جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط atefeh.m با نام [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,648 بازدید, 220 پاسخ و 29 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,673
مدال‌ها
3
سر میز شام خانم بزرگ آروم بود و چیزی نمی‌خورد. این یک هفته خیلی بی‌تابی می‌کرد و دو بار مجبور شدیم دکتر خبر کنیم. دکتر هم براش داروهای آرامش‌بخش تجویز کرد. دستش رو گرفتم و گفتم:
- خانم بزرگ چرا غذا نمی‌خورین؟
لبخند کم جونی زد و گفت:
- میل ندارم.
عمه ثریا که کنار خانم بزرگ نشسته بود، گفت:
- عزیزِ من، شما دارین خودتون رو از بین می‌برین، اگه به خودتون رحم نمی‌کنین به ما رحم کنین، ما جز شما مگه کسی رو داریم؟
خانم بزرگ با دستمال نَمِ چشمش رو گرفت و گفت:
- ببخشید شما رو هم اذیت می‌کنم.
جمشیدخان گفت:
- خانم جون، منظور ثریا این نیست که ما رو اذیت می‌کنین، ما همه به فکر سلامتی شما هستیم. قسمت این بوده، نمی‌شه با قسمت جنگید.
خانم بزرگ سرش رو تکون داد و گفت:
- درسته. حالا غذاتونو بخورید تا از دهن نیوفتاده.
قاشق و چنگال رو برداشتم و گفتم:
- من احتمال زیاد اگه بلیط گیرم بیاد فردا شب میرم ترکیه.
همه نگاه‌ها به‌سمت من چرخید. خانم بزرگ با نگاهی مضطرب، گفت:
- به این زودی می‌خوای بری؟!
لبخندی زدم و گفتم:
- قربون‌تون برم، دو هفته دیگه بر می‌گردم، علی به دلایلی فعلاً نمی‌تونه بره؛ باید خودم برم اوضاع شرکت رو سر و سامون بدم، میام.
خانم بزرگ لبخندی زد و گفت:
- آهان، دردت به جونم، خیالم راحت شد.
عمه سهیلا گفت:
- برو عزیزم، به‌‌سلامت بری و برگردی. خیالتم از بابت خانم جون راحت باشه، مثل خودت که این یک هفته دورش چرخیدی، دورش می‌چرخیم.
- از اون بابت که خیالم راحته. خانم بزرگ تا شما رو داره غمی نداره.
عمه سهیلا قربونت برمی گفت و خندید. عمه فرخنده در حالی که غذاش رو آروم می‌خورد و زیر چشمی من رو زیر نظر داشت، گفت:
- نکنه کم آوردی و داری فرار می‌کنی؟
عمه سهیلا گفت:
- وا! عمه جان.
عمه فرخنده به عمه سهیلا توپید:
- دروغه؟ چندبار گفتم این پسر این‌جا بمون نیست.
نیش‌خندی زدم و با خون‌سردی گفتم:
- عمه خانم شما با من مشکلی دارین؟ احساس می‌کنم از من خوش‌تون نمیاد.
عمه فرخنده قاشق و چنگالش رو توی بشقاب گذاشت و دست‌هاش رو تو هم گره زد و گفت:
- من واقعیت رو میگم، تو رو که تو کشور و شهر خودت بزرگ نشدی رو نمی‌شه به‌ زور این‌جا نگه داشت. تو رو مادرت نذاشت این‌جا بزرگ بشی. مقصرم فرخ بود که به مادرت رو داد.
من که تحمل نداشتم کسی در مورد مادرم حرفِ بی‌ربطی بزنه بلند شدم و با جدیت گفتم:
- بزرگین احترام‌تون واجب؛ اما اجازه نمی‌دم حرف نامربوط در مورد مادرم بزنین.
خانم بزرگ اسمم رو صدا زد. عمه فرخنده پوزخندی زد و گفت:
- از اون دختر غربتی معلومه چی پس میوفته.
خشم تموم وجودم رو گرفت و محکم روی میز زدم و گفتم:
- حرف دهنت رو بفهم پیرزن‌ خرفت، یک هفته تمومه داری مثل مار نیش می‌زنی هیچی نگفتم و به‌خاطر سن و سالت کوتاه اومدم؛ اما یک‌بار دیگه به مادر من بی‌احترامی کنی، می‌شنوی اون‌چه که نباید بشنوی.
عمه ثریا گفت:
- آراز! بسه، کم بی‌ادب باش.
با خشم نگاهی به عمه ثریا انداختم و گفتم:
- گِل می‌گیرم دهنی رو که بخواد در مورد مادر من حرف مفت بزنه، حالا هر کی می‌خواد باشه.
این رو گفتم و بدون این‌که به صدا زدن‌های خانم بزرگ و عمه سهیلا توجه کنم میز شام رو ترک کردم و به بیرون رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,673
مدال‌ها
3
«دلارام»
خاتون با عجله به آشپزخونه اومد و در حالی که از استرس دست‌هاش رو به‌هم می‌سابید و گفت:
- خدا امشبو بخیر کنه.
گلی که مشغول تمیز کردن گاز بود، دست از کار کشید و پرسید:
- چی شده؟
خاتون روی صندلی نشست و گفت:
- فرخنده خانم و آراز با هم بحثشون شد.
من که پای سینک بودم، شیر آب رو بستم و پرسیدم:
- چرا آخه؟!
خاتون سرش رو تکون داد و با صدای آروم گفت:
- خجالت نمی‌کشه با این سنش حرفی می‌زنه که جایز نیست، همه می‌دونن آراز رو خونواده‌ش حساسه.
کنار خاتون نشستم و گفتم:
- مگه چی گفت؟
- فرخنده از روز اول از آسیه‌ی خدا بیامرز خوشش نمی‌اومد، همش می‌گفت چرا فرامرز، جمیله رو نگرفت؟!
گلی لبش رو کج کرد و گفت:
- چقدر بدم میاد از این‌جور آدمایی، خدایی من جای آرازخان بودم بیرونش می‌کردم، یه هفته‌س خون به جیگرمون کرده. این چرا این‌جوره؟ این چرا اون‌جوره؟ این چرا کجه؟ این چرا راسته؟ اه اه.
خاتون لبش رو به دندون گرفت و گفت:
- آروم گلی میان می‌شنون.
گلی شونه‌هاش رو بالا انداخت و گفت:
- برام مهم نیست؛ مگه دروغه؟
- پیر زنه جوری حرف می‌زنه انگار آراز دشمن این خونواده‌س.
پرسیدم:
- بحث‌شون به کجا رسید؟
- آراز بلند شد و رفت، شامشم نخورد؛ طفلک از روزی که فرخ‌خان خدا بیامرز بستری شد، شب و روز نداره.
با این حرف خاتون بغض گلوم رو گرفت و بلند شدم و جلوی سینک ایستادم و به کارم ادامه دادم. دلم برای آرازخان سوخت. تموم این یک هفته به چشم خودم دیدم سعی داشت دل همه رو به دست بیاره، با چشم خودم محبت‌هاش رو به اعضای خونواده دیدم. دیدم تا خانم بزرگ نمی‌خوابید خودش استراحت نمی‌کرد. در حقش بی‌انصافی و کم لطفی بود.
آخر شب بعد از انجام کارها برق آشپزخونه رو خاموش کردم و داشتم در پشتی آشپزخونه رو می‌بستم که به اتاقم برم که متوجه شدم آرازخان جلوی پنجره ایستاده و به آسمون خیره شده. به آشپزخونه برگشتم و لقمه‌ای از گوشت غذای شام که سهم خودم بود و هنوز گرم بود، درست کردم و تو یک بشقاب گذاشتم و به‌طرف سوئیت رفتم. آرازخان هنوز پشت پنجره بود. آروم با انگشت به شیشه زدم. آرازخان نگاهم کرد و بعد کمی مکث پنجره رو باز کرد.
- شب بخیر.
اخم داشت و معلوم بود هنوز ذهنش درگیر اون بحث بود.
- کاری داری؟
بشقاب رو بالاتر گرفتم و گفتم:
- براتون لقمه آوردم، آخه خاتون گفت شام نخوردین.
نگاهش رو به لقمه دوخت و گفت:
- گشنه‌ام نیست.
سرم رو کج کردم و گفتم:
- آخر شب گشنه‌تون میشه.
- نمی‌شه.
لبخندی زدم و گفتم:
- منم خیلی شب‌ها قهر می‌کردم و شام نمی‌خوردم؛ اما نصف شب‌ها از گشنگی می‌مردم.
لبخند محوی زد و گفت:
- پس چرا زنده‌ای؟
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:
- از اون‌جایی که زیاد قهر می‌کردم، همیشه نونی، کلوچه‌ای تو اتاقم داشتم، آینده‌نگر بودم.
آرازخان شروع کرد به خندیدن. متعجب بهش خیره شدم؛ مگه آرازخان هم خندیدن بلد بود؟! واقعاً این مرد خندون همون آرازخانِ هر روزه‌؟! چقدر خنده بهش می‌اومد، چقدر دوست داشتنی‌تر میشد، بعد از کمی خندیدن‌، گفت:
- عجب از تو بچه!
سرم رو کج کردم و گفتم:
- چرا بهم می‌گین بچه؟!
هنوز رگه‌هایی از خنده تو صورتش بود. جواب داد:
- چون بچه‌ای... .
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
- من بیست سالمه.
لبخند محوی زد و به صورتم خیره شد و چیزی نگفت. بشقاب رو بالاتر بردم و با لبخند گفتم:
- بردارید، دنیا ارزش اینو نداره به‌خاطر یه کسایی که از محبت بویی نبردن، گشنه بمونین.
با کمی مکث لقمه رو برداشت و گفت:
- این‌قدر خوب نباش، هر کَسی لیاقت خوبیت رو نداره.
با این حرفش تپش قلبم دو برابر شد. انگار صدها پروانه تو دلم به پرواز در اومدند. کاش این مرد این‌قدر با من خوب نبود، من زیادی بی‌جنبه بودم. کاش می‌دونست با هر کلمه و حرکتش من رو تا آسمون‌ها می‌برد، به سختی آب دهانم رو قورت دادم و گفتم:
- شما هر کَسی نیستین.
این رو گفتم و به‌طرف اتاقم دویدم. اشک‌هام باز روی صورتم جاری شدند. من باید قبول می‌کردم که دوستش داشتم. دوست داشتنی که حد و مرز نداشت، دوست داشتنی که راضی بودم جانم رو براش فدا کنم؛ من دیوانه‌وار آرازخان رو می‌خواستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,673
مدال‌ها
3
از ظهر که شنیده بودم آرازخان می‌خواد به ترکیه بره، آروم و قرار نداشتم. سخت بود برام که نبینمش. درست بود چیزی بین ما نبود و عشق من یک طرفه بود؛ اما همین که هر روز می‌دیدمش برام دلگرمی و امید بود. گلی به رفتارم شک کرده بود و مدام می‌پرسید چرا آشفته‌م؛ موضوع رو به نزدیکی عادت ماهانه‌م ربط دادم و بی‌خیالم شد. ساعت سه بعد از ظهر بود که گلی با بغض اومد و گفت:
- وای دلم ریش شد.
سبزی‌های پاک شده رو توی آب‌کش ریختم و پرسیدم:
- چرا؟
- آرازخان داره میره، برو ببین خانم بزرگ چی می‌کنه؟
ته دلم خالی شد و انگار تموم غم‌های دنیا تو دلم سرازیر شد. سریع از آشپزخونه بیرون رفتم. چشمم به آرازخان افتاد که خانم بزرگ رو بغل کرده بود و خانم بزرگ گریه می‌کرد. اشک‌هام بی‌اختیار شروع به ریختن کردن. بقیه هم داشتند گریه می‌کردند. صدای آرازخان رو شنیدم که گفت:
- عزیز دلم اگه این‌‌جوری کنین نمی‌رم.
کاش خانم بزرگ راضی به رفتنش نمی‌شد. خانم بزرگ سر آرازخان رو به‌سمت پایین آورد گونه‌ش رو بوسید و گفت:
- دردت به جونم، برو به‌سلامت؛ خیلی زود برگرد.
آرازخان بوسه‌ای به پیشونی خانم بزرگ زد و گفت:
- چشم، شما هم مراقب خودتون باشین.
بعد از خانم بزرگ، آرازخان با همه خداحافظی کرد. همین که برگشت بره نگاهش به من که گوشه‌ای ایستاده بودم و با گریه نگاهش می‌کردم، افتاد. آروم سرش رو تکون داد در رو باز کرد و به بیرون رفت. رفت تیکه‌ای از وجودم رو برد. سریع به آشپزخونه برگشتم و از اون‌جا به اتاقم رفتم. دستم رو جلوی دهانم گرفتم تا صدای هق‌هقم رو کَسی نشنوه. هنوز نرفته دلم براش تنگ بود. طولی نکشید که گلی به اتاق اومد. انگار دردم رو فهمیده بود. اومد بغلم کرد و گفت:
- الهی من فدات بشم، چه کاری دست خودت دادی؟!
سرم رو بلند کردم و با گریه گفتم:
- دوست داشتنم اشتباهه؛ مگه نه؟
چند قطره اشک از چشم گلی رو صورتش سرازیر شد و گفت:
- دل که این چیزا حالیش نیست... .
- آخه دلِ من دست رو کَسی گذاشته که داشتنش محاله.
گلی گونه‌م رو بوسید و گفت:
- قربون دلت برم.
- گلی! تو زندگیم هیچ‌کَسو به اندازه‌ی اون دوست نداشتم.
گلی اشک‌هام رو پاک کرد و گفت:
- نمی‌دونم چی بگم عزیزم.
- عشق من یه عشق ممنوعه‌س؟
گلی سرم رو روی سی*ن*ه‌ش گذاشت و گفت:
- عشق ممنوعه وجود نداره، هر چی قسمتت باشه همون برات پیش میاد، شاید قسمت تو هم آرازخان باشه.
با شنیدن اسمش باز قلبم به هیجان افتاد. زیر لب گفتم:
- کاش بعد عمری بدبختی؛ قسمتم عشقِ ممنوعه باشه... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,673
مدال‌ها
3
«آراز»
از صبح تو شرکت بودم و تک‌تک پرونده‌ها رو بررسی کرده بودم و حسابی خسته بودم. روان‌نویس طلایی رنگم رو روی میز انداختم و کش و قوسی به بدنم دادم و کراواتم رو باز کردم. سرم رو به صندلی تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم. صدای چند ضربه به در خورد. چشم‌هام رو باز کردم و گفتم:
- بفرمائید.
مراد سینی به دست وارد شد و گفت:
- خسته نباشین رئیس.
- ممنون.
فنجون قهوه رو روی میز گذاشت و گفت:
- دیر وقته، شما نمی‌رین؟
- الان میرم، تازه کارم تموم شده، شما برو.
مراد آستین پیراهن قهوه‌ای‌ رنگش رو به بالا تا زد و گفت:
- نه، شما برین، منم میرم.
سرم رو تکون دادم و فنجون رو برداشتم و گفتم:
- باشه.
مراد به عادت همیشه‌گیش خم شد و دست روی سی*ن*ه‌اش گذاشت از اتاق بیرون رفت. مراد از زمانی که پدرم این شرکت رو تأسیس کرده بود این‌جا بود و یکی از کارکنان مورد اعتمادم بود و همیشه هواش رو داشتم. کمی از قهوه رو مزه کردم. عجیب دلم هوای دمنوش‌های خاتون رو کرد. کلافه پوفی کشیدم که یک لحظه فکرم درگیر یک جفت چشم سیاه شد، چشم‌هایی که لحظه‌ی آخر خیس از اشک دیدم‌شون. عجب از صاحب اون چشم‌ها! دختری که از نظر من مهربون‌ترین قلب رو صاحب بود، دختری که کنارش میشد پی برد زندگی هنوزم جریان داره. دختری که دنیا باهاش خوب تا نکرده بود و جز غم و بدبختی چیزی نصیبش نشده بود. دلارام نماد یک دختر ناب و پاک بود. عجیب بود برام؛ تا اون موقع از زندگیم این‌قدر وقت برای فکر کردن به جنس مخالف نذاشته بودم. امان از تو دلارام، امان از تو بچه.
بلند شدم، کت خاکستری رنگم رو به همراه کیفم برداشتم و بدون خداحافظی از مراد از شرکت خارج شدم. سریع به پارکینگ رفتم و سوار ماشین بنزِ سیاه رنگم شدم و پا روی گاز گذاشتم و با آخرین سرعت تو خیابون‌های خلوت رانندگی کردم. دستگاهِ پخش رو روشن کردم. آهنگ (بی‌گناه) علیرضا قربانی پخش شد؛ صداش رو زیاد کردم. کلافه بودم، کلافه از چیز‌هایی که ذهنم رو درگیر کرده بود. آشفته حال بودم و خودم هم علت حالِ خرابمم رو نمی‌دونستم، وقتی به خودم اومدم که کنار دریا ایستاده بودم و به دریای غرق در تاریکی خیره شده بودم. هر از گاهی صدای مو‌ج‌‌ها سکوت شب رو می‌شکست. به ماشین تکیه دادم و نشستم. آخر این ماجرا چی میشد؟ ماجرایی که تازه داشت شروع میشد و من به انتهاش فکر نمی‌کردم. تو این ماجرا تنها چیزی که نباید درگیرم می‌کرد دلدادگی بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,673
مدال‌ها
3
با صدای زنگ گوشیم چشم‌هام رو باز کردم. بلند شدم و نشستم، درد بدی تو سرم نشست. نمی‌دونم چه ساعتی بود که به خونه برگشتم و روی کاناپه خوابم برده بود. صدای زنگ گوشی قطع شد. گوشیم رو از جیب کتم برداشتم. آخرین شماره مال علی بود و چند تماس ناموفق از عمارت داشتم. حتماً خانم بزرگ بود. چون این چند روز که ترکیه بودم هر صبح زنگ میزد. در حالی که گردنم رو که به‌خاطر حالت بد خوابیدنم درد گرفته بود رو مالش می‌دادم، شماره‌ی علی رو گرفتم. بعد از چند بوق جواب داد.
- سلام آراز، خواب بودی؟
- سلام، آره خوبی؟
- خوبم، می‌خواستم قبل از عمل باهات حرف بزنم.
از درد لبم رو به دندون گرفتم و بعد کمی مکث گفتم:
- امروز عمل داری؟
- آره، یک ساعت دیگه.
- به‌سلامتی.
بلند شدم و به‌طرف آشپزخونه رفتم. چای‌ساز رو به برق زدم.
- اگه از عمل بیرون نیومدم حلالم کن.
لبخندی زدم و گفتم:
- دیوونه کی با عمل کلیه مرده که تو دومیش باشی؟
- خیلی‌ها.
روی صندلی نشستم و گفتم:
- به چیزای خوب فکر کن، به این‌که بعد عمل به زندگیت سر و سامون بدی.
علی با خنده پرسید:
- به نظرت دختر به یک آدم تک کلیه‌ای میدن؟
با خنده گفتم:
- فکر نکنم کلیه نقشی تو خوشبخت کردن یک آدم داشته باشه.
- آره راست میگی، از همه چی دوتا سالمش رو دارم این یکی رو میشه فاکتور بگیرن.
بعد غش‌غش به حرف خودش خندید. همیشه این روحیه‌اش رو تحسین می‌کردم. الانم رو تخت بیمارستان روحیه‌اش رو حفظ کرده بود.
- مراقب خودت باش، گوشیت رو بده امیر چند ساعت دیگه زنگ می‌زنم خبر بگیرم.
- باشه، راستی آراز من مردم من رو پیش آرام خاک کنید.
زهرخندی زدم و گفتم:
- آرامگاه ما برای تو جا نداره.
- بیخود، من دومادتونم باید پیش زنم خاکم کنید.
صدای بوق چای‌ساز بلند شد.
- باشه علی هر چی تو بگی.
- آفرین شاه پسر، من برم فعلاً خداحافظ.
- فعلاً.
گوشی رو روی میز انداختم و بلند شدم و آب جوش توی ماگ نقره‌ای رنگ ریختم و تی‌بگِ دمنوش گل‌ِ گاو زبون رو توش انداختم. در حالی که دمنوش رو مزه‌مزه می‌کردم، گوشی رو برداشتم و به عمارت زنگ زدم.
- بله؟
- سلام، خوبی یاسمن؟
یاسمن با خوش‌رویی جواب داد:
- ممنون، شما خوبین؟
- خوبم. خانم بزرگ کنارته؟
با کمی مکث گفت:
- نه تو اتاقشه، بذارین گوشی رو براش ببرم.
- منتظرم.
کمی از دمنوشم رو خوردم.
- سلام آرازم.
- سلام خانم بزرگ خوبین؟
- آره دردت به جونم، تو خوبی؟
ماگ رو روی میز گذاشتم و با یک حرکت رکابی مشکیم رو در آوردم و گفتم:
- چه خبرا؟
- سلامتی، همه چی در امن و امانه. تو چه خبر؟
- خبر خاصی نیست، درگیر کارهای شرکتم، یه‌کم کارم رو سبک کنم، میام.
وارد حمام شدم و شیر وان رو باز کردم که پر بشه.
- پس کم مونده بیای؟
- بله، چند تا جلسه مهم دارم بعد از اونا میام.
- بیا مادر... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,673
مدال‌ها
3
«دلارام»

تو اتاق کنار خانم بزرگ بودم و به ترتیب قرص‌هاش رو می‌دادم که یاسمن گوشی به دست وارد اتاق شد.
- خانم بزرگ! آراز پشت خطه.
تا اسمش اومد دلم پر کشید برای دیدنش، برای بودنش، خانم بزرگ با شوق گوشی رو گرفت و گفت:
- سلام آرازم.
من هم با لبخند به خانم بزرگ خیره شده بودم. کاش میشد من هم صداش رو بشنوم.
- هی! پاشو برو بیرون خودم داروی خانم بزرگو میدم.
نگاهم رو از خانم بزرگ گرفتم و با صورت اخم‌آلود یاسمن روبه‌رو شدم. آروم از کنار تخت بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. لعنت به تو یاسمن، لعنت به تموم دوری‌ها، این چند روز هر لحظه‌اش برای من پر از درد و عذاب می‌گذشت. فکر می‌کردم با ندیدنش شاید از حسم کم بشه؛ اما این حس نو پا ریشه‌ی قوی تو وجودم داشت. هر بندبندِ وجودم خواستارش بود. به حیاط رفتم. بارون نم‌نم شروع به باریدن کرده بود. همیشه دوست داشتم زیر بارون باشم؛ اما الان دل و دماغی نداشتم. می‌خواستم به داخل برگردم که عمو مَشتی صدام زد. برگشتم و جواب دادم.
- بله عمو؟
عمو مَشتی که داشت به‌طرف اتاق‌های خودشون می‌رفت، گفت:
- دخترم بیا، دیروز سید شناسنامه‌ت رو آورد داد به من‌ یادم رفت بهت بدم.
یادم افتاد که همون روز که آرازخان شناسنامه خواست از خاتون خواهش کردم که به بی‌بی زنگ بزنه و شناسنامه‌ها رو بیارن. بعد از گرفتن شناسنامه‌ها از عمو مشتی به داخل برگشتم.
همین که خواستم به آشپزخونه برم یاسمن صدام زد. ایستادم و گفتم:
- بله.
جلوتر اومد و دست به سی*ن*ه ایستاد و گفت:
- هر چی رویای فانتزی تو ذهنت بافتی رو دور بریز.
متوجه‌ی منظورش نشدم و فقط نگاهش کردم. نیش‌خندی زد و گفت:
- آراز لقمه‌ی خیلی خیلی گنده‌ای برای دهنته، آراز یک درصدم به تو فکر نمی‌کنه؛ اگه بهت محبت می‌کنه چون دلش سوخته.
بغض گلوم رو گرفت؛ اما ضعف نشون ندادم و جواب دادم:
- من هیچ رؤیایی تو ذهنم ندارم، آرازخان چون انسان محترمیه براشون ارزش قائلم و فکر نکنم احترام گذاشتن مشکلی داشته باشه.
این رو گفتم و بدون این‌که منتظر جوابش بمونم، به آشپزخونه رفتم.
از دو هفته‌ای که قرار بود آرازخان بیاد سه روزم گذشته بود و هنوز نیومده بود. بی‌نهایت دلتنگش بودم. گلی کلی نصیحتم می‌کرد، چون می‌دید که چقدر بی‌تابم، همش می‌گفت لاغر شدم و زیر چشم‌هام از شدت گریه‌های هر شبم، از سر دلتنگی
گود افتاده، مشغول سیب زمینی پوست گرفتن بودم که گلی سراسیمه وارد آشپزخونه شد و گفت:
- اتاق یاشار رو تو تمیز کردی؟
با تعجب گفتم:
- ‌آره، دیروز که نبود خاتون گفت برم تمیز کنم، چرا؟ چی شده مگه؟
تا گلی لب باز کرد حرف بزنه یاشار عصبی اومد. با ترس از جام بلند شدم. یاشار چند قدم جلو اومد و گفت:
- دیروز تو اتاق من چه غلطی می‌کردی؟
آب دهانم رو قورت دادم و گفتم:
- من فقط اتاق رو تمیز کردم.
سیلی محکمی به صورتم زد. ضربه‌ی سیلی‌اش به حدی زیاد بود که گوشم سوت کشید ،گفت:
- تو غلط کردی با جد و آبادت که دست به پرونده‌های روی میز زدی. چند روزه دارم درست‌شون می‌کنم بعد تو گند زدی به ترتیب‌شون.
دستم رو روی گونه‌م گذاشتم و گفتم:
- من نمی‌دونستم.
نذاشت بقیه‌ی حرفم رو بزنم و با پشت دست به دهانم زد و گوشه‌ی لبم پاره شد. انگار این ضربه‌ها راضیش نکرد، دستم رو کشید و جلوی گاز ایستاد. یک دفعه پشت دستم، همون دستی که چند وقت پیش با صندلش پاره‌ کرده بود رو به بدنه‌ی داغ قابلمه زد. درد وحشتناکی رو دستم پیچید. از شدت درد لبم رو گاز گرفتم و اشک‌هام سرازیر شد. گلی جیغ زد و بازوم رو کشید و رو به یاشار با خشم گفت:
- مگه اسیر گیر آوردی؟ به‌خدا آرازخان بیان بهشون میگم.
یاشار می‌خواست به گلی سیلی بزنه که گلی گفت:
- فقط دستت به من بخوره این‌جا رو رو سرت خراب می‌کنم.
یاشار دستش رو پایین آورد و نیش‌خندی زد و گفت:
- خیلی پرویی، حواست به خودت باشه.
گلی بدون هیچ ترسی گفت:
- سری قبل هم اشتباه کردم که به آرازخان نگفتم که چه بلایی سرش آوردی؛ اما این‌بار میگم.
یاشار با خشم گفت:
- تو کی باشی برای من خط و نشون می‌کشی؟
گلی تو چشم‌های یاشار خیره شد و گفت:
- هر کی هستم؛ اما از تو نمی‌ترسم.
یاشار سرش رو تکون داد و گفت:
- دارم برات.
از آشپزخونه بیرون رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,673
مدال‌ها
3
گلی دست من رو کشید و از آشپزخونه بیرون رفتیم و یک‌راست به پذیرایی رفتیم.
- گلی کجا می‌ریم؟
- تو بیا.
سوزش دستم بیش‌تر شده بود و ذوق‌ذوق می‌کرد. سهیلا خانم تنها اون‌جا بود و سرش تو گوشیش بود. گلی گفت:
- سهیلا خانم!
سهیلا خانم سرش رو بلند کرد و گفت:
- بله؟
گلی دستم رو بالا گرفت و گفت:
- ببینین آقا یاشار چیکار کردن؟
سهیلا خانم با تعجب چشم‌هاش رو باز کرد و گفت:
- وای خدا! کارِ یاشاره؟
- بله، سری قبلم با کف صندلش دستش رو پاره کرد.
- آخه چرا؟
سرم رو پایین انداختم. گلی جواب داد:
- ایشون گفتن تا زنده هستن روز خوش برای دلارام نمی‌ذاره. آخه خدا رو خوش میاد؟ الانم اومد دستش رو به قابلمه‌ی داغ چسبوند.
- ببرش یک پماد بزن رو دستش. خودم رسیدگی می‌کنم.
گلی گفت:
- صورتش رو نگاه کنید هنوز جای انگشتاش مونده، آرازخان بیان خودم بهشون میگم، آخه منم تهدید کردن.
- باشه گلی، حالا این طفلک رو ببر بهش برس تا دستش عفونت نکرده.
***
ساعت دو شب بود من هنوز خوابم نبرده بود. نگاهی به دستم که تاول زده بود انداختم. گلی برای این‌که زودتر خوب بشم روی زخم رو نپوشوند. تو آینه که خودم رو دیدم جای انگشت‌های یاشار مونده بود و گوشه‌ی لبم زخم بود.
پتو رو روی خودم مرتب کردم که یک دفعه صدای باز شدن در سوئیت رو شنیدم. سریع بلند شدم و در رو باز کردم؛ در سوئیت نیمه باز بود. یعنی آرازخان اومده! سریع شال سیاه رنگم رو روی موهای بازم انداختم و به‌طرف سوئیت دویدم. تا در می‌خواست بسته بشه، نگاهم تو دو جفت چشم عسلی ثابت موند، آخ که چقدر دلتنگ این مرد بودم. آخ که دلم ضعف رفت برای این مرد با ریش‌های بلند شده. من چطور این مدت دوریش رو دووم آوردم؟! قطره اشکی از چشمم پایین چکید و گفتم:
- سلام.
آرازخان اول تو بُهت بود؛ اما زود به خودش اومد و گفت:
- سلام تو بیداری؟!
صدای بَم این مرد قشنگ‌ترین صدای ممکن بود. قشنگ‌ترین صدایی که آرامش رو به قلبم می‌داد. هنوز پالتوی مشکی رنگش تنش بود، پس تازه رسیده بود. در جوابش فقط سرم رو تکون دادم. کمی تو صورتم دقیق شد، دست برد و کلید رو زد، لامپ حبابی جلوی سوئیت روشن شد. اخم کرد و پرسید:
- صورتت چی شده؟
دستم رو روی صورتم گذاشتم و با مِن‌مِن کردن گفتم:
- چیزی نیست؛ خورده به کابینت.
صورتش رو نزدیک‌تر کرد و گفت:
- کابینت‌های این خونه انگشت دارن؟!
نگاهش به زخم دستم افتاد و متعجب پرسید:
- دستت؟!
دستم رو پایین آوردم و سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- شب بخیر.
می‌خواستم برم که بازوم رو گرفت و من رو به‌سمت خودش کشید.
- کی این بلاها رو سرت آورده؟
ضربانِ قلبم از این همه نزدیکی دو برابر شد. هر آن ممکن بود آرازخان صدای تپش قلبم رو بشنوه، حرارت بدنم بالا رفته بود. بوی عطرش تو بینیم پیچید و داشتم از خود بیخود می‌شدم. فشار دستش روی بازوم زیادتر شد. زیر لب گفتم:
- بذارین برم.
تو صورتم غرید:
- پرسیدم کی این بلا رو سرت آورده؟
قطره‌ی اشک از چشمم سرازیر شد و گفتم:
- یاشارخان.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,673
مدال‌ها
3
صورت آرازخان از خشم قرمز شد و زیر لب با حرص گفت:
- آشغال... .
می‌خواست به‌طرف عمارت بره. آستین پالتوش رو گرفتم و گفتم:
- کجا می‌رین؟
نگاهم کرد و با جدیت گفت:
- این عمارت هنوز بی‌صاحب نشده، من نبودم خانم بزرگ که بود، اون حق نداره هر غلطی که دلش می‌خواد بکنه.
ترس از دعوا و درگیری به جونم افتاد. گریه‌ام گرفت و گفتم:
- شما رو به جون خانم بزرگ الان نرین.
ایستاد و کلافه دستی به موهاش کشید.
- شما خسته‌این، تازه رسیدین برین بخوابین.
پوفی کرد و نگاهی به صورتم انداخت و گفت:
- گریه نکن.
اشکم رو پاک کردم و گفتم:
- چشم، شما هم برین استراحت کنین.
برگشت و گفت:
- برو اتاقت... .
آروم شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم.
«آراز»
با این‌که خسته بودم تا صبح از عصبانیت خوابم نبرد. یاشار زیادی دور برداشته بود؛ باید حالیش می‌کردم که بی‌احترامی به اعضای این عمارت عواقب داره، حتی اون کَس از خدمه باشه. صبح بعد از دوش گرفتن به‌طرف عمارت رفتم. تنها کسی که خبر داشت اومدم خسرو بود که جلوی در براش زنگ زدم تا در رو باز کنه و دلارام. وارد شدم. همه نشسته بودند. اولین نفر که من رو دید، یاسمن بود. از جاش بلند شد و با هیجان گفت:
- پسر‌دایی!
همه سرها به‌سمت من چرخید. خانم بزرگ با شوق بلند شد و دست‌هاش رو برام باز کرد. سلام کردم و خودم رو بهش رسوندم. بغلش کردم.
- آخ عزیزِ دلم! کی اومدی؟
بوسیدمش و گفتم:
- دیشب رسیدم؛ دیگه دیر وقت بود بیدارتون نکردم.
صورتم رو با دست‌هاش قاب گرفت و گفت:
- خوش اومدی نور چشمم.
با بقیه هم سلام و احوال پرسی کردم. خداروشکر عمه فرخنده نبود، چون چشم دیدنش رو نداشتم. جمشیدخان هم نبود؛ وقتی پرسیدم که کجاست، گفتند برای مسائل کاری چند روزی به تهران رفته. تازه نشسته بودم که یاشار سرخوش به‌طرف میز اومد. تا چشمش به من افتاد کمی مکث کرد و بعد سلام کرد. خودمم رو کنترل کردم تا حرفی بارش نکنم. بدون این‌که جوابش رو بدم برای خودم لقمه گرفتم. یاشار اومد نشست و گفت:
- سلام عرض شد آرازخان.
نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- علیک... .
خانم بزرگ آروم پرسید:
- چیزی شده مادر؟
لقمه رو تو دهانم گذاشتم و گفتم:
- نه.
یاشار شونه‌هاش رو بالا انداخت و مشغول صبحونه خوردن شد. وقتی صبحونه رو خوردم با خانم بزرگ و عمه‌ها به‌طرف پذیرایی رفتیم. کنار خانم بزرگ نشستم و گفتم:
- چه‌خبر؟
خانم بزرگ گفت:
- سلامتی مادر. این مدت دو سه نفر از دوستای آقابزرگت اومدن برای تسلیت؛ گویا تو مراسم شرکت نداشتند.
- آهان.
رو به عمه سهیلا پرسیدم:
- عمه جان راستی مهتاب کوش؟
عمه با لبخند گفت:
- چند روزی رفته پیش باباش؛ اگه بدونه اومدی زود میاد.
با لبخند گفتم:
- خیلی هم عالی، دلم برای آبجی کوچولوم تنگ شده.
چشم‌‌های عمه برقی زد و گفت:
- خوش به‌حال مهتاب با این داداشش!
همون لحظه یاسمن آماده و با ظاهری رسمی اومد و گفت:
- مامان جان من دارم میرم.
عمه ثریا که تا اون موقع ساکت بود و سرش تو گوشیش بود، جواب داد:
- برو دختر گلم، موفق باشی.
خانم بزرگ گفت:
- کجا میره؟
عمه سهیلا گفت:
- امروز می‌خواد با شرکت طراحی قرار داد ببنده.
خانم بزرگ گفت:
- انشاالله که خیره و خدا و پشت و پناهت.
یاسمن لبخندی زد و گفت:
- ممنون.
عمه سهیلا با هیجان دست‌هاش رو به‌هم کوبید و گفت:
- از امروز قراره کلی لباس شیک تو بازار مد بیاد، با طراحی خاصِ یاسی جون.
خانم بزرگ گفت:
- انشالله.
یاسمن با خنده گفت:
- ممنون بابت انرژی مثبت‌تون خاله‌جون.
یاسمن طراح لباس بود و اون روز برای بستن قرارداد با شرکت مطرحِ شهر قرار داشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,673
مدال‌ها
3
کمی دیگه پیش بقیه نشستم و بعدش بلند شدم و به طبقه‌ی دوم رفتم. آروم‌آروم به‌طرف اتاق یاشار که انتهای این طبقه بود، رفتم. در اتاقش باز بود و جلوی آینه داشت موهاش رو شونه می‌کرد و زیر لب شعر می‌خوند. به داخل رفتم. سرش رو چرخوند و از دیدن من جا خورد. دست‌هام رو تو جیب‌های شلوار گرم‌کنم گذاشتم و گفتم:
- شنیدم نبودم، دور برداشتی؟
یاشار شونه رو روی کنسول انداخت و نیش‌خندی زد و گفت:
- بذار برسی بعد حس رئیس بودنت گل کنه.
جلوتر رفتم و گفتم:
- ببند دهنت رو.
- نبندم چی می‌کنی؟
با یک حرکت یقه‌اش رو گرفتم و به دیوار چسبوندمش و غریدم:
- کاری می‌کنم این‌ دفعه مستقیم بری جهنم.
دست‌هاش رو روی دست‌هام گذاشت و گفت:
- یقه‌ام رو ول کن.
تو صورتش توپیدم:
- یک‌ بار دیگه نزدیک اون دختر ببینمت یا اذیتش کنی به روح آقابزرگ قسم روزگارت رو سیاه می‌کنم.
پوزخندی زد و گفت:
- معلومه خوب می‌سازدت که این‌جور هواش رو داری!
یک طرف صورتش رو به دیوار چسبوندم و گفتم:
- کم زر مفت بزن، آشغال.
با خنده گفت:
- تک خوری نکن پسر دایی.
نذاشتم حرفش تموم بشه محکم با مشت تو دهانش زدم. یاشار خم شد و دستش رو جلوی دهنش گرفت و دستش پر از خون شد. نگاهم به چاقوی باریک با دسته چوبی تزئینی روی کنسول افتاد. برداشتمش و دست یاشار رو گرفتم با چاقو پشت دستش خط عمیق کشیدم، خون روی دستش سرازیر شد. یاشار از درد فریاد زد و می‌خواست به من حمله کنه که با زانو تو شکمش زدم و گفتم:
- این زخم بمونه برات، تا بفهمی آراز از هر چیزی آسون نمی‌گذره.
بدون این‌که منتظر عکس‌العملش باشم چاقو رو انداختم و از اتاق بیرون رفتم و مستقیم به حیاط رفتم. چند نفس عمیق کشیدم تا کمی آروم بشم. خسرو رو صدا زدم. خسرو که داشت ماشین رو تمیز می‌کرد، سریع اومد و گفت:
- صبح بخیر، جانم؟
- حاضر شو با هم بریم شهر.
- باشه. جایی کاری دارین؟
- آره، می‌ریم خونه‌ی علی.
- چشم، تا شما بیاین، منم ماشین رو بردم بیرون.
سرم رو تکون دادم و به‌طرف سوئیت رفتم، همین‌ که خواستم در رو باز کنم صدای دلارام رو شنیدم.
- سلام صبح بخیر.
برگشتم و نگاهش کردم. چرا احساس کردم کمی لاغرتر شده!
- سلام.
دستش رو به‌سمتم دراز کرد و گفت:
- این شناسنامه‌ها.
شناسنامه‌ها رو گرفتم و گفتم:
- آهان خوبه آوردیشون.
لبخندی با شیطنت زد و گفت:
- فردا نیاین، بگین من رو به عقد مشتی در آوردین.
خنده‌ام گرفت و با شناسنامه‌ها آروم به پیشونیش زدم و گفتم:
- ما دخترمون رو به کَس کسونش نمی‌دیم.
چشم‌هاش گرد شد و گونه‌هاش گل انداخت. دست‌هاش رو پشتش قلاب کرد و با ببخشید گفتن برگشت و رفت. عجب از تو دختر خوب و مهربون!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,673
مدال‌ها
3
خسرو نگاهی به پلاک خونه ویلایی رو به روش انداخت و گفت:
- اینه، پلاک هفت و در سبز رنگ.
پیاده شدم و جعبه‌ی شیرینی رو از روی صندلی برداشتم و به‌سمت خسرو گرفتم. خسرو جعبه رو گرفت و پرسید:
- منم بیام داخل؟
یقه‌ی پالتوم رو مرتب کردم و گفتم:
- اگه می‌خواستم تنها برم چرا تو رو آوردم؟
خسرو جعبه رو روی سقف ماشین گذاشت و کت چرم قهوه‌ای رنگش رو از روی صندلی برداشت و پوشید و گفت:
- باشه بریم.
زنگ در رو زدم. طولی نکشید که صدای امیر رو از پشت آیفون شنیدم.
- کیه؟
- آرازم.
- سلام بفرمایید.
در باز شد. با خسرو وارد حیاط شدیم. حیاطی چند ضلعی و با دیوارهایی با بافت سنتی و حوضی پر از آب و گلدون‌های شمعدونی که با نایلون پوشیده شده، بودند. درخت‌های بزرگ تنومندی که نشون از قدمت این خونه می‌داد. با صدای امیر سرم رو چرخوندم. امیر از چند پله‌ مرتبط حیاط و خونه پایین اومد. سلام کرد و ما هم سلام کردیم. با گرمی ازمون استقبال کرد و وارد خونه شدیم. دکوراسیون خونه هم شیک و سنتی بود. خسرو جعبه شیرینی رو به امیر داد. امیر بعد از تشکر ما رو به اتاقی که گویی مهمون خونه بود، راهنمایی کرد. اون‌جا هم خیلی ساده دکور شده بود. به‌طرف مبل‌های سلطنتی کرمی رنگ رفتیم و نشستیم. امیر گفت:
- شما راحت باشین، الان داداش علی میان.
لبخندی زدم و گفتم:
- ممنون.
امیر رفت و طولی نکشید که به همراه علی اومد. زیر چشم‌های علی گود افتاده بود و ضعیف شده بود. بلند شدم. علی با لبخند سلام داد. بغلش کردم و گفتم:
- خوبی رفیق؟
علی لبخندی زد و گفت:
- خوبم عشقم.
کمکش کردم نشست. خسرو هم سلام و احوال‌پرسی کرد. کنارش نشستم و گفتم:
- مادرت خوبن؟
علی کمی تو جاش جابه‌جا شد و گفت:
- خداروشکر خوبه، الان میان.
- خب خداروشکر.
- خسرو جان خوش اومدی، زحمت کشیدی.
خسرو جواب داد:
- ممنون، انشالله هر چه زودتر خوب بشید.
- قربونت.
رو به من پرسید:
- کی اومدی؟
- دیشب رسیدم. اوضاع کلیه‌ات چطوره؟
- خوبه فردا باید برم برای معاینه.
ابروی چپم رو بالا انداختم و گفتم:
- این چه وضعه صورته؟! چرا ریش‌هات بلند شده؟
علی چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت:
- آقابزرگ برای منم عزیز بود.
- آخه شرایط تو فرق می‌کنه.
همون لحظه مادر علی آروم‌آروم به داخل اومد، امیر بلند شد و کمکش کرد. با خسرو بلند شدیم و سلام دادیم. مادر علی جثه‌ی ریز و ظریفی داشت، زنی که می‌شد با نگاه اول پی به مهربونی و ذات خوبش برد. کت و دامن آبی فیروزه‌ای رنگ تنش بود و روسریش ساتن و بنفش رنگ بود. چشم‌های سبز رنگ علی و امیر از مادرشون به ارث رسیده بود. مادر علی با گرمی لبخندی زد و گفت:
- خوش آمدید. بفرمایید بشینید.
علی به من اشاره کرد وگفت:
- حاج خانم ایشون آرازخانِ، همون که غیبتش رو براتون کردم.
مادر علی خندید و گفت:
- علی جان مادر آخه این چه حرفیه؟
سر جامون نشستیم. مادر علی هم نشست و گفت:
- علی جان، خیلی از شما تعریف کردن مشتاق دیدارتون بودم.
لبخندی زدم و گفتم:
- علی لطف داره، منم خیلی دوست داشتم شما رو ببینم.
- ببخشید مراسم پدربزرگ‌تون نشد بیایم، تسلیت عرض می‌کنم، انشاالله غم آخرتون باشه.
- ممنونم، خواهش می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین