌هاش رو بغل کرده بود و حرکاتم رو زیر نظر داشت؛ بی‌توجه بهش به داخل امام‌زاده رفتم. چشمم به اون قسمتی افتاد که بار آخر، همراه آرازخان اون‌جا نشسته بودیم. چرا هر جا می‌رفتم خاطره‌ای ازش داشتم و نمی‌ذاشت آروم بمونم؟ جلو رفتم و دست‌هام رو به ضریح گره زدم و پیشونیم رو به ضریح چسبوندم و اشک‌هام سرازیر شد.
- خدایا فقط خودت آرومم کن، خودت توان فراموش کردنش رو بهم بده، تو که این سرنوشت رو برام رقم زدی پس خودت بهم قدرت بده تا بپذیرم این تقدیر رو، خداجونم مراقب آرازم باش. شاید حس ما به‌هم خیلی واقعی بود؛ چون عشق‌های واقعی به‌هم نمی‌رسند.
چادر نماز سفید با گل‌های ریز بنفش رنگ رو از جا چادری برداشتم و سر کردم، دو رکعت نماز برای آرامشم خوندم.
کمی آروم شدم، چادر رو مرتب تا زدم و سر جاش گذاشتم؛ وقتی به بیرون رفتم محمد هنوز نرفته بود، روی پله‌های ایوان نشسته بود.
- قبول باشه.
آروم جواب دادم:
- ممنون.
بی‌بی سرش رو از پنجره اتاق بیرون آورد و گفت:
- بچه‌ها بیاین داخل سفره‌ی ناهار رو انداختم.
محمد بلند شد و گفت:
- دستت درد نکنه بی‌بی من باید برم.
بی‌بی لبخندی زد و گفت:
- بیا تو پسرم تعارف نکن، مثلاً این‌جا خونه‌ی خاله‌تونه.
محمد با لبخند نگاهی به من انداخت و جواب بی‌بی رو داد:
- زنده باشین.
از پله‌ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم، محمد هم دنبالم اومد. سید قسمت بالای سفره نشسته بود، با روی خوش گفت:
- بیاین بشینین باباجان.
به طرف آشپزخونه نقلی خونه رفتم.
- بی‌بی کمک نمی‌خواین؟
بی‌بی چهارتا کاسه سفالی سرمه‌ای رنگ، از روی کابینت فلزی سفید رنگ برداشت به سمتم دراز کرد و گفت:
- ‌آب‌گوشت دوست داری؟
لبخند زدم و کاسه‌ها رو ازش گرفتم و گفتم:
- دستتون درد نکنه، خیلی دوست دارم.
به بی‌بی تو چیدن سفره کمک کردم، محمد و سید گرم تعریف بودند و از کار و شغل محمد صحبت می‌کردند. کنار بی‌بی نشستم؛ اشتهایی برای غذا خوردن نداشتم؛ اما به‌خاطر بی‌بی کمی غذا خوردم. بعد از تموم شدن غذا، نذاشتم بی‌بی کاری کنه و همه‌ی کارها رو خودم انجام دادم و محمد هم کمک کرد. داشتم ظرف‌ها رو می‌شستم که محمد اومد به کابینت تکیه داد و گفت:
- رو پیشنهادم فکر کن.
شیر آب رو باز کردم و کاسه‌ی اول رو آب کشیدم و گفتم:
- من جوابم رو دادم.
سرش رو نزدیک صورتم آورد و با حرص گفت:
- چرا لج می‌کنی؟ از فردا اون و زنش می‌شن آینه‌ی دقت؛ نابود میشی دلارام.
بی‌حرف به کارم ادامه دادم.
- به فکر خودت باش، از روزی که رفتی تو اون عمارت خراب شده نصف شدی.
نیش‌خندی زدم و دست از شستن برداشتم و شیر آب رو بستم و گفتم:
- نه که خونه‌ی شما سَروَری می‌کردم.
- هر چی بود، بهتر از الانت بودی؛ خوش‌حالم از این‌که اون غربتی زن گرفت، اون لیاقتت رو نداشت.
عصبی شدم و گفتم:
- در مورد آراز درست حرف بزن.
با تمسخر خندید و گفت:
- سنگ کی رو به سی*ن*ه‌ می‌زنی؟ کَسی که فردا شب عروسی از جنس خودش رو به حجله می‌بره؟ توی کلفت و بی‌کَس و کار کجا به چشمش میای؟
حرف‌های تلخش مثل خنجری تو قلبم بود، با بغض گفتم:
- بسه محمد.
محمد تو صورتم توپید:
- شک نکن یه روز پشیمون میشی.
محمد با حرص نگاهش رو ازم گرفت و رفت. همون‌جا نشستم و به کابینت تکیه دادم و هق‌هق کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,681
مدال‌ها
3
«آراز»
شب از نیمه هم گذشته بود، من هنوز بیدار بودم و خواب از چشم‌هام فراری بود، حس ناخوشایندی داشتم. نگاهی به علی که کنارم غرقِ خواب بود، انداختم. بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم و جلوی پنجره ایستادم؛ اتاق دلارام روبه‌روم بود، کاش اون‌جا بود، به آرامشش نیاز داشتم. آرام جانم الان چه حالی و روزی داشت؟! دلم طاقت نیاورد و از سوئیت بیرون رفتم و به اتاق دلارام رفتم. ان‌قدر برای دور شدن از این عمارت عجله داشته که حتی رخت خوابش رو جمع نکرده بود. روی تشکش نشستم و بالشتش رو بغل کردم، بوی عطرِ موهاش تو بینیم پیچید، امان از دل عاشقم، امان از دل بی‌تابم...
دراز کشیدم؛ حالم خوب نبود و افسوس خوردم چرا آرام جانم این‌جا نیست، تا سر روی پاهاش بذارم، دست تو موهام بکشه و با صدای دلنشینش برام حرف بزنه و آرومم کنه، یاد روزهای محرمیت‌مون افتادم؛ یاد شب آخر رو که با هم این‌جا گذروندیم افتادم، قطره اشکی از چشمم سرازیر شد. من دیوانه‌وار دلارام رو می‌خواستم، من به وجودش تو زندگیم نیاز داشتم.
نمی‌دونم کی و با چه حالی خوابم برد.
- داداشی.
با صدای مهتاب چشم‌هام رو باز کردم، گیج بودم و کمی طول کشید تا موقعیتم رو درک کنم. مهتاب با دلهره گفت:
- همه دنبالتونن، پاشین تا کَسی نفهمیده این‌جایین.
نشستم، دست‌هام رو توی موهام کشیدم و گفتم:
- باشه، برو منم میام.
مهتاب لبش رو به دندون گرفت و گفت:
- چرا راضی به عذاب خودتون و دلارامین؟ هر دوتون گناه دارید به خدا.
این دختر هم فهمیده بود ما بی‌هم دووم نمیاریم. بلند شدم و بی‌حرف از اتاق خارج شدم و یک راست به سوئیت رفتم. علی و یاسمن اون‌جا بودند. یاسمن به سمتم اومد و گفت:
- عشقم! تو کجایی؟
نگاهی به علی انداختم که سرش رو تکون داد.
- اسطبل بودم.
علی خندید. یاسمن سرش رو چرخوند و نگاهی به علی انداخت و باز سرش رو به سمت من چرخوند.
- با رکابی و شلوارک رفتی اسطبل؟!
از سوتی خودم، خنده‌ام گرفت، با جدیت جواب دادم:
- فکر نمی‌کردم برای دیدن شبدیز باید با کت و شلوار دومادی برم.
یاسمن ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- آهان، من میرم آماده بشم تا بریم، ساعت نه باید آرایشگاه باشم.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- باشه.
یاسمن لبخندی با شک زد و رفت. علی قهقهه زد و روی کاناپه دراز کشید. خودم هم خندیدم.
- آخه این چه چاخانی بود؟
رکابیم رو از تنم در آوردم و گفتم:
- مرض.
- حالا کجا بودی؟
به طرف اتاق رفتم و گفتم:
- به تو چه؟
- صد بار گفتم دروغ گفتن رو یاد بگیر، گاهی اوقات تو زندگی لازمه دروغ بگی.
- من از دروغ بیزارم، همیشه هم سعی کردم به‌جای دروغ گفتن ساکت بمونم؛ الانم مجبور شدم.
وارد اتاق شدم. علی صداش رو بلند کرد و گفت:
- حالا با رکابی و شلوارک تو اسطبل با شبدیز چیکار داشتی؟
صدای خنده‌اش بلند شد؛ خندیدم و زیر لب بیشعوری نثارش کردم و وارد حمام شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین