atefeh.m
سطح
1
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
- Dec
- 857
- 25,184
- مدالها
- 3
- سلام.
برگشتم به آرازخان نگاه کردم، دو جعبه پیتزا و نوشابه دستش بود. آرازخان هم کنارم نشست و گفت:
- چیزی خریدی عزیزم؟
گلسر رو نشون دادم و گفتم:
- اینو میخوام.
آرازخان گفت:
- چقدر خوشگله!
بعد دستش رو به سمت پسر بچه دراز کرد و گفت:
- چطوری رفیق؟
پسر بچه کمی مکث کرد و بعد دستش رو دراز کرد و برای آرازخان لبخند زد. چشمهام از تعجب باز شد، پس چرا برای من اخم داشت؟!
- خوبم.
آرازخان دست کوچیک پسر رو گرفت و گفت:
- آراز هستم.
- نوشاد.
آرازخان سرش رو به سمت نورا چرخوند و گفت:
- خانمی اسم شما چیه؟
نورا اول به نوشاد نگاهی انداخت؛ انگار میخواست از اون اجازه بگیره، نوشاد سرش رو به عنوان تأیید تکون داد.
- نورا.
- بهبه چه اسمهای قشنگی!
هر دو شون لبخند زدند. دستم رو مشت کردم و جلوی دهانم گرفتم و گفتم:
- اِاِ چرا گل پسر برای من اخم داشتی؟
نوشاد یهکم صداش رو بم کرد و گفت:
- آخه آبجی شما نامحرمین.
آرازخان بلند خندید و من هم خندهام گرفت. اونها هم خندیدند.
آرازخان پرسید:
- خواهر و برادرید؟
نوشاد جواب داد:
- بله. دوقلوییم.
با ذوق گفتم:
- ای جانم! آره خیلی شبیه همین؛ چند سالتونه؟
نورا گفت:
- هفت.
آرازخان پرسید:
- مدرسه نمیرید؟
نگاهی بههم انداختند و همزمان گفتند:
- نه.
آرازخان کلافه پوفی کرد و گفت:
- بچهها! دلارام ناهارشو کامل نخورده موافقین با هم کمکش کنیم؟
بههم نگاهی انداختند. نوشاد گفت:
- ما غذا خوردیم.
آرازخان گفت:
- برای چند تیکه جا دارید دیگه.
بیحرف باز بههم نگاه کردند. آرازخان جعبهها رو به من داد
و بلند شد و کارتون بسته شدهی بزرگی که کنار دیوار بود رو برداشت، آورد و کنار بساط بچهها پهن کرد و خودش چهار زانو نشست و گفت:
- بیاید اینجا بچهها...
از تعجب دهانم باز مونده بود، این مرد فرشتهای بود تو جلد آدم. این مرد رو باید پَرَستید. لبخندی زدم و من هم کنارش نشستم. آرازخان جعبهها رو باز کرد و گفت:
- رفیق بیاید دیگه.
هر دو شون اومدند. آرازخان پابهپاشون پیتزا خورد و کلی سربهسرشون گذاشت و اونها هم از ته دل میخندیدند. هر کَس از اونجا رد میشد با تعجب به ما نگاه میکرد؛ اما مگه مهم بود؟ مهربونی کردن آرازخان با همه فرق داشت.
آرازخان سرش رو نزدیک من آورد و گفت:
- دارم میترکم، انقدر خوردم.
خندیدم و گفتم:
- فدات شم خب مگه مجبوری؟
آروم گفت:
- نمیشد بچهها معذب بودند.
- ممنون عمو.
آرازخان لبخندی زد و رو به نوشاد گفت:
- نوشجان رفیق.
نورا هم تشکر کرد. آرازخان بلند شد و گفت:
- بچهها خونهتون کجاست؟ ما سر راه شما رو هم برسونیم.
نوشاد گفت:
- خیلی از اینجا دوره.
- مهم نیست، بلند بشید بریم.
هر چهارتامون به طرف پارکینگ رفتیم. آرازخان و نوشاد جلوتر میرفتند و حسابی با هم اُخت شده بودند. من هم دست نورا رو گرفتم و نورا لبخندی زد و دستم رو محکم فشرد.
برگشتم به آرازخان نگاه کردم، دو جعبه پیتزا و نوشابه دستش بود. آرازخان هم کنارم نشست و گفت:
- چیزی خریدی عزیزم؟
گلسر رو نشون دادم و گفتم:
- اینو میخوام.
آرازخان گفت:
- چقدر خوشگله!
بعد دستش رو به سمت پسر بچه دراز کرد و گفت:
- چطوری رفیق؟
پسر بچه کمی مکث کرد و بعد دستش رو دراز کرد و برای آرازخان لبخند زد. چشمهام از تعجب باز شد، پس چرا برای من اخم داشت؟!
- خوبم.
آرازخان دست کوچیک پسر رو گرفت و گفت:
- آراز هستم.
- نوشاد.
آرازخان سرش رو به سمت نورا چرخوند و گفت:
- خانمی اسم شما چیه؟
نورا اول به نوشاد نگاهی انداخت؛ انگار میخواست از اون اجازه بگیره، نوشاد سرش رو به عنوان تأیید تکون داد.
- نورا.
- بهبه چه اسمهای قشنگی!
هر دو شون لبخند زدند. دستم رو مشت کردم و جلوی دهانم گرفتم و گفتم:
- اِاِ چرا گل پسر برای من اخم داشتی؟
نوشاد یهکم صداش رو بم کرد و گفت:
- آخه آبجی شما نامحرمین.
آرازخان بلند خندید و من هم خندهام گرفت. اونها هم خندیدند.
آرازخان پرسید:
- خواهر و برادرید؟
نوشاد جواب داد:
- بله. دوقلوییم.
با ذوق گفتم:
- ای جانم! آره خیلی شبیه همین؛ چند سالتونه؟
نورا گفت:
- هفت.
آرازخان پرسید:
- مدرسه نمیرید؟
نگاهی بههم انداختند و همزمان گفتند:
- نه.
آرازخان کلافه پوفی کرد و گفت:
- بچهها! دلارام ناهارشو کامل نخورده موافقین با هم کمکش کنیم؟
بههم نگاهی انداختند. نوشاد گفت:
- ما غذا خوردیم.
آرازخان گفت:
- برای چند تیکه جا دارید دیگه.
بیحرف باز بههم نگاه کردند. آرازخان جعبهها رو به من داد
و بلند شد و کارتون بسته شدهی بزرگی که کنار دیوار بود رو برداشت، آورد و کنار بساط بچهها پهن کرد و خودش چهار زانو نشست و گفت:
- بیاید اینجا بچهها...
از تعجب دهانم باز مونده بود، این مرد فرشتهای بود تو جلد آدم. این مرد رو باید پَرَستید. لبخندی زدم و من هم کنارش نشستم. آرازخان جعبهها رو باز کرد و گفت:
- رفیق بیاید دیگه.
هر دو شون اومدند. آرازخان پابهپاشون پیتزا خورد و کلی سربهسرشون گذاشت و اونها هم از ته دل میخندیدند. هر کَس از اونجا رد میشد با تعجب به ما نگاه میکرد؛ اما مگه مهم بود؟ مهربونی کردن آرازخان با همه فرق داشت.
آرازخان سرش رو نزدیک من آورد و گفت:
- دارم میترکم، انقدر خوردم.
خندیدم و گفتم:
- فدات شم خب مگه مجبوری؟
آروم گفت:
- نمیشد بچهها معذب بودند.
- ممنون عمو.
آرازخان لبخندی زد و رو به نوشاد گفت:
- نوشجان رفیق.
نورا هم تشکر کرد. آرازخان بلند شد و گفت:
- بچهها خونهتون کجاست؟ ما سر راه شما رو هم برسونیم.
نوشاد گفت:
- خیلی از اینجا دوره.
- مهم نیست، بلند بشید بریم.
هر چهارتامون به طرف پارکینگ رفتیم. آرازخان و نوشاد جلوتر میرفتند و حسابی با هم اُخت شده بودند. من هم دست نورا رو گرفتم و نورا لبخندی زد و دستم رو محکم فشرد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: