- Dec
- 830
- 23,679
- مدالها
- 3
بعد از صبحونه کنار شومینه نشسته بودیم، عمه باکس بزرگی رو آورد و گفت:
- بیا سوغاتیهات رو بهت بدیم.
لبخندی زدم و گفتم:
- چرا زحمت کشیدین؟
عمه چپچپ نگاهم کرد و گفت:
- قربونت برم تو هر سری از ترکیه برای ما سوغاتی میاری، ما یک کوچولوش رو جبران کردیم.
عمه برام پیراهن اسپرت کرم رنگ آورده بود، خانم بزرگ هم ست گرمکن مشکی رنگ؛ مهتاب عینک آفتابی ریبن مدل خلبانی برام آورده بود و چقدر با ذوق از خریدش تعریف میکرد. یاسمن جعبهی مستطیلی شکلی که طرح و تزئین روش کار دست بود رو برام آورده بود. جعبه رو باز کردم خودنویس نقرهای رنگ و زیبایی داخلش بود. از همهشون تشکر کردم. عمه گفت:
- آراز! یه خواهش ازت دارم؛ دیگه لباس تیره نپوش. تو جز سیاه و خاکستری و سرمهای رنگ دیگه نمیشناسی؟
خانم بزرگ گفت:
- انشاالله دیگه دوماد میشه، باید باب دل خانمش لباس بپوشه.
سرم رو پایین انداختم. تو این چند روز باب دل دلارامم لباس پوشیدم؟
خسرو به داخل اومد و گفت:
- ببخشید؛ آرازخان پیک براتون بسته آورده.
بلند شدم و گفتم:
- باشه.
با خسرو به حیاط رفتیم. بستهی سفارشیم رو گرفتم. خسرو گفت:
- آرازخان! حال دلارام خوب نیست.
کلافه پوفی کشیدم و گفتم:
- میرم سوئیت یه جور بفرستش بیاد اونجا.
- باشه.
به سوئیت رفتم. بسته رو باز کردم، از دیدن داخل جعبه لبخند زدم؛ همونی که میخواستم بود. طولی نکشید که در سوئیت باز شد و دلارام وارد شد. سلانهسلانه کمی جلو اومد و ایستاد. بسته رو روی عسلی گذاشتم. سرم رو کج کردم و گفتم:
- این چه وضعیه؟
گریه رو از سر گرفت؛ جلوتر رفتم بغلش کردم.
- چرا مهتاب رو بغل کردی؟ هنوز ده روز من تموم نشده.
لبخند محوی زدم و گفتم:
- اگه میموندی، میدیدی که من بغلش نکردم.
با هقهق اسمم رو صدا زد.
- جانم؟
- حالم خوب نیست.
سرش رو بوسیدم و گفتم:
- میبینم حالت رو آرام جانم.
نگاهم کرد چشمهای پف کردهش خیس از اشک بود، گفت:
- فردا ده روزم تموم میشه.
لبم رو به دندون گرفتم و چیزی نگفتم.
- قول میدی هیچوقت از این عمارت نری؟
بغض تو گلوم رخنه کرد، خودم هم جوابی برای این سوأل نداشتم.
- آراز! من به دیدن هر روزت راضیام، فقط باش، فقط حضورت رو حس کنم به خدا برام کافیه.
تو بغلم فشردمش و گفتم:
- نکن این کارو با من، نریز این اشکها رو آرام جانم...
با هقهق سرم رو پایین کشید و با لبهاش مهر سکوت به لبهام زد و آتیش به جونم انداخت.
- داداشی...
- بیا سوغاتیهات رو بهت بدیم.
لبخندی زدم و گفتم:
- چرا زحمت کشیدین؟
عمه چپچپ نگاهم کرد و گفت:
- قربونت برم تو هر سری از ترکیه برای ما سوغاتی میاری، ما یک کوچولوش رو جبران کردیم.
عمه برام پیراهن اسپرت کرم رنگ آورده بود، خانم بزرگ هم ست گرمکن مشکی رنگ؛ مهتاب عینک آفتابی ریبن مدل خلبانی برام آورده بود و چقدر با ذوق از خریدش تعریف میکرد. یاسمن جعبهی مستطیلی شکلی که طرح و تزئین روش کار دست بود رو برام آورده بود. جعبه رو باز کردم خودنویس نقرهای رنگ و زیبایی داخلش بود. از همهشون تشکر کردم. عمه گفت:
- آراز! یه خواهش ازت دارم؛ دیگه لباس تیره نپوش. تو جز سیاه و خاکستری و سرمهای رنگ دیگه نمیشناسی؟
خانم بزرگ گفت:
- انشاالله دیگه دوماد میشه، باید باب دل خانمش لباس بپوشه.
سرم رو پایین انداختم. تو این چند روز باب دل دلارامم لباس پوشیدم؟
خسرو به داخل اومد و گفت:
- ببخشید؛ آرازخان پیک براتون بسته آورده.
بلند شدم و گفتم:
- باشه.
با خسرو به حیاط رفتیم. بستهی سفارشیم رو گرفتم. خسرو گفت:
- آرازخان! حال دلارام خوب نیست.
کلافه پوفی کشیدم و گفتم:
- میرم سوئیت یه جور بفرستش بیاد اونجا.
- باشه.
به سوئیت رفتم. بسته رو باز کردم، از دیدن داخل جعبه لبخند زدم؛ همونی که میخواستم بود. طولی نکشید که در سوئیت باز شد و دلارام وارد شد. سلانهسلانه کمی جلو اومد و ایستاد. بسته رو روی عسلی گذاشتم. سرم رو کج کردم و گفتم:
- این چه وضعیه؟
گریه رو از سر گرفت؛ جلوتر رفتم بغلش کردم.
- چرا مهتاب رو بغل کردی؟ هنوز ده روز من تموم نشده.
لبخند محوی زدم و گفتم:
- اگه میموندی، میدیدی که من بغلش نکردم.
با هقهق اسمم رو صدا زد.
- جانم؟
- حالم خوب نیست.
سرش رو بوسیدم و گفتم:
- میبینم حالت رو آرام جانم.
نگاهم کرد چشمهای پف کردهش خیس از اشک بود، گفت:
- فردا ده روزم تموم میشه.
لبم رو به دندون گرفتم و چیزی نگفتم.
- قول میدی هیچوقت از این عمارت نری؟
بغض تو گلوم رخنه کرد، خودم هم جوابی برای این سوأل نداشتم.
- آراز! من به دیدن هر روزت راضیام، فقط باش، فقط حضورت رو حس کنم به خدا برام کافیه.
تو بغلم فشردمش و گفتم:
- نکن این کارو با من، نریز این اشکها رو آرام جانم...
با هقهق سرم رو پایین کشید و با لبهاش مهر سکوت به لبهام زد و آتیش به جونم انداخت.
- داداشی...
آخرین ویرایش توسط مدیر: