جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط atefeh.m با نام [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,648 بازدید, 220 پاسخ و 29 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,673
مدال‌ها
3
با صدای آرومی که سلام داد سرم رو به طرف در چرخوندم. خانم چادری جوونی با سینی چای وارد شد. سرم رو پایین انداختم و جوابش رو دادم. علی گفت:
- ایشون زن‌داداش گلم، شیما خانم هستن، البته دختر عمومم هستن.
شیما خانم جلوتر اومد و سینی رو جلوم گرفت و تعارف کرد. چشمم به استکان‌های کمر باریک طرح قاجار افتاد؛ برام جالب بود این خونه هنوز سنت‌های قدیمی خودش رو حفظ کرده بود و آرامش خاصی رو به من القا می‌کرد. استکان چای رو به همراه تکه‌ای پولکی‌ کنجدی برداشتم و تشکر کردم.
شیما‌ خانم بعد از تعارف کردن چای به همه، همراه امیر اتاق رو ترک کردند.
- بابت این همه سال که کنارِ علی جان بودین ازتون تشکر می‌کنم، علی جان شما رو خیلی دوست دارن.
نگاهم رو به مادر علی انداختم و گفتم:
- علی برای من هم مثل برادر عزیزه.
علی با شیطنت گفت:
- فقط برادر؟
نگاه گرمی به علی کردم و گفتم:
- بیش‌تر از برادر.
علی با شیطنت ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- کوفتت بشه پونزده سال جوونیم به پات رفت؛ حیف بچه‌دار نشدم.
بعد غش‌غش خندید. سرم رو پایین انداختم و خنده‌ام گرفت. صدای خنده‌ی خسرو با خنده‌ی علی قاطی شد. مادر علی معترضانه اسم علی رو صدا زد. همون لحظه امیر و خانمش با وسایل پذیرایی اومدند و وسایل رو روی میز چیدند و رفتند. مادر علی بعد از تعارف میوه و شیرینی‌ها، ما رو تنها گذاشت.
چپ‌چپ به علی نگاه کردم و گفتم:
- بیشعور این چه حرفی بود؟
- چند وقته پیشت نیستم، نکنه زیر سرت بلند شده؟!
یک دونه پرتقال از جا میوه‌ای برداشتم و به سمتش پرتاب کردم، علی سرش رو کج کرد و پرتقال به دیوار خورد. علی صورتش از درد جمع شد و گفت:
- ای ذلیل بشی آراز... .
- تا تو باشی جلوی دهنت رو بگیری، نگاه آخر مادرت پر از حرف بود.
علی و خسرو شروع کردن به خندیدن. همون لحظه از حیاط صدایی بلند شد.
- آهای‌آهای اهالی خونه! بیاین ببینید کی اومده، شیدا جونتون، شیدا گلِ گلابتون اومده.
علی آروم با دو دست به سرش زد و گفت:
- یا خدا! زلزله اومد.
متعجب نگاهش کردم. یک دفعه در باز شد و دختر جوونی تو چهارچوب در نمایان شد. دختری با قد بلند و صورت گندمی و چشم‌های آبی و درشت... تا چشمش به ما افتاد خشکش زد، بعد کمی مکث شال سفیدش رو جلو کشید موهای طلایی رنگش رو داخل فرستاد و جیغ خفیفی کشید و فرار کرد... با صدای علی نگاهم رو از جای خالی اون دختر گرفتم.
- این زلزله خانم، خواهر شیماست، شیدا.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- تو خونواده‌ی شما فکر کنم پیش‌فعال زیاده... .
علی سرش رو تکون داد و گفت:
- نه فقط دو نفر هستن، من و اون.
بعد قهقهه زد.
- چه جالب! در و تخته به هم میان.
علی سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت. یک ساعتی موندیم‌؛ وقتی می‌خواستیم بریم مادر علی اجازه نداد و گفت علی گفته که قول قرمه‌سبزی‌های خوش‌مزه‌اش رو به من داده و ما برای ناهار موندیم. پدر علی هم موقع ناهار اومد. مردی محترم و آرومی بود. تو هر کلام و حرف من خیلی دقیق میشد انگار می‌خواست بفهمه هم‌خونه‌ی پسرش تو این همه سال چطور آدمی بوده. وقتی غذا رو خوردم با هر لقمه به علی حق می‌دادم عاشق دست‌پخت مادرش باشه. طعم قرمه‌سبزی بی‌نظیر بود...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,673
مدال‌ها
3
بعد از ناهار به مهمون خونه برگشتیم.
پدر علی بعد از ذکر گفتن تسبیح شیشه‌ای سبز رنگش رو روی عسلی کنارش گذاشت و پرسید:
- شما تو ترکیه مشغول چه کاری هستین؟
علی خنده‌اش گرفت و سرش رو پایین انداخت. می‌دونستم که این پدر فقط برای رفع ابهاماتِ پیش خودش این سوأل رو پرسید؛ وگرنه علی حتماً از کار و حرفه‌ی ما گفته بود. صدام رو صاف کردم و گفتم:
- شرکت لوازم و قطعات جانبی کامپیوتر داریم.
پدر علی ابروش رو بالا انداخت و گفت:
- علی که میگه مهندسه.
با لبخند گفتم:
- خب بله، رشته‌ی تحصیلی من و علی هم مهندسی کامپیوتره. علی معاون شرکت ماست.
- شما رئیسین؟
علی معترض گفت:
- حاجی...
پدر علی گفت:
- سوأل پرسیدن عیبه؟
علی سرش رو تکون داد و چیزی نگفت. من جواب دادم:
- شما اختیار دارین، بله من رئیسم.
شیدا همون دخترِ پر هیجانِ صبح با سینی چای وارد اتاق شد. این‌بار آروم و خانمانه سلام کرد و به همه چای تعارف کرد. وقتی به علی رسید، علی با شیطنت گفت:
- نه به سونامی صبحت، نه به مرداب الانت.
شیدا گونه‌هاش گل انداخت و لبش رو به دندون گرفت و گفت:
- تو رو خدا یادم نندازین.
علی خندید و شیدا خیلی زود اتاق رو ترک کرد. پدر علی سرش رو تکون داد و گفت:
- استغفرالله.
علی سرش رو نزدیک من کرد و آروم گفت:
- تو رو خدا منو نجات بده...
چشم‌هام رو ریز کردم و گفتم:
- هنوز با هم کنار نیومدین؟
- نه.
- پاشو چند روزی بریم روستا.
- فردا وقت دکتر دارم، خواستم بیام خبر میدم.
- باشه، زنگ بزن خسرو رو می‌فرستم دنبالت.
- حتماً.
چای رو خوردم و رو به خسرو گفتم:
- بریم؟
خسرو ته مونده‌ی چایش رو سر کشید و گفت:
- بریم.
بلند شدم و پالتوم رو از روی دسته‌ی مبل برداشتم و پوشیدم. همگی بلند شدند. پدر علی گفت:
- آقا آراز می‌موندین حالا.
یقه‌ام رو مرتب کردم و گفتم:
- ممنون تا الانم حسابی زحمت دادیم، شما هم روستا بیاین خوشحال میشم.
- مهمون حبیب خداست و روی چشم ما جا داره. حتماً خدمتتون می‌رسیم.
جلوتر رفتم و دستم رو به سمت پدر علی دراز کردم و گفتم:
- قدمتون رو چشم.
امیر با ظرف میوه وارد شد و گفت:
- می‌خواین برین؟ من تازه میوه آوردم.
دست روی شونه‌اش گذاشتم و گفتم:
- ممنون امیر جان حسابی زحمت دادیم.
امیر لبخندی زد و گفت:
- خب امشب رو بمونین.
- ممنون، انشاالله وقت زیاده بازم مزاحم میشم.
- خواهش می‌کنم، این‌جا هم خونه‌ی خودتونه، خوش اومدید.
با مادر علی هم خداحافظی کردیم و به حیاط رفتیم. در حالی که کفشم رو می‌پوشیدم رو به علی گفتم:
- نیا بیرون، هوا سرده.
علی دست‌هاش رو روی سی*ن*ه‌ش جمع کرد و گفت:
- کاش امشب رو می‌موندی.
- خیلی کار دارم.
- بعد از مراسم چهلم میرم ترکیه.
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
- به این زودی؟
علی سرش رو تکون داد و گفت:
- برم زود میام، فکر کنم تو رفت و آمد باشم بهتره.
دکمه‌ی پالتوم رو بستم و گفتم:
- این‌جوری خوبه، هر دومون در رفت و آمد باشیم به همه چی می‌رسیم.
- آره خوبه...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,673
مدال‌ها
3
وقتی به عمارت رسیدیم، به سوئیت رفتم و لباس‌هام رو عوض کردم. مدارک دلارام رو برداشتم و از در پشتی، وارد آشپزخونه شدم. دلارام و گلی اون‌جا بودند. هر دو شون سلام دادند. جوابشون رو دادم و مدارک رو به سمت دلارام گرفتم و گفتم:
- این مدارکت.
دلارام با تردید مدارک رو گرفت و نگاهی بهشون انداخت و کارتی که کنار مدارک بود رو بالا آورد و پرسید:
- این چیه؟
- از این ماه حقوق پدرت به نام خودت و کارت خودت ریخته میشه.
دلارام با تعجب چند بار دهانش رو باز و بسته کرد؛ اما حرفی نزد.
- امروز صبح رفتم شهر برات درست کردم، از سید پرسیدم که حقوق از کدوم بانکه، کارتی که دست یحیی‌ست سوخت.
قطره‌ی اشکی از چشم چپش پایین چکید و گفت:
- ممنون. من نمی‌دونم چطور ازتون تشکر کنم.
- من کاری نکردم، حقت رو که بیست ساله خوردن رو برات پس گرفتم.
دلارام با خنده نگاهی به گلی که با لبخند ما رو تماشا می‌کرد، کرد و گفت:
- شما خیلی‌خیلی به من لطف دارین، خدا کنه بتونم این خوبی‌هاتون رو جبران کنم.
باز اشک‌هاش سرازیر شد. با لبخند گفتم:
- کی می‌خوان تموم بشن این اشک‌های تو؟!
با خنده اشکش رو پاک کرد. از کنارش رد شدم و گفتم:
- یادت نره سه سال زندگی بهت بده‌کارم پس به فکر جبران نباش.
از آشپزخونه خارج شدم. تا وارد پذیرایی شدم، یک دفعه عمه ثریا با توپ پر بلند شد و رو به من گفت:
- تو چی از جون بچه‌ی من می‌خوای؟
خانم بزرگ گفت:
- ثریا جان میشه اجازه بدی خودم با آراز حرف بزنم؟
جلوتر رفتم و با اخم گفتم:
- در مورد چی؟
عمه گفت:
- هنوز هیچی نشده خودت رو صاحب این عمارت می‌دونی؟ تو به چه حقی دست روی بچه‌ی من بلند کردی؟
خانم بزرگ گفت:
- ثریا بسه.
دستم رو بالا آوردم و گفتم:
- خانم بزرگ اجازه بدین لطفاً، عمه جان پسر شما حقش بود.
- چون اون دختر رو ادب کرده حقش بود؟
- آره، مگه این‌جا جنگله؟
- من هنوز نمی‌دونم چرا هوای این دختر رو داری؟
نیشخندی زدم و گفتم:
- این دیگه به خودم مربوطه؛ و این‌که شما هم کم نی‌نی به لالای یاشار بذارین که هر چی میشه می‌ذاره کف دست شما.
عمه عصبی داد زد:
- زدی دستش رو داغون کردی، کور که نبودم.
صدام رو بلند کردم و گفتم:
- پس یه نگاه به دست اون دختر بندازین، ببینین شاه پسرت چه بلایی سرش آورده، پسر شما یه سادیسمه.
- خفه شو آراز.
خانم بزرگ آروم به صورت خودش زد و گفت:
- وای خدا از دست تو ثریا.
یاسمن جلوتر اومد و دست عمه رو گرفت و گفت:
- مامان لطفاً تمومش کنین.
بدون این‌که جوابی بدم عمارت رو ترک کردم و به حیاط رفتم و زیر آلاچیق نشستم. کاش هر چه زودتر به پایان این ماجرا می‌رسیدم و از این عمارت و بعضی آدم‌هاش دور می‌شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,673
مدال‌ها
3
- وای پسردایی آراز!
سرم رو بلند کردم و مهتاب و عمه سهیلا رو دیدم. مهتاب با خوشحالی به سمت من دوید.
- سلام رسیدن بخیر.
لبخندی زدم و گفتم:
- سلام مهتاب خانم. ممنون.
عمه دستی تکون داد و به داخل رفت. مهتاب وارد آلاچیق شد و دستش رو به سمتم دراز کرد و برادرانه دستش رو گرفتم و به گرمی فشردم.
- خیلی دلم براتون تنگ شده بود، مامان صبح زنگ زد گفت اومدین خیلی خوش‌حال شدم.
- منم دلم برات تنگ شده بود. بابات خوب بود؟
- آره سلام رسوند، اتفاقاً همین ظهر رفت چابهار و منم زنگ زدم مامان اومد دنبالم.
- منم شهر بودم کاش زنگ می‌زدی می‌اومدم دنبالت.
مهتاب کلاه بافت پشمی سیاهش رو از روی موهاش برداشت و گفت:
- خبر نداشتم که...
- منم نمی‌دونستم میای.
- فدا سرتون.
- از درس‌هات چه خبر؟
- وای از درس نگو که استرس کنکور داره منو می‌کشه.
- کنکور که استرس نداره.
- بله، اینو کسی میگه که شنیدم بچه درس‌خون دانشگاه بوده.
خندیدم و گفتم:
- شنیده‌ها رو باور نکن.
چشم‌هاش رو گرد کرد و گفت:
- یعنی مامان دروغ میگه؟!
سرم بالا انداختم و گفتم:
- نه.
همون لحظه عمه سهیلا اومد و از مهتاب خواست به داخل بره. مهتاب با بی‌میلی به داخل رفت. عمه کنارم نشست و گفت:
- خانم جون گفت با ثریا بحثت شده.
سرم رو تکون دادم و جواب دادم:
- درسته.
- می‌دونی که ثریا روی یاشار حساسه.
شونه بالا انداختم و گفتم:
- برام مهم نیست؛ مگه خبر ندارین با اون دختر چه کرده؟
- اولین نفر خودم دیدم، گلی آوردش پیش من، به خدا منم دلم براش می‌سوزه؛ اما چه میشه کرد؟
- به نظر من یاشار آدم نیست، کسی که به ناموس مردم بخواد دست‌درازی کنه پیش من ذره‌ای ارزش نداره.
- تو چشمت به خودت نره که ناموس پرستی، همه یه‌جور نیستند عزیز عمه.
- منم نمی‌تونم ساکت بشینم و بذارم یاشار غلط اضافی کنه، شما خودتون دختر دارین می‌فهمین حرفم رو.
عمه خندید و من رو بغل کرد و گفت:
- می‌دونی به چی می‌خندم؟
- نه.
- به روزی که تو دختردار بشی، وای خدا به داد اون کَسی برسه که به دخترت چپ نگاه کنه!
خنده‌ام گرفت. عمه گونه‌ام رو بوسید و گفت:
- من از الان به فدای دخمل تو بشم.
- خدا نکنه عمه جان.
- پاشو بریم تو، با این تیشرت سرما می‌خوری قربونت برم.
- شما برین منم میام.
- نه دیگه، بدون تو برم خانم جون منو می‌کشه.
بلند شدم و همراه عمه به داخل رفتیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,673
مدال‌ها
3
خانم بزرگ برای استراحت به اتاقش رفته بود و من هم رفتم تا با دیدنم خیالش راحت بشه. دلارام اون‌جا بود داشت داروهای خانم بزرگ رو می‌داد. من رو دید لبخندی زد و به کارش ادامه داد.
- اومدی مادر؟
لب تخت نشستم و گفتم:
- بله، هنوزم شبا بد خوابین؟
خانم بزرگ قرصش رو تو دهانش گذاشت و کمی آب خورد و گفت:
- نه بهترم.
دلارام قرصِ کرم رنگی رو به خانم بزرگ داد و گفت:
- خانم این همون قرصیه که باید بجوین.
خانم بزرگ صورتش رو جمع کرد و گفت:
- این مگه تموم نشد؟
دلارام که روبه‌روم اون طرف تخت نشسته بود، با مهربونی لبخندی زد و گفت:
- این آخریشه به خدا.
نگاهم به دست ظریف تاول زده‌اش افتاد. متوجه‌ی نگاهم شد و دستش رو پایین آورد. رو صورتش هنوز ردی از کبودی بود و گوشه‌ی لبش زخم بود. اگه اون لحظه سر می‌رسیدم قطعاً یاشار رو راهی قبرستون می‌کردم.
- علی خوب بود؟
نگاهم رو از صورت دلارام که حالا گونه‌هاش سرخ شده بود، گرفتم و جواب دادم:
- بله خوب بود. خداروشکر کلیه‌ش با بدن مادرش سازگار بوده.
- الحمدالله.
دلارام بلند شد، احساس کردم دست‌هاش می‌لرزه، چون لیوانِ داخل سینی با شیشه‌ی دارو به هم برخورد می‌کردن. سریع با اجازه‌ای گفت و بیرون رفت. با حرف خانم بزرگ خشکم زد.
- اون‌جور که تو بهش زل زدی دختره آب شد.
گوشه‌ی لبم رو خاروندم و گفتم:
- دیگه چه خبر؟
خانم بزرگ دست تو موهام کشید و با خنده گفت:
- چشم چرون نبودی آرازخان!
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- هنوزم نیستم، کبودی صورتش رو عصابمه. این دختر یه ضعیفه‌اس چرا باید دست روش بلند کرد؟
خانم بزرگ دراز کشید و سرش رو روی بالشت مخمل اناری رنگ گذاشت و گفت:
- یاشار کینه‌ایه به این آسونیا دست بردار نیست، هر چی کنی بدتر می‌کنه.
- بی‌جا کرده، می‌خواسته به اون دختر تعرض کنه اونم از خودش دفاع کرده، ای کاش پیشنهاد این‌جا اومدن این دختر رو نمی‌دادم.
خانم بزرگ دستم رو گرفت و گفت:
- دیگه تو هستی فعلاً با دلارام کار نداره، منم ازت خواهش می‌کنم دیگه موضوع رو کِش نده.
دستش رو بوسیدم و گفتم:
- چشم.
- چشمت بی‌بلا عزیزم، من یه‌کم استراحت می‌کنم.
‌لحاف مخمل سنگ دوزی شده رو روی خانم بزرگ مرتب کردم و گفتم:
- استراحت کنین، برای شام بیدارتون می‌کنم.
بلند شدم و آروم از اتاق بیرون رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,673
مدال‌ها
3
مراسم چهلم بود از صبح کلی مهمون داشتیم و ادامه‌ی مراسم بعد از ناهار سر مزار برگزار شد. نگاهم روی سنگ مزارِ مشکی با نوشته‌های طلایی خیره بود. اسم آقابزرگ روی سنگ مزار هم ابهت خودش رو داشت. (فرخ‌خان بزرگمهر)
غروب بود و مراسم تموم شد و سید از طرف ما اعلام کرد که هر کَس به احترام آقابزرگ لباس سیاه تن کرده، لباس عزا رو در بیارند و هر کَس هر مراسمی که عقب انداخته و یا در آینده قصد انجامش رو داره، برگزار کنند.
تازه به عمارت برگشته بودیم، علی و خونواده‌ش رو راهی کردم و می‌خواستم به سوئیت برم که عمه سهیلا صدام زد.
- بله؟
- عزیزم بیا داخل.
- عمه جان خیلی خستم‌‌؛ اگه اجازه بدین، برم یک ساعتی چشم رو هم بذارم.
- فدات بشم می‌دونم خسته‌ای؛ اما آقای حصاری اومده.
سرم رو کج کردم و پرسیدم:
- حصاری؟!
عمه با خنده گفت:
- عمه برات بمیره که معلومه خیلی خسته‌ای. حصاری وکیل آقاجون دیگه.
گوشه‌ی چشم‌هام رو مالیدم و گفتم:
- خدا نکنه عمه جان، این حصاری الان باید می‌اومد؟
عمه با صدای آروم گفت:
- ثریا و عمه فرخنده خواستن وصیت آقاجون امشب باز بشه.
کلافه دستی تو موهام کشیدم و گفتم:
- چرا عجله‌ می‌کنند؟
عمه شونه‌هاش رو بالا انداخت و گفت:
- به خدا منم نمی‌دونم، همش یک ساعت طول می‌کشه بعدش برو بخواب عزیزم.
- باشه شما برین، منم برم آشپزخونه یه چیز بخورم خوابم بپره، میام.
- باشه عزیز زود بیا.
از پله‌ها بالا رفتم و گفتم:
- چشم.
به داخل رفتم و یک‌ راست به آشپزخونه رفتم. خاتون و گلی نشسته بودند و داشتند ظرف خشک می‌کردند و دلارام هم پای سماور بود. خاتون پرسید:
- جانم پسرم چیزی می‌خوای؟
- خاتون از خستگی دارم از پا در میام، یه چیز بده من بتونم یک ساعتی بیدار بمونم.
خاتون بلند شد و گفت:
- الان برات شربت درست می‌کنم.
به کابینت تکیه دادم؛ تشکر کردم و چشم‌هام رو بستم.
- چرا نمی‌رین بخوابین؟ چشم‌هاتون قرمز شده.
به دلارام نگاه کردم و گفتم:
- خیلی دوست دارم بخوابم؛ اما نمی‌شه وکیل آقابزرگ اومده.
دلارام آهانی گفت و شکلات کاکائویی از ظرف برداشت و به سمتم گرفت و گفت:
- کمک می‌کنه خوابتون بپره.
شکلات رو گرفتم و گفتم:
- خستم، خوابم میاد ده تا از اینم بخورم بازم کار ساز نیست بچه.
زیر لب شنیدم که گفت الهی بمیرم برات. ابروهام از تعجب بالا رفتن. درست شنیده بودم؟! چرا باید برای من می‌مرد؟! این دختر برای همه این‌جور بود یا فقط برای من؟! چرا اون لحظه دلم رفت برای اون حرفش؟! روزی ده بار از خانم بزرگ و عمه سهیلا این حرف‌ها رو می‌شنیدم چرا به دلم نمی‌نشست؟! چرا اون لحظه نگرانیش برام مهم شد؟!
دلارام با دستپاچگی پشتش رو کرد. خاتون لیوان شربت زرد رنگی رو دستم داد و فقط سر کشیدم و به والله که چیزی از طعم و مزه‌ی اون شربت نفهمیدم...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,673
مدال‌ها
3
همه کنار شومینه نشسته بودیم و منتظر این بودیم آقای حصاری وصیت‌نامه آقابزرگ رو باز کنه. حصاری بعد از کسب اجازه وصیت‌نامه رو باز کرد و شروع به خوندن کرد.
‌ « بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم»
(انا لله و انا الیه راجعون)
(مرگ بر اولاد آدم واجب گشته، همچون گردنبند برای نو‌ عروس)
بنده فرخ بزرگمهر این وصیت‌نامه را در صحت سلامت و هوشیاری کامل می‌نویسم.
سلامم به جیران عزیزم که می‌دانم بعد از من تحمل فراق برایش سخت است؛ اما همسرم این را بدان مرگ حق است و نمی‌شود او را انکار کرد؛ مرگ ناگهانی به سراغمان می‌آید همان‌طور که ناگهانی فرزند ارشدمان، فرامرز را از ما گرفت، جیرانم! شما زن قوی و مقتدری هستی و از شما می‌خواهم مانند همیشه صبور باشین و رشته‌های پیوند خانواده‌مان را محکم‌تر کنین.
سلامم به دختران عزیزتر از جانم ثریا و سهیلا... عزیزانم از شما می‌خواهم هرگز مهر به مادرتان را فراموش نکنید و او را تنها نگذارید و مراقب مهربانی‌هایتان باشید... سلامم به نوه‌های عزیزم یاشار و یاسمن و مهتاب جانم، عزیزانم همیشه از شما می‌خواهم در زندگی درست و سالم و محکم باشید. همیشه به بودن شما افتخار کردم و یقین دارم نسلی خوب از شما باقی می‌ماند و سلامی گرم به جمشید عزیزم که می‌دانم بعد از من کانون خانواده را حفظ می‌کند و باعث دلگرمی خانواده‌ می‌شود.
و اما سلام آخرم به آراز، نوه‌ی ارشدم و جانشین من... آرازم تو همچون کوه محکم و استوار هستی و خیالم از این بابت راحت است که کسی را جانشین خود اعلام کرده‌ام که از هر لحاظ لیاقتش را دارد. من یقین دارم که تو مرحم درد و غم‌های اعضای خانواده خواهی بود. آرازم تو به چشم من همانند معنی اسمت جوانمرد هستی و همیشه به داشتن نوه‌ای چون تو بر خودم بالیدم و از تو می‌خواهم بعد از من امور همه چی را به دست بگیری و مراقب مادربزرگ و عمه‌ات، سهیلا و دردانه‌اش مهتاب باشی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,673
مدال‌ها
3
و مطلب حق که باید به آن بپردازم، املاک و دارایی خود را به شرح زیر تقسیم کرده‌ام:
- کارخانه‌ی نساجی و یک واحد آپارتمان دویست متری در شهر به آدرس(...) و باغ دو هزار متری سیب و گردو به آدرس(...) واقع در روستا برای دختر بزرگم ثریا.
کارخانه‌ی ابریشم بافی شعبه‌ی یک و یک واحد آپارتمان دویست متری در شهر به آدرس(...) و باغ دو هزار متری هلو و گردو در روستا به آدرس(...) برای دخترم سهیلا.
یک واحد آپارتمان دویست متری در شهر و یک باب مغازه دویست متری به آدرس‌های (...) برای یاشار عزیزم.
یک واحد آپارتمان دویست متری در شهر به آدرس(...) و مبلغ ده میلیارد ریال برای یاسمن عزیزم.
یک واحد آپارتمان دویست متری در شهر به آدرس(...) و مبلغ ده میلیارد ریال برای مهتاب عزیزم.
خانه‌ی ویلایی داخل روستا با متراژ دویست متر به همراه باغ انگور نزدیکی آن برای مشتی اکبر عزیز و خاتون مهربان...
یک واحد آپارتمان صد و پنجاه متری در شهر به آدرس(...) برای خسروی عزیزم.
کارخانه‌ی ابریشم بافی شعبه‌ی دو و نصف عمارت و حساب بانکی‌های موجود برای جیران عزیزم. و در آخر هر دو کارخانه‌های قطعات خودرو و نصف دیگر این عمارت و باغ‌های باقی مانده و زمین‌های روستا به نام آراز عزیزم. بنده‌ی حقیر مقداری از املاکم را با مشورت وکیلم آقای حصاری و همسر عزیزم وقف مراکز بهزیستی کرده‌ام و در مورد مسائل دینی، دِینی بر گردن ندارم و این امور را به سیدحسن واگذار نموده‌ام. و کلام آخر انشالله که همه در شادی و سلامت مانند روزهای قبل در کنار هم زندگی کنید و یاد بنده را گرامی بدارید. از خداوند منان خواستار بهترین‌ها برای عزیزانم هستم... فرخ بزرگمهر...)
وقتی حصاری برگه‌ی وصیت‌نامه رو بست. جو سنگینی بود و همه ساکت بودند و چشمشون از اشک خیس بود. آقای حصاری سکوت رو شکست و گفت:
- این نسخه‌ی دست نویس فرخ خان بود، نسخه‌ی تایپ شده و اداری هم هست که اگه لازم باشه بهتون نشون بدم و این‌که فرخ خان از من خواستن که در مورد ماشین‌ها هم بنویسم که این ماشین‌ها هم به کسی که صاحب عمارت هست تعلق می‌گیره.
یک پاکت نامه رو به خانم بزرگ داد و ادامه داد:
- این هم برای شماست؛ گویا حرف‌ها و خواسته‌های شخصیشون رو داخل این نامه یادداشت کردند.
خانم بزرگ اشکش رو پاک کرد و پاکت رو گرفت و تشکر کرد.
از شدت سر درد و خستگی حالت تهوع داشتم. حصاری برگه‌ها و مدارک رو داخل کیف سامسونتش گذاشت و بلند شد و گفت:
- من انشالله کارهای سند و املاک رو انجام میدم و بهتون خبر میدم.
بلند شدم و گفتم:
- ممنون.
تا دم در حصاری رو همراهی کردم و برگشتم. همه ساکت نشسته بودند. رو به خانم بزرگ گفتم:
- خانم بزرگ با من کاری ندارین؟
خانم بزرگ با نگاهی گرم گفت:
- نه دردت به جونم، برو استراحت کن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,673
مدال‌ها
3
شب بخیر گفتم و برگشتم برم که با حرف عمه فرخنده سر جام ایستادم.
- تو رو خدا ببین کی جای فرخ موند!
برگشتم و نگاهش کردم و گفتم:
- درسته من هیچ‌وقت مثل آقابزرگ نمی‌شم، متأسفانه صبر ایشونم ندارم.
جو باز سنگین شد. تو نگاه خانم بزرگ نگرانی موج میزد. عمه فرخنده پوزخندی زد و سرش رو تکون داد و گفت:
- مگه به نوه‌ای که پدرش زودتر از پدر مرده، ارث می‌رسه؟!
سرم رو کج کردم و گفتم:
- آره حق با شماست، من وصیت‌نامه رو دست کاری کردم.
بعد رو به خانم بزرگ ادامه دادم:
- هر چی به من رسیده رو به عمه فرخنده بدین.
جمشیدخان گفت:
- آرازجان شما برو استراحت کن.
نگاهش کردم و گفتم:
- شب بخیر.
یاشار بلند شد با نیش‌خند گفت:
- فقط به این دختره تازه وارد ارث نرسید، آقابزرگ هر کی از جلو عمارت رد شده ارث بهش داده.
منظورِ یاشار از مشتی و خونواده‌ش بود. با چشم‌هایی که از خستگی خمار شده بود بهش خیره شدم و گفتم:
- مالش بوده دوست داشته به هر کی که دلش می‌خواد بده، به تو ربطی نداره.
یاشار از خشم قرمز شد و دندون‌هاش رو به هم سابید و گفت:
- با تو حرف زدم؟
با انگشت چند ضربه به سی*ن*ه‌ش زدم و با پوزخند گفتم:
- هر حرفی در مورد آقابزرگ به من ربط داره.
جمشیدخان بلند شد و جلو اومد و یاشار رو به عقب هول داد و گفت:
- بسه.
انگشتم رو تهدیدوار تکون دادم و گفتم:
- مراقب رفتارت باش.
این رو گفتم و به بیرون رفتم.
فردای اون‌روز خانم بزرگ برای همه‌مون لباس گرفته بود و ازمون خواست به عزاداری پایان بدیم.
تو حیاط بودم و داشتم با علی تلفنی صحبت می‌کردم، علی برای شب بلیط گرفته بود که به ترکیه بره. بعد از تموم شدن تلفنم خانم بزرگ به حیاط اومد. اواخر بهمن ماه بود و هوا هنوز سوز داشت.
- خوبین؟
خانم بزرگ دکمه‌ی ژاکت سیاه رنگش رو بست و گفت:
- خوبم مادر.
با لبخند گفتم:
- خداروشکر.
با هم به آلاچیق رفتیم و کنار هم نشستیم.
- مگه نگفتم لباس سیاهتو عوض کن و برو حمام ریشتو بزن؟
دست دور شونه‌ش انداختم و گفتم:
- عجله‌تون چیه؟
- دلم می‌گیره مادر.
گونه‌ش رو بوسیدم و گفتم:
- چشم، هر چی شما بگین.
خانم بزرگ با لبخند گفت:
- ریش زیاد بهت نمیاد.
خنده‌م گرفت و ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
- داشتیم؟! یعنی زشتم؟
خانم بزرگ خندید و گفت:
- نه فدات شم، ته ریش بیش‌تر بهت میاد و خوشم میاد.
- ای شیطون پس چرا هیچ‌وقت نمی‌ذاشتین آقابزرگ ته ریش بذاره؟
چشم پشتی نازک کرد و گفت:
- بماند.
هر دو خندیدیم. خانم بزرگ سرش رو به سی*ن*ه‌م تکیه داد. تو بغلم فشردمش و گفتم:
- خانم بزرگ.
- جانم؟
- من برای زمین و باغ‌ها تصمیماتی دارم، می‌خواستم نظر شما رو بدونم.
- تو هر کاری کنی من قبول دارم. اون زمین‌ها مال تو هستن.
- از سید خواستم بعد از ظهر به مردای روستا بگه بیان این‌جا کارشون دارم.
خانم بزرگ سرش رو تکون داد و گفت:
- خوب کردی مادر، انشاالله که تصمیم درستی گرفته باشی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
831
23,673
مدال‌ها
3
به جمعیتی که روبه‌روم نشسته بودند و اکثرشون ریش سفیدهای روستا بودند، نگاهی انداختم و گفتم:
- خوش اومدید.
همگی جوابم رو با خوش‌رویی دادند. سیدحسن که کنارم نشسته بود، گفت:
- باباجان خدا بیامرزه فرخ خان رو، ما همه ارادت خاصی به خان داشتیم.
پا روی پا انداختم و گفتم:
- ممنون. شما لطف دارید.
همون لحظه دلارام و گلی با وسایل پذیرایی اومدند. مرد جا افتاده‌ای با صورت آفتاب سوخته‌ و دست‌های زمخت که نشون از کار و زحمتش بود و اسمش رو نمی‌دونستم، پرسید:
- آرازخان! تکلیف ما و باغ‌ها چه میشه؟
به چای‌ها اشاره کردم و گفتم:
- اول چایتون رو میل کنین، چشم عرض می‌کنم.
سید استکان چایش رو برداشت و گفت:
- آرازخان! کربلایی یعقوب عجوله.
لبخندی زدم و فقط سر تکون دادم.
دلارام و گلی رفتند. همه چایشون رو خوردند. صدام رو صاف کردم و گفتم:
- تا اون‌جایی که من خبر دارم شماها سال‌های زیادی روی زمین‌ها و باغ‌های آقابزرگ کار کردید و هر سال حق اربابی به همراه مالیات دادید.
همه سرشون رو تکون دادند.
- حالا این زمین‌ها و باغ‌ها به من رسیده.
کربلایی یعقوب با نگرانی که تو صورتش موج میزد، گفت:
- نکنه می‌خواین باغ‌ها رو از ما بگیرین؟
امان از این مرد عجول. با لبخند، گفتم:
- نه کربلایی.
نفسی از سر آسودگی کشید. کمی تو مبل جابه‌جا شدم و گفتم:
- من تصمیمی دارم که انشالله به نفع شماست.
همه منتظر نگاهم کردند. مشتی هم سلام کرد و وارد جمع شد و کنار سید نشست.
- من تصمیم دارم به کسایی که بالای بیست ساله رو زمین و باغ‌ها کار کردند، زمین و باغ رو ببخشم.
همه متحیر و شوکه شده به هم نگاه کردند. کربلای با خنده گفت:
- مال خودمون؟!
- بله، هر کَس که بالای بیست سال باشه، اون زمین یا باغ مال خودش میشه و سند به نامش زده میشه.
همه خوش‌حال شدند. مرد میان‌سالی که موهای جو گندمی پر پشتی داشت و صورتش اخم‌آلود بود، پرسید:
- آرازخان! پدر من ده سال رو باغ گردو کار کرده و نُه سالم دست منه، این بخشش برای منم شامل میشه؟ یک سال کم دارم.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- اگه حرفت صحت داشته باشه بله.
- بله همه می‌دونن، سید شما که خبر دارین.
سید گفت:
- بله باباجان، اول پدرش، هاشم باغ گردو رو اداره می‌کرد از وقتی که از روی درخت افتاد و کمرش شکست، نصیر به باغ رسیدگی می‌کنه.
- باشه. پس شامل شما هم میشه.
رو لب‌های نصیر از خوش‌حالی لبخند نشست.
- پس تکلیف اونایی که کم‌تر از بیست‌ سال بوده چی؟
نگاهم رو به پسر جوونی که این سوأل رو پرسید، انداختم و گفتم:
- مثل هر سال پولش رو میدن؛ اما با این تفاوت که هر سال پنجاه درصد بود از امسال یک سوم درآمدشون رو بدن.
چشم اون پسر جوون برقی زد و با خنده گفت:
- دست شما درد نکنه خان.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- تو این هفته نوشته‌هایی که از آقابزرگ دارید رو بیارید به خسرو بدید تا کارها رو انجام بدم.
سید دست روی دستم گذاشت و گفت:
- خدا خیرت بده باباجان.
به گرمی لبخند زدم و گفتم:
- انشاالله دعای خیرشون باعث شادی روح آقابزرگ بشه.
اهالی روستا بعد از کلی تشکر و دعای خیر عمارت رو ترک کردند. تا وارد عمارت شدم، عمه سهیلا بغلم کرد و محکم گونه‌م رو بوسید و گفت:
- قربونت برم، نمی‌دونی چقدر با این تصمیمت خوش‌حال شدم، تو واقعاً لیاقت جانشینی آقاجون رو داشتی.
لبخند زدم و گفتم:
- بندگان خدا یه عمره جوونی و جونشون رو پای این باغ‌ها و زمین‌ها دادن پس حقشون بود.
عمه با لبخند سرش رو تکون داد و گفت:
- تا عمر داری دعای خیرشون پشتته.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین