- Dec
- 830
- 23,681
- مدالها
- 3
خاتون به آشپزخونه اومد و گفت:
- دخترها میز ناهار رو بچینین، جمشیدخان باید زود بره.
زهرا گفت:
- همه چی آمادهست، فقط ماستخیار مونده، الان آماده میکنم.
بلند شدم و گفتم:
- من میز رو میچینم.
سینی ظرفها رو برداشتم و به سالن رفتم. آرازخان و خانم بزرگ پشت میز نشسته بودند، از عجول بودنشون خندهام گرفت. در حال چیدن میز بودم.
- جمشیدخان برای چی میره امارات؟
خانم بزرگ جواب آرازخان رو داد:
- نمیدونم، احتمالاً بهخاطر همون سرمایهگذاریش میره.
آرازخان درحالیکه قاشق توی بشقابش رو میچرخوند، گفت:
- آهان.
- دردت به جونم دیگه کمکم برای عقد باید آماده بشیم، کارهای آزمایش و خرید هم مونده.
دلم لرزید از این حرف، عقد یعنی محرمیت آرازخان و یاسمن؟ یعنی بودنشون با هم؟ نگاهم رو به آرازخان انداختم، اون هم نگاهم کرد و زود نگاهش رو گرفت و گفت:
- آزمایش برای چی؟
- وای دردت به جونم، بدون آزمایش عقد نمیکنن که، اصلاً ببینین خونتون بههم میخوره، خدایی نکرده در آینده رو بچهتون تأثیر میذاره.
کاش خونشون به هم نخوره؛ چقدر بدجنس شده بودم. آرازخان با خنده گفت:
- فوقش یه بچه عوضی و خنگ پس میندازیم مثل داییش.
نگاهش کردم و چشمکی زد و اخم کردم و سرم رو پایین انداختم. خانم بزرگ معترضانه گفت:
- نگو؛ اگه یاسمن بشنوه دلخور میشه مادر.
- مگه دروغه؟ مردک اون دخترِ بدبخت رو آورده اینجا و خودش میره دنبال کیف و حال خودش.
خانم بزرگ آهی کشید و گفت:
- چی بگم مادر؟!
آخرین قاشق رو توی بشقاب گذاشتم و برگشتم که برم.
- دلارام!
سرم رو روبه آرازخان چرخوندم و گفتم:
- بله؟
کاش آرام جانم صدام میزد و با جانم جوابش رو میدادم.
- من خیلی گشنمه، صبحونه نخوردم؛ لطفاً غذا رو زودتر بیارین!
لبخندی با درد زدم و گفتم:
- چشم.
لباش رو غنچه کرد و برام بوس فرستاد. هجوم خون به گونههام رو حس کردم و چشمهام از تعجب گرد شد، اون روز زیادی بیحیا شده بود. خداروشکر خانم بزرگ صورتش رو ندید. برگشتم و چشمم به بقیه افتاد که داشتند میاومدند. سریع به آشپزخونه رفتم. زهرا تا من رو دید گفت:
- چرا لپهات قرمز شده؟
سینی رو روی میز گذاشتم و دستهام رو روی صورتم گذاشتم، انگار کورهی آتیش بود.
- تحرک داشتم یهکم گرمم شد.
آهانی گفت و به کمک خاتون رفت.
- دلارام! اول این سوپ رو ببر، بعد بیا برنج رو ببر زهرا هم مرغها رو میاره.
ظرف سوپ رو گرفتم و گفتم:
- چشم.
به سالن برگشتم. بدون نگاه به کَسی ظرف سوپ رو روی میز گذاشتم. یاسمن با صدایی پر از کینه خطاب به من گفت:
- ظرف رو نذار و برو، برای همه تو ظرفشون غذا بریز!
ابروهام رو بالا انداختم و نگاهش کردم. با پوزخند گفت:
- باید دورهی کلاس خدمتکاری بفرستمت، حس میکنم داره یادت میره کلفتی!
بغض به گلوم هجوم آورد؛ از انگشت اشاره تا بازوی دستِ چپم احساس تیر کشیدن، کردم. لبم رو به دندون گرفتم؛ تندتند پلک میزدم تا اشکم سرازیر نشه. ثریا خانم گفت:
- وقتی زیادی رو بدی، کلفت جماعت هم دور بر میداره.
سهیلا خانم گفت:
- یاسمن، ثریا چتونه؟!
یاسمن گفت:
- خاله جون! ما فقط وظیفهاش رو بهش گوشزد کردیم.
آرازخان با صدایی که پر از خشم بود، گفت:
- بسه یاسمن تمومش کن، تا زمانی که من تو این عمارتم کَسی حق نداره به شخصی توهین کنه.
یاسمن با مِنمِن کردن گفت:
- عشقم من... .
آرازخان میون حرفش پرید و گفت:
- چیزی نمیخوام بشنوم!
جمشیدخان گفت:
- دختر قشنگم، ادامه نده!
با گریه به آشپزخونه برگشتم.
- دخترها میز ناهار رو بچینین، جمشیدخان باید زود بره.
زهرا گفت:
- همه چی آمادهست، فقط ماستخیار مونده، الان آماده میکنم.
بلند شدم و گفتم:
- من میز رو میچینم.
سینی ظرفها رو برداشتم و به سالن رفتم. آرازخان و خانم بزرگ پشت میز نشسته بودند، از عجول بودنشون خندهام گرفت. در حال چیدن میز بودم.
- جمشیدخان برای چی میره امارات؟
خانم بزرگ جواب آرازخان رو داد:
- نمیدونم، احتمالاً بهخاطر همون سرمایهگذاریش میره.
آرازخان درحالیکه قاشق توی بشقابش رو میچرخوند، گفت:
- آهان.
- دردت به جونم دیگه کمکم برای عقد باید آماده بشیم، کارهای آزمایش و خرید هم مونده.
دلم لرزید از این حرف، عقد یعنی محرمیت آرازخان و یاسمن؟ یعنی بودنشون با هم؟ نگاهم رو به آرازخان انداختم، اون هم نگاهم کرد و زود نگاهش رو گرفت و گفت:
- آزمایش برای چی؟
- وای دردت به جونم، بدون آزمایش عقد نمیکنن که، اصلاً ببینین خونتون بههم میخوره، خدایی نکرده در آینده رو بچهتون تأثیر میذاره.
کاش خونشون به هم نخوره؛ چقدر بدجنس شده بودم. آرازخان با خنده گفت:
- فوقش یه بچه عوضی و خنگ پس میندازیم مثل داییش.
نگاهش کردم و چشمکی زد و اخم کردم و سرم رو پایین انداختم. خانم بزرگ معترضانه گفت:
- نگو؛ اگه یاسمن بشنوه دلخور میشه مادر.
- مگه دروغه؟ مردک اون دخترِ بدبخت رو آورده اینجا و خودش میره دنبال کیف و حال خودش.
خانم بزرگ آهی کشید و گفت:
- چی بگم مادر؟!
آخرین قاشق رو توی بشقاب گذاشتم و برگشتم که برم.
- دلارام!
سرم رو روبه آرازخان چرخوندم و گفتم:
- بله؟
کاش آرام جانم صدام میزد و با جانم جوابش رو میدادم.
- من خیلی گشنمه، صبحونه نخوردم؛ لطفاً غذا رو زودتر بیارین!
لبخندی با درد زدم و گفتم:
- چشم.
لباش رو غنچه کرد و برام بوس فرستاد. هجوم خون به گونههام رو حس کردم و چشمهام از تعجب گرد شد، اون روز زیادی بیحیا شده بود. خداروشکر خانم بزرگ صورتش رو ندید. برگشتم و چشمم به بقیه افتاد که داشتند میاومدند. سریع به آشپزخونه رفتم. زهرا تا من رو دید گفت:
- چرا لپهات قرمز شده؟
سینی رو روی میز گذاشتم و دستهام رو روی صورتم گذاشتم، انگار کورهی آتیش بود.
- تحرک داشتم یهکم گرمم شد.
آهانی گفت و به کمک خاتون رفت.
- دلارام! اول این سوپ رو ببر، بعد بیا برنج رو ببر زهرا هم مرغها رو میاره.
ظرف سوپ رو گرفتم و گفتم:
- چشم.
به سالن برگشتم. بدون نگاه به کَسی ظرف سوپ رو روی میز گذاشتم. یاسمن با صدایی پر از کینه خطاب به من گفت:
- ظرف رو نذار و برو، برای همه تو ظرفشون غذا بریز!
ابروهام رو بالا انداختم و نگاهش کردم. با پوزخند گفت:
- باید دورهی کلاس خدمتکاری بفرستمت، حس میکنم داره یادت میره کلفتی!
بغض به گلوم هجوم آورد؛ از انگشت اشاره تا بازوی دستِ چپم احساس تیر کشیدن، کردم. لبم رو به دندون گرفتم؛ تندتند پلک میزدم تا اشکم سرازیر نشه. ثریا خانم گفت:
- وقتی زیادی رو بدی، کلفت جماعت هم دور بر میداره.
سهیلا خانم گفت:
- یاسمن، ثریا چتونه؟!
یاسمن گفت:
- خاله جون! ما فقط وظیفهاش رو بهش گوشزد کردیم.
آرازخان با صدایی که پر از خشم بود، گفت:
- بسه یاسمن تمومش کن، تا زمانی که من تو این عمارتم کَسی حق نداره به شخصی توهین کنه.
یاسمن با مِنمِن کردن گفت:
- عشقم من... .
آرازخان میون حرفش پرید و گفت:
- چیزی نمیخوام بشنوم!
جمشیدخان گفت:
- دختر قشنگم، ادامه نده!
با گریه به آشپزخونه برگشتم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: