جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط atefeh.m با نام [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,285 بازدید, 220 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,184
مدال‌ها
3
- سلام.
برگشتم به آرازخان نگاه کردم، دو جعبه پیتزا و نوشابه دستش بود. آرازخان هم کنارم نشست و گفت:
- چیزی خریدی عزیزم؟
گل‌سر رو نشون دادم و گفتم:
- اینو می‌خوام.
آرازخان گفت:
- چقدر خوشگله!
بعد دستش رو به سمت پسر بچه دراز کرد و گفت:
- چطوری رفیق؟
پسر بچه کمی مکث کرد و بعد دستش رو دراز کرد و برای آرازخان لبخند زد. چشم‌هام از تعجب باز شد، پس چرا برای من اخم داشت؟!
- خوبم.
آرازخان دست کوچیک پسر رو گرفت و گفت:
- آراز هستم.
- نوشاد.
آرازخان سرش رو به سمت نورا چرخوند و گفت:
- خانمی اسم شما چیه؟
نورا اول به نوشاد نگاهی انداخت؛ انگار می‌خواست از اون اجازه بگیره، نوشاد سرش رو به عنوان تأیید تکون داد.
- نورا.
- به‌به چه اسم‌های قشنگی!
هر دو شون لبخند زدند. دستم رو مشت کردم و جلوی دهانم گرفتم و گفتم:
- اِاِ چرا گل پسر برای من اخم داشتی؟
نوشاد یه‌کم صداش رو بم کرد و گفت:
- آخه آبجی شما نامحرمین.
آرازخان بلند خندید و من هم خنده‌ام گرفت. اون‌ها هم خندیدند.
آرازخان پرسید:
- خواهر و برادرید؟
نوشاد جواب داد:
- بله. دوقلوییم.
با ذوق گفتم:
- ای جانم! آره خیلی شبیه همین؛ چند سالتونه؟
نورا گفت:
- هفت.
آرازخان پرسید:
- مدرسه نمی‌رید؟
نگاهی به‌هم انداختند و هم‌زمان گفتند:
- نه.
آرازخان کلافه پوفی کرد و گفت:
- بچه‌ها! دلارام ناهارشو کامل نخورده موافقین با هم کمکش کنیم؟
به‌هم نگاهی انداختند. نوشاد گفت:
- ما غذا خوردیم.
آرازخان گفت:
- برای چند تیکه جا دارید دیگه.
بی‌حرف باز به‌هم نگاه کردند. آرازخان جعبه‌ها رو به من داد
و بلند شد و کارتون بسته شده‌ی بزرگی که کنار دیوار بود رو برداشت، آورد و کنار بساط بچه‌ها پهن کرد و خودش چهار زانو نشست و گفت:
- بیاید این‌جا بچه‌ها...
از تعجب دهانم باز مونده بود، این مرد فرشته‌ای بود تو جلد آدم. این مرد رو باید پَرَستید. لبخندی زدم و من هم کنارش نشستم. آرازخان جعبه‌ها رو باز کرد و گفت:
- رفیق بیاید دیگه.
هر دو شون اومدند. آرازخان پابه‌پاشون پیتزا خورد و کلی سربه‌سرشون گذاشت و اون‌ها هم از ته دل می‌خندیدند. هر کَس از اون‌جا رد میشد با تعجب به ما نگاه می‌کرد؛ اما مگه مهم بود؟ مهربونی کردن آرازخان با همه فرق داشت.
آرازخان سرش رو نزدیک من آورد و گفت:
- دارم می‌ترکم، ان‌قدر خوردم.
خندیدم و گفتم:
- فدات شم خب مگه مجبوری؟
آروم گفت:
- نمیشد بچه‌ها معذب بودند.
- ممنون عمو.
آرازخان لبخندی زد و رو به نوشاد گفت:
- نوش‌جان رفیق.
نورا هم تشکر کرد. آرازخان بلند شد و گفت:
- بچه‌ها خونه‌تون کجاست؟ ما سر راه شما رو هم برسونیم.
نوشاد گفت:
- خیلی از این‌جا دوره.
- مهم نیست، بلند بشید بریم.
هر چهارتامون به طرف پارکینگ رفتیم. آرازخان و نوشاد جلوتر می‌رفتند و حسابی با هم اُخت شده بودند. من هم دست نورا رو گرفتم و نورا لبخندی زد و دستم رو محکم فشرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,184
مدال‌ها
3
وقتی به پارکینگ رسیدیم. آرازخان در ماشین رو باز کرد. نوشاد با هیجان بچه‌گونه گفت:
- عمو این ماشین گنده مال شماست؟
آرازخان سرش رو بالا و پایین کرد. نوشاد دور ماشین می‌چرخید و به بدنه‌ی ماشین دست می‌کشید و با ذوق بچه‌گونه با خودش حرف زد. آرازخان سرش رو دم گوشم آورد و گفت:
- عزیزم ناراحت نمی‌شی نوشاد کنار من بشینه؟
به مرد مهربونم نگاه کردم و گفتم:
- ‌نه اصلاً.
در عقب رو باز کردم و به نورا کمک کردم سوار بشه و جعبه‌ی وسایلشون رو تو پاگرد گذاشتم و خودم هم نشستم. نوشاد گفت:
- ‌خاله بیاین جلو.
از جایگاه آبجی به خاله رسیدم. لبخند زدم و گفتم:
- عزیزم من عقب راحتم.
آرازخان سوار شد و در جلو رو برای نوشاد باز کرد و گفت:
- بپر بالا رفیق.
نوشاد سریع سوار شد و با هیجان به تموم سیستم ماشین دست میزد و از آرازخان سوأل می‌پرسید و اون هم در حین رانندگی با حوصله به تک‌تک سوأل‌ها جواب می‌داد. نورا با لبخند پرسید:
- خاله شما و عمو نی‌نی ندارید؟
آرازخان شنید و از تو آینه نگاهم کرد. با لبخند گفتم:
- عزیزم من و عمو با هم دوستیم، دوست‌ها نی‌نی دار نمی‌شن.
نورا سرش رو تکون داد و چیزی نگفت. آرازخان لنگه‌ی ابروش رو بالا انداخت و سرش رو به عقب چرخوند و پرسید:
- دوستیم؟!
با خنده گفتم:
- نه دشمنیم.
سرش رو چرخوند و راهنما زد و میدون رو دور زد، از تو آینه نگاهم کرد و گفت:
- ما تنها می‌شیم دیگه.
خندیدم و ابروهام رو براش تکون دادم. نیم‌ ساعتی طول کشید تا به آدرسی که نوشاد گفت رسیدیم. محله‌ی خوبی نبود و معلوم بود محله‌ی فقیر نشین بود. وارد کوچه‌ شدیم، نوشاد گفت:
- عمو همین‌جا نگه دارین؛ خونمون همین‌‌جاست.
آرازخان ماشین رو نگه داشت. نوشاد گفت:
- عمو بیاین بریم خونه‌ی ما، بابا و مامانم شما رو ببینن خوش‌حال میشن.
آرازخان گفت:
- ممنون رفیق، یه روز دیگه میایم.
نوشاد دست آرازخان رو گرفت و گفت:
- قول میدی؟
آرازخان دست نوشاد رو فشرد و گفت:
- قول مردونه.
کارتی از کیف پول قهوه‌ای رنگش در آورد و به سمت نوشاد گرفت و گفت:
- ‌این شماره‌‌ها همش ماله منه؛ ‌اما الان آخری در دسترسه کاری داشتی بهم زنگ بزن.
نوشاد با لبخند کارت رو گرفت و گفت:
- ‌باشه عمو.
نوشاد پیاده شد و آرازخان هم پیاده شد. نورا دستم رو گرفت و گفت:
- خاله خداحافظ.
بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم:
- کنار شما خیلی به من خوش گذشت خوشگلم.
نخودی خندید، دلم ضعف رفت براش. جعبه‌شون رو برداشتم و پیاده شدیم. نگاهم به آرازخان افتاد که روی زانو جلوی نوشاد نشسته بود؛ از تو کیف پولش چند تراول بیرون آورد و به نوشاد داد، نوشاد اول مخالفت کرد؛ نمی‌دونم آرازخان تو گوشش چی گفت که قبول کرد. آرازخان بلند شد و کیف پول رو تو جیب داخلی کت چرمش گذاشت. عاشق این تیپش بودم، تیشرت خاکستری و شلوار کتان طوسی با کت چرم سیاه. نگاهی به ظاهر خودم کردم. مانتوی جین ذغالی و شلوار مامِ جین ذغالی با شال مشکی، این لباس‌ها رو از گلی داشتم؛ اما الان خودم از هر چیزی چندتا داشتم، که به درد من نمی‌خورد.
- خاله خداحافظ.
نشستم و نوشاد رو بغل کردم و گفتم:
- خداحافظ مهربونم.
هر دوشون دست تکون دادند و به طرف درِ رنگ و رو رفته‌ای رفتند و نوشاد طنابی که از گوشه‌ی در بیرون زده بود رو کشید، در باز شد و به داخل رفتند. آرازخان دست دور شونه‌ام انداخت و گفت:
- حالا من دوستتم؟!
چشم‌هام رو خمار کردم و گفتم:
- شما تاج سری.
چشم‌هاش برقی زد تا اومد حرفی بزنه صدای گوشیش از تو ماشین اومد.
- خوشگله بریم سوار بشیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,184
مدال‌ها
3
سوار شدیم. آرازخان گوشی رو جواب داد:
- بله خسرو؟
- ...
- ما تازه می‌خوایم راه بیوفتیم.
- ...
ماشین رو روشن کرد و گوشیش رو بین شونه و گوشش گذاشت و ماشین رو عقب و جلو کرد.
- خب هر طرحی در نظر داری عکسش رو بفرست می‌گیریم میاریم.
-...
- چه زحمتی؟ چیز دیگه نمی‌خوای؟
-...
- باشه فعلاً.
تماس رو قطع کرد و گوشی رو روی داشبور انداخت و ماشین رو از تو کوچه بیرون بود.
- چیکار داشت؟
- تولد گلیه، می‌خواست بیاد شهر کیک بگیره که گفتم ما می‌گیریم.
آروم تو سرم زدم و گفتم:
- خاک تو سرم من چه دوستی هستم، اصلاً نمی‌دوستم تولدش کی هست!
نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
- خدا نکنه خوشگلم.
به شیرینی فروشی رفتیم یک کیک طرح قلب سفید رنگ با شکوفه‌های صورتی رنگ روش انتخاب کردم. متن روش رو به خواسته‌ی خسرو(عشقم تولدت مبارک) زدیم. آرازخان پرسید:
- کادو رو چیکار کنیم؟
لبم رو غنچه کردم و گفتم:
- گلی عاشق آرایشه، لوازم آرایش بگیریم؟
آرازخان شونه بالا انداخت و گفت:
- من تو این چیزا سر رشته ندارم، هر چی تو بگی.
- یه ست کامل بگیریم؟
آرازخان لپم رو کشید و گفت:
- هر چی شما بگی عزیزم.
بعد از خرید یک ست کامل لوازم آرایش، به روستا برگشتیم. کیک رو تو یخچال اتاق خاتون گذاشتیم تا گلی نبینه‌، چون قرار بود خسرو سوپرایزش کنه. با گلی خریدها رو به اتاقم بردیم. گلی هر کدوم رو می‌دید کلی سربه‌سرم می‌ذاشت و با هم می‌خندیدیم.
گلی با ذوق گفت:
- خیلی قشنگن مبارکت باشه گلم.
- ممنون، قابل نداره.
- برازنده‌ی خودته خواهری.
گونه‌اش رو بوسیدم.
گلی با شیطنت گفت:
- این تاب و شلوارک‌ها رو براش بپوش دیوونه‌اش کن.
در حالی که شومیز زرد رنگم رو تا می‌زدم‌ گفتم:
- قربونش برم خودش دیوونه هست.
گلی شال‌ها رو روی هم مرتب کرد و خندید.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- گلی! خوش به سعادت کسی که زن آراز میشه.
- از چه لحاظ؟
بغض کردم و جواب دادم:
- از همه لحاظ، اون مثل یه ملکه با من رفتار می‌کنه، حالا ببین برای کسی که یه عمر می‌خواد زنش باشه چه کنه؟
قطره اشکی از چشمم چیکد. گلی بغلم کرد و چیزی نگفت.
کمی تو اون حال موندم. گلی سرم رو بوسید و گفت:
- غصه نخور گلم، حالا پاشو لباس خوشگلات رو بپوش بریم پیش مردا.
شومیز زرشکی رنگ ساده‌ای با شلوار مشکی مازراتی رو برداشتم و پوشیدم. موهام رو دم اسبی بستم و روسری مشکی با خط‌های زرشکی داخلش، رو سر کردم. گلی رژ لب زرشکی رو آورد و روی لبم کشید. خودم رو توی آینه نگاه کردم و گفتم:
- وای گلی خیلی غلیظه.
- نه خوبه دختر، ماه شدی.
- اگه آراز بدش بیاد چی؟
گلی رژ گوشه‌ی لبم رو با دستمال مرتب کرد و گفت:
- اگه بدش می‌اومد برات لوازم آرایش نمی‌خرید.
می‌خواست برام خط چشم بکشه، نذاشتم و گفتم:
- همین رژ کافیه.
- باشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,184
مدال‌ها
3
با گلی به عمارت رفتیم. آرازخان و خسرو جلوی تلویزیون نشسته بودند. نمی‌دونم چه اتفاقی بینشون افتاده بود که خسرو از خنده روی کاناپه دراز کشیده بود و قهقهه میزد. آرازخان هم سرش رو پایین انداخته بود و می‌خندید. دلم براش ضعف رفت. تیشرت سرمه‌ای رنگ با شلوار گرم‌کنِ سرمه‌ای تنش بود. تا سرش رو بلند کرد و من رو دید، خنده رو لبش محو شد. تو چشم‌هاش برق تحسین رو دیدم. گلی سرش پایین انداخت و آروم گفت:
- به نظرت امشب حریمت حفظ میشه؟
با آرنج به پهلوش زدم. گلی آخی گفت و خندید. خسرو بلند شد و نشست؛ اما هنوز لب‌هاش خندون بود. آرازخان به کنارش اشاره کرد و گفت:
- بیا عزیزم.
کنارش نشستم. دستش رو دور شونه‌ام انداخت و آروم دم گوشم گفت:
- یه رحمی به قلب ضعیف ما می‌کردی جانا.
نگاهش کردم و آروم گفتم:
- کاری نکردم که...
- خوشگل بودی خوشگل‌تر شدی عزیزِ دل آراز.
آروم لب زدم گفتم:
- داری با این حرفات بد عادتم می‌کنی.
نگاهش رنگ دیگه‌ای گرفت و من رو به خودش فشرد.
گلی که کنار خسرو نشسته بود، با شیطنت ابروهاش رو تکون داد و چشم غره‌ای براش رفتم. گوشی آرازخان که روی عسلی بود، زنگ خورد. چشمم به اسم یاسمن افتاد، حس بدی سراغم اومد؛ آرازخان گوشی رو برداشت و بلند شد؛ ببخشید گفت و به طرف در ورودی رفت. کارش به مزاجم خوش نیومد و بغض کردم. اون چه حرفی با یاسمن داشت که به‌خاطرش باید تنها میشد؟ پنج دقیقه‌ای گذشت، آرازخان نیومد، بلند شدم. گلی پرسید:
- کجا؟
لبخندی زدم و گفتم:
- میرم آشپزخونه.
گلی چشم‌هاش رو روی هم گذاشت و گفت:
- برو.
به آشپزخونه رفتم و شیر سینک رو باز کردم و دو مشتِ پر آب خوردم تا بغضم رفع بشه. حسادت مثل خوره به جونم افتاده بود؛ محکم و با حرص با کف دستم رژ لبم رو پاک کردم؛ دیگه دوست نداشتم به چشمش خوب باشم. همون لحظه دستی دور شکمم حلقه شد و صدای آرازخان از دم گوشم اومد.
- آرامِ جانم.
برگشتم. آرازخان نگاهش به لب‌هام افتاد و گفت:
- پاک کردی؟
بغضم ترکید و گفتم:
- یاسمن باهات چیکار داشت؟
ابروهاش رو بالا انداخت، متعجب گفت:
- یاسمن نبود.
- خودم اسمش رو روی صفحه دیدم.
اشک‌هام رو پاک کرد و گفت:
- آره شماره یاسمن بود؛ اما خانم بزرگ بود.
چیزی نگفتم می‌خواستم برم، من رو بین سینک و بدنش نگه داشت و گفت:
- حرفم رو باور نمی‌کنی؟
با صدایی که از بغض می‌لرزید، گفتم:
- آراز! من الان محرمتم و تو مال منی، کسی حق نداره بهت زنگ بزنه تا زمانی که این محرمیت بین ماست، لطفاً رعایت کن.
خندید و گفت:
- به جون خودت خانم بزرگ بود.
با حرص گفتم:
- تو این ده روز تو فقط مال منی.
لبخندی زد و پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و گفت:
- چشم آرامِ جانم.
اشک‌هام سرازیر شد.
- دلارام! این رو بدون دیدن اشک‌هات دیوونم می‌کنه.
سرم رو چرخوندم، چونه‌ام رو گرفت و سرم رو به‌سمت صورتش چرخوند و گفت:
- تو این ده روز من فقط مال توأم، تو هم دنیای منی. گور بابای یاسمن و امثال اون...
حرفش ته دلم رو لرزوند و لبخند به لبم آورد. سرم رو روی سی*ن*ه‌اش گذاشتم و گفتم:
- من آدم حسودی نیستم؛ اما در مورد تو فرق داره.
دست‌هاش رو دور کمرم حلقه کرد و گفت:
- خوش‌ به‌ حالِ من...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,184
مدال‌ها
3
اون‌ شب شام مهمون خسرو بودیم. قرار بود جوجه درست کنه. آرازخان و خسرو داشتند آتیش روشن می‌کردند؛ من و گلی هم توی آلاچیق نشسته بودیم.
- گلی‌‌!
گلی کلاه سویشرتش رو روی سرش گذاشت و گفت:
- جونم؟
- از گذشتت و خونوادت برام نگفتی.
گلی آهی کشید و گفت:
- هیچ‌کَس رو ندارم.
- چطور؟
گلی بغض کرد و گفت:
- شونزده سالم بود که بابام ان‌قدر مواد مخدر مصرف کرد تا سنگ‌کوپ کرد و مرد. من موندم و مامانم. یک‌ سال بعدش مامانم به‌خاطر پول و بدبختی شوهر کرد، شوهرش یه آدمِ عوضی بود و اذیتم می‌کرد، می‌ترسیدم به مامانم بگم آخه همیشه طرف شوهرش بود و نمی‌خواست به‌خاطر من اونو از دست بده، خیلی سختی کشیدم تا نذاشتم اون عوضی بهم دست درازی کنه. تا این‌که پارسال مامانم مریض شد و دکترا گفتن که سرطان داره.
اشک از چشم‌های گلی سرازیر شد، بغلش کردم.
- مامانم بستری شد و تحت درمان بود، همون موقع هم خاتون بیمارستان بستری بود، با خسرو اون‌جا آشنا شدم، خسرو خیلی خوب بود، تو زندگیم آدمی به خوبی و چشم پاکی خسرو ندیده بودم، همون‌جا بود عاشقش شدم.
آهی کشید و ادامه داد:
- مامانم نتونست دووم بیاره و فوت شد، آخه سرطان کل معده‌اش رو گرفته بود.
به‌خاطر گریه‌ی گلی من هم گریه‌ام گرفت.
- الهی بمیرم برای دلت چی کشیدی تو؟
گلی آب بینیش رو بالا کشید و گفت:
- خسرو منو از دست اون عوضی نجات داد و آورد این‌جا، از شانسم این‌جا به کمک دست برای خاتون نیاز داشتن و بعدش شدم زن خسرو.
بوسیدمش و گفتم:
- عشقتون پایدار.
گلی با لبخند نگاهی به خسرو که کنار منقل آتیش ایستاده بود کرد و گفت:
- خسرو تموم زندگی منه، می‌دونم براش کمم، اون خیلی‌خیلی از من سره، یه پسر تحصیل کرده‌ با پدر و مادر خوب.
- این حرف رو نزن، شما خیلی به هم میاین، من مطمئنم عاشقته.
- خسرو می‌تونست بهتر از منو بگیره، درسته راننده این‌ عمارته؛ اما کنارش مهندس برقه و فعالیت خودش رو داره.
چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم:
- لطفاً خودت رو دست کم نگیر، تو گلی هستی و صاحب قلب خسرو.
- خسرو خیلی اصرار داره از این‌جا بریم یا من کار نکنم؛ اما من این‌جا رو دوست دارم و کار کردن باعث میشه دردای گذشته‌ رو فراموش کنم.
همون لحظه، خسرو اومد، گلی اشک‌هاش رو سریع پاک کرد. خسرو گفت:
خسرو: دخترا جوجه‌ها رو بدید.
من سینی جوجه‌ها رو برداشتم و گفتم:
- شما پیش گلی جون بمونین‌ من اینا رو می‌برم.
چشمکی برای گلی زدم و اون هم تو هوا برام بوس فرستاد؛ به سمت آرازخان رفتم.
- عزیزم من پیشت نیستم خوش می‌گذره؟
آرازخان سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد و گفت:
- بی تو بهشتم به من خوش نمی‌گذره.
با این حرف کلیو‌کیلو قند تو دلم آب شد و گفتم:
- آراز! خیلی دوستت دارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,184
مدال‌ها
3
یک دفعه آرازخان انگشتش رو تو دهانش گذاشت و صورتش از درد جمع شد. هول کردم و سینی رو کنار منقل گذاشتم؛ دستش رو گرفتم و گفتم:
- بمیرم چی شد؟
با اخم ساختگی گفت:
- انگشتم سوخت، مقصری دیگه نمیگی من بی‌جنبه‌ام با این حرفات کار دستم میدی؟
خندیدم و سرم رو به بازوش تکیه دادم و گفتم:
- می‌خواستی دوست داشتنی نباشی آقا.
دستش رو دور شونه‌ام حلقه کرد و آروم دم گوشم گفت:
- «غمت مباد، گزندت مباد، درد مباد که مونس دل و آرام جان و دفع غمی»
احساس کردم تو آسمونم، طنین صداش به دلم نشست و آرامش تموم وجودم رو گرفت؛ ای کاش تنها بودیم! تو چشم‌هاش خیره شدم. من بدون این مرد دووم می‌آوردم؟!
- عزیزم خسرو و گلی دارن نگاه می‌کنند.
سرم رو پایین انداختم و اون هم کلافه پوفی کشید. سریع خودم رو جمع و جور کردم و به دست باند پیچی شده‌اش اشاره کردم و گفتم:
- ببین از دیروز چه بلاها سر خودت آوردی عزیزم.
آرازخان خندید و آروم گفت:
- فدات بشم من؟
چشم غره‌ای رفتم و گفتم:
- خدا نکنه.
- دورت بگردم؟
چشم‌هام رو گرد کردم و گفتم:
- آرازم نگو دیگه، می‌دونی که حساسم.
احساس کردم بغض کرد و سرش رو پایین انداخت. چیزی نگفتم. تکلیف ما چی میشد هنوز یک روز با هم بودیم، این‌جور بود وای به روز دهم!
شام رو توی آلاچیق خوردیم و بعد از شام هوا سرد شد به داخل رفتیم. آرازخان و خسرو در مورد سندهای اهالی روستا حرف می‌زدند. من و گلی هم داشتیم از تو گوشی به عکس‌های عقدشون نگاه می‌کردیم. خسرو بلند شد. گلی پرسید:
- خسرو جان کجا؟
خسرو لبخندی زد و گفت:
- میام عزیزم.
آرازخان هم با گوشیش مشغول شد. گلی گفت:
- این عکس مامانمه، تو بیمارستان.
به عکسِ توی گوشی نگاه کردم، ته چهره‌ی گلی به مادرش شبیه بود. تو عکس هم میشد درد رو تو صورتش حس کرد. با صورت درهم گفتم:
- خدا بیامرزدش.
گلی با بغض گفت:
- ممنون.
همون لحظه خسرو با کیک و چند بادکنک سفید و صورتی اومد.
- تولدت مبارک عشقم.
گلی اولش تو بهت بود؛ اما زود به خودش اومد. اشک تو چشم‌هاش جمع شد؛ نگاهی به من انداخت. لبخند زدم و گفتم:
- تولدت مبارک.
گلی بلند شد و به‌سمت خسرو رفت. خسرو کیک رو روی جلو مبلی گذاشت. گلی دست‌هاش رو دور کمر خسرو حلقه کرد و گفت:
- وای عشقم ممنونم.
خسرو، گلی رو تو بغلش فشرد و سرش رو روی شونه‌ی گلی گذاشت و دم گوشش چیزهایی نجوا کرد. محو عاشقانه‌هاشون شده بودم و عشقشون رو تحسین کردم. آرازخان دستش رو روی چشم‌هام گذاشت و گفت:
- الان صحنه مثبت بیست میشه.
چپ‌چپ نگاهش کردم. خندید و گفت:
- دلت خواست؟
با مشت به بازوش زدم.
- خیلی بدی.
در حالی که بازوش رو مالش می‌داد، گفت:
- گفتم شاید دلت بخواد.
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
- نخیر آقا.
سرش رو تکون داد و گفت:
- خود دانی، من در خدمتم.
- باورم نمی‌شه تو همون آرازخان چند روز پیشی!
سرش رو جلوتر آورد و گفت:
- زنمی دوست دارم حرفای بد‌بد بزنم.
از حرفش غش‌غش خندیدم و اون هم خندید. اون شب خیلی بهمون خوش گذشت، اون شب به یکی از شب‌های خاطره انگیز زندگیم تبدیل شد؛ من تو تموم اون روزها، قشنگ‌ترین روزها رو سپری کردم. گلی اون شب شمع ۲۳ سالگیش رو فوت کرد. خسرو برای گلی کادو نیم ست طلا خریده بود و گلی چقدر خوش‌حال شد و از کادوی ما هم خیلی خوشش اومد؛ کلی از هر دومون تشکر کرد. کلی هم عکس دو نفره و چهار نفره گرفتیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,184
مدال‌ها
3
«آراز»
روی تخت نشسته بودم و داشتم با گوشی، فایل‌هایی که علی فرستاده بود رو بررسی می‌کردم. اون روز که به‌خاطر ایمیل و عکس‌ها عصبی بودم، لپ‌تاپم رو خرد کرده بودم و کارم رو با گوشی پیش می‌بردم. گوشی زنگ خورد و علی بود.
- سلام.
- سلام آرازخان خوبی؟ سرت شلوغه یه احوال نمی‌پرسی.
دراز کشیدم و گفتم:
- شرمنده، خوبی؟
- نه.
- چرا؟
علی جواب نداد و آه کشید. نگران شدم و گفتم:
- علی چی شده؟
- آراز! قول بده قضاوتم نکنی.
- درست حرف بزن ببینم چی شده.
- آراز! آرام برای همیشه تو قلب من می‌مونه؛ اما...
دیگه ادامه نداد. تا ته حرفش رو خوندم.
- مبارکه.
علی ساکت شد. همون لحظه دلارام که تازه از حمام اومده بود و موهاش نم داشت، اومد. تاب مشکی و شلوارک جین آبی تن داشت. اشاره کردم اومد کنارم دراز کشید.
- علی.
صداش بغض داشت.
- جانم؟
با صدای گرفته گفتم:
- من که خیلی وقته بهت گفتم به زندگیت سر و سامون بده.
- اصلاً نمی‌دونم چمه؟
دلارام نگران نگاهم کرد، لبخندی زدم و آروم پلک‌هام رو روی هم گذاشتم. سرش رو روی سی*ن*ه‌ام گذاشت. موهاش بوی عطرِ یاس می‌داد.
- آراز! کاش این‌جا بودی، دارم دیوونه میشم.
به یاد خواهرک معصومم بغض به گلوم هجوم آورد و گفتم:
- علی تو حق زندگی داری، این حق رو از خودت نگیر، ممنون از این همه سال وفاداریت به خواهرم.
چند قطره اشک از چشم‌ چپم سرازیر شد. از اون طرف صدای هق‌هق علی رو شنیدم. دلارام نگاهم کرد. اشکم‌هام رو دید، با نگرانی بلند شد و اشکم رو پاک کرد؛ دستش رو تو دستم گرفتم و روی قلبم گذاشتم. چند دقیقه گذشت، علی هم‌چنان گریه می‌کرد؛ باید حال و هوای این رفیق وفادار رو عوض می‌کردم.
- علی!
علی با صدای گرفته جواب داد:
- جانم؟
- ‌نگو که طرف همون زلزله‌ی هشت ریشتریه.
علی با کمی مکث گفت:
- خودشه.
- خدا به داد برسه، دوتا آتیش پاره کنار هم، چه شود!
- عشقی که در میون نیست؛ اما احساس می‌کنم می‌تونم کنارش ادامه بدم.
- اشتباه می‌کنی، تو باید به چشم زندگیت نگاهش کنی، اون می‌خواد یه عمر باهات باشه.
- نمی‌دونم چی بگم؟
دلارام که خیالش از حال من راحت شد دوباره دراز کشید.
- اون چی؟ حسی بهت داره؟
- فکر کنم آره، هر شب موقع خواب یه دونه پیام عاشقونه می‌فرسته.
خندیدم و گفتم:
- فقط شبا؟
علی خندید و گفت:
- فقط شبا...
- خیلی هم عالی، این سری اومدی پا پیش بذار.
- انشاالله.
- فکرای بد رو از خودت دور کن، به فکر یه زندگی خوب باش.
- برو گمشو دیگه، زیادی حرف زدی، شب خوش.
با خنده گفتم:
- بی‌شعور، شب بخیر.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,184
مدال‌ها
3
از صفحه‌ی فایل‌ها بیرون اومدم و گوشی رو روی پاتختی انداختم. دلارام روی شکم دراز کشید و گفت:
- علی همونه که با داداشش مراسم هفتم اومد؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- آره، چهلمم با خونوادش بود.
- من چهلم ندیدمشون.
دستی به موهاش کشیدم و گفتم:
- عزیزم چرا موهاتو خشک نکردی؟ سرما می‌خوری.
- تنبلی نذاشت.
دراز کشید، سرش رو روی بازوم گذاشت.
- علی می‌خواست با خواهرت ازدواج کنه؟
آهی کشیدم و گفتم:
- زن عقدیش بود.
- چقدر بد، عاشق هم بودند؟
- خیلی.
دلارام سرش رو بلند کرد و گفت:
- یه سوأل بپرسم راستش رو میگی؟
- اوهوم.
بلند شد و چهار زانو نشست و گفت:
- عاشق شدی؟
با زبون لبم رو تر کردم و گفتم:
- نه.
چشم‌هاش رو ریز کرد و گفت:
- یعنی تو زندگیت هیچ دختری نبوده؟
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
- نه.
- مگه میشه؟‌! ۳۶ سالته، چیزی هم کم نداشتی.
دست‌هام رو زیر سرم گذاشتم و گفتم:
- تا ۲۱ سالگی درگیر درس و دانشگاه و غرور نوجوونی بودم، بعدشم که دل و دماغی برای زندگی نداشتم.
با شیطنت گفت:
- الان دل و دماغ داری؟
دستش رو کشیدم، روی تخت افتاد، روش خیمه زدم و قلقلکش دادم و گفتم:
- آره، باید همون سه سال پیش تو اون کلبه دل و دماغمو بهت نشون می‌دادم.
دلارام قهقهه میزد و التماس می‌کرد تا دست از قلقلک دادن بردارم.
اونشب کلی عکس دو نفره با هم گرفتیم. تو اون چند روز خیلی عکس‌های دو نفره گرفتیم که بعدها دیدنشون آتیش به جونم میزد.
***
شبدیز رو به حیاط آورده بودم و تا یه‌کم راه بره و پاهاش جون بگیرن، آخه تو راه رفتنش احساس کردم ضعف داره. از پاییز فقط تو اسطبل بود. سوارش شدم و دور حیاط عمارت آروم می‌رفتم. دلارام و خسرو و گلی هم تو آلاچیق نشسته بودند. به طرف آلاچیق رفتم و گفتم:
- خسرو بیا سوار شو.
خسرو تخمه‌ی تو دهانش رو شکوند و با خنده گفت:
- قربونت یک‌ بار سوار شدم برای هفت پشتم بسه.
- ای بابا تو که ترسو نبودی.
رو به دلارام گفتم:
- تو بیا.
چشم‌هاش گرد شد و گفت:
- من؟!
- آره بیا.
- نه من از این اسبه می‌ترسم.
خندیدم و گفتم:
- بیا خودمم هستم.
خسرو گفت:
- دلارام! پاشو برو تا آرازخان تو رو سوار نکنه و زمین نکوبدت ول کن نیست.
چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم:
- برو بدجنس.
گلی گفت:
- آرازخان میشه من با خسرو سوار بشم؟
- آره با شوهرت سوار شو.
خسرو قیافه‌ش رو کج و کوله کرد و گفت:
- شما امروز قصد جونمو دارید.
گلی سرش رو کج کرد و گفت:
- من اسب سواری دوست دارم تو رو جون من قبول کن.
خسرو آروم با دو دستش به سرش زد و گفت:
- خدایا منو شتر کن.
با این حرفش دلارام و گلی غش‌غش خندیدند. سرم رو با تأسف تکون دادم و گفتم:
- گلی این شوهره آخه...
گلی یه‌کم معذب شد و گفت:
- وای آرازخان دلتون میاد؟ خسرو زندگیه.
خسرو لبخندی زد و دستش رو دور شونه‌ی گلی انداخت و گفت:
- خانمم عشقه‌، عشق.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,184
مدال‌ها
3
با کلی اصرار دلارام رو سوار شبدیز کردم؛ از ترس مثل بید می‌لرزید. افسار اسب رو گرفتم و گفتم:
- عزیزم نترس، اسب نباید ترست رو احساس کنه.
با حالت زار گفت:
- آراز من می‌ترسم، می‌خوام پیاده بشم.
با یک حرکت پشتش نشستم و افسار رو کشیدم و شبدیز راه افتاد. دلارام کج شد و بازوم رو گرفت. دم گوشش گفتم:
- نترس خوشگلم، من مراقبتم.
انگار خیالش راحت شد؛ فشار دستش کم‌تر شد و به جلو برگشت. با پا به پهلوی شبدیز زدم و سرعت گرفت. دلارام از ترس چنان جیغی کشید که گوشم سوت کشید. کم‌کم از ترسش کم شد و به‌جاش از ته دل می‌خندید و من هم از خوشی اون خوش بودم.
نوبت خسرو و گلی شد؛ ان‌قدر خسرو مسخره بازی در آورد که من و دلارام از خنده بی‌حال شده بودیم. بارون کم‌کم شروع به باریدن کرد. خسرو سریع شبدیز رو به اسطبل برد. دلارام دستم رو گرفت و گفت:
- آراز! میای بریم زیر بارون؟
لبم رو به دندون گرفتم و گفتم:
- مریض میشی آرام جانم.
دستم رو کشید و گفت:
- خواهش می‌کنم بیا دیگه.
دلم نیومد، نه بگم. با هم به زیر بارون رفتیم. دلارام با هیجان چرخ میزد و می‌خندید. شدت بارون بیش‌تر شد. من بی‌حرف فقط از دیدن دلارام لذت می‌بردم. این دختر تموم نبایدهای من رو زیر سوأل برده بود. یعنی بعد از تموم شدن محرمیتمون دوریش رو تحمل می‌کردم؟ سخت بود؛ اما من برای موندن نیومده بودم.
«دلارام»
نُه روز از محرمیت ما می‌گذشت، نُه روزی که قشنگ‌ترین لحظه‌های زندگیم بود و با بندبند وجودم خوشبختی رو حس کردم؛ هر چی به روز آخر نزدیک می‌شدیم، حال و روز من تعریفی نداشت؛ اما دلم نمی‌اومد با ناراحتی و غصه از بودن کنار آرازخان لذت نبرم. صبح زود بود، احساس کردم زنگ سوئیت رو زدند. به زور خودم رو از بغل آرازخان بیرون کشیدم. نگاهش کردم دلم ضعف رفت برای این مرد عزیزم. دوباره صدای زنگ اومد، سریع از اتاق بیرون رفتم و در رو باز کردم. گلی بود، هراسون گفت:
- دلارام بدو خانم بزرگ اینا اومدند.
ته دلم خالی شد و گفتم:
- اونا قرار بود دو روز دیگه بیان.
گلی به‌طرف عمارت رفت و گفت:
- نمی‌دونم، سریع برو اتاقت و حاضر شو بیا آشپزخونه.
برگشتم و آرازخان رو پشتم دیدم.
- چی شده؟
گریه‌لم گرفت و گفتم:
- خانم بزرگ و عمه‌هات برگشتند.
متعجب شد و گفت:
- واقعاً؟! چرا بی‌خبر؟
شونه‌هام رو بالا انداختم و گفتم:
- نمی‌دونم.
به اتاق رفتم و سریع هر چیزی که اون‌جا برای من بود رو برداشتم. برگشتم برم که آرازخان بغلم کرد و وسایلم از دستم افتاد، به هق‌هق افتادم.
- آرام جانم چرا گریه می‌کنی؟
نگاهش کردم و گفتم:
- چه زود تموم شد!
سرم رو روی سی*ن*ه‌اش چسبوند و گفت:
- هنوز یک روز مونده.
آب بینیم رو بالا کشیدم و گفتم:
- عمارت پر از آدمه، چطور داشته باشمت؟
من رو تو بغلش فشرد و موهام رو بوسید و گفت:
- می‌دونی که گریه‌هات داغونم می‌کنه، پس گریه نکن عزیز دلم.
گریه‌ام شدت گرفت. با بغض صدام زد. موندنِ بیش‌تر اذیتم می‌کرد، از بغلش بیرون رفتم و وسایلم رو برداشتم و سریع از سوئیت بیرون دویدم و به اتاقم پناه آوردم و هق‌هقم اوج گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,184
مدال‌ها
3
«آراز»
کلافه و عصبی از گریه‌های دلارام، بالشت روی تخت رو برداشتم و محکم به دیوار کوبوندم. چه به روزم اومده بود؟! آرازی که یک عمر ذره‌ای به عشق و عاشقی بها نداد و تو قلبش جایی برای جنس مخالف نبود، حالا به کجا رسیده بود که تحمل دیدن گریه‌های یک دختر رو نداشت؟! حالا راضی بود برای دختری که شانزده سال ازش کوچیک‌تر بود جون بده؛ اما هدفی که داشتم پایان خوشی نداشت؛ پس نباید پاگیر می‌شدم و زندگی دلارام رو هم خراب می‌کردم. بعد از دوش گرفتن. به عمارت رفتم. خانم بزرگ تا من رو دید، با شوقی فراوون بغلم کرد. سلام دادم.
- سلام دردت به جونم، دلم برات تنگ شده بود.
بوسیدمش و گفتم:
- رسیدن بخیر، همیشه به تفریح جیران خانم.
- قربونت برم، جات خیلی خالی بود.
- ‌خوش گذشت؟
- ‌خوب بود مادر!
- خداروشکر.
رو به عمه سهیلا چرخیدم و بغلش کردم.
- عمه به فدات تا دیدمت فهمیدم چقدر دلم برات تنگ شده.
- خدا نکنه عمه جان، خوش گذشت؟
- عالی، هوای کیش فوق‌العاده بود.
- بی‌خبر اومدید.
خانم بزرگ گفت:
- جمشید کاری براش پیش اومد مجبور شدیم زود بیایم؛ ولی بهتر که اومدیم دل تنگ خونه و زندگیم بودم.
لبخندی زدم و پرسیدم:
- بقیه کجان؟
عمه جواب داد:
- جمشید و ثریا چند روزی شهر می‌مونند، دخترا هم بالان؛ یاشارم که سه روز بعد از ما جدا شد و با دوستاش رفت.
سری تکون دادم و گفتم:
- پس این‌طور!
- خانم بفرمایید صبحانه آماده‌اس.
سرم رو چرخوندم، دلارام رو دیدم لباس فرم تنش بود، چشم‌هاش قرمز و متورم بود؛ امان از تو دختر، ببین با گریه چه به روز چشم‌هاش آورده بود. خانم بزرگ گفت:
- باشه، الان میایم.
همون لحظه مهتاب و یاسمن از پله‌ها پایین اومدند. مهتاب تا چشمش به من افتاد به سمتم دوید و خودش رو تو بغلم انداخت.
- سلام داداش جونم!
نگاهم به دلارام افتاد، بغض کرد و به طرف آشپزخونه رفت. دست‌هام رو دور تن مهتاب حلقه نکردم، من هنوز به دلارام متعهد بودم؛ حتی برای یک روز باقی مونده. مهتاب از بغلم بیرون رفت. لبخندی زدم و گفتم:
- سلام مهتاب خانم! معلومه بهت خوش گذشته.
با هیجان جواب داد:
- خیلی خوش گذشت! خیلی‌خیلی جاتون خالی بود.
- خداروشکر که به همه‌تون خوش گذشته.
- سلام.
- سلام یاسمن خانم، رسیدن بخیر.
- ممنون، جاتون کنارمون خالی بود.
در جوابش به یک لبخند اکتفا کردم. همگی دور میز نشسته بودیم. گلی چای آورد و به من سلام داد و جوابش رو دادم. خانم بزرگ پرسید:
- خبر داری، خاتون کی میان؟
گلی جواب داد:
- انشاالله فردا شب.
عمه سهیلا پرسید:
- گلی! این دختره دلارام چشه؟
نگاهی به گلی انداختم، مضطرب جواب داد:
- مریضه، حالش خوب نیست.
خانم بزرگ گفت:
- بهش بگو استراحت کنه، تا زودتر خوب بشه.
گلی نگاهی به من انداخت، تو نگاهش پر از حرف بود.
- باشه خانم.
گلی رفت. اشتهایی برای صبحونه نداشتم.
- ‌مادر چرا شروع نمی‌کنی؟
سرم رو با لبخند تکون دادم و نون تست رو برداشتم.
- چه خبرا؟ تو این چند روز چیکار کردی؟
کمی عسل روی تست ریختم و گفتم:
- کار خاصی نکردم، اهالی دست نوشته‌های آقابزرگ رو در مورد زمین آوردند که باید پیگیری کنم؛ دیگه درگیر کارهای شخصی بودم.
عمه سهیلا با شیطنت گفت:
- کار شخصی؟!
ظرف کره رو به سمت خودم کشیدم و گفتم:
- کارهای شرکت خودم رو سر و سامون دادم.
دروغ هم نگفتم تو این چند روز فقط یک ساعتی رو برای بررسی فایل‌های پرونده‌های شرکت وقت گذاشتم، خودم هم خنده‌ام گرفت. عمه خندید و گفت:
- بمیرم که اهل خونه خالی کردنم نیستی.
خبر نداری عمه جان! چه‌ کردم و چه‌ها به روز آرام جانم آوردم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین