- Dec
- 830
- 23,679
- مدالها
- 3
یک دفعه علی به سرفه افتاد و تموم شربت داخل دهانش روی جلو مبلی ریخت. چند دستمال کاغذی از جعبه بیرون کشیدم و به سمتش گرفتم، علی دستمالها رو گرفت و صورتش رو پاک کرد و گفت:
- شوخی میکنی؟!
سرم رو چپ و راست کردم و گفتم:
- نه، ده روزه؛ علی من باز گند زدم به زندگیش.
علی با دستمال روی جلو مبلی رو تمیز کرد و گفت:
- مگه به بازیش گرفتی؟ میتونی عقدش کنی.
کلافه پوفی کشیدم و گفتم:
- علی من درگیر یه مسائلی هستم، که یکیش یاسمنِ.
علی ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- یاسمن؟!
- آره، آقابزرگ خواسته باهاش ازدواج کنم.
علی به پشتی مبل تکیه داد و گفت:
- تو که اینو میدونستی چرا این بدبخت رو صیغه کردی؟
- علی! من کنارش آرومم.
- خب دیوونه این یعنی عشق، یعنی خواستن اون.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- علی! اختیار زندگیم از دستم خارج شده، راهی که پیش گرفتم به جای خوبی نمیرسه، دلارام حقش این نیست که با من نابود بشه.
- هنوزم درگیر اون رازی هستی که نگفتی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- آره، دیگه کم مونده به هدفم برسم.
- چرا چیزی بهم نمیگی؟
- به موقعش میفهمی.
- یاسمن باهات نابود نمیشه؟
لیوان شربت زعفرون رو برداشتم و گفتم:
- اون تنها نیست، هستن کسایی که اگه من نباشم بهش آرامش بدن.
علی بقیهی شربتش رو سر کشید و گفت:
- دارم ازت میترسم آراز.
- حالا مونده اون روی آراز رو ببینی.
علی شونههاش رو بالا انداخت و گفت:
- امیدوارم کاری نکنی که پشیمونی به بار بیاره.
جوابی نداشتم. علی با شیطنت گفت:
- پس تو هم مردونگیت رو نشون دادی! حالا تا کجا پیش رفتی؟
امان از علی که خوب میتونست جو رو عوض کنه. به یاد شبهای بودن با دلارام افتادم و لبخند رو لبم اومد.
علی غشغش خندید و گفت:
- ای جَلَب با این لبخندت معلومه کار دست اون دختر دادی!
خندیدم و سرم رو پایین انداختم.
- بیشعور کار رو تموم کردی؟
کوسن دیگهای براش پرتاب کردم و گفتم:
- دیگه انقدر بیشرف نبودم بهخاطر خودم آیندهش رو خراب کنم.
علی پوفی کشید و گفت:
- ای بابا، پس هنوز ته راه رو ندیدی.
با خنده گفتم:
- علی! میکشمت ها...
علی قهقهه زد و گفت:
- خوبه بهت امیدوار شدم، دیگه نیاز به دکتر نیست.
خندیدم و گفتم:
- خیلی بیشعوری.
- نظر لطفته خان.
موزی از جا میوهای برداشتم و گفتم:
- یاشار گند بالا آورده.
- چطور؟
- دختره دایی دلارام رو که یادته با یاشار همدستی کرد.
- خب؟
- شکمش از یاشار بالا اومد.
دهان علی باز موند و بعد کمی مکث گفت:
- نه؟!
پوست موز رو باز کردم و گفتم:
- عقدش کرد.
علی رو مبل دراز کشید و گفت:
- عجب آدمیه این یاشار!
به موز تو دستم اشاره کرد و ادامه داد:
- رد کن بیاد.
- مگه چلاقی؟ خودت پوست بکن.
- آراز! خیر سرت مهمونم ها.
گازی به موز زدم و گفتم:
- مهمون اینجوری ولو نمیشه.
سیبی از جا میوهای برداشت و به سمتم پرتاب کرد. سیب به سی*ن*هم خورد. سی*ن*هام درد گرفت و گفتم:
- درد بگیری علی، یه مدت از دستت راحت بودم.
- گمشو بیتربیت، چشم منو دور دیده دختر صیغه کرده.
خندیدم و گفتم:
- به کوری چشمت.
علی غشغش خندید و گفت:
- کورمون کردی خان...
- شوخی میکنی؟!
سرم رو چپ و راست کردم و گفتم:
- نه، ده روزه؛ علی من باز گند زدم به زندگیش.
علی با دستمال روی جلو مبلی رو تمیز کرد و گفت:
- مگه به بازیش گرفتی؟ میتونی عقدش کنی.
کلافه پوفی کشیدم و گفتم:
- علی من درگیر یه مسائلی هستم، که یکیش یاسمنِ.
علی ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- یاسمن؟!
- آره، آقابزرگ خواسته باهاش ازدواج کنم.
علی به پشتی مبل تکیه داد و گفت:
- تو که اینو میدونستی چرا این بدبخت رو صیغه کردی؟
- علی! من کنارش آرومم.
- خب دیوونه این یعنی عشق، یعنی خواستن اون.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- علی! اختیار زندگیم از دستم خارج شده، راهی که پیش گرفتم به جای خوبی نمیرسه، دلارام حقش این نیست که با من نابود بشه.
- هنوزم درگیر اون رازی هستی که نگفتی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- آره، دیگه کم مونده به هدفم برسم.
- چرا چیزی بهم نمیگی؟
- به موقعش میفهمی.
- یاسمن باهات نابود نمیشه؟
لیوان شربت زعفرون رو برداشتم و گفتم:
- اون تنها نیست، هستن کسایی که اگه من نباشم بهش آرامش بدن.
علی بقیهی شربتش رو سر کشید و گفت:
- دارم ازت میترسم آراز.
- حالا مونده اون روی آراز رو ببینی.
علی شونههاش رو بالا انداخت و گفت:
- امیدوارم کاری نکنی که پشیمونی به بار بیاره.
جوابی نداشتم. علی با شیطنت گفت:
- پس تو هم مردونگیت رو نشون دادی! حالا تا کجا پیش رفتی؟
امان از علی که خوب میتونست جو رو عوض کنه. به یاد شبهای بودن با دلارام افتادم و لبخند رو لبم اومد.
علی غشغش خندید و گفت:
- ای جَلَب با این لبخندت معلومه کار دست اون دختر دادی!
خندیدم و سرم رو پایین انداختم.
- بیشعور کار رو تموم کردی؟
کوسن دیگهای براش پرتاب کردم و گفتم:
- دیگه انقدر بیشرف نبودم بهخاطر خودم آیندهش رو خراب کنم.
علی پوفی کشید و گفت:
- ای بابا، پس هنوز ته راه رو ندیدی.
با خنده گفتم:
- علی! میکشمت ها...
علی قهقهه زد و گفت:
- خوبه بهت امیدوار شدم، دیگه نیاز به دکتر نیست.
خندیدم و گفتم:
- خیلی بیشعوری.
- نظر لطفته خان.
موزی از جا میوهای برداشتم و گفتم:
- یاشار گند بالا آورده.
- چطور؟
- دختره دایی دلارام رو که یادته با یاشار همدستی کرد.
- خب؟
- شکمش از یاشار بالا اومد.
دهان علی باز موند و بعد کمی مکث گفت:
- نه؟!
پوست موز رو باز کردم و گفتم:
- عقدش کرد.
علی رو مبل دراز کشید و گفت:
- عجب آدمیه این یاشار!
به موز تو دستم اشاره کرد و ادامه داد:
- رد کن بیاد.
- مگه چلاقی؟ خودت پوست بکن.
- آراز! خیر سرت مهمونم ها.
گازی به موز زدم و گفتم:
- مهمون اینجوری ولو نمیشه.
سیبی از جا میوهای برداشت و به سمتم پرتاب کرد. سیب به سی*ن*هم خورد. سی*ن*هام درد گرفت و گفتم:
- درد بگیری علی، یه مدت از دستت راحت بودم.
- گمشو بیتربیت، چشم منو دور دیده دختر صیغه کرده.
خندیدم و گفتم:
- به کوری چشمت.
علی غشغش خندید و گفت:
- کورمون کردی خان...
آخرین ویرایش: