- Dec
- 831
- 23,676
- مدالها
- 3
خانم بزرگ جور خاصی نگاهم میکرد و با مهربونی گفت:
- فرخ خوب کسی رو انتخاب کرد، خداروشکر برای بودنت.
عمه ثریا نیشخندی زد و گفت:
- آقا جونم یه عمر جمع کرد بعدش آراز یه ساعته به باد داد.
جلوی زبونم رو گرفتم جوابی ندم. عمه سهیلا جوابش رو داد:
- ثریا جون اتفاقاً آراز بهترین کار رو کرد من که خیلی خوشم اومد، آراز با این کار اعتبارش رو زیادتر کرد. تو فردا روز برو به همین مردم بگو آراز مشکل داره به خدا برای حل مشکل، همشون جونشون رو میدن.
خانم بزرگ سرش رو تکون داد و گفت:
- این بهترین تصمیمی بود که میشد گرفت.
رو به عمه ثریا گفتم:
- عمه جان این زمینها حق این مردم زحمت کش بود، من شک ندارم اگه آقابزرگم زنده میموند این کار رو میکرد؛ بذارین دعای این مردم، پشت آقابزرگ باشه.
عمه ثریا پوزخندی زد و بلند شد و رفت. خانم بزرگ گفت:
- خودتو ناراحت نکن مادر.
عمه سهیلا گفت:
- عمه فرخنده اونشب تا صبح داشت ثریا رو پر میکرد، خدا رو خوش نمیاد بین اهالی عمارت رو بههم بزنه.
با خنده گفتم:
- نمیدونم این زن مشکلش با من چیه؟!
خانم بزرگ گفت:
- ولش کنید مادر اون دو روزی مهمون بود و رفت.
گوشی عمه سهیلا زنگ خورد و بلند شد و ما رو تنها گذاشت. خانم بزرگ به اطراف نگاهی انداخت و آروم گفت:
- نامهی آقابزرگت رو خوندم.
لنگهی ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
- خب؟
- از من خواسته بود که با ازدواج تو و یاسمن ریشهی این خونواده رو محکم کنم.
آروم لب زدم:
- خانم بزرگ!
خانم بزرگ دستم رو گرفت و گفت:
- یاسمن بهترین انتخابه، اون تو رو دوست داره، از هفده یا هجده سالگیش عاشقت بوده. اون بهخاطر تو تموم خواستگاراش رو جواب کرده.
- خانم بزرگ من فعلاً هیچ تصمیمی برای ازدواج ندارم.
خانم بزرگ به سمتم خم شد و گونهم رو بوسید و گفت:
- خواستهی آقابزرگت این بوده، تو که نمیخوای به وصیتش عمل نکنی جانِ مادر؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- چی بگم؟!
- فعلاً فکراتو بکن عجلهای نیست. تو انقدر فهمیده هستی که تصمیم درست رو میگیری.
فقط سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم.
عمه سهیلا برگشت و با خوشحالی گفت:
- یه خبر خوب.
خانم بزرگ نگاهش کرد و گفت:
- خیره.
عمه نشست و گفت:
- جمیله بود، دعوتمون کرد چند روزی همگی بریم کیش.
- کیش؟!
- بله خانم جون همهمون به این سفر احتیاج داریم، الانم هوای کیش عالیه.
خانم بزرگ نگاهی به من انداخت و گفت:
- تو چی میگی مادر؟
- نمیدونم، ولی فکر خوبیه، برید.
عمه متعجب گفت:
- بریم؟! مگه تو نمیای؟
- نه عمه جان، من خیلی کار دارم، باید دنبال این سندها باشم و اگه بشه به کارخونهها سر بزنم ببینم چه وضعی دارن.
خانم بزرگ با اخم گفت:
- تو نیای منم نمیرم.
بلند شدم و جلوی پاش زانو زدم و گفتم:
- جیران خانم! من تازه از سفر برگشتم، این شماین که به سفر احتیاج دارین، با عمهها برین بهتون خوش میگذره.
خانم بزرگ دستی به موهام کشید و گفت:
- تو میاومدی بیشتر به من خوش میگذشت.
بوسهای پشت دستش زدم و گفتم:
- سفر بعدی خودم و خودتون میریم.
خانم بزرگ خندید و گفت:
- خودم و خودت و خودش.
عمه گفت:
- بلهبله، خبرایه؟!
خانم بزرگ پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- یه رازِ بین من و آراز...
- فرخ خوب کسی رو انتخاب کرد، خداروشکر برای بودنت.
عمه ثریا نیشخندی زد و گفت:
- آقا جونم یه عمر جمع کرد بعدش آراز یه ساعته به باد داد.
جلوی زبونم رو گرفتم جوابی ندم. عمه سهیلا جوابش رو داد:
- ثریا جون اتفاقاً آراز بهترین کار رو کرد من که خیلی خوشم اومد، آراز با این کار اعتبارش رو زیادتر کرد. تو فردا روز برو به همین مردم بگو آراز مشکل داره به خدا برای حل مشکل، همشون جونشون رو میدن.
خانم بزرگ سرش رو تکون داد و گفت:
- این بهترین تصمیمی بود که میشد گرفت.
رو به عمه ثریا گفتم:
- عمه جان این زمینها حق این مردم زحمت کش بود، من شک ندارم اگه آقابزرگم زنده میموند این کار رو میکرد؛ بذارین دعای این مردم، پشت آقابزرگ باشه.
عمه ثریا پوزخندی زد و بلند شد و رفت. خانم بزرگ گفت:
- خودتو ناراحت نکن مادر.
عمه سهیلا گفت:
- عمه فرخنده اونشب تا صبح داشت ثریا رو پر میکرد، خدا رو خوش نمیاد بین اهالی عمارت رو بههم بزنه.
با خنده گفتم:
- نمیدونم این زن مشکلش با من چیه؟!
خانم بزرگ گفت:
- ولش کنید مادر اون دو روزی مهمون بود و رفت.
گوشی عمه سهیلا زنگ خورد و بلند شد و ما رو تنها گذاشت. خانم بزرگ به اطراف نگاهی انداخت و آروم گفت:
- نامهی آقابزرگت رو خوندم.
لنگهی ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
- خب؟
- از من خواسته بود که با ازدواج تو و یاسمن ریشهی این خونواده رو محکم کنم.
آروم لب زدم:
- خانم بزرگ!
خانم بزرگ دستم رو گرفت و گفت:
- یاسمن بهترین انتخابه، اون تو رو دوست داره، از هفده یا هجده سالگیش عاشقت بوده. اون بهخاطر تو تموم خواستگاراش رو جواب کرده.
- خانم بزرگ من فعلاً هیچ تصمیمی برای ازدواج ندارم.
خانم بزرگ به سمتم خم شد و گونهم رو بوسید و گفت:
- خواستهی آقابزرگت این بوده، تو که نمیخوای به وصیتش عمل نکنی جانِ مادر؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- چی بگم؟!
- فعلاً فکراتو بکن عجلهای نیست. تو انقدر فهمیده هستی که تصمیم درست رو میگیری.
فقط سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم.
عمه سهیلا برگشت و با خوشحالی گفت:
- یه خبر خوب.
خانم بزرگ نگاهش کرد و گفت:
- خیره.
عمه نشست و گفت:
- جمیله بود، دعوتمون کرد چند روزی همگی بریم کیش.
- کیش؟!
- بله خانم جون همهمون به این سفر احتیاج داریم، الانم هوای کیش عالیه.
خانم بزرگ نگاهی به من انداخت و گفت:
- تو چی میگی مادر؟
- نمیدونم، ولی فکر خوبیه، برید.
عمه متعجب گفت:
- بریم؟! مگه تو نمیای؟
- نه عمه جان، من خیلی کار دارم، باید دنبال این سندها باشم و اگه بشه به کارخونهها سر بزنم ببینم چه وضعی دارن.
خانم بزرگ با اخم گفت:
- تو نیای منم نمیرم.
بلند شدم و جلوی پاش زانو زدم و گفتم:
- جیران خانم! من تازه از سفر برگشتم، این شماین که به سفر احتیاج دارین، با عمهها برین بهتون خوش میگذره.
خانم بزرگ دستی به موهام کشید و گفت:
- تو میاومدی بیشتر به من خوش میگذشت.
بوسهای پشت دستش زدم و گفتم:
- سفر بعدی خودم و خودتون میریم.
خانم بزرگ خندید و گفت:
- خودم و خودت و خودش.
عمه گفت:
- بلهبله، خبرایه؟!
خانم بزرگ پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- یه رازِ بین من و آراز...
آخرین ویرایش: