جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط atefeh.m با نام [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,746 بازدید, 220 پاسخ و 29 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,674
مدال‌ها
3
بعد از صبحونه کنار شومینه نشسته بودیم، عمه باکس بزرگی رو آورد و گفت:
- بیا سوغاتی‌هات رو بهت بدیم.
لبخندی زدم و گفتم:
- چرا زحمت کشیدین؟
عمه چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت:
- قربونت برم تو هر سری از ترکیه برای ما سوغاتی میاری، ما یک کوچولوش رو جبران کردیم.
عمه برام پیراهن اسپرت کرم رنگ آورده بود، خانم بزرگ هم ست گرم‌کن مشکی رنگ؛ مهتاب عینک آفتابی ریبن مدل خلبانی برام آورده بود و چقدر با ذوق از خریدش تعریف می‌کرد. یاسمن جعبه‌ی مستطیلی شکلی که طرح و تزئین روش کار دست بود رو برام آورده بود. جعبه رو باز کردم خودنویس نقره‌ای رنگ و زیبایی داخلش بود. از همه‌شون تشکر کردم. عمه گفت:
- آراز! یه خواهش ازت دارم؛ دیگه لباس تیره نپوش. تو جز سیاه و خاکستری و سرمه‌ای رنگ دیگه نمی‌شناسی؟
خانم بزرگ گفت:
- انشاالله دیگه دوماد میشه، باید باب دل خانمش لباس‌ بپوشه.
سرم رو پایین انداختم. تو این چند روز باب دل دلارامم لباس پوشیدم؟
خسرو به داخل اومد و گفت:
- ببخشید؛ آرازخان پیک براتون بسته‌ آورده.
بلند شدم و گفتم:
- باشه.
با خسرو به حیاط رفتیم. بسته‌ی سفارشیم رو گرفتم. خسرو گفت:
- آرازخان! حال دلارام خوب نیست.
کلافه پوفی کشیدم و گفتم:
- میرم سوئیت یه جور بفرستش بیاد اون‌جا.
- باشه.
به سوئیت رفتم. بسته رو باز کردم، از دیدن داخل جعبه لبخند زدم؛ همونی که می‌خواستم بود. طولی نکشید که در سوئیت باز شد و دلارام وارد شد. سلانه‌سلانه کمی جلو اومد و ایستاد. بسته رو روی عسلی گذاشتم. سرم رو کج کردم و گفتم:
- این چه وضعیه؟
گریه رو از سر گرفت؛ جلوتر رفتم بغلش کردم.
- چرا مهتاب رو بغل کردی؟ هنوز ده روز من تموم نشده.
لبخند محوی زدم و گفتم:
- اگه می‌موندی، می‌دیدی که من بغلش نکردم.
با هق‌هق اسمم رو صدا زد.
- جانم؟
- حالم خوب نیست.
سرش رو بوسیدم و گفتم:
- می‌بینم حالت رو آرام جانم.
نگاهم کرد چشم‌های پف کرده‌ش خیس از اشک بود، گفت:
- فردا ده روزم تموم میشه.
لبم رو به دندون گرفتم و چیزی نگفتم.
- قول میدی هیچ‌وقت از این عمارت نری؟
بغض تو گلوم رخنه کرد، خودم هم جوابی برای این سوأل نداشتم.
- ‌آراز! من به دیدن هر روزت راضی‌ام، فقط باش، فقط حضورت رو حس کنم به خدا برام کافیه.
تو بغلم فشردمش و گفتم:
- نکن این کارو با من، نریز این اشک‌ها رو آرام جانم...
با هق‌هق سرم رو پایین کشید و با لب‌هاش مهر سکوت به لب‌هام زد و آتیش به جونم انداخت.
- داداشی...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,674
مدال‌ها
3
هر دومون سرمون رو به سمت مهتاب که با بهت به ما خیره شده بود، چرخوندیم. به یک باره تموم بدنم یخ بست. دلارام چشم‌هاش رو بست و سرش رو پایین انداخت و سعی داشت پشتم قایم بشه. مهتاب با دستپاچگی و گونه‌های گل انداخته گفت:
- ببخشید بد موقع...
میون حرفش پریدم و گفتم:
- مهتاب من باید برات توضیح بدم.
با حالت گنگی دست‌هاش رو تکون داد و گفت:
- نه، نه من...
به سرعت به بیرون دوید. کلافه پوفی کردم و رو به دلارام گفتم:
- عزیزم برو بعداً حرف می‌زنیم.
با نگرانی گفت:
- ببخش تقصیر من بود.
- نه عزیزم.
سریع بوسیدمش و از سوئیت بیرون رفتم. مهتاب تازه به آلاچیق رسیده بود. چند نفس عمیق کشیدم و جلو رفتم. مهتاب روی صندلی چوبی نشست. من هم روی لبه‌ی دیوار آلاچیق نشستم. هر دو سکوت کرده بودیم و مهتاب سرش پایین بود.
- ببخشید که در نزده اومدم تو.
- دلارام محرم منه.
متعجب سرش رو بلند کرد و با چشم‌های گشاد شده نگاهم کرد.
- به دلایلی محرمش شدم و فردا هم وقتش تموم میشه.
- چرا؟
دست‌هام رو روی سی*ن*ه‌م جمع کردم و گفتم:
- چی چرا؟
- چرا فردا تموم میشه؟
- چون باید تموم بشه.
- دوستش نداری؟
تو فکر رفتم، کار من از دوست داشتن گذشته بود؛ من دیوونه‌ی دلارام بودم. جواب دادم:
- موندن ما با هم درست نیست.
- چرا؟
- به دلایلی.
- یه چیزی بگم؟
سرم رو کج کردم و گفتم:
- بگو.
- نمی‌دونم چرا دلارام رو دوست دارم، احساس می‌کنم خیلی دختر خوبیه، تو چشم‌هاش یه چیزی هست که آدم رو مجذوب خودش می‌کنه.
امان از تو آرام جانم، تو چند نفر رو شیفته‌ی خودت کردی! با تعریف مهتاب دلم تنگ شد برای آرام جانم؛ انگار‌ نه‌ انگار همین چند لحظه پیش، تو آغوشم بود.
- خیالتون جمع، این یه راز بین من و شما می‌مونه.
به یک لبخند اکتفا کردم.
- یه خواهر همیشه رازدار داداشش می‌مونه.
لب زدم:
- ‌ممنون.
با مِن‌مِن کردن، گفت:
- تو زندگیم اولین‌بارم بود در نزده وارد جایی شدم.
گونه‌هاش گل انداخت. خنده‌ام گرفت و گفتم‌:
- اشکال نداره، کاریه که شده.
- بازم معذرت می‌خوام.
فقط سرم رو تکون دادم و بلند شدم.
- راستی من از کیش چندتا گل‌سر برای دلارام خریدم، یه روز موهاش رو دیدم خیلی قشنگ بود، تا چشمم به گل‌سرا افتاد یاد دلارام افتادم؛ هم برای خودم خریدم، هم برای اون.
لبخندی زدم و گفتم:
- آره موهاش قشنگن!
- گل‌سرا رو بدم، بهش می‌دین؟
- خودت بدی بهتره.
- چشم.
چتری‌های جلوی موهاش رو به هم ریختم و به طرف سوئیت رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,674
مدال‌ها
3
«دلارام»
سر درد امونم رو بریده بود. سرم رو بین دست‌هام گرفته بودم و چشم‌هام رو بسته بودم.
- بیا این قرص رو بخور، خوب بشی.
نگاهی به گلی انداختم و بی‌حرف لیوان آب و قرص رو ازش گرفتم. قرص رو خوردم. گلی دست به سی*ن*ه و حق به جانب نگاهم می‌کرد.
- از صبحه کور شدی ان‌قدر گریه کردی؛ لب به هیچی هم نزدی، معلومه باید سر درد بگیری.
لبم رو به دندون گرفتم و گفتم:
- گلی! مهتاب ما رو تو بد وضعیتی دید.
گلی خندید و گفت:
- چشم و گوش بچه‌ رو باز کردید دیگه.
- اگه به بقیه بگه چی؟
گلی به طرف سینک رفت و گفت:
- اگه می‌خواست بگه از صبح تا حالا گفته بود؛ حتماً آرازخان باهاش حرف زده.
بلند شدم و گفتم:
- من میرم اتاقم، شب بخیر.
- یه چیزی بخور بعد برو.
به طرف در رفتم و گفتم:
- اشتها ندارم، تو هم برو بخواب خسته‌ای.
به اتاقم رفتم. روسریم رو از سرم برداشتم؛ بافت موهام رو باز کردم. دلم دست‌های آرازخان رو می‌خواست که هر شب موهام رو نوازش می‌کرد و می‌گفت موهای بلندم رو دوست داره. نگاهم به لباس‌هام که گوشه‌ی اتاقم بود افتاد، باز بغض به گلوم هجوم آورد. چقدر دلم تنگ بود. رخت خوابم رو پهن کردم و با همون لباس‌های فرم به زیر پتو رفتم. آروم اشک‌هام روی صورتم جاری شد. فردا دیگه آراز به آرازخان تبدیل میشد. آخ آرازم، چه کردی با من؟! چقدر سخت بود نداشتنش؛ کاش زمانِ با هم بودنمون محدود نبود... صدای چند ضربه‌ی آروم به در اومد. کلافه بلند شدم به خیال این‌که گلیه در رو باز کردم. از دیدن آرازخان شوکه شدم. دست‌هاش رو پشتش گذاشته بود و گفت:
- مهمون نمی‌خوای؟
از دیدنش دلم به آسمون پر کشید و لبخند روی لبم نشست. به داخل اومد و در رو قفل کرد. یک جعبه‌ی کوچیک مخمل سرمه‌ای رنگ تو دستش بود. نگاهی گذرا به اتاقم انداخت و گفت:
- موش زبونت رو خورده؟
- برای چی اومدی این‌جا؟
روی تشک نشست و پتو رو کنار زد.
- اومدم پیش آرام جانم.
کنارش نشستم و با لبخند گفتم:
- خوش اومدی عزیزم.
دست‌هاش رو باز کرد و گفت:
- بیا، در قفله دیگه کسی مزاحممون نمی‌شه.
به بغلش رفتم و سرم رو روی سی*ن*ه‌ش گذاشتم و عمیق نفس کشیدم، تموم دردهام دود شد به هوا رفت. دم گوشم گفت:
- دلم برات تنگ شده بود.
با بغض گفتم:
- منم، قربونت برم.
بوسه‌ای روی موهام زد و گفت:
- یه امشب رو برای من جا داری؟
نگاهی به تشک یک نفره انداختم و گفتم:
- فقط برای تو؛ چون دوتایی جا نمی‌شیم.
خندید و گفت:
- غمت نباشه، یه جوری جا می‌شیم عزیزم.
هر دو خندیدم و با خنده‌ش جون دوباره گرفتم. جعبه رو از کنارش برداشت به دستم داد.
- چی هست؟
- بازش کن خوشگلم.
جعبه رو باز کردم. از دیدن پلاک و زنجیر توش ذوق زده شدم و گفتم:
- وای آراز این برای منه؟!
- بله، مبارکت باشه.
پلاک و زنجیر رو از جعبه بیرون آوردم. پلاکش یک قلب براق زیبا بود، کمی دقت کردم. سمت چپ پلاک با خط زیبا ( دلاراز) حک شده بود. خیلی خوشم اومد، آرازخان حتی سلیقه‌ش هم خاص بود. قطره‌ای اشک از چشمم چیکد و با هیجان گفتم:
- ترکیب دلارام و آراز؟!
سرش رو تکون داد.
- این هم مهریه‌ات.
با حالت گنگی نگاهش کردم.
- ‌برای محرمیت باید مهریه داد جانا.
بغلش کردم و چیزی نگفتم. کاش همون لحظه تو بغلش زندگیم به پایان می‌رسید. اون شب تا صبح هر دومون خواب به چشممون نرفت؛ لحظه‌ای ازش جدا نشدم، می‌خواستم برای تموم زندگیم ازش سیراب بشم؛ اما عطش من با یک شب رفع نمی‌شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,674
مدال‌ها
3
چند روزی از تموم شدن محرمیتمون می‌گذشت؛ چند روزی که تک‌تک دقایقش با سختی گذشت. سعی داشتم از آرازخان دور باشم تا کمتر اذیت بشم. همین‌ که می‌دونستم تو عمارته برام بس بود. این چند روز آرازخان هم درگیر سندهای اهالی روستا بود و کمتر تو عمارت بود. خاتون و مشتی از مشهد برگشته بودند؛ به گفته‌ی خودشون سفر خیلی خوب بوده و کلی هم دعا کردن به جون آرازخان. برای تمیز کردن اتاق‌ها به طبقه‌ی بالا رفته بودم. در حین تمیز کردن اتاق مهتاب بودم، که مهتاب وارد اتاق شد. سلام داد و جواب دادم. کوله پشتیش رو روی تخت انداخت و مقعنه‌ی سیاه رنگش رو از روی سرش برداشت؛ موهاش پراکنده و ژولیده شده بودند و قیافه‌اش رو بانمک کرده بود. خودش رو توی آینه دید و گفت:
- وای خدا منو بکشه، این چه ریختیه؟!
بعد خودش خندید. سرم رو پایین انداختم و نگاهم رو ازش دزدیدم؛ آرازخان گفته بود که باهاش صحبت کرده و قرار شده موضوع رو به کسی نگه؛ اما هنوز معذب بودم.
- خسته نباشی دلی جونم.
از صمیمیتش تعجب کردم و آروم گفتم:
- ممنونم.
در حالی که دکمه‌های مانتوش رو باز می‌کرد، پرسید:
- کی این اسم زیبا رو برات انتخاب کرده؟
لبخندی از تعریفش به لبم اومد و گفتم:
- مادرم دوست داشته اسم من دلارام باشه.
مانتوش رو توی سبد لباس کثیف‌ها انداخت و روی تخت نشست و جورابش رو در آورد و گفت:
- خیلی خوش سلیقه بوده.
- ممنون.
سبد رو برداشتم و گفتم:
- لباس دیگه‌ای ندارین؟
بلند شد و جلو اومد، آخ از چشم‌های عسلیش که من رو یاد آرازخان می‌نداخت و دلم رو به درد می‌آورد.
- نه عزیزم.
می‌خواستم به بیرون برم، با سوألش سر جام ایستادم.
- آراز رو دوست داری؟
حرفی برای گفتن نداشتم.
- اون روز که بی‌هوا وارد سوئیت شدم، با چشم خودم دیدم حالت رو و عشقت رو احساس کردم.
سرم رو پایین انداختم. مهتاب به طرف دراور سفید رنگ روبه‌روی تختش رفت و از کشوی دراور، کیسه‌ای بیرون آورد و به سمتم دراز کرد.
- ‌یه روز که تازه از حموم اومده بودی اتفاقی موهاتو دیدم، خیلی قشنگن؛ این گل‌سرا رو برای تو از کیش آوردم.
چقدر این دختر مهربون بود. لبخندی زدم و گفتم:
- ممنونم عزیزم.
سبد رو زمین گذاشتم و کیسه رو گرفتم. به گل‌سرها نگاهی انداختم. گل‌سراهایی که با نگین و مهره‌های رنگی قرمز و مشکی تزئین شده بودند. خیلی زیبا بودند. با لبخند گفتم:
- ‌خیلی قشنگن یه دنیا ممنون گلم.
جلو اومد و گونه‌م رو بوسید و گفت:
- مبارکت باشه گلم، کاش می‌تونستی برای آراز موهاتو باهاشون خوشگل کنی!
متعجب از حرفش، با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم. خندید و گفت:
- آخه اون روز با یه حس نابی گفت موهات قشنگن!
دلم ضعف رفت برای بودن با آرازخان؛ برای لحظه‌هایی که دست تو موهام می‌کشید و می‌گفت، موهات رو دوست دارم و عاشق بوی عطر یاس موهاتم. چقدر دلتنگش بودم و بغض کردم. مهتاب حالم رو فهمید و بغلم کرد.
- چرا ما دخترا همیشه باید بسوزیم؟!
اشک‌هام روی گونه‌هام سرازیر شدن، مهتاب متوجه شد و اشک‌هام رو پاک کرد و گفت:
- اِاِ گلم چرا گریه می‌کنی؟
لبخندی با درد زدم.
- من به حساب این داداش بدجنس می‌رسم که تو رو اذیت کرده.
آروم گفتم:
- نه. چیزی بهشون نگین، ایشون منو اذیت نکرده؛ قرارمون همین بوده. دیگه چیزی بین ما نیست.
مهتاب بغض کرد و گفت:
- من نمی‌دونم چی بین شما گذشته؛ انشاالله خدا بهترین‌ها رو برات رقم بزنه.
- ممنون.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,674
مدال‌ها
3
با عمو مشتی داشتیم خاک گلدون‌های حیاط رو عوض می‌کردیم. خیلی به این کار و رسیدگی به گل و گیاه علاقه داشتم و بهم آرامش می‌بخشید.
- دخترم اون گلدون سیاهه خاکش عوض شد؟
داخل گلدون رو نگاه کردم و گفتم:
- بله عمو.
- بقیه رو هم پر کن؛ از خاک برگم تو هر کدوم یه مشت بریز.
- چشم.
همون لحظه دروازه باز شد و ماشین وارد حیاط شد و به پارکینگ رفت. آرازخان پشت رل بود. تپش قلبم شدت گرفت، هر بار با دیدنش قلبم سر ناسازگاری می‌ذاشت و بی‌تابی می‌کرد. سرم رو پایین انداختم و خودم رو با پرکردن گلدون سرگرم کردم.
- خسته نباشی بابا.
با صدای خسرو سرم رو بلند کردم، خسرو چندتا سنگک روی دستش بود و سرش رو تکون داد. مشتی جواب داد:
- درمونده نباشی پسرم.
خسرو در حالی که به طرف عمارت می‌رفت، گفت:
- قربونت برم بابا.
مشتی لبخندی زد و گفت:
- خدا نکنه پسرم.
آرازخان آروم‌آروم به سمت ما اومد. نیم نگاهی بهش انداختم. دلم ضعف رفت برای قد و بالاش که تو اون پلیور مشکی و شلوار جین خاکستری معرکه شده بود. زیر لب براش( لاحول‌واله) خوندم. هر چی نزدیک‌تر میشد، بی‌قرارتر می‌شدم و دلم می‌خواست داشته باشمش. سرم رو پایین انداختم.
- خسته نباشین مشتی.
آخ که چقدر دلم تنگه صداش بود. تنگ صدایی که تو گوشم آرام جانم صدام می‌کرد. چند روزی آرام جانش نبودم.
- زنده باشی آرازخان.
کفش‌های اسپرت مشکیش رو دیدم که درست کنارم ایستاد. آروم سلام دادم و جواب داد. دلم تاب نیاورد و نگاهش کردم و با نگاه خیره‌اش روبه‌رو شدم. آتیش به جونم افتاد. ای کاش به اندازه‌ی یک بغل کردن محرمش بودم. مثل ماهی افتاده به خاک که محتاج آب بود، همون قدر بهش نیاز داشتم.
- چیکار کردین آرازخان؟ کار مردم به کجا رسید؟
آرازخان دستی تو موهاش کشید و گفت:
- باید حصاری کار‌های انتقال سندها رو انجام بده، فعلاً کار داره تا تموم بشه.
- ‌خدا بهت عمر با عزت بده، که دل این مردم رو شاد کردی.
- کاری نکردم، حقشون بود.
- دعای این مردم پشتته هر چی از خدا می‌خوای انشالله بهت بده.
مشتی بلند شد و دوتا گلدون برداشت و به اون طرف حیاط رفت. آرازخان با صدای آروم پرسید:
- ‌خوبی؟
چه جوابی بهش می‌دادم؟! اگه می‌گفتم داغونم، خودش رو بهم پس می‌داد؟ روزهای خوب رو بهم بر می‌گردوند؟ شب‌های رؤیایی رو باز برام رقم میزد؟ خنده‌های از ته دلم رو، رو لبام می‌آورد؟ با آغوش گرمش، تن سردم رو گرم می‌کرد؟ باز آرام جانش می‌شدم؟
بغضم رو قورت دادم و جواب دادم:
- ممنون آرازخان.
نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت:
- پاشو برو داخل هوا سوز داره، مریض میشی.
یعنی نگرانم بود؟! اما خوب می‌دونستم این اخلاق منحصر به فرد آرازخان بود که با همه مهربون باشه. آرازخان برخلاف چهره‌ی جدی و خشکش قلبی به وسعت هفت آسمون و هفت دریا داشت، این رو منی که ده روز باهاش زندگی کردم، می‌فهمیدم. این مرد خدای روی زمینِ من بود.
بیلچه رو برداشتم و گفتم:
- هوا خوبه، سردم نیست.
- قبلاً حرف گوش کن‌تر بودی‌!
نگاهش کردم و گفتم:
- قبلاً بچه بودم، الان خانمم.
دست‌هاش رو توی جیب‌های شلوارش گذاشت و با حالت دستوری گفت:
- دلارام خانم! پاشو برو داخل هوا سرده.
بیلچه رو با حرص انداختم و بلند شدم و گفتم:
- باز زورگویی‌تون شروع شد.
اخم کرد و گفت:
- همینه که هست، تازه از حموم اومدی، نشستی تو این هوای سرد، خاک زیر و رو می‌کنی؟!
از حرفش جا خوردم، از کجا می‌دونست حمام بودم.
- شما از کجا می‌دونین حموم بودم؟
به طرف عمارت برگشت و گفت:
- بوی عطرِ یاس شامپوت هیچ‌وقت فراموشم نمی‌شه خانم.
این رو گفت و به طرف عمارت رفت. نموند تا ببینه چه به روز قلب بی‌جنبه‌ی من آورد. آخ از تو آراز... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,674
مدال‌ها
3
آرازخان چند قدمی جلو نرفته بود که صدای ضربه‌های محکم به دروازه بلند شد و کسی که فریاد میزد. این صدا رو خوب می‌شناختم، صدای محمد بود. آرازخان برگشت. ترس تموم وجودم رو گرفت. آرازخان به طرف دروازه رفت. خودم رو بهش رسوندم و با بغضی که تو گلوم نشست، جلوش ایستادم و گفتم:
- تو رو خدا نرین.
با اخم گفت:
- برو کنار ببینم کیه.
- محمده.
به یک باره خشم تو چهره‌اش نمایان شد و گفت:
- پسره‌ی آشغال.
محمد محکم‌تر به دروازه می‌کوبید و فحش می‌داد، آرازخان عصبی‌تر شد و به طرف در رفت. اشک‌هام سرازیر شد و دنبالش رفتم؛ وقتی بهش رسیدم آستین پلیورش رو گرفتم و گفتم:
- آراز نرو.
نگاهم کرد و با جدیت گفت:
- برو داخل عزیزم.
این رو گفت و رفت. سریع به طرف عمارت دویدم و به داخل رفتم. خسرو تازه از آشپزخونه بیرون اومده بود. در حالی که نفس‌نفس می‌زدم، گفتم:
- آقا خسرو بدو که محمد اومده.
چشم‌های خسرو گرد شد و گفت:
- کجاست؟!
- تو رو خدا بیا و سوأل نپرس، آراز رفت.
خسرو دوید و من هم دنبالش دویدم. به بیرون رفتیم. نگاهم به چند نفر افتاد که آرازخان رو گرفته بودند و دو نفرشون محمد رو. مشتی هم وسطشون ایستاده بود. محمد فریاد زد:
- این عمارت رو آتیش می‌کشم.
آرازخان با عصبانیت گفت:
- کره خر بهت گفته بودم این طرفا نبینمت.
محمد در حالی که از عصبانیت صورتش به کبودی میزد، فریاد زد:
- بی‌شرفا چی از جون ما می‌خواید؟
آرازخان دست‌هاش رو از دست اون چند نفر کشید و به سمت محمد دوید. خسرو جلو رفت و دست‌هاش رو روی سی*ن*ه‌ی آرازخان گذاشت و گفت:
- آرازخان خودت رو کنترل کن.
آرازخان با حرص گفت:
- برو کنار خسرو.
محمد فریاد زد و گفت:
- قضیه‌ی من و تو بماند به موقعش غربتی، من این‌جام چون می‌خوام یاشار رو بکشم.
آرازخان با یک حرکت خسرو رو کنار زد و محمد رو از اون دو نفر جدا کرد و به دروازه چسبوند و سیلی محکمی به صورتش زد و گفت:
- غربتی هفت جد و آبادته.
از استرس حالت تهوع گرفته بودم و گریه می‌کردم. محمد داد زد:
- من با تو کاری ندارم، بگو یاشارِ کثافت کجاست؟
آرازخان تو صورتش غرید:
- با یاشار کاری داری برو جلو خودشو بگیر؛ غلط کردی جلوی عمارت قشون کشی کردی.
محمد با صدای بلند و گفت:
- مگه تو این خراب شده زندگی نمی‌کنه؟
همون لحظه خانم بزرگ و سهیلا خانم اومدند و با دیدن وضعیت به هول و ولا افتادند. آرازخان گلوی محمد رو محکم فشرد و گفت:
- صداتو بیار پایین.
محمد در حالی که می‌لرزید، آروم چیزی تو صورت آرازخان گفت. آرازخان چشم‌هاش گرد شد و دستش رو از گردن محمد پایین آورد. چند نفس عمیق کشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,674
مدال‌ها
3
آرازخان رو به ما فریاد زد:
- برید داخل.
خانم بزرگ گفت:
- آراز! چی میگه؟
- برید داخل همتون.
- آراز...
میون حرف خانم بزرگ پرید و با تحکم گفت:
- گفتم برید داخل.
نمی‌دونم چی شده بود؛ به داخل رفتیم. فقط آرازخان و خسرو موندند. خانم بزرگ در حالی استرس داشت تو حیاط می‌چرخید. سهیلا خانم آرومش می‌کرد. نیم ساعتی طول کشید که آرازخان و خسرو اومدند. خسرو به طرف اتاقشون رفت. خانم بزرگ پرسید:
- دردت به جونم، من که نصف عمر شدم، چی شده؟
آرازخان کلافه بود و گفت:
- یاشار کجاست؟
سهیلا خانم گفت:
- صبح با جمشید رفت.
خانم بزرگ دست آرازخان رو گرفت و پرسید:
- چی شده؟
آرازخان لبش رو به دندون گرفت و کلافه گفت:
- گند زده.
سهیلا خانم گفت:
- چیکار کرده؟
آرازخان سرش رو پایین انداخت و گفت:
- دختر یحیی حامله‌اس.
از چیزی که شنیدم خشکم زد؛ خانم بزرگ و سهیلا خانم هم‌زمان گفتند:
- نه!
آرازخان سرش رو بالا و پایین کرد. خانم بزرگ سرش رو بین دست‌هاش گرفت و گفت:
- خدا مرگم بده.
وای سمانه چه کردی تو؟! پس محمد حق داشت. الان دایی چه حال و روزی داشت؟! وای از دست حماقت‌های تو سمانه.
- شاید دروغه.
آرازخان پوزخندی زد و گفت:
- عمه جان! اینا برای دروغ آبروی خودشون رو نمی‌برند، دختره گفته حاضره آزمایش بده.
سهیلا خانم دست‌هاش رو روی صورتش گذاشت و گفت:
- خدا آخرش رو بخیر کنه.
- برید داخل، زنگ بزنید جمشیدخان بیاد.
سهیلا خانم، خانم بزرگ رو به داخل برد. آرازخان دست‌هاش رو تو جیب‌های شلوارش گذاشت و سرش رو رو به آسمون گرفت و نفس عمیقی کشید. جلو رفتم و گفتم:
- واقعاً سمانه حامله‌اس؟
نگاهم کرد و گفت:
- آره.
- تکلیفش چی میشه؟
شونه بالا انداخت و گفت:
- نمی‌دونم، احتمالاً عقدش کنند.
متعجب گفتم:
- عقد؟!
لبخند محوی زد و گفت:
- آره عقد.
یک لحظه تو ذهنم به این فکر کردم ای کاش سه سال پیش هم آرازخان مجبور به عقدم میشد. آرازخان سرش رو جلو آورد و گفت:
- از این فکرا نکن خانم.
چشم‌‌هام گرد شد و لبم رو به دندون گرفتم. از کجا ذهنم رو خوند؛ اما خودم رو به اون راه زدم و گفتم:
- من فکری نکردم آقا.
خندید و تو چشم‌هام خیره شد و گفت:
- من تو رو از بَرَم خانم...
این رو گفت و به طرف عمارت رفت. تو اگه من رو از بَرَی چرا حال و روزم رو نمی‌فهمی؟ چرا بی‌تابی‌هام رو نمی‌بینی؟ چرا خودت رو ازم دریغ می‌کنی و رحمی به دل عاشقم نمی‌کنی...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,674
مدال‌ها
3
«آراز»
جو سنگینی بود و همه ساکت بودند. به پارکت‌های قهوه‌ای رنگ خیره شده بودم و با نوک صندلم روی زمین خط‌های فرضی می‌کشیدم. یاسمن سکوت رو شکست و گفت:
- حالا چی میشه؟
عمه ثریا با صدایی پر از حرص گفت:
- قرار نیست چیزی بشه؛ چون من نمی‌ذارم.
سرم رو بالا گرفتم و گفتم:
- عمه جان چرا نمی‌خواین اشتباه پسرت رو قبول کنین؟
عمه ثریا لنگه‌ی ابروی قهوه‌ای رنگش رو بالا انداخت و گفت:
- از کجا معلوم بچه‌ی یکی دیگه نیست؟
نیشخندی زدم و گفتم:
- آزمایش اینو معلوم می‌کنه، اون دختر اطمینان داره که بابای بچه‌اش یاشارِ.
عمه ثریا چشم‌غره‌ای برای من رفت و سرش رو برگردوند.
- پس جمشید و یاشار کجا موندند؟
یاسمن جواب داد:
- ‌الاناست که برسن، خانم بزرگ.
عمه سهیلا گفت:
- اگه شکایت کنن چی؟
پا روی پا انداختم و گفتم:
- ‌هر کی خربزه خورده پای لرزشم می‌شینه، اونا صد درصد شکایت می‌کنن.
عمه ثریا پره‌های بینیش رو باز کرد و با خشم رو به من گفت:
- بی‌خود کردن، دختر خودشون خرابه.
پوزخند زدم و گفتم:
- دختر خراب رو پسر شما خراب کرده، پس باید پای عواقبش بمونه.
عمه ثریا پوزخندی زد و گفت:
- پولش رو میدم، بره بچه رو سقط کنه و بعدش بره دنبال دکتر برای ترمیم.
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
- چه تصمیم خوبی! براش شوهرم پیدا کن عمه جان.
عمه با خشم گفت:
- نکنه انتظار داری اون دختر رو به عقد پسرم در بیارم؟
با لبخند گفتم:
- مجبورین، مهریه‌شم خیلی سنگینه، فکر کنم اعضای بدن باشه!
عمه از خشم می‌لرزید و گفت:
- اون دختر تو خواب ببینه زنِ یاشار من شده.
یاسمن بلند شد و کنار عمه ثریا ایستاد، شونه‌ش رو مالش داد و گفت:
- آروم باش مامان.
حالم از رفتار عمه به هم می‌خورد، هنوزم باور نداشت پسرش گناه‌کاره. بلند شدم و به آشپزخونه رفتم. هنوز وارد نشده بودم که با حرف گلی سر جام ایستادم و خنده‌ام گرفت.
- ماشاالله به پسرای عمارت، یکیشون صیغه می‌کنه، یکیشون حامله می‌کنه، باید به خاتون بگم کافور تو غذاشون بریزه.
صدای قهقهه‌ی دلارام رو شنیدم، میون خنده‌هاش گفت:
- خدا خفت نکنه گلی! بعد از چند روزی خنده رو لبم آوردی.
- مگه دروغه؟ به بابا مشتی هم سرایت کرده، از مشهد برگشته بلاتر شده، همه‌شون آتیشن آتیش.
باز دلارام خندید، خنده‌‌ای که شدید دلتنگش بودم.
- پس فقط خسرو خوبه.
گلی با خنده جواب داد:
- نه جانم اونم گوله‌ی آتیشه، لنگه‌ی...
به داخل رفتم. گلی تا من رو دید ادامه‌ی حرفش رو خورد و با دو دست آروم به سرش کوبید و از در پشتی به بیرون فرار کرد. دلارام چرخید و چشمش به من افتاد از روی صندلی بلند شد و رو به عقب‌ رفت و به کابینت رسید. جلوتر رفتم و مقابلش ایستادم و دست‌هام رو دو طرفش روی کابینت گذاشتم و آروم دم گوشش گفتم:
- قرار نبود هر چی تو خلوتمون پیش اومده برای کسی تعریف کنی!
نگاهش کردم با چشم‌های گشاد شده، آب دهانش رو قورت داد و گفت:
- ‌من چیزی به کسی نگفتم.
-آفرین! چون هر چی بوده بین من و تو بوده.
سرش رو بالا و پایین کرد. چقدر دلتنگش بودم. کاش می‌دونست این چند شب رو پلک روی هم نذاشته بودم و بی‌قرارش بودم. تا صبح بالشتی که بوی عطر موهاش رو می‌داد رو بغل می‌کردم و عکس‌های داخل گوشیم رو بارها نگاه می‌کردم؛ اما افاقه‌ای نداشت. لعنت به زندگی ناآرام من.
- آرازخان! الان یکی میاد.
صداش می‌لرزید؛ کلافه پوفی کشیدم و چند ثانیه تو چشم‌هاش خیره شدم و سریع آشپزخونه رو ترک کردم. می‌خواستم به بیرون برم که یاسمن صدام زد و گفت، جمشیدخان و یاشار اومدند. راهم رو به طرف پذیرایی کج کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,674
مدال‌ها
3
عمه ثریا با عصبانیت رو به یاشار که روبه‌روش بود گفت:
- بگو دروغه یاشار.
یاشار عصبی داد زد:
- غلط کرده، به من چه که حامله شده.
عمه ثریا چشم‌هاش رو با دست پوشوند و گفت:
- وای خدای من!
کنار خانم بزرگ نشستم. جمشیدخان چپ‌چپ نگاهی به یاشار انداخت و گفت:
- ‌غلط رو تو کردی، تو شهر پر بود از کسایی که تختت رو پر کنن، باید حتماً با این دختره می‌ریختی رو هم.
یاشار فریاد زد:
- خودش خواست، الانم مجبوره بچه رو سقط کنه.
پوزخندی زدم و گفتم:
- ‌اون خواست، تو چرا حامله‌اش کردی؟
یاشار دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:
- به تو چه؟
با اخمی غلیظ گفتم:
- کثافت‌کاری تو به من مربوط نیست‌؛ اما آقابزرگ یه عمر با آبرو تو این روستا زندگی کرده، درست نیست به‌خاطر گندکاری تو یه مشت بچه بیان جلوی عمارت و فحش‌هایی بدن که فقط‌ لایق خودته.
یاشار بلند شد و به سمتم اومد، من هم بلند شدم. رخ‌به‌رخ هم ایستاده بودیم.‌ عمه‌ها و خانم بزرگ هم بلند شدند.
- چرا کار سه سال پیش تو بی‌آبرویی نبود؟
تو صورتش غریدم:
- من نه عفت کسی رو گرفته بودم نه شکم کسی رو بالا آورده بودم.
خانم بزرگ دست روی بازوم گذاشت و آروم گفت:
- ‌دردت به جونم آروم باش.
- خانم بزرگ! من باید به اینا حالی کنم من و یاشار یکی نیستیم.
یاشار پوزخندی زد و گفت:
- ‌خیلی خودت رو دست بالا می‌گیری!
با خون‌سردی تو چشم‌های به خون نشسته‌اش خیره شدم و گفتم:
- چون هستم، خیلی بالاتر از توی کثیفم.
حرفم به مزاجش خوش نیومد و با سر تو صورتم کوبید، درد بدی تو بینیم پیچید و خم شدم و صدای جیغ خانم بزرگ و عمه سهیلا بلند شد. دست‌هام رو جلوی بینیم گرفتم، از بینیم خون سرازیر شد؛ من آدمی نبودم کم بیارم. سرم رو بلند کردم و خودم رو به یاشار که با نیشخند نگاهم می‌کرد، رسوندم با یک حرکت دستش رو گرفتم و پیچوندم و سرش رو روی جلو مبلی گذاشتم و گفتم:
- ‌کثافت...
عمه سهیلا بازوم رو گرفت و گفت:
- آراز! تو رو خدا بس کن.
به سر یاشار فشار آوردم و گفتم:
- بار آخرت باشه از این غلطا می‌کنی.
یاشار که سعی داشت سرش رو بلند کنه و گفت:
- عوضی ولم کن.
عمه ثریا فریاد زد:
- حرف زدی، کتکشم خوردی چرا بهت زور داره؟
با خشم نگاه عمه کردم و گفتم:
- از مادر زاییده نشده کسی رو من دست بلند کنه.
با خشم سر یاشار رو به شیشه جلو مبلی کوبوندم و صدای خرد شدن شیشه با صدای جیغ بقیه یکی شد. در حالی که نفس‌نفس می‌زدم عقب رفتم. یاسمن و عمه‌ها به سمت یاشار رفتند و بلندش کردند؛ از پیشونیش خون سرازیر شده بود. یاشار می‌خواست به سمتم حمله کنه، جلوش رو گرفتند. جمشیدخان که تا اون موقع ساکت بود بلند شد و گفت:
- خجالت بکشید.
با پشت دست خون بینیم رو پاک کردم و گفتم:
- خجالت رو باید پسرت بکشه نه من.
خانم بزرگ با گریه گفت:
- خدا منو مرگ بده از دست شما.
بدون هیچ حرفی به حیاط رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,674
مدال‌ها
3
سرم رو بالا گرفتم تا خون‌ریزی بینیم قطع بشه.
- داداش خوبی؟
به مهتاب و دلارام که داشت گریه می‌کرد، نگاهی انداختم.
- ‌دلارام چته باز؟
گریه‌اش شدت گرفت.
مهتاب گفت:
- به‌خاطر شماست.
لبخندی زدم و گفتم:
- ‌من خوبم.
دلارام دستمال کاغذی رو روی بینیم گذاشت و گفت:
- بیاین بریم داخل تا یخ روش بذارم؛ وگرنه کبود میشه.
دستمال رو ازش گرفتم و گفتم:
- چیزی نمی‌شه.
خانم بزرگ و عمه سهیلا هم اومدند. دلارام سریع اشک‌هاش رو پاک کرد. خانم بزرگ با گریه پرسید:
- خوبی مادر؟
- خوبم قربونت برم.
عمه با صدایی که از عصبانیت می‌لرزید، گفت:
- ده بار گفتم دهن‌به‌دهن یاشار نذار، اون کله خرابه.
خندیدم و گفتم:
- من از اون کله خراب‌ترم.
عمه چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت:
- خیر سرت مهندس و تحصیل کرده‌ای، وقتی عصبی میشی دقیقاً عین این چاله‌ میدونیا میشی.
خندیدم و گفتم:
- حرص نخور عمه جان.
خانم بزرگ سرش رو تکون داد و گفت:
- می‌کُشی منو، تو با این کارات.
سرش رو بوسیدم و گفتم:
- ببخش جیران خانم.
یاسمن به طرفمون اومد، تو نگاهش نگرانی موج میزد، پرسید:
- شما خوبین؟
- خوبم.
- خانم بزرگ! ما می‌ریم یاشارو ببریم بیمارستان، شبم خونه‌ی شهر می‌مونیم.
خانم بزرگ گفت:
- بریم مادر، میام ببینم چه خبره.
رو به من ادامه داد:
- برو لباس‌هات رو عوض کن و بیا یه چیزی بخور.
- چشم جیران خانم.
خانم بزرگ و عمه سهیلا همراه یاسمن رفتند. عمه لحظه‌ی آخر گفت:
- خدا به داد زنت برسه.
خندیدم و نگاهم به دلارام افتاد که اخم داشت و هر آن ممکن بود باز اشک‌هاش سرازیر بشن. مهتاب گفت:
- بهتره تنهاتون بذارم. دلی جون یه دست کتکم شما بهش بزن.
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
- دلی؟!
مهتاب خندید و گفت:
- بله، آقای مهندسِ بزن‌ بهادر.
این رو گفت و رفت؛ نگاهم رو به دلارام دوختم.
- شما چرا دخالت می‌کنین؟ سمانه با میل خودش این کارو کرده؛ پس باید پای کارش بمونه.
سرم رو نزدیکش بردم و گفتم:
- هر غلطی کردن به من ربطی نداره، پای یه بچه‌ی بی‌گناه در میونه.
- یاشار یه وحشیه، ببین چه به روزت آورده.
دستش رو بالا آورد و بدون این‌که براش مهم باشه دستش خونی بشه، خون بینیم رو پاک کرد. دو قطره اشک از چشم چپش روی صورتش چکید. من حق نداشتم این دختر رو آرام جانم بدونم؟
- میرم سوئیت لطف کن یه لیوان شربت برام بیار سرگیجه دارم .
با ترس نگاهم کرد و گفت:
- برم آقا خسرو رو خبر کنم ببردتون دکتر؟
- نه، خوبم.
به سوئیت رفتم لباسم رو عوض و صورتم رو شستم؛ روی کاناپه دراز کشیدم. چشم‌هام رو روی هم گذاشتم. کمی سرگیجه داشتم و بینیم درد می‌کرد. طولی نکشید که دلارام اومد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین