- Dec
- 829
- 23,561
- مدالها
- 3
- بهبه دلارام خانم، چرا نیومدی استقبال مهمونت؟
با ترس و تپق زدن، گفتم:
- لطفاً... برین بی... بیرون.
سمانه هم به داخل اومد و در رو بست. صدای ضربان قلبم رو به وضوح میشنیدم. تموم بدنم به لرزه افتاده بود و تو دلم خدا رو صدا زدم و از خودش کمک خواستم. یاشار با لبخند، کمکم داشت بهم نزدیک میشد. نگاهش پر از هوس بود. طوری نگاهم میکرد انگار لباسی تنم نبود. معذب بودم و از نگاهش بیزار بودم. نگاهم به سمانه افتاد که داشت با پوزخند ما رو تماشا میکرد. گریهدم اوج گرفت؛ اما به خودم مسلط شدم و گفتم:
- به خدا دستت به من بخوره، جیغ میزنم و همه رو میریزم اینجا.
یاشار یک قدمیم ایستاد و گفت:
- من عاشق دخترای چموشم، راستی برای آرازم اینجوری ناز کردی یا خیلی راحت بهش پا دادی؟
دو قدم به عقب رفتم، به دیوار خوردم. چقدر این مرد، مو زیتونی و چشم رنگی به چشم من ترسناک به نظر میرسید.
- هان؟ نگفتی!
- این فیلمشه، الان جای شما آرازخان بود خودش پیش قدم میشد. من نمیدونم چرا مقاومت میکنه؟ مگه چیزی برای از دست دادن داری؟
یاشار قهقهه زد و گفت:
- از دست تو سمانه... .
سمانه دست به سی*ن*ه پوزخندی برای من زد و گفت:
- مگه دروغه؟
هر دو شروع کردند به خندیدن. صدای خندهشون حالم رو خراب میکرد و حالت تهوع گرفته بودم. حس میکردم با دو تا شیطان صفت طرفم. بیصدا گریه میکردم و تو دلم آشوب بود. کف دستهام از استرس خیسِ عرق بود. من نباید نقطه ضعف نشون میدادم. داد زدم:
- از اتاق من برین بیرون.
یاشار ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- اوهاوه ترسیدم.
باز هر دوشون خندیدند. یاشار میون خندهاش گفت:
- سمانه مگه نگفتم آمادهش کن، این چیه تنش؟ گونیه؟
- ای بابا یاشارخان سخت نگیر.
یاشار نزدیکتر شد. همون لحظه صدای زنگ در بلند شد. اون لحظه صدای زنگ قشنگترین صدای ممکن بود. نور امید تو دلم روشن شد. هر کَس پشت در بود انگار قصد نداشت دستش رو از روی زنگ برداره. یاشار کلافه از صدای ممتد زنگ، رو به سمانه گفت:
- اَه سمانه برو ببین کیه و دکش کن.
سمانه بهطرف حیاط دوید. یاشار زیپ
کت قهوهای رنگش رو پایین کشید و کت رو در آورد و به گوشهای انداخت. آب دهانم خشک شده بود. میخواست دستم رو بگیره که با تموم قدرتم هولش دادم. اون که انتظار این حرکت رو نداشت. تِلوتِلو خوران به عقب رفت و سرش به تیزی طاقچه خورد. یاشار آخی گفت و افتاد، چشمهاش بسته شد.
از دیدن یاشار روی زمین، خشکم زد. انگار خون تو رگهام یخ بست. صدای جر و بحث کردن سمانه رو شنیدم. نگاهم بین در و یاشار در حرکت بود. من چیکار کرده بودم؟! روی زانو افتادم و به بدن بیجون یاشار خیره شدم. طولی نکشید که حس کردم کسی وارد اتاق شد. نگاهم رو از یاشار گرفتم و آرازخان رو دیدم که مسخ شده نگاهی به من انداخت و بعد بهسمت یاشار دوید.
لکنت زبان گرفته بودم. به سختی آب دهانم رو قورت دادم و گفتم:
- می..خواست به...م دست در..ازی کنه.
سمانه و پشت سرش خسرو هم وارد اتاق شدند. سمانه تا یاشار رو تو اون وضع دید شروع به جیغ زدن کرد.
- احمق چیکار کردی؟
آرازخان داد زد:
- خسرو سریع زنگ بزن اورژانس.
چهار دست و پا به کنج اتاق رفتم و دستهام رو جلوی دهانم گرفتم به هقهق افتادم.
سمانه جیغ میزد:
- تو کشتیش عوضی، تو کشتیش.
صدای جیغهاش خیلی آزار دهنده بود. دوست داشتم گوشهام اون لحظه کَر بشن. آرازخان با عصبانتیت بلند شد و مقابل سمانه ایستاد و گفت:
- فقط دعا کن یاشار چیزیش نشه، نه بهخاطر خودش بهخاطر دلارام؛ وگرنه روزگارتو سیاه میکنم.
سمانه با پرویی با پشت دست به سی*ن*هی آرازخان زد و گفت:
- برو بابا، اینجا عمارتت نیست خان... .
آرازخان نذاشت حرف سمانه تموم بشه و سیلی محکمی به صورتش زد و گفت:
- خفه شو تا خفت نکردم آشغال.
خسرو جلو اومد و گفت:
- آرازخان، لطفاً... .
زودتر از اونچه فکر میکردم، اورژانس رسید. لحظهی آخر آرازخان جلوم زانو زد و گفت:
- آروم باش و به هیچی فکر نکن. باشه؟
میخواست بلند بشه، آستین سویشرتش رو گرفتم و گفتم:
- من میترسم، من از اعدام میترسم.
آرازخان سرش رو پایین آورد و تو چشمهام خیره شد و گفت:
- از هیچی نترس، قرار نیست بلایی سرت بیاد، تو باید قوی باشی، باشه؟
سرم رو بالا و پایین کردم. لبخندی زد و بلند شد و رفت. اون چشمهای عسلی رنگ منبع آرامش بود. باز هم این مرد باعث آرامشم شد. دیگه برام ثابت شده بود این مرد کوه آرامش بود. این مرد مرحم دردهای من بود، این مرد آب روی آتش وجودم بود...
«آراز»
با خسرو دنبال ماشین آمبولانس به شهر رفتیم. تو ماشین خیلی کلافه بودم. صدای آژیر آمبولانس حسابی رو مخم بود و مدام با مشت به پیشونیم میکوبیدم. خسرو نگاهم کرد و گفت:
- خودتون رو اذیت نکنین.
- چرا دیر رسیدیم؟
- انشالله چیزی نمیشه.
- مرگم برای آدمی مثل یاشار کمه؛ اما حیف زندگی اون دختر خراب میشه.
- شنیدین که میگن چوب خدا صدا نداره؟ این قصه حالاحالاها ادامه داره.
نگاهش کردم و گفتم:
- نه به قیمت زندگی اون دختر، من اینو نمیخوام خسرو.
خسرو چیزی نگفت و حواسش رو به رانندگی داد.
- آدم باید خیلی کثیف باشه که چشم به ناموس مردم داشته باشه، این همه دختر چرا به دلارام گیر داد؟!
خسرو که سعی داشت از ماشین آمبولانس عقب نمونه سرعتش رو زیادتر کرد و گفت:
- یاشار خیلی وقته سر و گوشش میجنبه، چشم ناپاکه.
با خشم دستم رو مشت کردم و زیر لب گفتم:
- آشغال... .
با ترس و تپق زدن، گفتم:
- لطفاً... برین بی... بیرون.
سمانه هم به داخل اومد و در رو بست. صدای ضربان قلبم رو به وضوح میشنیدم. تموم بدنم به لرزه افتاده بود و تو دلم خدا رو صدا زدم و از خودش کمک خواستم. یاشار با لبخند، کمکم داشت بهم نزدیک میشد. نگاهش پر از هوس بود. طوری نگاهم میکرد انگار لباسی تنم نبود. معذب بودم و از نگاهش بیزار بودم. نگاهم به سمانه افتاد که داشت با پوزخند ما رو تماشا میکرد. گریهدم اوج گرفت؛ اما به خودم مسلط شدم و گفتم:
- به خدا دستت به من بخوره، جیغ میزنم و همه رو میریزم اینجا.
یاشار یک قدمیم ایستاد و گفت:
- من عاشق دخترای چموشم، راستی برای آرازم اینجوری ناز کردی یا خیلی راحت بهش پا دادی؟
دو قدم به عقب رفتم، به دیوار خوردم. چقدر این مرد، مو زیتونی و چشم رنگی به چشم من ترسناک به نظر میرسید.
- هان؟ نگفتی!
- این فیلمشه، الان جای شما آرازخان بود خودش پیش قدم میشد. من نمیدونم چرا مقاومت میکنه؟ مگه چیزی برای از دست دادن داری؟
یاشار قهقهه زد و گفت:
- از دست تو سمانه... .
سمانه دست به سی*ن*ه پوزخندی برای من زد و گفت:
- مگه دروغه؟
هر دو شروع کردند به خندیدن. صدای خندهشون حالم رو خراب میکرد و حالت تهوع گرفته بودم. حس میکردم با دو تا شیطان صفت طرفم. بیصدا گریه میکردم و تو دلم آشوب بود. کف دستهام از استرس خیسِ عرق بود. من نباید نقطه ضعف نشون میدادم. داد زدم:
- از اتاق من برین بیرون.
یاشار ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- اوهاوه ترسیدم.
باز هر دوشون خندیدند. یاشار میون خندهاش گفت:
- سمانه مگه نگفتم آمادهش کن، این چیه تنش؟ گونیه؟
- ای بابا یاشارخان سخت نگیر.
یاشار نزدیکتر شد. همون لحظه صدای زنگ در بلند شد. اون لحظه صدای زنگ قشنگترین صدای ممکن بود. نور امید تو دلم روشن شد. هر کَس پشت در بود انگار قصد نداشت دستش رو از روی زنگ برداره. یاشار کلافه از صدای ممتد زنگ، رو به سمانه گفت:
- اَه سمانه برو ببین کیه و دکش کن.
سمانه بهطرف حیاط دوید. یاشار زیپ
کت قهوهای رنگش رو پایین کشید و کت رو در آورد و به گوشهای انداخت. آب دهانم خشک شده بود. میخواست دستم رو بگیره که با تموم قدرتم هولش دادم. اون که انتظار این حرکت رو نداشت. تِلوتِلو خوران به عقب رفت و سرش به تیزی طاقچه خورد. یاشار آخی گفت و افتاد، چشمهاش بسته شد.
از دیدن یاشار روی زمین، خشکم زد. انگار خون تو رگهام یخ بست. صدای جر و بحث کردن سمانه رو شنیدم. نگاهم بین در و یاشار در حرکت بود. من چیکار کرده بودم؟! روی زانو افتادم و به بدن بیجون یاشار خیره شدم. طولی نکشید که حس کردم کسی وارد اتاق شد. نگاهم رو از یاشار گرفتم و آرازخان رو دیدم که مسخ شده نگاهی به من انداخت و بعد بهسمت یاشار دوید.
لکنت زبان گرفته بودم. به سختی آب دهانم رو قورت دادم و گفتم:
- می..خواست به...م دست در..ازی کنه.
سمانه و پشت سرش خسرو هم وارد اتاق شدند. سمانه تا یاشار رو تو اون وضع دید شروع به جیغ زدن کرد.
- احمق چیکار کردی؟
آرازخان داد زد:
- خسرو سریع زنگ بزن اورژانس.
چهار دست و پا به کنج اتاق رفتم و دستهام رو جلوی دهانم گرفتم به هقهق افتادم.
سمانه جیغ میزد:
- تو کشتیش عوضی، تو کشتیش.
صدای جیغهاش خیلی آزار دهنده بود. دوست داشتم گوشهام اون لحظه کَر بشن. آرازخان با عصبانتیت بلند شد و مقابل سمانه ایستاد و گفت:
- فقط دعا کن یاشار چیزیش نشه، نه بهخاطر خودش بهخاطر دلارام؛ وگرنه روزگارتو سیاه میکنم.
سمانه با پرویی با پشت دست به سی*ن*هی آرازخان زد و گفت:
- برو بابا، اینجا عمارتت نیست خان... .
آرازخان نذاشت حرف سمانه تموم بشه و سیلی محکمی به صورتش زد و گفت:
- خفه شو تا خفت نکردم آشغال.
خسرو جلو اومد و گفت:
- آرازخان، لطفاً... .
زودتر از اونچه فکر میکردم، اورژانس رسید. لحظهی آخر آرازخان جلوم زانو زد و گفت:
- آروم باش و به هیچی فکر نکن. باشه؟
میخواست بلند بشه، آستین سویشرتش رو گرفتم و گفتم:
- من میترسم، من از اعدام میترسم.
آرازخان سرش رو پایین آورد و تو چشمهام خیره شد و گفت:
- از هیچی نترس، قرار نیست بلایی سرت بیاد، تو باید قوی باشی، باشه؟
سرم رو بالا و پایین کردم. لبخندی زد و بلند شد و رفت. اون چشمهای عسلی رنگ منبع آرامش بود. باز هم این مرد باعث آرامشم شد. دیگه برام ثابت شده بود این مرد کوه آرامش بود. این مرد مرحم دردهای من بود، این مرد آب روی آتش وجودم بود...
«آراز»
با خسرو دنبال ماشین آمبولانس به شهر رفتیم. تو ماشین خیلی کلافه بودم. صدای آژیر آمبولانس حسابی رو مخم بود و مدام با مشت به پیشونیم میکوبیدم. خسرو نگاهم کرد و گفت:
- خودتون رو اذیت نکنین.
- چرا دیر رسیدیم؟
- انشالله چیزی نمیشه.
- مرگم برای آدمی مثل یاشار کمه؛ اما حیف زندگی اون دختر خراب میشه.
- شنیدین که میگن چوب خدا صدا نداره؟ این قصه حالاحالاها ادامه داره.
نگاهش کردم و گفتم:
- نه به قیمت زندگی اون دختر، من اینو نمیخوام خسرو.
خسرو چیزی نگفت و حواسش رو به رانندگی داد.
- آدم باید خیلی کثیف باشه که چشم به ناموس مردم داشته باشه، این همه دختر چرا به دلارام گیر داد؟!
خسرو که سعی داشت از ماشین آمبولانس عقب نمونه سرعتش رو زیادتر کرد و گفت:
- یاشار خیلی وقته سر و گوشش میجنبه، چشم ناپاکه.
با خشم دستم رو مشت کردم و زیر لب گفتم:
- آشغال... .
آخرین ویرایش: