جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط atefeh.m با نام [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,893 بازدید, 220 پاسخ و 29 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,681
مدال‌ها
3
خاتون به آشپزخونه اومد و گفت:
- دخترها میز ناهار رو بچینین، جمشیدخان باید زود بره.
زهرا گفت:
- همه چی آماده‌ست، فقط ماست‌خیار مونده، الان آماده می‌کنم.
بلند شدم و گفتم:
- من میز رو می‌چینم.
سینی ظرف‌ها رو برداشتم و به سالن رفتم. آرازخان و خانم بزرگ پشت میز نشسته بودند، از عجول بودنشون خنده‌ام گرفت. در حال چیدن میز بودم.
- جمشیدخان برای چی میره امارات؟
خانم بزرگ جواب آرازخان رو داد:
- نمی‌دونم، احتمالاً به‌خاطر همون سرمایه‌گذاریش میره.
آرازخان درحالی‌که قاشق توی بشقابش رو می‌چرخوند، گفت:
- آهان.
- دردت به جونم دیگه کم‌کم برای عقد باید آماده بشیم، کارهای آزمایش و خرید هم مونده.
دلم لرزید از این حرف، عقد یعنی محرمیت آرازخان و یاسمن؟ یعنی بودنشون با هم؟ نگاهم رو به آرازخان انداختم، اون هم نگاهم کرد و زود نگاهش رو گرفت و گفت:
- آزمایش برای چی؟
- وای دردت به جونم، بدون آزمایش عقد نمی‌کنن که، اصلاً ببینین خونتون به‌هم می‌خوره، خدایی نکرده در آینده رو بچه‌تون تأثیر می‌ذاره.
کاش خونشون به هم نخوره؛ چقدر بدجنس شده بودم. آرازخان با خنده گفت:
- فوقش یه بچه عوضی و خنگ پس می‌ندازیم مثل داییش.
نگاهش کردم و چشمکی زد و اخم کردم و سرم رو پایین انداختم. خانم بزرگ معترضانه گفت:
- نگو؛ اگه یاسمن بشنوه دل‌خور میشه مادر.
- مگه دروغه؟ مردک اون دخترِ بدبخت رو آورده این‌جا و خودش میره دنبال کیف و حال خودش.
خانم بزرگ آهی کشید و گفت:
- چی بگم مادر؟!
آخرین قاشق رو توی بشقاب گذاشتم و برگشتم که برم.
- دلارام!
سرم رو روبه آرازخان چرخوندم و گفتم:
- بله؟
کاش آرام جانم صدام میزد و با جانم جوابش رو می‌دادم.
- من خیلی گشنمه، صبحونه نخوردم؛ لطفاً غذا رو زودتر بیارین!
لبخندی با درد زدم و گفتم:
- چشم.
لباش رو غنچه کرد و برام بوس فرستاد. هجوم خون به گونه‌هام رو حس کردم و چشم‌هام از تعجب گرد شد، اون‌ روز زیادی بی‌حیا شده بود. خداروشکر خانم بزرگ صورتش رو ندید. برگشتم و چشمم به بقیه افتاد که داشتند می‌اومدند. سریع به آشپزخونه رفتم. زهرا تا من رو دید گفت:
- چرا لپ‌هات قرمز شده؟
سینی رو روی میز گذاشتم و دست‌هام رو روی صورتم گذاشتم، انگار کوره‌ی آتیش بود.
- تحرک داشتم یه‌کم گرمم شد.
آهانی گفت و به کمک خاتون رفت.
- دلارام! اول این سوپ رو ببر، بعد بیا برنج رو ببر زهرا هم مرغ‌ها رو میاره.
ظرف سوپ رو گرفتم و گفتم:
- چشم.
به سالن برگشتم. بدون نگاه به کَسی ظرف سوپ رو روی میز گذاشتم. یاسمن با صدایی پر از کینه خطاب به من گفت:
- ظرف رو نذار و برو، برای همه تو ظرفشون غذا بریز!
ابروهام رو بالا انداختم و نگاهش کردم. با پوزخند گفت:
- باید دوره‌ی کلاس خدمت‌کاری بفرستمت، حس می‌کنم داره یادت میره کلفتی!
بغض به گلوم هجوم آورد؛ از انگشت اشاره تا بازوی دستِ چپم احساس تیر کشیدن، کردم. لبم رو به دندون گرفتم؛ تندتند پلک می‌زدم تا اشکم سرازیر نشه. ثریا خانم گفت:
- وقتی زیادی رو بدی، کلفت جماعت هم دور بر می‌داره.
سهیلا خانم گفت:
- یاسمن، ثریا چتونه؟!
یاسمن گفت:
- خاله جون! ما فقط وظیفه‌اش رو بهش گوش‌زد کردیم.
آرازخان با صدایی که پر از خشم بود‌‌، گفت:
- بسه یاسمن تمومش کن، تا زمانی که من تو این عمارتم کَسی حق نداره به شخصی توهین کنه.
یاسمن با مِن‌مِن کردن گفت:
- عشقم من... .
آرازخان میون حرفش پرید و گفت:
- چیزی نمی‌خوام بشنوم!
جمشیدخان گفت:
- ‌دختر قشنگم، ادامه نده!
با گریه به آشپزخونه برگشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,681
مدال‌ها
3
«آراز»
روی کاناپه دراز کشیده بودم و منتظر زنگ خسرو بودم. چشم‌هام روی هم گذاشتم که صدای باز شدن در سوئیت اومد، سرم رو چرخوندم؛ یاسمن بود. ان‌قدر ازش عصبی بودم که حالا‌حالاها چشم دیدنش رو نداشتم.
- آرازم!
بی‌حرف نگاهش کردم. کنار کاناپه نشست و با بغض گفت:
- این‌جوری نسبت به من بی‌تفاوت نباش، به‌خدا دق می‌کنم.
- تو باید بدونی متنفرم از آدم‌های خودخواه و خودپسند!
اشک‌هاش روی صورتش جاری شد و گفت:
- به‌خدا نمی‌دونم چرا رو این دختره حساسم وگرنه من آدم دل شکستن نیستم، اصلاً خدا رو خوش نمیاد.
اشک‌هاش ذره‌ای دلم رو به درد نیاورد؛ اگه به‌جای دلارام بود دلم آتیش می‌گرفت و قطعاً برای آروم کردنش پیش‌قدم می‌شدم.
- عشقم! من نزدیک ده ساله تو رو می‌خوام، رو تو حساسم.
سرش رو پایین انداخت و ادامه داد:
- من حتی به مهتابم وقتی بغلش می‌کنی حسادت می‌کنم، با این‌که می‌دونم حست بهش برادرانه‌ست.
نیش‌خندی زدم و گفتم:
- حتماً به خانم بزرگ و عمه سهیلا هم حسودی می‌کنی؟
شال قرمزش رو مرتب کرد و آروم گفت:
- من خیلی دوستت دارم، بهم حق بده.
دستش رو دراز کرد تا روی دستم بذاره که دستم رو کشیدم و بلند شدم و نشستم. معذب شد و بلند شد.
- سه چهار روز دیگه می‌ریم برای آزمایش و کارهای عقد.
نگاهش رنگ شادی گرفت و با خنده گفت:
- وای عشقم خیلی خوش‌حالم کردی!
لبخند محوی زدم.
- آرازم! من یه پیشنهاد دارم.
به پشتی کاناپه تکیه دادم و گفتم:
- بگو.
- عقد و عروسی یکی بشه، دیگه تحمل دوریت رو ندارم.
حالت متفکرانه به خودم گرفتم و با لبخند گفتم:
- خیلی هم عالی.
بلند خندید و گفت:
- خیلی‌خیلی دوستت دارم عشقم!
- لطف داری دخترعمه.
با بغض گفت:
- عاشقتم پسر دایی.
این رو گفت و با سرعت از سوئیت بیرون رفت. صدای زنگ گوشیم بلند شد، خسرو بود. دکمه اتصال رو زدم.
- بگو خسرو.
- آرازخان! قضیه‌ حله، کی میاین؟
- علی هم هست؟
- آره.
بلند شدم و به طرف اتاق رفتم و گفتم:
- الان راه می‌افتم.
«دلارام»
شب بود و همراه گلی تو آلاچیق نشسته بودیم.
- گلی یادته، شب تولدت این‌جا شام خوردیم؟
گلی سرش رو از روی شونه‌م بلند کرد و گفت:
- اوهوم، چه شبی بود!
آهی کشیدم و گفتم:
- چند روز دیگه عقدشه، گلی به نظرت می‌تونم دووم بیارم؟
گلی دستش رو دور شونه‌ام انداخت و سرم رو روی سی*ن*ه‌اش گذاشت و گفت:
- باید دووم بیاری، تو نمی‌تونی کاری کنی، اون دیگه داره زنش میشه حتی به اجبار.
- کاش به این عمارت نمی‌اومدم و عاشقش نمی‌شدم.
- آدم که خبر از فرداش نداره، تو چه می‌دونستی عاشق میشی؟
- گلی! کارهاش برام قابل درک نیست؛ اگه اون رو می‌خواد چرا هنوزم نگاهش به من یه جور خاصه؟
- چون تو رو دوست داره و یاسمن یه اجباره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,681
مدال‌ها
3
سرم رو بلند کردم و گفتم:
- به نظرت آراز آدمیه که بشه چیزی رو بهش تحمیل کرد؟
گلی لبش رو غنچه کرد و چشم راستش رو ریز کرد و گفت:
- نمی‌دونم؛ اما آرازخان خیلی به آقابزرگ احترام می‌ذاشت، شاید خواسته وصیتش رو نادیده نگیره.
- این هم حرفیه.
گلی به ساعت گوشیش نگاهی انداخت و گفت:
- ساعت دو شد، پس چرا نیومدن؟
من هم نگران بودم. آرازخان از عصر رفته بود و برنگشته بود.
- تو نمی‌دونی کجان؟
گلی چونه بالا انداخت و گفت:
- نه، خسرو حرف نمی‌زنه که، اصلاً مشکوک می‌زنن این دو نفر.
با شیطنت گفتم:
- نکنه رفتن شهر پیش دوست دختراشون.
گلی چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت:
- دلارام! تو دلم رو خالی نکن؛ بذار خسرو بیاد، چشم‌هاش رو از کاسه در میارم.
غش‌غش خندیدم و گفتم:
- از الان دلم کبابه برای خسرو... .
- خاک تو سرم ان‌قدر کافور نریختم تو غذای خسرو که کار دستم داد، آرازخان شوهرم رو اغفال کرد.
دو تایی از خنده روی میز چوبی جلومون ولو شده بودیم. همون لحظه دروازه باز شد و ماشین آرازخان به داخل اومد. گلی بلند شد و گفت:
- وای به حال خسرو اگه حموم بره.
به زور جلوی خنده‌ام رو گرفتم و گفتم:
- وای از دست تو، دلم درد گرفت.
گلی گونه‌ام رو بوسید و گفت:
- شب خوش.
- شبت پر ستاره.
گلی به سمت خسرو که تازه از ماشین پیاده شده بود، دوید. من هم بلند شدم و آروم به طرف اتاقم رفتم. سرم رو به عقب چرخوندم، آرازخان رو دیدم که سلانه‌سلانه داشت می‌اومد، ایستادم، نزدیک‌تر شد.
- سلام.
سرش رو بلند کرد. از دیدن چشم‌های به خون نشسته‌اش تعجب کردم، دقیقاً عین روزی بود که عصبی و با حال خراب تو سوئیتش بود. لب زدم:
- چی‌شده؟
یک‌ دفعه فاصله‌ی بینمون رو با یک قدم پر کرد و بغلم کرد. به‌خاطر حرکت ناگهانیش خشکم زد. سرش رو دم گوشم آورد و گفت:
- فقط چند دقیقه.
به خودم اومدم و با نگرانی گفتم:
- چرا به فکر سلامتیتون نیستین؟
من رو به خودش فشرد و گفت:
- الان حالم خوبه.
دلم رو به دریا زدم و دست‌هام رو دور کمرش حلقه کردم و سرم رو روی سی*ن*ه‌اش گذاشتم. با خودم گفتم( اون هنوز عقد نکرده و متعهد به کسی نیست) این‌جور خودم رو آروم کردم.
- آرام جانم!
نفس عمیقی کشیدم و عطر تنش رو به ریه‌ام کشیدم.
- جانم؟
روی سرم رو بوسید و گفت:
- چرا تو این همه آدم، فقط تو می‌تونی آرومم کنی؟
بغض نشسته به گلوم رو قورت دادم و گفتم:
- چون خدا دوستم داره.
سرم رو بین دست‌هاش قاب گرفت؛ با حرکتش آتیش به لب‌هام زد و رفت. گیج و منگ دست رو لبم گذاشتم و به اشک‌هام اجازه‌ی جاری شدن دادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,681
مدال‌ها
3
***
یه جای نیمه تاریک و سرد بودم، هیچ‌کَس اطرافم نبود و همه جا رو مه گرفته بود، صدای تپش قلبم رو به وضوح می‌شنیدم؛ نگاهم رو چرخوندم، به‌خاطر محیط رعب‌انگیز ترس تموم وجودم رو گرفت، نگاهی به اطرافم انداختم که چشمم به سایه‌ای افتاد، به سختی پاهام رو تکون دادم و به سمتش رفتم، مه از روی سایه کنار رفت، آرازخان رو دیدم؛ لبخندی زدم و صداش زدم؛ اما جوابم رو نداد و آروم عقب‌عقب رفت و یه‌دفعه زیر پاش خالی شد و انگار از بلندی پرتاب شد. از شدت جیغی که کشیدم از خواب پریدم؛ تموم بدنم می‌لرزید و صورتم از اشک خیس بود. اطراف رو نگاه کردم، توی اتاقم بودم، نفس عمیقی کشیدم و خداروشکر کردم که فقط یک کابوس بود. یک کابوس وحشتناک که فکرشم دیوونه‌ام می‌کرد؛ به هق‌هق افتادم و بالشتم رو بغل کردم. استرس به جونم افتاد. دهانم خشک شده بود و یادم رفته بود مثل هر شب برای خودم آب بیارم، از رخت خواب بلند شدم روسریم رو پوشیدم و در رو باز کردم. چراغ سوئیت روشن بود. این موقع شب چرا باید آرازخان بیدار باشه؟! نتونستم بی‌تفاوت باشم. به طرف سوئیت رفتم و آروم چند ضربه به در زدم. لحظه‌ای خوابم تو ذهنم تداعی شد، دل‌شوره گرفتم، در رو باز کردم و وارد شدم. سرم رو چرخوندم. آرازخان رو دیدم که بدون پیراهن روی کاناپه به صورت دمر افتاده بود. چرا رو تختش نبود؟! صداش رو شنیدم که زیر لب کلمات نامفهوم می‌گفت. جلو رفتم و صداش زدم. احساس کردم صورتش به قرمزی می‌زنه. دستم رو روی پیشونیش گذاشتم. داشت مثل کوره‌ی آتیش می‌سوخت. دستپاچه شدم و مثل مرغ پرکنده بودم. دست‌هام رو روی سرم گذاشتم و هق‌هق کردم.
- خدایا چیکار کنم؟
باید می‌رفتم دنبال خسرو. سریع به طرف حیاط دویدم و آروم
دروازه رو باز کردم و به بیرون رفتم. زنگ سوئیتشون رو زدم، چند دقیقه طول کشید، خبری نشد. دستم رو زنگ گذاشتم. همون لحظه در باز شد؛ خسرو رو با رکابی سفید و شلوارک مشکی و چهره‌ی خواب‌آلود دیدم. متعجب چشم‌هاش گرد شد و پرسید:
- دلارام! این وقت شب این‌جا چیکار می‌کنی؟!
با هق‌هق گفتم:
- آراز داره تو تب می‌سوزه، تو رو خدا بیایین.
گلی هم اومد، چادر سفید گل‌دار سرش بود. خسرو سراسیمه زیر لب چیزی گفت و به داخل رفت.
- چی شده دلارام؟!
- آراز حالش بده، من میرم شما بیایین.
این رو گفتم و وارد عمارت شدم و یک راست بدون هیچ سر و صدایی به آشپزخونه رفتم، لگن رو پر از آب ولرم کردم و چند دستمال تمیز برداشتم و به سوئیت رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,681
مدال‌ها
3
آرازخان برگشته بود، رو به پشت خوابیده بود. کنار کاناپه نشستم. دستمال رو نم‌دار کردم و روی پیشونیش گذاشتم. تکون ریزی خورد و زیر لب مدام اسمی رو صدا میزد. دقت کردم و متوجه شدم که اسم آرام رو صدا می‌زنه. با گریه دستمال دیگه‌ای رو نم‌دار کردم و روی سی*ن*ه‌اش کشیدم. در بازشد، خسرو و گلی به داخل اومدند. خسرو تیشرت سفید با شلوار گرم‌کن مشکی پوشیده بود و گلی هم پانچ سیاه و شلوار جین بگ زغالی با شال زرشکی رنگ. خسرو جلو اومد و کنارم نشست، دست آرازخان رو گرفت و نچ‌نچ کرد و گفت:
- این‌که داره می‌سوزه!
با گریه گفتم:
- ببریمش بیمارستان؟
خسرو لگن رو بالای کاناپه گذاشت و پاهای آرازخان رو روش گذاشت و مشت‌مشت آب روی پاهاش می‌ریخت.
- بذار پا شویش کنیم، تبش پایین نیومد، می‌برمش.
گلی دست روی شونه‌ام گذاشت، دستم رو روی دستش گذاشتم.
- می‌خواستم برم آب بخورم دیدم، برق روشنه، اومدم دیدم تو این وضعه، پیش خودم گفتم به شما بگم بهتره، سخت بود به بقیه بفهمونم چطور فهمیدم آرازخان تب داره.
خسرو دستمال خیس رو روی بدن آرازخان کشید و گفت:
- ‌کار خوبی کردی.
- مدام اسم خواهرش رو میاره.
خسرو نگاهم کرد و پرسید:
- دیگه چی گفت؟
- فقط اسم آرام رو آورد.
خسرو سرش رو تکون داد و به کارش ادامه داد. گلی گفت:
- دارو تب‌بر مگه نیست؟ همیشه تو یخچال کوچیکه دارو داشتیم.
بلند شدم و گفتم:
- داریم، میرم میارم.
به آشپزخونه رفتم؛ شربت تب‌بر و قاشق و یک لیوان آب برداشتم و به سوئیت برگشتم. شربت رو توی قاشق ریختم به خسرو دادم.
- آرازخان! یه‌کم از این شربت بخور.
آرازخان هومی کرد و چشم‌هاش رو کمی باز کرد؛ خسرو قاشق رو جلوی دهانش گرفت.
- ‌دهنتون رو باز کنین.
آرازخان کمی از شربت رو خورد و صورتش از تلخی دارو جمع شد و چشم‌هاش رو بست.
- آقا خسرو شما تا دیر وقت کجا بودین؟ وقتی برگشتین آرازخان حالش میزون نبود.
خسرو نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
- ‌پیش علی بودیم.
با جوابش قانع نشدم؛ اما دیگه بحث رو ادامه ندادم و رفتم روی مبل نشستم؛ گلی اومد کنارم نشست. نیم ساعت بعد تب آرازخان پایین اومد و راحت نفس می‌کشید.
- شما برید بخوابید، من پیش آرازخان هستم.
جواب خسرو رو دادم:
- شما و گلی برید‌، من می‌مونم، نیم ساعت دیگه صبحه باید برم آشپزخونه.
خسرو بلند شد و گفت:
- الان دیگه راحت خوابیده، صبح میام؛ اگه بهتر نشد می‌برمش شهر.
با گلی بلند شدیم. گلی گونه‌ام رو بوسید و گفت:
- کاش تو هم یه‌کم بخوابی، دیشبم دیر وقت خوابیدی.
چشم‌هام رو مالش دادم و گفتم:
- خوابم نمیاد.
خسرو و گلی رفتن و من هم روی مبل نشستم و به آرازخانِ غرق خواب خیره شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,681
مدال‌ها
3
بلند شدم و جلوی پنجره ایستادم و طلوع خورشید رو نگاه کردم، خیلی منظره‌ی زیبایی بود. تو دلم به این فکر می‌کردم؛ کاش خورشید زندگی من هم طلوعی تازه کنه و تموم بشه غم و غصه‌های قلبم. باید به آشپزخونه می‌رفتم. تب آرازخان رو چِک کردم، تب نداشت. با خیال راحت لگن و دستمال‌ها رو برداشتم و به آشپزخونه رفتم. لگن و دستمال‌ها رو شستم و سماور رو پر از آب کردم. خاتون با روی خوش وارد آشپزخونه شد.
- سلام، صبح بخیر خاتون جون.
لبخندی زد و گفت:
- سلام به تو دختر سحرخیزم.
خندیدم و گفتم:
- امروز املت درست کنم یا نیمرو؟
خاتون چند بسته نون از یخچال بیرون آورد و روی میز گذاشت و گفت:
- املت درست کن دخترم.
به طرف یخچال رفتم و گفتم:
- خاتون!
- جانم؟
در یخچال رو باز کردم درحالی‌که ظرف تخم‌مرغ‌ها رو بر می‌داشتم، گفتم:
- من خواب بد دیدم، چیکار کنم؟ دلهره دارم.
خاتون روی صندلی نشست و گفت:
- خوابت رو برای آب روان بگو و صدقه بده.
تخم‌مرغ‌ها رو کنار گاز گذاشتم. خودم برگشتم کنار خاتون نشستم. زهرا همون موقع وارد آشپزخونه شد و صبح بخیر گفت. من و خاتون جوابش رو دادیم. خاتون پرسید:
- دلارام! رُب داریم یا برم از انبار بیارم؟
- داریم خاتون جونم.
با کمک زهرا میز صبحونه رو چیدیم. خبری از آرازخان نبود. خانم بزرگ با استرس گفت:
- دلارام! آراز بیدار نشده؟
- نمی‌دونم خانم، فکر کنم دیشب دیر وقت اومدن، چون گلی پیشم بود، آقا خسرو هم دیر اومد، ایشون با آقا خسرو بودن.
یاسمن از روی صندلی بلند شد و گفت:
- میرم دنبالش.
دیگه توجه نکردم و به آشپزخونه رفتم. دل تو دلم نبود که از حال آرازخان باخبر بشم. از استرس صبحونه هم نخوردم. زهرا وسایل صبحونه رو آورد و داشتم ظرف‌ها رو می‌شستم که بوی عطر آشنا رو حس کردم. سرم رو چرخوندم و آرازخان رو دیدم. آرامش وجودم رو گرفت.
- سلام.
لبخندی زد و جواب داد:
- سلام.
برگشتم و دستم رو با دستمال خشک کردم و پرسیدم:
- بهترین؟
روی صندلی، پشت میز نشست و گفت:
- خوبم، صبحونه چی داری؟
- نخوردین؟
- نه تازه بیدار شدم و تا دوش گرفتم طول کشید.
- املت درست کنم یا نیمرو؟
نگاهم کرد و گفت:
- خانم پرستار هر چی بیاره ما می‌خوریم.
به‌خاطر حرفش خندیدم و گفتم:
- پس کره و عسل میارم که براتون بهتره.
چشمکی زد و گفت:
- هر چی شما بگی.
تا خواستم جوابش رو بدم، یاسمن اومد و با لبخندی که رو لبش داشت گفت:
- عشقم اومدی؟
چرا من هیچ‌وقت آرازخان رو عشقم صدا نزده بودم؟!
- آره، دوش گرفتم اومدم.
یاسمن روی صندلی نشست و چپ‌چپ نگاهم کرد. نفسم رو با صدا بیرون دادم و به طرف یخچال رفتم؛ وسایل صبحونه رو برای آرازخان روی میز چیدم و چای هم براش ریختم و جلوش گذاشتم و بیرون رفتم. به سمت خاتون و زهرا که داشتن سیب‌زمینی‌های، زمین ریخته رو از هم جدا می‌کردن، رفتم.
- خاتون چیکار می‌کنین؟
- داریم سیب‌زمینی‌های خراب رو جدا می‌کنیم، اصلاً حواسم به این کیسه نبود.
نشستم و من هم مشغول شدم.
- صبحونه آرازخان رو دادی؟
- بله.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,681
مدال‌ها
3
«آراز»
حالم به حدی خراب بود که از شدت غمِ توی دلم احساس می‌کردم تو کوره‌ی آتیشم، دلم می‌خواست فقط بخوابم تا فراموش کنم چی به من گذشت. خوب وجود دلارام و خسرو رو کنارم احساس کردم؛ اما نای باز کردن چشم‌هام رو نداشتم. صبح یاسمن بیدارم کرد. بعد از دوش گرفتن به آشپزخونه رفتم. دلارام تنها بود، باز هم آرام جان شد برام و تسکین بخشید به دل پر از دردم. یاد بوسه‌ی دیشبم افتادم لبخند به لبم اومد، حیف که یاسمن اومد و خلوتمون رو به‌هم زد. دلارام هم نموند و رفت.
- عشقم دیشب کجا بودی؟
لقمه‌ای برای خودم گرفتم و گفتم:
- با خسرو مهمون علی بودیم.
- آهان، علی کی عقد می‌کنن؟
لقمه رو تو دهانم گذاشتم و گفتم:
- فعلاً یکی از فامیل‌های مادری نامزدش فوت شده و عقدشون عقب افتاد.
آهانی گفت و با ذوق پرسید:
- کی بریم برای آزمایش؟
- من دو سه روزی کارخونه کار دارم، یه‌کم سرم خلوت بشه می‌ریم.
- هر چی تو بگی عشقم.
عمه ثریا سراسیمه و گریون وارد آشپزخونه شد.
- آراز! خاک تو سرمون شد.
یاسمن بلند شد و گفت:
- چی‌شده مامان؟
عمه هق‌هق کرد. بلند شدم و گفتم:
- چی‌شده عمه؟
- از بیمارستان زنگ زدن گفتن جمشید تصادف کرده.
سرم رو کج کردم و گفتم:
- تصادف؟!
- آره.
یاسمن جیغ زد:
- یا خدا!
- مگه جمشیدخان دیروز نرفت امارات؟
- دیروز تو راه فرودگاه تصادف کردن، حتماً تا شماره‌مون رو از کیف و مدارکش پیدا کردن طول کشیده.
یاسمن به گریه افتاد. نگاهم رو از یاسمن گرفتم و پرسیدم:
- نگفتن حالش چطوره؟
- نه فقط گفتن بیاین بیمارستان.
یاسمن به طرف در آشپزخونه رفت و گفت:
- خب معطل چی هستین؟ بریم بیمارستان دیگه.
به طرف در پشتی رفتم و گفتم:
- من میرم آماده بشم تا بریم.
تا خود شهر عمه و یاسمن گریه کردن. وقتی به بیمارستان رسیدیم، با راهنمایی پرسنل فهمیدیم که جمشیدخان بخش مراقبت‌های ویژه بستریه. عمه و یاسمن گریه می‌کردن و اصرار داشتن که جمشیدخان رو ببینن. آرومشون کردم و گفتم با دکتر صحبت می‌کنم. به اتاق دکترِ معالج جمشیدخان رفتم، تا از اوضاع جمشیدخان باخبر بشم. ‌روبه‌روی دکتر نشسته بودم و منتظر تموم شدن مکالمه‌اش با شخص پشت خط بودم.
- شما پسرشون هستین؟
سرم رو بلند کردم و به دکتر سال‌خورده‌ای که تموم موهاش سفید بود و چهره‌ای دلنشینی داشت نگاه کردم و جواب دادم.
- نه، شوهر عمم هستن.
عینکش رو از روی چشم‌هاش برداشت و گفت:
- پس راحت‌تر می‌تونم حرفم رو بزنم، بیمار شما دچار سکته‌ی مغزی شده.
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
- یعنی حین تصادف سکته کرده؟
دکتر سرش رو تکون داد و گفت:
- اون‌جور که من شنیدم ماشینشون ته دره بوده، احتمال داره حین پرتاب شدن سکته کرده باشه و این‌که بدنش یه جای سالم نداره.
لبم رو به دندون گرفتم، حس کردم دکتر حرفی رو می‌خواد بزنه که تو گفتنش شک داره.
- دکتر آخر حرفتون رو اول بگین.
دکتر نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت:
- احتمالاً فلج بشه.
- زمین‌گیر میشه؟
دکتر بلند شد و گفت:
- زمین‌گیر و احتمالاً قدرت تکلمم از دست بده.
من هم بلند شدم و گفتم:
- راهی برای خوب شدنش نیست؟
سرش رو چپ‌ و راست کرد و گفت:
- از نظر من نه، حالا شاید معجزه پیش بیاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,681
مدال‌ها
3
با دکتر از اتاقش بیرون رفتیم. گوشیم زنگ خورد، خسرو بود بعد از صحبت کردن با خسرو، به طرف بخش مراقبت‌های ویژه رفتم.
- آراز! دکتر چی گفت؟
کنار یاسمن روی صندلی نشستم و جواب عمه رو دادم.
- فعلاً چیز خاصی نگفت، منتظرن به هوش بیاد.
عمه با گریه موهای بیرون زده از شال مشکیش رو داخل فرستاد و گفت:
- خدا خودش رحم کنه.
گوشی یاسمن زنگ خورد و گوشیش رو از کیفِ کرم رنگش بیرون آورد، به صفحه‌ی گوشی نگاه کرد و گفت:
- ‌یاشارِ.
عمه با حرص اشک‌هاش رو پاک کرد و گفت:
- ازش بپرس معلومه کجایی؟ از صبحه صد بار زنگ زدم.
یاسمن بلند شد و جواب تماس یاشار رو داد و به انتهای سالن رفت؛ عمه هم بلند شد و به دنبال یاسمن رفت. کلافه پوفی کشیدم. چشمم به دو پلیس آگاهی افتاد که به سمت ما می‌اومدند. یکیشون که درجه‌ی سرگردی روی دوشش بود پرسید:
- شما همراه تصادفی دیشب هستین؟
بلند شدم و گفتم:
- بله، جمشید بزرگمهر.
- شما باید به چندتا از سوأل‌های ما جواب بدین.
ابرو بالا انداختم و پرسیدم:
- چیزی شده؟
- نه طبق روال طبیعی باید سوأل‌هایی پرسیده بشه و فرم پر کنین.
آهانی گفتم و پرسیدم:
- ببخشید کی و چطوری تصادف کردن؟ راننده کجاست؟
سرگرد نگاهش رو از روی پرونده‌ی توی دستش گرفت و گفت:
- دم‌دم‌های صبح به ما خبر دادن، راننده هم درجا فوت شده.
با اخم گفتم:
- جمشیدخان به همراه راننده‌اش دیروز ساعت‌ دو ظهر بود که به طرف فرودگاه رفتن، چطور شما دم صبح متوجه تصادف شدین؟
سرگرد جواب داد:
- شما مطمئنین؟
- بله.
- ولی طبق گزارش پزشک قانونی و لحظه‌ی مرگ راننده همون دم صبح بوده، بر اثر ضربه‌ی مغزی تموم کرده.
فرمی رو به سمتم گرفت و ادامه داد:
- ‌این رو پر کنین.
فرم و خودکار رو ازش گرفتم. برگه رو روی دیوار گذاشتم و شروع به پر کردن فرم کردم.
- طبق گزارش پزشک قانونی روی بدن راننده جای ضرب و شَتم هست.
برگشتم و گفتم:
- ‌یعنی چی؟
- قبل از تصادف انگار درگیری داشته؛ حتی رو بدن بیمار شما هم این علائم هست.
ابرو بالا انداختم و گفتم:
- شما می‌گین، تصادف عمدی بوده؟
- فعلاً باید ماشین مورد بررسی فنی قرار بگیره و جواب رو به ما بگن؛ اما توی جاده رد لاستیک ماشین هست، پس احتمال این‌ هست که سهل‌انگاری از جانب راننده هم باشه.
فرم رو کامل کردم و به سرگرد دادم.
- هر وقت بیمارتون به هوش اومد از طریق حراست بیمارستان به ما خبر بدین که اگه شرایطش خوب بود، چند تا سوأل باید ازشون بپرسیم.
- بله، حتماً.
سرگرد رفت و یاسمن به سمتم اومد.
- عشقم! چی می‌گفت؟
- یه فرم داد پر کردم، جلال مرده.
یاسمن دست‌هاش رو روی صورتش گذاشت و گفت:
- وای خدای من.
- یاشار کجاست؟
یاسمن با صورت درهم گفت:
- همین نزدیک‌ها بود الان میاد.
با یاسمن رفتیم و کنار عمه که با گریه روی صندلی نشسته بود، نشستیم. یاسمن عمه رو بغل کرد و آرومش کرد. ده دقیقه بعد یاشار اومد. عمه با توپ پر بهش توپید:
- معلومه کجایی؟
یاشار آب بینیش رو بالا کشید و گفت:
- خونه‌ی خودم.
عمه زیر لب چیزی گفت. بلند شدم و رو‌به یاشار گفتم:
- بیا کارت دارم.
یاشار تو راه رفتن یه‌کم گیج میزد، معلوم بود شب قبل تو خوردن نوشیدنی زیاده روی کرده بود. ایستادم و پرسیدم:
- بابات با کَسی مشکل داشت؟
یاشار سرش رو تکون داد و گفت:
- چی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- مگه مجبوری تا خرخره زهرماری بخوری که الان نتونی سرپا باشی؟
نیش‌خندی زد و گفت:
- سرم داره منفجر میشه، حوصله یکی به دو کردن با تو رو ندارم.
- بابات چرا می‌خواست بره امارات؟
با حالت گنگ نگاهم کرد.
- یاشار! جواب من رو بده!
یاشار چنگی به موهاش زد و گفت:
- شیخ زیر قراردادش زده.
لنگه‌ی ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
- چطور؟
- میگه اصلاً بابا رو نمی‌شناسه و پولی از طرف ما بهش حواله نشده.
- مگه قرارداد ندارین ازش؟
- داشتیم، هم قرارداد کتبی سر به نیست شده، هم قرارداد مجازی پاک شده.
- یعنی چی؟
یاشار شونه بالا انداخت و به دیوار تکیه داد و گفت:
- یعنی دود شدن تموم سرمایه‌مون.
چشم‌هام رو ریز کردم و گفتم:
- مگه تحقیق نکردین؟
- شیخ قادر آدم بزرگیه، کل امارات می‌شناسنش، نمی‌دونم چرا همچین کاری با ما کرد؟!
پوفی کشیدم و گفتم:
- ای بابا، فعلاً چیزی به عمه نگو.
یاشار نیم نگاهی به عمه که با گریه به ما نگاه می‌کرد انداخت و گفت:
- بدونه دق می‌کنه.
- اوضاع بابات هم خوب نیست.
- جلال چش شده؟
- درجا تموم کرده.
یاشار با مشت به پیشونیش کوبید و گفت:
- گندش بزنن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,681
مدال‌ها
3
چند ساعت بعد جمشیدخان به هوش اومد؛ حدس دکتر درست بود. قسمت چپ بدن جمشیدخان فلج و لمس شده بود و قدرت تکلمش رو از دست داده بود. وقتی دکتر موضوع رو مطرح کرد، قیامتی برپا شد که انگار جمشیدخان مرده بود. عمه و یاسمن به حدی بی‌قراری کردن که هر دوشون سِرم لازم شدن. آخر شب یاشار پیش جمشیدخان موند، من هم عمه و یاسمن رو به روستا بردم. عمه سهیلا، عمه ثریا رو به اتاق برد و مهتابم با یاسمن به اتاقش رفتند.
می‌خواستم به سوئیت برم که خانم بزرگ صدام زد.
- جانم؟
- تکلیف جمشید چی میشه؟
شونه بالا انداختم و کنارش روی مبل سه نفره، نشستم و گفتم:
- فعلاً باید بیمارستان بمونه، چون جراحت بدنشم زیاده، بعد از اون هم احتمالاً جلسات فیزیوتراپی براش بذارن.
خانم بزرگ آروم اشک‌های ریخته شده روی صورتش رو پاک کرد و گفت:
- راسته که زبونش بسته شده؟
- بله.
خانم بزرگ سرش رو تکون داد و با گریه گفت:
- وای بیچاره دخترم.
دستش رو گرفتم و گفتم:
- خودتون رو ناراحت نکنین، انشالله هر چی خیرِ پیش بیاد.
خانم بزرگ خیره به زمین گفت:
- چرا باید سرنوشت سه تا بچه‌های من این‌جوری بشه؟! اون از فرامرز، اون از سهیلا این هم از ثریا.
دستم رو دور شونه‌ش حلقه کردم و گفتم:
- ‌خودم همه چی رو درست می‌کنم، ریشه‌ی دشمن‌ها و کسایی که باعث از هم پاشی این خونواده شدن رو از بیخ نابود می‌کنم.
خانم بزرگ با نگاهی پرسش‌گرانه نگاهم کرد و پرسید:
- دشمن؟
- بله قربونت برم.
- داری من رو می‌ترسونی دردت به جونم.
سرش رو بوسیدم و گفتم:
- نترس عزیزم، همه چی رو بسپارین به من.
سرش رو روی سی*ن*ه‌ام گذاشت و گفت:
- تا تو هستی خیالم راحته دردونه.
خانم بزرگ رو به اتاقش بردم و کنارش موندم تا بخوابه. بعد از این‌که خوابید از اتاق بیرون رفتم و به طرف آشپزخونه رفتم. دلارام و خاتون اون‌جا بودن. دلارام سلام داد و جواب دادم. روی صندلی نشستم و گفتم:
- خاتون چیزی دارین؟ من از صبحه هیچی نخوردم.
خاتون سریع به طرف گاز رفت و گفت:
- آره پسرم، الان شامت رو گرم می‌کنم.
- دستت درد نکنه خاتون.
- خواهش می‌کنم پسرم.
نگاهی به دلارام انداختم و لبخندی زدم، نگرانی تو صورتش پیدا بود.
- ثریا خانم و یاسمن چیزی خوردن؟
نگاهم رو به خاتون دادم و گفتم:
- نه، فکر نکنم چیزی هم بخورن.
خاتون نم چشمش رو با گوشه‌ی روسریش گرفت و گفت:
- به خدا این خونواده چشم خورده.
از این طرز فکرش خنده‌ام گرفت و گفتم:
- خاتون چشم چی؟!
خاتون لبش رو به دندون گرفت و گفت:
- پسرم چشم‌زخم تو قرآنم اومده، یکی چشمتون کرده.
- مثلاً چطور چشم کردن؟
خاتون زیر غذای روی گاز رو کم کرد و گفت:
- مرگ فرخ خان، اون دو تا اتفاق برای یاشار، قلب شما، این هم از جمشیدخان.
به زور جلوی قهقهه زدنم رو گرفتم، امان از خرافات این زن.
- آقا بزرگ سال‌ها مریض بودن، یاشارم چوب کثیف بودن خودش رو خورد، من هم که قلبم یه کوچولو نامیزون می‌زنه، جمشیدخان هم بی‌احتیاطی کار دستشون داده.
خاتون چنگی به صورتش زد و گفت:
- وای پسرم خب این‌ها دلیلش چشمه دیگه.
نگاهم به دلارام افتاد که به زور جلوی خنده‌اش رو گرفته بود.
- نظر تو چیه دلارام؟
دلارام کمی دستپاچه شد، درحالی‌که قاشق و چنگال روی میز جلوی من می‌ذاشت، گفت:
- چی بگم آرازخان؟
- کارِ چشم مردم بوده این همه اتفاق؟
سرش رو تکون داد و جوابی نداد. خاتون ظرف برنج و خورشت قیمه رو جلوم گذاشت و گفت:
- من رو حرفم هستم، کار چشمِ.
تشکر کردم و گفتم:
- هر چی شما بگین خاتون جان.
دلارام پارچ دوغ رو روی میز گذاشت و گفت:
- سبزی بیارم یا ترشی یا سالاد درست کنم براتون؟
نگاهش کردم و گفتم:
- هیچ‌کدوم، فقط چند قاشق غذا بخورم که جلو ضعفم رو بگیره.
سرش رو جلو آورد و آروم گفت:
- چند قاشق غذا کمه!
دلم ضعف رفت برای نگرانی آرام جانم، لبخندی زدم و گفتم:
- چشم، بیشتر می‌خورم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,681
مدال‌ها
3
***
ده روز طول کشید که جمشیدخان مرخص بشه؛ قرار شد هفته‌ای دو روز برای فیزیوتراپی به کلینیک ببرنش. عمه ثریا می‌خواست خونه‌ی شهر بمونن؛ اما خانم بزرگ اجازه نداد و گفت هر چی دور جمشیدخان شلوغ باشه براش بهتره. اتاق مهمون طبقه‌ی پایین عمارت رو برای عمه‌ و جمشیدخان آماده کردن. جمیله هم دو روزی بود که به روستا اومده بود. همگی دور هم نشسته بودیم.
- طفلک داداشم، به خدا دق می‌کنه، مردی نیست که زمین‌گیر شدن رو تحمل کنه.
سرم رو بلند کردم. به جمیله نگاهی انداختم، چرا احساس کردم یاسمن پیر بشه شبیه این عمه‌ی چشم رنگیش میشه؟ دقت بیشتری کردم؛ حتی بینی قلمی و حالت لب‌های یاسمن هم شبیه عمه‌اش بود. عمه ثریا گریه کرد و آروم روی پاش کوبید و گفت:
- چرا دق نکنه؟ زمین‌گیر شده، سرمایه‌اش رفته.
یاسمن با فِن‌فِن کردن گفت:
- خدا اون شیخ عرب رو به زمین گرم بزنه.
خانم بزرگ آهی کشید و گفت:
- انشالله جمشید خوب بشه، پول چرک دسته، میره و میاد.
عمه ثریا گفت:
- خانم جون! بحث یه قرون دو‌ هزار نیست که، تموم سرمایه‌ی ماست، جمشید تموم زندگیمون رو داد، می‌گفت چند برابرش رو به دست میاریم.
لبم رو با زبون تر کردم و گفتم:
- یادمه آقابزرگ به جمشیدخان گفتن طمع نکن.
یاشار گفت:
- خودم میرم امارات پدر اون شیخ عوضی رو در میارم.
سرم رو به سمتش چرخوندم و گفتم:
- چی تو دستت داری که ‌می‌خوای بری؟ فکر کردی اون شیخ همون‌جور نشسته تو پدرش رو در بیاری؟
یاشار کلافه دستی تو موهاش کشید و حرفی نزد.
خانم بزرگ گفت:
- آرازجان! تو کَسی رو تو امارات نمی‌شناسی؟
- نه. بشناسم هم چی‌کار می‌تونم بکنم‌؟ نه قراردادی هست نه سندی!
عمه سهیلا گفت:
- از جمشید بعید بود ناپختگی کنه و بی‌گدار به آب بزنه.
صدای زنگ گوشیم بلند شد، کج شدم و گوشیم رو از جیب شلوار کتان مشکیم بیرون آوردم. شماره ناشناس بود. بلند شدم، ببخشید گفتم و به طرف در رفتم. جواب دادم:
- بله؟
- سلام، آراز.
- سلام، شما؟
- منم حجت!
در رو باز کردم و به ایوان رفتم.
- خوبین حجت خان؟
- ممنون، این شماره‌ی جدیدمه، شماره‌ی تو هم از مهتاب گرفتم.
- بله، چه‌خبرها؟
- سلامتی، از مهتاب شنیدم جمشیدخان تصادف کرده.
نگاهی به درخت‌های پر از شکوفه انداختم و جواب دادم:
- بله، یازده روزی هست.
بعد کمی مکث گفت:
- آراز! باید ببینمت، باهات حرف دارم.
- خب بیایین عمارت.
- نه، باید تنها باشیم، فردا ساعت پنج می‌تونی به آدرسی که می‌فرستم بیای؟
کمی مکث کردم و گفتم:
- آره، میام!
- من آدرس رو می‌فرستم، منتظرتم.
- باشه.
- سلام من رو به همه برسون.
- حتماً.
- خداحافظ آرازجان.
- خدانگه‌دار.
تماس رو قطع کردم. اتفاقاً من هم با حجت خان حرف داشتم. طولی نکشید که صدای پیامک گوشی بلند شد؛ صفحه رو باز کردم، آدرس یک باغ رستوران بود. می‌خواستم به داخل برم که نگاهم به دلارام افتاد که با نورا و نوشاد کنار استخر نشسته بودند، پاهاشون رو آویزون کرده بودند. دلارام چیزی تعریف می‌کرد و اون دوتا هم می‌خندیدند. پله‌ها رو پایین رفتم و به سمتشون رفتم.
نورا زودتر من رو دید و گفت:
- سلام عمو.
دلارام و نوشاد هم سرشون رو به سمتم چرخوندند.
- سلام نورای عزیزم.
نوشاد هم سلام داد و جوابش رو دادم. دلارام لبخندی زد و سرش رو تکون داد.
- چی داشتی تعریف می‌کردی؟
- قصه‌ی حسن کچل و ننه‌اش.
گوشیم رو تو جیبم گذاشتم و گفتم:
- معلومه بچه دوست داری؟
با ذوق گفت:
- خیلی... .
- انشاالله ازدواج کردی یه جین بچه بیار.
چشم‌هاش گرد شد و گفت:
- من هیچ‌وقت ازدواج نمی‌کنم.
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
- آفرین. چون اجازه نداری، بهتره بگم من این اجازه رو بهت نمیدم!
این رو گفتم و داخل رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین