جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط atefeh.m با نام [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,868 بازدید, 220 پاسخ و 29 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,679
مدال‌ها
3
«دلارام»
تو اتاقم مثل مرغ پرکنده می‌چرخیدم و آروم و قرار نداشتم.
- وای دلارام سرگیجه گرفتم بیا بشین.
مضطرب گفتم:
- پس چرا نیومدن؟ قلبم داره میاد تو حلقم.
- عزیزم، خسرو گفت آرازخان مرخص شده دارن میان دیگه.
لبم رو به دندون گرفتم و گفتم:
- همش تقصیر من احمق بود؛ اگه زبونم لال بلایی سرش می‌اومد، خودم رو می‌کشتم.
گلی دستش رو دور شونه‌م انداخت و گفت:
- کم خودخوری کن، خداروشکر خطر رفع شده.
نوشاد با ذوق اومد تو اتاق و گفت:
- خاله بدو بیا عمو اومد.
نمی‌دونم چطور خودم رو به حیاط رسوندم. خانم بزرگ برای سلامتی آرازخان گوساله نذر کرده بود. قصاب و چند نفر دور گوساله جمع بودند. نگاهم به ماشین بود که آرازخان پیاده شد. انگار تموم دنیا رو به من دادند. گلی دم گوشم گفت:
- این هم آرازخان، خیالت راحت شد.
از خوش‌خالی گلی رو بوسیدم و گفتم:
- دلم آروم گرفت.
دیگه برام مهم نبود یاسمن کنارش باشه، فقط زنده بودنش برام کافی بود، من رسم عاشقی رو ادا کردم، عشق واقعی یعنی گذشت برای زندگی معشوق... همه دورش بودند و خوش‌حالی می‌کردند. آرازخان از روی خون گوساله رد شد. خاتون اسپند دود کرده بود و دور آرازخان می‌چرخید. آرازخان سرش رو بلند کرد، نگاهش تو نگاهم گره خورد. لبخند زدم؛ جا داشت همون جا جونم رو فداش می‌کردم. با لبخندی که زد، تموم غصه‌هام دود شد و به هوا رفت. خانم بزرگ دست آرازخان رو گرفت و گفت:
- دردت به جونم بیا بریم داخل، زیاد سرپا نمون.
آرازخان گفت:
- میرم سوئیت که برم حموم، حموم لازمم شدید.
- باشه مادر، ما تو عمارت منتظریم.
یاسمن گفت:
- تا سوئیت میام.
آرازخان گفت:
- نه تو هم برو استراحت کن، خسرو هست.
یاسمن لبخندی زد و گفت:
- چشم عشقم.
قلبم آتیش گرفت؛ اما من قسم خورده بودم که می‌گذرم و باید رو قسمم می‌موندم. آرازخان و خسرو به سمت ما اومدند، نزدیک شدند. با لبخند و بغض گفتم:
- سلام خداروشکر برای سلامتیتون.
آرازخان لبخندی زد و گفت:
- تشکر خانم.
گلی دست من رو که تو دستش بود رو فشرد و گفت:
- بلا دور باشه آرازخان.
- ممنون.
نوشاد و نورا از اتاقشون به سمت آرازخان دویدند و پاهاش رو بغل کردند. آرازخان روی زانو نشست و گفت:
- خوشگل‌های عمو، دلم براتون تنگ شده بود.
نورا گفت:
- دل ما هم براتون اندازه‌ی بچه مورچه شده بود.
آرازخان خندید و گفت:
- ای جانم، خوشگل عمو.
نوشاد لبش رو غنچه کرد و گفت:
- عمو مامانم نذاشت وقتی سر گاو رو می‌برم بیام بیرون.
آرازخان بوسیدش و گفت:
- کار خوبی کرده عمو.
نورا صورت آرازخان رو بوسید و گفت:
- عمو شما نبودین خاله دلارام یه عالمه گریه کرد.
وای از دست این دخترک آبرو برام نذاشت. آرازخان سرش رو بالا گرفت و نگاهم کرد و گفت:
- خاله تو چشم‌هاش اندازه‌ی یه دریا اشک داره، تمومی نداره.
لبم رو به دندون گرفتم. خسرو خندید و گفت:
- دلارام نماد ابر بارونیه.
گلی و آرازخان هم خندیدند. آرازخان بلند شد و گفت:
- خسرو برو به قصاب بگو گوشت‌ها رو با مشورت خانم بزرگ بین اهالی روستا تقسیم کنن.
خسرو دم گوش آرازخان چیزی گفت. آرازخان چپ‌چپ نگاهش با خنده گفت:
- برو خسرو.
خسرو روبه گلی گفت:
- عزیزم بیا کارت دارم.
گلی به من چشمکی زد و با خسرو رفت.
نورا و نوشاد هم به سمت پدرشون که کنار قصاب ایستاده بود رفتند. آرازخان به طرف سوئیت رفت و گفت:
- بیا.
با تعجب دنبالش رفتم. وارد سوئیت شد و من هم به داخل رفتم.
با مِن‌مِن کردن، گفتم:
- کاری دارین؟
دست به سی*ن*ه ایستاد، نگاهم به پشت دستش افتاد که کبود بود؛ دلم ریش شد.
- نه.
با چشم‌های گرد شده گفتم:
- خب چرا گفتین بیام؟
لبخندی زد و گفت:
- الان میگم برو.
دست‌هام رو پشتم قلاب کردم و گفتم:
- دوست دارین اذیت کنین؟
خندید و گفت:
- خیلی.
پوفی کشیدم و برگشتم برم، کمی مکث کردم و بدون این‌که برگردم، گفتم:
- من رو به‌خاطر کار اون روزم ببخشین!
- دیگه تکرار نشه.
چشمی گفتم و از سوئیت بیرون رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,679
مدال‌ها
3
بیشتر اهالی روستا وقتی خبر بیماری آرازخان رو شنیدند، برای عیادت به عمارت اومدند. عیادت‌ها و مهونی‌های دید و بازدید عید ان‌قدر زیاد بود که شب‌ها از فرط خستگی تا سر رو بالشت می‌ذاشتم بی‌هوش می‌شدم. مهمون‌های جدید تازه رفته بودند و داشتم سالن رو تمیز می‌کردم. که صدای جر و بحث یاشار و سمانه رو از روی پله‌ها شنیدم.
- یاشار! دلم برای مامانم تنگ شده، چرا نمی‌ذاری برم پیششون؟
یاشار با صدای عصبی گفت:
- اون موقع که گفتم بچه رو سقط کن و لج کردی باید فکر الانم می‌بودی، چشمت کور، بهت گفتم زنم بشی باید قید ننه و بابات رو بزنی!
سمانه با گریه گفت:
- چرا اون روز که بدبختم کردی فکر الان نبودی؟ تو گوشم حرف‌های عاشقونه می‌زدی؟ دوست دخترهات برات تکراری شده بودن؟
- خفه شو سمانه، خودت هم خواستی و پا دادی. چرا نمیگی طمع کردی؟
سمانه گریه کرد و روی پله نشست. یاشار از دو پله‌ی مونده پایین اومد و ادامه داد:
- من شب دیر میام، وای به حالت اگه دم به دقیقه زنگ بزنی.
- کجا میری؟
- به تو چه؟
- چرا من رو از این عمارت نمی‌بری؟ مگه خودت تو شهر خونه نداری؟
یاشار در حالی که سویچش رو تو هوا می‌چرخوند و به طرف در رفت و گفت:
- زیادی بالا آوردی، خون به مغزت نمی‌رسه. هذیون میگی.
این رو گفت و رفت. سمانه سرش رو به نرده چسبوند و گریه کرد. دلم براش سوخت، اون الان باردار بود و به توجه‌ی بیشتری نیاز داشت. جارو رو زمین گذاشتم و به سمت سمانه رفتم. کنارش نشستم و دست روی بازوش گذاشتم. سرش رو به سمتم چرخوند و زهر خندی زد و گفت:
- نفرینت من رو گرفت.
بغض کردم برای دختری که از همه به من نزدیک و از همه دورتر بود. بغلش کردم و گفتم:
- من هیچ‌وقت نفرین کردن بلد نیستم.
سرش رو روی سی*ن*ه‌ام گذاشت و گفت:
- دلم برای مامانم تنگه، حالم از این عمارت به‌هم می‌خوره.
باورم نمی‌شد این همون سمانه‌ی چند ماه پیشه، آدم‌ها چه زود رنگ عوض می‌کنند! سرش رو نوازش کردم و گفتم:
- وقتی بچه‌ات بدنیا بیاد همه چی درست میشه.
آب بینیش رو بالا کشید و گفت:
- همیشه آرزوم بود تو این عمارت زندگی کنم؛ اما الان فقط دلم خونه‌ی خودمون رو می‌خواد، مامانم، بابام و محمد...
به هق‌هق افتاد و من هم گریه کردم. عجب از روزگار که ما دو تا دختر رو یک جوری اسیر این عمارت کرد. من اسیر عشق و سمانه اسیر هوس و بلند پروازی...
- گریه نکن نی‌نی گناه داره، می‌دونی اون الان رفتار تو رو حس می‌کنه؟
سمانه سرش رو بلند کرد و اشکش رو پاک کرد و گفت:
- دلارام یادته بچه بودیم، تو بازیمون تو و محمد زن شوهر بودین و من هم دکتر؟
یاد اون خاطره افتادم و خنده‌م گرفت.
- یه بالشت گذاشتیم زیر پیرهنت مثلاً حامله بودی و من هم داشتم بچه‌ات رو دنیا می‌آوردم.
خندیدم و گفتم:
- اون روز چقدر از دایی و مامانت کتک خوردیم.
سمانه خندید و یک دفعه باز بغضش ترکید و با گریه گفت:
- کاش هیچ‌وقت بزرگ نمی‌شدیم.
آهی کشیدم و گفتم:
- ای کاش!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,679
مدال‌ها
3
«آراز»
شبدیز رو از اسطبل بیرون آوردم و رو به خسرو گفتم:
- اسب قهوه‌ای رو بیار، بریم یه دور تو روستا بزنیم.
خسرو سرش رو خاروند و گفت:
- ‌نمی‌شه پیاده بریم؟
چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم:
- خسرو! قبلاً فعال‌تر بودی.
خسرو خندید و گفت:
- تا اسب رو زین کنم شب شده.
زین شبدیز رو محکم کردم و گفتم:
- تو بیارش من زین می‌کنم.
با خنده سری تکون داد و به طرف اسطبل رفت. نگاهم به یاسمن افتاد که با سرعت اومد و در‌حالی‌که نفس‌نفس میزد، گفت:
- عشقم جایی میری؟
- آره، با خسرو می‌ریم تو روستا بچرخیم.
چشم‌هاش رو گرد و گفت:
- آرازم! مگه ما شام خونه‌ی عمه فرخنده دعوت نیستیم؟ باید آماده بشیم.
دهنه‌ی شبدیز رو درست کردم و گفتم:
- من خونه‌ی اون پیر خرفت نمیام.
- مگه میشه تو نباشی عشقم؟
- کسی که به عزیزهای من بی‌حرمتی کنه برای من پشیزی ارزش نداره؛ پس لطف کن از من نخواه باهاتون بیام!
لبش رو غنچه کرد و دستی به یال شبدیز کشید و گفت:
- پس من هم نمیرم!
- تو برو، من شام خونه‌ی علی دعوتم.
سرش رو کج کرد و گفت:
- علی مهم‌تر از عمه‌ست؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- علی خیلی‌خیلی برای من عزیزه، ان‌قدر که به‌خاطرش هر کاری می‌کنم.
- خب فردا شب برو اون‌جا، امشب به‌خاطر من بیا بریم.
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
- نه، چند بار بگم از اون پیر خرفت بدم میاد.
سرش رو پایین انداخت و گفت:
- هر جور صلاح می‌دونی.
- خوبه که درک می‌کنی.
با نگاهی پر از بغض نگاهم کرد و گفت:
- چرا حس می‌کنم به‌ اجبار کنارمی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- وصیت آقابزرگ باید عملی میشد.
خسرو اسب قهوه‌ای رو آورد و با هم اسب رو زین کردیم. با یک حرکت سوار شبدیز شدم و به یاسمن که با غم نگاهم می‌کرد، گفتم:
- فکر خودت رو درگیر نکن!
افسار شبدیز رو کشیدم و حرکت کرد و به طرف دروازه رفتم. جمشیدخان با توپ پر از عمارت بیرون اومد و رو به عمه ثریا گفت:
- کلید گاوصندوق من رو کسی نداشت.
عمه ثریا سرش رو تکون داد و گفت:
- شاید تو شرکت باشه.
جمشیدخان کلافه پوفی کشید و به طرف ماشینش که تو پارکینگ بود، رفت و گفت:
- نه، مطمئنم تو گاوصندوق بود.
عمه ثریا با حرص گفت:
- این جلال الان تو این موقعیت باید می‌رفت مرخصی؟! تو با این اعصاب داغون نشین پشت فرمون.
دیگه اهمیتی ندادم و به پشت سرم نگاه کردم و گفتم:
- خسرو! شب شد.
خسرو که با افسار اسب درگیر بود، گفت:
- دارم میام.
با هم تو روستا چرخ می‌زدیم.
- خسرو! تا بالای تپه مسابقه بذاریم؟
خسرو با حال زار گفت:
- من می‌دونم شما ازم سیر شدین و قصد جونم رو دارین؛ به من رحم نمی‌کنین به گلی رحم کنین اول جوونی بیوه میشه.
با خنده محکم با پا به پشت اسب خسرو زدم، اسب رم کرد و به سرعت تاخت. خسرو روی اسب به جلو خم شد. محکم با پا به پهلوی شبدیز زدم و سرعت گرفت. از کنار خسرو رد شدم و گفتم:
- ناامیدم کردی.
خسرو با صدای بلند گفت:
- آرازخان! مراقب خودتون باشین، انگار‌ نه‌ انگار که بیمارستان بودین ها!
سرم رو به عقب چرخوندم و گفتم:
- من خوبم! نگران نباش رفیق.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,679
مدال‌ها
3
«دلارام»
خیلی دلم گرفته بود و دوست داشتم به امام‌زاده برم. خیلی وقت بود که سر مزار پدر و مادرم نرفته بودم.
- دلارام! دخترم چرا تو فکری؟ چرا تو روز به روز داری ضعیف میشی دختر؟!
با لبخند نگاهی به خاتون انداختم و گفتم:
- دلم می‌خواد برم امام‌زاده، خیلی وقته سر قبر پدر و مادرم نرفتم.
- می‌خوای از خانم بزرگ اجازت رو بگیرم، بری؟
با اشتیاق گفتم:
- وای اگه این کار رو کنین ممنون میشم.
خاتون از آشپزخونه بیرون رفت و طولی نکشید که برگشت و گفت:
- دخترم، اجازت رو گرفتم، می‌تونی بری.
با لبخند بلند شدم و گونه‌ی خاتون رو بوسیدم و گفتم:
- الهی قربونتون برم من.
- خدا نکنه دخترم.
به طرف اتاقم دویدم و دم‌ دستی‌ترین مانتو رو که مانتوی مشکی بود برداشتم و پوشیدم. روسریم رو با شال مشکی عوض کردم و دیگه ساپورتم رو عوض نکردم و به آشپزخونه برگشتم. خاتون گفت:
- گلی هم باهات میاد، برو سوئیتشون دنبالش، فقط زود بیایین.
- چشم.
به دنبال گلی رفتم. طولی نکشید که گلی حاضر و آماده اومد. مانتوی کتی آبی روشن و شلوار جین یخی به تن داشت و شال سفید رنگی روی موهاش انداخته بود.
- سلام گلی جونم.
- سلام خدا خیرت بده، تا خاتون گفت باهات برم امام‌زاده خیلی خوش‌حال شدم و مثل میگ‌میگ آماده شدم.
لبخندی زدم و گفتم:
- تو مگه شب مهمون نداری؟
- اوه... من کارهام رو انجام دادم، بعدش هم خورشید این‌ها شب می‌رسند.
- آفرین عروس زرنگ.
با هم راه افتادیم؛ کمی از راه رو رفته بودیم که صدای بوق ماشینی از پشت سرمون اومد. گلی گفت:
- خاک تو سرم، دلارام بر نگردی.
با استرس دستش رو گرفتم و گفتم:
- وای گلی، من می‌ترسم.
دوباره ماشین بوق زد و بدون توجه سرعتمون رو زیاد کردیم. ماشین گاز داد و کنار گلی ایستاد.
- خانم برسونمتون.
با صدای خسرو سرمون رو به طرف ماشین چرخوندیم. نفس حبس شده تو سی*ن*ه‌ام رو بیرون دادم.
گلی نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت:
- بی گلی بمونی خسرو، داشتم سکته می‌کردم.
خسرو خندید و گفت:
- خدا نکنه عزیزم، کجا شال و کلاه کردین؟
نگاهم به آرازخان افتاد که کنار خسرو نشسته بود و ما رو نگاه می‌کرد.
- دلارام می‌خواد بره امام‌زاده خاتون گفت باهاش برم، از خانم بزرگم اجازه گرفتیم.
آرازخان عینک آفتابیش رو از روی موهاش پایین آورد و گفت:
- بیاید بالا با هم می‌ریم.
گفتم:
- ممنون مزاحمتون نمی‌شیم.
خسرو با خنده نگاهی به آرازخان انداخت و گفت:
- آرازخان نذر کردن دلارام دیگه گریه نکنه برن امام‌زاده دو رکعت نماز بخونن.
گلی غش‌غش خندید و من هم با خنده نگاهی به آرازخان که سرش پایین بود و می‌خندید. انداختم و گفتم:
- نذرشون قبول.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,679
مدال‌ها
3
سوار ماشین شدیم و خسرو ماشین رو به حرکت در آورد.
- آقا خسرو پول نقد دارین؟
خسرو سرش رو به عقب چرخوند و نگاهم کرد و گفت:
- نه، برای چی؟
- نذر دارم، پول نقد ندارم.
آرازخان گفت:
- من دارم بهت میدم.
خبر نداشت، نذر سلامتی خودش بود. کارتم رو از جیبم بیرون آوردم و از کنار صندلی به سمت آرازخان گرفتم و گفتم:
- بفرمایید.
کاملاً چرخید تا من رو که پشتش نشسته بودم رو ببینه، لنگه‌ی ابروش رو بالا انداخت و گفت:
- این چیه؟
- مگه نگفتین پول نقد دارین، این رو ببرین هر وقت گذرتون به عابر بانک افتاد بردارین.
- بسه دلارام.
ابرو بالا انداختم و گفتم:
- پس پولتون رو نمی‌گیرم، اون‌جور نذرم قبول نمی‌شه.
آرازخان برگشت چیزی نگفت. به امام‌زاده رسیدیم بعد از احوال‌پرسی و تبریک عید به سید و بی‌بی و ابراز دلتنگی بی‌بی، وضو گرفتم و به داخل امام‌زاده رفتم. یک دور، دور ضریح چرخیدم و آروم نشستم و سرم رو به ضریح چسبوندم و اشک‌هام سرازیر شد.
- خدایا خودت مراقب آراز باش... خودت هوای من بی‌کَس رو هم داشته باش.
حضور کسی رو پشتم حس کردم، سرم رو چرخوندم؛ آرازخان بود که به داخل اومد، آستین‌هاش بالا بود، نشون می‌داد وضو گرفته. یک دور، دور ضریح چرخید و کنارم نشست.
- دلارام!
- بله؟
- حلالم کن.
لبم رو به دندون گرفتم و گفتم:
- نکنم چی؟
نگاهم کرد و گفت:
- می‌دونی من اشتباه کردم که تو رو وارد یه رابطه‌ی احساسی کردم؛ اما اعتراف می‌کنم تو بهترین اشتباهم بودی.
قطره اشکی رو صورتم جاری شد و گفتم:
- یه شرط دارم که حلالتون کنم.
لب زد:
- چی؟
- خوش‌بخت باشین.
نیش‌خندی زد و گفت:
- فکر نکنم.
- کنار یاسمن حتماً خوش‌بخت می‌شین؛ چون عاشقتونه.
- تو چی؟
متعجب پرسیدم:
- من؟
- تو عاشقم نیستی؟
دلم لرزید، کاش میشد بگم از عشقش دارم جنون می‌گیرم.
- شما دیگه متأهل هستین، زدن این حرف‌ها درست نیست.
آهی کشید و بلند شد و از جیب پشت شلوارش، چند تراول بیرون آورد و گفت:
- بعداً ازت پس می‌گیرم.
تراول‌ها رو گرفتم و آروم تشکر کردم. احساس کردم ازم دل‌خور شد. یک قدم ازم دور شد که آروم زمزمه کردم.
- لیلی آن عشق می‌شوم، که مجنونش تو باشی
سرش رو به سمتم چرخوند و لبخند کم جونی زد و زمزمه کرد.
- ای خوب‌تر از لیلی بیم است، که چون مجنون
عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,679
مدال‌ها
3
***
سیزدهم عید بود. تو حیاط عمارت بساط پهن کرده بودیم. همه بودند جز ثریا خانم و جمشیدخان که مهمونِ دوست جمشیدخان بودند. یاشارم از صبح رفته بود و سمانه هم ان‌قدر حالش بد بود که از اتاقشون بیرون نیومد. خورشید و پسرش هم هنوز به تهران برنگشته بودند. گوشه‌ای نشسته بودم و داشتم به نورا و نوشاد که توپ بازی می‌کردند، نگاه می‌کردم.
- احوال دلی جون خودم!
سرم رو به سمت مهتاب چرخوندم و لبخند زدم. دستش رو دور شونه‌م انداخت و گفت:
- چه‌خبرها؟
- سلامتی.
- دلی جون یه سوأل دارم.
-‌ شما دو تا بپرس!
- میشه بپرسم چرا موهات رو کوتاه کردی؟
- اذیتم می‌کردن.
تو چشم‌هام خیره شد و گفت:
- اذیت می‌کردن، چون آراز موهات رو دوست داشت و یادش می‌افتادی.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- تموم شد، من ازش گذشتم.
دستم رو گرفت و گفت:
- خیلی دوست داشتم تو رو کنار آراز ببینم؛ چون احساس می‌کنم کنار تو شادتره.
نگاهش کردم و گفتم:
- خواهش می‌کنم مهتاب جون ادامه ندین. آرازخان حتماً کنار یاسمن خانم خوش‌بخت میشن.
آهی کشید و گفت:
- من یاسمن رو خیلی دوست دارم؛ اما... .
میون حرفش پریدم و گفتم:
- لطفاً مهتاب جون... .
گونه‌ما رو بوسید و گفت:
- چشم جانم.
- چشمت بی‌بلا گلم.
خاتون صدامون زد و گفت:
- دخترها بیایین چای بخورین!
مهتاب بلند شد و گفت:
- پاشو دلی جونم.
بلند شدم و با مهتاب کنار بقیه نشستیم. نگاهم به آرازخان و یاسمن افتاد که کنار هم نشسته بودند؛ آرازخان سرش پایین بود و داشت با گوشیش کار می‌کرد. یاسمن ظرف میوه‌ی خرده شده رو به سمتش گرفت و آرازخان تکه سیبی برداشت و تشکر کرد. دلم تاب نیاورد و نگاهم رو به فرش دوختم. خاتون استکان چای رو جلوی من و مهتاب گذاشت. تشکر کردم.
خورشید و سهیلا خانم، که به گفته‌ی گلی قبلاً دوست‌های خوبی برای هم بودند، گرم تعریف بودند. سهیلا خانم چند سرفه‌ی کوتاه کرد و گفت:
- همگی دقت کنید، خورشیدجون از من خواست که موضوعی رو مطرح کنم.
خانم بزرگ گفت:
- خیرِ انشاالله.
سهیلا خانم نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
- خورشیدجون، می‌خواد دلارام رو برای گل پسرش شاهین خواستگاری کنه.
از حرفش جا خوردم و چای داخل استکان روی دستم ریخت. صورتم از درد ناشی از داغی چای جمع شد. سرم رو بلند کردم که با صورت پر از خشم آرازخان روبه‌رو شدم؛ بلند شدم و با گفتن ببخشید به طرف اتاقم دویدم. از عصبانیت داشتم دیوونه می‌شدم. نمی‌دونم خورشید پیش خودش چی فکر کرده بود که برای پسر بیست و یک ساله‌ی بی‌کارش دنبال زن می‌گشت! خداروشکر دستم زیاد نسوخته بود و فقط قرمز شده بود. گلی به اتاقم اومد و با خنده گفت:
- خوبی؟
خودم هم خنده‌ام گرفته بود.
- ‌این خواهر شوهرت رو چه حسابی برای پسرش می‌خواد زن بگیره؟ این وقتی، شب‌ها با ننه‌اش میره دستشویی می‌تونه زن نگه داره؟
‌گلی از خنده روی زمین نشست و گفت:
- واقعاً دیوونه‌ست، به خسرو کارد بزنی خونش در نمیاد.
پوفی کشیدم و گفتم:
- این هم از شانس منه!
گلی قهقهه زد. چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم:
- نحسی سیزده، دامنِ منِ بدبخت رو گرفت.
گلی با خنده گفت:
- ‌پاشو بریم بیرون، خورشید یه حرفی برای خودش زد.
- نمیام.
گلی با اخم ساختگی گفت:
- بی‌خود.
آروم گفتم:
- گلی! نیام بهتره، دلبریای یاسمن رو می‌بینم اذیت میشم.
آهی کشیدم و ادامه دادم:
- طول می‌کشه تا به کنار هم بودنشون عادت کنم.
گلی سرش رو نزدیک کرد و گفت:
- باور کن احساس می‌کنم، آرازخان به زور یاسمن رو کنارش تحمل می‌کنه.
- کم‌کم تو زندگی وابستش میشه؛ دو تا عزیزم بشنوه و دو بار شب پیشش باشه کافیه.
- تعریف تو از عشق دو تا عزیزم گفتن و هم‌بستر بودنه؟
کمی تو فکر رفتم و جواب دادم:
- خب معلومه نه.
بلند شد و گفت:
- پس لطف کن نظر نده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,679
مدال‌ها
3
هر چی گلی اصرار کرد نرفتم. مشغول مرتب کردن اتاقم بودم که خاتون اومد؛ مادرانه لبخندی زد و گفت:
- دخترِ دم بخت، هر لحظه براش خواستگار میاد. تو هم مثل بقیه؛ دختر من رو ببخش که با بی‌فکری باعث رنجشت شد.
گونه‌هام گل انداختم.
- بلند شو بریم بیرون، خوب نیست تنها باشی دخترم.
- ممنون، خاتون من نیام بهتره.
خاتون گره‌ی شل شده‌ی روسریش رو محکم کرد و گفت:
- آرازخان ازم خواست بیام دنبالت.
تا اسمش اومد، دلم لرزید و حس خوبی از توجه‌اش تو دلم نشست. با خاتون به حیاط رفتم و پیش گلی نشستم.
- خوب کردی اومدی.
لبخندی برای گلی زدم و گفتم:
- اتاقم راحت‌تر بودم.
چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت:
- مگه کور و کچلی تو اون اتاق خودت رو حبس می‌کنی؟ ماشاالله خوب و خانمی که خواستگار داری.
آروم گفتم:
- خواستگار به چه دردم می‌خوره؟
- دیگه همه مثل شاهین دست و پا چلفتی نیستن که، یکی هم پیدا میشه که لیاقت تو رو داشته باشه.
- من قصد ازدواج ندارم.
گلی دم گوشم گفت:
- نکنه می‌خوای آرازخان پسردار بشه، عروسش بشی؟
خنده‌ام گرفت و گفتم:
- چی بهتر از این؟ به نظرت پسرشم مثل خودش میشه؟
- شاید... .
سرم رو چرخوندم و به آرازخان نگاهی انداختم، با خسرو گرم تعریف بودند. یاسمن هم با مهتاب سرشون توی گوشی بود و گویی عکس نگاه می‌کردند. نورا به سمتم اومد و گفت:
- خاله میای با ما توپ بازی کنیم؟
لپ قرمز شده‌اش رو بوسیدم و گفتم:
- باشه عشقم بریم!
بلند شدم و با نورا به سمت نوشاد رفتیم. نوشاد گفت:
- خاله وسطی بازی کنیم؟
حالت متفکرانه به خودم گرفتم و گفتم:
- باشه.
نورا و نوشاد ذوق‌زده هورا کشیدند. مهتاب هم اومد و گفت:
- من هم بازی!
- من هم هستم!
نگاه من و مهتاب به شاهین افتاد. بعد هر دومون تو چشم هم خیره شدیم و به زور جلوی خنده‌مون رو گرفتیم. مهتاب سرش رو نزدیکم آورد و گفت:
- این قراره زن بگیره؟
خندیدم و گفتم:
- بیچاره زنش!
شاهین گفت:
- من و نوشاد، مهتاب و نورا، دلارام هم نخودی!
مهتاب ابروش رو با شیطنت بالا انداخت و گفت:
- نخودی کی بودی تو؟
پوفی کشیدم و گفتم:
- کاش بریم بشینیم.
مهتاب دستم رو گرفت و گفت:
- بیا بازی کنیم، خوش می‌گذره.
بازی رو شروع کردیم. من و مهتاب و نورا وسط بودیم. اولین نفر که توپ خورد نورا بود. من و مهتاب وسط موندیم. شاهین چشمکی زد و گفت:
- دلارام! آماده باش که بری بیرون.
پوزخندی زدم و گفتم:
- به همین خیال باش.
تا این رو گفتم، توپ رو پرتاب کرد و توپ با ضربه‌ی محکم تو صورتم خورد و دردی بدی تو بینیم پیچید، دست‌هام رو صورتم گرفتم و نشستم.
- وای دلی جون چیشد؟
دستم رو از روی صورتم برداشتم و به مشت پر از خونم نگاه کردم، اشک‌هام سرازیر شد. مهتاب بلند شد و رو به شاهین گفت:
- دیوونه این چه کاری بود؟
شاهین با مِن‌مِن کردن گفت:
- از عمد نبود!
نورا و نوشاد با بغض کنارم ایستاده بودند و دست روی شونه‌ام گذاشته بودند. مهتاب به سمت بقیه دوید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,679
مدال‌ها
3
«آراز»
وقتی عمه سهیلا پیشنهاد خواستگاری از دلارام رو مطرح کرد، چنان عصبانی شدم که اگه جاش بود، خورشید و پسرش رو از عمارت بیرون می‌کردم. پسر خورشید ان‌قدر بچه بود که عرضه‌ی بالا کشیدن شلوارش رو نداشت چه برسه به ازدواج. نگاهم به دلارام افتاد که چای روی دستش ریخت، می‌خواستم به سمتش برم که دلارام بلند شد و دوید. حرکتم از نگاه نافذ یاسمن دور نموند. گلی بلند شد و دنبال دلارام رفت.
- عشقم چیزی شد؟
نگاهش کردم و گفتم:
- نه.
خسرو که کنارم نشسته بود و متوجه حالم شد و گفت:
- بی‌عقلیِ خواهر من رو ببخش!
زیر لب غریدم:
- بهش بگو بار آخرش باشه، دفعه‌ی بعد حرمتش رو نمی‌گیرم.
خسرو سرش رو تکون داد و گفت:
- باشه، خیالتون راحت.
گلی برگشت؛ اما دلارام همراهش نبود. خاتون رو صدا زدم و بلند شدم. خاتون هم بلند شد و اومد:
- جانم پسرم؟
- برین دلارام رو بیارین.
لبخندی زد و گفت:
- می‌دونم الان وقت خواستگاری نبود؛ اما دختر من عجوله و دلارام بدجور تو دل خودش و شاهین نشسته.
از عصبانیت دستم رو مشت کردم و گفتم:
- دلارام وقت شوهرش نیست!
- بله درست میگی، الان میرم دنبالش.
- ممنون.
برگشتم و نشستم. طولی نکشید که دلارام همراه خاتون اومد؛ کنار گلی نشست و با هم پچ‌پچ می‌کردند. به قدری ذهنم درگیر بود که نمی‌فهمیدم خسرو چی می‌گفت. نورا به سمت دلارام رفت و چیزی گفت. دلارام بلند شد و همراه نورا رفت. مهتاب هم دنبالشون رفت. گوشیم زنگ خورد علی بود. بلند شدم به طرف استخر رفتم و جواب دادم.
- جانم علی؟
- خوبی؟
- خوبم، تو بهتری؟
آهی کشید و گفت:
- باید خوب باشم؟
کلافه پوفی کشیدم و گفتم:
- پشیمونم نکن از حرفایی که بهت گفتم.
- آراز! خیلی داغونم.
- به وقتش... .
هنوز حرفم رو کامل نزده بودم که دلارام رو دیدم که روی زمین زانو زده بود و دستش روی صورتش بود. مهتاب از کنارش بلند شد و به سمت بقیه دوید.
- علی من زنگ می‌زنم.
گوشی رو تو جیبم گذاشتم و به سمت دلارام رفتم. کنارش نشستم و گفتم:
- چی‌شدی تو؟
نورا و نوشاد که بغض کرده بودند هم‌زمان شاهین رو که با رنگ و روی پریده گوشه‌ای ایستاده بود، نشون دادند.
بهش توپیدم:
- چی‌کار کردی؟
شاهین دستی تو موهای بلند و خرمایی رنگش کشید و گفت:
- به‌ جون مامانم از عمد نبود، بازی می‌کردیم توپ به صورتش خورد.
دلارام گفت:
- چیزی نشده.
به صورت خونیش اشاره کردم و گفتم:
- صورتت رو دیدی؟
با بغض گفت:
- خوبم.
خسرو و گلی و مهتاب اومدند. جعبه‌ی دستمال کاغذی رو از دست مهتاب گرفتم و چند دستمال بیرون کشیدم و روی بینیش گذاشتم. گلی گفت:
- کاش ببریمش درمانگاه.
خسرو با توپ پر به سمت شاهین رفت. دلارام گفت:
- آقا خسرو خواهش می‌کنم، کاری با ایشون نداشته باشین.
بلند شدم و گفتم:
- پاشو بریم بیمارستان.
دلارام بلند شد و گفت:
- خوبم، احتیاجی به دکتر ندارم.
تو صورتش غریدم:
- تو چرا باید با این دیلاق بازی کنی؟
بغض کرد و چیزی نگفت.
- دلارام، گاهی اوقات شک می‌کنم بیست‌ سالته!
گلی جلو اومد و بازوی دلارام رو گرفت و گفت:
- بیا بریم صورتت بشور و یه چیز بخور.
دلارام به همراه گلی و مهتاب رفت و نورا و نوشاد هم به سمت بقیه رفتند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,679
مدال‌ها
3
خسرو همچنان داشت به شاهین غر میزد. صداش زدم و گفتم:
- تمومش کن.
خسرو برگشت و گفت:
- اگه دماغش شکسته باشه چی؟
- نیم ساعت صبر می‌کنیم؛ اگه اذیت شد می‌بریمش بیمارستان.
خسرو چپ‌چپ نگاهی به شاهین انداخت و گفت:
- یه‌کم بزرگ شو!
- عشقم.
سرم رو به سمت یاسمن چرخوندم.
- بله؟
- این دختره چش شد؟
- توپ خورده صورتش.
- آهان.
کلافه بودم و دلم پیش دلارام بود.
- تو چرا اومدی این‌جا؟
نگاهش کردم و گفتم:
- دلارام صدمه دیده بود و من هم اومدم ببینم چه‌خبره!
نیش‌خندی زد و آروم پرسید:
- تو چرا نگرانشی؟
لنگه‌ی ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
- نگران؟
تو چشم‌هام خیره شد و گفت:
- آره، حس می‌کنم زیادی داری بهش بها میدی.
لبخند تمسخرآمیزی زدم و گفتم:
- تو زیادی حساسی!
- زن‌ها خیلی تیزن، این چیزها رو زود می‌گیرن.
سرم رو کج کردم و با چشم‌های ریز شده گفتم:
- تو الان چی رو گرفتی؟
لبش رو با زبون تر کرد و گفت:
- این‌که باید دم این دختره رو بچینم!
خندیدم و گفتم:
- مراقب باش دم خودت چیده نشه!
از کنارش رد شدم؛ اومد و جلوم ایستاد با بغض گفت:
- آراز! می‌دونی که چقدر دوستت دارم؛ پس نمی‌ذارم تو سهم کَس دیگه‌ای بشی.
بی‌حرف نگاهش کردم و رفت. چند قدم بیشتر نرفته بود که ایستاد، برگشت و گفت:
- من تو رو به یه کلفت نمی‌بازم!
به طرف عمارت دوید. دستی تو موهام کشیدم و با پا محکم به توپ ضربه زدم.
- آرازخان خوبی؟
روبه خسرو گفتم:
- من آخرش تو این عمارت روانی میشم.
دلم طاقت نیاورد و از در پشتی به آشپزخونه رفتم. دلارام روی صندلی نشسته بود.
- خونش بند اومد؟
مهتاب سرش رو به سمتم چرخوند و گفت:
- آره خداروشکر.
دلارام کمی از شربت توی لیوان رو خورد و گفت:
- همه‌تون برین، من خوبم؛ سیزده‌ی شما هم دارم خراب می‌کنم.
- نحسی دیگه.
با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد، خندیدم و گفتم:
- مزاح بود.
مهتاب خندید و گفت:
- داداش‌جان، شما مزاح نکنین بهتره!
- دلارام! مطمئنی خوبی؟ نریم بیمارستان؟
سرش رو تکون داد و گفت:
- بله.
گلی گفت:
- دلارام کودک درونش زیادی فعاله، آخه تو رو چه به بازی؟
به طرف سینک رفتم، لیوانی از سبد لیوان‌ها برداشتم و شیر رو باز کردم و لیوان رو پر کردم و سر کشیدم.
دلارام بلند شد و گفت:
- من بلد نیستم دل بچه‌ها رو بشکونم.
پوزخندی زدم و گفتم:
- شاهین بچه‌ست؟
نگاهم کرد و گفت:
- منظورم نورا و نوشاد بود.
با اخم گفتم:
- قدیم‌ها دخترها حیا داشتن، الان دختره با خواستگارش که یک ساعت از خواستگاریش نگذشته میره توپ بازی!
گلی و مهتاب غش‌غش خندیدند؛ اما دلارام بغض کرد و به طرف در رفت. مهتاب لبش رو به دندون گرفت و آروم به صورتش زد و گفت:
- وای ناراحت شد؟
دنبال دلارام رفتم و حدس زدم تو اتاقش باشه. وارد اتاقش شدم. کنار رخت خوابش نشسته بود و زانوهاش رو بغل کرده بود و گریه می‌کرد.
- بی‌جنبه نبودی خانم.
سرش رو بلند کرد و گفت:
- لطفاً تنهام بذارین.
دست به سی*ن*ه ایستادم و گفتم:
- به خدا یه روز کور میشی با این همه گریه.
با فِن‌فِن کردن گفت:
- می‌خواستم کور بشم، تو این بیست سال شده بودم!
با خنده گفتم:
- نمی‌دونم خورشید چی تو وجود تو دید که ازت خواستگاری کرد!
- همون چیزی که شما دیدین و صیغه‌لم کردین.
با حرفش جا خوردم و خندیدم.
- حرفم خنده داشت؟!
- الان پی بردم تو رو همون بچه صدا کنم بهتر از خانمه.
با اخم گفت:
- مگه من چمه که خورشید پسندم نکنه؟
- منظور من از بچه بودنته؛ وگرنه مگه عین تو، جایی پیدا میشه؟
نگاهش رنگ گرفت و رو لب‌هاش لبخند نشست.
- تو یه دونه‌ای... خدا مثل تو رو نیاورده و نخواهد آورد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,679
مدال‌ها
3
«دلارام»
کنار سمانه که از شدت بالا آوردن بی‌حال شده بود، لبِ تخت نشسته بودم. دستش رو گرفتم و گفتم:
- یه‌کم بخواب تا بهتر بشی.
با شک نگاهم کرد و گفت:
- چرا با من خوب شدی؟
لبخندی زدم و گفتم:
- ناراحتی، بد بشم باهات؟ من کی به تو بدی کردم؟
لبش رو به دندون گرفت و چیزی نگفت. پتوی گل‌بافت زرشکی رنگ رو روش مرتب کردم و گفتم:
- بخواب... .
بلند شدم.
- دلارام!
- بله؟
- چند روزه دلم توت‌فرنگی می‌خواد، چند بار به یاشار گفتم یادش رفته.
چرا این سمانه رو نمی‌شناختم؟! چرا دلم برای این دختر معصوم می‌سوخت؟ مگه این همونی نیست که من رو اسیر این عمارت کرد؟ تو دلم نیشخندی برای حال خودم زدم و گفتم( در عوض عشق آراز رو تجربه کردم)
- هر چی خواستی به خودم بگو، هر جور شده برات پیدا می‌کنم.
لبخند کم جونی زد و از اتاق بیرون رفتم. تا پا روی اولین پله گذاشتم یاسمن صدام زد. برگشتم و گفتم:
- بله؟
اولین بارم بود بدون روسری می‌دیدمش. موهای زیتونی رنگش رو دم اسبی بسته بود، بلوز و شلوار با ترکیب رنگِ مشکی و قرمز تن داشت. جلو اومد و دست به سی*ن*ه ایستاد و گفت:
- فکر کنم تا الان فهمیده باشی من خیلی آروم و صبورم؛ اما به وقتش میشم ماده شیر و همون‌قدر هم درنده.
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
- خب ربطش به من چیه؟
پره‌های بینیش باز شد و گفت:
- ربطش اینه خیلی داری برای شوهر من موس‌موس می‌کنی!
از حرفش خنده‌ام گرفت؛ اگه می‌دونست شوهرش قبل اون محرم من بود این‌جوری مدعی نمی‌شد. نقطه ضعف نشون ندادم و گفتم:
- من اهل موس‌موس کردن نیستم!
با حرص گفت:
- مهربونی‌های آراز رو بد برداشت نکن، اون اخلاقش همینِ، دیدی که زمین‌هاش رو داد به مردم؟ یا این دو تا بچه رو با خونواده‌ش آورد این‌جا؟ پس بدون اون به آدم‌های بیچاره خیلی توجه می‌کنه!
بغضِ نشسته تو گلوم، به‌خاطر بیچاره خطاب شدنم رو قورت دادم و گفتم:
- آرازخان مبارک خودت باشه، زن باش و شوهرت رو کنار خودت نگه‌دار، یک بار دیدی همین مهربونی‌هاش کار دستت داد!
برگشتم که از پله پایین برم که بازوم رو کشید و من رو به سمت خودش کشید و تو صورتم با خشم گفت:
- چی بلغور کردی؟
بازوم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
- همون که شنیدی!
سر تا پاهام رو با تمسخر نگاه کرد و گفت:
- نکنه توهه کلفت می‌خوای کار دستم بدی؟
پوزخندی زدم و بی‌حرف از پله‌ها پایین رفتم. به آشپزخونه رفتم و یک لیوان آب خوردم و روی صندلی نشستم. کلافه بودم و بغض داشتم، کاش آرازخان مال این عمارت نبود، کاش یاسمنی وجود نداشت، کاش اصلاً وصیتی وجود نداشت. زهرا درحالی‌که زیر لب با خودش حرف میزد. وارد آشپزخونه شد.
- چیزی شده زهراجون؟
با لبخند گفت:
- نه، این دو تا بچه دیوونم کردن!
- بچه‌هات خیلی گلن، ماشالله بهشون.
زهرا به طرف سینک رفت و ظرفی از آب‌چکان برداشت و گفت:
- ممنون، لطف داری گلم.
- راستی آقا احمد شهر نمیره؟
زهرا از یخچال چند دونه خیار برداشت و پرسید:
- کاری داری؟
- آره، اگه تونست یه‌کم توت فرنگی پیدا کنه، سمانه ویار کرده، گناه کرده؟
متعجب گفت:
- الان؟
- آره، می‌دونم فصلش نیست؛ اما شاید گل‌خونه‌ای یا سردخونه‌ای پیدا بشه.
زهرا روی صندلی نشست شروع به پوست گرفتن خیار‌ها شد و گفت:
- عصر می‌خواد بره خرید، بهش میگم براشون پیدا کنه.
لبخندی زدم و گفتم:
- خدا خیرتون بده.
- راسته تو و سمانه فامیلین؟
- بله، دختر داییمه.
تکه‌ خیاری به سمتم گرفت و گفت:
- اصلاً صمیمیت بینتون نیست.
خیار رو گرفتم و گفتم:
- ممنون، از روز اول هم با هم میونه‌ی خوبی نداشتیم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین