- Dec
- 830
- 23,679
- مدالها
- 3
- آرازخان! بلند بشین شربت آوردم؛ شربت زعفرونه با شهد زیاد.
سرم رو به سمتش چرخوندم، سینی رو روی عسلی گذاشت و خودش هم کنار کاناپه نشست؛ لیوان رو به سمتم دراز کرد، نیمخیز شدم و لیوان رو گرفتم و یک نفس سر کشیدم؛ از شیرینی زیاد عق زدم و به زور باقی شربت رو قورت دادم. صورتم رو جمع کردم و گفتم:
- این چی بود؟!
- برای سرگیجه خوبه.
- من مرض قند بگیرم مقصر تویی.
لبخندی زد و ظرف پر از کمپوت گیلاس رو از داخل سینی برداشت و گفت:
- خون زیادی ازتون رفته، باید همهاش رو بخورین.
بیحرف چند دونه گیلاس خوردم.
- یاشار باز نره تو کما؟
خندهام گرفت و هستهی گیلاس رو داخل سینی انداختم و گفتم:
- نترس، سگ جونتر از این حرفهاس بیشرف.
با بغض گفت:
- وقتی عصبی میشین خیلی ازتون میترسم.
یک دونه گیلاس جلوی دهانش گرفتم و گفتم:
- بخور رنگ تو صورتت نمونده.
گیلاس رو از دستم گرفت و تو دهانش گذاشت. بلند شد و گفت:
- من میرم، بعداً میام ظرفها رو میبرم.
برگشت و بهطرف در رفت. بلند شدم و خودم رو بهش رسوندم، از پشت بغلش کردم، دستهام رو دور شکمش حلقه کردم و دم گوشش گفتم:
- دلارام!
با صدای لرزون گفت:
- آرازخان! بذارین برم.
سرم رو روی شونهاش گذاشتم و گفتم:
- خواهش میکنم، فقط پنج دقیقه.
بعد کمی مکث دستهاش رو روی دستهام گذاشت و سرش رو به سی*ن*هم چسبوند. آرامش تموم وجودم رو گرفت.
- آرام جانم منو ببخش.
با صدای بغضدار گفت:
- به چی ببخشم و به کی ببخشم؟
چنان با سوز این حرف رو زد که بغض به گلوم هجوم آورد.
- دلارام به نفعته تو زندگیت نباشم، زندگی من پایان خوشی نداره.
برگشت و سرم رو بین دستهاش گرفت و در حالی که اشک میریخت گفت:
- چرا؟ مگه قرار چی پیش بیاد که از الان داری حرف آینده رو میزنی؟
- نپرس.
- من که اعتراضی ندارم، تو فقط اینجا باش، من که چیز زیادی نمیخوام.
- آرام جانم!
- جانم؟
- من یه راهی رو شروع کردم که نمیدونم تهش چی میشه، سعی کن فراموش کنی ده روز با هم بودیم و چی بینمون گذشته.
هقهق کرد و گفت:
- میخوای چیکار کنی؟
پیشونیم رو به پیشونیش چسبوندم و گفتم:
- خواهش میکنم چیزی نپرس.
فقط سرش رو تکون داد.
- بذار هر چی بینمون بوده تموم بشه، باید تموم بشه.
سرش رو روی سی*ن*هام گذاشت. سرم رو روی سرش گذاشتم و چند قطره اشک از چشمهام جاری شد.
- این آخرینباره که ازت آرامش میخوام.
حلقهی دستهاش دور کمرم رو تنگتر کرد و گفت:
- تو جون بخواه...
بوسهای روی سرش زدم و گفتم:
- تو رو به همهی مقدسات قسم، خودت رو اذیت نکن، فکر کن من مُردم...
سرش رو بلند کرد و کف دستش رو روی دهانم گذاشت و گفت:
- نگو، دقم نده آراز.
- فراموشم کن.
هقهق زد و گفت:
- باشه، باشه فراموشت میکنم؛ اما دیگه این حرف رو نزن؛ خدا از عمر من برداره بذاره رو عمر تو...
معترضانه گفتم:
- خدا نکنه عزیزم.
قطرههای اشک پشت هم از صورتش جاری بودند. صورتش رو با دستهام قاب گرفتم و گفتم:
- به خدا یک بار دیگه گریه کنی من میدونم تو.
- چشم.
لبخندی زدم و گفتم:
- آفرین عزیزم، خواهش میکنم زندگیتو بکن، مثل قبل از محرمیتمون.
فقط سرش رو تکون داد و از بغلم بیرون رفت و سوئیت رو با گریه ترک کرد.
***
سرم رو به سمتش چرخوندم، سینی رو روی عسلی گذاشت و خودش هم کنار کاناپه نشست؛ لیوان رو به سمتم دراز کرد، نیمخیز شدم و لیوان رو گرفتم و یک نفس سر کشیدم؛ از شیرینی زیاد عق زدم و به زور باقی شربت رو قورت دادم. صورتم رو جمع کردم و گفتم:
- این چی بود؟!
- برای سرگیجه خوبه.
- من مرض قند بگیرم مقصر تویی.
لبخندی زد و ظرف پر از کمپوت گیلاس رو از داخل سینی برداشت و گفت:
- خون زیادی ازتون رفته، باید همهاش رو بخورین.
بیحرف چند دونه گیلاس خوردم.
- یاشار باز نره تو کما؟
خندهام گرفت و هستهی گیلاس رو داخل سینی انداختم و گفتم:
- نترس، سگ جونتر از این حرفهاس بیشرف.
با بغض گفت:
- وقتی عصبی میشین خیلی ازتون میترسم.
یک دونه گیلاس جلوی دهانش گرفتم و گفتم:
- بخور رنگ تو صورتت نمونده.
گیلاس رو از دستم گرفت و تو دهانش گذاشت. بلند شد و گفت:
- من میرم، بعداً میام ظرفها رو میبرم.
برگشت و بهطرف در رفت. بلند شدم و خودم رو بهش رسوندم، از پشت بغلش کردم، دستهام رو دور شکمش حلقه کردم و دم گوشش گفتم:
- دلارام!
با صدای لرزون گفت:
- آرازخان! بذارین برم.
سرم رو روی شونهاش گذاشتم و گفتم:
- خواهش میکنم، فقط پنج دقیقه.
بعد کمی مکث دستهاش رو روی دستهام گذاشت و سرش رو به سی*ن*هم چسبوند. آرامش تموم وجودم رو گرفت.
- آرام جانم منو ببخش.
با صدای بغضدار گفت:
- به چی ببخشم و به کی ببخشم؟
چنان با سوز این حرف رو زد که بغض به گلوم هجوم آورد.
- دلارام به نفعته تو زندگیت نباشم، زندگی من پایان خوشی نداره.
برگشت و سرم رو بین دستهاش گرفت و در حالی که اشک میریخت گفت:
- چرا؟ مگه قرار چی پیش بیاد که از الان داری حرف آینده رو میزنی؟
- نپرس.
- من که اعتراضی ندارم، تو فقط اینجا باش، من که چیز زیادی نمیخوام.
- آرام جانم!
- جانم؟
- من یه راهی رو شروع کردم که نمیدونم تهش چی میشه، سعی کن فراموش کنی ده روز با هم بودیم و چی بینمون گذشته.
هقهق کرد و گفت:
- میخوای چیکار کنی؟
پیشونیم رو به پیشونیش چسبوندم و گفتم:
- خواهش میکنم چیزی نپرس.
فقط سرش رو تکون داد.
- بذار هر چی بینمون بوده تموم بشه، باید تموم بشه.
سرش رو روی سی*ن*هام گذاشت. سرم رو روی سرش گذاشتم و چند قطره اشک از چشمهام جاری شد.
- این آخرینباره که ازت آرامش میخوام.
حلقهی دستهاش دور کمرم رو تنگتر کرد و گفت:
- تو جون بخواه...
بوسهای روی سرش زدم و گفتم:
- تو رو به همهی مقدسات قسم، خودت رو اذیت نکن، فکر کن من مُردم...
سرش رو بلند کرد و کف دستش رو روی دهانم گذاشت و گفت:
- نگو، دقم نده آراز.
- فراموشم کن.
هقهق زد و گفت:
- باشه، باشه فراموشت میکنم؛ اما دیگه این حرف رو نزن؛ خدا از عمر من برداره بذاره رو عمر تو...
معترضانه گفتم:
- خدا نکنه عزیزم.
قطرههای اشک پشت هم از صورتش جاری بودند. صورتش رو با دستهام قاب گرفتم و گفتم:
- به خدا یک بار دیگه گریه کنی من میدونم تو.
- چشم.
لبخندی زدم و گفتم:
- آفرین عزیزم، خواهش میکنم زندگیتو بکن، مثل قبل از محرمیتمون.
فقط سرش رو تکون داد و از بغلم بیرون رفت و سوئیت رو با گریه ترک کرد.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: