جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط atefeh.m با نام [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,675 بازدید, 220 پاسخ و 29 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,676
مدال‌ها
3
خانم بزرگ جور خاصی نگاهم می‌کرد و با مهربونی گفت:
- فرخ خوب کسی رو انتخاب کرد، خداروشکر برای بودنت.
عمه ثریا نیش‌خندی زد و گفت:
- آقا جونم یه عمر جمع کرد بعدش آراز یه ساعته به باد داد.
جلوی زبونم رو گرفتم جوابی ندم. عمه سهیلا جوابش رو داد:
- ثریا جون اتفاقاً آراز بهترین کار رو کرد من که خیلی خوشم اومد، آراز با این کار اعتبارش رو زیادتر کرد. تو فردا روز برو به همین مردم بگو آراز مشکل داره به خدا برای حل مشکل، همشون جونشون رو میدن.
خانم بزرگ سرش رو تکون داد و گفت:
- این بهترین تصمیمی بود که میشد گرفت.
رو به عمه ثریا گفتم:
- عمه جان این زمین‌ها حق این مردم زحمت کش بود، من شک ندارم اگه آقابزرگم زنده می‌موند این کار رو می‌کرد؛ بذارین دعای این مردم، پشت آقابزرگ باشه.
عمه ثریا پوزخندی زد و بلند شد و رفت. خانم بزرگ گفت:
- خودتو ناراحت نکن مادر.
عمه سهیلا گفت:
- عمه فرخنده اون‌شب تا صبح داشت ثریا رو پر می‌کرد، خدا رو خوش نمیاد بین اهالی عمارت رو به‌هم بزنه.
با خنده گفتم:
- نمی‌دونم این زن مشکلش با من چیه؟!
خانم بزرگ گفت:
- ولش کنید مادر اون دو روزی مهمون بود و رفت.
گوشی عمه سهیلا زنگ خورد و بلند شد و ما رو تنها گذاشت. خانم بزرگ به اطراف نگاهی انداخت و آروم گفت:
- نامه‌ی آقابزرگت رو خوندم.
لنگه‌ی ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
- خب؟
- از من خواسته بود که با ازدواج تو و یاسمن ریشه‌ی این خونواده رو محکم کنم.
آروم لب زدم:
- خانم بزرگ!
خانم بزرگ دستم رو گرفت و گفت:
- یاسمن بهترین انتخابه، اون تو رو دوست داره، از هفده یا هجده سالگیش عاشقت بوده. اون به‌خاطر تو تموم خواستگاراش رو جواب کرده.
- خانم بزرگ من فعلاً هیچ تصمیمی برای ازدواج ندارم.
خانم بزرگ به سمتم خم شد و گونه‌م رو بوسید و گفت:
- خواسته‌ی آقابزرگت این بوده، تو که نمی‌خوای به وصیتش عمل نکنی جانِ مادر؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- چی بگم؟!
- فعلاً فکراتو بکن عجله‌ای نیست. تو ان‌قدر فهمیده هستی که تصمیم درست رو می‌گیری.
فقط سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم.
عمه سهیلا برگشت و با خوش‌حالی گفت:
- یه خبر خوب.
خانم بزرگ نگاهش کرد و گفت:
- خیره.
عمه نشست و گفت:
- جمیله بود، دعوتمون کرد چند روزی همگی بریم کیش.
- کیش؟!
- بله خانم جون همه‌مون به این سفر احتیاج داریم، الانم هوای کیش عالیه.
خانم بزرگ نگاهی به من انداخت و گفت:
- تو چی میگی مادر؟
- نمی‌دونم، ولی فکر خوبیه، برید.
عمه متعجب گفت:
- بریم؟! مگه تو نمیای؟
- نه عمه جان، من خیلی کار دارم، باید دنبال این سندها باشم و اگه بشه به کارخونه‌ها سر بزنم ببینم چه وضعی دارن.
خانم بزرگ با اخم گفت:
- تو نیای منم نمی‌رم.
بلند شدم و جلوی پاش زانو زدم و گفتم:
- جیران خانم! من تازه از سفر برگشتم، این شماین که به سفر احتیاج دارین، با عمه‌ها برین بهتون خوش می‌گذره.
خانم بزرگ دستی به موهام کشید و گفت:
- تو می‌اومدی بیش‌تر به من خوش می‌گذشت.
بوسه‌ای پشت دستش زدم و گفتم:
- سفر بعدی خودم و خودتون می‌ریم.
خانم بزرگ خندید و گفت:
- خودم و خودت و خودش.
عمه گفت:
- بله‌بله، خبرایه؟!
خانم بزرگ پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- یه رازِ بین من و آراز...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,676
مدال‌ها
3
همه آماده‌ی سفر بودند و می‌خواستند راهی بشند. خانم بزرگ بغلم کرد و گفت:
- مراقب خودت باش مادر.
بوسیدمش و گفتم:
- چشم، شما هم مراقب خودتون باشین، این مدت رو حسابی خوش بگذرونین.
عمه سهیلا شالش رو روی سرش مرتب کرد و گفت:
- عشق عمه عمارت خلوته حسابی استراحت کن.
بغلش کردم و بوسه‌ای روی سرش زدم و گفتم:
- چشم.
مهتاب بق کرده بود و با اخم دست به سی*ن*ه ایستاده بود و گفت:
- کاش شما هم می‌اومدین.
موهای چتری بیرون زده از کلاهش رو به‌هم ریختم و گفتم:
- جمع کن اون لب و لوچه‌ رو، برو حسابی تفریح کن که برگشتی باید پر قدرت بشینی سر درس‌هات.
یک دفعه خودش رو تو بغلم انداخت و گفت:
- تو بهترین داداش دنیایی.
دست‌هام که باز مونده بود رو دور شونه‌ش حلقه کردم و گفتم:
- مراقب خودت و خانم بزرگ و عمه باش، سوغاتی یادت نره گلِ داداش.
‌از بغلم بیرون رفت و با خنده گفت:
- چشم داداش جان.
جمشیدخان گفت:
- بریم که از پرواز جا نمونیم.
یاسمن جلو اومد و گفت:
- خیلی دوست داشتم تو این سفر با ما می‌بودین؛ اما خانم بزرگ گفتن کار دارین.
- خوش بگذره.
خانم بزرگ رو به خاتون گفت:
- خاتون حواست به آراز باشه.
خاتون دست روی چشمش گذاشت و گفت:
- به روی چشم خانم جان.
دست‌هام رو تو جیب‌های شلوارم گذاشتم و گفتم:
- خاتون هم نیستن.
خاتون و خانم بزرگ با تعجب نگاهم کردند. با لبخند ابروهام رو تکون دادم و گفتم:
- خاتون و مشتی برای ساعت پنج غروب بلیط پرواز دارند برای مشهد.
خاتون دستش‌هاش رو جلوی دهانش گرفت و گفت:
- چی مشهد؟!
- بله خاتون، ده روزی برید با مشتی برای خودتون خوش باشید، خیلی وقته با هم جایی نرفتید.
خانم بزرگ خندید و گفت:
- از دست تو آراز، به فکر همه هستی دردت به جونم.
خاتون اشک شوق ریخت و گفت:
- دستت درد نکنه آرازجان.
- برید آماده بشید که خسرو ببردتون.

«دلارام»
تو پذیرایی داشتم میز و عسلی‌ها رو تمیز می‌کردم که گلی اومد و گفت:
- رفتند.
برگشتم و گفتم:
- به‌سلامت برن و برگردند.
- یه مدتی راحتیم.
دستمال رو روی عسلی کشیدم و گفتم:
- اوهوم.
خسرو، گلی رو صدا زد و گلی جواب داد:
- جانم عشقم؟
گلی رفت و من هم دستمال رو روی عسلی گذاشتم و رفتم تا با خاتون خداحافظی کنم. خاتون آماده بود. خاتون چادر سیاه گل‌دارش رو روی سرش مرتب کرد و گفت:
- دلارام جان حواستون به خودتون باشه، نکنه تنبلی کنید آراز خان گشنه بمونه.
خندیدم و گفتم:
- خیالتون راحت خاتون جونم. از طرف منم زیارت کنین، التماس دعا دارم.
خاتون گونه‌م رو بوسید و گفت:
- باشه دختر گلم.
آرازخان و مشتی با هم اومدند. مشتی کت و شلوار قهوه‌ای سوخته به تن داشت و تو صورتش میشد ذوق و خوش‌حالی رو حس کرد.
- عمو مشتی التماس دعا.
مشتی ساک دستی رو از خاتون گرفت و گفت:
- باشه دخترم از طرفت کلی دعا می‌کنم، دعا می‌کنم عاقبت بخیر بشی.
لبخندی زدم و گفتم:
- ممنون عمو.
آرازخان مشتی رو برد اون طرف و کارتی تو جیبش گذاشت. مشتی دست آرازخان رو گرفت و گفت:
- این چیه آرازخان؟
آرازخان دست روی شونه‌ی مشتی گذاشت و گفت:
- پیشتون باشه، رمزش چهارتا صفره.
خاتون جلو رفت و گفت:
- پسرم دستت درد نکنه پول هست.
آرازخان با لبخند گفت:
- می‌دونم خاتون، برید به‌سلامت.
گلی و خسرو هم اومدند.
آرازخان گفت:
- گلی تو هم با شوهرت برو.
گلی ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- واقعاً؟
آرازخان سرش رو تکون داد.
خسرو ساک‌ها رو برداشت و گفت:
- تا ماشین رو می‌برم بیرون بدو حاضر شو بیا.
گلی سریع به طرف اتاقشون دوید.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,676
مدال‌ها
3
بعد از رفتنشون آرازخان از من خواست که براش دمنوش درست کنم و به سوئیت ببرم. نیم ساعتی طول کشید تا دمنوش گل‌ گاو زبون و لیمو رو درست کردم. دستی به لباسم کشیدم و خودم رو مرتب کردم. دوست داشتم به چشم آرازخان خوب به نظر بیام. عشقم بهش روز به روز داشت بیش‌تر میشد و وابستگیم هم بیش‌تر. از وقتی که حقوق پدرم رو برام پس گرفته بود حس می‌کردم تو این دنیا یک تکیه‌گاه دارم. آرازخان صاحب بخش بزرگی از ثروت آقابزرگ شده بود‌؛ اما با بخشش باغ‌ها و زمین‌ها به اهالی روستا ثابت کرد که مادیات براش مهم نیست و قطعاً جایگاه خاصی تو مردم پیدا کرد و عزیز شد. از این‌که آرازخان به کیش نرفته بود خوش‌حال بودم، چون دیگه تحمل دوریش رو نداشتم. سینی رو برداشتم و به طرف سوئیت رفتم. تا دست بردم زنگ سوئیت رو بزنم صدای داد و فریاد آرازخان رو شنیدم. ترس و اضطراب تموم وجودم رو گرفت‌، بدون معطلی در رو باز کردم وارد شدم. از صحنه‌ای که دیدم خشکم زد. تموم وسائل سوئیت پخش و پلا شده بودن و زمین پر از خرده شیشه بود. نگاهم به آرازخان افتاد، گلدون بزرگ گوشه‌ی سوئیت رو برداشت به دیوار کوبید. سینی از دستم افتاد و ماگ دمنوش هزار تکه شد. آرازخان فریاد میزد. از ترس دست‌هام رو روی گوش‌هام گذاشتم. آرازخان خیلی عصبی بود و صورتش از خشم به کبودی میزد. تحمل دیدن این وضعش رو نداشتم؛ تپش قلبم شدت گرفته بود و به گریه‌ افتادم. آرازخان روی زانوهاش افتاد و سرش رو پایین انداخت و هق‌هق کرد، شونه‌‌های پهنش از شدت گریه می‌لرزید. چه به روز این مرد اومده بود؟! اون که حالش خوب بود؟! ترس از این‌که اتفاقی برای کسی افتاده مثل خوره به جونم افتاد. جلوتر رفتم و جلوش روی زانوهام نشستم و پرسیدم:
- آرازخان چی شده؟ برای کسی اتفاقی افتاده؟
سرش رو بلند کرد با دیدن چشم‌های خیس و به خون نشسته‌ش دلم آتیش گرفت. انگار خنجری به قلبم زده شد. چند قطره اشک از تیغه‌ی بینیش به پایین چکید. بی‌اختیار دست جلو بردم و اشک‌هاش رو پاک کردم. زیر لب با حرص گفت:
- می‌کشمشون، تک‌‌تکشونو آتیش می‌زنم.
بدنش می‌لرزید. صورتش رو با دست‌هام قاب گرفتم و گفتم:
- چی تونسته شما رو به این روز بندازه؟
تو چشم‌هام خیره شد و اسمم رو صدا زد.
- دلارام؟
دلم ضعف رفت برای دلارام گفتنش، از ته دلم جواب دادم:
- جانم؟
- تو اگه داداش داشتی سه سال پیش با من چه می‌کرد؟
چیزی برای گفتن نداشتم.
- من بی‌غیرت نیستم، نابودشون می‌کنم.
بعد سرش رو روی پام گذاشت و باز به هق‌هق افتاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,676
مدال‌ها
3
نمی‌دونم چقدر طول کشید و ما تو همون حالت موندیم. آرازخان انگار آروم شده بود. سرش رو از روی پام برداشت و از جاش بلند شد؛ نگاهم به دست‌های خونیش افتاد. آرازخان آروم‌آروم به طرف اتاقش رفت. صدای خرده شیشه‌ها زیر صندلش سکوت فضا رو پر کرد. من هم بلند شدم و به دنبالش رفتم. روی تخت نشسته بود و سرش رو بین دست‌هاش گرفته بود. چند دستمال از جعبه‌ی روی کنسول بیرون کشیدم و جلوی پاش نشستم و دستمال‌ها رو روی زخمش گذاشتم. بی‌حرف نگاهم کرد.
- باید زخمتون رو تمیز کنم وگرنه عفونت می‌کنه.
بلند شدم و گفتم:
- برم وسایل بیارم و بیام.
- نمی‌خواد.
صداش بم‌تر شده بود و هنوز بغض داشت.
- برم آب براتون بیارم.
چیزی نگفت و سریع به آشپزخونه رفتم. یک لیوان آب و جعبه‌ی کمک‌های اولیه رو برداشتم و به سوئیت برگشتم. آرازخان روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش رو روی چشم‌هاش گذاشته بود.
- آرازخان بلند شین،آب بخورین.
نیم‌خیز شد و لیوان رو ازم گرفت مقداری از آب رو خورد و لیوان رو روی پاتختی گذاشت و باز دراز کشید. احساس کردم قفسه‌ی سی*ن*ه‌ش نامنظم بالا و پایین میره.
- بهترین؟
فقط سرش رو تکون داد. جعبه‌ رو باز کردم و کمی بتادین روی پنبه زدم و گفتم:
- دستتون رو بدین تا زخمتون رو تمیز کنم.
- گفتم که لازم نیست.
- حالا شما دستتون رو بدین.
فهمید با آدمِ سمجی طرفه و مقاومت نکرد و دستش رو به سمتم دراز کرد. پنبه رو آروم روی زخمش کشیدم و تمیز کردم. جلد گاز استریل رو باز کردم و با دقت گاز رو دو دور، دور کف دستش پیچوندم. وقتی کارم تموم شد، سرم رو بلند کردم و با نگاه خیره‌ش روبه‌رو شدم. دستپاچه لبخندی زدم. با حرفی که زد لبخند رو لبم محو شد.
- این چند روز محرمم میشی‌؟
انگار یک سطل آب یخ روی سرم ریختن. قلبم برای چند ثانیه ایست کرد و لال شدم؛ چند بار آب دهانم رو قورت دادم. به سختی بلند شدم و بدون این‌که نگاهش کنم، با سرعت از سوئیت به بیرون دویدم. قلبم داشت از سی*ن*ه‌م بیرون میزد. انگار رو ابرها بودم. به گوش‌هام و حرفی که شنیدم شک داشتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,676
مدال‌ها
3
- دلارام.
برگشتم و چند نفس عمیق کشیدم و جواب خسرو رو که روی پله‌های ورودی سوئیت ایستاده بود، دادم:
- بله؟
- آرازخان کجاست؟
نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط بشم؛ به سوئیت اشاره کردم و گفتم:
- برین داخل ببینین چه خبره، خیلی حالشون خرابه.
خسرو با سرعت به داخل سوئیت رفت. من هم به آشپزخونه رفتم، گلی اون‌جا بود و گفت:
- کجایی تو؟
به سمتش رفتم و بغلش کردم و گریه رو از سر گرفتم. گلی بعد کمی مکث سرم رو با دست‌هاش قاب گرفت و پرسید:
- چی شده قربونت برم؟
با هق‌هق گفتم:
- آراز... خان...
- آرازخان چی؟!
- خواسته محرمش بشم.
چشم‌های گلی از تعجب باز موند و گفت:
- چی؟! محرم؟!
آب بینیم رو بالا کشیدم و گفتم:
- خودش گفت که برای این چند روز محرمش بشم.
- برای چند روز؟‌!
سرم رو بالا و پایین کردم.
- تو که قبول نکردی؟
- جوابی ندادم.
گلی نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت:
- آفرین.
- چرا؟
گلی چشم‌هاش رو گرد کرد و گفت:
- نکنه می‌خوای قبول کنی؟!
به کابینت تکیه دادم و گفتم:
- گلی تنها آرزوی من بودن با آرازِ.
گلی با حرص جواب داد:
- اما نه برای چند روز.
- من به یک ساعت داشتنش راضی‌ام چه برسه به چند روز.
گلی بازوهام رو گرفت و تکونم داد و گفت:
- می‌فهمی چی میگی؟ چند روز صیغه‌ش بشی و بعد ولت کنه تا داغون بشی؟
چند قطره اشک از چشم‌هام سرازیر شد و گفتم:
- من که می‌دونم داشتنش محاله، چرا حالا که می‌تونم برای چند روزی داشته باشمش و کنارش آروم باشم قبول نکنم؟
گلی اشک‌هام رو پاک کرد و گفت:
- قربونت برم به بعدش فکر کردی؟ وابستگیت بیش‌تر میشه و اذیت میشی.
- گلی تو رو جون خسرو ته دلم رو خالی نکن. من به بعدش فکر نمی‌کنم، بذار به تنها آرزوم برسم.
گلی با بغض گفت:
- آخه من بدیت رو نمی‌خوام.
- ‌این آرزوی منه.
گلی دستم رو گرفت و گفت:
- الهی قربونت برم؛ اگه خواسته‌ی دلت اینه پس هر چی دلت میگه قبول کن.
گونه‌ش رو بوسیدم و گفتم:
- خیلی ماهی!
گلی خندید و گفت:
- تو واقعاً دیوونه‌ای.
خندیدم و گفتم:
- خیلی.
گلی با صدای آروم گفت:
- اما تا جایی که امکان داره نذار رابطه‌تون به جاهای باریک بکشه.
هجوم خون به گونه‌هام رو حس کردم و لبم رو به دندون گرفتم و سرم رو پایین انداختم. گلی سرم رو بلند کرد و گفت:
- دلارام! آرازخان یه مرده و پر از نیاز؛ اما تو باید مراقب خودت باشی و برای چند روز، آینده‌ات رو خراب نکنی.
فقط سرم رو تکون دادم. من دیگه بعد از آرازخان آینده‌ای نمی‌خواستم.
- آفرین! چون می‌دونم دختر عاقلی هستی اینو گفتم. حالا هم بیا شام درست کنیم، آرازخانت الان گشنش میشه.
خندیدم و دلم ضعف رفت برای آرازخانَم. در حینی که غذا درست می‌کردیم جریان رو برای گلی تعریف کردم و هر دو کنجکاو بودیم برای علتش... غذا آماده بود که خسرو اومد، یه‌کم پَکر بود. گلی پرسید:
- خسروجان جریان چیه؟
خسرو روی صندلی نشست و گفت:
- چیزی نیست.
- تا الان کجا بودی؟
خسرو گوجه‌ای از روی ظرف سالاد برداشت و تو دهانش گذاشت و گفت:
- داشتم سوئیت رو مرتب می‌کردم.
کابینت رو باز کردم چندتا بشقاب برداشتم و پرسیدم:
- آرازخان بهتره؟
خسرو جواب داد:
- آره.
گلی رو به من گفت:
- دلارام! برو آرازخان رو برای شام صدا بزن.
خسرو گفت:
- خودم میرم.
خسرو می‌خواست بلند بشه گلی دست روی شونه‌ش گذاشت و گفت:
- دلارام میره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,676
مدال‌ها
3
در سوئیت رو آروم باز کردم، از هیجان و استرس صدای قلبم از تو دهانم می‌اومد. به داخل رفتم نگاهی به اطراف انداختم، خبری از ریخت و پاش غروب نبود.
- اومدی؟
از ترس جیغ خفیفی کشیدم و برگشتم. آرازخان دست به سی*ن*ه تو چهارچوب اتاق ایستاده بود. دستم رو، روی سی*ن*ه‌م گذاشتم و گفتم:
- اومدم بگم شام...
میون حرفم پرید و گفت:
- غروب تو حالِ خودم نبودم چرت و پرت گفتم.
سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم.
- ببخش اگه اذیت شدی.
نفس عمیقی کشیدم و سرم رو بالا گرفتم و آروم گفتم:
- من قبول می‌کنم.
کمی تو فکر رفت؛ انگار داشت حرفم رو تو ذهنش حلاجی می‌کرد، جلوتر اومد و گفت:
- فقط برای ده روز.
آب دهانم رو قورت دادم و گفتم:
- قبول.
لبش رو با زبون تر کرد و گفت:
- بعد از ده روز من میشم آرازخان و تو هم دلارامِ الان.
سرم رو تکون دادم.
- محرمم میشی؛ اما حد و حدود رو رعایت می‌کنم و پا تو حریم دخترونگیت نمی‌ذارم.
از خجالت سرخ شدنِ گونه‌هام رو حس کردم.
- می‌خوام تو این ده روز سه سال زندگی سختت رو برات جبران کنم و در عوض تو هم بهم آرامشی که کنارت حس می‌کنم رو بدی.
تو چشم‌های عسلی قرمز شده‌ش، خیره شدم، یعنی این مرد کنار من آرامش داشت؟!
- دلارام! من مرد موندن نیستم؛ اگه فکر می‌کنی بعد تموم شدن محرمیتمون اذیت میشی، این کار رو نکنیم بهتره.
سریع جواب دادم:
- نه.
- وابسته نشی چون من...
میون حرفش پریدم و گفتم:
- بعد از ده روز شما فقط آرازخان هستین برام.
سرش رو تکون داد و به اتاق رفت و با گوشیش برگشت و تو گوشیش چرخی زد و گفت:
- می‌خونم بگو قبلتو...
وقتی آیه رو خوند و قبلتو رو گفتم. انگار تو آسمون‌ها بودم و سر از پا نمی‌شناختم، من به تنها آرزوی زندگیم رسیده بودم. آرازخان گوشی رو روی کاناپه انداخت و دست برد روسری کوچیک سفید رنگم رو از روی سرم برداشت، دونه‌دونه بافتِ موهای بافته شدم رو باز کرد و دستی تو موهام کشید و گفت:
- وقتی پیشِ منی و تنهاییم موهات رو برام باز بذار.
بدنم گُر گرفت و هجوم خون به گونه‌هام رو حس کردم و آروم گفتم:
- آرازخان!
آرازخان سرم رو رو سی*ن*ه‌ش گذاشت و گفت:
- جانم؟
صدای ضربانِ قلبش نامنظم بود. بعد کمی مکث دست‌هام رو دور کمرش حلقه کردم و با تموم وجودم نفس کشیدم، عطر تنش آرامش بخشید به حالِ خرابم. ترس از این داشتم نکنه خواب باشم و همه‌ش رؤیا باشه.
- چی می‌خواستی بگی عزیزم؟
من به فدای عزیزم گفتنت. با مِن‌مِن کردن گفتم:
- میگم، گلی و آقا خسرو منتظرِ ما هستند.
صدای خنده‌اش رو شنیدم، بوسه‌ای روی موهام زد و گفت:
- باشه بریم عزیزم.
آخ که اگه این خونه سقف نداشت به آسمون پر می‌کشیدم و به همه‌ی‌ دنیا می‌گفتم من عزیزِ آرازخان شدم، آرازخان مالِ من شده؛ حتی برای چند روز مگه مهم بود؟ آرازخان دم گوشم آروم گفت:
- اول موهات رو جمع کن بعد بریم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,676
مدال‌ها
3
بعد از جمع کردن موهام، دستم رو گرفت و از سوئیت بیرون رفتیم. دست اون داغ بود یا من زیادی یخ بودم؟ از در پشتی وارد آشپزخونه شدیم. گلی و خسرو وقتی دست ما رو تو دست هم دیدند لبخند زدند. خسرو با شیطنت گفت:
- آرازخان! حالا فهمیدم چرا ننه و بابای منو راهی مشهد کردین.
می‌خواستم دستم رو از دستش بیرون بکشم که نذاشت و جواب داد:
- لازم باشه شما رو هم راهی کربلا می‌کنم.
خسرو خندید و گلی لبش رو به دندون گرفت تا نخنده، گلی خیلی از آرازخان حساب می‌برد و همیشه می‌گفت، پیش آرازخان معذبه. از خجالت در حال ذوب شدن بودم. گلی گفت:
- آرازخان! میز شام آماده‌س بفرمایید.
آرازخان گفت:
- شما هر جا غذا می‌خورید منم همون‌جا می‌خورم.
خسرو گفت:
- پس همگی بریم سر میز...
آروم دستم رو از دست آرازخان بیرون کشیدم و نگاهم کرد.
- می‌خوام به گلی کمک کنم.
آرازخان و خسرو می‌خواستند برن بیرون که گلی سه تا بشقاب و قاشق و چنگال به خسرو داد تا برای خودمون ببره. اون‌ها رفتند و گلی با خنده گفت:
- وای! نگاه لپاشو.
با هیجان دست‌هام رو تکون دادم و گفتم:
- گلی! محرمش شدم.
گلی چشم‌هاشو ریز کرد و گفت:
- کار به کجا کشید؟
چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم:
- گلی ده دقیقه نشده.
گلی قهقهه زد و گفت:
- آخر شب...
میون حرفش پریدم و گفتم:
- می‌دونی آرازخان چی گفت؟ گفت حریمم رو حفظ می‌کنه.
گلی به طرف گاز رفت و گفت:
- گمون نکنم، این آرازی که من دیدم...
آروم صداش زدم و گلی با خنده دیس رو برداشت و در قابلمه‌ی برنج رو باز کرد و گفت:
- خورشت رو بکش تا دیر نشده، آرازخان من و خسرو رو راهی کربلا نکرده.
غذاها رو کشیدیم به سر میز رفتیم. آرازخان به صندلی کنارش اشاره و گفت:
- بشین عزیزم.
خسرو که داشت نوشابه می‌خورد، یک دفعه سرفه کرد و سرش رو پایین انداخت. آرازخان در حالی که تو بشقاب برنج می‌ریخت با لبخند، گفت:
- خسرو! کاری نکن به‌ جای کربلا بفرستمت سومالی.
خسرو دست‌هاش رو بالا گرفت و با خنده گفت:
- ببخشید.
بشقاب پر از برنج رو جلوی من گذاشت، چشم‌هام گرد شد و آروم گفتم:
- من نمی‌تونم این همه غذا بخورم.
آرازخان سرش رو نزدیک گوشم آورد و گفت:
- بخور جون بگیری، نتونستی خودم بقیه‌ش رو می‌خورم.
این مرد چرا رحمی به دل بی‌جنبه‌ی من نمی‌کرد؟ به بیدار بودنم شک داشتم و همش فکر می‌کردم تو رؤیا هستم. چقدر کارهاش برام ارزش داشت؛ خودش برام غذا می‌ریخت و هوام رو داشت. ان‌قدر که خوش‌حال بودم و هیجان داشتم، چیزی از طعم غذا نفهمیدم. شام رو خوردیم و بعد از انجام کارها گلی چای ریخت و برای آراز‌خان و خسرو برد و من هم تازه کارم تموم شده که آرازخان صدام زد، برگشتم و گفتم:
- جانم؟
- هنوز کار داری؟
- نه تموم شد.
- خیلی دوست دارم شب نشینی داشته باشیم؛ اما یه‌کم بی‌حوصله‌م بریم سوئیت؟
دستپاچه شدم و ته دلم خالی شد و پرسیدم:
- الان؟!
جلوتر اومد دستش رو دور شونه‌م حلقه کرد و آروم دم گوشم گفت:
- آره، آرامشت رو می‌خوام دلارامم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,676
مدال‌ها
3
«آراز»
نیمه‌های شب بود و دلارام سرش رو روی سی*ن*ه‌ام گذاشته بود و خواب بود، تو خواب هم معصومیت خاصی داشت. کنار این دختر دوباره آرامشی رو که پانزده سال ازم فراری بود رو به دست آورده بودم. با دیدن اون عکس‌هایی که از ایمیل ناشناس برام اومد تا مرز دیوونگی رفتم، عکس‌هایی که هر کدومش خنجری به قلب بیمارم بود، هر آن منتظر متلاشی شدن قلبم بودم؛ اما بودنِ دلارام اون‌جا و کنارم، مرحمِ قلب داغونم شد و قلبم آروم گرفت. یقین پیدا کردم منبع این آرامش، دلارامه. من به این آرامش احتیاج داشتم، چون قرار بود جهنمی برپا کنم که‌ خیلی‌ها پاسوز آتیشش می‌شدند؛ پس حقم بود بعد از پانزده سال چند روزی رو قشنگ و آروم زندگی کنم و تنها راه حلش محرمیت با این دختر بود، دختری که عزیز و آرامِ جانم شده بود. هر دومون اولین‌های زندگیمون رو امشب کنار هم تجربه کردیم. نمی‌دونم چه وقت خوابم برد، بعد از مدت‌ها یک خواب خوب و راحت و به دور از کابوس داشتم.
- آرازخان.
با صدای دلنشین دلارام، آروم چشم‌هام رو باز کردم و نگاهم تو دو جفت چشم سیاه که شوق توش موج میزد، خیره موند.
- صبح بخیر، فکر نمی‌کردم ان‌قدر تنبل باشین، شما که همیشه سحرخیز بودین.
لبخندی زدم و گفتم:
- صبحت بخیر آرام‌‌ِ جانم.
گونه‌هاش گل انداخت و لبش رو به دندون گرفت.
- ساعت چنده؟
- ده.
یاد نداشتم تو زندگیم تا این ساعت خوابیده باشم، نیم‌خیز شدم و گفتم:
- واقعاً؟!
سرش رو تکون داد و گفت:
- بله، مگه جایی کاری دارین؟
به دستم تکیه دادم و گفتم:
- مگه دیشب بهت نگفتم آرازخان و شما رو تو این چند روز بذار کنار؟
لب‌های صورتیش رو غنچه کرد و گفت:
- خب سختمه.
دلم ضعف رفت براش، چقدر تو این تیشرت سیاه رنگِ من که تو تنش زار میزد و سر شونه‌هاش معلوم بود، بامزه شده بود، موهاش نامرتب دور شونه‌هاش ریخته بود.
- سهیلا خانم دو بار به گوشیت زنگ زد.
- زنگ می‌‌زنم بهش، حالا بیا بشین تا موهاتو ببافم؟
با چشم‌های باز شده پرسید:
- مگه بلدی؟
دستش رو گرفتم و گفتم:
- آره.
چپ‌چپ نگاهم کرد. خندیدم و گفتم:
- غیرتی نشو خانم.
- چی شد؟! تا دیروز بچه بودم الان شدم خانم؟
خندیدم و روی تخت نشوندمش و خودم هم پشتش نشستم و موهاش رو جمع کردم و گفتم:
- بچه رو قبل از گفتن قبلتو می‌گفتم.
چیزی نگفت. موهاش رو به سه دسته تقسیم کردم و گفتم:
- آرام موهاش مثل موهای تو بلند بود، همیشه من موهاشو می‌بافتم.
دوباره بغض به گلوم هجوم آورد و حس بد به همراه خشم وجودم رو گرفت و دست از بافتن برداشتم. دلارام کمی سرش رو به سمتم چرخوند و گفت:
- ببخش نمی‌خواستم ناراحتت کنم.
لبخندی زدم، دلم نمی‌اومد ناراحتش کنم. با انگشتم صورتش رو نوازش کردم و گفتم:
- ناراحت نشدم قربونت برم.
برگشت، درست روبه‌روم چهار زانو نشست و با دست‌هاش صورتم رو قاب گرفت با صدایی بغض‌دار گفت:
- دیگه هیچ‌وقت این حرف رو نزن، الهی من قربون تو برم.
خندیدم و پیشونیش رو بوسیدم و گفتم:
- خدا نکنه عزیزم.
سریع گونه‌م رو بوسید و برگشت و گفت:
- موهام رو زود بباف بریم‌‌، الان گلی و خسرو آبرومون رو می‌برن.
به کارم ادامه دادم و گفتم:
- بخوان اذیت کنن می‌فرستمشون جنگل‌های آمازون...
خندید و با خنده‌ش آتیش زد به جونم و گُر گرفتم. بافت موهاش تموم شد و بلند شد و گفت:
- من برم لباس‌هام رو بپوشم و بریم اون‌طرف.
رکابی سیاهم رو از لبه‌ی تخت برداشتم و گفتم:
- من دوش بگیرم، بریم.
لباس فرم سرمه‌ای رنگش رو از روی پاتختی برداشت، پرسید:
- پس من برم؟
بلند شدم و گفتم:
- نه.
با لبخند گفت:
- چشم آقا.
چشمکی براش زدم و گفتم:
- آفرین جانِ من.
امان از این دختر خجالتی، گونه‌هاش سرخ‌سرخ شد. از دیشب صد بار گونه‌هاش رنگ گرفت و معذب شده بود. به طرف حمام رفتم و گفتم:
- بعد صبحونه می‌ریم شهر.
- چرا؟
سرم رو به سمتش چرخوندم و گفتم:
- نکنه می‌خوای این ده روز با این لباس‌های فرم باشی؟ می‌ریم برای خرید.
لب‌هاش رو غنچه کرد و گفت:
- لازمه؟
وارد حمام شدم و گفتم:
- بله خوشگلم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,676
مدال‌ها
3
تو ماشین بودیم و دلارام ساکت نشسته بود و بیرون رو نگاه می‌کرد.
- آرامِ جانم.
سرش رو به سمتم چرخوند با لبخند جواب داد:
- جانم؟
- چرا ساکتی عزیزم؟
تیکه‌شو به در داد و گفت:
- ‌داشتم به اون روزی که از بازداشتگاه آزاد شدم فکر می‌کردم، که با هم تو ماشین بودیم.
خندیدم و ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
- سید داشت مچمون رو می‌گرفت.
یک دفعه غش‌غش خندید. آخ که خنده‌هاش قوت قلبم بود؛ غافل از این‌ که بعدها قراره حسرتش رو بخورم. دستش رو گرفتم و بوسیدم و میون دستم نگه داشتم.
- عزیزم.
نیم نگاهی بهش کردم و گفتم:
- جانم؟
انگار تردید داشت؛ اما پرسید:
- دیروز چرا اون‌جوری عصبی بودی؟
از سوألش جا خوردم، جوابی برای سوألش نداشتم.
- چیزی نپرس.
آروم گفت:
- چشم.
کلافه پوفی کشیدم و دستی تو موهام کشیدم و تا شهر چیزی نگفت. تو مرکز خرید هر چی لازم بود رو براش خریدم، مدام غر میزد که این‌ چیزها به دردش نمی‌خوره؛ اما گوش نمی‌دادم و از همه چیز بهترین‌ها رو براش خریدم. در حالی که باکس‌ِ صورتی رنگ رو جلوی صورتم تکون می‌داد، گفت:
- من این همه لوازم آرایش رو چیکار کنم؟
خندیدم و گفتم:
- تو اولین دختری هستی که این حرف رو می‌زنه و از خرید خوشش نمیاد.
دست‌هاش رو به کمر زد و با اخم گفت:
- تا به‌ حال چند تا دختر رو بردی خرید؟
بلند خندیدم، هر کی اطرافمون بود چرخید و نگاهم کرد. دلم می‌خواست همون لحظه این دختر حسود رو تو بغلم فشار بدم.
همچنان اخم داشت.
- قربونت برم تو اولینی.
نگاهش رنگ گرفت و نفسی کشید و گفت:
- ‌آخیش، داشتم دق می‌کردم.
این حرفش ته دلم رو خالی کرد، بعد از ده روز چه به روز این دختر می‌اومد؟ من که خودخواه نبودم، بودم؟! کلافه پوفی کشیدم. دلارام دستش رو دور بازوم حلقه کرد و گفت:
- حرفم ناراحتت کرد؟
لبخند زدم و گفتم:
- نه عزیزم، بریم کفشم بگیریم.
- نمی‌خوام.
چپ‌چپ نگاهش کردم. پوفی کرد و گفت:
- اون‌جور نگام نکن که می‌گورخم.
خندیدم و وارد مغازه کفش فروشی شدیم. فروشنده‌ش دختر جوونی بود. سلام کردیم و من روی صندلی نشستم و گفتم:
- هر کدوم رو دوست داری انتخاب کن.
دلارام دوری تو مغازه زد و اومد و گفت:
- واجبه بگیریم؟ من که از عمارت بیرون نمیرم.
آروم گفتم:
- عزیزم چرا ان‌قدر مقاومت می‌کنی؟
دختر فروشنده جلوتر اومد و لبخندی زد و لب‌های سرخش رو کج و کوله کرد و گفت:
- عزیزم چیزی مَد نظرته؟
گفتم:
- هم کالج می‌خوایم هم اسپرت.
دلارام معترض اسمم رو صدا زد. دختره قری به گردنش داد و گفت:
- وای عزیزم چه خوبه با داداشت اومدی خرید.
متعجب شدم و پِی به هدفش بردم، پرسیدم:
- چرا فکر کردین من داداششم؟
دختر فروشنده دستپاچه شد و گفت:
- حدس زدم.
دلارام دستم رو گرفت و با صدای کشیده گفت:
- نه گلم، شوهرمه.
دستم رو کشید و ادامه داد:
- پاشو بریم من کفش نمی‌خوام.
خنده‌ام گرفته بود بلند شدم و باکس‌های خرید رو برداشتم و دست دلارام رو گرفتم و از مغازه بیرون رفتیم. دلارام زیر لب غر میزد.
- عزیزم اون روبه‌رو هم مغازه هست بریم، کفش‌هاش رو ببین.
بق کرده گفت:
- نمی‌خوام. میشه برگردیم؟ خسته شدم.
- نه، اول برای یه دختر اخمالو کفش می‌گیریم بعدش می‌ریم ناهار می‌خوریم بعد می‌ریم روستا.
نگاهم کرد چشم‌هاش پر از اشک بود. انگار دنیا رو سرم خراب شد.
- چی ناراحتت کرد؟
‌پشتش رو کرد و گفت:
- هیچی.
دیگه حرفی نزدم و بعد از خرید کفش به انتخاب من، به پارکینگ رفتیم و خریدها رو توی ماشین گذاشتیم.
- خب عزیزم، ناهار چی دوست داری بخوریم؟
هنوز دمق بود و فقط شونه بالا انداخت. سرم رو خم کردم تو چشم‌هاش خیره شدم و گفتم:
- میشه بگی یک دفعه چت شد؟
- دوست ندارم پول اهالی عمارت رو برای من خرج کنی.
با اخم گفتم:
- من هزار تومان از مال کسی رو برای تو خرج نکردم، دلارام چی در موردم فکر می‌‌کنی؟
قطره اشکی از چشمش چکید و آروم گفت:
- ببخشید.
دستش رو گرفتم و گفتم:
- من محتاج مال آقابزرگ نبودم و نخواهم بود.
لبش رو به دندون گرفت و چیزی نگفت.
- با پیتزا موافقی؟
بغضش رو قورت داد و گفت:
- هر چی تو بگی.
- نه دیگه هر چی آرامِ جانم بگه.
لبخند رو لبش نشست و گفت:
- همون پیتزا.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,676
مدال‌ها
3
دلارام سه قاچ از پیتزا رو خورد و گفت:
- وای ترکیدم، دیگه نمی‌خورم.
با تعجب گفتم:
- شوخی می‌کنی؟!
- نه سیر شدم.
- همیشه ان‌قدر کم غذایی؟
مقداری از نوشابه‌ش رو خورد و گفت:
- آره.
- ‌این‌ که خوب نیست، جون نمی‌گیری.
خندید و گفت:
- از بچگی همین بودم، واسه اینه نیِ قیلونم.
- دختر باید مثل تو باشه، ریز و بغلی.
گونه‌هاش سرخ شد و سرش رو پایین انداخت. سرم رو نزدیکش بردم و گفتم:
- دلارام! با من راحت باش، من الان محرم‌ترینم برات.
- بعد از ده روز باز نامحرمی.
حرف حقش به مزاجم خوش نیومد. لبم رو با دستمال پاک کردم و گفتم:
- ما تو زمان حال زندگی می‌کنیم؛ پس به فکر آینده نباش و الان رو خوش باش.
لبخندی زد و گفت:
- درست میگی عزیزم.
قاچ پیتزایی رو برداشتم و گاز زدم که دیدم دلارام به بیرون خیره شده؛ رد نگاهش رو گرفتم، دختر و پسر بچه‌ای پشت شیشه داشتند به داخل نگاه می‌کردند. ظاهر و لباس مناسبی نداشتند. بلند شدم و گفتم:
- بریم؟
دلارام نگاهش رو از اون دو بچه گرفت و بلند شد و گفت:
- بریم.
- تو برو من حساب کنم بیام، فقط یه‌کم طول می‌کشه.
- باشه من بیرونم.
دلارام رفت و منم به طرف صندوق رفتم.

«‌دلارام»
به طرف اون دوتا بچه رفتم. جعبه‌ای پر از جوراب و گل‌سر جلوشون بود. سلام کردم اول نگاهی به‌هم انداختند و بعد جوابم رو دادم.
جلوشون زانو زدم و گفتم:
- من دلارامم. میشه اسم قشنگتون رو بدونم؟
پسر بچه اخمی کرد و گفت:
- نه.
دختر بچه لبخند زد و گفت:
- اسم من نورا.
پسره با اخم گفت:
- چرا بهش گفتی؟ مگه مامان نگفت با هر کسی حرف نزنیم.
نورا کف دستش رو روی دهانش کوبید و خندید. خیلی شبیه هم بودند و با نگاه اول میشد فهمید خواهر و برادر هستند. چشم و ابروی هر دوشون درشت و مشکی بود، با مژه‌های بلند. با لبخند گفتم:
- چه اسم قشنگی داری خوشگله.
نورا ذوق کرد و موهای مشکی بیرون زده از کلاه بافتنی قرمزش رو داخل فرستاد.
- آبجی خرید داری در خدمتیم نداری مزاحم نشو.
دلم ضعف رفت برای این بچه که معلوم بود بیش‌تر از هفت یا هشت سال نداره. خندیدم و گفتم:
- گل‌سر می‌خوام آقا خوشگله.
گل‌سری از تو جعبه برداشت و به سمتم دراز کرد و گفت:
- سی تومن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین