جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط atefeh.m با نام [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,626 بازدید, 220 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,641
مدال‌ها
3
با گلی تموم وسایل انباری رو به ته انباری بردیم و پرده زدیم تا دیده نشن. خاتون یک فرش کوچیک و یک تشک و پتو برام آورد.
گلی دستش رو به کمر زد و گفت:
- خوب شد، کم‌کم برات وسیله میارم، تکمیلش می‌کنیم.
نگاهی به انباری شش متری که حالا اتاق من شده بود، انداختم و گفتم:
- همینم خوبه.
به ساختمون یک طبقه‌ی اون‌ طرف اشاره کردم و گفتم:
- اون‌جا کجاست؟
گلی جواب داد:
- اون‌جا سوئیت آرازخانِ.
- آهان... .
انباری کنار دَر پشتی آشپزخونه بود که رو به روی سوئیت آرازخان بود.
خاتون اومد و گفت:
- خسته نباشید، حالا بیاید که باید میز ناهار رو آماده کنیم.
«آراز»
سرم تو لپ‌‌تاپ بود و داشتم فایل‌هایی که علی فرستاده بود رو نگاه می‌کردم. صدای زنگ سوئیت اومد.
- بفرمایید.
در باز شد و دلارام با سینی وارد شد. سلام کرد. جوابش رو دادم. جلوتر اومد و فنجان قهوه رو روی میز گذاشت و گفت:
- قهوه خواسته بودین، خاتون فرستادن.
لپ‌‌تاپ رو بستم و گفتم:
- چند روزه بدجور رو مخ منی.
ابروهاش رو با تعجب بالا داد و گفت:
- من آقا؟!
- اره، این چه لباسیه پوشیدی‌؟ از این تنگ‌تر لباس نبود بپوشی‌؟
سر تا پاش رو نگاه کرد و جواب داد:
- این‌ها رو گلی داده، مال گلی هم همین‌جوره.
- من با گلی کاری ندارم، اون شوهر داره، خودش می‌دونه و شوهرش؛ اما تو چی؟
- منم دوست ندارم این لباس تنم باشه، چیکار کنم؟
- به خاتون بگو یک سایز بزرگ‌تر برات بگیره.
سرش رو پایین انداخت و گفت:
- چشم.
- یاشار داره مرخص میشه، بیش‌تر مراقب خودت باش.
با نگاهی پر از ترس سرش رو بلند کرد و گفت:
- اگه باز بخواد اذیتم کنه، چی؟
فنجون قهوه رو برداشتم و گفتم:
- تا زمانی که تو این خونه هستی کاریت نداره؛ اما بازم حواست به خودت باشه.
- من ازش می‌ترسم.
مقداری از قهوه رو خوردم و گفتم:
- تا من هستم نترس، بعد از رفتن منم می‌سپرم حواس‌شون بهت باشه.
انگار بغض کرد فقط سرش رو تکون داد و رفت. بعد از رفتن من خیلی چیزها عوض میشد، من هم بعد نوشیدن قهوه بلند شدم و به حیاط رفتم. خسرو و مشتی داشتند دور شمشادهای اطراف باغچه نایلون می‌کشیدند.
- خسته نباشید.
هر دوشون جوابم رو با خوش‌رویی دادند. خسرو دست‌کشش رو در آورد و گفت:
- امسال زمستون پر‌برفی در راهه.
دست‌هام رو تو جیب شلوار گرم‌کنم، گذاشتم و گفتم:
- مثل سه سال پیش، عجب زمستون پر برفی بود اون سال.
- اره یادمه.
بعد با شیطنت ابروهاش رو بالا انداخت.
چپ‌چپ نگاهش کردم و خندید.
صدای ضربه‌های محکم به در بلند شد. مشتی بسم‌ الله گفت و رو به خسرو گفت:
- خسرو بابا! برو ببین کیه! دَر رو از جا کند.
خسرو به‌طرف دروازه دوید. طولی نکشید که صدای جر و بحث خسرو بلند شد. با مشتی به‌طرف کوچه رفتیم. خسرو و پسر یحیی، محمد با هم گلاویز شده بودند. تا چشم محمد به من افتاد، گفت:
- هی! غربتی برو بگو دلارام بیاد، می‌خوام ببرمش.
تا این رو گفت با یک قدم خودم رو بهش رسوندم و یقه‌اش رو از دست خسرو در آوردم و محکم به زمین کوبوندمش. روی شکمش نشستم و چند سیلی به صورتش زدم و با خشم گفتم:
- چه غلط اضافه‌ای کردی؟
پروتر از این حرف‌ها بود. تو چشم‌هام زل زد و گفت:
- همون که شنیدی، من اومدم دلارام رو ببرم.
باز سیلی محکمی بهش زدم و گفتم:
- تو غلط کردی با جد و آبادت کره‌ خر.
خسرو بازوم رو گرفت و گفت:
- آرازخان! شما بلند بشین خودم ادبش می‌کنم.
بی‌اهمیت به حرف خسرو گلوی محمد رو فشردم و گفتم:
- بار آخرت باشه این طرف‌ها می‌بینمت، شیر فهم شدی یا نه؟
صورتش قرمز شده بود و داشت کم‌کم کبود میشد، سرش رو تکون داد. گلوش رو ول کردم و بلند شدم. محمد به سرفه افتاد.
- همین حالا گورت رو گم کن.
محمد در حالی که نفس‌نفس میزد، گفت:
- من باید، دلارام رو، ببرم.
خسرو گفت:
- بلند شو، گمشو محمد.
محمد نیم‌خیز شد و گفت:
- پول دیه رو جور کردم، نمی‌ذارم دلارام این‌جا بمونه.
مشتی رو به محمد گفت:
- پسرجان بلند شو برو شَر درست نکن.
خانم بزرگ و خاتون هم به کوچه اومدند. خانم بزرگ گفت:
- چی شده مادر؟
جواب دادم:
- چیزی نیست شما برید داخل.
محمد بلند شد و گفت:
- بگین دلارام بیاد، من پول دیه رو آوردم.
بعد صداش رو بلند کرد‌:
- دلارام! دلارام.
به‌سمتش خیز برداشتم و گفتم:
- گمشو بچه.
- مگه شما دیه نمی‌خواستید خب منم جور کردم.
همون لحظه دلارام و گلی هم اومدند. عجیب با این لباس‌های تنگ رو عصابم بود. تو نگاه دلارام نگرانی و اضطراب موج میزد. محمد تا دیدش گفت:
- دلارام! من پول جور کردم.
دلارام با اخم گفت:
- تو این‌جا چیکار می‌کنی؟
محمد کمی جلوتر رفت و گفت:
- اومدم ببرمت.
بازوش رو گرفتم و به عقب هولش دادم و گفتم:
- بیا برو تا بلایی سرت نیاوردم.
محمد داد زد:
- من بدون دلارام نمی‌رم، من دوستش دارم، به‌خاطرش یکی از کلیه‌هام رو برای فروش گذاشتم، من نمی‌ذارم این‌جا بمونه‌.
نیش‌خندی زدم و گفتم:
- بچه جان هر وقت کلیه‌ت رو فروختی بیا.
محمد هولم داد و گفت:
- چِک دارم، میدم تا پولم رو بدن.
با خنده گفتم:
- برو بچه.
خسرو دست محمد رو گرفت و به جلو هولش داد. محمد با فریاد گفت:
- من این‌جا رو به آتیش می‌کشونم، آراز داغت رو تو دل این عمارت می‌ذارم و...
با فحشی که آخر حرفش زد. خشم تموم وجودم رو گرفت. به‌سمتش رفتم و تا جایی که میشد کتکش زدم. خسرو و مشتی به زور محمد رو از زیر دستم بیرون کشیدند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,641
مدال‌ها
3
خانم بزرگ با گریه به‌سمتم اومد و گفت:
- دردت به جونم آخه این چه کاریه؟
در حالی که نفس‌نفس می‌زدم، گفتم:
- باید ادب می‌شد.
محمد بلند شد و تِلوتِلو خوران چند تا فحش داد و فرار کرد. می‌خواستم دنبالش برم که خانم بزرگ با گریه دستم رو گرفت و گفت:
- آراز! جون من ولش کن.
بغلش کردم و بوسه‌ای روی سرش زدم و گفتم:
- باشه قربونت برم شما گریه نکنید.
نگاهم به دلارام افتاد که داشت گریه می‌کرد. نکنه عاشق پسر داییش بود و الان تحمل کتک خوردنش رو نداشت؟! با اخم بهش توپیدم:
- برو داخل.
دلارام گریه‌اش شدت گرفت و به‌طرف عمارت دوید. همگی به داخل برگشتیم. من برای تعویض لباسم به سوئیتم رفتم. بعد از این‌که لباس‌هام رو عوض کردم، به عمارت رفتم. آقابزرگ و خانم بزرگ کنار شومینه نشسته بودند.
- سلام آقابزرگ.
آقابزرگ دل و دماغی نداشت، معلوم بود به سختی روی مبل نشسته. رنگ صورتش به زردی میزد و دست‌هاش می‌لرزید. تموم تجهیزات رو براش مهیا کرده بودیم و دکتر هم هر روز برای معاینه‌ش به عمارت می‌اومد. دکتر حرف‌هایی میزد که باب دل ما نبود.
- سلام پسرم، خانم بزرگ میگه پسرِ یحیی اومده سر و صدا کرده.
- چیزی نبود، خودم حلش کردم.
- با این‌جور آدما دهن به دهن نشو، جز شَر چیزی ندارن.
- درسته؛ اما نه تا زمانی که گنده‌تر از دهن‌شون حرف بزنن.
همون لحظه خاتون با خوش‌حالی اومد و خبر اومدن یاشار رو داد. با خانم بزرگ به حیاط رفتیم. مشتی گوسفندی رو جلوی یاشار قربونی کرد. خاتون در حالی که اسپند دود می‌کرد، از عمارت بیرون اومد و جلوی یاشار رفت. عمه ثریا و یاسمن دو طرف یاشار ایستاده بودند. خانم بزرگ با لبخند گفت:
- خوش اومدی مادر، خداروشکر برای سلامتیت.
یاشار یکم تو راه رفتن ضعف داشت. دست روی شونه‌ی عمه گذاشت و گفت:
- سلام خانم بزرگ، کم مونده بود به دیار باقی برم‌ ها!
خانم بزرگ اخمی کرد و گفت:
- زبونت رو گاز بگیر مادر.
عمه ثریا بوسه‌ای روی بازوی یاشار زد و گفت:
- درد و بلات بخوره تو سرم یکی یه دونم، خدا اون روز رو نیاره که تو نباشی.
یاشار خندید و گفت:
- چقدر طرفدار دارم من!
رو به من ادای تعظیم کرد و گفت:
- سلام عرض شد آرازخان.
خیلی خشک و جدی جوابش رو دادم.
- سلام.
یاشار جلوتر اومد و گفت:
- همین! شما احساس خوش‌حالی ندارین برای سلامتی من؟
دست به سی*ن*ه ایستادم و گفتم:
- بقیه ابراز کردن کافیه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,641
مدال‌ها
3
اون روز به‌خاطر برگشت یاشار همه خوش‌حال بودند. آقابزرگ به شکرانه سلامتی یاشار چند گوسفند دیگه قربونی کرد و بین اهالی روستا تقسیم کردند. من هم بی‌تفاوت و به اجبار تموم روز کنار همه بودم. همگی دور هم نشسته بودیم. یاشار درست کنار من نشسته بود.
- چه خبرا؟
نگاهش کردم و گفتم:
- خبری نیست.
- شنیدم تو منو به بیمارستان رسوندی‌، تو اون‌جا چیکار می‌کردی؟
- اومدم جلوی گند کاریتو بگیرم که خداروشکر به موقع رسیدم.
ابروهاش بالا انداخت و گفت:
- کجاش خداروشکر داره؟! این‌که من راهی بیمارستان شدم شکر داره؟
با جدیت تو چشم‌هاش زل زدم و گفتم:
- تو چوب عوضی بودن خودت رو خوردی؛ حقت بود.
یاشار قرمز شد و گفت:
- می‌فهمی چی میگی؟
با سوألی که عمه ثریا از یاشار پرسید، بحث بین ما تموم شد.
- یاشار! مامان گشنه‌ت نیست؟
یاشار با خشم نگاهش رو از من گرفت و گفت:
- نه مامان جان.
جمشیدخان گفت:
- خسرو داره براش جگر کباب می‌کنه.
خواستم بلند بشم و به بیرون برم که دلارام با سینی چای اومد. باز سر جام نشستم. یاشار تا چشمش به دلارام افتاد. دندون‌هاش رو به هم سابید و با حرص گفت:
- این آشغال این‌جا چه غلطی می‌کنه؟
می‌خواستم جواب دندون شکن بهش بدم، که عمه گفت:
- مامان جان، این گدا گشنه پول دیه رو نداشت مجبور شدیم بیاریمش این‌جا کار کنه.
چشم‌های یاشار برقی زد و گفت:
- پس این‌طور، خیلی هم عالی.
می‌خواستم سینی چای رو تو صورتش بکوبم. دست‌هام از عصبانیت مشت شد،؛ اما خودم رو کنترل کردم. دلارام به همه چای تعارف کرد. تا به من رسید خم شد، آروم طوری که فقط اون بشنوه، گفتم:
- حتماً باید تو چای می‌آوردی و خودی نشون می‌دادی با این لباست؟
نگاهم کرد با بغض، آروم گفت:
- خاتون گفت من بیارم.
استکان چای رو برداشتم و گفتم:
- خیلی خب برو‌‌.
دلارام سریع به سمت آشپزخونه برگشت. این حرکتم از نگاه نافذ یاسمن دور نموند.
«دلارام»
با بغض به آشپزخونه برگشتم. سینی رو روی کابینت گذاشتم و همون‌جا روی زمین نشستم و به کابینت تکیه دادم. قلبم تند‌تند می‌زد. نگاه یاشار حالم رو بد می‌کرد؛ یاد اون روز نحس افتادم و رعشه به تنم انداخت. کاش دیگه هیچ‌وقت نمی‌دیدمش‌. نفسم رو با کلافگی بیرون دادم. از دست آرازخان هم کلافه بودم، مدام به من گیر می‌داد و حرف بارم می‌کرد. وقتی صحنه‌ی کتک خوردن محمد یادم می‌افتاد دلم ریش میشد. آرازخان وقتی عصبانی می‌شد هیچ‌کَس جلودارش نبود.
- وا! دلارام چرا اونجا نشستی؟‌!
به گلی که تازه به آشپزخونه اومده بود، نگاهی انداختم و گفتم:
- گلی! تو رو خدا یک لباس سایز بزرگ‌تر بده، روانی شدم با این لباس.
گلی چشم‌هاش رو گرد کرد و گفت:
- تو هنوز درگیر این لباسی؟
بلند شدم و گفتم:
- آرازخان گیر داده.
گلی چشم‌هاش رو ریز کرد و گفت:
- آرازخان؟! به تو؟
سرم رو تکون دادم. گلی خندید و گفت:
- نکنه خبرایه؟
- نه بابا، خب حق داره این چیه آخه؟
گلی سرش رو نزدیک‌تر آورد و گفت:
- خیلی دوست دارم ماجرای سه سال پیش رو برام تعریف کنی.
گفتم:
- الان؟!
- نه آخر شب، خسرو رو دک می‌کنم میام پیشت.
خندیدم و گفتم:
- باشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,641
مدال‌ها
3
تموم روز سعی داشتم تو آشپزخونه بمونم تا از چشم یاشار و گیر دادن آرازخان دور باشم. گلی بعد کلی زیر و رو کردن کمد لباس‌ها تونست یک لباس مناسب برام پیدا کنه. لباس جدیدم خیلی بهتر و گشادتر بود. آخر شب خسته و کوفته به اتاقم رفتم تا بخوابم. تازه ساپورتم رو با شلوار راحتی که اون هم از گلی داشتم عوض کرده بودم توی رخت خواب دراز کشیده بودم که در باز شد، گلی بود. با لبخند اومد داخل.
- سلام نخوابیدی که؟
- نه.
به بخاری برقی تو دستش اشاره کردم و پرسیدم:
- این چیه؟
گلی با حالت با مزه‌ای گفت:
- گنجشکه... .
بعد با خنده ادامه داد:
- بخاریه دیگه، برات آوردم شبا سردت نشه.
لبخندی زدم و گفتم:
- ممنون عزیزم.
گلی سیم بخاری رو به پریز برق وصل کرد و اومد زیر پتوی من دراز کشید. با تعجب نگاهش کردم.
- جونِ دلارام کلی مخ خسرو رو خوردم تا اجازه داده بیام.
خندیدم و گفتم:
- حالا این‌قدر واجب بود شوهرت رو تنها بذاری؟!
گلی پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- بله، دارم از فضولی می‌ترکم.
خندیدم و گفتم:
- از دست تو.
گلی سرش روی بالشت گذاشت و گفت:
- خب تعریف کن.
کمی تو فکر رفتم تا بتونم تموم ماجرا رو تو ذهنم تداعی کنم.
***
سه سال پیش هفده سالم بود که دایی یک روز اومد و گفت سیروس نقاش من رو برای پسرش مرتضی خواستگاری کرده. دایی هم از قول خودش بله رو داده بود و بر خلاف میل من قرارشون رو گذاشته بودند. تا به خودم اومدم دیدم کنارِ مرتضی تو آزمایشگاه نشستم و منتظرم تا ازم خون بگیرن. با حسرت به دختر و پسرایی که اون‌جا بودند نگاه می‌کردم. بیش‌ترشون لبخند به لب داشتند و شور و هیجان تو چهره‌شون پیدا بود؛ اما من غمگین و سَر خورده بودم. مرتضی حتی به خودش زحمت نداد یک تاکسی بگیره، من رو مثل بز پشت وانت باباش به شهر برد، تا خود شهر از سرما یخ زدم.
به این‌جای حرفم رسیدم دیدم گلی از خنده بالشت رو گاز می‌گیره. خودمم خنده‌ام گرفت.
- وای دلارام، مردم از خنده خدا خفت نکنه، حالا چرا عقب؟
با خنده گفتم:
- باباش و مامانش و خواهرش به زور جلو جا شدن من و مرتضی هم پشت دیگه.
گلی قهقهه زد و گفت:
- اون‌ها کجا دیگه؟!
- اومدن دیگه.
بماند که چه‌ها به من گذشت. اون‌ها حتی برام حلقه نگرفتند و یه حلقه‌ی نقره اونم مال مامان مرتضی دستم کردند. آهی کشیدم و ادامه دادم:
- قرار شد یه عقد ساده بگیریم و بعدش بریم سر زندگیمون، اونم تو اتاق دوازده متری کنج حیاط بابای مرتضی. خبری از لباس عروس و این چیزها نبود. خواهر مرتضی لباس عقد خودش رو می‌خواست بهم بده اونم مال بیست سال پیش. من این چیزها رو تحمل کردم چون مرتضی همش می‌گفت عاشقمه و خوشبختم می‌کنه، منم بچه بودم و خام حرف‌هاش شدم. پیش خودم می‌گفتم مهم عشقه بقیه چیزها مهم نیست.
- مرتضی چه کاره بود؟
به گلی که این سوأل رو پرسید، نگاهی انداختم و جواب دادم:
- کنار باباش کار می‌کرد، کارشون نقاشی ساختمون بود. خلاصه یک روز به عقدم مونده بود که به مرتضی زنگ زدم و گفتم بیاد با هم بریم امام‌زاده. هم زیارت کنیم هم سر قبر پدر و مادرم برم؛ اما بهونه آورد نیومد. منم با اجازه‌ی دایی به امام‌زاده رفتم. هوا ابری بود و روز قبل کلی برف باریده بود. این چیزها برای من مهم نبود چون من هرهفته به امام‌زاده می‌رفتم. تا ساعت سه پیش سید و بی‌بی بودم. برف کم‌کم به باریدن کرد و منم به‌طرف روستا برگشتم. چیزی نمونده بود به روستا برسم که شمس‌الله دیوونه با دو تا سگ‌هاش جلوم سبز شد. خیلی ازش می‌ترسیدم. یعنی تموم دخترای روستا ازش می‌ترسند. با اون لباس‌های کهنه و ریش‌ و موهای بلند خیلی ترسناک بود. میونه‌ی خوبی با زن‌ها نداره. از خودم ضعف نشون ندادم و می‌خواستم به راهم ادامه بدم که سد راهم شد. ازش خواستم بره کنار؛ اما خندید و سگ‌هاش رو به‌سمتم فرستاد. منم از ترس اون سگ‌های وحشی پا به فرار گذاشتم؛ اما به‌جای رفتن به‌طرف روستا به‌طرف جنگل کنار روستا رفتم. هیچ‌وقت به این جنگل پا نذاشته بودم. شمس‌الله ول کن نبود و با خنده دنبالم می‌اومد. خیلی از روستا دور شده بودیم. یک‌ دفعه صدای گرگ بلند شد و شمس‌الله ترسید و قلاده سگ‌هاش رو کشید و فرار کرد. من مونده بودم تو انبوهی از درخت‌ها. هوا داشت تاریک میشد. تو اون کولاک چشم، چشم رو نمی‌دید. کمی جلوتر رفتم که چشمم به یه کلبه‌ی چوبی افتاد. به سختی خودم رو به اون‌جا رسوندم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,641
مدال‌ها
3
جلوی کلبه یه اتاقک بود که اسب سیاهی داخلش بود و پتوی کهنه‌ای روش کشیده شده بود. تعجب کردم این‌که اسب نوه‌ی خان بود! می‌خواستم در کلبه رو باز کنم که از داخل قفل بود. چند ضربه به در زدم. طولی نکشید که در باز شد. آرازخان رو دیدم که با تعجب و کمی ترس نگاهم می‌کرد. من که دندون‌هام از سرما به‌هم می‌خورد و توان حرف زدن نداشتم به سختی گفتم:
- س... سلام
آرازخان پرسید:
- تو کی هستی؟
- شمس‌الله با س... سگ‌هاش دنبالم بودن.
کنار رفت و سریع به داخل رفتم. کنار بخاری که آتیش کوچیکی توش روشن بود نشستم. دست‌هام رو روی آتیش گرفتم. دست‌هام از سرما می‌سوخت و ذوق‌ذوق می‌کردن. تمام شلوارم گِلی و خیس بود. آرازخان قوری رو از روی آتیش برداشت و توی یه لیوان بزرگ برام چای ریخت. منم از خدا خواسته هول‌هولکی چای رو خوردم. اصلاً داغی چای رو احساس نمی‌کردم. کم‌کم یخم داشت باز میشد. نگاهی سرسری به کلبه انداختم. یک اتاق دوازده متری بود. یک تخت یک نفره گوشه‌ کلبه و یک صندوق بزرگ آهنی گوشه‌ی دیگه. دو تا صندلی چوبی هم کنار بخاری بود. چیز زیادی داخل کلبه نبود. آرازخان روی تخت نشسته بود و به من نگاه می‌کرد. با صدای آروم گفتم:
- ممنون.
- تو این موقع و تو این کولاک این‌جا چیکار می‌کنی؟
ماجرا رو براش تعریف کردم. آرازخان چیزی نگفت و بلند شد و از داخلِ صندوق آهنی ساندویچی آورد و به‌سمتم گرفت و گفت:
- بخور، چیزی جزء این ندارم.
دستم رو دراز کردم و ساندویچ رو گرفتم و گفتم:
- ممنون، شما راه رو بلدین؟ من باید امشب خونه باشم.
آرازخان کنار بخاری زانو زد و گفت:
- تو این کولاک بریم بیرون خوراک گرگا می‌شیم، اسب منم می‌ترسه و راه نمی‌ره، پس مجبوریم تا بند اومدن برف این‌جا باشیم.
با ترسی که تو دلم نشست، گفتم:
- من اگه امشب خونه نرم، فردا منو می‌کشن.
آرازخان شونه‌هاش رو بالا انداخت و گفت:
- پاشو برو، کسی جلوت رو نگرفته.
گریه‌ام گرفت و گفتم:
- تو رو خدا کمکم کنین برم روستا، این‌جا دختر شب بیرون از خونه‌اش باشه براش حرف در میارن و رسواش می‌کنن.
آرازخان چوب‌های داخل بخاری رو جابه‌جا کرد و گفت:
- میگم نمی‌شه تو این هوا رفت.
- شما بخواین میشه.
چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت:
- خر مغزمو گاز نگرفته برم خودم رو تقدیم گرگا کنم.
دیگه چیزی نگفتم و بی‌صدا شروع به گریه کردم. ساندویچ رو کنار بخاری گذاشتم و رفتم و به صندوق تکیه دادم و نشستم. فکر این که فردا چه به روزم میاد مثل خوره به جونم افتاده بود. ای کاش مرتضی باهام می‌اومد. حدود یک ساعتی میشد که اون‌جا بودم. آرازخان بی‌حرف کنار بخاری نشسته بود. شعله‌های آتیش کم جون شده بودن. هوای کلبه هم داشت سرد میشد. آرازخان گفت:
- چوب خشکی نمونده، آتیشم داره خاموش میشه.
بلند شد و چراغ نفتی کوچیکی که به سقف آویزون بود رو پایین آورد. تکونش داد و گفت:
- اینم نفتش داره تموم میشه.
بلند شدم و از پنجره به بیرون نگاه کردم. بارش برف چند برابر شده بود. استرس شدیدی گرفته بودم. تو دلم گفتم«خدایا خودت بهم رحم کن»
- نگران نباش، شاید بیان دنبالت.
نگاهم رو از پنجره گرفتم و به آرازخان که پشت سرم ایستاده بود نگاه کردم.
- شما گوشی ندارین؟
- دارم؛ اما آنتن نیست، گوشیمم شارژ باتری نداره.
صورتم رو با دست‌هام پوشوندم و گفتم:
- من بیچاره میشم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,641
مدال‌ها
3
لباس‌هام خیس بود و احساس سرما می‌کردم. آرازخان روی تخت نشست و گفت:
- آدم تو این برف و بوران نباید یه کاپشن تنش کنه؟
خجالت زده سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- لباس گرم زیر مانتوم دارم.
اون خبر نداشت که من زیرِ دست کی بودم و چطور زندگی می‌کردم.
- دختر کی هستی؟
- من پدر و مادر ندارم، با خونواده داییم زندگی می‌کنم.
کنار بخاری نشستم و دست‌هام رو روی آتیشی که کم‌کم داشت خاموش میشد گرفتم. به آتیش خیره شده بودم که حس کردم چیزی روی شونه‌هام افتاد. سرم رو چرخوندم، آرازخان کاپشنِ سیاه رنگش رو روی شونه‌ام انداخته بود. خودش با یک تیشرت آستین کوتاه خاکستری بود. کاپشن رو از رو شونه‌ام برداشتم و به‌سمتش گرفتم و گفتم:
- من سردم نیست، شما خودتون سرما می‌خورید.
رفت و روی تخت نشست و گفت:
- منم سردم نیست.
با گرمای کاپشن و بوی معطرش حس خوبی تو دلم سرازیر شد. دست‌هام رو داخل آستین‌ها کردم. کاپشن خیلی برام بزرگ بود. خب معلوم بود من زیادی در برابر اون کوچیک بودم.
آتیش خاموش شد و کلبه هم هواش داشت سردتر میشد، آرازخان به ساندویچ اشاره کرد و گفت:
- اون ساندویچ رو بخور، ما امشب نباید بخوابیم، وگرنه از سرما می‌میریم.
آهی کشیدم و گفتم:
- کاش بمیرم و فردا رو نبینم!
- چرا ان‌قدر می‌ترسی؟! مگه تو با میل خودت این‌جایی؟
- نه؛ اما شما دایی منو نمی‌شناسین، شک ندارم منو می‌کشه.
- تو فکر الانت باش تا فردا خدا بزرگه.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- من فردا عقدمه.
آرازخان با تعجب گفت:
- عقدته و این‌جایی؟!
- اوهوم.
- چرا تنها رفتی امام‌زاده؟ پس نامزدت کجا بود؟
- نیومد.
دیگه حرفی بینمون زده نشد. خیلی هوا سرد شده بود. با کاپشن آرازخان هم سردم بود. آرازخان تیکه‌ی از اون ساندویچ رو خودش خورد و تیکه‌ی بزرگ‌تر رو به من داد. شب انگار قصد نداشت تموم بشه. دندون‌هام از سرما به‌هم می‌خورد. آرازخان پتوی روی تخت رو روی خودش کشیده بود. با حرفش خشکم زد:
- بیا کنار من زیر پتو.
چشم‌هام گشاد شد و چیزی نگفتم.
- نترس کاری باهات ندارم.
کاپشن رو دور خودم بیش‌تر پیچوندم و گفتم:
- من راحتم.
- باشه، هرجور راحتی.
دراز کشید و پتو رو روی خودش مرتب کرد. تموم بدنم می‌لرزید. حالم خوب نبود. دلم می‌خواست بخوابم.
- دختر! چرا لج می‌کنی؟ من با تو کاری ندارم.
مضطرب گفتم:
- آخه، من!
- قول شرف میدم، کاریت ندارم.
خلاصه تا صبح تو بغلش بودم. نمی‌دونم چرا سفره‌ی دلم رو باز کردم و تموم قصه‌ی زندگیم‌ رو براش گفتم. اونم گوش داد و آرومم کرد. اون به قولش عمل کرد و کاری نکرد که از اعتمادم پشیمون بشم. دم دمای صبح هر دومون خواب‌مون برد. وقتی چشم باز کردیم ده جفت چشم داشتند ما رو تماشا می‌کردند. دیگه بعدش شروع بدبختی‌های من شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,641
مدال‌ها
3
«آراز»
غروب بود و جلوی پنجره ایستاده بودم به بارونی که می‌بارید نگاه می‌کردم. شب یلدا بود و همه در تدارک جشن یلدا بودند. دلم خیلی گرفته بود حوصله هیچ‌کاری و هیچ‌کسی‌ رو نداشتم. تنها کسی که می‌تونست آرومم کنه علی بود. گوشیم رو از روی میز برداشتم و شماره‌اش رو گرفتم.
- جانم رفیق؟
لبخندی زدم و گفتم:
- سلام.
- سلام عشقم، چه عجب یادی از ما کردی؟!
- باید اعتراف کنم دلم برات تنگه.
- من چاکر این رفیق دلتنگ هستم.
دوباره به جلوی پنجره رفتم و پرسیدم:
- چه خبرا؟
- سلامتی، تو چه‌خبر؟
ساعدم رو روی شیشه‌ی پنجره گذاشتم و سرم رو بهش تکیه دادم و گفتم:
- خبر خاصی نیست.
- امیر امروز زنگ زد.
کمی فکر کردم تا به یاد بیارم امیر کیه.
- داداشت؟!
- آره، می‌گفت مادرم حالش خوب نیست و بهونه می‌کنه، انگار می‌خواست یه جور حالیم کنه به دیدنش بیام.
نگاهم به دلارام افتاد که زیر بارون مثل یک دختر بچه داشت دور خودش چرخ میزد و می‌خندید، گلی دستش رو گرفت با زور به داخل بردش. عجب از این دخترک تخس! آخه زیر بارون بودن چه لذتی داشت؟! حواسم رو جمع کردم و گفتم:
- خب بیا!
علی آهی کشید و گفت:
- اگه حاجی راهم نده چی؟
- امیر حتماً خیالش از حاجی راحت بوده که زنگ زده.
- نمی‌دونم چی بگم؟
- هر جور خودت صلاح می‌دونی؛ اما من جای تو بودم می‌اومدم. تو پسر بزرگشی و دلتنگته.
- بازم فکرام رو بکنم ببینم چی میشه.
- فقط اینو بگم، نذار دیر بشه.
- باشه.
بعد از صحبتم با علی به‌طرف عمارت رفتم. برای این‌که خیس نشم از در پشتی آشپزخونه رفتم. دلارام تنها بود و داشت سالاد درست می‌کرد. تا چشمش به من افتاد، بلند شد و سلام کرد.
- علیک، زیر بارون چیکار می‌کردی؟
هول شد و لبش رو به دندون گرفت و گفت:
- من عاشق بارونم.
تکه خیاری برداشتم و گفتم:
- سرما خوردگی و مریضی هم عاشقتن.
با حالت گنگی نگاهم کرد. انگار هنوز متوجه منظورم نشده بود.
- یعنی مریض میشی، بیش‌تر توضیح بدم؟
سرش رو تکون داد و گفت:
- نه‌ فهمیدم.
- شناسنامه خودت و پدرت رو برام بیار.
متعجب شد و پرسید:
- چرا؟!
خیار رو تو دهانم گذاشتم و گفتم:
- می‌خوام زن مشتی بشی.
چشم‌هاش رو تا حد امکان باز کرد و گفت:
- چی؟!
- همون که شنیدی. تا زمانی که تو مجردی مدام آتیش می‌سوزونی باید سایه‌ی یه مرد بالا سرت باشه؛ کی بهتر از مشتی‌؟
بغض کرد و گفت:
- من زن مشتی نمی‌شم.
- میشی؛ هووی خاتون بودن عالمی داره.
اشک‌هاش روی صورتش جاری شدن. خنده‌ام گرفته بود. راستی‌راستی باورش شده بود. به‌طرف در رفتم و گفتم:
- مشتی این آخر عمری بلای جون می‌خواد چیکار؟
دلارام سریع اومد و جلوم ایستاد و گفت:
- سر به سرم گذاشتین؟
لبخندی زدم و گفتم:
- شناسنامه‌ها رو بیار کار دارم.
با شوق خندید و گفت:
- خیلی بد جنسین.
- نظر لطفته بچه.
- شناسنامه‌ها پیش سیدِ.
از کنارش رد شدم و گفتم:
- زنگ بزن برات بیاره.
بعد شام همه دور کرسی که یاسمن و مهتاب برای تزئینش کلی وقت گذاشته بودند، نشسته بودیم. که خانم بزرگ خاتون رو صدا زد و خواست اون‌ها هم باشند. خاتون هم پذیرفت. همین‌ که اومدند تا چشم عمه ثریا به دلارام افتاد، عصبانی شد و گفت:
- خاتون جان! گفتیم خودت و خونوادت نه این فتنه رو دنبالت بیاری.
دلارام سر جاش خشکش زد. خاتون کمی معذب شد و گفت:
- آخه خانم، طفلی گناه داشت.
- به درک به ما ربطی نداره، گمشو از جلو چشمم.
دلارام با گریه به‌طرف آشپزخونه رفت. گناه این دختر چی بود!؟ رفتارهای عمه خیلی رو اعصابم بود.
خانم بزرگ رو به عمه انداخت و گفت:
- کارت درست نبود‌.
عمه چشم‌هاش رو باز کرد و گفت:
- خانم جون انگار یادتون رفته اون واسه چی این‌جاست.
آقابزرگ که بی‌حال بود و به پشتی لم داده بود، گفت:
- بسه دیگه، مشتی اکبر بیا بالا بشین.
گلی به‌طرف آشپزخونه رفت و ده دقیقه بعد برگشت. خسرو کنارم نشسته بود و آروم دم گوشم گفت:
- امروز دکتر نقوی چرا نیومده؟ احساس می‌کنم آقابزرگ یه‌کم بی‌حالن.
- دکتر زنگ زد؛ گفت نمی‌تونه امروز بیاد.
- ای بابا... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,641
مدال‌ها
3
یاسمن و مهتاب بلند شدند و از پله‌های مارپیچ مرتبط دو طبقه به طبقه‌ی بالا رفتند. طولی نکشید که با یک کیک و چند بادکنک در حالی که شعر تولد می‌خوندند از پله‌ها پایین اومدند. خانم بزرگ که کنارم بود، بغلم کرد و گفت:
- تولدت مبارک نور چشم‌هام.
بهت زده شدم، چرا اصلاً یادم نبود. همگی تبریک گفتند. آقابزرگ گفت:
- اون روز رو هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم، یادته جیران؟
خانم بزرگ گفت:
- مگه میشه یادم بره، ساعت یازده صبح بود. همه جا از برف سفید شده بود.
چشم‌هاش پر از اشک شد و ادامه داد:
- فرامرز سر از پا نمی‌شناخت.
یاسمن کیک شکلاتی تزئین شده رو روی کرسی جلوی من گذاشت و گفت:
- خانم بزرگ امشب، شبه جشنه گریه ممنوع فدات‌ شم.
به کیک اشاره کردم و گفتم:
- مگه من بچه‌م؟
- وا‌! پسر دایی جشن تولد مگه فقط برای بچه‌هاست؟ حالا آرزو کنین و شمع رو فوت کنین.
به شمع عدد ۳۶ نگاهی انداختم و گفتم:
- آرزویی ندارم.
یاسمن ابروهاش رو بالا انداخت و چیزی نگفت. عمه سهیلا گفت:
- عزیز عمه مگه میشه آرزویی نداشته باشی؟!
- چیزی به ذهنم نمی‌رسه.
خانم بزرگ گفت:
- الهی همیشه تنت سالم و دلت خوش باشه.
بغلش کردم و گفتم:
- قربونت برم... .
یاسمن چاقوی تزئین شده رو دستم داد و گفت:
- کیک رو ببرین.
- من تو تقسیم کردن سر رشته ندارم. خاتون بهتر می‌تونه این کارو انجام بده.
یاسمن با تعجب گفت:
- تولد شماست، شما باید کیک رو ببرین تا عکس بگیرم.
- ممنون لازم به عکس نیست.
خانم بزرگ سرش رو نزدیک گوشم آورد و گفت:
- پسرم، یاسمن برای این همه تدارک خیلی زحمت کشیده.
- دستش درد نکنه. من از کسی انتظار نداشتم.
- آراز؟!
- بله؟!
- یه‌کم مهربون باش، اون دوستت داره.
لبخند بی‌روحی زدم و گفتم:
- اشتباه می‌کنه.
خانم بزرگ لبش رو به دندون گرفت و گفت:
- آراز من این همه نا‌مهربونی بهش نمیاد.
یاسمن کیک رو به‌سمت خاتون هول داد و گفت:
- زحمتش با شما.
از صداش معلوم بود، بغض داره. تقصیر خودش بود؛ دل به کسی باخته بود که قلبی برای عاشقی نداشت. آراز مرد عاشق شدن و موندن نبود. بلند شدم. خانم بزرگ پرسید:
- کجا مادر؟
- الان میام عزیزم.
به‌طرف آشپزخونه رفتم. وارد آشپزخونه شدم. دلارام سرش رو روی میز گذاشته بود و گریه می‌کرد.
- می‌دونستی دختر بچه‌ها وقتی گریه می‌کنن زشت‌تر میشن؟
دلارام سرش رو بلند کرد و از جاش بلند شد. صورتش از اشک خیس بود. اشکش رو پاک کرد و چیزی نگفت. جلوتر رفتم و گفتم:
- هیچ‌وقت به‌خاطر حرف‌های یک عده آدم از خود راضی چشم‌هاتو گریون نکن.
- نه من ناراحت نشدم، دلم تنگ بود گریه کردم.
- دروغ‌گوی خوبی نیستی بچه.
گونه‌اش گل انداخت و چیزی نگفت. یک دونه شیرینی تَر از دیس روی میز برداشتم و به‌سمتش گرفتم و گفتم:
- این هم شیرینی تولدم، فکر نکنم از کیک بیرون چیزی برای تو بمونه.
با هیجان گفت:
- وای امشب تولدتونه؟!
- امشب نه، فردا صبح.
با شوق پرسید:
- یک دی؟!
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- یک دی.
شیرینی رو گرفت و گفت:
- مبارکه، الهی ۱۲۰ ساله بشید و سال دیگه کنار زن و بچه‌تون تولد بگیرین.
- دیگه نفرین نکن بچه.
یک‌ دفعه نگاه دلارام به پشت من خیره موند. برگشتم و یاسمن رو تو چهارچوب در دیدم. یاسمن دستپاچه شد و گفت:
- اومدم دستم رو بشورم؛ کیکی شده.
به سینک اشاره کردم و گفتم:
- بفرما.
لبخندی به دلارام که رنگ تو صورتش نمونده بود زدم و برگشتم؛ همین‌ که خواستم به بیرون برم صدای جیغ شنیدم. سریع از آشپزخونه بیرون رفتم . حال آقابزرگ خراب شده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,641
مدال‌ها
3
آقابزرگ رو به بیمارستان بردیم. آقابزرگ رو بخش مراقبت‌های ویژه بستری کردند. تا صبح من و خسرو و عمه سهیلا بیمارستان بودیم. خانم بزرگ و عمه ثریا اصرار داشتند همراه ما بیان؛ اما راضی‌شون کردم که نیان. صبح زود دکتر نقوی به بیمارستان اومد. دکتر برای معاینه‌ی آقابزرگ به اتاق رفته بود و من و عمه سهیلا و خسرو منتظر بودیم. هر سه روی صندلی‌های آبی رنگ ردیف شده کنار دیوار سالن نشسته بودیم. عمه اشکش رو پاک کرد و گفت:
- دلم خیلی شور میزنه آراز.
- بد به دل‌تون راه ندین.
عمه دست‌هاش رو بالا آورد، دست‌هاش می‌لرزید.
- ببین دستام رو از استرسه.
دستش رو گرفتم و گفتم:
- آروم باشین.
عمه با گریه گفت:
- آراز! اگه بلایی سر آقاجون بیاد، من و مهتاب چیکار کنیم؟ دیگه تیکه‌گاه و حمایتی نداریم.
دستش رو فشردم و گفتم:
- این چه حرفیه؟ آقابزرگ خیلی زود حالش خوب میشه.
همون لحظه دکتر از اتاق بیرون اومد. از جامون بلند شدیم و به‌سمتش رفتیم. عمه پرسید:
- آقای دکتر حال آقاجونم چطوره؟
- فعلاً منتظر جواب آزمایش‌های جدید هستم.
بعد رو به من کرد و گفت:
- آرازجان! بیا من با شما کار دارم.
عمه مضطرب شد و گفت:
- آقای دکتر چیزی شده؟
- نه دخترم، یک سوأل‌هایی هست که آرازجان می‌تونه جواب بده.
دست روی شونه‌ی عمه گذاشتم و گفتم:
- عمه‌جان! شما با خسرو این‌جا باشین من میام.
دنبال دکتر رفتم. از بخش مراقبت‌های ویژه بیرون رفتیم.
- دکتر مشکلی هست؟
دکتر ایستاد و گفت:
- ببین پسرم، من چند وقته به شما گفتم که شرایط فرخ‌خان مساعد نیست. قلبش دیگه جواب‌گو نیست.
- خب نمی‌شه عمل کنین؟ یا داروی خاصی بخواد؟ هر جور شده تهیه می‌کنم.
دکتر سرش رو پایین انداخت و گفت:
- نه پسرم، عمل برای سن فرخ‌خان جواب نمی‌ده، دارو هم هر چی لازم باشه براش تجویز کردم.
- دکتر یعنی چی؟ بشینیم دست رو دست بذاریم منتظر بمونیم تا این مریضی آقابزرگ رو از پا در بیاره؟
دست روی شونه‌ام گذاشت و گفت:
- عمر دست خداست؛ اما شما باید آماده باشید.
دکتر رفت و من هم راهم رو به‌طرف حیاط کج کردم. برف تازه شروع به باریدن کرده بود. خسرو اومد و گفت:
- آرازخان! دکتر چی گفت؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- یه مشت چرت و پرت.
- حال‌شون خوب نیست؟
- نه.
- خدا خودش بزرگه.
- خسرو! تو عمه رو ببر روستا.
- شما برین، من اینجا می‌مونم.
- نه خودم این‌جا باشم خیالم راحت‌تره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,641
مدال‌ها
3
عمه رو به زور راضی کردم با خسرو به روستا برگرده. خودم کلافه و خسته روی صندلی نشسته بودم و به درِ اتاق سی‌سی‌یو خیره شده بودم. صدای زنگ گوشیم بلند شد. گوشیم رو از جیب کاپشنم بیرون آوردم. جواب دادم:
- سلام علی.
- تولدت مبارک آرازخان، شاهه شاهان.
سرم رو به دیوار تکیه دادم و گفتم:
- ممنون.
- صدات چرا گرفته‌س؟
- بیمارستانم.
علی که از جوابم ترسیده بود، پرسید:
- یا خدا باز بستری شدی؟
- من نه، آقابزرگ.
علی که خیالش راحت شده بود، نفسی کشید و گفت:
- انشالله هر چه زودتر خوب بشه.
- انشاالله.
- مزاحمت نشم، بعداً زنگ می‌زنم؛ انشاالله حال آقابزرگ هم زود خوب بشه.
- ممنون.
تماس رو قطع کردم و گوشی رو تو جیبم گذاشتم.
- سلام.
سرم رو به‌سمت صدا چرخوندم. یک دخترِ جوون کنارم نشسته بود. این کی اومد؟! من ندیدم! جواب سلامش رو دادم. لبخندی زد.
- مریض دارین این‌جا؟
- بله.
- مادر منم تو سی‌سی‌یو بستریه.
حوصله‌ی صحبت کردن نداشتم. خیلی کوتاه گفتم:
- خدا شفاشون بده.
- ممنون هانی.
لبخندی زد و نگین‌های روی دندونش معلوم شد. کلی آرایش داشت و معلوم بود صورتش رو با عمل جراحی زیبا کرده بود. لب‌هاش پروتز شده بود و بینی‌اش هم عروسکی بود. هودی سبز رنگی تنش بود و کلاهش رو سرش گذاشته بود و موهای فندقی رنگش رو یک طرف صورتش ریخته بود.
- شما با مریض‌تون چه نسبتی دارین؟
کلافه پوفی کشیدم و گفتم:
- پدر بزرگمه.
دستش رو به‌سمتم دراز کرد و گفت:
- من ترانه هستم.
چپ‌چپ نگاهش کردم و بلند شدم. می‌خواستم به حیاط برم که پرستار از اتاق سی‌سی‌یو بیرون اومد و گفت:
- آقای بزرگمهر، پدربزرگ‌تون می‌خوان شما رو ببینن.
- باشه.
پرستار که خانم میان سالی بود، لبخندی زد و گفت:
- بیاین داخل تا لباس گان بهتون بدم، بپوشین.
بعد از پوشیدن گان به‌طرف تخت آقابزرگ رفتم. چشم‌های آقابزرگ باز بود و به سقف خیره شده بود. چند سیم و لوله به بدنش وصل بود.
- سلام.
آقابزرگ نگاهش رو از سقف گرفت و ماسک اکسیژن رو از صورتش برداشت و با صدای آروم گفت:
- سلام پسرم.
دستش رو گرفتم و گفتم:
- خوبین؟
سرش رو تکون داد. دوست نداشتم آقابزرگ رو این‌جور رنجور و شکسته روی تخت بیمارستان ببینم. اون همیشه محکم بود؛ چیزی نمی‌تونست از پا در بیارش.
- آراز!؟
- جانم؟
- من می‌دونم؛ دیگه از این بیمارستان جون سالم به در نمی‌برم.
دستش رو فشردم و گفتم:
- این حرف رو نزنین.
- من وصیتم رو کردم، دست وکیلمه؛ هر چی لازم بوده و خواستم تو اون نوشتم. از تو می‌خوام هوای خانم‌بزرگ و سهیلا رو داشته باشی. خیالم از ثریا راحته؛ اما سهیلا مردی بالا سرش نیست و ضعیف‌تره.
سکوت کرده بودم، فقط صدای بوق دستگاه‌ها توی اتاق می‌پیچید. قطره‌ اشکی از گوشه‌ی چشمش رو صورتش جاری شد و گفت:
- خداروشکر تو هستی و خیالم راحته. ای کاش عروسیتو می‌دیدم.
بغض کردم و گفتم:
- شما خوب می‌شین و با هم به عمارت بر می‌گردیم؛ شما باید مثل همیشه قوی باشین؛ شما فرخ خانی.
دستم رو گرفت و گفت:
- سرتو پایین بیار.
سرم رو خم کردم و پیشونیم رو بوسید. من هم لبم رو چند ثانیه روی پیشونیش چسبوندم و بوسیدمش.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین