- Dec
- 831
- 23,676
- مدالها
- 3
با صدای آرومی که سلام داد سرم رو به طرف در چرخوندم. خانم چادری جوونی با سینی چای وارد شد. سرم رو پایین انداختم و جوابش رو دادم. علی گفت:
- ایشون زنداداش گلم، شیما خانم هستن، البته دختر عمومم هستن.
شیما خانم جلوتر اومد و سینی رو جلوم گرفت و تعارف کرد. چشمم به استکانهای کمر باریک طرح قاجار افتاد؛ برام جالب بود این خونه هنوز سنتهای قدیمی خودش رو حفظ کرده بود و آرامش خاصی رو به من القا میکرد. استکان چای رو به همراه تکهای پولکی کنجدی برداشتم و تشکر کردم.
شیما خانم بعد از تعارف کردن چای به همه، همراه امیر اتاق رو ترک کردند.
- بابت این همه سال که کنارِ علی جان بودین ازتون تشکر میکنم، علی جان شما رو خیلی دوست دارن.
نگاهم رو به مادر علی انداختم و گفتم:
- علی برای من هم مثل برادر عزیزه.
علی با شیطنت گفت:
- فقط برادر؟
نگاه گرمی به علی کردم و گفتم:
- بیشتر از برادر.
علی با شیطنت ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- کوفتت بشه پونزده سال جوونیم به پات رفت؛ حیف بچهدار نشدم.
بعد غشغش خندید. سرم رو پایین انداختم و خندهام گرفت. صدای خندهی خسرو با خندهی علی قاطی شد. مادر علی معترضانه اسم علی رو صدا زد. همون لحظه امیر و خانمش با وسایل پذیرایی اومدند و وسایل رو روی میز چیدند و رفتند. مادر علی بعد از تعارف میوه و شیرینیها، ما رو تنها گذاشت.
چپچپ به علی نگاه کردم و گفتم:
- بیشعور این چه حرفی بود؟
- چند وقته پیشت نیستم، نکنه زیر سرت بلند شده؟!
یک دونه پرتقال از جا میوهای برداشتم و به سمتش پرتاب کردم، علی سرش رو کج کرد و پرتقال به دیوار خورد. علی صورتش از درد جمع شد و گفت:
- ای ذلیل بشی آراز... .
- تا تو باشی جلوی دهنت رو بگیری، نگاه آخر مادرت پر از حرف بود.
علی و خسرو شروع کردن به خندیدن. همون لحظه از حیاط صدایی بلند شد.
- آهایآهای اهالی خونه! بیاین ببینید کی اومده، شیدا جونتون، شیدا گلِ گلابتون اومده.
علی آروم با دو دست به سرش زد و گفت:
- یا خدا! زلزله اومد.
متعجب نگاهش کردم. یک دفعه در باز شد و دختر جوونی تو چهارچوب در نمایان شد. دختری با قد بلند و صورت گندمی و چشمهای آبی و درشت... تا چشمش به ما افتاد خشکش زد، بعد کمی مکث شال سفیدش رو جلو کشید موهای طلایی رنگش رو داخل فرستاد و جیغ خفیفی کشید و فرار کرد... با صدای علی نگاهم رو از جای خالی اون دختر گرفتم.
- این زلزله خانم، خواهر شیماست، شیدا.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- تو خونوادهی شما فکر کنم پیشفعال زیاده... .
علی سرش رو تکون داد و گفت:
- نه فقط دو نفر هستن، من و اون.
بعد قهقهه زد.
- چه جالب! در و تخته به هم میان.
علی سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت. یک ساعتی موندیم؛ وقتی میخواستیم بریم مادر علی اجازه نداد و گفت علی گفته که قول قرمهسبزیهای خوشمزهاش رو به من داده و ما برای ناهار موندیم. پدر علی هم موقع ناهار اومد. مردی محترم و آرومی بود. تو هر کلام و حرف من خیلی دقیق میشد انگار میخواست بفهمه همخونهی پسرش تو این همه سال چطور آدمی بوده. وقتی غذا رو خوردم با هر لقمه به علی حق میدادم عاشق دستپخت مادرش باشه. طعم قرمهسبزی بینظیر بود...
- ایشون زنداداش گلم، شیما خانم هستن، البته دختر عمومم هستن.
شیما خانم جلوتر اومد و سینی رو جلوم گرفت و تعارف کرد. چشمم به استکانهای کمر باریک طرح قاجار افتاد؛ برام جالب بود این خونه هنوز سنتهای قدیمی خودش رو حفظ کرده بود و آرامش خاصی رو به من القا میکرد. استکان چای رو به همراه تکهای پولکی کنجدی برداشتم و تشکر کردم.
شیما خانم بعد از تعارف کردن چای به همه، همراه امیر اتاق رو ترک کردند.
- بابت این همه سال که کنارِ علی جان بودین ازتون تشکر میکنم، علی جان شما رو خیلی دوست دارن.
نگاهم رو به مادر علی انداختم و گفتم:
- علی برای من هم مثل برادر عزیزه.
علی با شیطنت گفت:
- فقط برادر؟
نگاه گرمی به علی کردم و گفتم:
- بیشتر از برادر.
علی با شیطنت ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- کوفتت بشه پونزده سال جوونیم به پات رفت؛ حیف بچهدار نشدم.
بعد غشغش خندید. سرم رو پایین انداختم و خندهام گرفت. صدای خندهی خسرو با خندهی علی قاطی شد. مادر علی معترضانه اسم علی رو صدا زد. همون لحظه امیر و خانمش با وسایل پذیرایی اومدند و وسایل رو روی میز چیدند و رفتند. مادر علی بعد از تعارف میوه و شیرینیها، ما رو تنها گذاشت.
چپچپ به علی نگاه کردم و گفتم:
- بیشعور این چه حرفی بود؟
- چند وقته پیشت نیستم، نکنه زیر سرت بلند شده؟!
یک دونه پرتقال از جا میوهای برداشتم و به سمتش پرتاب کردم، علی سرش رو کج کرد و پرتقال به دیوار خورد. علی صورتش از درد جمع شد و گفت:
- ای ذلیل بشی آراز... .
- تا تو باشی جلوی دهنت رو بگیری، نگاه آخر مادرت پر از حرف بود.
علی و خسرو شروع کردن به خندیدن. همون لحظه از حیاط صدایی بلند شد.
- آهایآهای اهالی خونه! بیاین ببینید کی اومده، شیدا جونتون، شیدا گلِ گلابتون اومده.
علی آروم با دو دست به سرش زد و گفت:
- یا خدا! زلزله اومد.
متعجب نگاهش کردم. یک دفعه در باز شد و دختر جوونی تو چهارچوب در نمایان شد. دختری با قد بلند و صورت گندمی و چشمهای آبی و درشت... تا چشمش به ما افتاد خشکش زد، بعد کمی مکث شال سفیدش رو جلو کشید موهای طلایی رنگش رو داخل فرستاد و جیغ خفیفی کشید و فرار کرد... با صدای علی نگاهم رو از جای خالی اون دختر گرفتم.
- این زلزله خانم، خواهر شیماست، شیدا.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- تو خونوادهی شما فکر کنم پیشفعال زیاده... .
علی سرش رو تکون داد و گفت:
- نه فقط دو نفر هستن، من و اون.
بعد قهقهه زد.
- چه جالب! در و تخته به هم میان.
علی سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت. یک ساعتی موندیم؛ وقتی میخواستیم بریم مادر علی اجازه نداد و گفت علی گفته که قول قرمهسبزیهای خوشمزهاش رو به من داده و ما برای ناهار موندیم. پدر علی هم موقع ناهار اومد. مردی محترم و آرومی بود. تو هر کلام و حرف من خیلی دقیق میشد انگار میخواست بفهمه همخونهی پسرش تو این همه سال چطور آدمی بوده. وقتی غذا رو خوردم با هر لقمه به علی حق میدادم عاشق دستپخت مادرش باشه. طعم قرمهسبزی بینظیر بود...
آخرین ویرایش توسط مدیر: