- Dec
- 831
- 23,673
- مدالها
- 3
سر میز شام خانم بزرگ آروم بود و چیزی نمیخورد. این یک هفته خیلی بیتابی میکرد و دو بار مجبور شدیم دکتر خبر کنیم. دکتر هم براش داروهای آرامشبخش تجویز کرد. دستش رو گرفتم و گفتم:
- خانم بزرگ چرا غذا نمیخورین؟
لبخند کم جونی زد و گفت:
- میل ندارم.
عمه ثریا که کنار خانم بزرگ نشسته بود، گفت:
- عزیزِ من، شما دارین خودتون رو از بین میبرین، اگه به خودتون رحم نمیکنین به ما رحم کنین، ما جز شما مگه کسی رو داریم؟
خانم بزرگ با دستمال نَمِ چشمش رو گرفت و گفت:
- ببخشید شما رو هم اذیت میکنم.
جمشیدخان گفت:
- خانم جون، منظور ثریا این نیست که ما رو اذیت میکنین، ما همه به فکر سلامتی شما هستیم. قسمت این بوده، نمیشه با قسمت جنگید.
خانم بزرگ سرش رو تکون داد و گفت:
- درسته. حالا غذاتونو بخورید تا از دهن نیوفتاده.
قاشق و چنگال رو برداشتم و گفتم:
- من احتمال زیاد اگه بلیط گیرم بیاد فردا شب میرم ترکیه.
همه نگاهها بهسمت من چرخید. خانم بزرگ با نگاهی مضطرب، گفت:
- به این زودی میخوای بری؟!
لبخندی زدم و گفتم:
- قربونتون برم، دو هفته دیگه بر میگردم، علی به دلایلی فعلاً نمیتونه بره؛ باید خودم برم اوضاع شرکت رو سر و سامون بدم، میام.
خانم بزرگ لبخندی زد و گفت:
- آهان، دردت به جونم، خیالم راحت شد.
عمه سهیلا گفت:
- برو عزیزم، بهسلامت بری و برگردی. خیالتم از بابت خانم جون راحت باشه، مثل خودت که این یک هفته دورش چرخیدی، دورش میچرخیم.
- از اون بابت که خیالم راحته. خانم بزرگ تا شما رو داره غمی نداره.
عمه سهیلا قربونت برمی گفت و خندید. عمه فرخنده در حالی که غذاش رو آروم میخورد و زیر چشمی من رو زیر نظر داشت، گفت:
- نکنه کم آوردی و داری فرار میکنی؟
عمه سهیلا گفت:
- وا! عمه جان.
عمه فرخنده به عمه سهیلا توپید:
- دروغه؟ چندبار گفتم این پسر اینجا بمون نیست.
نیشخندی زدم و با خونسردی گفتم:
- عمه خانم شما با من مشکلی دارین؟ احساس میکنم از من خوشتون نمیاد.
عمه فرخنده قاشق و چنگالش رو توی بشقاب گذاشت و دستهاش رو تو هم گره زد و گفت:
- من واقعیت رو میگم، تو رو که تو کشور و شهر خودت بزرگ نشدی رو نمیشه به زور اینجا نگه داشت. تو رو مادرت نذاشت اینجا بزرگ بشی. مقصرم فرخ بود که به مادرت رو داد.
من که تحمل نداشتم کسی در مورد مادرم حرفِ بیربطی بزنه بلند شدم و با جدیت گفتم:
- بزرگین احترامتون واجب؛ اما اجازه نمیدم حرف نامربوط در مورد مادرم بزنین.
خانم بزرگ اسمم رو صدا زد. عمه فرخنده پوزخندی زد و گفت:
- از اون دختر غربتی معلومه چی پس میوفته.
خشم تموم وجودم رو گرفت و محکم روی میز زدم و گفتم:
- حرف دهنت رو بفهم پیرزن خرفت، یک هفته تمومه داری مثل مار نیش میزنی هیچی نگفتم و بهخاطر سن و سالت کوتاه اومدم؛ اما یکبار دیگه به مادر من بیاحترامی کنی، میشنوی اونچه که نباید بشنوی.
عمه ثریا گفت:
- آراز! بسه، کم بیادب باش.
با خشم نگاهی به عمه ثریا انداختم و گفتم:
- گِل میگیرم دهنی رو که بخواد در مورد مادر من حرف مفت بزنه، حالا هر کی میخواد باشه.
این رو گفتم و بدون اینکه به صدا زدنهای خانم بزرگ و عمه سهیلا توجه کنم میز شام رو ترک کردم و به بیرون رفتم.
- خانم بزرگ چرا غذا نمیخورین؟
لبخند کم جونی زد و گفت:
- میل ندارم.
عمه ثریا که کنار خانم بزرگ نشسته بود، گفت:
- عزیزِ من، شما دارین خودتون رو از بین میبرین، اگه به خودتون رحم نمیکنین به ما رحم کنین، ما جز شما مگه کسی رو داریم؟
خانم بزرگ با دستمال نَمِ چشمش رو گرفت و گفت:
- ببخشید شما رو هم اذیت میکنم.
جمشیدخان گفت:
- خانم جون، منظور ثریا این نیست که ما رو اذیت میکنین، ما همه به فکر سلامتی شما هستیم. قسمت این بوده، نمیشه با قسمت جنگید.
خانم بزرگ سرش رو تکون داد و گفت:
- درسته. حالا غذاتونو بخورید تا از دهن نیوفتاده.
قاشق و چنگال رو برداشتم و گفتم:
- من احتمال زیاد اگه بلیط گیرم بیاد فردا شب میرم ترکیه.
همه نگاهها بهسمت من چرخید. خانم بزرگ با نگاهی مضطرب، گفت:
- به این زودی میخوای بری؟!
لبخندی زدم و گفتم:
- قربونتون برم، دو هفته دیگه بر میگردم، علی به دلایلی فعلاً نمیتونه بره؛ باید خودم برم اوضاع شرکت رو سر و سامون بدم، میام.
خانم بزرگ لبخندی زد و گفت:
- آهان، دردت به جونم، خیالم راحت شد.
عمه سهیلا گفت:
- برو عزیزم، بهسلامت بری و برگردی. خیالتم از بابت خانم جون راحت باشه، مثل خودت که این یک هفته دورش چرخیدی، دورش میچرخیم.
- از اون بابت که خیالم راحته. خانم بزرگ تا شما رو داره غمی نداره.
عمه سهیلا قربونت برمی گفت و خندید. عمه فرخنده در حالی که غذاش رو آروم میخورد و زیر چشمی من رو زیر نظر داشت، گفت:
- نکنه کم آوردی و داری فرار میکنی؟
عمه سهیلا گفت:
- وا! عمه جان.
عمه فرخنده به عمه سهیلا توپید:
- دروغه؟ چندبار گفتم این پسر اینجا بمون نیست.
نیشخندی زدم و با خونسردی گفتم:
- عمه خانم شما با من مشکلی دارین؟ احساس میکنم از من خوشتون نمیاد.
عمه فرخنده قاشق و چنگالش رو توی بشقاب گذاشت و دستهاش رو تو هم گره زد و گفت:
- من واقعیت رو میگم، تو رو که تو کشور و شهر خودت بزرگ نشدی رو نمیشه به زور اینجا نگه داشت. تو رو مادرت نذاشت اینجا بزرگ بشی. مقصرم فرخ بود که به مادرت رو داد.
من که تحمل نداشتم کسی در مورد مادرم حرفِ بیربطی بزنه بلند شدم و با جدیت گفتم:
- بزرگین احترامتون واجب؛ اما اجازه نمیدم حرف نامربوط در مورد مادرم بزنین.
خانم بزرگ اسمم رو صدا زد. عمه فرخنده پوزخندی زد و گفت:
- از اون دختر غربتی معلومه چی پس میوفته.
خشم تموم وجودم رو گرفت و محکم روی میز زدم و گفتم:
- حرف دهنت رو بفهم پیرزن خرفت، یک هفته تمومه داری مثل مار نیش میزنی هیچی نگفتم و بهخاطر سن و سالت کوتاه اومدم؛ اما یکبار دیگه به مادر من بیاحترامی کنی، میشنوی اونچه که نباید بشنوی.
عمه ثریا گفت:
- آراز! بسه، کم بیادب باش.
با خشم نگاهی به عمه ثریا انداختم و گفتم:
- گِل میگیرم دهنی رو که بخواد در مورد مادر من حرف مفت بزنه، حالا هر کی میخواد باشه.
این رو گفتم و بدون اینکه به صدا زدنهای خانم بزرگ و عمه سهیلا توجه کنم میز شام رو ترک کردم و به بیرون رفتم.
آخرین ویرایش: