- Dec
- 830
- 23,679
- مدالها
- 3
«دلارام»
تو اتاقم مثل مرغ پرکنده میچرخیدم و آروم و قرار نداشتم.
- وای دلارام سرگیجه گرفتم بیا بشین.
مضطرب گفتم:
- پس چرا نیومدن؟ قلبم داره میاد تو حلقم.
- عزیزم، خسرو گفت آرازخان مرخص شده دارن میان دیگه.
لبم رو به دندون گرفتم و گفتم:
- همش تقصیر من احمق بود؛ اگه زبونم لال بلایی سرش میاومد، خودم رو میکشتم.
گلی دستش رو دور شونهم انداخت و گفت:
- کم خودخوری کن، خداروشکر خطر رفع شده.
نوشاد با ذوق اومد تو اتاق و گفت:
- خاله بدو بیا عمو اومد.
نمیدونم چطور خودم رو به حیاط رسوندم. خانم بزرگ برای سلامتی آرازخان گوساله نذر کرده بود. قصاب و چند نفر دور گوساله جمع بودند. نگاهم به ماشین بود که آرازخان پیاده شد. انگار تموم دنیا رو به من دادند. گلی دم گوشم گفت:
- این هم آرازخان، خیالت راحت شد.
از خوشخالی گلی رو بوسیدم و گفتم:
- دلم آروم گرفت.
دیگه برام مهم نبود یاسمن کنارش باشه، فقط زنده بودنش برام کافی بود، من رسم عاشقی رو ادا کردم، عشق واقعی یعنی گذشت برای زندگی معشوق... همه دورش بودند و خوشحالی میکردند. آرازخان از روی خون گوساله رد شد. خاتون اسپند دود کرده بود و دور آرازخان میچرخید. آرازخان سرش رو بلند کرد، نگاهش تو نگاهم گره خورد. لبخند زدم؛ جا داشت همون جا جونم رو فداش میکردم. با لبخندی که زد، تموم غصههام دود شد و به هوا رفت. خانم بزرگ دست آرازخان رو گرفت و گفت:
- دردت به جونم بیا بریم داخل، زیاد سرپا نمون.
آرازخان گفت:
- میرم سوئیت که برم حموم، حموم لازمم شدید.
- باشه مادر، ما تو عمارت منتظریم.
یاسمن گفت:
- تا سوئیت میام.
آرازخان گفت:
- نه تو هم برو استراحت کن، خسرو هست.
یاسمن لبخندی زد و گفت:
- چشم عشقم.
قلبم آتیش گرفت؛ اما من قسم خورده بودم که میگذرم و باید رو قسمم میموندم. آرازخان و خسرو به سمت ما اومدند، نزدیک شدند. با لبخند و بغض گفتم:
- سلام خداروشکر برای سلامتیتون.
آرازخان لبخندی زد و گفت:
- تشکر خانم.
گلی دست من رو که تو دستش بود رو فشرد و گفت:
- بلا دور باشه آرازخان.
- ممنون.
نوشاد و نورا از اتاقشون به سمت آرازخان دویدند و پاهاش رو بغل کردند. آرازخان روی زانو نشست و گفت:
- خوشگلهای عمو، دلم براتون تنگ شده بود.
نورا گفت:
- دل ما هم براتون اندازهی بچه مورچه شده بود.
آرازخان خندید و گفت:
- ای جانم، خوشگل عمو.
نوشاد لبش رو غنچه کرد و گفت:
- عمو مامانم نذاشت وقتی سر گاو رو میبرم بیام بیرون.
آرازخان بوسیدش و گفت:
- کار خوبی کرده عمو.
نورا صورت آرازخان رو بوسید و گفت:
- عمو شما نبودین خاله دلارام یه عالمه گریه کرد.
وای از دست این دخترک آبرو برام نذاشت. آرازخان سرش رو بالا گرفت و نگاهم کرد و گفت:
- خاله تو چشمهاش اندازهی یه دریا اشک داره، تمومی نداره.
لبم رو به دندون گرفتم. خسرو خندید و گفت:
- دلارام نماد ابر بارونیه.
گلی و آرازخان هم خندیدند. آرازخان بلند شد و گفت:
- خسرو برو به قصاب بگو گوشتها رو با مشورت خانم بزرگ بین اهالی روستا تقسیم کنن.
خسرو دم گوش آرازخان چیزی گفت. آرازخان چپچپ نگاهش با خنده گفت:
- برو خسرو.
خسرو روبه گلی گفت:
- عزیزم بیا کارت دارم.
گلی به من چشمکی زد و با خسرو رفت.
نورا و نوشاد هم به سمت پدرشون که کنار قصاب ایستاده بود رفتند. آرازخان به طرف سوئیت رفت و گفت:
- بیا.
با تعجب دنبالش رفتم. وارد سوئیت شد و من هم به داخل رفتم.
با مِنمِن کردن، گفتم:
- کاری دارین؟
دست به سی*ن*ه ایستاد، نگاهم به پشت دستش افتاد که کبود بود؛ دلم ریش شد.
- نه.
با چشمهای گرد شده گفتم:
- خب چرا گفتین بیام؟
لبخندی زد و گفت:
- الان میگم برو.
دستهام رو پشتم قلاب کردم و گفتم:
- دوست دارین اذیت کنین؟
خندید و گفت:
- خیلی.
پوفی کشیدم و برگشتم برم، کمی مکث کردم و بدون اینکه برگردم، گفتم:
- من رو بهخاطر کار اون روزم ببخشین!
- دیگه تکرار نشه.
چشمی گفتم و از سوئیت بیرون رفتم.
تو اتاقم مثل مرغ پرکنده میچرخیدم و آروم و قرار نداشتم.
- وای دلارام سرگیجه گرفتم بیا بشین.
مضطرب گفتم:
- پس چرا نیومدن؟ قلبم داره میاد تو حلقم.
- عزیزم، خسرو گفت آرازخان مرخص شده دارن میان دیگه.
لبم رو به دندون گرفتم و گفتم:
- همش تقصیر من احمق بود؛ اگه زبونم لال بلایی سرش میاومد، خودم رو میکشتم.
گلی دستش رو دور شونهم انداخت و گفت:
- کم خودخوری کن، خداروشکر خطر رفع شده.
نوشاد با ذوق اومد تو اتاق و گفت:
- خاله بدو بیا عمو اومد.
نمیدونم چطور خودم رو به حیاط رسوندم. خانم بزرگ برای سلامتی آرازخان گوساله نذر کرده بود. قصاب و چند نفر دور گوساله جمع بودند. نگاهم به ماشین بود که آرازخان پیاده شد. انگار تموم دنیا رو به من دادند. گلی دم گوشم گفت:
- این هم آرازخان، خیالت راحت شد.
از خوشخالی گلی رو بوسیدم و گفتم:
- دلم آروم گرفت.
دیگه برام مهم نبود یاسمن کنارش باشه، فقط زنده بودنش برام کافی بود، من رسم عاشقی رو ادا کردم، عشق واقعی یعنی گذشت برای زندگی معشوق... همه دورش بودند و خوشحالی میکردند. آرازخان از روی خون گوساله رد شد. خاتون اسپند دود کرده بود و دور آرازخان میچرخید. آرازخان سرش رو بلند کرد، نگاهش تو نگاهم گره خورد. لبخند زدم؛ جا داشت همون جا جونم رو فداش میکردم. با لبخندی که زد، تموم غصههام دود شد و به هوا رفت. خانم بزرگ دست آرازخان رو گرفت و گفت:
- دردت به جونم بیا بریم داخل، زیاد سرپا نمون.
آرازخان گفت:
- میرم سوئیت که برم حموم، حموم لازمم شدید.
- باشه مادر، ما تو عمارت منتظریم.
یاسمن گفت:
- تا سوئیت میام.
آرازخان گفت:
- نه تو هم برو استراحت کن، خسرو هست.
یاسمن لبخندی زد و گفت:
- چشم عشقم.
قلبم آتیش گرفت؛ اما من قسم خورده بودم که میگذرم و باید رو قسمم میموندم. آرازخان و خسرو به سمت ما اومدند، نزدیک شدند. با لبخند و بغض گفتم:
- سلام خداروشکر برای سلامتیتون.
آرازخان لبخندی زد و گفت:
- تشکر خانم.
گلی دست من رو که تو دستش بود رو فشرد و گفت:
- بلا دور باشه آرازخان.
- ممنون.
نوشاد و نورا از اتاقشون به سمت آرازخان دویدند و پاهاش رو بغل کردند. آرازخان روی زانو نشست و گفت:
- خوشگلهای عمو، دلم براتون تنگ شده بود.
نورا گفت:
- دل ما هم براتون اندازهی بچه مورچه شده بود.
آرازخان خندید و گفت:
- ای جانم، خوشگل عمو.
نوشاد لبش رو غنچه کرد و گفت:
- عمو مامانم نذاشت وقتی سر گاو رو میبرم بیام بیرون.
آرازخان بوسیدش و گفت:
- کار خوبی کرده عمو.
نورا صورت آرازخان رو بوسید و گفت:
- عمو شما نبودین خاله دلارام یه عالمه گریه کرد.
وای از دست این دخترک آبرو برام نذاشت. آرازخان سرش رو بالا گرفت و نگاهم کرد و گفت:
- خاله تو چشمهاش اندازهی یه دریا اشک داره، تمومی نداره.
لبم رو به دندون گرفتم. خسرو خندید و گفت:
- دلارام نماد ابر بارونیه.
گلی و آرازخان هم خندیدند. آرازخان بلند شد و گفت:
- خسرو برو به قصاب بگو گوشتها رو با مشورت خانم بزرگ بین اهالی روستا تقسیم کنن.
خسرو دم گوش آرازخان چیزی گفت. آرازخان چپچپ نگاهش با خنده گفت:
- برو خسرو.
خسرو روبه گلی گفت:
- عزیزم بیا کارت دارم.
گلی به من چشمکی زد و با خسرو رفت.
نورا و نوشاد هم به سمت پدرشون که کنار قصاب ایستاده بود رفتند. آرازخان به طرف سوئیت رفت و گفت:
- بیا.
با تعجب دنبالش رفتم. وارد سوئیت شد و من هم به داخل رفتم.
با مِنمِن کردن، گفتم:
- کاری دارین؟
دست به سی*ن*ه ایستاد، نگاهم به پشت دستش افتاد که کبود بود؛ دلم ریش شد.
- نه.
با چشمهای گرد شده گفتم:
- خب چرا گفتین بیام؟
لبخندی زد و گفت:
- الان میگم برو.
دستهام رو پشتم قلاب کردم و گفتم:
- دوست دارین اذیت کنین؟
خندید و گفت:
- خیلی.
پوفی کشیدم و برگشتم برم، کمی مکث کردم و بدون اینکه برگردم، گفتم:
- من رو بهخاطر کار اون روزم ببخشین!
- دیگه تکرار نشه.
چشمی گفتم و از سوئیت بیرون رفتم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: