- Dec
- 829
- 23,641
- مدالها
- 3
با گلی تموم وسایل انباری رو به ته انباری بردیم و پرده زدیم تا دیده نشن. خاتون یک فرش کوچیک و یک تشک و پتو برام آورد.
گلی دستش رو به کمر زد و گفت:
- خوب شد، کمکم برات وسیله میارم، تکمیلش میکنیم.
نگاهی به انباری شش متری که حالا اتاق من شده بود، انداختم و گفتم:
- همینم خوبه.
به ساختمون یک طبقهی اون طرف اشاره کردم و گفتم:
- اونجا کجاست؟
گلی جواب داد:
- اونجا سوئیت آرازخانِ.
- آهان... .
انباری کنار دَر پشتی آشپزخونه بود که رو به روی سوئیت آرازخان بود.
خاتون اومد و گفت:
- خسته نباشید، حالا بیاید که باید میز ناهار رو آماده کنیم.
«آراز»
سرم تو لپتاپ بود و داشتم فایلهایی که علی فرستاده بود رو نگاه میکردم. صدای زنگ سوئیت اومد.
- بفرمایید.
در باز شد و دلارام با سینی وارد شد. سلام کرد. جوابش رو دادم. جلوتر اومد و فنجان قهوه رو روی میز گذاشت و گفت:
- قهوه خواسته بودین، خاتون فرستادن.
لپتاپ رو بستم و گفتم:
- چند روزه بدجور رو مخ منی.
ابروهاش رو با تعجب بالا داد و گفت:
- من آقا؟!
- اره، این چه لباسیه پوشیدی؟ از این تنگتر لباس نبود بپوشی؟
سر تا پاش رو نگاه کرد و جواب داد:
- اینها رو گلی داده، مال گلی هم همینجوره.
- من با گلی کاری ندارم، اون شوهر داره، خودش میدونه و شوهرش؛ اما تو چی؟
- منم دوست ندارم این لباس تنم باشه، چیکار کنم؟
- به خاتون بگو یک سایز بزرگتر برات بگیره.
سرش رو پایین انداخت و گفت:
- چشم.
- یاشار داره مرخص میشه، بیشتر مراقب خودت باش.
با نگاهی پر از ترس سرش رو بلند کرد و گفت:
- اگه باز بخواد اذیتم کنه، چی؟
فنجون قهوه رو برداشتم و گفتم:
- تا زمانی که تو این خونه هستی کاریت نداره؛ اما بازم حواست به خودت باشه.
- من ازش میترسم.
مقداری از قهوه رو خوردم و گفتم:
- تا من هستم نترس، بعد از رفتن منم میسپرم حواسشون بهت باشه.
انگار بغض کرد فقط سرش رو تکون داد و رفت. بعد از رفتن من خیلی چیزها عوض میشد، من هم بعد نوشیدن قهوه بلند شدم و به حیاط رفتم. خسرو و مشتی داشتند دور شمشادهای اطراف باغچه نایلون میکشیدند.
- خسته نباشید.
هر دوشون جوابم رو با خوشرویی دادند. خسرو دستکشش رو در آورد و گفت:
- امسال زمستون پربرفی در راهه.
دستهام رو تو جیب شلوار گرمکنم، گذاشتم و گفتم:
- مثل سه سال پیش، عجب زمستون پر برفی بود اون سال.
- اره یادمه.
بعد با شیطنت ابروهاش رو بالا انداخت.
چپچپ نگاهش کردم و خندید.
صدای ضربههای محکم به در بلند شد. مشتی بسم الله گفت و رو به خسرو گفت:
- خسرو بابا! برو ببین کیه! دَر رو از جا کند.
خسرو بهطرف دروازه دوید. طولی نکشید که صدای جر و بحث خسرو بلند شد. با مشتی بهطرف کوچه رفتیم. خسرو و پسر یحیی، محمد با هم گلاویز شده بودند. تا چشم محمد به من افتاد، گفت:
- هی! غربتی برو بگو دلارام بیاد، میخوام ببرمش.
تا این رو گفت با یک قدم خودم رو بهش رسوندم و یقهاش رو از دست خسرو در آوردم و محکم به زمین کوبوندمش. روی شکمش نشستم و چند سیلی به صورتش زدم و با خشم گفتم:
- چه غلط اضافهای کردی؟
پروتر از این حرفها بود. تو چشمهام زل زد و گفت:
- همون که شنیدی، من اومدم دلارام رو ببرم.
باز سیلی محکمی بهش زدم و گفتم:
- تو غلط کردی با جد و آبادت کره خر.
خسرو بازوم رو گرفت و گفت:
- آرازخان! شما بلند بشین خودم ادبش میکنم.
بیاهمیت به حرف خسرو گلوی محمد رو فشردم و گفتم:
- بار آخرت باشه این طرفها میبینمت، شیر فهم شدی یا نه؟
صورتش قرمز شده بود و داشت کمکم کبود میشد، سرش رو تکون داد. گلوش رو ول کردم و بلند شدم. محمد به سرفه افتاد.
- همین حالا گورت رو گم کن.
محمد در حالی که نفسنفس میزد، گفت:
- من باید، دلارام رو، ببرم.
خسرو گفت:
- بلند شو، گمشو محمد.
محمد نیمخیز شد و گفت:
- پول دیه رو جور کردم، نمیذارم دلارام اینجا بمونه.
مشتی رو به محمد گفت:
- پسرجان بلند شو برو شَر درست نکن.
خانم بزرگ و خاتون هم به کوچه اومدند. خانم بزرگ گفت:
- چی شده مادر؟
جواب دادم:
- چیزی نیست شما برید داخل.
محمد بلند شد و گفت:
- بگین دلارام بیاد، من پول دیه رو آوردم.
بعد صداش رو بلند کرد:
- دلارام! دلارام.
بهسمتش خیز برداشتم و گفتم:
- گمشو بچه.
- مگه شما دیه نمیخواستید خب منم جور کردم.
همون لحظه دلارام و گلی هم اومدند. عجیب با این لباسهای تنگ رو عصابم بود. تو نگاه دلارام نگرانی و اضطراب موج میزد. محمد تا دیدش گفت:
- دلارام! من پول جور کردم.
دلارام با اخم گفت:
- تو اینجا چیکار میکنی؟
محمد کمی جلوتر رفت و گفت:
- اومدم ببرمت.
بازوش رو گرفتم و به عقب هولش دادم و گفتم:
- بیا برو تا بلایی سرت نیاوردم.
محمد داد زد:
- من بدون دلارام نمیرم، من دوستش دارم، بهخاطرش یکی از کلیههام رو برای فروش گذاشتم، من نمیذارم اینجا بمونه.
نیشخندی زدم و گفتم:
- بچه جان هر وقت کلیهت رو فروختی بیا.
محمد هولم داد و گفت:
- چِک دارم، میدم تا پولم رو بدن.
با خنده گفتم:
- برو بچه.
خسرو دست محمد رو گرفت و به جلو هولش داد. محمد با فریاد گفت:
- من اینجا رو به آتیش میکشونم، آراز داغت رو تو دل این عمارت میذارم و...
با فحشی که آخر حرفش زد. خشم تموم وجودم رو گرفت. بهسمتش رفتم و تا جایی که میشد کتکش زدم. خسرو و مشتی به زور محمد رو از زیر دستم بیرون کشیدند.
گلی دستش رو به کمر زد و گفت:
- خوب شد، کمکم برات وسیله میارم، تکمیلش میکنیم.
نگاهی به انباری شش متری که حالا اتاق من شده بود، انداختم و گفتم:
- همینم خوبه.
به ساختمون یک طبقهی اون طرف اشاره کردم و گفتم:
- اونجا کجاست؟
گلی جواب داد:
- اونجا سوئیت آرازخانِ.
- آهان... .
انباری کنار دَر پشتی آشپزخونه بود که رو به روی سوئیت آرازخان بود.
خاتون اومد و گفت:
- خسته نباشید، حالا بیاید که باید میز ناهار رو آماده کنیم.
«آراز»
سرم تو لپتاپ بود و داشتم فایلهایی که علی فرستاده بود رو نگاه میکردم. صدای زنگ سوئیت اومد.
- بفرمایید.
در باز شد و دلارام با سینی وارد شد. سلام کرد. جوابش رو دادم. جلوتر اومد و فنجان قهوه رو روی میز گذاشت و گفت:
- قهوه خواسته بودین، خاتون فرستادن.
لپتاپ رو بستم و گفتم:
- چند روزه بدجور رو مخ منی.
ابروهاش رو با تعجب بالا داد و گفت:
- من آقا؟!
- اره، این چه لباسیه پوشیدی؟ از این تنگتر لباس نبود بپوشی؟
سر تا پاش رو نگاه کرد و جواب داد:
- اینها رو گلی داده، مال گلی هم همینجوره.
- من با گلی کاری ندارم، اون شوهر داره، خودش میدونه و شوهرش؛ اما تو چی؟
- منم دوست ندارم این لباس تنم باشه، چیکار کنم؟
- به خاتون بگو یک سایز بزرگتر برات بگیره.
سرش رو پایین انداخت و گفت:
- چشم.
- یاشار داره مرخص میشه، بیشتر مراقب خودت باش.
با نگاهی پر از ترس سرش رو بلند کرد و گفت:
- اگه باز بخواد اذیتم کنه، چی؟
فنجون قهوه رو برداشتم و گفتم:
- تا زمانی که تو این خونه هستی کاریت نداره؛ اما بازم حواست به خودت باشه.
- من ازش میترسم.
مقداری از قهوه رو خوردم و گفتم:
- تا من هستم نترس، بعد از رفتن منم میسپرم حواسشون بهت باشه.
انگار بغض کرد فقط سرش رو تکون داد و رفت. بعد از رفتن من خیلی چیزها عوض میشد، من هم بعد نوشیدن قهوه بلند شدم و به حیاط رفتم. خسرو و مشتی داشتند دور شمشادهای اطراف باغچه نایلون میکشیدند.
- خسته نباشید.
هر دوشون جوابم رو با خوشرویی دادند. خسرو دستکشش رو در آورد و گفت:
- امسال زمستون پربرفی در راهه.
دستهام رو تو جیب شلوار گرمکنم، گذاشتم و گفتم:
- مثل سه سال پیش، عجب زمستون پر برفی بود اون سال.
- اره یادمه.
بعد با شیطنت ابروهاش رو بالا انداخت.
چپچپ نگاهش کردم و خندید.
صدای ضربههای محکم به در بلند شد. مشتی بسم الله گفت و رو به خسرو گفت:
- خسرو بابا! برو ببین کیه! دَر رو از جا کند.
خسرو بهطرف دروازه دوید. طولی نکشید که صدای جر و بحث خسرو بلند شد. با مشتی بهطرف کوچه رفتیم. خسرو و پسر یحیی، محمد با هم گلاویز شده بودند. تا چشم محمد به من افتاد، گفت:
- هی! غربتی برو بگو دلارام بیاد، میخوام ببرمش.
تا این رو گفت با یک قدم خودم رو بهش رسوندم و یقهاش رو از دست خسرو در آوردم و محکم به زمین کوبوندمش. روی شکمش نشستم و چند سیلی به صورتش زدم و با خشم گفتم:
- چه غلط اضافهای کردی؟
پروتر از این حرفها بود. تو چشمهام زل زد و گفت:
- همون که شنیدی، من اومدم دلارام رو ببرم.
باز سیلی محکمی بهش زدم و گفتم:
- تو غلط کردی با جد و آبادت کره خر.
خسرو بازوم رو گرفت و گفت:
- آرازخان! شما بلند بشین خودم ادبش میکنم.
بیاهمیت به حرف خسرو گلوی محمد رو فشردم و گفتم:
- بار آخرت باشه این طرفها میبینمت، شیر فهم شدی یا نه؟
صورتش قرمز شده بود و داشت کمکم کبود میشد، سرش رو تکون داد. گلوش رو ول کردم و بلند شدم. محمد به سرفه افتاد.
- همین حالا گورت رو گم کن.
محمد در حالی که نفسنفس میزد، گفت:
- من باید، دلارام رو، ببرم.
خسرو گفت:
- بلند شو، گمشو محمد.
محمد نیمخیز شد و گفت:
- پول دیه رو جور کردم، نمیذارم دلارام اینجا بمونه.
مشتی رو به محمد گفت:
- پسرجان بلند شو برو شَر درست نکن.
خانم بزرگ و خاتون هم به کوچه اومدند. خانم بزرگ گفت:
- چی شده مادر؟
جواب دادم:
- چیزی نیست شما برید داخل.
محمد بلند شد و گفت:
- بگین دلارام بیاد، من پول دیه رو آوردم.
بعد صداش رو بلند کرد:
- دلارام! دلارام.
بهسمتش خیز برداشتم و گفتم:
- گمشو بچه.
- مگه شما دیه نمیخواستید خب منم جور کردم.
همون لحظه دلارام و گلی هم اومدند. عجیب با این لباسهای تنگ رو عصابم بود. تو نگاه دلارام نگرانی و اضطراب موج میزد. محمد تا دیدش گفت:
- دلارام! من پول جور کردم.
دلارام با اخم گفت:
- تو اینجا چیکار میکنی؟
محمد کمی جلوتر رفت و گفت:
- اومدم ببرمت.
بازوش رو گرفتم و به عقب هولش دادم و گفتم:
- بیا برو تا بلایی سرت نیاوردم.
محمد داد زد:
- من بدون دلارام نمیرم، من دوستش دارم، بهخاطرش یکی از کلیههام رو برای فروش گذاشتم، من نمیذارم اینجا بمونه.
نیشخندی زدم و گفتم:
- بچه جان هر وقت کلیهت رو فروختی بیا.
محمد هولم داد و گفت:
- چِک دارم، میدم تا پولم رو بدن.
با خنده گفتم:
- برو بچه.
خسرو دست محمد رو گرفت و به جلو هولش داد. محمد با فریاد گفت:
- من اینجا رو به آتیش میکشونم، آراز داغت رو تو دل این عمارت میذارم و...
با فحشی که آخر حرفش زد. خشم تموم وجودم رو گرفت. بهسمتش رفتم و تا جایی که میشد کتکش زدم. خسرو و مشتی به زور محمد رو از زیر دستم بیرون کشیدند.
آخرین ویرایش: