جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط atefeh.m با نام [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,810 بازدید, 220 پاسخ و 29 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,679
مدال‌ها
3
یک دفعه علی به سرفه افتاد و تموم شربت داخل دهانش روی جلو مبلی ریخت. چند دستمال کاغذی از جعبه بیرون کشیدم و به سمتش گرفتم، علی دستمال‌ها رو گرفت و صورتش رو پاک کرد و گفت:
- شوخی می‌کنی؟!
سرم رو چپ و راست کردم و گفتم:
- نه، ده روزه؛ علی من باز گند زدم به زندگیش.
علی با دستمال روی جلو مبلی رو تمیز کرد و گفت:
- مگه به بازیش گرفتی؟ می‌تونی عقدش کنی.
کلافه پوفی کشیدم و گفتم:
- علی من درگیر یه مسائلی هستم، که یکیش یاسمنِ.
علی ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- یاسمن؟!
- آره، آقابزرگ خواسته باهاش ازدواج کنم.
علی به پشتی مبل تکیه داد و گفت:
- تو که اینو می‌دونستی چرا این بدبخت رو صیغه کردی؟
- علی! من کنارش آرومم.
- خب دیوونه این یعنی عشق، یعنی خواستن اون.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- علی! اختیار زندگیم از دستم خارج شده، راهی که پیش گرفتم به جای خوبی نمی‌رسه، دلارام حقش این نیست که با من نابود بشه.
- هنوزم درگیر اون رازی هستی که نگفتی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- آره، دیگه کم مونده به هدفم برسم.
- چرا چیزی بهم نمیگی؟
- به موقعش می‌فهمی.
- یاسمن باهات نابود نمی‌شه؟
لیوان شربت زعفرون رو برداشتم و گفتم:
- اون تنها نیست، هستن کسایی که اگه من نباشم بهش آرامش بدن.
علی بقیه‌ی شربتش رو سر کشید و گفت:
- دارم ازت می‌ترسم آراز.
- حالا مونده اون روی آراز رو ببینی.
علی شونه‌‌هاش رو بالا انداخت و گفت:
- امیدوارم کاری نکنی که پشیمونی به بار بیاره.
جوابی نداشتم. علی با شیطنت گفت:
- پس تو هم مردونگیت رو نشون دادی! حالا تا کجا پیش رفتی؟
امان از علی که خوب می‌تونست جو رو عوض کنه. به یاد شب‌های بودن با دلارام افتادم و لبخند رو لبم اومد.
علی غش‌غش خندید و گفت:
- ای جَلَب با این لبخندت معلومه کار دست اون دختر دادی!
خندیدم و سرم رو پایین انداختم.
- بی‌شعور کار رو تموم کردی؟
کوسن دیگه‌ای براش پرتاب کردم و گفتم:
- دیگه ان‌قدر بی‌شرف نبودم به‌خاطر خودم آینده‌ش رو خراب کنم.
علی پوفی کشید و گفت:
- ای بابا، پس هنوز ته راه رو ندیدی.
با خنده گفتم:
- علی! می‌کشمت‌ ها...
علی قهقهه زد و گفت:
- خوبه بهت امیدوار شدم، دیگه نیاز به دکتر نیست.
خندیدم و گفتم:
- خیلی بی‌شعوری.
- نظر لطفته خان.
موزی از جا میوه‌ای برداشتم و گفتم:
- یاشار گند بالا آورده.
- چطور؟
- دختره دایی دلارام رو که یادته با یاشار هم‌دستی کرد.
- خب؟
- شکمش از یاشار بالا اومد.
دهان علی باز موند و بعد کمی مکث گفت:
- نه؟!
پوست موز رو باز کردم و گفتم:
- عقدش کرد.
علی رو مبل دراز کشید و گفت:
- عجب آدمیه این یاشار!
به موز تو دستم اشاره کرد و ادامه داد:
- رد کن بیاد.
- مگه چلاقی؟ خودت پوست بکن.
- آراز! خیر سرت مهمونم ها.
گازی به موز زدم و گفتم:
- مهمون این‌جوری ولو نمی‌شه.
سیبی از جا میوه‌ای برداشت و به سمتم پرتاب کرد. سیب به سی*ن*ه‌م خورد. سی*ن*ه‌ام درد گرفت و گفتم:
- درد بگیری علی، یه مدت از دستت راحت بودم.
- گمشو بی‌تربیت، چشم منو دور دیده دختر صیغه کرده.
خندیدم و گفتم:
- به کوری چشمت.
علی غش‌غش خندید و گفت:
- کورمون کردی خان...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,679
مدال‌ها
3
***
- آرازجان، لباس‌هات رو گذاشتم سوئیت، عصرم زود بیا عشقم.
- باشه.
یاسمن جعبه‌ی لباسش رو برداشت و با لبخند از ماشین پیاده شد و به طرف آرایشگاه رفت و برام دست تکون داد، وارد آرایشگاه شد. پا روی گاز گذاشتم و ماشین با صدای جیغ لاستیک از جا کنده شد. دکمه‌ی ضبط رو زدم و آهنگ پخش شد.
بگذر ز من ای آشنا
چون از تو من دیگر گذشتم
دیگر تو هم بیگانه شو
چون دیگران با سرگذشتم
می‌خواهم عشقت در دل بمیرد
می‌خواهم تا دیگر در سر یادت پایان گیرد
بگذر ز من ای آشنا
چون از تو من دیگر گذشتم
دیگر تو هم بیگانه شو
چون دیگران با سرگذشتم
هر عشقی می‌میرد
خاموشی می‌گیرد
عشق تو نمی‌میرد
باور کن بعد از تو دیگری
در قلبم جایت را نمی‌گیرد
هر عشقی می‌میرد
خاموشی می‌گیرد
عشق تو نمی‌میرد...
(عارف)
انگار حرف دلم بود. تا خود روستا فقط این آهنگ رو گوش دادم.
عمارت شور و حال دیگه‌ای پیدا کرده بود، همه در تدارک برای جشن شب بودند. بدون توجه به بقیه یک راست به سوئیت رفتم و گوشی و سوئیچ رو روی تخت انداختم و به حمام رفتم، دوش آب رو باز کردم با لباس نشستم. سرم رو به وان تکیه دادم و هق‌هق کردم. قلبم می‌سوخت و داغون بود. دلم تنگه آرام جانم بود. الان چه حال و روزی داشت خدا داند‌؟! یک ساعتی تو اون وضع موندم و دوش گرفتم و بیرون رفتم.
موهام رو خشک کردم و روی تخت دراز کشیدم. گوشیم رو برداشتم و صفحه‌ی گالری رو باز کردم. آتیش گرفتم با دیدنِ تک‌تک عکس‌هامون. صدای عمه سهیلا رو شنیدم.
- آرازجان!
گوشی رو روی پاتختی گذاشتم، بلند شدم و جواب دادم.
- بله؟
عمه وارد اتاق شد و گفت:
- تو این‌جا چیکار می‌کنی؟ بیا اون‌طرف.
- حموم بودم.
عمه تو صورتم دقیق شد و گفت:
- چیزی شده؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- نه.
- دوماد به این اخمالویی ندیده بودم!
لبخند کم جونی زدم و گفتم:
- یه‌کم خستم.
عمه گونه‌ام رو بوسید و گفت:
- قربونت برم، بیا بریم ناهار بخور بعد یه‌کم چرت بزن تا برای شب سرحال باشی.
روی تخت نسشتم و گفتم:
- گشنم نیست، صبحونه دیر خوردم، می‌خوام استراحت کنم.
- باشه عزیزم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,679
مدال‌ها
3
«دلارام»
به موهای بافته شده‌ی جلوم پوزخندی زدم و قیچی رو گوشه‌ای انداختم و زیر لب گفتم:
- می‌گذرم از هر چیزی که تو رو یاد من میاره.
همون لحظه گلی وارد اتاق شد و با دیدن موهام روی زمین، بلند گفت:
- ‌دلارام! چیکار کردی؟!
قطره اشکی از چشمم چکید و گفتم:
- آراز موهامو دوست داشت، الان دیگه اون نیست موی بلند می‌خوام چیکار؟
گلی با گریه بغلم کرد و گفت:
- ‌الهی گلی بمیره برای تو...
با هق‌هق گفتم:
- ‌گلی! قلبم داره می‌سوزه، دارم آتیش می‌گیرم. چرا من نمی‌میرم؟!
- ‌تو رو خدا دلارام این‌جوری نکن، به خدا داری از بین میری.
پلاک و زنجیر رو از گردنم باز کردم و گفتم:
- اینو بهش بده، بگو مهرم رو بخشیدم.
با هق‌هق ادامه دادم:
- خودشم بخشیدم به یاسمن.
صدای گریه‌ی هر دومون اتاق رو پر کرده بود.
- ‌گلی!
- ‌جان گلی؟
آب بینیم رو بالا کشیدم و گفتم:
- ‌میشه امشب برم خونه‌ی شما؟
- آره عزیزم.
- ‌این‌جا بمونم دق می‌کنم.
- باشه، همین الان پاشو بریم.
بلند شدم و پلاک و زنجیر رو تو دستش دادم و گفتم:
- ‌اینو حتماً بهش بده.
گلی اشکش رو پاک کرد و گفت:
- دلارام!
- جون خسرو قسمت میدم.
سرش رو تکون داد و زنجیر رو گرفت. در اتاقم رو باز کردیم که به بیرون بریم، از چیزی که دیدم، شکستم و نابود شدم. آرازخان با کت و شلوار و جلیقه‌ی کرم رنگ با پیراهن سفید و کراوات قهوه‌ای سوخته، حتماً سلیقه‌ی یاسمنش بود. سرش رو بلند کرد و دید منی رو که داشتم به مرز جنون می‌رسیدم. به سختی جلوی ریزش اشک‌هام رو گرفتم و جلو رفتم و با لبخندی پر از درد، گفتم:
- مبارکه آرازخان.
لبش رو به دندون گرفت، حس کردم بغض داره، چیزی نگفت.
- الهی خوشبخت بشین.
دستم رو به سمت گلی دراز کردم و گفتم:
- زنجیر رو بده.
گلی با نگاهی پر از غم زنجیر رو داد. زنجیر رو به سمت آرازخان گرفتم و گفتم:
- اینم مِهرم، بخشیدمش.
نگاهش رو از زنجیر گرفت و به چشم‌هام خیره شد و گفت:
- ‌دلارام! من خودم داغونم تو بدترش نکن.
اشک‌های داخل چشم‌هام رو با پشت دست پاک کردم و گفتم:
- ‌عذاب وجدان نگیر آرازخان. دنیا یه روزم روی خوش به من نشون میده.
زنجیر رو توی جیب کتش انداختم و آروم زمزمه کردم:
اشک‌های دل من، از تو و عشق تو نبود
بلکه از سادگی قلب خودم رنجیدم ...
برو ای یار برو "از تو گذشتم" خوش باش
برو ای یار! که من مهر تو را بخشیدم...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,679
مدال‌ها
3
***
«آراز»
بعد از سلام و خوش آمدگویی به مهمون‌ها با یاسمن بالای سالن، داخل جایگاهی که برامون تزئیین شده بود، نشستیم. حال و روز خوشی نداشتم و کلافه بودم؛ دوست داشتم هر چه زودتر این جشن تموم بشه و راحت بشم.
- ‌عشقم.
سرم رو بالا گرفتم و به یاسمن نگاه کردم. تو اون پیراهن دنباله‌داره، سنگ‌دوزی شده‌ی آستین‌‌دار شیری رنگ با توربان هم رنگ پیراهنش و آرایش ملایم زیبا شده بود و طنازی می‌کرد؛ اما برای من هیچ جذابیتی نداشت.
-‌ بله؟
با نگرانی پرسید:
- چرا احساس می‌کنم ناراحتی؟
لبخند کم جونی زدم و گفتم:
- ‌یه‌کم خستم، از صبح درگیر کارها بودم.
لبخندی زد و گفت:
- ‌من بمیرم عشقم.
- خدا نکنه.
دو دختر جوون به سمتمون اومدند، هر دوشون یاسمن رو بغل کردند و به هر دومون تبریک گفتند. یکیشون که قد بلندی داشت و آرایش غلیظی رو صورت گرد و پُرش داشت رو به یاسمن گفت:
- ‌خیلی برات خوش‌حالم یاسی جون.
بعد رو به من ادامه‌ داد:
- ‌شاه دوماد هوای این دوست ما رو داشته باشین، ده ساله پدر ما رو در آورده؛ همش ورد زبونش آراز بود، خودش رو کشت با عشق شما.
یاسمن خندید و گفت:
- ای نادیای بدجنس.
هر سه‌شون خندیدند. من هم فقط به یک لبخند اکتفا کردم. سرم رو چرخوندم با نگاهم دنبال آرام جانم بودم، میون جمعیت ندیدمش. با کاری که غروب کرد، تموم وجودم رو به آتیش کشید. دست تو جیب کتم بردم و پلاک و زنجیر رو لمس کردم. مهرش رو بخشید، امان از تو دلارام، امان از سرنوشت من.
نگاهم به علی و شیدا افتاد که به سمت ما می‌اومدند.
- به‌به نمردم و موندم تو رو باز با لباس روشن دیدم!
با لبخند گفتم:
- سلام خوش اومدید.
علی رو به یاسمن گفت:
- عروس خانم تبریک میگم.
یاسمن با لبخند جواب داد:
- ممنون، امر خیر شما هم مبارک.
علی هم لبخندی زد و گفت:
- تشکر.
شیدا سلام داد و تبریک گفت، هر دومون جوابش رو دادیم، من هم نامزدیشون رو تبریک گفتم، شیدا خانمانه جواب می‌داد و خبری از اون دختر شیطون نبود. علی بغلم کرد و دم گوشم گفت:
- چرا قیافه‌ی آدمای توی عزا رو گرفتی؟
آروم لب زدم:
- داغونم علی.
علی دستم رو گرفت و رو به یاسمن گفت:
- عروس خانم چند دقیقه این رفیقمون رو قرض می‌دین؟
یاسمن خندید و گفت:
- اختیار دارین.
علی با شیطنت به شیدا اشاره کرد و گفت:
- هوای عروسک منم داشته باشین، نیام ببینم شوهرش دادین.
شیدا و یاسمن خندیدند و شیدا گفت:
- وای از دست تو علی جان.
علی بوسی رو هوا براش فرستاد و گفت:
- الان میام خوشگلم.
با علی به حیاط رفتیم. علی روبه‌روم ایستاد. کت و شلوار سرمه‌ای و پیراهن آبی روشن و کراوات سرمه‌ای خوب تو تنش نشسته بود.
- مورد پسند واقع شدم؟ ذلیل مرده چقدر گفتم منو بگیر.
سرم رو پایین انداختم و با نوک کفشم سنگ‌ریزه‌ها رو جابه‌جا کردم.
- چته آراز؟ موضوع مربوط به دلارامه؟
سرم رو بالا گرفتم و قطره اشکی از چشم چپم سرازیر شد و گفتم:
- علی! من می‌خوامش.
علی دست روی شونه‌ام گذاشت و با تعجب گفت:
- ‌آراز! تو داری برای یه دختر اشک می‌ریزی؟!
سرم رو تکون دادم.
- خب چرا پای یاسمن رو وارد زندگیت کردی؟
بغضم رو قورت دادم و گفتم:
- علی! من کاری با یاسمن ندارم، من نمی‌دونم با کاری که قراره بکنم چی به روز زندگیم میاد.
- ‌خب این کار رو نکن.
با حرص گفتم:
- ‌نمی‌تونم علی، من تا آخر این راه رو باید برم. چند ماهه خودم رو اسیر این‌جا کردم، نمی‌تونم دست از هدفم بردارم.
- پس دردت چیه؟ راهت رو برو و گند بزن به زندگی خودت و این دوتا دختر.
- علی! تو هم جای من بودی حتماً کاری رو می‌کردی که من دارم می‌کنم.
علی با صدایی که از حرص می‌لرزید گفت:
- ‌خب بگو چی شده، چرا لال شدی؟
- نپرس.
علی با اخم بهم توپید:
- به روح آرام قسم نگی، قید دوستیمون رو می‌زنم.
- قسم نخور علی.
- خود دانی.
سرم رو پایین انداختم و پوفی کشیدم و گفتم:
- تو اولین فرصت که دیدمت میگم.
- باشه، خیلی مشتاقم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,679
مدال‌ها
3
به جشن برگشتیم. نوشاد و نورا وسط داشتند می‌رقصیدند و شاد بودند. لباس عروسِ سفید نورا اون رو زیباتر کرده بود و دلبری می‌کرد، نوشاد هم با جلیقه و شلوار طوسی رنگ پیراهن سفید حس مرد بودن بهش دست داده بود و مردونه می‌رقصید. خانم بزرگ صدام زد. به سمتش رفتم. کت و دامن بادمجونی رنگ سنگ دوزی شده‌اش مثل همیشه خاص بود و خانم بودن این عمارت رو به رخ همه می‌کشید.
- جانم؟
دستم رو گرفت و رو به خانم سال خورده‌ای که کنارش نشسته بود، کرد و گفت:
- دردت به جونم خاله زری رو نشناختی؟
نگاهی با دقت به خاله زری انداختم، من الان خودم رو هم نمی‌شناختم چه برسه به این زن ریز نقش و با چشم‌های نافذ و بینی کوچک و لب‌های باریک، با موهای دودی.
- نه ببخشید.
خاله زری خندید و گفت:
- بچه بودی، کامیار رو یادته همیشه می‌اومدیم این‌جا می‌نداختیش تو استخر و می‌گفتی آرام رو اذیت کرده؟
کمی تو فکر رفتم. کامیار پسر کوچیک خاله زری، دخترخاله‌ی خانم بزرگ بود. هر وقت به این عمارت می‌اومد موهای آرام رو می‌کشید و من هم برای تلافی اون رو تو استخر می‌نداختم. با لبخند کم جونی، گفتم:
- بله، شناختم خوبین، خوش اومدید.
- مبارکت باشه خاله جون.
- ممنون. کامیار در چه حاله؟
خندید و گفت:
- ده ساله رفته آلمان، دوتا دخترم داره.
- زنده باشن.
- قربونت برم، انشاالله قسمت خودت و یاسی جون.
تشکر کردم و رو به خانم بزرگ گفتم:
- امری ندارین؟
خانم بزرگ لبخندی زد و گفت:
- نه، دردت به جونم برو پیش یاسمن.
رفتم و کنار یاسمن نشستم، یاسمن سرش رو نزدیک گوشم آورد و گفت:
- عشقم، می‌خوام درخواست آهنگ دو نفره بدم، با هم تانگو برقصیم.
ابرو بالا انداختم و گفتم:
- من اهل رقص نیستم.
- امشب فرق داره.
با جدیت گفتم:
- گفتم که اهلش نیستم.
یاسمن چشم‌هاش گرد شد و بغض کرد.
- باشه عشقم هر چی تو بگی.
بلند شدم و مهتاب رو صدا زدم. مهتاب با اون پیراهن عروسکی کوتاهِ سرخ و موهای فر شده خیلی جذاب شده بود و چشم خیلی‌ها دنبالش بود.
- بله داداشی؟
کمی از یاسمن فاصله گرفتم و مهتاب هم اومد.
- دلارام کجاست؟
مهتاب آروم گفت:
- گلی گفت رفته خونه‌ی اونا.
با اخم گفتم:
- اون‌جا چرا؟
مهتاب چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت:
- از من می‌پرسین؟!
کلافه پوفی کشیدم.
- داداش من یاسمن رو خیلی دوست دارم و جای خواهرمه؛ اما در حق دلارام ظلم شد.
- مهتاب تو یکی دیگه من رو نصحیت نکن.
- چرا راضی به این ازدواج شدین؟ خواسته‌ی آقابزرگ مهم بود یا زندگیتون؟ من هیچ عشقی از جانب شما به یاسمن حس نمی‌کنم.
با صدای آروم ادامه داد:
- چشم‌هاتون داد می‌زنه دیوونه‌ی اون دختری هستین که از اول مجلس تو جمعیت دنبالشین...
کلافه پوفی کشیدم و به مهتاب خیره شدم که ازم دور میشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,679
مدال‌ها
3
- هوی!
سرم رو به سمت یاشار چرخوندم و ابرو بالا انداختم و گفت:
- ‌هوی لایق خودته، من آرازخانَم.
پوزخندی زد و گفت:
- ‌هر خری که هستی.
به جای بخیه‌ی روی پیشونیش اشاره کردم و گفتم:
- نکنه دلت می‌خواد باز نشونه رو صورتت بذارم؟
برو بابایی زیر لب گفت.
می‌خواستم برم که با حرص گفت:
- چی به یاسمن گفتی دمق شده؟
نیم نگاهی به یاسمن انداختم که داشت با استرس به ما نگاه می‌کرد.
- هر چیه بین من و خودشه به تو ربطی نداره.
با خشم گفت:
- به خدا بخوای یاسمن رو اذیت کنی با من طرفی.
پوزخندی زدم و گفتم:
- گمشو حوصله‌ات رو ندارم.
کنار یاسمن نشستم و آروم گفتم:
- ‌قراره بعد از این هر چی شد بذاری کف دست خان داداشت؟
با صدای که از اضطرب می‌لرزید گفت:
- به جون خودت من چیزی نگفتم.
- امیدوارم.
عمه سهیلا جلو اومد. با اون پیراهن مشکی بلندِ شب‌نما و موهای ریخته شده روی شونه‌هاش و آرایش ملایم، کم‌کم ده سال جوون‌تر از سنش نشون می‌داد.
- بچه‌ها پاشین برقصین مثلاً این جشن مال شماست.
یاسمن با لبخند نگاهی به من انداخت و گفت:
- خاله شما که می‌دونین من جلوی نامحرم نمی‌رقصم، انشاالله برای عقد.
عمه سهیلا لبش رو دندون گرفت و گفت:
- یه شب که اشکال نداره، سخت نگیر.
- اصرار نکنین خاله جون.
عمه پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- چی بگم، هر جور خودتون صلاح می‌دونید.
تا آخر مراسم هر جور شد اون وضع خفه‌قان آور رو تحمل کردم. مهمونا رفته بودند. یاسمن کفش‌های کرمی رنگش رو در آورد و گفت:
- وای مُردم، بعضیا چطور چند ساعت با کفش پاشنه بلند می‌چرخن و آخم نمیگن؟!
عمه سهیلا گفت:
- مگه مجبور بودی پاشنه بلند بگیری؟
یاسمن با نگاهی خاص نگاهم کرد و گفت:
- ‌باید به قد آقامون نزدیک می‌شدم، ماشاالله به قدش.
خانم بزرگ گفت:
- باید اسپند دود کنیم و صدقه بدیم. چشم خیلیا به شما دوتا بود.
از جام بلند شدم و کتم رو از روی دسته‌ی مبل برداشتم و گفتم:
- شبتون بخیر.
خانم بزرگ گفت:
- یاسمن پاشو با شوهرت برو.
این یکی رو کم داشتم. یاسمن با مِن‌مِن کردن گفت:
- ما که محرم نیستیم.
عمه سهیلا خندید و گفت:
- برو، زود برگرد.
یاسمن نگاهی به عمه ثریا کرد و عمه سرش رو به عنوان تأیید تکون داد. با یاسمن به سوئیت رفتیم. کت رو روی مبل انداختم و جلیقه‌ام رو در آوردم. یاسمن روی مبل نشست.
- آرازجان.
کراواتم رو باز کردم و گفتم:
- بله؟
لب سرخش رو با زبون تر کرد و گفت:
- ‌چرا راضی نشدی صیغه‌ی محرمیت بخونیم؟
گوشه‌ی چشم‌هام رو مالش دادم و گفتم:
- یک ماه دیگه عقده.
سرش رو پایین انداخت و گفت:
- خب من خیلی دوست دارم کنارت باشم و دست‌هات رو راحت بگیرم، می‌دونی که محرم و نامحرمی برام مهمه.
- برای منم مهمه، چند سال صبر کردی یک ماه هم روش.
به طرف اتاق رفتم و گفتم:
- شب بخیر...
دیگه نموندم و واکنشش رو ببینم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,679
مدال‌ها
3
«دلارام»
تموم اون‌شب رو گریه کردم، لحظه‌ای هم که گریه نمی‌کردم مثل دیوونه‌ها به حال و بخت خودم می‌خندیدم. آخر شب خسرو و گلی برگشتند. خسرو وقتی حال و روزم رو دید گفت:
- دلارام! با خودت این‌جوری نکن، مگه زندگیت به پایان رسیده؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- زندگیم رو رفیقت به آتیش کشوند.
خسرو پوفی کشید و دستی تو موهاش کشید و گفت:
- ‌در مورد آرازخان قضاوت نکن؛ اون یه دردی داره که نمی‌خواد کسی وابستش بشه.
نیشخندی زدم و گفتم:
- ‌یاسمن وابسته نمی‌شه؟
خسرو کت مشکی رنگش رو در آورد و گفت:
- من با یاسمن کاری ندارم، طرف صحبتم تویی؛ خودت رو نابود نکن.
بلند شدم و گفتم:
- شبتون خوش.
گلی جلو اومد و گفت:
- کجا میری؟ بمون.
لبخند کم جونی زدم و گفتم:
- نه، فقط اتاق خودم رو می‌خوام.
جلوی در بودم که خسرو صدام زد، ایستادم.
- آرازخان درگیر موضوعیه که به‌خاطرش تا پای مرگ رفته.
ته دلم خالی شد و برگشتم. لب زدم:
- مرگ؟!
- آره، هیچ‌کَس خبر نداره؛ آرازخان مدتیه قلبش مشکل پیدا کرده و دارو مصرف می‌کنه.
انگار دنیا رو سرم خراب شد‌؛ دستم رو به دیوار گرفتم تا زمین نخورم. گلی به سمتم اومد و دستم رو گرفت. چند قطره اشک ریختم و آروم گفتم:
- قلبش...
خسرو با صدای گرفته گفت:
- خداروشکر خطر رفع شده؛ اما بدون یه درد بزرگی تو سینش هست که اونو تا پای مرگ برده.
سرم رو بلند کردم و پرسیدم:
- این درد چیه که تونسته مردی مثل آرازخان رو درگیر کنه؟
- از گفتنش معذورم.
بدون توجه به صدا زدن‌های گلی از سوئیتشون بیرون رفتم و به عمارت رفتم. دروازه باز بود و با سرعت به طرف اتاقم دویدم. تا در اتاقم رو باز کردم؛ متوجه شدم در سوئیت باز شد و یاسمن با اون پیراهن زیبا که مثل ماه تو اون می‌درخشید با گریه از سوئیت خارج شد و بدون دیدن من رفت. اشک‌هام رو پاک کردم و متعجب به در سوئیت خیره بودم. یاسمن چرا گریه می‌کرد؟! اون‌که الان باید خوش‌حال میشد! اون کَسی رو داشت، که داشتنش به کل دنیا می‌ارزید. به داخل رفتم. روی تشکم دراز کشیدم و زمزمه کردم.
- خدایا من از آراز گذشتم، پس تو هم درد و بلا رو ازش دور کن، همین که بدونم هست و قلبش می‌زنه برام کافیه.
صبح زود به آشپزخونه رفتم. خاتون پرسید:
- دخترم خوبی؟ گلی گفت باز افت فشار داشتی.
لبخند محوی زدم و گفتم:
- خوبم.
زهرا که مشغول حاضر کردن وسایل صبحونه بود، گفت:
- بدنت ضعیفه، یه‌کم به خودت برس.
روی صندلی نشستم و گفتم:
- چشم. بچه‌ها خوابن؟
زهرا خندید و گفت:
- ان‌قدر دیشب رقصیدن خسته بودن و فکر نکنم تا ظهرم بیدار بشن.
- عزیزم، الهی همیشه شاد باشن.
خاتون ماگ سفید رنگ رو تو سینی گذاشت و گفت:
- دخترا زود کارا رو بکنیم دو ساعت دیگه سال تحویل میشه.
سینی رو سمتم گرفت و ادامه داد:
- دخترم این دمنوش رو ببر برای آرازخان.
لبم رو به دندون گرفتم و گفتم:
- من؟!
- آره دیگه دخترم.
با بی‌میلی سینی رو گرفتم و به طرف سوئیت رفتم. زنگ رو زدم. کمی بعد در باز شد و آرازخان رو با موهای ژولیده و رکابی مشکی رنگ با چشم‌های سرخ دیدم. سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- بفرمایید، دمنوشتون.
- بیا تو.
- نمیام.
سینی رو به سمتش گرفتم. ماگ رو برداشت و گفت:
- دیشب نبودی.
نیش‌خندی زدم و گفتم:
- ان‌قدر خدمت‌کار برای کار کردن اومده بود، که نیازی به من نبود.
- حرفات تلخ شدن.
بغضِ نشسته تو گلوم رو قورت دادم و گفتم:
- همیشه حرفای حق تلخن.
- دلارام!
بدون جواب دادن برگشتم و به آشپزخونه رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,679
مدال‌ها
3
با ترکیدن توپ اعلام سال جدید از تلویزیون، چشم‌هام رو باز کردم. همه خوش‌حال بودند. همگی دور سفره‌ی هفت‌سینی که داخل اتاق خاتون انداخته بودیم، نشسته بودیم. بلند شدم و خاتون و گلی و زهرا رو بوسیدم و تبریک گفتم. نورا و نوشاد هم با هیجان من رو بغل کردند و بوسه بارونم کردند. عمو مشتی به همه‌مون عیدی داد و گفت:
- انشاالله سال خوب و پر برکتی برای همه‌مون باشه.
همگی در جوابش الهی آمین گفتیم. گوشی خسرو زنگ خورد. خسرو به صفحه‌ی گوشیش نگاه کرد و با لبخند گفت:
- آبجی خورشیدِ.
جواب داد و بعد از احوال‌پرسی و تبریک سال نو، گوشی رو به خاتون داد؛ عمو مشتی و گلی هم با خورشید، دختر خاتون و عمو مشتی که تهران زندگی می‌کرد، صحبت کردند و عید رو تبریک گفتند. بلند شدم و به حیاط رفتم. نفس عمیق کشیدم؛ هوای بهاری آرامش بخشید به منِ خسته از زندگی. سرم رو به آسمون گرفتم و دسته‌ای از پرستوهای مهاجر رو دیدم. کاش من هم می‌تونستم مثل این پرنده‌ها کوچ کنم و برم، برم جایی که کَسی رو نشناسم و تنها باشم. تنها باشم و تا آخر عمرم به یاد اون ده روزِ با آرازخان بودن، زندگی کنم. سرم رو پایین آوردم که متوجه‌ی آرازخان پشت پنجره‌ی پذیرایی عمارت شدم. کمی نگاهش می‌کردم گناه بود؟ چشم به مال کَسی داشتن گناه بود؟ قلبم برای دیدنش پر می‌کشید.آخ از قلب من! آخ از دل به خون نشسته‌ی من! چرا عشق این مرد از سرم نمی‌افتاد؟! اشک‌هام بی‌اختیار رو صورتم جاری شد. هر دو به هم خیره بودیم، من با اشک و اون با اخم...
- دلارام!
سریع اشک‌هام رو پاک کردم و به سمت گلی برگشتم. گلی با دقت به صورتم نگاه کرد و گفت:
- بازم گریه کردی؟
با بغض فقط سرم رو تکون دادم. گلی بغلم کرد و گفت:
- اوله ساله شگون نداره گریه کنی عزیزم.
آب بینیم رو بالا کشیدم و گفتم:
- گلی! دعا کن بمیرم.
گلی با اخم گفت:
- زبونت رو گاز بگیر دیوونه، این چه حرفیه؟!
آروم گفتم:
- به خدا نمی‌تونم دوریش رو تحمل کنم، می‌خوام به محمد زنگ بزنم پول دیه رو جور کنه از این‌جا برم.
- وای دلارام از دست تو!
- فقط می‌خوام از این‌جا برم و دور بشم.
- ‌که زن محمد بشی؟
بغضم رو قورت دادم و گفتم:
- نه، محمد رو یه جوری راضی می‌کنم که بی‌خیالم بشه.
- به خدا تو دیوونه‌ای.
- دخترا بیایین بریم عمارت برای تبریک عید.
سرم رو چرخوندم و به بقیه نگاه کردم. خسرو به من اشاره کرد و سرش رو برای گلی تکون داد و گلی شونه‌هاش رو بالا انداخت. به عمارت رفتیم. همه دور میزی که هفت‌سین زیبایی روش چیده شده بود‌ نشسته بودند. عکس آقابزرگ هم قسمت بالای میز بود. سرم رو پایین انداختم و به همه تبریک گفتم. بقیه نشستند؛ اما من ننشستم و با گفتن ببخشید به طرف آشپزخونه رفتم. چند قدمی جلو نرفته بودم که با سوأل مهتاب سرجام خشکم زد.
- دلارام جون موهات رو کوتاه کردی؟!
برگشتم و نگاهش کردم و آروم گفتم:
- بله.
مهتاب با بهت گفت:
- وای دلی جون حیف اون موهات!
لبخندی زدم و نگاهم به آرازخان افتاد که پره‌های بینیش از هم باز شده بود و رگ پیشونیش بیرون زده بود. طرز نگاهش ته دلم رو خالی کرد، آب‌ دهانم رو قورت دادم و گفتم:
- خانم بزرگ! اجازه می‌دین از تلفن عمارت استفاده کنم؟ می‌خوام به بی‌بی زنگ بزنم.
خانم بزرگ لبخندی زد و گفت:
- زنگ بزن.
تشکر کردم و به آشپزخونه رفتم و گوشی رو برداشتم و به اتاقم رفتم. شماره‌ی محمد رو گرفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,679
مدال‌ها
3
چند بوق خورد جواب نداد، دوباره شماره گرفتم؛ استرس داشتم و تو اتاقم قدم می‌زدم؛ با چهارمین بوق جواب داد:
- الو؟
پشت به در کردم و آروم گفتم:
- سلام محمد...
یک دفعه گوشی از دستم کشیده شد، با چشم‌های گشاده شده برگشتم و به آرازخان که از عصبانیت قرمز شده بود، نگاه کردم. با حرص گفت:
- داشتی چه غلطی می‌کردی؟
از ترس آب دهانم رو قورت دادم و گفتم:
- به شما مربوط نیست.
سرش رو نزدیک آورد و گفت:
- با محمد چیکار داشتی؟
خیلی ترسیده بودم و تندتند پلک می‌زدم. صداش رو بلند کرد و گفت:
- لال شدی؟
از تن صداش تکون خوردم و قطره اشکی از چشمم چکید و گفتم:
- می‌خواستم عید رو تبریک بگم.
من رو به دیوار چسبوند و گفت:
- به من دروغ نگو، با اون عوضی چیکار داشتی؟
نفس عمیقی کشیدم و تو چشم‌هاش زل زدم و گفتم:
- می‌خواستم بگم پول دیه رو جور کنه تا...
نذاشت حرفم تموم بشه و دست روی گلوم گذاشت و فشار داد و لب‌هاش رو دم گوشم گذاشت و با حرص گفت:
- خیلی سر خود شدی، اون از موهات اینم از این.
داشتم خفه می‌شدم. گلوم رو ول کرد و به سرفه افتادم و روی زانو نشستم. جلوم زانو زد و گفت:
- دلارام! به روح خواهرم که دنیام بود قسم، دست از پا خطا کنی می‌کشمت.
سرم رو بالا گرفتم و با صدای گرفته، گفتم:
- تو چه‌ کاره‌ای؟
شمرده‌شمرده گفت:
- کَسی که نابود می‌کنه هر جنس نری رو که بخوای بهش توجه کنی و بهت توجه کنه.
با خشم گفتم:
- این غیرتت رو برای نامزدت داشته باش، نه من.
- من هرکاری دلم می‌خواد می‌کنم، تو هم تا عمر داری باید قید بودن با کَسی رو بزنی.
نیش‌خندی زدم و گفتم:
- که هر از گاهی که از یاسمنت خسته شدی بیای صیغه‌ام کنی؟
- اینش دیگه به تو مربوط نیست، تو فقط پاتو کج بذار ببین چی می‌کنم.
- دست از سرم بردار و برو...
انگشت اشاره‌اش رو جلوم تکون داد و گفت:
- بابت موهاتم فقط این بار گذشت کردم...
این رو گفت و خم شد و گوشی رو برداشت از اتاق بیرون رفت.
روی زمین نشستم و گریه کردم. این خودخواهی نبود؟! خودش کنار یار و من تشنه‌ی بودنش. اون زمانی حق داشت به من دستور بده که خودشم پایبند رابطه‌مون بود، نه این‌که پا رو دل من گذاشت و یاسمن رو انتخاب کرد. نیش‌خندی زدم و زیر لب گفتم:
- سالی که نکوست از بهارش پیداست.
اون سال بدترین سال زندگیم شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,679
مدال‌ها
3
«آراز»
عصبی بودم و وقتی از اتاق دلارام بیرون رفتم، یک راست به سوئیت رفتم. گوشی رو روی کاناپه انداختم و خودم هم پایین کاناپه نشستم. حالم خراب بود. خودم هم از رفتارم در عجب بودم. به این باور رسیده بودم من عاشق دلارام بودم. مگه نشونه‌ی عشق این نیست که چشم نداری عشقت مال کَس دیگه‌ای باشه؟! من دلارام رو بعد از خدا می‌پرستیدم؛ یک عاشق برای آرامش عشقش باید هر کاری می‌کرد، من هم برای دلارام جون هم می‌دادم؛ اما نمی‌شد از هدفم دست بکشم، من برای عاشقی نیومده بودم؛ امان از تو ای عشق که دست و پای دلم رو زنجیر کردی.
دل نیست هر آن‌ دل که دلارام ندارد
بی روی دلارام، دل آرام ندارد
قلبم احساس سنگینی می‌کرد، چند روزی بود که داروهام تموم شده بود. صدای تپش نامنظم قلبم رو به وضوح می‌شنیدم. با مشت چند بار به سمت چپ سی*ن*ه‌ام کوبیدم. یک لحظه چشمم به یاسمن افتاد که به سمتم دوید چشم‌هام بسته شد.
***
- آراز! صدامو می‌شنوی؟
پلک‌هام سنگین بودن و به سختی بازشون کردم. دهانم خشک شده بود. نگاهم به شخص بالا سرم افتاد، کمی طول کشید که دکتر نَقَوی رو بشناسم. لبخندی زد و گفت:
- احوال خانِ جوان؟
با زبون لبم رو تر کردم و آروم گفتم:
- دکتر...
دکتر سرش رو پایین آورد و گفت:
- خوبی؟ هنوزم حس سنگینی تو سمت چپ سی*ن*ه‌ات می‌کنی؟
لب زدم:
- نه.
- آرازجان! من ایرادی تو قلب تو نمی‌بینم. به گفته‌ی دوستت چند ماه پیش به‌خاطر شک عصبی دچار حمله شدی و ایست قلبی داشتی. تو باید حداقل یک سال دارو بخوری تا بتونه اون ضربه‌ای که ایست قلبی به بدنت وارد کرده رو جبران کنه.
- دکتر فقط یه کار نیمه تموم دارم، بگو زنده می‌مونم، تمومش کنم؟
دکتر خندید و گفت:
- آرازجان! انشاالله‌ تو صد سال دیگه هم زنده‌ای؛ البته اگه از هر جور فشار و شک عصبی دور باشی.
- چند ساعته این‌جام؟
دکتر نگاهی به دستگاه بالاسرم انداخت و گفت:
- از دیروز صبح.
چشم‌هام رو بستم.
- باید بیرون از اتاق رو ببینی.
چشم‌هام رو باز کردم و دکتر لبخندی زد ادامه داد:
- تموم اهل عمارت دارن خودشون رو هلاک می‌کنن برای خانِ جوانشون.
یعنی میون اهل عمارت آرام جانمم بود؟!
- من میرم‌، تا خبر به هوش اومدن خان جوان رو بهشون بدم.
این رو گفت و به همراه پرستاری که تموم مدت گوشه‌ای ایستاده بود و چیزایی یادداشت می‌کرد، بیرون رفتند. طولی نکشید که خانم بزرگ و یاسمن وارد اتاق شدند. هر دوشون گریه می‌کردند.
- الهی جیران بمیره، تو رو این‌جا نبینه.
لبخند کم جونی زدم و گفتم:
- جیران خانم! قربونت برم چرا شلوغش می‌کنین؟
خانم بزرگ دستم رو گرفت و روی لب‌هاش گذاشت و گریه کرد. یاسمن با فن‌فن کردن گفت:
- قربونت برم، مردم و زنده شدم عشقم.
چرا ابراز احساسش به دلم نمی‌نشست؟! چرا دلم جای اون آرام جانم رو می‌خواست؟!
- من خوبم.
نیم ساعت تموم طول کشید بقیه اومدند و رفتند. آخرین نفر علی بود.
- آراز! به خدا دلم می‌خواد بگیرم از این سقف آویزونت کنم، یه دونه قرصم نداشتی و بی‌خیال طی می‌کردی.
- علی!
- جان علی؟
- حالش خوبه؟
- کی؟
- دلارام.
خندید و گفت:
- مرد حسابی داری می‌میری، حالا فکر دلارامی، یاسمن از دیروزه ان‌قدر گریه کرده کور شده و نمره چشمش از ده اومده صفر، آقا میگه دلارام.
لبخند کم جونی زدم، علی خندید و پیشونیم رو بوسید و گفت:
- یادم رفت عیدت مبارک.
- عیدم وقتی مبارک میشه که دشمنام رو نابود کنم.
علی پوفی کشید و گفت:
- یه‌کم اوضاع خوب بشه، بگو ببینم چی باعث این همه پافشاریت برای به گند کشیدن زندگیت شده.
- علی! همه رو رد کن برن روستا، خودت پیشم بمون.
- چشم رفیق...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین