جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط atefeh.m با نام [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,620 بازدید, 220 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,561
مدال‌ها
3
- به‌به دلارام خانم، چرا نیومدی استقبال مهمونت؟
با ترس و تپق زدن، گفتم:
- لطفاً... برین بی... بیرون.
سمانه هم به داخل اومد و در رو بست. صدای ضربان قلبم رو به وضوح می‌شنیدم. تموم بدنم به لرزه افتاده بود و تو دلم خدا رو صدا زدم و از خودش کمک خواستم. یاشار با لبخند، کم‌کم داشت بهم نزدیک میشد. نگاهش پر از هوس بود. طوری نگاهم می‌کرد انگار لباسی تنم نبود. معذب بودم و از نگاهش بیزار بودم. نگاهم به سمانه افتاد که داشت با پوزخند ما رو تماشا می‌کرد. گریه‌دم اوج گرفت؛ اما به خودم مسلط شدم و گفتم:
- به خدا دستت به من بخوره، جیغ می‌زنم و همه رو می‌ریزم این‌جا.
یاشار یک قدمیم ایستاد و گفت:
- من عاشق دخترای چموشم، راستی برای آرازم این‌جوری ناز کردی یا خیلی راحت بهش پا دادی؟
دو قدم به عقب رفتم، به دیوار خوردم. چقدر این مرد، مو زیتونی و چشم‌ رنگی به چشم من ترسناک به نظر می‌رسید.
- هان؟ نگفتی!
- این فیلمشه، الان جای شما آرازخان بود خودش پیش قدم میشد. من نمی‌دونم چرا مقاومت می‌کنه؟ مگه چیزی برای از دست دادن داری؟
یاشار قهقهه زد و گفت:
- از دست تو سمانه... .
سمانه دست به سی*ن*ه پوزخندی برای من زد و گفت:
- مگه دروغه؟
هر دو شروع کردند به خندیدن. صدای خنده‌شون حالم رو خراب می‌کرد و حالت تهوع گرفته بودم. حس می‌کردم با دو تا شیطان صفت طرفم. بی‌صدا گریه می‌کردم و تو دلم آشوب بود. کف دست‌هام از استرس خیسِ عرق بود. من نباید نقطه ضعف نشون می‌دادم. داد زدم:
- از اتاق من برین بیرون.
یاشار ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- اوه‌اوه ترسیدم.
باز هر دوشون خندیدند. یاشار میون خنده‌اش گفت:
- سمانه مگه نگفتم آماده‌ش کن، این چیه تنش؟ گونیه؟
- ای بابا یاشارخان سخت نگیر.
یاشار نزدیک‌تر شد. همون لحظه صدای زنگ در بلند شد. اون لحظه صدای زنگ قشنگ‌ترین صدای ممکن بود. نور امید تو دلم روشن شد. هر کَس پشت در بود انگار قصد نداشت دستش رو از روی زنگ برداره. یاشار کلافه از صدای ممتد زنگ، رو به سمانه گفت:
- اَه سمانه برو ببین کیه و دکش کن.
سمانه به‌طرف حیاط دوید. یاشار زیپ
کت قهوه‌ای رنگش رو پایین کشید و کت رو در آورد و به گوشه‌ای انداخت. آب دهانم خشک شده بود. می‌خواست دستم رو بگیره که با تموم قدرتم هولش دادم. اون‌ که انتظار این حرکت رو نداشت. تِلوتِلو خوران به عقب رفت و سرش به تیزی طاقچه خورد. یاشار آخی گفت و افتاد، چشم‌هاش بسته شد.
از دیدن یاشار روی زمین، خشکم زد. انگار خون تو رگ‌هام یخ بست. صدای جر و بحث کردن سمانه رو شنیدم. نگاهم بین در و یاشار در حرکت بود. من چی‌کار کرده بودم؟! روی زانو افتادم و به بدن بی‌جون یاشار خیره شدم. طولی نکشید که حس کردم کسی وارد اتاق شد. نگاهم رو از یاشار گرفتم و آرازخان رو دیدم که مسخ شده نگاهی به من انداخت و بعد به‌سمت یاشار دوید.
لکنت زبان گرفته بودم. به سختی آب دهانم رو قورت دادم و گفتم:
- می..خواست به...م دست در..ازی کنه.
سمانه و پشت سرش خسرو هم وارد اتاق شدند. سمانه تا یاشار رو تو اون وضع دید شروع به جیغ زدن کرد.
- احمق چیکار کردی؟
آرازخان داد زد:
- خسرو سریع زنگ بزن اورژانس.
چهار دست و پا به کنج اتاق رفتم و دست‌هام رو جلوی دهانم گرفتم به هق‌هق افتادم.
سمانه جیغ میزد:
- تو کشتیش عوضی، تو کشتیش.
صدای جیغ‌هاش خیلی آزار دهنده بود. دوست داشتم گوش‌هام اون لحظه کَر بشن. آرازخان با عصبانتیت بلند شد و مقابل سمانه ایستاد و گفت:
- فقط دعا کن یاشار چیزیش نشه، نه به‌خاطر خودش به‌خاطر دلارام؛ وگرنه روزگارتو سیاه می‌کنم.
سمانه با پرویی با پشت دست به سی*ن*ه‌ی آرازخان زد و گفت:
- برو بابا، این‌جا عمارتت نیست خان... .
آرازخان نذاشت حرف سمانه تموم بشه و سیلی محکمی به صورتش زد و گفت:
- خفه شو تا خفت نکردم آشغال.
خسرو جلو اومد و گفت:
- آرازخان، لطفاً... ‌.
زودتر از اون‌چه فکر می‌کردم، اورژانس رسید. لحظه‌ی آخر آرازخان جلوم زانو زد و گفت:
- آروم باش و به هیچی فکر نکن. باشه؟
می‌خواست بلند بشه، آستین سویشرتش رو گرفتم و گفتم:
- من می‌ترسم، من از اعدام می‌ترسم.
آرازخان سرش رو پایین آورد و تو چشم‌هام خیره شد و گفت:
- از هیچی نترس، قرار نیست بلایی سرت بیاد، تو باید قوی باشی، باشه‌؟
سرم رو بالا و پایین کردم. لبخندی زد و بلند شد و رفت. اون چشم‌های عسلی رنگ منبع آرامش بود. باز هم این مرد باعث آرامشم شد. دیگه برام ثابت شده بود این مرد کوه آرامش بود. این مرد مرحم دردهای من بود، این مرد آب روی آتش وجودم بود...
«آراز»
با خسرو دنبال ماشین آمبولانس به شهر رفتیم. تو ماشین خیلی کلافه بودم. صدای آژیر آمبولانس حسابی رو مخم بود و مدام با مشت به پیشونیم می‌کوبیدم. خسرو نگاهم کرد و گفت:
- خودتون رو اذیت نکنین.
- چرا دیر رسیدیم؟
- انشالله چیزی نمی‌شه.
- مرگم برای آدمی مثل یاشار کمه؛ اما حیف زندگی اون دختر خراب میشه.
- شنیدین که میگن چوب خدا صدا نداره؟ این قصه حالاحالاها ادامه داره.
نگاهش کردم و گفتم:
- نه به قیمت زندگی اون دختر، من اینو نمی‌خوام خسرو.
خسرو چیزی نگفت و حواسش رو به رانندگی داد.
- آدم باید خیلی کثیف باشه که چشم به ناموس مردم داشته باشه، این همه دختر چرا به دلارام گیر داد؟!
خسرو که سعی داشت از ماشین آمبولانس عقب نمونه سرعتش رو زیادتر کرد و گفت:
- یاشار خیلی وقته سر و گوشش می‌جنبه، چشم ناپاکه.
با خشم دستم رو مشت کردم و زیر لب گفتم:
- آشغال... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,561
مدال‌ها
3
بعد از عکس‌برداری از سر یاشار، دکتر دستور عمل اورژانسی داد. یاشار رو داشتند برای عمل آماده می‌کردند که از ما خواستند به حسابداری بریم، تشکیل پرونده بدیم و هزینه‌ی عمل رو واریز کنیم. بعد از انجام کارها گوشی من زنگ خورد. از عمارت بود.
- بله... .
پشت خط یاسمن بود که با گریه و هق‌هق گفت:
- سلام پسردایی راسته که یاشار بردین بیمارستان؟
- آره، شما از کجا خبر دارین؟
یاسمن با فِن‌فِن کردن جواب داد:
- تو کلِ روستا پیچیده.
- بیاید به این بیمارستان(...)
نیم ساعت بعد یاشار رو به اتاق عمل بردند. با خسرو پشت اتاق عمل نشستیم. سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم. صدای هم‌همه‌ی بیمارستان و پیجر بد جور رو عصابم بود. از طرفی هم فکرم درگیر دلارام بود که الان چه حال و روزی داشت. اون داشت قربانی کثیف کاری دو نفر می‌شد. ای کاش جلوی یاشار رو قبل از رفتن می‌گرفتم. ای کاش زودتر رسیده بودم. ذهنم پر بود از این ای کاش‌ها، با صدای گریه‌ و جیغ عمه ثریا چشم‌هام رو باز کردم. خسرو زودتر از من بلند شد و سلام کرد. من هم بلند شدم. عمه به من نزدیک شد با گریه گفت:
- آرازجان! بگو یاشارم کجاست؟
- آروم باشین، حالش خوبه و الانم تو اتاق عملِ.
عمه وای‌وای گویان خودش رو تو بغل یاسمن انداخت. تموم موهاش از شالش بیرون زده بود. یاسمن بی‌صدا گریه می‌کرد و سعی داشت مادرش رو آروم کنه. پرستار اومد و به عمه تذکر داد که سکوت رو رعایت کنه.
جمشیدخان پرسید:
- تازه بردنش اتاق عمل؟
- بله.
عمه بی‌قراری می‌کرد و زیر لب با خودش حرف می‌زد. یاسمن عمه رو روی صندلی سبز رنگ چسبیده به دیوار نشوند و خودش هم کنارش نشست. جمشیدخان هم آروم و قرار نداشت و مدام از این طرف سالن به اون طرف می‌رفت. خسرو دست رو شونه‌ام گذاشت و گفت:
- من برم بیرون الان میام.
- برو.
- راسته که خونه‌ی یحیی نَجار این بلا سرش اومده؟
جمشیدخان بود که این سوأل رو می‌پرسید.
- بله.
- اون‌جا چیکار می‌کرد؟
- نمی‌دونم.
عمه گفت:
- نمی‌دونی یا نمی‌خوای بگی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم :
- چی بگم؟
- کی این بلا رو سرش آورده؟
نگاهی به جمشیدخان انداختم و گفتم:
- ندیدم.
یاسمن که تا اون موقع ساکت بود، گفت:
- گفتن دلارام هولش داده، دختره‌ی احمق.
با اخم پرسیدم:
- کی گفته؟
- دختر یحیی به همسایه‌ها گفته خود دلارام یاشار رو آورده خونه و بعدش نمی‌دونه سر چی جر و بحث‌شون می‌شه که هولش میده.
از شنیدن این حرف جا خوردم. سمانه چقدر عوضی بود. داشت خودش رو بی‌گناه جلوه می‌داد و دلارام رو گناه‌کار. وای به حالش؛ اگه می‌دیدمش، روی صندلی نشستم و گفتم:
- اتفاقاً اون که یاشار رو دعوت کرد دختر یحیی بود نه دلارام.
یاسمن با تعجب گفت:
- شما از کجا می‌دونین؟!
- دیشب فهمیدم.
جمشیدخان گوشیش رو از جیب کتش در آورد و گفت:
- آدم می‌کنم این دختر چموش رو... .
به اون طرف سالن رفت و مشغول صحبت کردن با شخص اون طرف خط شد. بعد از مکالمه به‌سمت ما اومد. عمه پرسید:
- با کی حرف می‌زدی؟
جمشیدخان کنار عمه نشست و گفت:
- با صبوری که تو آگاهیه؛ ازش خواستم تشکیل پرونده بده و برن دختره رو بازداشت کنند.
قلبم از شنیدن این حرف به درد اومد. حق اون دختر این نبود، اون پاک‌ترین و بی‌گناه‌ترین فرد این ماجرا بود. سرم رو پایین انداختم، صدای عمه رو شنیدم که گفت:
- کار خوبی کردی، تا یاشارِ من تو بیمارستانِ اون دختر نباید روز خوش ببینه.
یاسمن با حرصی که تو صداش بود، گفت:
- این دختر هرجور شده، می‌خواد خودش رو غالب یکی کنه، اون از سه سال پیش اینم از الان.
کلافه از حرف‌هایی که شنیده بودم و سر و صداهای دور و اطراف بلند شدم و به حیاط رفتم. خسرو داشت به داخل می‌اومد.
- چی‌شد‌؟ چرا اومدین بیرون؟
روی نیمکتِ قهوه‌ای که زیر درخت بید مجنون بود، نشستم و گفتم:
- هوای داخل برام سنگینه، از محیط بیمارستان بدم میاد.
سر دردم دوباره شروع شده بود. ذهنم آشفته بود. یعنی تکلیف دلارام چی می‌شد؟
خسرو کنارم نشست.
- چیزی می‌خورین براتون بگیرم؟
- نه.
نفسم رو با صدا بیرون دادم و چنگی به موهام زدم و گفتم:
- اگه ما دیر می‌رسیدیم، یعنی یاشار واقعاً می‌خواست به اون دختر... .
دیگه نتونستم بقیه‌ی حرفم رو بزنم.
- خداروشکر رسیدیم، انشالله یاشارم حالش خوب میشه.
- دارم دیوونه میشم، اصلاً همه چی به هم گِره خورده.
خسرو دست روی دستم گذاشت و گفت:
- بهتون قول میدم همه چی درست میشه، شما آرازخانی، شما می‌تونین، اِن‌قدر بهتون ایمان دارم که مطمئنم همه چی رو درست می‌کنین.
جمشیدخان با عجله به‌سمت ما اومد و گفت:
- خسرو پاشو بریم، راننده‌ام رو فرستادم جایی، نیستش.
بلند شدم و گفتم:
- کجا می‌رین؟
جمشیدخان به‌سمت پارکینگ رفت و گفت:
- باید برم کلانتری، دختره رو آوردن اون‌جا، لطفاً تو بمون؛ شاید ثریا به کمکت نیاز داشته باشه، الانم زنگ می‌زنم جلال ماشین رو بیاره این‌جا.
نگاهی به خسرو انداختم. خسرو دست رو شونه‌م گذاشت و گفت:
- هر چی شد خبر میدم.
اون‌ها رفتند و من هم همون‌جا نشستم. دلم نمی‌خواست از جام تکون بخورم. هوا ابری بود و سوز داشت. کلاه سویشرتم رو روی سرم گذاشتم و به زمین خیره شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,561
مدال‌ها
3
- چرا اینجا نشستین؟ هوا سرده.
سرم رو بلند کردم و به یاسمن که بالای سرم ایستاده بود نگاه کردم و گفتم:
- چرا عمه رو تنها گذاشتی؟
یاسمن کنارم نشست و آروم جواب داد:
- اومدم، ببینم شما کجایین؟
بی‌حرف نگاهش کردم و اون هم نگاهم کرد و فوری سرش رو پایین انداخت. هر دو سکوت کرده بودیم. دست‌هاش رو داخل جیب بارانی شکلاتی رنگش کرد و گفت:
- از این دختره خیلی متنفرم.
- کی؟
- دلارام، از همون سه سال پیش از چشمم افتاد، نمی‌دونم چرا خودش رو در حد ما می‌دونه که دور و وَر پسرای ماست همش.
پوزخندی زدم و گفتم:
- اگه منظورت از جریان سه سال پیشه اون دختر ناخواسته پاش به کلبه باز شد و موضوع امروزم مقصر برادر خودت بوده، دلارام فقط از خودش دفاع کرده.
یاسمن با تعجب ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- چرا ازش دفاع می‌کنین؟
- من همیشه طرف حقم.
- اون دختر، یاشار رو کشونده خونه بعد زده ناکارش کرده، سه سال پیشم که همه جا جار زد شما باهاش رابطه داشتین.
نگاهش کردم و با جدیت گفتم:
- فکر نکنم جار زده باشه که ما با هم رابطه داشتیم، اتفاقاً اون بود که اصرار داشت بریم پزشک قانونی تا به همه ثابت بشه چیزی بین ما نبوده، من بودم که نرفتم و این‌که یاشار با هم دستی دخترِ یحیی می‌خواسته به دلارام تعرض کنه، تو یکی خوب برادرت رو می‌شناسی.
با قیافه‌ی در هم رفته گفت:
- بازم دلیلی نمی‌بینم ازش دفاع کنین، اون یک رعیته، دفاع کردن و بال و پر دادن به رعیت نتیجه‌ش می‌شه این... .
با خنده‌‌ی تمسخر آمیز گفتم:
- خیلی وقته دوره‌ی خان و رعیتی تموم شده. الان آقابزرگ احترام داره، چون نصف روستا رو زمین و باغ‌هاش کار می‌کنند و از خودشون چیزی ندارند؛ اما دوران زور و ظلم تموم شده دختر عمه... .
- یعنی منکر خان بودن آقابزرگ می‌شین؟
بلند شدم و گفتم:
- مردم دیگه چشم و گوش‌شون باز شده؛ آقابزرگ رو به‌خاطر بزرگی و ثروتش قبول دارند؛ دیگه هیچ‌ جای دنیا خان و رعیتی معنا نداره.
این رو گفتم و به داخل بیمارستان برگشتم.
چند ساعت بعد عمل یاشار تموم شد. دکترها گفتند عمل به خوبی پیش رفته و منتظر به هوش اومدن و واکنش بدن یاشار به عمل بودند. جمشیدخان وقتی برگشت گفت که دلارام رو بازداشت کردند. چیزی در وجود من شکست. جای دلارام اون‌جا نبود. با خسرو به داخل ماشین رفتیم.
- خسرو! اون‌جا چی شد؟
- ما رسیدیم اون‌جا دلارام و سمانه رو آورده بودند. دلارام همه چی رو تعریف کرد، گفت پیام‌های یاشار تو گوشی سمانه هست؛ اما سمانه منکر شد. گوشیش رو بررسی کردن دیدن راست میگه اصلاً پیام یا شماره‌ای از یاشار تو اون گوشی نبوده.
تا اسم گوشی آورد. یادم اومد که تو بیمارستان گوشی یاشار رو به من دادند. گوشی رو از جیب سویشترم بیرون آوردم. شانس آوردیم که گوشی رمز نداشت. پیام‌های اخیر رو چک کردم تمام پیام‌های یاشار و سمانه تو گوشی مونده بود.
خسرو با خوش‌حالی گفت:
- ایول این‌ که عالیه.
- خسرو! بریم کلانتری.
به کلانتری رفتیم. با سرهنگ مربوطه صحبت کردم و گوشی رو بهش نشون دادم و اون هم گوشی رو پیش خودش نگه داشت.
- جناب سرهنگ نمی‌شه وثیقه گذاشت تا اون دختر بازداشتگاه نمونه؟
سرهنگ با تعجب گفت:
- شما طرف پسر عمتی یا اون دختر؟
خیلی جدی جواب دادم:
- طرف حق.
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- که این‌طور، نه فعلاً باید این‌جا بمونه تا تکلیف یاشار معلوم بشه، فعلاً دو سه روز پرونده رو نمی‌فرستم دادسرا. انشالله که تا اون موقع همه چی به خوبی پیش بره.
- من می‌تونم اون دختر رو ببینم؟
- نه.
از کلانتری خارج شدیم که خسرو گفت:
- اون‌جا رو.
به سمتی که خسرو گفت نگاه کردم. یحیی و سیدحسن و پسر جوونی رو که کنارشون بود، دیدم. از قیافه‌ی یحیی معلوم بود عصبانیه و داره سر موضوعی با سیدحسن بحث می‌کنه. دست یحیی تا آرنج تو گچ بود. خسرو گفت:
- کاش بیش‌تر می‌زدنش.
- ای کاش... .
سیدحسن ما رو دید و به سمت ما اومد. هر دومون سلام کردیم. سیدحسن دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:
- سلام، رسیدن بخیر آرازخان.
دستش رو به گرمی فشردم و گفتم:
- ممنون. شما خوبین؟
- شکر باباجان؛ چه خبر از یاشار؟
- فعلاً عمل کردن و منتظرن به هوش بیاد.
- انشاالله که زودتر خوب بشه و تکلیف این دخترِ طفل معصوم معلوم بشه.
پسر جوونی که کنار یحیی بود با توپ پر به سمت من اومد و گفت:
- شما‌ها کی می‌خواید دست از سر ما بردارید؟
لنگه‌ی ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
- شما کی باشی؟
با پرویی و حق به جانب جواب داد:
- همون که سه سال پیش باید می‌زدم تو رو می‌کشتم.
خسرو جلو اومد و خطاب به یحیی گفت:
- یحیی! بیا پسرت رو جمع کن تا جمعش نکردم.
خسرو رو کنار زدم و یقه‌ی اون پسر رو گرفتم به تیر برقی که اون‌جا بود، چسبوندمش و گفتم:
- آقای باغیرت تو اول برو خواهر کثافتت رو جمع کن بعد بیا برای من پارس کن.
قدش تا شونه‌ی من بود خودش رو بالا کشید که با سر به صورتم بزنه؛ دستش رو پیچوندم و دم گوشش گفتم:
- جوجه‌تر از این حرف‌هایی که بخوای منو بکشی.
صورتش از درد جمع شد و گفت:
- ولم کن تا حالیت کنم.
سیدحسن جلو اومد و گفت:
- آرازخان! شما ببخش، محمد بچگی کرد.
دست محمد رو ول کردم و رو به یحیی گفتم:
- بیا پسرت رو ببر تا داغش رو تو دلت نذاشتم.
محمد در حالی که مچ دستش رو مالش می‌داد، گفت:
- برای تو و اون یاشار کثافت دارم.
این رو گفت و دوید به اون طرف خیابون. یحیی هم بدون هیچ حرفی به دنبالش رفت. من و خسرو از این حرکت بچه‌گونه‌ش خنده‌مون گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,561
مدال‌ها
3
- آرازخان! بریم روستا؟
- آره دیگه، ما که بیمارستان کاری نداریم. سید شما هم روستا می‌رین؟
سید کلاه سبز رنگ روی سرش رو جابه‌جا کرد و گفت:
- آره بابا جان.
در سمت شاگرد رو باز کردم و گفتم:
- بفرمایید.
- مزاحم نباشم؟
خودم دَرِ عقب رو باز کردم و نشستم و گفتم:
- شما بزرگوارین.
سید سوار شد و گفت:
- زنده باشی باباجان.
خسرو هم نشست و حرکت کردیم. دست به سی*ن*ه به صندلی تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم. دلم یک خواب طولانی مدت می‌خواست؛ اما با این ذهن آشفته خواب هم از چشم‌هام فراری بود.
- قبل شما یحیی قیامتی به پا کرد که نگو.
خسرو پرسید:
- چرا؟
- من در عجبم از بخت این دختر، یحیی گفت دیگه دلارام حق نداره پا تو خونه‌اش بذاره.
خسرو گفت:
- مگه میشه؟
- هر چی از یحیی بگی بر میاد، شناسنامه‌ی دلارام و پدر و مادرش رو داد به من و گفت کسی به نام دلارام نمی‌شناسه.
چشم‌هام رو باز کردم و گفتم:
- دختر خودش گند زده بعد دلارام رو نمی‌شناسه؟
سید به عقب نگاه کرد و گفت:
- چی بگم بابا‌جان، یحیی از روز اول به این طفل معصوم ظلم کرد، خیلی بهش گفتم نذار آه یتیم بگیردت؛ اما کو گوش شنوا؟
خسرو گفت:
- پدر دلارام، معلم بود؛ حقوقی نداره؟
- داره، یحیی به اونم رحم نکرده، بارها بهش گفتم یه حساب بانکی برای این دختر باز کن براش پول پس انداز کن؛ اما میگه خرجش رو میدم.
پیشونیم رو مالش دادم و گفتم:
- چرا به نام دلارام نمی‌ریزن؟
- به نام دلارامه؛ اما کارتش دست یحیی‌ست، خودم وقتی عزیز خانم زنده بود براش درست کردم.
نیش‌خندی زدم و گفتم:
- اون دیگه چقدر بی‌شرفه.
سید گفت:
- من یحیی رو سه سال پیش خوب شناختم که تو روی من وایساد و گفت من و بی‌بی دروغ می‌گیم که دلارام تا نزدیک‌های غروب پیش ما بوده.
- یکی می‌خواد دختر خودش رو جمع کنه.
سید آهی کشید و گفت:
- والله پدر و مادر یحیی آدم‌های خوبی بودند. مادر یحیی خواهر بی‌بی‌ بود، می‌دونین که؟
جواب دادم:
- نه!
- آره باباجان، بی‌بی خاله‌ی یحیی‌ست.
خسرو نگاهی به سید انداخت و گفت:
- تکلیف دلارام چی میشه وقتی از بازداشت بیاد بیرون؟ کجا میره؟
سید تسبیح آبی رنگش رو از جیب کتش بیرون آورد و گفت:
- قدمش رو چشم‌هام، من و بی‌بی این دختر نجیب رو روی سرمون می‌ذاریم.
یک ساعتی می‌شد که به عمارت رسیده بودیم. انگار عمارت ماتم کده بود. همه ناراحت و غمگین بودند. هیچ‌ کَس دل و دماغ حرف زدن نداشت.
آقابزرگ چند بار عصاش رو به زمین زد و گفت:
- این بار از یحیی نمی‌گذرم، باید خودش و خونوادش رو از این روستا بیرون کنم. تا کی می‌خواد مثل زالو به بچه‌های من بچسبه؟! تا دخترای خرابش رو غالب نوه‌های من نکنه دست بردار نیست.
نگاهم رو از زمین گرفتم و گفتم:
- آقابزرگ! یحیی هیچ گناهی نداره، درسته چشم دیدنش رو ندارم؛ اما اون خونه نبود. ما باید قبول کنیم یاشار مقصر بوده.
خانم بزرگ در حالی که با تسبیح ذکر می‌گفت، گفت:
- آراز راست میگه، یاشار اون‌جا چیکار می‌کرده؟
آقابزرگ گفت:
- خب معلومه دختره کشوندش اون‌جا.
با پوزخند گفتم:
- یاشار بچه نبوده که ببرنش، یاشار با نیت بد رفته اون‌جا. من خودم دیشب حرفاش رو وقتی داشت با دختر یحیی قرار می‌ذاشت شنیدم. اون‌ها فکر کثیفی داشتند، اون دخترم از ترس یا بهتر بگم برای دفاع از خودش این کار رو کرد.
عمه سهیلا پرسید:
- الان بازداشته؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- بله متأسفانه.
همون لحظه خاتون اومد و گفت:
- شام آماده‌اس.
خانم بزرگ در جوابش گفت:
- الان با یاسمن حرف زدم تو راه هستن صبر می‌کنیم بیان.
- چشم خانم.
یک ربع بعد عمه و جمشیدخان و یاسمن اومدند. عمه تا وارد شد باگریه خودش رو بغل خانم بزرگ انداخت و گفت:
- آخ خانم جون دارم دیوونه میشم، دلم آتیش گرفت وقتی یاشارم رو تو اون وضع دیدم.
خانم بزرگ بوسه‌ای روی سر عمه زد و گفت:
- الهی مادرت بمیره، آروم باش؛ توکلت به خدا باشه دختر قشنگم.
جمشیدخان کنار آقابزرگ نشست. آقابزرگ پرسید:
- دکترا چی گفتند؟
- خداروشکر عملش خوب بود، تونستن جلوی خون‌ریزی رو بگیرن و لخته خون رو در بیارن، گفتن تا فردا به هوش میاد.
- خب الحمدالله بخیر گذشت.
عمه اومد جلوی پای آقابزرگ نشست و گفت:
- آقا جون، تو رو به روح داداش فرامرز این یحیی رو از این روستا بیرون کن، من خودم به خدمت اون دختر عوضی می‌رسم؛ اما دیگه چشمم تحمل دیدن این قوم فاسد رو نداره.
آقابزرگ دست روی سر عمه کشید و گفت:
- چشم هر چی تو بگی.
جمشیدخان پا روی پا انداخت و دستی به شکم بر اومده‌ش کشید و گفت:
- بذار یاشار خوب بشه، خودم اون دخترو ادب می‌کنم، حالا پسر منو می‌کشونه خونه و بلا سرش میاره؟
من که هیچ‌وقت تحمل حرف زور و بی‌جا رو نداشتم، گفتم:
- جمشیدخان کسی به اجبار پسر شما رو به اون خونه نبرده، یاشار با پای خودش و قصد بدی به اون‌جا رفته.
عمه با خشم رو به من توپید:
- چرا می‌خوای یاشار رو مقصر نشون بدی؟!
- چون مقصره و قصد تعرض داشته.
عمه چشم‌های قهوه‌ایش رو تنگ کرد و گفت:
- تو اون‌جا بودی، دیدی؟
نیش‌خندی زدم و گفتم:
- نه، ببخشید یاشار رفته بود اون‌جا صله‌رحم به‌جا بیاره؟
- آراز جان! بچه‌ی من اهل این چیزها نیست، آبرو و شرف حالیشه، مثل بعضیا نیست کارش رو بکنه و دَر بره.
آقابزرگ با فریاد گفت:
- بسه ثریا...
بلند شدم و با خون‌سردی گفتم:
- من ان‌قدر وجدان دارم که اگه کاری کرده بودم پای کارم می‌موندم، اینو همتونم خوب می‌دونید، و این‌که لطفاً منو با یاشار مقایسه نکنین.
می‌خواستم برم که خانم بزرگ بلند شد و مضطرب پرسید:
- دردت به جونم کجا میری؟
لبخندی زدم تا خیالش راحت بشه و گفتم:
- قربونت برم، خستم میرم استراحت کنم.
- مگه شام نمی‌خوری؟
- میل ندارم.
آقابزرگ صدام زد. با نگاهی گرم نگاهش کردم و گفتم:
- شب‌ بخیر... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,561
مدال‌ها
3
به سوئیت رفتم و خودم رو روی کاناپه انداختم. حالم خراب بود. هنوز درک ماجرا و حرف‌های عمه ثریا برام سخت بود. کاش همون سه سال پیش برای اثبات بی‌گناهیم کاری می‌کردم. اگر همون موقع دلارام رو به پزشک قانونی می‌بردم، خیلی از اتفاقات پیش نمی‌اومد و قطعاً زندگی دلارام هم بهتر از این بود ، احساس گُر گرفتگی می‌کردم، بلند شدم به حمام رفتم، فقط دوش آب سرد آرومم می‌کرد. در حاله خشک کردن موهام بودم که گوشیم زنگ خورد، علی بود. چه به موقع زنگ زده بود، عجیب به بودنش احتیاج داشتم.
- سلام.
- علیک سلام جناب رئیس، خوبی؟
لب تخت نشستم و گفتم:
- تا خوبی چی باشه؟
- آراز! من گفتم بری ایران حالت عوض بشه؛ اما انگار بدتر داغون شدی، تموم نشد این تسویه حسابت؟ کی میای؟
- هنوز نه، کارم تموم بشه میام.
- چقدر طول می‌کشه؟
- نمی‌دونم، این‌جا یه‌کم اوضاع به هم ریخته‌س.
تموم ماجرا رو براش تعریف کردم.
- ای بابا، جای من خالی.
- کدوم قسمت جات خالی بود؟
- تو اتاق خونه‌ی اون دختره.
شروع به خندیدن کرد.
- از دست تو علی... .
- راستی گفتی اسم دختری که یاشار رو ناکار کرده، دلارامه؟
- آره.
- گمون کنم شناختمش، همونی نیست که چند سال پیش تو کلبه تا صبح پیشت بود؟
نفسم رو با صدا بیرون دادم و گفتم:
- خودشه.
- آخ من هنوز یادم میاد آتیش می‌گیرم، دختر ترگل و ور گل تا صبح پیشت بوده و کاری نکردی. دیدی میگم باید ببرمت دکتر، تو منو یاد سُنبل خان تو فیلم سلطان سلیمان می‌ندازی.
کمی فکر کردم تا متوجه بشم، منظورش کی بود. خودمم خنده‌م گرفت.
- خیلی بی‌شعوری علی.
علی در حالی که هنوز می‌خندید، گفت:
- جونِ علی مگه دروغه؟
- فعلاً کاری نکردم، زندگی این دختر جهنم شده، اگه کاری می‌کردم چی؟
- اتفاقاً خوب میشد مجبورت می‌کردن عقدش کنی و منم الان عمو بودم.
دراز کشیدم و دستم رو زیر سر گذاشتم و گفتم:
- اون جای دختر منه.
- عجب! از کی بابا شدی، من خبر ندارم؟!
- شونزده سال ازم کوچیک‌تره... .
- جون، چی بهتر از این، همه دنبال این‌جور کِیسی هستن.
- علی خسته‌ام باید قطع کنم.
- خیلی خری آراز، ببخشید سُنبل خان.
- شب‌ بخیر... .
- بای سنبل خان.
گوشی رو روی پا تختی انداختم. صدای زنگ سوئیت رو شنیدم. از اتاق خارج شدم و در رو باز کردم. یاسمن بود. تا من رو دید، قیافش متعجب شد و سرش رو پایین انداخت. تازه متوجه شدم با بالا تنه‌ی بی‌لباس جلوش ایستادم.
- بیا تو من الان میام.
سریع به اتاق برگشتم و تیشرتم رو پوشیدم. یاسمن روی مبل تک نفره نشسته بود. رو به روش نشستم. با مِن‌مِن کردن گفت:
- از دست مامانم ناراحت نباشین، عصبی بود یه چیزایی گفت.
- اصلاً برام مهم نیست.
سرش رو پایین انداخت و با انگشترش بازی کرد و گفت:
- بابت حرف‌های خودمم تو بیمارستان معذرت می‌خوام یکم تند رفتم.
دست به سی*ن*ه شدم و گفتم:
- چیزی نبود و منم ناراحت نشدم.
بلند شد و با دستپاچگی گفت:
- من دیگه برم، شما شام نمی‌خورین؟
- نه، شب‌ بخیر.
«دلارام»
دو روز از بازداشت شدنم می‌گذشت. این دو روز یک عمر برای من گذشت. فقط گریه می‌کردم و لب به چیزی نمی‌زدم. باورم نمی‌شد سمانه ان‌قدر پست فطرت باشه که خودش رو بی‌گناه نشون بده. نمی‌دونم کِی وقت کرد تموم پیام‌های خودش و یاشار رو پاک کنه. دایی هم که آب پاکی رو رو دستم ریخت و گفت دیگه تو خونه‌ش جایی ندارم. وقتی محمد اعتراض کرد دایی کلی بد و بی‌راه نثارش کرد. محمد پنج سال از من بزرگ‌تر بود. اخلاقش نسبت به خانواده‌اش بهتر بود و تا جایی که می‌شد از من دفاع می‌کرد. یک سالی می‌شد حسابدار یک شرکت خصوصی شده بود و به شهر رفته بود. کنج دیوار بازداشتگاه تاریک نشسته بودم و زانوهام رو بغل کرده بودم. همش به این فکر می‌کردم اگه یاشار می‌مُرد منم اعدام می‌شدم. چقدر زندگیم غم‌انگیز تموم میشد! عجب از قصه‌ی زندگی من که شروع و پایانش تلخ بود!
- دلارام شکیبا!
نگهبان خانمی بود که از پنجره‌ی کوچیک روی در صدام میزد. بلند شدم و گفتم:
- بله؟
- بیا بیرون... ‌.
بند دلم پاره شد، نکنه یاشار مرده بود و من رو برای اعدام می‌بردند. زود نبود برای اعدام؟! به طرف اتاقی که روز اول من رو اون‌جا بردند، رفتیم. تا وارد شدم. چشمم به سیدحسن و جمشیدخان و آرازخان افتاد. چند ثانیه نگاهم روی آرازخان موند. اون هم نگاهم کرد و سرش رو بالا و پایین کرد. با صدای آروم سلام کردم. سیدحسن با مهربونی گفت:
- سلام دخترم بیا این‌جا بشین باباجان.
به سمتش رفتم؛ اما ننشستم. حالا آرازخان و جمشیدخان رو به روم بودند. سرم رو پایین انداختم. صدای سرهنگ رو شنیدم که گفت:
- یک خبر خوب برات دارم، یاشار به هوش اومده و حالش خوبه.
تموم خوشی‌های دنیا یک‌ دفعه تو دلم سرازیر شد. بی‌اختیار به آرازخان نگاه کردم. لبخندی زد و پلک‌هاش رو آروم روی هم گذاشت. گریه‌م گرفت... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,561
مدال‌ها
3
سیدحسن با بغض و مهربونی گفت:
- گریه نکن دخترم، خدا خیلی هواتو داره.
گریه‌ام شدت گرفت و سرم رو پایین انداختم.
- خب جناب بزرگمهر تصمیمِ شما چیه؟ اگه شکایت رو پس می‌گیرین که ما دیگه پرونده رو به دادسرا ارجاع ندیم.
جمشیدخان جواب داد:
- درسته پسرم به زندگی برگشت؛ اما صدمه که دیده، درسته؟
سرهنگ گفت:
- بله.
- من ساده از این موضوع نمی‌گذرم، اگه گذشت کنم دیگه سنگ رو سنگ بند نمی‌شه.
سیدحسن گفت:
- شما بزرگی کنین و ببخشین، جایز نیست این دختر بره زندان.
جمشیدخان گفت:
- دیه چی؟ داره بده؟
نگاهی به سید انداختم. سید با خنده گفت:
- این طفل معصوم چیزی نداره، داییشم که خودش رو عقب کشیده.
- خب پس می‌مونه زندان، باید ادب بشه این دختر.
با اسم زندان دلهره گرفتم و کف دستم خیسِ عرق شد. آرازخان که تا اون موقع ساکت بود گفت:
- راه‌های دیگه‌ای هست.
جمشیدخان گفت:
- چی؟
- پول دیه نداره در عوض می‌تونه بیاد عمارت کار کنه.
چشم‌هام از تعجب باز موند و به صورت آرازخان خیره شدم. اون هم با لبخند محوی سرش رو به عنوان تأیید تکون داد. یعنی چی؟! باید به عمارت می‌رفتم‌!
جمشیدخان خندید و گفت:
- فکر بدی هم نیست به اندازه‌ی پول دیه کار می‌کنه، بدون هیچ حقوقی. چطوره سرهنگ؟
سرهنگ شونه‌اش رو بالا انداخت و گفت:
- هر جور شما صلاح می‌دونین، شما رضایت بدین دیگه قانون کاری با تصمیم شما نداره.
سید صلواتی فرستاد و گفت:
- انشاالله خیره.
من مات و مبهوت مونده بودم. سید نگاهم کرد و حالم رو فهمید و گفت:
- بابا‌جان تو که داییت رو می‌شناسی مرغش یک پا داره، تو اگه عمارتم نری قدمت روی چشم‌های من.
آب دهانم رو قورت دادم و گفتم:
- چی بگم؟! آخه... .
جمشیدخان گفت:
- اگه قبول نمی‌کنی پس میری زندان.
آرازخان گفت:
- نه میاد عمارت.
نگاهش کردم. چنان اخمی کرد، که بی‌اراده لال شدم.
بعد از کلی امضاء و کارها‌ی اداری، آزاد شدم. با سید از کلانتری بیرون رفتیم. آرازخان و جمشیدخان هم پشت ما اومدند. جمشیدخان به‌طرف ماشین شاسی بلند سفید رنگی که راننده‌‌ی کچل و هیکلی‌اش کنارش ایستاده بود در رو برای جمشیدخان باز کرد، رفت و خطاب به آرازخان گفت:
- آراز! من میرم بیمارستان و بعدش میرم شرکت، این دختر رو ببر عمارت.
آرازخان بدون حرفی سرش رو تکون داد. سید پشت سر جمشیدخان رفت و گفت:
- جمشیدخان! اگه اجازه بدین امروز دلارام با من بیاد، فردا صبح زود میارمش عمارت.
تو دلم خدا‌خدا کردم که جمشیدخان اجازه بده. به شدت به رفتن به امام‌زاده و سر مزار پدر و مادرم نیاز داشتم. جمشیدخان برگشت و گفت:
- فقط به‌خاطر ریشِ سفیدت سید، فردا صبح باید عمارت باشه.
سید لبخندی زد و کلاهش رو روی سرش جابه‌جا کرد و گفت:
- خدا خیرتون بده.
جمشیدخان سوار ماشین شد و راننده‌ش هم سوار شد رفتند. سید رو به من کرد و گفت:
- باباجان بیا بریم اون طرف خیابون تاکسی بگیریم بریم روستا.
آرازخان که دست‌هاش رو تو جیب‌های شلوارش گذاشته بود و به ماشین شاسی بلند سیاه رنگ تکیه داده بود، گفت:
- سید! سوار بشین، می‌رسونیمتون.
سید گفت:
- نه آقا زحمته.
آرازخان در عقب ماشین رو باز کرد و نشست و گفت:
- شما رحمتین سید.
متعجب شدم، یعنی می‌خواست عقب بشینه؟! سید زیر لب وِردی خوند و به سمت آرازخان فوت کرد و رو به من گفت:
- برو سوار شو باباجان، آرازخان رو معطل نکنیم.
سید جلو نشست و من هم عقب نشستم. خسرو هم سوار شد و ماشین رو به حرکت در آورد. به در چسبیدم و خودم رو جمع کردم. احساس می‌کردم بوی بازداشتگاه میدم و معذب بودم. آرازخان نگاهم کرد و انگار فهمید معذبم. آروم گفت:
- راحت باش، خودت رو اذیت نکن.
با دستپاچگی گفتم:
- ممنون.
نگاهم رو به بیرون دوختم.
- به نفعت بود بیای عمارت.
سرم رو به‌سمتش چرخوندم و بی‌حرف نگاهش کردم. اَبروی چپش رو بالا انداخت و گفت:
- نکنه زندان رو دوست داری؟
- نه‌نه.
- خب خوبه.
دست‌هاش رو روی سی*ن*ه‌اش جمع کرد و چشم‌هاش رو بست. بی‌اختیار بهش خیره شده بودم. سنگینی نگاهم رو حس کرد و چشم‌هاش رو باز کرد و نگاهم کرد. نگاهمون در هم تلاقی کرد. هیچ‌کدوم دست از نگاه بر نمی‌داشتیم. قلبم داشت از هیجان و حسی غریب از سی*ن*ه بیرون میزد. مسخ اون چهره‌ی مردونه با صورت کشیده و چشم‌های درشت عسلی رنگ و ابروهای پر و بلند، بینی کشیده و لب‌های گوشی جذابش شده بودم. دست خودم نبود، دوست داشتم تا آخر عمر تو اون حالت بمونم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,561
مدال‌ها
3
با صدای سید به خودمون اومدیم.
- دلارام، بی‌بی اگه بدونه می‌خوای بری پیشش خیلی خوش‌حال میشه.
آرازخان با کلافگی نفسش رو بیرون داد و چند بار دست تو موهای مشکیش کشید. من هم شالم رو مرتب کردم و در جواب سید با تپق زدن، گفتم:
- منم خوش، حالم بی‌بی رو می‌بینم.
سید سرش رو چرخوند و به آرازخان گفت:
- آرازخان! این دخترِ ما دست شما امانت، امیدوارم بهش سخت نگذره هر چند خونه‌ی یحیی هم اسیر بود و خوشی ندید.
آرازخان صداش رو صاف کرد و گفت:
- چشم، تا زمانی که ایرانم حواسم هست.
یعنی قرار بود آرازخان بره، یعنی نمی‌موند؟ قرار بود تو اون عمارت چه به روز من بیاد؟!
سرم رو به شیشه چسبوندم و اشک‌هام روی صورتم سرازیر شد، به امام‌زاده رسیدیم. هر چه سید اصرار کرد، داخل روستا ما رو پیاده کنند آرازخان قبول نکرد و ما رو تا امام‌زاده رسوندند. وقتی پیاده شدیم، آرازخان هم پیاده شد و صدام زد. با خجالت نگاهش کردم، یه‌کم معذب بودم به‌خاطر اون نگاه خیره‌ام تو ماشین... .
- من می‌تونم پول دیه رو بدم و تو به عمارت نیای.
سید گفت:
- شما بدین؟
آرازخان سرش تکون داد و گفت:
- بله.
گفتم:
- نه ممنون، نمی‌خوام به کسی مدیون باشم، چند سال کار کردن تو عمارت چیزی نیست، من یک عمر کار کردم و عذاب کشیدم.
آرازخان سوار شد و گفت:
- باشه، فردا صبح خسرو میاد دنبالت.
ماشین حرکت کرد و رفت.
از سید اجازه گرفتم و به داخل امام‌زاده رفتم. یک دل سیر با خدا حرف زدم و گِله کردم و ضجه زدم. بعد از زیارت به‌سمت قبرستون کوچکی که اون‌جا بود رفتم. مزار پدر و مادرم اون‌جا بود. وسط سنگ قبرشون نشستم با گریه گفتم:
- ازتون گِله دارم، چرا من رو به این دنیا آوردید؟ گناه من چی بود؟ چرا تنهام گذاشتید؟
با هق‌هق ادامه دادم:
- خستم، دیگه کم آوردم. دلم می‌خواد بیام پیش‌تون، چرا سهم من از زندگی بدبختیه؟ پاشید ببینید روزگارم چطور می‌گذره، کاش بودید... .
نمی‌دونم چقدر اون‌جا بودم و گریه کرده بودم. صدای بی‌بی رو شنیدم.
- دلارام جان مادر پاشو، خیلی وقته این‌جایی.
سرم رو بلند کردم و سلام کردم.
بی‌بی با اون چهره‌ی مهربون و دوست داشتنی گونه‌ام رو بوسید و گفت:
- سلام به روی ماهت قشنگم، خوبی؟
بغضم رو قورت دادم و گفتم:
- خوب نیستم بی‌بی.
خودم رو تو بغلش انداختم و گریه رو از سر گرفتم. بی‌بی من رو به خودش فشرد و گفت:
- گریه نکن عزیزم، به خدا توکل کن.
- بی‌بی! چرا من زنده موندم؟
- عزیزم این حرف رو نزن. تو کار خدا شک نکن، حالا هم بلند شو بریم ناهار بخوریم که معلومه این چند روز چیزی نخوردی.
سر سفره میلی به غذا نداشتم. با اصرار بی‌بی چند لقمه غذا خوردم. بعد از غذا بی‌بی نذاشت ظرف‌ها رو بشورم و گفت:
- حموم داغه، برو دوش بگیر که سرحال بشی.
- دستتون درد نکنه، اتفاقاً به حموم احتیاج دارم احساس می‌کنم بوی بازداشتگاه میدم.
بعد از حمام، لباس‌هایی که بی‌بی بهم داد رو پوشیدم. می‌گفت لباس‌ها مال نوه‌ش، الهه‌س که این‌جا گذاشته که هر وقت به روستا میاد استفاده کنه. خداروشکر سایز الهه به من می‌خورد. در حال خشک کردن موهای بلندم بودم که بی‌بی بعد از دَر زدن وارد اتاق شد.
- عافیت باشه گلم.
حوله رو روی بخاری گذاشتم و با لبخند جواب دادم:
- ممنون سلامت باشین.
- ماشاالله چه موهایی داری، از این رنگایی که زنا می‌ذارن رو موهات نذاریا، رنگ موهای خودت خیلی قشنگن.
با لبخند گفتم:
- ممنون، چشم.
بی‌بی نشست و تیکه‌شو به پشتی داد و گفت:
- محمد این‌جاست.
با تعجب نگاهش کردم.
- می‌خواد باهات حرف بزنه.
با مِن‌مِن کردن گفتم:
- میشه بهش بگین بره، من باهاش حرفی ندارم.
- سید بهش گفت؛ اما گوش نداد و گفت باید باهات حرف بزنه.
- چی بگم؟!
- بهتره حرف‌هاش رو بشنوی.
- چشم.
بی‌بی بلند شد و گفت:
- چشمت بی‌بلا. تو نمی‌خواد بیای بیرون سرما می‌خوری، میگم بیاد این‌جا.
بی‌بی به بیرون رفت. دست بردم شالی که روی پشتی بود رو برداشتم و روی موهام انداختم. طولی نکشید که محمد به داخل اومد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,561
مدال‌ها
3
- سلام
در جوابش گفتم:
- سلام، برای چی اومدی این‌جا؟
محمد در رو روی هم گذاشت و گفت:
- اومدم باهات حرف بزنم.
در حالی که حوله رو روی بخاری جابه‌جا می‌کردم، گفتم:
- می‌شنوم.
- می‌خوام باهام بیای شهر.
متعجب نگاهش کردم و پرسیدم:
- شهر چه خبره؟!
- با هم زندگی کنیم، زنم بشی.
خنده‌‌ام گرفت و گفتم:
- مامان و بابات خبر دارند؟
- مهم منم که دوستت دارم، سه سال پیش غفلت کردم داشتن می‌دادنت به مرتضی؛ اما این‌بار نمی‌ذارم ازم بگیرنت. من خیلی وقته دوستت دارم!
بهش پشت کردم و گفتم:
- محمد! برو و فراموش کن امروز تو این اتاق چی بهم گفتی.
محمد نزدیک شد و کنارم ایستاد و گفت:
- سید گفت باید بری عمارت کار کنی، خودم هر جور شده پول دیه‌ی اون عوضی رو جور می‌کنم؛ اما نمی‌ذارم بری تو اون خراب شده.
بهش زل زدم و گفتم:
- لطف کن برو، من به کمک کسی نیاز ندارم.
با حرص گفت:
- تو باید با من بیای.
صدام رو بلند کردم و گفتم:
- محمد! یک عمر از دست خونوادت کشیدم دیگه بَسمه، خواهشاً تو دیگه اذیتم نکن.
سرش رو به صورتم نزدیک کرد چشم‌های میشی رنگش رو خمار کرد و گفت:
- دوستت دارم! می‌فهمی؟
خودم رو عقب کشیدم و گفتم:
- من به تو هیچ حسی ندارم، تو برای من فقط یک پسر دایی هستی.
- من با وجود حرف و حدیث‌های سه سال پیش بازم می‌خوامت، قبولت دارم.
نیش‌خندی زدم و گفتم:
- نمی‌خوام بهم لطف کنی و قبولم داشته باشی. این سه سال کجا بودی وقتی همه با حرفاشون عذابم دادند؟ کجا بودی بابا و مامانت یک هفته تموم تو طویله حبسم کردند، کجا بودی وقتی دایی با سگک کمربندش تموم بدنم رو سیاه و کبود کرد؟ کجا بودی به‌خاطر عفونت زخم‌هام ده شبانه روز تب و لرز کردم و تا حد مرگ رفتم.
دستم رو به‌طرف در دراز کردم و ادامه دادم:
- سید و بی‌بی نبودند منم الان زنده نبودم. محمد بودی و همه‌ی اینا رو دیدی؛ اما کاری نکردی.
محمد با حرص گفت:
- برای منم سخت بود اینا رو ببینم و کاری نکنم؛ اما خودم تو بغل اون غربتی دیدمت، تموم شب ما دنبالت بودیم؛ اما تو کنار اون خوش بودی.
اشک‌هایی که نمی‌دونم کی روی صورتم جاری شده بود رو پاک کردم و گفتم:
- محمد! دیگه نمی‌خوام حرف گذشته رو بزنم. لطف کن برو و فراموشم کن.
- من می‌خوامت، من به‌خاطر تو رفتم شهر کار کردم تا بتونم یک زندگی خوب برات بسازم.
- من نمی‌خوامت.
محمد داد زد:
- نکنه دلت پیش اون غربتیه؟
- آره دلم پیش آرازخان، حرفیه؟
محمد عصبی شد و گفت:
- تو بی‌جا کردی.
- برو محمد... .
- دلارام! فکر اون آشغال رو از سرت بیرون کن.
با حرص گفتم:
- محمد! برو.
- تو فکر کردی عاشقش باشی اونم عاشقت میشه؟ نه جانم اون تو رو در حد خودش نمی‌دونه، تو برای اون هیچ ارزشی نداری. همه اون رو می‌شناسن یه آدم مغرور و از خود راضیه.
نیشخندی زد و ادامه داد:
- اون فکر می‌کنه خداست.
بدون توجه به حرفش از اتاق خارج شدم.
«آراز»
از صبح زود که بیدار شده بودم با مَشتی به اسطبل رفته بودیم.
مشغول تیمار کردن اسب سیاهم «شبدیز» بودم. مشتی دستی به یال شبدیز کشید و گفت:
- به هیچ‌کَس جز شما سواری نمی‌ده، خسرو یه بار سوار شد چنان به زمین کوبوندش که تا چند روز نمی‌تونست درست راه بره.
بُرس رو روی بدن کشیده‌ی شبدیز کشیدم و گفتم:
- با این‌که سه ساله منو ندیده؛ اما فراموشم نکرده.
- اسب هیچ‌ وقت صاحبش رو فراموش نمی‌کنه.
یک‌ دفعه درِ اسطبل با صدای بلندی باز شد و محکم به دیوار خورد. خسرو سراسیمه وارد شد و گفت:
- آرازخان! بیاین که کشتن دختره رو.
- شما کی اومدید؟
- همین الان، بیاین دارن می‌کشتنش.
بُرس رو انداختم و از اسطبل خارج شدم و به‌طرف عمارت دویدم. تا وارد عمارت شدم با دیدن صحنه‌ی رو به روم شوکه شدم. عمه ثریا موهای دلارام رو دور دستش پیچونده بود و به صورتش سیلی میزد. خانم بزرگ و خاتون هر کاری می‌کردند نمی‌تونستن عمه ثریا رو از دلارام جدا کنند. جمشیدخان هم دست به سی*ن*ه فقط نگاه‌شون می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,561
مدال‌ها
3
با عصبانیت داد زدم:
- این‌جا چه خبره؟
خانم بزرگ به‌سمت من دوید و گفت:
- دردت به جونم یه کاری کن، کشتش.
با چند قدم خودم رو به اون‌ها رسوندم. دست عمه رو از موهای دلارام جدا کردم و عمه رو با یک حرکت به‌طرف دیگه هول دادم.
- آراز! ولم کن.
- تمومش کنین.
عمه باز می‌خواست به دلارام حمله کنه که بین‌شون ایستادم و دست‌های عمه رو گرفتم و گفتم:
- همین حالا تمومش کنین.
- آراز! برو کنار باید ادب کنم این عفریته رو.
- میگم بسه.
خانم بزرگ گفت:
- ثریا! گناه داره .
عمه که سعی داشت دست‌هاش رو از تو دست‌های من بیرون بکشه گفت:
- خانم جون شما چی می‌فهمین از حال من؟ بچم چند روزه روی تخت بیمارستانه.
با حرص بهش توپیدم:
- بچه‌ی شما به‌خاطر حماقتِ خودش بیمارستانه.
عمه با خشم سرش رو بالا گرفت و تو چشم‌هام زُل زد و گفت:
- چی از این دختر بهت می‌رسه که ازش دفاع می‌کنی؟!
دست‌هاش رو ول کردم و گفتم:
- هر کَسی دیگه هم جای این دختر بود همین کار رو می‌کردم.
نگاهی به جمشیدخان که بی‌تفاوت ایستاده بود و نگاه می‌کرد انداختم و گفتم:
- انسانیتم خوب چیزیه.
جمشیدخان گفت:
- من به زنم حق میدم، یک مادره و دلش خونِ.
صدای گریه‌ی دلارام رو شنیدم. نگاهم بهش افتاد. موهای بلند و خرمایی رنگش دور شونه‌هاش ریخته بودن. از بینی و لب‌هاش خون سرازیر شده بود. به گلی که اون طرف‌تر در حال گریه بود، توپیدم:
- یه روسری سرش کن.
گلی که از تُن صدام ترسید، با سرعت به‌سمت شال مشکی رنگی که روی زمین افتاده بود دوید و اون رو روی موهای دلارام انداخت.
- خسرو! ببرش تا فردا صبح تو اسطبل بمونه.
با خشم به عمه نگاه کردم. خانم بزرگ گفت:
- ثریا... .
عمه صداش رو بلند کرد و گفت:
- خانم جون اگه این دختر نره اسطبل به خدا از این عمارت میرم.
جمشیدخان گفت:
- خسرو! همین حالا ببرش... .
با عصبانیت در رو باز کردم به بیرون رفتم. یاسمن رو روی پله‌ها دیدم انگار بیرون بود و تازه بر گشته بود. سلام کرد، بدون جواب سلامش از کنارش رد شدم.
«دلارام»
گوشه‌ی اسطبل دراز کشیده بودم و تو خودم جمع شده بودم. تموم بدنم کوفته شده بود و درد می‌کرد. اگه آرازخان نرسیده بود معلوم نبود اون زن باهام چیکار می‌کرد. از صبح که این‌جا بودم کسی سراغم رو نگرفته بود. نگاهم به سه تا اسبی افتاد که اون طرف نرده‌ها بودند. یکی‌شون سفید رنگ بود، یکی دیگه قهوه‌ای‌ با خال‌های سفید و یکی دیگه که سیاه و از همه بزرگ‌تر بود. اسب آرازخان رو می‌شناختم. بارها سوار اون دیده بودمش که تو روستا می‌چرخید. اسب سیاه و درشت هیکلی بود. سمت راستم پر از علوفه‌های دسته بندی شده بود. صدای باز شدن در آهنی اسطبل اومد. گلی سینی به دست وارد اسطبل شد.
با لبخند سینی رو جلوم گذاشت و گفت:
- پاشو بشین عزیزم، برات غذا آوردم... ‌.
کمی صورتش رو بهم نزدیک کرد و آروم ادامه داد:
- از صبح اون زنیکه نذاشته چیزی برات بیاریم، الانم همه خوابیدن، خاتون برات غذا فرستاد.
بلند شدم و نشستم. صورتم از درد جمع شد. گلی هم روی تکه سنگی که کنارم بود نشست و با نگرانی و دل‌سوزی گفت:
- الهی بمیرم برات.
لبخند کم جونی زدم و گفتم:
- خدا نکنه.
به غذا اشاره کرد و گفت:
- بخور تا سرد نشده.
موهام رو که روی شونه‌هام ریخته بود رو جمع کردم و گفتم:
- ممنون میلی به غذا ندارم.
- ای وای نگو، ببین رنگ تو صورت نداری دختر.
- به خدا اشتها ندارم.
گلی گفت:
- وقتی ثریا خانم می‌زدت دلم خون شد... .
همین‌ که خواست ادامه حرفش رو بزنه در اسطبل باز شد و آرازخان وارد شد. گلی با دستپاچه‌گی بلند شد و گفت:
- سلام آقا، خاتون براش غذا فرستاده.
آرازخان نزدیک شد و گفت:
- خیلی خب، برو بیرون.
گلی سریع به‌طرف در رفت و در آخر نگاهی با لبخند به من انداخت و در رو بست. نگاهم به آرازخان افتاد. تیشرت آستین کوتاه مشکی تنش بود. این موقع شب و تو این هوای سرد آذر ماه سردش نبود!؟ چرا همیشه لباس‌های مشکی و تیره می‌پوشید!؟ احساس می‌کردم چشم‌هاش پر از درد و غم بود:
- خوبی؟
شالم رو روی سرم مرتب کردم و گفتم:
- بله.
- چرا غذات رو نخوردی؟
نگاهی به غذا انداختم و گفتم:
- گشنه‌ام نیست.
به‌سمت اسب‌ها رفت. اسب سیاه نزدیک نرده شد و سرش رو برای آرازخان تکون داد. آرازخان دست به سرش کشید و اسب شیهه کشید و سعی داشت نزدیک‌تر بشه.
- من هنوزم رو حرفم هستم.
نگاهم رو از اسب گرفتم و گفتم:
- کدوم حرف؟
آرازخان برگشت و نگاهم کرد و گفت:
- پول دیه رو میدم و از این‌جا برو، برو شهر، برات خونه می‌گیرم.
موهام دوباره روی شونه‌هام ریختن و کلافه‌م کرده بودند. هر کاری می‌کردم جمع نمی‌شد. کِش موهام نمی‌دونم کجا افتاده بود. با کلافگی گفتم:
- ممنون، من جایی نمیرم.
با صدایی که عصبانیت توش موج میزد، گفت:
- جمع کن اون موهاتو، بار آخرت باشه موهات این‌جوری پریشونن.
با تعجب گفتم:
- من که خودم نخواستم باز باشن.
- این بار مقصر نبودی؛ اما برای دفعه بعدت میگم، تو این خونه کسی به تو مَحرم نیست فهمیدی؟
با ترس و مِن‌مِن کردن گفتم:
- چشم.
باورم نمی‌شد. این چیزها برای آرازخان مهم باشه. مگه اون بزرگ شده‌ی کشور دیگه‌ای نیست و این‌ چیزها براش عادی نیست؟! یعنی الان غیرتی شده بود؟! به سینی غذا اشاره کرد و گفت:
- غذات رو بخور.
تا خواستم بگم میلی ندارم. بهم توپید:
- رو حرف من حرف نزن بچه.
بغض تو گلوم نشست. دست بردم قاشق رو برداشتم و مقداری از غذا رو تو دهانم گذاشتم. آرازخان هم دست به سی*ن*ه نگاهم می‌کرد. یک‌ دفعه بغضم ترکید و به گریه افتادم. قاشق رو تو سینی گذاشتم و زانوهام رو بغل کردم و با صدای آروم گفتم:
- من امروز خیلی اذیت شدم خواهش می‌کنم تنهام بذارین.
آرازخان نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت:
- تو این عمارت شاید بدتر از اینا سرت بیارن.
با پشت دست اشکم رو پاک کردم و گفتم:
- من پوستم کُلفته چیزیم نمی‌شه.
- این خیلی خوبه... .
این رو گفت و رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,561
مدال‌ها
3
تا خود صبح از بدن درد خوابم نبرد. صبح زود خاتون به اسطبل اومد و من رو بیرون برد و گفت از امروز باید کنار خودش و گلی کار کنم. بعد از دوش سرَسَری از حمام بیرون اومدم. آب گرم یه‌کم حالم رو بهتر کرد. گلی یک دست لباس فرم خدمت‌کاری بهم داد. وقتی پوشیدم. گلی با مهربانی گفت:
- وای عزیزم چقدر رنگ سرمه‌ای و سفید بهت میاد!
نگاهی به لباس‌هام انداختم و گفتم:
- زیادی تنگ نیست؟
گلی به خودش اشاره کرد و گفت:
- مال منم این‌جوره، مدلش همینه.
به ساپورت کلفت سرمه‌ای رنگم اشاره کردم و گفتم:
- نمی‌شه شلوار بپوشم؟
گلی خندید و گفت:
- خدا نکشدت دختر، چقدر سخت می‌گیری؟
- من تا به حال این‌جوری لباس نپوشیدم یه‌کم معذبم.
خاتون صدامون زد.
گلی دستم و گرفت و گفت:
- بیا بریم، الان همه بیدار میشن و صبحونه می‌خوان.
با کمک گلی وسایل صبحونه رو آماده کردیم. خاتون رو به من گفت:
- دلارام! تو سینی قوری چای بردار و دنبالم بیا.
کمی هول کردم و گفتم:
- من!؟
- آره، خانم کارت داره.
سینی قوری‌ها رو برداشتم و دنبال خاتون راه افتادم. دست‌هام از استرس می‌لرزید. هر آن ممکن بود، سینی رو بندازم. چند نفس عمیق کشیدم تا یه‌کم از استرسم کم بشه. به سالنی که میز غذا خوری دوازده نفره‌ای اون‌جا بود رفتیم. همه پشت میز نشسته بودند. آروم سلام کردم. سنگینی نگاهی رو حس کردم. سرم رو بلند کردم. آرازخان بود که با چشم‌های متعجب نگاهم می‌کرد. سرم رو پایین انداختم و خاتون گفت:
- دخترم سینی رو بیار نزدیک.
نزدیک‌تر شدم. خاتون قوری‌ها رو برداشت.
ثریا خانم با صدایی که توش پر از نفرت و کینه بود، گفت:
- خاتون! کار این دختر بیش‌تر از تو و گلیه، پنج صبح باید بیدار بشه و شبم آخرین نفر باشه که بخوابه.
خاتون گفت:
- چشم خانم.
خانم بزرگ گفت:
- خاتون! پیش خودت جا هست برای این دختر؟
خاتون در حالی که استکان فرخ خان «آقابزرگ» رو پر از چای می‌کرد، گفت:
- بله خانم جان.
ثریا خانم گفت:
- برای چی این دختر باید پیش خاتون باشه؟!
خانم بزرگ گفت:
- پس کجا شب‌ها بمونه؟
- انباری کنار آشپزخونه.
خاتون گفت:
- خانم جان اون‌جا پر از وسیله‌س.
ثریا خانم با اخم گفت:
- مگه می‌خواد چیکار کنه، اون‌جا از سرشم زیاده.
فرخ‌خان گفت:
- هر چی ثریا میگه.
خاتون کمی هول شد و گفت:
- چشم آقا... .
با خاتون به آشپزخونه برگشتیم. روی صندلی نشستم. گلی که تند‌تند ظرف می‌شست، پرسید:
- چی گفتن؟
نگاهش کردم و گفتم:
- هیچی، مهم نبود.
خاتون سطل بزرگی از کابینت بیرون آورد و کمی لپه داخل سینی ریخت و گفت:
- هر دو روز باید با گلی اتاق‌های طبقه‌ی بالا رو تمیز کنید. سوئیت آرازخان هم هست باید اون‌جا رو هم هر دو روز بری تمیز کنی.
- چشم.
خاتون در حالی که لپه‌های داخل سینی رو زیر و رو می‌کرد، گفت:
- کاراتون رو بکنید بعدش یک دست به انباری بزنید.
گلی گفت:
- چرا‌؟ ما که تازه اون‌جا رو تمیز کردیم.
- برای دلارام، از امشب اون‌جا می‌خوابه.
گلی با تعجب گفت:
- تو انباری؟!
- بله تو انباری، حالا هم برو ببین چیزی نمی‌خوان.
گلی نزدیکم شد و دستم رو گرفت و گفت:
- غمت نباشه گلم، از انباری یه اتاق خوب برات درست می‌کنم.
لبخند کم جونی زدم و گفتم:
- ممنون.
گلی گونه‌ام رو بوسید و گفت:
- از این به بعد دوست خودمی.
چشمکی زد و رفت.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین