جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط atefeh.m با نام [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,810 بازدید, 220 پاسخ و 29 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,679
مدال‌ها
3
- آرازخان! بلند بشین شربت آوردم؛ شربت زعفرونه با شهد زیاد.
سرم رو به سمتش چرخوندم، سینی رو روی عسلی گذاشت و خودش هم کنار کاناپه نشست؛ لیوان رو به سمتم دراز کرد، نیم‌خیز شدم و لیوان رو گرفتم و یک نفس سر کشیدم؛ از شیرینی زیاد عق زدم و به زور باقی شربت رو قورت دادم. صورتم رو جمع کردم و گفتم:
- این چی بود؟!
- برای سرگیجه خوبه.
- من مرض قند بگیرم مقصر تویی.
لبخندی زد و ظرف پر از کمپوت گیلاس رو از داخل سینی برداشت و گفت:
- خون زیادی ازتون رفته، باید همه‌اش رو بخورین.
بی‌حرف چند دونه گیلاس خوردم.
- یاشار باز نره تو کما؟
خنده‌ام گرفت و هسته‌ی گیلاس رو داخل سینی انداختم و گفتم:
- نترس‌، سگ جون‌تر از این حرف‌هاس بی‌شرف.
با بغض گفت:
- وقتی عصبی می‌شین خیلی ازتون می‌ترسم.
یک دونه گیلاس جلوی دهانش گرفتم و گفتم:
- بخور رنگ تو صورتت نمونده.
گیلاس رو از دستم گرفت و تو دهانش گذاشت. بلند شد و گفت:
- من میرم، بعداً میام ظرف‌ها رو می‌برم.
برگشت و به‌طرف در رفت. بلند شدم و خودم رو بهش رسوندم، از پشت بغلش کردم، دست‌هام رو دور شکمش حلقه کردم و دم گوشش گفتم:
- دلارام!
با صدای لرزون گفت:
- آرازخان! بذارین برم.
سرم رو روی شونه‌اش گذاشتم و گفتم:
- خواهش می‌کنم، فقط پنج دقیقه.
بعد کمی مکث دست‌هاش رو روی دست‌هام گذاشت و سرش رو به سی*ن*ه‌م چسبوند. آرامش تموم وجودم رو گرفت.
- آرام جانم منو ببخش.
با صدای بغض‌دار گفت:
- به چی ببخشم و به کی ببخشم؟
چنان با سوز این حرف رو زد که بغض به گلوم هجوم آورد.
- دلارام به نفعته تو زندگیت نباشم، زندگی من پایان خوشی نداره.
برگشت و سرم رو بین دست‌هاش گرفت و در حالی که اشک می‌ریخت گفت:
- چرا؟ مگه قرار چی پیش بیاد که از الان داری حرف آینده رو می‌زنی؟
- نپرس.
- من که اعتراضی ندارم، تو فقط این‌جا باش، من‌ که چیز زیادی نمی‌خوام.
- آرام جانم!
- جانم؟
- من یه راهی رو شروع کردم که نمی‌دونم تهش چی میشه، سعی کن فراموش کنی ده روز با هم بودیم و چی بینمون گذشته.
هق‌هق کرد و گفت:
- می‌خوای چیکار کنی؟
پیشونیم رو به پیشونیش چسبوندم و گفتم:
- خواهش می‌کنم چیزی نپرس.
فقط سرش رو تکون داد.
- بذار هر چی بینمون بوده تموم بشه، باید تموم بشه.
سرش رو روی سی*ن*ه‌ام گذاشت. سرم رو روی سرش گذاشتم و چند قطره اشک از چشم‌هام جاری شد.
- این آخرین‌باره که ازت آرامش می‌خوام.
حلقه‌ی دست‌هاش دور کمرم رو تنگ‌تر کرد و گفت:
- تو جون بخواه...
بوسه‌ای روی سرش زدم و گفتم:
- تو رو به همه‌ی مقدسات قسم، خودت رو اذیت نکن، فکر کن من مُردم...
سرش رو بلند کرد و کف دستش رو روی دهانم گذاشت و گفت:
- نگو، دقم نده آراز.
- فراموشم کن.
هق‌هق زد و گفت:
- باشه‌، باشه فراموشت می‌کنم؛ اما دیگه این حرف رو نزن؛ خدا از عمر من برداره بذاره رو عمر تو...
معترضانه گفتم:
- خدا نکنه عزیزم.
قطره‌های اشک پشت هم از صورتش جاری بودند. صورتش رو با دست‌هام قاب گرفتم و گفتم:
- به خدا یک‌ بار دیگه گریه کنی من می‌دونم تو.
- چشم.
لبخندی زدم و گفتم:
- آفرین عزیزم، خواهش می‌کنم زندگیتو بکن، مثل قبل از محرمیتمون.
فقط سرش رو تکون داد و از بغلم بیرون رفت و سوئیت رو با گریه ترک کرد.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,679
مدال‌ها
3
«دلارام»
گلی نگاهی پر از تحسین به کیک روی میز انداخت و گفت:
- بلا گرفته، این هنرتو رو نکرده بودی؟!
لبخندی زدم و گفتم:
- همیشه تو تصوراتم به این فکر می‌کردم، با کسی که دوستش دارم ازدواج کنم، جمعه‌ها براش کیک درست کنم و کنار هم لذت ببریم.
گلی دست روی شونه‌ام گذاشت و گفت:
- انشاالله یه روزی یه گل پسرِ خوب میاد تو رو سوار بر اسب سفید می‌کنه و از این عمارت می‌بره.
ته دلم خالی شد و انگار قلبم رو فشردند.
- من هیچ‌وقت ازدواج نمی‌کنم.
گلی چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت:
- نکنه می‌خوای تا آخر عمرت تنها و بی‌کَس بمونی؟
پوست گوشه‌ی ناخنم رو با دندون کندم و گفتم:
- آره.
گلی با صدای آروم گفت:
- به پای کی می‌خوای بسوزی؟
- هیچ‌کَس.
گلی با حرص گفت:
- آرازخان آب پاکی رو ریخته رو دستت چرا نمی‌فهمی؟
- برام مهم نیست.
گلی دستم رو گرفت و گفت:
- فردا روز، زن بگیره چیکار می‌کنی؟
آخ از دست گلی! امروز دست روی نقطه ضعف‌های من گذاشته بود. قطره اشکی از چشمم چکید و گفتم:
- دعا می‌کنم برای خوشبختیش.
گلی پوزخندی زد و گفت:
- هنوز نگرفته این‌جوری، وای به روزی که دست تو دست زنش ببینیش.
عصبی شدم و گفتم:
- خواهش می‌کنم گلی بسه؛ اگه قصد جونم رو داری اون چاقو رو بردار بزن تو قلبم؛ اما از این حرفا نزن.
گلی سرم رو بغل کرد و گفت:
- معذرت می‌خوام خواهری.
با گریه گفتم:
- ببخش منو گلی این روزا حال و روزم خوب نیست.
گلی سرم رو بوسید و گفت:
- می‌دونم عزیزم، به جون خسرو هر چی میگم برای خودت میگم.
- گلی!
گلی سرش رو رو به خاتون چرخوند و گفت:
- جونم خاتون؟
سریع اشک‌هام رو پاک کردم. خاتون گفت:
- بیا پذیرایی آرازخان کارمون داره.
گلی ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- با ما؟
- آره عزیزم بیا بریم.
گلی و خاتون رفتند و من هم از سر کنجکاوی رفتم و گوشه‌ای ایستادم. آرازخان و خانم بزرگ و عمو مشتی اون‌جا مشغول صحبت بودند، گلی و خاتون هم به جمع‌شون اضافه شدند و چند ثانیه بعد هم خسرو اومد و کنار عمو مشتی نشست.
آرازخان صداش رو صاف کرد و گفت:
- برای این خواستم این‌جا باشید چون من تصمیمی دارم که قبلش با خانم بزرگ مشورت کردم و ایشونم راضی هستند.
عمو مشتی گفت:
- انشاالله که خیرِ.
آرازخان توی مبل جابه‌جا شد و گفت:
- خسرو تا امروز خیلی تو این عمارت زحمت کشیده، خانمش هم همین‌طور؛ اما به نظر من این دو نفر باید از این عمارت برن و مستقل باشند.
ابروهای گلی بالا پرید و خسرو گفت:
- چرا آرازخان؟
آرازخان لبخندی زد و گفت:
- دلیلی جز این نداره که می‌خوام اول جوونی مستقل باشید، تو و گلی اول راهین بهتره یه‌کم آزاد باشید.
گلی مضطرب گفت:
- ‌آرازخان! کوتاهی از ما دیدین؟
آرازخان لبخندی زد و گفت:
- نه، شما جای دوری نمی‌رید، همین سوئیت بغلی عمارت زندگی می‌کنید.
خاتون گفت:
- خب پسرم چرا این‌جا نمونن؟
- خسرو درس خونده و با تلاشش مهندس شده؛ باید حرفه‌اش رو دنبال کنه و بره سر کار مربوط به رشته‌اش، پس بهتره عصر که میاد خونه، خانمش تو خونه‌ی خودش ازش استقبال کنه. شما که بهتر از من این چیزها رو می‌دونین.
یعنی گلی از این‌جا می‌رفت؟ دست مریزاد آرازخان که تنها دل‌خوشیم رو هم داشتی ازم می‌گرفتی.
عمو مشتی گفت:
- حرف شما درست؛ اما کی راننده باشه و کی به خاتون کمک کنه؟
آرازخان جواب داد:
- از نظر من شما و خاتون هم وقت بازنشستگی‌تونه؛ اما بودن شما این‌جا به ما امید زندگی میده؛ مهم‌تر از همه صفای این عمارت با شماست. خسرو و گلی هم هر ساعت و هر دقیقه‌ای می‌تونن بیان این‌جا.
عمو مشتی لبخندی زد گفت:
- زنده باشی پسرم.
- و این‌که جواب سوالتون، من از یک زن و شوهر خواستم به این عمارت بیان، که خانمه کمک حال خاتون باشه و شوهرش هم راننده‌ی خانم بزرگ و مسئول امور بیرون باشه.
عمو مشتی پرسید:
- کی هستن؟ اهل این روستان؟
آرازخان گفت:
- نه، خونواده‌ی با آبرویی هستند، دوتا بچه دارن، به دلایلی محتاج شدن و من تشخیص دادم این‌جور میشه کمکشون کرد.
خانم بزرگ با لبخند دست روی دست آرازخان گذاشت و گفت:
- دردت به جونم که همیشه بهترین تصمیم رو می‌گیری.
آرازخان لبخندی زد.
خسرو گفت:
- من به این عمارت عادت کردم چطور برم؟
آرازخان خندید و گفت:
- از سوئیت بغلی تا این عمارت سه قدم هم نیست، بعدشم قرار نیست تو و خانمت از ما جدا بشین، فقط به نظرم یه‌کم مستقل باشید بهتره.
خسرو سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت.
- خسرو یادت نره من و تو کارهای زیادی با هم داریم.
خسرو جوابش رو با یک لبخند داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,679
مدال‌ها
3
به آشپزخونه برگشتم و بغض کردم. اگه گلی از این‌جا می‌رفت خیلی تنها می‌شدم. روی صندلی نشستم و سرم رو روی میز گذاشتم و گریه کردم. انگار تنهایی سهم من از زندگی بود.
- خواهری داری گریه می‌کنی؟
سرم رو بلند کردم و بلند شدم، گلی رو بغل کردم و گفتم:
- من بعد تو تنها میشم.
- عزیز دلم به خدا راضی به رفتن نیستم؛ اما آرازخان اینو خواسته.
با بغض و حرص گفتم:
- اون فقط تنهایی منو می‌خواد.
- قربونت برم، من صبحا چشم باز کنم میام این‌جا؛ مگه من از تو دل می‌کَنم!
با لبخندی پر از درد گفتم:
- هر روز باید بیای، گلی من جز تو کسی رو ندارم.
گلی گونه‌ام رو بوسید و گفت:
- چشم خواهری؛ به جون خسرو میام.
خاتون همون لحظه اومد و به طرف گاز رفت، در قابلمه‌ی خورشت رو برداشت و گفت:
- گلی! باید هر چه زودتر اسباب‌هاتو جمع کنی ببری سوئیتتون.
گلی به طرفش رفت و از پشت بغلش کرد و گفت:
- چشم خاتون جونم.
خاتون در قابلمه رو گذاشت، گلی رو بوسید و گفت:
- چشمت بی‌بلا عروس گلم، الهی همیشه خوش باشید، دیگه کم‌کم به فکر بچه باش، خسرو سنش داره بالا میره.
گلی گونه‌هاش سرخ شد و گفت:
- هم‌سن خسرو که آرازخان باشه هنوز مادر بچه رو نداره چه برسه به بچه!
- آرازخان هم کم‌کم داره دوماد میشه.
یک لحظه خارج شدن روح از جسمم رو حس کردم و انگار تموم دنیا رو سرم آوار شد. کاش گوش‌هام کر میشد و نمی‌شنیدم آرازم داره دوماد میشه با عروس دیگه. با صدای گلی به خودم اومدم.
- مگه خبراییه؟
چشمم دنبال خاتون بود که به طرف یخچال می‌رفت.
- آره، طبق وصیت فرخ‌خان باید آراز و یاسمن با هم ازدواج کنن، فعلاً که درگیر یاشارن.
بدنم بی‌حس شد و پاهام توان ایستادن نداشتند و به زمین افتادم. آخ آراز... آخ از بخت سیاه من... بغض داشت خفه‌ام می‌کرد و راه نفسم بسته بود. گلی به سمتم دوید و بغلم کرد و چیزی نفهمیدم.
از عطش زیاد چشم‌هام رو باز کردم و به سختی لب زدم:
- آب...
گلی رو کنارم با چشم‌های تر دیدم.
- ‌قربونت برم الان برات آب میارم.
بلند شد و رفت. نگاهی به اطراف انداختم، محیطش برام آشنا نبود؛ بوی الکل تو بینیم پیچید و روی دست راستم احساس سوزش کردم، متوجه‌ی سِرم وصل شده به دستم شدم. گلی سریع با لیوان یک بار مصرف برام آب آورد و کمک کرد کمی از آب رو خوردم.
- گلی کجاییم؟
گلی صورتم رو نوازش کرد و گفت:
- درمانگاه، برات سِرم وصل کردند، افت فشار داشتی.
با بغض پرسیدم:
- گلی! راسته؟
گلی لبخندی با درد زد و گفت:
- به فکر خودت باش عزیزم.
قطره‌ی اشکی از گوشه‌ی چشمم چکید و گفتم:
- به من میگه مرد موندن نیست؛ اما برای یاسمن هست، به من میگه پایان زندگیش خوش نیست؛ اما برای اون خوشه.
هق‌هق کردم و گلی هم با گریه دستم رو فشرد. احساس می‌کردم قلبم هزار تیکه شده. درد داشت عاشق کسی باشی که دیگه برای تو نیست. من چطور می‌تونستم اون‌ها رو کنار هم ببینم و دق نکنم؟ آرازی که مال من بود دیگه مال کَس دیگه‌ای شده بود؛ یعنی بعد از این آرام جانش یاسمن بود؟ شب‌ها رو با اون صبح می‌کرد؟ آخ آراز...چند دقیقه بعد بهیار که خانم جوونی بود و تا به‌حال ندیده بودمش اومد تا سِرمم رو جدا کنه. موهای بلوندش از مقعنه‌ی سرمه‌ای رنگش بیرون زده بود، صورت گندمی و کشیده‌ای داشت و بینی قلمی و لب‌های نازک، چشم‌هاش ریز و میشی رنگ بود. لبخندی زد و گفت:
- ‌دختر خوب بیش‌تر به خودت برس، افت فشار خطره.
لبخند کم جونی زدم و گفتم:
- کاش بمیرم.
لبش رو به دندون گرفت و سوزن سِرم رو از رگم بیرون کشید و پنبه‌ روی جای سوزن گذاشت و گفت:
- این چه حرفیه خانمی؟! تو اول جوونیته؛ حالا‌حالاها باید زندگی کنی.
گلی با لبخند گفت:
- این دختر ما سرش خورده زمین هذیون میگه.
بلند شدم و روی تخت نشستم؛ آستین لباسم رو پایین آوردم. گلی کمک کرد از تخت پایین اومدم.
- بریم، خسرو بیرون منتظره.
نیم نگاهی به گلی انداختم و گفتم:
- خاتون چیزی که نفهمید؟
- نه گلم، گفتم به‌خاطر ماهانته.
سرم رو پایین انداختم و با هم از درمانگاه بیرون رفتیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,679
مدال‌ها
3
وقتی به عمارت برگشتیم، گلی یک‌راست من رو به اتاقم برد و گفت:
- امروز رو استراحت کن.
- گلی احتیاج به استراحت ندارم، حالم خوبه.
گلی چشم‌غره‌ای رفت و گفت:
- محض رضای خدا یه بار به حرفم گوش کن.
تشکم رو پهن کرد و گفت:
- دراز بکش تا برم برات یه چیزی بیارم بخوری جون بگیری.
گلی رفت و روی تشک دراز کشیدم و پتو رو روی خودم کشیدم و آروم گریه کردم. دلم شکسته بود و می‌خواستم بمیرم؛ زندگی هیچ‌وقت به کامم نبود؛ به این باور رسیدم تو این دنیا یک موجود اضافی هستم. ای کاش همون سه سال پیش یک شب از اون شب‌های که مریض بودم می‌مردم. کاش آرازخان برنمی‌گشت. چند ضربه به در خورد و صدای مهتاب رو شنیدم.
- دلی جون بیداری؟
بلند شدم، نشستم و اشک‌هام رو پاک کردم و گفتم:
- بیا تو.
مهتاب به داخل اومد سلام داد و با لبخند کنارم نشست و گفت:
- وقتی خاتون گفت حالت بد شده خیلی نگرانت شدم، الان خوبی؟
لبخندی کم جونی زدم و گفتم:
- خوبم گلم.
- خیلی مراقب خودت باش دلی جونم، گلی جون گفت افت فشار داشتی.
- آره.
گونه‌ام رو بوسید و آروم گفت:
- بگم آراز بیاد.
تا اسمش اومد با اخم گفتم:
- نه، ایشون چرا باید بیاد؟
لب‌های قلوه‌ای قرمزش رو غنچه کرد و گفت:
- نگم؟
نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:
- نه لطفاً‌‌؛ مهتاب جان دیگه چیزی بین و من آرازخان نیست.
سرش رو خم کرد و تو چشم‌هام خیره شد و گفت:
- چشم‌هات که چیز دیگه‌ای میگن.
چونه‌ام از بغض لرزید و گفتم:
- خواهش می‌کنم مهتاب.
- باشه دلی جونم.
آخ از چشم‌های عسلیش. آخ از دل ویرانه‌ی من...
تا غروب استراحت کردم و بهتر شده بودم. می‌خواستم به آشپزخونه برم؛ لباس و روسریم رو مرتب کردم، تا در اتاقم رو باز کردم چشمم به آرازخان که داشت از سوئیت بیرون می‌اومد افتاد؛ نگاهمون به هم گره خورد. دلم پر کشید برای نگاهش، برای بودنش؛ اما دیگه داشتنش محال بود...
بی‌توجه بهش به راهم ادامه دادم. صدام زد، ایستادم و برنگشتم. جلو اومد و مقابلم ایستاد و گفت:
- تازه فهمیدم حالت بد شده، الان خوبی؟
خیلی خودم رو کنترل کردم و با نگاهی سرد، به صورتش نگاه کردم و گفتم:
- ممنون خوبم.
ابرو‌هاش رو بالا انداخت و گفت:
- چیزی شده؟
نیش‌خندی زدم و گفتم:
- نه آرازخان.
برگشتم و می‌خواستم برم. بازوم رو گرفت و من رو به سمت خودش برگردوند و گفت:
- چته؟!
بغضِ گلوم رو قورت دادم و گفتم:
- فکر نکنم باید به اربابم بگم درگیر مسائل مربوط به زنانه هستم.
لبخند محوی زد و گفت:
- همونه اخلاق نداری.
بازوم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
- شما اخلاق ندارین که فعلاً عزیزانم رو ازم دور می‌کنین، آرازخان خدای منم بزرگه.
اخمی کرد و گفت:
- چی میگی؟!
قطره اشکی از چشمم چکید و گفتم:
- گلی تنها همدم من بود؛ اما شما اونم از این‌جا دور کردین.
خندید و سرش رو تکون داد و گفت:
- گلی قرار نیست قله‌ی قاف بره، همین بغله.
کاش نمی‌خندید، کاش می‌دونست با خنده‌اش آتیش به جونم می‌زنه. با اخم گفتم:
- برای من همین بغل یعنی قله‌ی قاف.
این رو گفتم و بر خلاف میلم به آشپزخونه رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,679
مدال‌ها
3
***
گلی و خسرو به سوئیت کنار عمارت اسباب کشی کردند. اون‌ شب تا صبح گریه کردم. حق من این همه تنهایی نبود؛ اما باید باهاش کنار می‌اومدم، من بیست سال تنها بودم و باقی عمرم هم روش... همه صبحونه خورده بودند و من هم داشتم ظرف‌های صبحونه رو می‌شستم که آرازخان به آشپزخونه اومد.
- دلارام.
برگشتم و جواب دادم:
- بله؟
- خانم و آقایی که قراره این‌جا کار کنن اومدن.
شونه بالا انداختم و گفتم:
- خب چیکار کنم؟
دست‌هاش رو پشتش قلاب کرد و گفت:
- گفتم شاید دلت بخواد بدونی کی هستن!
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
- چرا باید دلم بخواد؟ بالأخره می‌بینمشون دیگه.
پوفی کشید و سرش رو تکون داد و رفت. خب دلم نمی‌خواست بدونم کی هستند، زور که نبود.
طولی نکشید که با سلام گفتن صداهای آشنا برگشتم؛ از دیدن کَسایی که جلوی ورودی آشپزخونه بودند، تعجب کردم. با بُهت گفتم:
- عزیزای من...
نورا و نوشاد به سمتم دویدند؛ نشستم و هر دوشون رو بغل کردم.
- قربونتون برم شما این‌جا چیکار می‌کنین؟
نوشاد با ذوق جواب داد:
- عمو ما رو آورده برای همیشه این‌جا باشیم، عمو گفت این حیاطِ بزرگ مال ما هم هست.
نگاهم رو به آرازخان انداختم که دست‌هاش رو تو جیب‌های شلوارش گذاشته بود و به چهارچوب در تکیه داده بود. لبخندی زد و گفت:
- هم گلی رو داری، هم این فرشته‌ها رو.
لبخندی زدم و اون دوتا فرشته رو بوسیدم. آخ از مهربونی تو آرازخان... آخ از تو عزیزترینم...
- بچه‌ها بیاید برید حیاط بازی کنین، خاله دلارام هم میاد، فقط یادتون نره شما خاله رو قبلاً ندیدین، یه رازه باشه؟
نورا و نوشاد با خنده و ذوق به سمت آرازخان رفتند و هم‌زمان گفتند:
- چشم عموجون...
به طرف حیاط دویدند، بلند شدم و گفتم:
- میشه بگین این‌جا چه خبره؟
آرازخان جلوتر اومد و گفت:
- پدرشون بیماره، آسم داره. کارخونه‌ی مواد شوینده کار می‌کرده که نتونسته ادامه بده و از کار بیکار میشه، انگار کسی رو ندارند، اهل بم هستند و برای کار اومدن این‌جا. خرجشون می‌افته گردن مادر و بچه‌ها.
- شما چطور فهمیدین؟
- یه روز که حال پدرشون خراب شده بود، نوشاد بهم زنگ زد و ازم کمک خواست.
لبخندی زدم و گفتم:
- خدا خیرتون بده.
- حالا فهمیدی قصدم چی بود؟ البته گلی و خسرو هم به تنهایی نیاز داشتند.
لبخندی زدم و گفتم:
- بله.
- این‌جور که پیداست، دختر داییتم داره عروس این عمارت میشه.
دهانم از تعجب باز موند و بعد کمی مکث گفتم:
- واقعاً؟
- بله، داییت شکایت کرده و یاشارم نتونسته منکر کارش بشه.
پوزخندی زدم و گفتم:
- انگار تو این عمارت همه دارن سر و سامون می‌گیرن!
لنگه‌ی ابروش رو بالا انداخت و گفت:
- همه؟!
از کنارش رد شدم که به حیاط برم، گفتم:
- بله همه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,679
مدال‌ها
3
«آراز»
به پوشه‌ی سفید روبه‌روم خیره شده بودم، راه زیادی به پایان نابودی و انتقامم نمونده بود... نقشه‌های جدید هم به انتقامم اضافه شده بود، نقشه‌هایی که قلبم رو تسکین می‌داد...
صدای زنگ سوئیت بلند شد. پوشه‌ رو زیر میز گذاشتم و بلند شدم در رو باز کردم. خانم بزرگ بود.
- مهمون نمی‌خوای دردونه؟
لبخندی زدم و گفتم:
- شما تاج سرین، بفرمایید.
خانم بزرگ به داخل اومد و رفت روی مبل تکی نشست. روبه‌‌روش نشستم.
- چی شده جیران خانم کلبه‌ی ما رو منور کردن با قدوم مبارکشون‌؟!
خندید و گفت:
- آباد باشه کلبه‌ات.
- قربونتون برم.
با اخم گفت:
- بارها گفتم این حرف رو نزن.
لحظه‌ای به یاد دلارام افتادم که روی این حرف حساس بود. امان از تو دلارام.
- چند روز دیگه عیده، می‌خوام برای شب عید جشن نامزدی تو و یاسمن رو برگزار کنم.
ابروهام بالا پرید و گفتم:
- چی؟!
- نمی‌خوای که وصیت آقابزرگت رو نادیده بگیری؟ اون رو این وصلت خیلی تأکید کرده؛ هر چی فکر می‌کنم و می‌بینم یاسمن لایق توِ. اون دیوانه‌وار دوستت داره.
لبم رو با زبونم تر کردم و گفتم:
- عجله‌تون چیه؟ هنوز از مرگ آقابزرگ زیاد نگذشته.
خانم بزرگ دست رو دست گذاشت و گفت:
- امر خیر هر چه زودتر انجام بشه بهتره، آقابزرگتم این‌جور راضی‌تره.
پوفی کشیدم و گفتم:
- فعلاً نامزد کنیم؛ اما عقد بعد از عید.
چشم‌های خانم بزرگ برق زد و گفت:
- دردت به جونم، مبارکت باشه.
لبخند محوی زدم. وصیت آقابزرگ باید اجرا میشد، من هم اهل
سر پیچی از خواسته‌ی بزرگ‌ترها نبودم، بودم؟! خانم بزرگ بلند شد، به سمتم اومد و من هم بلند شدم، سرم رو به پایین کشید، گونه‌ام رو بوسید و گفت:
- خداروشکر زنده‌ام و دومادیت رو می‌بینم.
بغلش کردم و گفتم:
- همیشه سایه‌تون بالا سرمون باشه جیران خانم.
- قربون قد و بالات آرازخان...
- خدا نکنه بانو.
- محضر نمیای؟
- نه، شما برین.
خانم بزرگ سرش رو تکون داد و گفت:
- ثریا لج کرده، اگه محضر نیاد چی؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
- کم‌کم با این قضیه کنار میاد، به هر حال اون دختر، عروس و مادر نوه‌شه.
خانم بزرگ خندید و گفت:
- وای خدای من! انشاالله یه روزم خبر بابا شدن تو رو بشنوم، کل روستا رو سور میدم.
لبخندی با درد زدم و سرم رو پایین انداختم.
***
غروب بود، گوشیم زنگ خورد، خسرو بود.
- بله خسرو؟
- بیاین حیاط، مثلاً امشب چهارشنبه سوریه ها.
- الان میام.
سویشرت سرمه‌ای رنگم رو پوشیدم و به حیاط رفتم. خسرو آتیش بزرگی روشن کرده بود. خاتون و عمو مشتی و گلی و احمد و زهراخانم( پدر و مادر نوشاد و نورا) دور آتیش بودند. نگاهم رو چرخوندم از دلارام خبری نبود. یک دفعه با ترکیدن چیزی زیر پام از جام پریدم. صدای خنده‌ی بچه‌ها رو شنیدم، برگشتم و دلارام رو دیدم که کبریت به دست لبخند میزد، بچه‌ها هم ریز‌ریز می‌خندیدند.
نوشاد با شیطنت گفت:
- عمو ترسیدی؟
به سمتش رفتم و بغلش کردم و به طرف آتیش بردمش و گفتم:
- بندازمت تو آتیش وروجک، منو می‌ترسونی؟
نوشاد از ته دل می‌خندید و بریده‌بریده گفت:
- خاله... دلا...رام بمب انداخت عمو.
خندیدم و گفتم:
- تو رو بندازم تو آتیش یا خاله رو؟
- منو بنداز عمو، خاله گناه داره.
گونه‌اش رو بوسیدم و گفتم:
- چه مرد شجاعی!
بقیه با لبخند نگاهمون می‌کردند. نوشاد رو زمین گذاشتم و به عقب برگشتم. دلارام با شیطنت نگاهش رو ازم گرفت.
- خاله دلارام کارت به جایی رسیده بمب می‌ندازی؟!
لبخندی زد و گفت:
- ببخشید نمی‌خواستم بترسونمتون.
لبم رو به دندون گرفتم و گفتم:
- بخشیدم خانم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,679
مدال‌ها
3
همون لحظه دروازه باز شد و ماشین یاشار و پشت اون ماشین جمشیدخان وارد حیاط شدند. همه پیاده شدند، انگار لشکر شکست خورده بودند. نگاهم به سمانه افتاد که با مانتو و شلوار سفید کنار یاشار ایستاده بود. خنده‌ام گرفت، دوتا ابلیس کنار هم...
جلو رفتم و گفتم:
- تبریک میگم.
یاشار که هنوز پیشونیش باند داشت پوزخندی زد و سرش رو برگردوند. بقیه هم تبریک گفتند؛ عمه ثریا با عصبانیت و توپ پر به طرف عمارت رفت، جمشیدخان هم دنبالش رفت. یاشار هم دم گوش سمانه چیزی گفت و با هم رفتند. خانم بزرگ و عمه سهیلا و مهتاب و یاسمن به جمع ما اضافه شدند. خانم بزرگ با لبخند گفت:
- عروس و دوماد بعدی این عمارت آراز و یاسمن هستند که برای شب عید مراسم نامزدیشونه.
با حرف خانم بزرگ جا خوردم، انتظار نداشتم این‌جا این موضوع رو مطرح کنه. بی‌اراده نگاهم به دلارام افتاد که با چشم‌های به غم نِشسته خانم بزرگ رو نگاه می‌کرد. آروم عقب‌عقب رفت و به سمت حیاط پشتی دوید. حالِ عجیبی وجودم رو گرفت؛ سرم رو چرخوندم یاسمن رو دیدم که با نگاهی پر از شور و شوق به من خیره شده بود، کنارش مهتاب بود که لبش رو به دندون گرفته بود و اشک تو چشم‌هاش جمع شده بود. گلی به دنبال دلارام دوید.
- ببخشید من یه تماس مهم دارم الان میام.
این رو گفتم و به طرف حیاط پشتی رفتم. دلارام رو دیدم که تو بغل گلی هق‌هق می‌کرد. جلو رفتم.
- گلی! لطفاً ما رو تنها بذار و حواست باشه کسی نیاد.
گلی با بغض گفت:
- آخر این دختر رو می‌کشین.
با جدیت گفتم:
- برو گلی.
گلی رفت و مقابل دلارام ایستادم. سرش پایین بود.
- مگه نگفتم گریه‌ات رو نبینم؟
سرش رو بلند کرد، صورتش خیس از اشک بود.
- اختیار گریه‌ی خودمو ندارم؟
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
- نه تا زمانی که به من مربوط باشه.
با پوزخند گفت:
- لطفاً برین، نامزدتون میاد می‌بینه ناراحت میشه.
به سختی بغض نشسته به گلوم رو قورت دادم و گفتم:
- وصیت آقابزرگ بوده، مجبورم درکم کن.
اشک‌هاش پشت سر هم سرازیر می‌شدند، امان از اشک‌های این دختر که پایانی نداشت.
- برین مَردش بشین، حتماً پایان زندگیتون با اون خوشه.
آب بینیش رو بالا کشید و ادامه داد:
- فقط با من پایان خوش ندارین، چون من یه دختر بدبختم.
می‌خواستم دستش رو بگیرم، خودش رو عقب کشید و گفت:
- به من دست نزن.
آروم صداش زدم و با خشم جواب داد:
- دلارام مُرد، تو کشتیش.
با خشم تو صورتش توپیدم:
- گفته بودم دل نبند، نگفته بودم؟
- کاش حرف گلی رو گوش می‌دادم و صیغت نمی‌شدم.
- بسه دلارام.
اشک‌هاش رو با پشت دست پاک کرد و گفت:
- آراز نمی‌بخشمت...
این رو گفت و به اتاقش رفت. حالم خراب بود و قلبم تیر کشید. به سوئیت رفتم و حرصم رو روی کوسن‌های مبل در آوردم و تک‌تکشون رو به دیوار کوبوندم. اون شب سردرد رو بهونه کردم و دیگه از سوئیت بیرون نرفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,679
مدال‌ها
3
***
- جمشیدجان، امشب می‌خوام به وصیت فرخ‌خان عمل کنم و یاسمن رو برای شاه پسرم خواستگاری کنم.
جمشیدخان لبخندی زد و گفت:
- شما صاحب اختیارین، چه کسی بهتر از آرازجان؟!
عمه ثریا لبخندی از روی اجبار زد و رو من گفت:
- به شرطی راضی میشم، که آراز دست از بعضی از اخلاقاش برداره.
لنگه‌ی ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
- اخلاق من همینه عمه جان.
خانم بزرگ گفت:
- ثریا جان تنها کسی که لایق یاسمنه، آرازِ. هر جای دنیا بگردی دومادی مثل آراز پیدا نمی‌کنی.
عمه ثریا خندید و گفت:
- مبارکه، مهم دل دخترمه که خوش باشه.
عمه سهیلا شروع به دست زدن کرد و گفت:
- الهی قربون عروس و دومادمون برم من.
نگاهم به یاسمن افتاد که با صورتی گل انداخته و پر از شوق نگاهم می‌کرد؛ اما من حسی نداشتم و دلم تو مجلس نبود، دلم پیش دخترکی بود که آرام جان بود و من با اون بد تا کرده بودم. قرار بر این شد شب عید مراسم مختصری برای نامزدی برگزار بشه.
***
- آرازجان!
نگاهم رو از جاده گرفتم و به یاسمن که کنارم نشسته بود دوختم.
- بله؟
لبخندی زد و گفت:
- خیلی خوش‌حالم، ممنون برای بودنت.
لبخندی برای، این دختر با روسری صورتی رنگ و صورت آرایش شده‌اش زدم. مانتوی طوسی روشنش رو روی پاش مرتب کرد و گفت:
- به نظر من فقط یه حلقه‌ی نامزدی و یه خرده خرید کنیم، بقیه‌ی خریدا بمونه برای عقد.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- هر جور خودت صلاح می‌دونی، همون کار رو بکن.
سرش رو نزدیک آورد و گفت:
- آرازجان تو خوش‌حال نیستی؟
- خوش‌حالم.
- می‌دونی چند ساله منتظر این روزهام عشقم؟
نیم نگاهی بهش انداختم و پرسیدم:
- چند سال؟
- نه سال و دوماه و یک هفته و دو روزه.
- اوه چه دقیق!
خندید و گفت:
- انتظار شیرینی بود، پایانش به همه سختی‌هاش می‌ارزید.
آیا پایانش با من خوش بود؟! جوابی ندادم و دستی تو موهام کشیدم و به جاده خیره شدم.
- آرازجان، مامانم تو رو خیلی دوست داره، چند باری هم که باهات بد برخورد کرده به‌خاطر یاشار بوده، می‌دونی که جونش به یاشار بندِ؛ اما الان خیلی خوش‌حاله که داری دومادش میشی.
لبخند کم جونی زدم و گفتم:
- خیلی هم عالی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,679
مدال‌ها
3
«دلارام»
سخت بود؛ اما باید محکم می‌بودم. برای این‌ که به آرازخان ثابت کنم بدون اون هم زندگیم جریان داره؛ اما هر شب تا خود صبح هق‌هق می‌کردم و برای عشق نافرجامم ضجه می‌زدم. گلی از تغییر رفتار ناگهانیم در عجب بود‌؛ اما در جوابش می‌گفتم؛ مگه این بیست سال بدون پدر و مادر دووم نیاوردم؛ که حالا یک عشق بچه‌گونه من رو از پا در بیاره!
تو آشپزخونه داشتم نون‌هایی که آقا احمد آورده بود رو بسته‌بندی می‌کردم که زهرا اومد و گفت:
- دلارام جان! حال سمانه خانم خرابه لطف کن یه آب و قند براش ببر، من باید برنج رو آب‌کش کنم.
نگاهش کردم. صورت سبزه و چشم‌های درشت مشکی و بینی کوفته و لب‌های گوشت آلودی، داشت. گَرد پیری زود روی چهره‌‌اش نشسته بود و بیش‌تر از سن سی ‌ساله‌ش رو نشون می‌داد. تو این چند روز جز خوبی و مهربونی چیزی ازش ندیده بودم. لبخند زدم و گفتم:
- چشم زهراجون.
- چشمت بی‌بلا.
بلند شدم، برای نو عروس عمارت آب و قند درست کردم و به طبقه‌ی بالا بردم. با چند ضربه به در وارد اتاق شدم. سمانه بی‌حال روی تخت نشسته بود.
- خوبی؟
سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد و چیزی نگفت. لیوان رو به سمتش گرفتم و گفتم:
- یادته خاله‌تم این‌جور بود؟ از مامانت بپرس ببین چی ‌می‌خورد تهوعش قطع میشد.
لیوان رو گرفت و کمی از آب و قند رو مزه کرد و گفت:
- این‌جا بهت سخت گذشت؟
خیلی سرد نگاهش کردم و گفتم:
- من به این زندگی عادت دارم.
این رو گفتم و برگشتم که برم.
- خالم کشک خشک می‌خورد، خوب میشد.
نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- برات میارم.
از پله‌ها پایین رفتم هنوز یک پله مونده بود به طبقه‌ی پایین برسم که آرازخان و یاسمن با دست پر از خرید وارد عمارت شدند. یاسمن لبخند رو لبش داشت و با حسی خاص به آرازخان نگاه می‌کرد. به وضوح صدای خرد شدن قلبم رو شنیدم. تموم بدنم به لرزه افتاد. نرده رو گرفتم تا از سقوطم جلوگیری کنم. بغض کردم و سرم رو پایین انداختم تا نبینمشون و بیش‌تر از این داغون نشم. چند قدم جلوتر نرفته بودم که یاسمن صدام زد. چند نفس عمیق کشیدم تا بغضم رفع بشه. برگشتم و گفتم:
- بله؟
در حالی که به سمت پذیرایی می‌رفت گفت:
- برای ما شربت بیار، از راه اومدیم تشنه‌مونه.
سرم رو تکون دادم و بدون هیچ نگاهی گفتم:
- چشم.
به طرف آشپزخونه رفتم. لعنت به تو یاسمن... لعنت به اقبال من...
چند قطره اشک سمج رو از روی صورتم پاک کردم. براشون دو لیوان شربت درست کردم، یک لیوان شربت بهارنارج و اون یکی زعفرون؛ چون آرازخان عاشق شربت زعفرون بود. به پذیرایی رفتم. یاسمن با هیجان خریدهاش رو به بقیه نشون می‌داد.
- وای مامان عاشق حلقه‌ی نامزدیمم، انتخاب آرازجان حرف نداره.
حالم خوب نبود و دلم می‌خواست هر چه زودتر این محیط زجرآور رو ترک کنم.
سینی رو جلوی یاسمن گرفتم:
- چرا دو جور آوردی؟
آروم گفتم:
- آرازخان شربت زعفرون دوست دارن.
یاسمن چپ‌چپ نگاهم کرد و چیزی نگفت و لیوان رو برداشت. به سمت آرازخان چرخیدم. دست‌هام می‌لرزید و قلبم تندتند میزد. آرازخان لیوان رو برداشت و گفت:
- ممنون.
قطره‌ی اشک روی دستم چکید و از نگاه تیز آرازخان دور نموند. سریع به دستشویی رفتم و یک دل سیر گریه کردم، وقتی آروم شدم به بیرون رفتم؛ تا از دستشویی بیرون رفتم، دستم کشیده شد و به کنج دیوار چسبیده شدم. آرازخان رو‌به‌روم بود، فاصله‌ی بینمون رو با نیم قدم پر کرد، دستش رو روی دهانم گذاشت و دم گوشم گفت:
- به تموم مقدسات قسم تمومش نکنی، خودم و خودت رو آتیش می‌زنم.
دستش رو پایین آوردم و آروم گفتم:
- برای من تموم شده.
تو صورتم غرید:
- پس این مسخره بازیا چیه؟
- مگه حرفی زدم و کاری کردم؟
با خشم بهم توپید:
- پس این گریه کردنات چیه؟
- چشم، دیگه گریه نمی‌کنم.
پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و گفت:
- چرا نمی‌فهمی ما مال هم نیستیم دلارام، بگذر از من.
قلب سرکشم باز هوایی شد و کنار این مرد آروم گرفت، اشک‌هام سرازیر شد و گفتم:
- به جون آراز می‌گذرم.
- قسم خوردی، پس رو قسمت بمون.
- قسم خوردم به جون آرازم...
پیشونیم رو عمیق بوسید و با عجله رفت، باز هم من رو تو حسرت آغوش گرمش گذاشت. آخ از تو آراز... آخ از عشقت...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,679
مدال‌ها
3
«آراز»
تازه از کارخونه‌‌ به عمارت برگشته بودم و داشتم پرونده‌های مربوط به سه ماه اخیر رو بررسی می‌کردم، سرم پایین بود و حسابی مشغول چک کردن حساب و کتاب‌ها بودم.
- بابا آرازخان، خانِ گرفتار.
با صدای علی سرم رو بلند کردم. با دیدنش تعجب کردم. علی با روی خندان دست‌هاش رو باز کرد و گفت:
- چاکر رفیقِ بامرام.
بلند شدم و با چند قدم خودم رو بهش رسوندم و گفتم:
- نگفته بودی میای!
بغلم کرد و گفت:
- دلتنگی خبر نمیده خان.
نگاهش کردم و گفتم:
- دلتنگ من یا زلزله خانم؟
خندید و گفت:
- تو...
- برو علی، خودت رو خر فرض کن.
علی قهقهه زد و گفت:
- چقدر دلم برای دو نفره‌هامون تنگه.
با هم به طرف مبل‌ها رفتیم. علی خودش رو روی مبل سه نفره انداخت و گفت:
- پادشاهی و حکومت کردن خوبه؟
روبه‌روش نشستم و گفتم:
- دلم تنگه شب و روزهای با هم بودنه، علی خدایی فکر می‌کنم زندگی خوبی باهات داشتم.
علی با شیطنت گفت:
- ‌صدبار گفتم بیا رابطه‌مونو رسمی کنیم، نیومدی که.
کوسن رو به سمتش پرتاب کردم و گفتم:
- مرض.
علی کوسن رو گرفت و با خنده گفت:
- باور کن بهتر از من گیرت نمیاد.
خندیدم و پرسیدم:
- کی اومدی؟
- دیروز، تموم کارها رو انجام دادم و جلسه‌ها رو هم انجام دادم و اومدم؛ نادر می‌ترسید نکنه تو دیگه باهاش ادامه ندی؛ اما خیالش رو راحت کردم.
- خوب کردی. دیگه چه خبر؟
علی دراز کشید و آروم گفت:
- اومدم برای فردا شب دعوتت کنم برای خواستگاری.
- عجب!
- دیگه تصمیمم رو گرفتم.
- بهترین کارو می‌کنی.
- گذشته‌ام هنوزم برام مهمه، عشق آرام فراموش نشدنیه.
باز اسم خواهرکم بغض رو به گلوم نشوند. بغضم رو قورت دادم و گفتم:
- ‌خونواده‌ات راضین؟
- آره بابا، حاجی که از خداشه.
- مبارکه.
- ‌فدات، میای دیگه؟
پرونده‌ها رو کنار زدم و پاهام رو روی جلو مبلی گذاشتم و گفتم:
- من سر پیازم یا ته پیاز؟
علی چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت:
- خره تو حکم برادر رو برام داری.
با لبخند گفتم:
- انشاالله مراسمات دیگه میام.
همون لحظه در زده شد و بلند شدم و در باز کردم، دلارام بود، سینی وسایل پذیرایی دستش بود.
- در باز بود، می‌اومدی داخل.
بدون این‌که نگاهم کنه گفت:
- جایز ندونستم.
لنگه‌ی ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
- صحیح.
جوابی نداد؛ سینی رو ازش گرفتم و گفتم:
- ان‌قدر چیزای سنگین بلند نکن.
پوزخندی زد و گفت:
- مهم نیست.
این رو گفت و برگشت و رفت. بدنم یخ بست از نگاه سردش. امان از تو دلارام.
برگشتم داخل و سینی رو روی جلو مبلی گذاشتم. علی لیوان شربت رو برداشت.
- دخترت بود؟
علی کمی از شربت رو خورد، نشستم و گفتم:
- صیغه‌ش کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین