جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط atefeh.m با نام [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,883 بازدید, 220 پاسخ و 29 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,681
مدال‌ها
3
بعد از دوش گرفتن، همراه علی به عمارت رفتیم. تا وارد شدم سلام کردم، عمه سهیلا کِل کشید و بقیه دست زدند.
- ماشاالله به این شاه دوماد!
خانم بزرگ از پشت میز صبحونه بلند شد و به‌سمتم اومد. بغلم کرد و گفت:
- دردت به جونم، شاه دومادم.
رو به خاتون که با نگاهی گرم ما رو تماشا می‌کرد، ادامه داد:
- لطفاً اسپند دود کن برای جیگر گوشم.
خاتون با ذوق جواب داد:
- به روی چشم‌هام.
بوسه‌ای روی سر خانم بزرگ زدم. خانم بزرگ تو چشم‌هام خیره شد و با بغض گفت:
- کاش فرامرز و فرخ بودند، تو رو تو رخت دومادی می‌دیدند.
به خودم فشردمش و گفتم:
- ای کاش.
عمه سهیلا بلند شد، جلو اومد و گفت:
- دیگه روز جشنه باید شاد باشیم، خدا روح آقاجون و داداش رو شاد کنه، مطمئن باشین اون‌هام کنارمون هستند.
خانم بزرگ از بغلم بیرون رفت و دستم گرفت و گفت:
- بیا صبحونه بخور مادر.
رو به علی کرد و ادامه داد:
- علی جان! شما هم بفرما.
علی لبخندی زد و گفت:
- چشم.
پشت میز نشستیم؛ یاسمن کنارم بود. سرش رو نزدیکم آورد و گفت:
- انشاالله فردا اولین صبحونه‌ی مشترکمون رو می‌خوریم.
نگاهش کردم و لبخند محوی زدم. عمه سهیلا گفت:
- فردا چه ساعتی پرواز برای ایتالیا دارید؟
یاسمن جواب داد:
- باید فردا عصر تهران باشیم که هشت شب پرواز داریم.
عمه سهیلا چشمکی زد و گفت:
- انشاالله بهتون خوش بگذره، دو نفری برین و سه نفر برگردین.
از حرف عمه جا خوردم و یاسمن گونه‌هاش گل انداخت. خانم بزرگ معترضانه عمه رو صدا زد. عمه خندید و گفت:
- شوخی کردم، فعلاً برای بچه دار شدن، زوده.
علی که سمت چپم نشسته بود، دم گوشم گفت:
- عمت چه آتیشش تنده!
لب زدم:
- خیلی.
عمه ثریا پرسید:
- آرازجان! کی وسایل سوئیت رو خالی می‌کنی تا جهاز یاسمن رو بچینیم؟ این مدت ان‌قدر درگیر جمشید شدم وقت نکردم.
تکه‌ای بربری برداشتم و گفتم:
- ما رفتیم ایتالیا، شما خودتون هرکاری دوست داشتین انجام بدین.
عمه ثریا گفت:
- باشه عزیزم، فقط وسایل رو چیکار کنم؟
نگاهش کردم و گفتم:
- به خسرو می‌سپارم، فکری برای وسایل کنه.
عمه سرش رو تکون داد و گفت:
- خیلی خوبه این‌جور.
بعد از صبحونه با علی بلند شدیم، یاسمن رو به من گفت:
- عشقم بریم؟
لبخند محوی زدم و گفتم:
- بریم.
یاسمن از بقیه خداحافظی کرد. رو به علی گفتم:
- برنامت چیه؟
- فعلاً میرم شهر، شیدا منو روانی کرد، ان‌قدر زنگ زده.
- باشه، پس الان میری؟
- کاری هست کمک کنم؟
- نه، منم یاسمن رو برسونم شهر میام.
علی سرش رو نزدیکم آورد و با شیطنت گفت:
- نگفتی با شبدیز چه کردی؟
چپ‌چپ نگاهش کردم و با لبخند گفتم:
- دوست داری به صورت عملی نشونت بدم؟
علی دست‌هاش رو بالا گرفت و گفت:
- نه شاه دوماد‌، ما غلط کردیم.
خاتون قرآن و اسپند آورد، زیر لب وِردی خوند و گفت:
- پسرم، یاسمن جان بیاین از زیر قرآن رد بشین.
پوزخندی زدم و گفتم:
- خاتون فعلاً جای خاصی نمی‌ریم‌، میرم یاسمن رو بذارم آرایشگاه، بیام.
خاتون لبش رو به دندون گرفت و گفت:
- اول کارتون رو با یاد خدا و قرآن شروع کنین.
یاسمن با لبخند تشکر کرد و قرآن رو بوسید و من هم بوسه‌ای به روی قرآن زدم.
- الهی که سفید بخت بشین.
یاسمن در جواب خاتون گفت:
- با دعای شما بزرگ‌ترها.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,681
مدال‌ها
3
***
آرنجم رو لبه شیشه‌ی ماشین گذاشته بودم و دستم تو موهام بود، به جاده خیره شده بودم و به آهنگ بی‌کلام گوش ‌می‌دادم.
- عشقم باورم نمی‌شه، دیگه داری مال خودم میشی.
نگاهی به یاسمن انداختم که صدای ضبط رو کم کرد؛ سر تا پا سفید پوشیده بود.
- باورت بشه.
با نگاهی پر از شوق و مهر نگاهم کرد و گفت:
- خیال می‌کنم، خوابم و اینا همه یه رؤیاست.
فرمون رو به چپ چرخوندم و گفتم:
- یعنی ان‌قدر من رو دوست داری؟!
نگاهش کردم تا واکنشش رو ببینم، چشم‌هاش رو گرد کرد و گفت:
- تو جانِ منی، عمر منی، یاسمن بدون تو یعنی هیچ.
نگاهم رو به جاده دوختم و گفتم:
- پس دعا کن برای شادی روح آقابزرگ.
- یعنی آقابزرگ وصیت نمی‌کرد تو با من ازدواج نمی‌کردی؟
نگاهش کردم، دست به سی*ن*ه بود.
- من فعلاً قصد ازدواج نداشتم.
لبش رو غنچه کرد و گفت:
- الان پشیمونی؟
لبخند کم جونی زدم و گفتم:
- هنوز باهات زندگیمو شروع نکردم که ببینم خوبی یا پشیمون بشم.
خندید و گفت:
- در کنار من خوشبختی؛ هرگز پشیمون نمی‌شی پسردایی جان.
با لبخند محو نگاهم رو ازش گرفتم.
- تو زندگیت کَسی رو دوست داشتی؟
با سوألش کمی تو فکر رفتم، من کَسی رو دوست داشتم که براش جونم رو می‌دادم. یاسمن وقتی دید جوابش رو نمی‌دم، پرسید:
- الانم دوستش داری؟
نگاهش کردم و گفتم:
- فکر نمی‌کنی الان وقت این سوألا نیست؟
لبخند زد و گفت:
- موافقم عشقم، مهم الانه که فقط برای یاسمنی.
سرم رو تکون دادم و از شیشه بیرون رو نگاه کردم.
- به عکاسم گفتم که عکس‌های دو نفرمون رو بعد از ساعت پنج می‌ندازیم که دیگه عقد انجام شده و راحت عکس بگیریم، برای کلیپمون.
نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- کار خوبی کردی.
- می‌خوام عکسامون حس داشته باشن، وقتی محرم بشیم طبیعی‌تر ژست می‌گیریم.
- بله‌بله درست می‌فرمایید.
یاسمن چپ‌‌چپ نگاهم کرد و گفت:
- مسخرم می‌کنی؟
با خنده گفتم:
- نه دختر عمه جان.
بعد از رسوندن یاسمن به آرایشگاه، به روستا برگشتم. به‌جای عمارت به قبرستون رفتم. وقتش بود بعد از چند ماه به دیدن عزیزانم برم. آروم‌آروم وارد آرامگاه شدم. بغض تو گلوم رخنه کرد، حال کَسی رو داشتم که از شرمندگی نمی‌تونست با عزیزش روبه‌رو بشه. بین مزار عزیزانم نشستم؛ اسم‌های روی سنگ مزار آتیش به قلبم زد.
( فرامرز بزرگمهر، آسیه اوزرلی، آرام بزرگمهر)
نفسم رو با درد و بغض بیرون دادم و گفتم:
- شونزده ساله که رفتین و یادتون رفته آرازی تو این دنیا مونده، منو ببخشید که با بی‌خبریم گذاشتم این همه سال قاتلاتون راحت زندگی کنن؛ اما من زندگیشون رو به جهنم تبدیل کردم، جهنمی که تا عمر دارن توش می‌سوزن.
پیشونیم رو روی سنگ قبر آرام گذاشتم؛ بغضم شکست و با گریه گفتم:
- عزیز داداش ببخش منه بی‌غیرتو که کنارت نبودم، نبودم تا همون لحظه آتیش بزنم کَسی رو که جرئت کرد دست به ناموسم بزنه؛ آرامم ببخش منو خواهرکم که به‌جای لباس عروس کفن تنت کردن، ببخش منو عزیزم که الان باید مادر می‌بودی نه این‌که زیر خروارها خاک خوابیده باشی؛ آرامم! علی هنوزم تو حسرت داشتنت داره می‌سوزه، ببخش منو برای دل شکسته‌ی علیت. ببخش این برادر بی‌غیرتت رو.
صدای هق‌هقم فضای خلوت آرامگاه رو پر کرد، گریه کردم به اندازه‌ی تموم این سال‌ها. حرف زدم و ابراز شرمندگی کردم، گفتم از داغ نبودشون، گفتم از شانزده سال غم و رنج دوریشون. گذر زمان از دستم خارج شده بود، با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم. گوشیم رو از جیب شلوار جین خاکستریم بیرون آوردم، خسرو بود. با صدای گرفته جواب دادم:
- بله خسرو؟
- سلام معلومه کجایین؟
- قبرستون.
کمی مکث کرد و گفت:
- نمیاین عمارت؟
- میام.
تماس رو قطع کردم؛ هر سه مزار رو بوسیدم و گفتم:
- دعا کنید برام، شدید به دعاتون محتاجم.
بلند شدم و نگاهم به سنگ مزار آقابزرگ افتاد‌، لبخندی پر از درد زدم و گفتم:
- آقابزرگ! کاش زنده بودین و امروز رو می‌دیدین.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,681
مدال‌ها
3
به عمارت رفتم، حیاط عمارت پر بود از آدم‌هایی که برای جشن شب در تکاپو بودند. احمد به‌سمتم اومد و گفت:
- آرازخان! گل کارای ماشین اومدن.
نگاهی به پارکینگ انداختم، دو پسر جوون دور ماشین (بی‌ام‌‌ و) سفید رنگ می‌چرخیدن، و طرحی رو که یاسمن داده بود رو داشتن اجرا می‌کردند.
- باشه، کارشون تموم شد بهم خبر بده.
احمد لبخندی زد و کمی به جلو به حالت تعظیم خم شد و گفت:
- چشم آرازخان.
دست روی شونه‌اش گذاشتم و گفتم:
- با من راحت باش، من کَسی نیستم که بخوای براش خم بشی، من وقتی عموی بچه‌هاتم پس برادر تو هم هستم.
لبخند احمد غلیظ‌تر شد و گفت:
- خدا از برادری کمتون نکنه، شما به من و خونوادم لطف دارین.
لبخند زدم و به‌طرف عمارت رفتم. عمه سهیلا و مهتاب از پله‌های ایوان پایین اومدند.
- آرازجان! کجا بودی؟
تا خواستم جواب عمه رو بدم، عمه سرش رو بالا گرفت و تو چشم‌هام خیره شد و گفت:
- گریه کردی؟!
سرم رو بالا گرفتم و به آسمون چشم دوختم.
- آرازِ عمه! فدات بشم چرا آخه؟
سرم رو پایین آوردم، نگاهم به مهتاب افتاد که با بغض و چشم‌های پر از اشک به من خیره شده بود. آروم گفتم:
- قبرستون بودم.
عمه نفسش رو بیرون داد و گفت:
- عمه برات بمیره.
لب زدم:
- خدا نکنه.
عمه کاور لباس‌های تو دستش رو به دست مهتاب داد و من رو بغل کرد.
- قربونت برم، درسته تو این روز مهم پدر و مادرت نیستن؛ جاشون خیلی خالیه؛ ما که هستیم، ما هممون کنارتیم.
بغضم رو قورت دادم و لبخند محوی زدم و گفتم:
- ممنون که هستین.
عمه صورتم رو با دست‌هاش قاب گرفت و گفت:
- الهی که خوشبخت بشی، من مطمئنم کنار یاسمن به آرامش می‌رسی‌، یاسمن همون کَسیه که تو لیاقتش رو داری.
بی‌اراده چشمم تو چشم‌های گریون مهتاب گره خورد، انگار می‌خواست با چشم‌هاش به من حالی کنه من کنار یاسمن هیچ آرامشی ندارم، می‌خواست بگه آرام جانی دارم که تنها با اون خوشم. آرام جانی دارم که الان بدترین لحظات زندگیش رو سپری می‌کنه. کاش مهتاب حرف‌های دلش رو فریاد میزد تا من زودتر به داد آرام جانم می‌رسیدم.
عمه گونه‌ام رو بوسید و گفت:
- حالا هم مثل دومادای خوب برو ناهارتو بخور و برو برای شب آماده شو.
- شما کجا می‌رین؟
عمه پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- وقت آرایشگاه داریم، بریم بزک‌دوزک کنیم برای عروسی عزیزای دلم.
- به‌سلامتی، خودتون می‌رین یا برسونمتون؟
عمه سویچ ماشینش رو از کیفش بیرون آورد، جلوی صورتم تکون داد و گفت:
- خودم ماشین دارم شاه دوماد.
- خیلی هم عالی.
عمه خداحافظی کرد و به‌طرف پارکینگ رفت. مهتاب کاور لباس‌هاشون رو روی ساعدش انداخت و گفت:
- چرا دارم به عشقتون به دلارام شک می‌کنم؟! چرا احساس می‌‌کنم ازش سواستفاده کردین؟!
حرف‌هاش پر از زَهر بود به جانم. کلافه دستی تو موهام کشیدم و لب زدم:
- قضاوتم نکن.
قطره اشکی از چشمش چکید و گفت:
- دارم بهتون بدبین میشم، فکر می‌کردم دل شکستن بلد نباشین؛ اما انگاری اشتباه کردم.
صدای تک بوق ماشین بلند شد، مهتاب به‌طرف ماشین پرادوی مشکی عمه دوید. کلافه نفسم رو بیرون دادم و با حرص به‌طرف سوئیتم رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,681
مدال‌ها
3
به خودم تو آینه‌ خیره شده بودم. کت و شلوار و جلیقه‌ی سرمه‌ای و پیراهن سفید و کراوات آبی روشن با خط‌های سرمه‌ای، خوب به تنم نشسته بود. سلیقه‌ی یاسمن بود، باید اجرا میشد. تو چشم‌هام خبری از شوق و ذوق نبود؛ سرد بودم سردتر از کوه یخ، فکر نکنم دومادی بی‌تفاوت‌تر از من وجود داشت! عجیب دلتنگ آرام جانم بودم، کاش وقت داشتم و به امام‌زاده برای دیدنش می‌رفتم، یک روز ندیدنش چقدر برام سخت گذشته بود؟! چطور چند روز دوریش رو تحمل می‌کردم.
- به‌به شاه دوماد! چه کردی؟!
نگاهم رو از آینه گرفتم، سرم رو به‌سمت خسرو چرخوندم و لبخند محوی زدم.
- هنوز رو تصمیمتون هستین؟
سرم رو نزدیک آینه بردم و موهای آراسته شده‌م رو مرتب کردم و گفتم:
- مصمم‌تر از قبلم؛ بعدش هم دوماد شدن مگه بده؟
رو به خسرو که بی‌حرف دست‌هاش تو جیب‌های شلوار جین ذغالیش بود، نگاه کردم و گفتم:
- تو نمی‌خوای آماده بشی؟ مثلاً ساقدوشی.
خسرو دستی به صورت تازه اصلاح شده‌ش کشید و گفت:
- وقت زیاده.
دکمه‌ی طلایی سر آستینم رو محکم‌تر کردم و گفتم:
- از دلارام خبر نداری؟
- گلی صبح باهاش حرف زده، همون‌جوره، بی‌تاب و گریون.
لنگه‌ی ابروم بالا انداختم و گفتم:
- به چه شماره‌ای زنگ زده؟
- به شماره ثابت سید.
به‌طرف در رفتم و گفتم:
- آخر شب برو دنبالش.
خسرو دنبالم اومد و گفت:
- به گلی گفته بعد از رفتن شما به ماه‌ عسل برم دنبالش.
سرم رو به‌سمتش چرخوندم و گفتم:
- آخر شب یا فردا صبح برو بیارش سوئیت خودتون، چند روزی نیستم هواش رو داشته باشین.
- چشم.
در رو باز کردم و پرسیدم:
- علی نیومده؟
- نه، زنگ زدم گفت ده دقیقه دیگه راه میوفته.
از سوئیت خارج شدیم و برای کسب اجازه از خانم بزرگ به عمارت رفتم. وارد شدنم برابر شد، با دست و سوت فامیل‌های درجه یک. خانم بزرگ و عمه ثریا با ذوق به‌سمتم اومدند.
- من به فدای این شاه دومادم، هزار الله‌اکبر.
سرم رو کج کردم و به سرتا پای خانم بزرگ نگاهی انداختم. کت و دامن آبی نفتی که با گیپور مشکی تزئین شده بود به تن داشت، شال حریر مشکی روی موهای سفیدش انداخته بود.
- ماشاالله جیران خانم! تیپ زدی شیطون.
خانم بزرگ با خنده، سرم رو به‌سمت پایین کشید و گونه‌هام رو بوس کرد و گفت:
- عروسیه دردونمه، چرا تیپ نزنم؟
پیشونیش رو بوسیدم و گفتم:
- برام دعا کنین.
با بغض گفت:
- عاقبت بخیری و سلامتیتو از خدا می‌خوام، دردت به جونم.
تو بغلم فشردمش و گفتم:
- قربونتون برم.
عمه ثریا جلو اومد، پیراهن ماکسی بلند نقره‌ای رنگ به تن داشت و موهای زیتونی رنگش با مدل زیبایی آراسته شده بود و آرایشی در حد عروس رو صورتش بود. بغلم کرد و گفت:
- قربون دوماد عزیزم برم، چشمم کف پات عمه.
لبخندی زدم و گفتم:
- خدانکنه عمه جان، نمی‌بوسمتون چون آرایش دارین.
خندید و گفت:
- عزیزم اشکال نداره.
- من دیگه برم یاسمن منتظره.
عمه چشم‌هاش رو روی هم گذاشت و گفت:
- برو، مراقب خودتون باشین.
- چشم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,681
مدال‌ها
3
***
کلافه از دستورهای فیلم‌بردار جلوی آرایشگاه منتظر یاسمن بودم.
- آقا دوماد! عروس خانم اومدن گل رو به سمتش بگیرین و وقتی گل رو ازتون گرفتن پیشونیش رو بوس کنین.
دسته‌ گلی که تموم گل‌هاش رز قرمز بود رو تو دستم فشردم و گفتم:
- از بوسیدن معذورم ما هنوز محرم نیستیم.
فیلم‌بردار که دختر جوونی بود چشم‌هاش گرد شد و گفت:
- آقا دوماد، شما امشب عروسیتونه‌ ها، محرم و نامحرم دیگه چه صیغه‌ایه؟
با اخم و جدیت جوابش رو دادم:
- به شما ربطی داره؟ نکنه جز فیلم‌بردار، مفتشم هستین؟!
اون دختر که انتظار این حرف رو نداشت چشم‌هاش تا حد ممکن باز شد و چونه‌ش لرزید. پره‌های بینیش از عصبانیت باز شد و با حرص گفت:
- تا الان دوماد به بی‌ادبی شما ندیدم.
نیش‌خندی زدم و گفتم:
- منم دختری به فضولی تو ندیده بودم.
در آرایشگاه باز شد، فیلم‌بردار با خشم نگاهش رو از من گرفت و دوربینش رو بالا گرفت، جلو رفت. تذکراتی به یاسمن داد. جلو رفتم، یاسمن بیرون اومد. تو اون لباس عروس سفید آستین‌دار گیپور که تا روی باسن تنگ بود و از باسن به پایین گشاد میشد و به حالت لَخت می‌افتاد که کار طراحی خود یاسمن بود و اون آرایش بی‌نظیر، بی‌نهایت زیبا شده بود. موهای هایلایت شده‌ش به سمت عقب جمع شده بود و تور بلند روی موهاش کار شده بود. با لبخند جلو اومد، جلوتر رفتم و دسته گل رو به سمتش دراز کردم. یاسمن با شوق دسته گل رو گرفت و گفت:
- ممنون عزیز دلم!
لبخندی زدم و گفتم:
- خیلی زیبا شدی!
یک دور چرخید و گفت:
- مورد پسند واقع شدم آقامون؟
لحظه‌ای دلارام رو تو لباس عروس تصور کردم، دلم لرزید و آتیش گرفتم، اخم به ابروهام اومد. بدون این‌که جوابی به سوأل یاسمن بدم، گفتم:
- بریم؟
لبخند از روی لب‌های سرخ یاسمن محو شد، در ماشین رو براش باز کردم، یاسمن نگاهی به فیلم‌بردار اخم‌آلود انداخت و لبخند کم جونی زد و به طرف ماشین اومد، سوار شد، در رو بستم و خودم هم سوار شدم. کل مسیر یاسمن از هیجان و اشتیاقش می‌گفت و من فقط سکوت کرده بودم و به حرف‌هاش گوش می‌دادم. وقتی به عمارت رسیدیم خیلی با شکوه از ما استقبال کردند. همه خوش‌حال بودند و برامون آرزوی خوشبختی کردند.
به جایگاهی که سفره‌ی عقد چیده شده بود، رفتیم؛ سفره‌ی عقدی که خیلی زیبا بود و تو چشم حضار برق تحسین پیدا بود. با یاسمن روی صندلی‌ها نشستیم. همه اومدند و دور سفره‌ی عقد ایستادند. یاشار، ویلچر جمشیدخان رو آورد گوشه‌ای کنار صندلی عاقد قرار داد. جمشیدخان کت و شلوار طوسی با پیراهن نقره‌ی و کراوات مشکی به تن داشت، با چشم‌های پر از حرف به ما خیره بود.
عاقد اومد، روی صندلی نشست و تبریک گفت. یاسمن قرآن جلوش رو برداشت و باز کرد، صدای زمزمه‌ش به گوشم خورد. عاقد بعد از توضیحات لازم شروع به خوندن خطبه کرد، سیما و یکی از دوست‌های یاسمن پارچه‌ی ساتن سفید رو بالای سرمون گرفته بودند، مهتاب هم مسئول سابیدن قند بود.
- قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): النِّکَاحُ سُنَّتِی فَمَنْ رَغِبَ عَنْ سُنَّتِی فَلَیْسَ مِنِّی‏. و قال (ص): مَنْ تَزَوَّج فَقَدْ أَحرَزَ نِصفَ دینِهِ فلیَتّقِ اللهَ فی النِصفِ الباقی.
سرکار خانم دوشیزه یاسمن بزرگمهر آیا شما به بنده وکالت می‌دهید، با شرایط و مهر تعیین شده(...) شما را به عقد دائم آقای آراز بزرگمهر در آورم؟
سیما جواب داد:
- عروس رفته گل بچینه.
عاقد با خوش‌رویی گفت:
- ایشون گلشون رو چیدن و کنارشون نشستند.
صدای خنده‌ی همه بلند شد، نگاه من و یاسمن تو آینه به‌هم گره خورد.
- عروس خانم دوشیزه یاسمن بزرگمهر برای بار دوم از شما می‌پرسم، به بنده وکالت می‌دهید شما را به عقد دائم آقای آراز بزرگمهر در آورم؟
این‌ بار دوست یاسمن جواب داد:
- عروس رفته گلاب بیاره.
عاقد برای بار سوم از یاسمن سوأل پرسید، یاسمن نگاهش رو به قرآن دوخت، تا خواست جواب بده، جمیله گفت:
- عروس زیر لفظی می‌خواد.
خانم بزرگ جعبه‌‌ی مخملی زرشکی رنگی رو به یاسمن داد و گفت:
- مبارکت باشه عزیز دلم.
نمی‌دونستم که باید زیر لفظی بدم.
یاسمن بعد از تشکر از خانم بزرگ، آروم جواب داد:
- با اجازه‌ی خانم بزرگم و بابای عزیزم و مامان گلم بله.
صدای کِل و سوت بلند شد. یاسمن با عشقی که تو چشم‌هاش موج میزد نگاهم کرد و لبخندی زدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,681
مدال‌ها
3
عاقد با تک سرفه‌ای صداش رو صاف کرد و گفت:
- این‌ بار نوبت شماس آقا دوماد.
سرم رو تکون دادم. استرس داشتم و دست‌هام رو مشت کردم.
- جناب آقای آراز بزرگمهر آیا به بنده وکالت می‌دهید شما را به عقد دائم دوشیزه یاسمن بزرگمهر در آورم؟

(فلش بک)
***
ماشین رو جلوی ساختمون مخروبه‌ای که خسرو آدرسش رو داده بود، کنار دو ماشینی که اون‌جا بود، پارک کردم و پیاده شدم. به طرف تنها دَرِ ساختمون رفتم. وارد ساختمون شدم، خسرو از پله‌ها پایین اومد.
- سلام.
- کجان؟
خسرو با ابرو به طبقه‌ی بالا اشاره کرد و گفت:
- بالا. بچه‌ها آوردنشون و رفتند.
پله‌های آجری رو دوتا یکی بالا رفتم و وارد سالن شدم. علی رو دیدم که جلوی پنجره‌ی بدون شیشه، دست به جیب ایستاده بود. نگاهم رو چرخوندم که هر دو شخص منفور زندگیم رو دیدم؛ سرپا بودند و دست‌هاشون از سقف با کمک طناب بسته شده بود، چشم‌هاشون با چشم‌بند سیاه پوشیده بود.
- شما کی هستید؟ چی از جون ما می‌خوایید؟
جلو رفتم و گفتم:
- شونزده سال پیش، توی کثافت و خوک صفت غلطی کردی، که باید تاوانش رو پس بدی.
نفر اول لب زد:
- آراز!
خشم تموم وجودم رو گرفت، دست بردم شلاقی رو که روی صندلی فلزی سفید رنگی که اون‌جا بود برداشتم، دسته‌ی شلاق رو دور کف دستم پیچوندم و با آخرین توانم به بدن نفر اول زدم، صدای فریادش کل ساختمون رو پر کرد.
- ‌توی عوضی از خلوتی عمارت سواستفاده کردی و پا تو حریم خواهر من گذاشتی.
یک ضربه‌ی دیگه و باز هم فریاد بلندتر از قبل. قطره اشکی از چشمم چکید و فریاد زدم:
- تن کثیفتو به تن خواهرم زدی، بی‌عفتش کردی.
باز یه ضربه‌ی دیگه، علی با خشم به سمتمون اومد، تا حد مرگ نفر اول رو کتک زد، با صدایی که از خشم دو رگه شده بود، فریاد زد:
- کثافت اون جای دخترت بود.
خسرو جلو اومد و علی رو که مثل شیر درنده غرش می‌کرد و عقب برد. با یک حرکت چشم بند رو از روی چشم‌هاش برداشتم. با چشم‌های پر از ترس و وحشت نگاهم کرد. آروم زیر لب گفت:
- آراز! من... .
با مشت تو دهانش کوبیدم و خون از دهانش بیرون پاشید.
- خفه شو آشغال، خوب نگام کن، منم کَسی که اومدم جونت رو بگیرم، اومدم تک‌تک عزیزات رو به خاک سیاه بنشونم.
دوباره با شلاق به بدنش ضربه زدم و هر بار صدای فریادش ضعیف‌تر و کم جون‌تر میشد.
- تو فکر کردی کارت رو می‌کنی و در میری؟ نه عوضی یکی زرنگ‌تر از تو بود که از کثافت کاریت عکس بگیره، کَسی که وقتی فهمیدی ازت آتو داره زندگیش رو به باد دادی و با مرگ عزیزش تهدیدش کردی.
یقه‌ی پیراهنش رو گرفتم و تو چشم‌های به خون نشسته‌ش خیره شدم و گفتم:
- تو خاتونم با مرگ خسرو تهدید کردی؛ چون فهمید؛ چون هم‌دردی کرد با پدر و مادر من وقتی از کثافت‌کاری تو با خبر شدند، یه هفته گم و گور شدی؛ اما زهرتو ریختی.
قلبم تیر کشید و با فریاد گفتم:
- آرام قرص خورد تا خودکشی کنه، وقتی پدر و مادرم خواستن به شهر ببرنش تو عوضی این راننده‌ی عوضی‌تر از خودت رو دنبالشون فرستادی و اونا رو به ته دره فرستادی.
به سمت نفر دوم رفتم و با شلاق رو بدنش ضربه‌های زدم که صداش تا عرش می‌رفت.
- ‌آرازخان غلط کردم، آرازخان رحم کن، من بی‌گناهم، جمشیدخان منم تهدید کرد اگه این کار رو نکنم، مادرم رو می‌کشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,681
مدال‌ها
3
طناب دست‌هاش رو باز کردم و جلال به زمین افتاد، علی و خسرو جلو اومدند و با مشت و لگد به جونش افتادند. به سمت بدن بی‌جون جمشیدخان رفتم، دست‌هاش رو باز کردم، به پشت روی زمین افتاد. صدای فریادهای جلال و فحش‌های علی محوطه رو پر کرده بود. روی شکم جمشیدخان نشستم و با صدایی که از خشم و عصبانیت می‌لرزید، گفتم:
- بی‌شرف با چه رویی تو اون عمارت زندگی کردی؟ با چه رویی با اعضای اون خونواده زندگی کردی؟
چند مشت دیگه تو صورتش کوبیدم، نای حرف زدن و جواب دادن نداشت. بلند شدم با لگد محکم به وسط پاش زدم، از درد نعره زد و تو خودش جمع شد. تفنگ کلت رو که از خیلی وقت پیش از طریق شرخری خریده بودم، از زیر پیراهنم بیرون آوردم و به سمتش گرفتم.
- ‌حیف آقابزرگ زنده نموند تا ببینه دوماد عزیزش چه خوک کثیفی بود، با زندگی خداحافظی کن لاشخور.
تا خواستم ماشه رو فشار بدم، تفنگ از دستم کشیده شد؛ نگاه تیزم رو به خسرو انداختم. خسرو در حالی که نفس‌نفس میزد، گفت:
- به زندگی خودتون رحم نمی‌‌کنین، به کسایی که با وجود شما زنده‌ان رحم کنین، تو اون عمارت خیلی‌ها منتظرتونن، با این کار یه جنایت‌کاری می‌شین که دیر یا زود دست قانون میوفته.
با خشم غریدم:
- ‌اون تفنگ رو بده به من خسرو.
خسرو تفنگ رو پشتش نگه داشت و با تحکم گفت:
- نمی‌دم، چون دلم راضی به نابودیتون نیست، این عوضی هم به اندازه‌ی کافی تاوان پس داده.
خسرو نیش‌خندی زد و جوری که جمشیدخان بشنوه ادامه داد:
- تموم سرمایه‌ش دود شده، وقتی این راز رو هم به همه بگی مثل سگ از چشم همه میوفته، فکر نکنم دیگه انگیزه‌ای برای زندگی داشته باشه.
جمشیدخان به سختی سرش رو بلند کرد، زیر لب کلمات نامفهوم می‌گفت. لحظه‌ای چهره‌‌های دلارام و خانم بزرگ تو ذهنم تداعی شد. چند نفس عمیقی کشیدم و به سمت جلالی که بی‌جون گوشه‌ای افتاده بود رفتم؛ یقه‌ش رو گرفتم و گفتم‌:
- پاشو اربابت رو بردار و گمشو.
جلال سرش رو با ترس تکون داد و با هق‌هق گفت:
- چشم آرازخان، تا عمر دارم نوکرتم.
مشتی تو دهانش کوبیدم و گفتم:
- خفه شو‌‌، فکر نکن ساده ازت می‌گذرم، فعلاً شما رو به خدا واگذار کردم.
رو به علی که روی زمین نشسته بود و سرش رو بین دست‌هاش گرفته بود، گفتم:
- پاشو بریم.
علی سرش رو بلند کرد و چشم‌هاش کاسه‌ی خون بود. خسرو جلو اومد و زیر بغل علی رو گرفت و بلندش کرد. به سمت جمشیدخان رفتم و با لگد به پهلوش زدم و با حرص گفتم:
- جمشیدخان حالاحالاها باهات کار دارم. کاری می‌کنم روزی صد بار مرگتو از خدا بخوای.
***
( زمان حال)
صدام رو صاف کردم و با صدای رسا جواب عاقد رو دادم:
- نه...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,681
مدال‌ها
3
سکوت سنگینی تو جمع حاکم بود. از تو آینه به یاسمن نگاه کردم که با چشم‌های به اشک نشسته و متحیر به من خیره شده بود؛ نیش‌خندم از نگاهش دور نموند و چند قطره اشک از چشم‌هاش روی صورت میکاب شده‌ش جاری شد.
- اشتباه شده، آرازجان تو که اهل شوخی نبودی؟!
بلند شدم و با بلند شدنم پارچه‌ی ساتن از روی سرم سُر خورد و به زمین افتادم. رو به عمه سهیلا گفتم:
- نه عمه جان، اشتباهی نشده و منم آدم شوخ طبعی نیستم.
یاشار با خشم از روی صندلی بلند شد و به سمتم اومد.
- تو چه غلطی کردی؟
با دو دست به تختی سی*ن*ه‌ش کوبیدم و گفتم:
- تو یکی فعلاً خفه شو، حرف دارم.
یاشار از خشم قرمز شد و گفت:
- چه حرفی؟
- صبر کن می‌فهمی.
خانم بزرگ با گریه و ملتسمانه گفت:
- دردت به جونم چرا؟
لبخندی با درد زدم، به سمت جمشیدخان که با چشم‌های وحشت زده و نم‌دار نگاهم می‌کرد‌، رفتم. دست‌هام رو روی دسته‌های ویلچر گذاشتم و تو چشم‌هاش خیره شدم و گفتم:
- کاش لال نبودی و خودت توضیح می‌دادی چه غلطی کردی.
لب‌هاش رو باز کرد؛ اما چیزی نتونست بگه، قطره اشکی
از چشم راستش روی صورتش سرازیر شد. رو به جمعیتی که متحیر به من خیره شده بودند، کردم و گفتم:
- شما جای من باشید، با دخترِ قاتل پدر و مادرتون ازدواج می‌کردید؟ کَسی که ماشین پدر و مادرمو ته دَره فرستاد؟
همه هینی کشیدن و بعضی‌ها هم نگاهشون روی جمشیدخان ثابت موند. عمه ثریا جلو اومد و با توپ پر گفت:
- چی داری میگی؟
تُن صدام رو بالا بردم و انگشت اشاره‌م رو به سمت جمشیدخان دراز کردم و گفتم:
- شوهر کثیفت هم قاتل پدر و مادرمه هم خواهرم رو... .
به این‌جای حرفم رسیدم و با بغض ادامه دادم:
- به ناموسم دست درازی کرد.
عمه متحیر دست‌هاش رو جلوی دهانش گرفت و به جمشیدخان خیره شد. رو به خاتون که با گریه سرش رو پایین انداخته بود، گفتم:
- خاتون چرا نمی‌گی براشون؟ بگو از دردی که آسیه و فرامرز کشیدن، از رنج آرام بگو...
با فریاد در هر حالی که می‌لرزیدم ادامه دادم:
- بگو از خودکشی خواهرم.
اشک‌هام سرازیر شد، با پشت دست اشک‌هام رو پاک کردم؛ خانم بزرگ جلو اومد صورتش از اشک خیس بود، با هق‌هق گفت:
- دردت به جونم بگو دروغه.
با صدایی پر از غم گفتم:
- کاش دروغ بود.
خانم بزرگ با ضجه زدن روی صندلی نشست. عمه ثریا رو به جمشیدخانی که در حال گریه بود، گفت:
- جمشید این حرفا که راست نیست؟
یاسمن بلند شد و جلو پای جمشیدخان نشست و گفت:
- بابا جونم! بگو دروغه، بگو تهمته.
با هق‌هق جیغ زد:
- بابای من نمی‌تونه ان‌قدر بد باشه.
نگاهم به عاقد افتاد که دفترش رو بست، بلند شد و جایگاه رو ترک کرد. حضار ساکت بودند و نگاهمون می‌کردند، چشم خیلی‌هاشون گریون بود؛ کتم رو در آوردم و به زمین انداختم.
- منِ بی‌غیرت تموم این سال‌ها بی‌خبر بودم؛ اما راسته که ماه پشت ابر نمی‌مونه، چند ماه پیش از طرف کَسی که خودشم زخم خورده بود باخبر شدم، فکر انتقام بودم...
نیش‌خندی زدم و ادامه دادم:
- قصدم کشتنش بود؛ اما بلاهایی که سرش آوردم از مرگ بهتره، این‌جوری روزی صدبار می‌میره و زنده میشه.
یاشار با فریاد رو به جمشیدخان گفت:
- بابا این چی میگه؟ حرف بزن بگو دروغه.
یاسمن به دیوار تکیه داد و سرش رو روی زانوهاش گذاشت، شونه‌هاش از شدت گریه می‌لرزید.
عمه ثریا و عمه سهیلا با گریه همدیگه رو بغل کرده بودند.
- جمشیدخان! سایت شرکتت رو هک کردم و فهمیدم شیخ قادر بهت پیشنهاد سرمایه گذاری داده.
به سی*ن*ه‌م کوبیدم و ادامه دادم:
- من با پول خریدمش، ازش خواستم باهات ادامه بده، بعدش کنار بره، من بودم که قراردادتو از گاوصندوقت برداشتم و نابودش کردم، من بودم قرارداد مجازیتو پاک کردم.
تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- خوب نابودت کردم؛ حالا برو شیخ قادر رو پیدا کن، نوش جونش هر چی ازت خورد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,681
مدال‌ها
3
خانم بزرگ زاری می‌کرد و زیر لب حرف میزد، مهتاب گریون شونه‌هاش رو مالش می‌داد.
- خانم بزرگ! یادتونه گفتین چرا سرنوشت سه تا بچه‌هات این‌جوری شد؟
بی‌حال نگاهم کرد.
- این خوک کثیف، مسبب تموم بلاهاست، همین عوضی وقتی فهمید حجت خان از کثافت کاریش خبر داره تهدیدش کرد؛ اما فقط به تهدید ختم نشد، یه زن رو فرستاد کنار حجت خانو عکس ازشون گرفت و فرستاد برای عمه سهیلا.
عمه سهیلا با چشم‌های گشاد شده به من خیره شد.
- عمه جان! حجت خان اصلاً اون زن رو نمی‌شناخت، اصلاً با اون نبوده. شما چه ساده بودین که خام حرف‌های این لاشخور شدین.
همون لحظه حجت خان وارد جایگاه شد.
- شاهد تک‌تک لحظات کثیف کاری این مرد، منم؛ کَسی که با مرگ دختر سه سالم منو تهدید کرد، چون می‌دونستم عوضیه و هر کاری ازش بر میاد، ساکت شدم، تا این‌که یکی از زنای فاسد دور خودش رو فرستاد سمتم و باعث طلاق من و سهیلا شد، در حالی که روحم از هیچی خبر نداشت و حتی من دستم به اون زن نخورده بود.
حجت خان نیش‌خندی زد و ادامه داد:
- حیف که زنم حرف این عوضی رو باور کرد، منو خودشو دخترمون رو بدبخت کرد.
صدای هق‌هق عمه سهیلا بلند شد.
- من عاشقت بودم سهیلا، عاشق زندگیمون.
با بغض ادامه داد:
- تا فهمیدم عامل بدبختیم جمشید بود، با کمک یکی از دوستام، آراز رو باخبر کردم؛ این مرد هر بلایی سرش بیاد حقشه.
می‌خواستم از جایگاه بیرون برم که یاسمن صدام زد. ایستادم و برنگشتم. اومد و مقابلم ایستاد، با چشم‌های خیس گفت:
- پس عشق من چی؟ گناه من چیه؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- می‌خواستم همون بلایی که بابات سر خواهرم آورد رو سرت بیارم؛ اما دیدم جسمم با ارزش‌تر از اونیه که به تن تو بخوره، اصلاً تو ذره‌ای برام ارزش نداری.
دست‌هاش رو جلوی دهانش گرفت و با صدای بلند گریه کرد.
- من یه تار موی گندیده‌ی‌ اون دختر کلفت رو که بارها با حرفات چزوندیش رو به صدتای تو نمی‌دم.
از کنارش رد شدم، با گریه و التماس فریاد گفت:
- آراز! من بی‌تو می‌میرم، با من این کارو نکن.
بی‌توجه به ضجه‌ها و التماسش جایگاه رو ترک کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,681
مدال‌ها
3
علی و خسرو جلوی ورودی ایستاده بودند. لبخند کم جونی زدم و گفتم:
- ممنون برای کمکاتون.
علی با چشم‌های گریون گفت:
- امیدوارم آروم بشی.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- من آرومِ آرومم.
دست روی شونه‌ی خسرو گذاشتم و گفتم:
- یه مدت کوتاهی میرم تا خودمو پیدا کنم؛ برم خودمو برای یه زندگی جدید آماده کنم؛ مراقب دلارام من باش، تو که می‌دونی اون همه‌ی زندگی منه.
- کجا می‌رین؟
- نمی‌دونم، هر جا باشه فقط می‌خوام دور باشم از این محیط، خانم بزرگم تنها نذارین.
- چشم.
- به دلارام بگو خیلی زود میام و دنیاش رو بهشت می‌کنم.

(دو هفته بعد)
***
به دریای آروم و آبی روبه‌روم خیره شده بودم، یه‌کم طول کشید تا بفهمم چی از این زندگی می‌خوام؛ طول کشید تا دلم صاف بشه از تلخی‌های روزگار، کم‌کم داشتم نبود خونوادم رو باور می‌کردم، دلم بی‌قراری می‌کرد و به این نتیجه رسیدم باید به ایران برگردم و زندگی جدیدم رو کنار عزیزانم شروع کنم. تموم این دو هفته گوشیم خاموش بود و از ایران بی‌خبر بودم. دلم برای دلارامم تنگ بود و دوست داشتم هر چه زودتر به این دوری پایان بدم.
- خسته نشدی تموم این مدت به دریا خیره شدی؟
سرم رو چرخوندم و به دایی عدنان نگاهی انداختم. دایی عدنان یکی از لیوان‌های نوشیدنی تو دستش رو به سمتم گرفت. لیوان رو گرفتم و تشکر کردم؛ کنارم نشست.
- نمی‌دونم چی بهت گذشته که باعث شده این‌جور آشفته باشی.
مقداری از نوشیدنی تلخ رو مزه کردم و گفت:
- تموم شد و الانم آرومم.
- از طرفی ممنونم از هر چی بوده که باعث شده پسر خواهرم دو هفته کنارم باشه.
لبخندی زدم و گفتم:
- مزاحمتون شدم.
نصف بیش‌تر نوشیدنیش رو سر کشید و گفت:
- واقعاً راسته که ایرانیا اهل تعارفن، باید من از تو ممنون باشم که منو از تنهایی دور کردی.
لبخند محوی زدم؛ دایی لیوان رو کنارش گذاشت و روی شن‌ها دراز کشید.
- دایی!
دایی کلاه آفتابیش رو جلوتر کشید و گفت:
- جانم؟
- می‌خوام ازدواج کنم.
- به‌به چه عالی! باید اون دختری که تونسته قلب سنگی تو رو نرم کنه رو ببینم!
تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- واقعاً باید بهش آفرین گفت.
دایی قهقهه زد و گفت:
- اهل این‌جاست یا ایران؟
نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
- ایران.
دایی چیزی نگفت و سکوت کردیم. صدای چند مرغ دریایی که از بالای سرمون پرواز می‌کردند نظرم رو جلب کرد، نگاهشون کردم.
- می‌دونی یاد چی افتادم؟
نگاهم رو از مرغ دریای‌ها که دور شده بودند، گرفتم و به دایی دوختم.
- چشم‌هات چیزی رو نشون می‌ده، که وقتی آسیه از عشق یه پسر ایرانی برام گفت، تو چشم‌هاش دیدم.
بغض کردم و بی‌حرف به لیوان تو دستم خیره شدم. دایی به دریا خیره شد و با صدای غمگین ادامه داد:
- اونا عاشق هم بودند، تو هم اگه واقعاً عاشقی پا پیش بذار، چون زندگی بی‌عشق معنا نداره، درست مثل من که عاشق زنی بودم که دوستم نداشت و خیلی زود از زندگیم رفت، هنوزم بعد از سال‌ها تو حسرتش می‌سوزم.
آروم گفتم:
- عاشقشم.
دایی نگاهم کرد و پرسید:
- اون چی؟ دوستت داره؟
با یادآوری حس و عشق دلارام، دلم لرزید و با لبخند گفتم:
- خیلی.
دایی لبخندی زد و گفت:
- این‌جور که تو جواب دادی معلومه لیلی و مجنون پیشتون هیچن.
لب زدم.
- دلارام، آرام جانمه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین