جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط atefeh.m با نام [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,810 بازدید, 220 پاسخ و 29 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,679
مدال‌ها
3
به بیمارستان رسیدم، به عمه سهیلا زنگ زدم که خودش رو به جلوی ورودی رسوند.
- سلام.
عمه با ظاهری آشفته و بهم ریخته، با بی‌حالی گفت:
- سلام، بیا بریم تو تازه عملش تموم شد.
با هم به داخل بیمارستان رفتیم. عمه ثریا و یاشار اون‌جا بودند. تا چشم عمه ثریا به من خورد، گریه رو از سر گرفت و خودش رو تو بغلم انداخت و گفت:
- آهت داره زندگیم رو داغون می‌کنه، خدا داره تاوان کارِ جمشید رو از من و بچه‌هام می‌گیره.
دست‌هام رو دورش حلقه کردم و گفتم:
- آروم باشین عمه.
عمه با هق‌هق گفت:
- عمه‌ات بمیره چی کشیدی این همه سال؟ خدا منو می‌کشت و نمی‌شنیدم چه به روز داداشم اومده.
- گذشته تموم شد و رفت، یاسمن چطوره؟
عمه از بغلم بیرون رفت و اشک‌هاش رو پاک کرد و گفت:
- خداروشکر به موقع رسوندیمش، خدا زندگیِ دوباره به دخترم داد.
یاشار که به دیوار تکیه داده بود، با پوزخند گفت:
- اومدی نتیجه‌ی گندت رو ببینی؟
با خونسردی جواب دادم:
- از کارم پشیمون نیستم.
عمه سهیلا دست روی شونه‌‌ام گذاشت و با نگاهش سکوت رو ازم خواست. با عمه‌ها روی صندلی‌های چرم مشکی نشستیم. عمه ثریا سرش رو پایین انداخت، انگار با خودش حرف میزد.
- تموم این مدت کارش گریه و خودخوری بود؛ کاش عاشق و دلباخته‌ات نبود، اون‌جوری زودتر با نبودت کنار می‌اومد.
دست‌هام رو روی سی*ن*ه‌‌ام جمع کردم و گفتم:
- عادت می‌کنه و کنار میاد، مثل من که به نبود خونواده‌ام عادت کردم.
خودم هم می‌دونستم حرف‌هام نیش‌دار بود؛ اما هنوز دلم صاف نشده بود با کَسایی که به جمشیدخان ربط داشتند.
- هنوزم باور ندارم یه عمر با کَسی زندگی کردم که هر نوع جنایتی ازش برمی‌اومد.
- ‌چرا از عمارت رفتین؟
عمه نگاهم کرد و گفت:
- با چه رویی می‌موندم؟ با چه رویی به خانم جون نگاه می‌کردم؟
آهی کشید و ادامه داد:
- چطور با تو روبه‌رو می‌شدم؟
سکوت کردم و نگاهم رو به زمین دوختم. صدای پیجر بلند شد و دکتری رو احضار کرد. همون لحظه مریضی که گویا فوت شده بود رو از اتاق عمل بیرون آوردند، خانواده‌اش با شیون و گریه تخت رو گرفته بودند، خانمی که سعی داشت ملافه‌ی سفید رو از روی جنازه برداره؛ با ضجه می‌گفت:
- آرزو جانم پاشو، مادرت بمیره تو الان باید لباس عروست تنت می‌بود، پاشو عروس خانم.
با حرف‌هاش حالم رو بد کرد و یاد خواهر معصومم افتادم، صدای اون زنِ داغ دیده تو سرم اِکو میشد و قلبم رو به درد می‌آورد، تحمل اون جو سنگین و خفقان رو نداشتم، بلند شدم به حیاط رفتم. چند نفس عمیق کشیدم تا ضربان قلبم آروم‌تر شد. روی نیمکت نشستم و سرم رو بین دست‌هام گرفتم.
چرا تموم نمی‌شد روزهایی که هر دقیقه‌‌اش برام یک عمر می‌گذشت؟ به معنای واقعی کم آورده بودم و توانی برای مشکلاتم نداشتم. هرگز فکر نمی‌کردم نبود یک دختر تو زندگیم این‌جور من رو زمین بزنه. دختری که معلوم نبود کجاست و چرا از خودش خبری نمی‌داد؟ یعنی دلش برای منِ دلباخته نمی‌سوخت؟ یعنی ندیدنم قابل تحمل‌تر بود؟ کاش بود و چند تار موی سفید کنار شقیقه‌هام رو می‌دید، می‌دید غم نبودنش داره پیرم می‌کنه. نکنه آه یاسمن دامن‌گیرم شد... ؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,679
مدال‌ها
3
***
یاسمن به هوش اومد. برای دیدنش به اتاقی که بستری بود رفتم، از عمه خواستم با یاسمن تنها باشم. وقتی صدای بسته شدن در رو شنید، با بغض گفت:
- مامان لطفاً تنهام بذارین.
آروم جلو رفتم و کنار تختش ایستادم، نمی‌دونم چی رو حس کرد که سرش رو به‌سمتم چرخوند؛ لباس و روسری آبی بیمارستانِ تنش، مظلومیتش رو به رخ می‌کشید؛ چشم‌های گود افتاده‌‌اش گرد شد و آروم لب زد:
- تو این‌جا چیکار می‌کنی؟!
- اومدم عیادت دختر عمه‌ام.
نیش‌خندی زد و گفت:
- اومدی خار شدنم رو ببینی؟ همون روز که جلوی اون همه آدم پَسم زدی و دوست داشتن اون دخترِ کلفت رو به رخم کشیدی خار شدم.
با خونسردی روی صندلی کنارش نشستم و گفتم:
- بدتر از اینا ممکن بود سرت بیاد.
چشم‌هاش از تعجب گشاد شد و گفت:
- بدتر از این؟
سرم رو بالا و پایین کردم و گفتم:
- بله.
- لطف کن برو بیرون.
به مچ دست باند پیچی شده‌‌اش اشاره کردم و گفتم:
- تو که اهل نماز و قرآنی چرا دست به گناه کبیره زدی؟
نگاهش رو ازم گرفت و گفت:
- به تو ربطی نداره.
- تو هم اگه جای من بودی شاید بدتر از این رو سر دشمنت می‌آوردی، جمشید بزرگ‌ترین دشمن منه، من تا عمر دارم از کارم پشیمون نیستم.
با خشم نگاهم کرد و گفت:
- پس خیلی پررویی که این‌جایی، نکنه عشقت رفته اومدی موس‌موس کنی آراز خان؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- اومدم از نزدیک یه دختر احمق رو ببینم!
- احمق تویی که عاشق یه گدا گشنه شدی که معلوم نیست کجا آخورش رو پر کردن، ولت کرد و رفت.
خشم تموم وجودم رو گرفت، به‌سمتش خم شدم و گفتم:
- بار آخرت باشه به عشق من توهین می‌کنی.
نمی‌دونم تو چهره‌‌ام چی دید که ترس تو چشم‌های رنگیش نشست. بلند شدم و به‌طرف در رفتم.
- تو راست میگی من احمقم که به‌خاطر توی مغرور و از خودراضی دست به خودکشی زدم، باید زنده بمونم و خار شدنت رو ببینم، وقتی خبر بی‌آبرویی عشقت رو بشنوی و زمین بخوری قیافه‌ات دیدن داره آراز خان.
با خشم راه رفته رو برگشتم و به‌سمتش خم شدم و گفتم:
- تو خواب همچین روزی رو ببینی، دلارامِ من اهل بی‌آبرویی نیست.
با این‌که ترسیده بود؛ اما ضعف نشون نداد و گفت:
- خواهیم دید آقای عاشق پیشه.
پوزخندی زدم، سرم رو نزدیک‌تر بردم و دم گوشش لب زدم:
- دلارام رو برمی‌گردونم و میشه آینه‌ی دِقِت دختر جمشیدخان.
این رو گفتم و تک خنده‌ای کردم و از اتاق بیرون رفتم.
نمی‌دونم چطور خودم رو به روستا رسوندم، وقتی به خودم اومدم که بالای تپه بودم؛ از ته دل فریاد زدم، گله کردم از خدایی که بین و من آرام‌ جانم فاصله انداخته بود. فریاد زدم و اشک ریختم، فریاد زدم و ضجه کردم، فریاد زدم و مرگم رو خواستم، فریاد زدم و لعنت فرستادم به روزگار سیاهی که وِل کن زندگی من نبود، اسم آرام جانم رو فریاد زدم که با نبودش آرامشم رو گرفته بود. امان از تو آرام جانم ... .
روی زانو افتادم و سرم رو روی زمین گذاشتم، هق‌هق کردم. هق‌هقی که دلِ زمین و آسمون رو به درد می‌آورد... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,679
مدال‌ها
3
***
اواسط شهریور ماه بود، خسته و کوفته از کارخونه به عمارت برگشتم. یک ساعت پیش خانم بزرگ باهام تماس گرفت و گفت، به همراه عمه‌ها و خاتون به امام‌زاده میرن. عمه ثریا و سمانه چند روزی بود که به عمارت اومده بودند و گفتن، یاشار برای سفر کاری به ارمنستان رفته.
وارد عمارت شدم تا به آشپزخونه برم که با صدای گریه‌‌ای نگاهم به پله‌های مرتبط دو طبقه افتاد؛ سمانه روی پله نشسته بود، سرش رو به نرده چسبونده بود و گریه می‌کرد؛ به‌سمتش رفتم. سمانه از درد به خودش می‌پیچید و لب‌هاش رو گاز می‌گرفت.
- چی شده؟
آروم ولی با گریه گفت:
- بچه‌‌ام... .
نگاهم به خون روی پله‌ها افتاد، دستپاچه شدم و گفتم:
- الان میام.
به‌طرف آشپزخونه دویدم. زهرا اون‌جا مشغول آشپزی بود.
- زهرا خانم زود بیاین، سمانه حالش بده.
زهرا روسری سفیدش رو جلو کشید و گفت:
- سلام، بالا آوردن؟
با کلافگی گفتم:
- نه فکر کنم بچه‌اش داره به دنیا میاد.
چشم‌های زهرا گشاد شد، آروم به صورتش زد و گفت:
- هنوز زوده اون هفت ماهشه!
- نمی‌دونم، به دادش برس.
زهرا دوید و من هم در حالی که به‌طرف در می‌رفتم، پرسیدم:
- گلی هم رفته امام‌زاده؟
زهرا جواب داد:
- نه.
در رو باز کردم و گفتم:
- بیارش بیرون تا برم دنبال گلی.
- چشم آقا.
سریع به دنبال گلی رفتم، دست روی زنگ گذاشتم. طولی نکشید‌ که گلی در رو باز کرد، چادر سفید گل‌گلی سرش بود.
- سلام آراز خان.
با عجله گفتم:
- گلی زود حاضر شو، باید سمانه رو ببریم بیمارستان.
گلی با حالت بهت و تعجب پرسید:
- چی؟!
- وای گلی تو حاضر شو بیا بیرون تا من برم اون دختر رو بیارم.
- آخه... .
میون حرفش پریدم و گفتم:
- زود باش! دیر برسیم احتمالاً بچه‌اش بمیره.
به عمارت برگشتم و ماشین رو از پارکینگ بیرون بردم، زهرا در حالی که زیر بغل سمانه رو گرفته بود، به‌طرف ماشین اومدند. سمانه خم شده بود و دستش رو روی دلش گذاشته بود و گریه می‌کرد. با کمک زهرا سوار شد، به زهرا گفتم به عمه ثریا خبر بده؛ با سرعت ماشین رو بیرون بردم و گلی هم حاضر شده بود و سوار شد. سمانه تا شهر گریه کرد و التماس می‌کرد جون بچه‌‌اش رو نجات بدیم؛ گلی هم آرومش می‌کرد.
به بیمارستان رسیدیم، سمانه رو به بخش زایمان بردند، من تو حیاط موندم. لعنت به یاشار که زنش رو تو این وضع تنها گذاشته بود، شک نداشتم سفر کاری در کار نبود. عمه ثریا زنگ زد و گفتم به بیمارستان بیان. نیم ساعت بعد گلی به حیاط اومد. بلند شدم و پرسیدم:
- چی شد گلی بچه‌اش زنده‌ست؟
- گفتن بچه‌اش باید دنیا بیاد، فعلاً که نیومده.
- عملش می‌کنن؟
گونه‌های گلی سرخ شد و آروم گفت:
- نه.
خودم از سوالم خجالت‌زده شدم. کلافه دستی لای موهام کشیدم. کیف پولم رو از جیب عقب شلوار جینم بیرون آوردم، کارتی بیرون کشیدم و به‌سمت گلی گرفتم.
- این رو پیشت داشته باش، رمزش چهارتا یک.
- پول برای چیه؟
- شاید لازمت شد، من میرم مادرش رو بیارم.
گلی کارت رو گرفت و گفت:
- مگه اجازه داره؟
- اون شوهر بی‌غیرتش که نیست حداقل مادرش می‌تونه کنارش باشه، اون الان به مادرش نیاز داره.
گلی لبخندی زد و گفت:
- باشه.
- عمه‌ها الان می‌رسن، منم زود میام.
به روستا رفتم و مستقیم به خونه‌ی یحیی رفتم. تا خواستم زنگ رو بزنم، در باز شد. یحیی و زنش می‌خواستن بیرون بیان.
- سلام.
یحیی با اخم جوابم رو داد و پرسید:
- خیر باشه خان، کاری داری؟
- اومدم خبر بدم نوه‌تون داره به دنیا میاد.
زن یحیی با ترس با دو دست روی سرش کوبید و گفت:
- یا ابوالفضل، الان که وقتش نیست!
- بیاین سوار بشین، تا بریم بیمارستان.
زن یحیی گفت:
- مگه ما اجازه داریم بچه‌مون رو ببینیم؟
به‌طرف ماشین رفتم.
- دختر شما الان بیشتر از همه به وجود شما نیاز داره، شوهرش نیست.
یحیی همچنان با اخم گفت:
- اون مردک کجاست؟
در ماشین رو باز کردم و گفتم:
- نمی‌دونم، لطفاً سوار بشین.
یحیی و زنش سوار شدند و به شهر رفتیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,679
مدال‌ها
3
وقتی به بیمارستان رسیدیم، سمانه زایمان کرده بود، بچه‌‌اش به‌خاطر نارس بودن باید چند روزی توی بخش (NICU) می‌موند. به گل‌سرای روبه‌روی بیمارستان رفتم و زیباترین دسته‌ گل رو خریدم و به بیمارستان برگشتم. همه توی لابی بیمارستان نشسته بودند. عمه سهیلا تا من رو دید، بلند شد و گفت:
- وای آراز دستت درد نکنه، چه کار خوبی کردی!
لبخندی زدم، دسته‌ گل رو به‌سمتش گرفتم و گفتم:
- یه گل‌دختر به خونواده‌مون اضافه شده پس باید با گل به استقبالش رفت.
عمه ثریا سرش رو پایین انداخت، انگار از نبود پسرش شرمنده بود. عمه سهیلا با ذوق دسته‌گل رو گرفت و گفت:
- من برم این گل رو ببرم بالا و بیام که بریم.
لبخندی زدم و گفتم:
- باشه عمه جان.
عمه سهیلا رفت و از عمه ثریا پرسیدم:
- به یاشار خبر دادین؟
عمه با تأسف سری تکون داد و گفت:
- در دسترس نبود.
پسرهٔ بی‌فکر، حیف اون نوزاد که پدری مثل یاشار داشت. نگاهم به یحیی افتاد که روبه‌رو نشسته بود و سرش پایین بود. رفتم و کنارش نشستم، سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد.
- آقا یحیی!
- بله؟
- خبر دارین که دلارام نیست، شما احتمال نمی‌دین کجا باشه؟
سریع جواب داد:
- من با اون دختر بی‌حیا کاری ندارم، از روزی که خبر فرارش به گوشم رسیده از چشمم افتاده.
اخمی کردم و گفتم:
- کی گفته فرار کرده؟
یحیی تک خنده‌ای کرد و گفت:
- همه میگن.
با حرص گفتم:
- همه بیخود کردن.
نیش‌خندی زد و گفت:
- پس چرا نیستش؟ بچه نبوده که بدزدنش، اون حتماً با پای خودش رفته.
- دلارام اهل فرار کردن نیست.
- خان! اگه دلارام برات مهمه چرا همون سه‌سال پیش عقدش نکردی؟
- ای کاش ما هم مثل دوماد و دختر تو بودیم‌ که تا الان کنارم بود؛ اما حیف نه من یاشارم نه دلارام، سمانه.
حرفم به مذاقش خوش نیومد و رو ترش کرد و گفت:
- دختر من هر چی باشه دختر فراری نیست.
دندون‌هام رو روی هم سابیدم و گفتم:
- احترام سنت رو دارم، وگرنه حالیت می‌کردم این حرف چه عواقبی داره.
هنوز هم قلبم رفتنِ دلارام رو قبول نداشت؛ اما عقلم کم‌کم داشت باور به رفتنش می‌کرد. بلند شدم و نزدیک عمه ثریا شدم و گفتم:
- عمه من تو ماشین منتظرم.
- عزیزم تو اگه می‌خوای برو، سهیلا ماشین آورده، گلی رو هم میاریم.
خسته بودم و دوست داشتم زودتر به روستا برگردم.
- باشه، پس من میرم.
سلانه‌سلانه از بیمارستان بیرون رفتم. سوار ماشین شدم و سرم رو روی فرمان گذاشتم. امان از تو دلارامم که باعث شدی هر کَسی از راه می‌رسه با حرف‌های نیش‌دارش خنجر به قلبم بزنه. کلافه بودم و ترجیح دادم به سر مزار عزیزانم برم، تا کمی آروم بشم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,679
مدال‌ها
3
***
هفت روز از به دنیا اومدن دخترِ یاشار می‌گذشت و دخترش رو مرخص کردند؛ اما هنوز خبری از یاشار نبود. خانم بزرگ از عمه خواست که سمانه و دخترش رو به عمارت بیارند. من هم راضیشون کردم مادر سمانه هم بیاد و کنار دختر و نوه‌‌اش بمونه. به میمنت گل‌دختر تازه وارد خاندان بزرگمهر چند گوسفند قربونی کردیم و بین اهالی روستا قسمت کردیم.
با خانم بزرگ و عمه‌ها تو پذیرایی نشسته بودیم، که سمانه دخترش رو آورد. من هنوز ندیده بودمش. عمه سهیلا بچه رو بغل کرد و به‌سمت من اومد و گفت:
- عمو آراز! گل‌دخترمون رو دیدی؟
بچه رو از عمه گرفتم و با احتیاط بغلش کردم.
- وای خدای من چه دخملِ خوشگلی!
بچه چشم‌هاش رو باز کرد، بی‌نهایت شبیه یاشار بود، رنگ زیتونی موهاش و چشم‌های روشنش رو از بابای بی‌معرفتش به ارث برده بود.
- چرا اِن‌قدر شبیه یاشاره؟!
عمه سهیلا با خنده گفت:
- خب معلومه دختر باباشه دیگه.
چقدر این نوزاد حسِ خوبی به من القا می‌کرد؛ با انگشت شستم صورت نرم و لطیفش رو نوازش کردم. دهانش رو باز کرده بود و سرش رو می‌چرخوند.
- فکر کنم گشنشه.
سمانه که کنار عمه سهیلا نشسته بود، گفت:
- نه تازه شیر خورده.
سرم رو بلند کردم و به سمانه نگاه کردم؛ تو صورتش غم و ناراحتی پیدا بود؛ حق داشت، هر زنی آرزو داشت تو همچین روزهایی همسر و محرمش کنارش باشه.
- اسم این گل‌دختر رو چی ‌می‌ذارین؟
سمانه لبخندی با درد زد و گفت:
- یاس، هنوز باباش نیومده که براش شناسنامه بگیریم.
نگاهم رو به یاس کوچولو انداختم و گفتم:
- نامدار باشه.
سمانه با بغض جواب داد:
- ممنون.
خانم بزرگ با لبخند و ذوق گفت:
- ان‌شاءالله به زودی زود، بچه‌ی خودت رو بغل بگیری دردت به جونم، دیگه کم‌کم باید برات به فکر باشم.
نگاهی به خانم بزرگ انداختم و لبخند محوی زدم. امان از بعضی حرف‌ها که از نیش مار هم زهرآلودتر بودند. یاس رو به بغل عمه سهیلا دادم و بلند شدم.
- من یه‌کم خسته‌ام، میرم سوئیت.
به‌طرف در خروجی رفتم؛ سمانه صدام زد‌، برگشتم و بی‌حرف نگاهش کردم. سمانه نزدیک شد و گفت:
- آراز خان! ما دروغ گفتیم.
لنگه‌ی اَبروم رو بالا انداختم و گفتم:
- در چه مورد؟
سرش رو پایین انداخت و گفت:
- یاشار ارمنستان نرفته، یه روز اومد گفت میره مسافرت و معلوم نیست کی میاد؛ وقتی سوار ماشینش شد با چشم‌های خودم دیدم یه زن کنارش تو ماشین بود.
اَبروهام رو بالا انداختم و گفتم:
- عجب... !
بغض توی گلوش رو قورت داد و گفت:
- کمکم کنین ازش طلاق بگیرم.
سرم رو کج کردم و گفتم:
- طلاق؟!
قطره اشکی از چشمش چکید و گفت:
- آره، هیچی ازش نمی‌خوام جز دخترم.
- به نظرت الان وقته طلاقه؟ فکر آینده‌ی دخترت رو کردی؟
لبش رو به دندون گرفت و گفت:
- مردی که تو سخت‌ترین شرایط کنارم نبود، به دردم نمی‌خوره.
- تو یاشار رو دوست داری؟
متعجب نگاهم کرد، کمی مکث کرد و گفت:
- دوست داشتنِ من چه فایده‌ای داره؟ وقتی دلش با من نیست و دورش پر از زن‌های رنگارنگه.
- اگه دوستش داری برای داشتنش بجنگ، تو دو قدم از اون زن‌ها جلوتری، قدم اول چون زنشی، قدم دوم مادر بچه‌اش هستی؛ سمانه! یک زن می‌تونه با سیاستِ خودش شوهرش رو کنارش نگه داره؛ یاشار قطعاً چیزی تو وجود تو دیده که به‌سمتت اومده؛ پس اول به‌خاطر خودت بعد به‌خاطر دخترت زندگیت رو نجات بده.
اشک‌های سمانه رو صورت زرد و بی‌حالش جاری شد و گفت:
- یعنی می‌تونم؟
- صد در صد.
لبخند کم جونی زد و گفت:
- حالا می‌فهمم چرا دلارام عاشقتون شد! انتخابش رو تحسین می‌کنم!
از حرفش جا خوردم و بدون هیچ حرفی به بیرون رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,679
مدال‌ها
3
چند نفس عمیق کشیدم و از پله‌های ایوان پایین رفتم. نورا و نوشاد از اتاقشون بیرون اومدند و با هیجان به‌سمتم دویدند. جلوشون زانو زدم و هر دو رو بغل کردم؛ تو این مدت از این دو فرشته هم غافل شده بودم.
نورا با ذوق گفت:
- عمو جون قراره امسال بریم مدرسه، بابا احمد برامون کیف و لباس مدرسه خریده.
با هیجان جوابش رو دادم و گفتم:
- وای نورای عمو مبارکتون باشه. منم کلی دفتر و مدادرنگی‌های خوشگل براتون می‌خرم.
نوشاد گفت:
- عمو از این مدادتراش‌های رومیزی برامون می‌خرین، از اونا که مهتاب داره؟
- آره عزیزم، اصلاً همین فردا خودتون رو می‌برم که هر چی دوست داشتین بخرین.
هر دوشون هورایی کشیدن و صورتم رو بوسه بارون کردند. نورا لب‌های صورتیش رو غنچه کرد و گفت:
- عمو جون، مامانم میگه خاله دلارام دیگه نمیاد، راسته؟ به بابام می‌گفت آراز خان غصه داره.
دلم از حرفش گرفت و انگار قلبم رو فشردند.
- تو اگه دعا کنی خدا صدات رو می‌شنوه و خاله میاد.
نورا موهای مشکی بلندش رو از روی صورتش کنار زد و دست‌های کوچکش رو بالا گرفت و گفت:
- خدا جونم! خاله دلارام رو بیار، تا عمو غصه نخوره.
دلم ضعف رفت برای شیرین زبونی این وروجک. یعنی خدا جواب دعاش رو می‌داد و غصه‌هام تموم میشد؟!
- عمو تقصیر من بود خاله رفت.
متعجب از حرف نوشاد، پرسیدم:
- چرا؟
نوشاد سرش رو پایین انداخت و گفت:
- ازش خواستم زنم بشه.
از حرفش خنده‌‌ام گرفت و قهقهه زدم، خنده‌ای که مدتی روی لب‌هام نیومده بود.
- تو چیکار کردی؟!
- خاله گفت شما بدونین ناراحت می‌شین، بعدشم گفت کسی با خاله‌‌اش عروسی نمی‌کنه.
سرش رو بین دست‌هام گرفتم و گفتم:
- خاله راست گفته.
- پس خاله به‌خاطر حرف من رفت؟
پیشونیش رو بوسیدم و گفتم:
- خاله اِن‌قدر مهربونه که به‌خاطر حرف تو نرفته، من بهتون قول میدم خاله میاد.
هر دوشون همزمان گفتند:
- قول مردونه؟
لبخندی زدم و گفتم:
- قول مردونه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,679
مدال‌ها
3
***
به پلاک و زنجیر مهریه‌ی دلارام خیره شده بودم؛ شب قبل، خواب دلارام رو دیده بودم و تموم روز از سوئیت بیرون نرفتم. تو خوابم دلارام تو یک دشت بزرگ پر از گل می‌چرخید و می‌خندید، موهای خرمایی رنگش باز بود و مثل آبشار روی شونه‌هاش موج می‌خورد.
حال و روز خوبی نداشتم. آهنگی رو از صبح بارها گوش دادم و اشک ریختم و سیگار کشیدم.
دیشب خواب تو را دیدم چه رؤیای پر شوری
انگار که توی خواب دیدم تو سال‌ها از من دوری
تو را توی باغی دیدم، که سرتاسر خزان بود
هزارون چشم پر زِ اشک، به طاق آسمون بود
مثال عکس قرص ماه، میون آب نشستی
تا دست دادم بگیرمت، پرچین شدی شکستی
آه ای فلک نفرین به تو، ببین چه می‌کشم من
جدا از آن مهر آفرین، میونه آتشم من... .
(دیشب خواب تو را دیدم: عارف)
یک‌ دفعه دستگاه پخش خاموش شد و سیگار از دستم کشیده شد. سرم رو به عقب چرخوندم.
- میشه تمومش کنی آراز؟
- عمه خواهش می‌کنم تنهام بذارین.
عمه سهیلا مقابلم ایستاد و گفت:
- چند ماهه گذشته چرا نمی‌خوای قبول کنی دلارام رفته؟! اون دیگه نیست.
- عمه خواهش می‌کنم.
عمه با بغض گفت:
- جیگرم آتیش می‌گیره وقتی تو رو این‌جوری می‌بینم و کاری از دستم برنمیاد، خودت رو تو آینه دیدی؟ موهای سفید شقیقه‌هات رو دیدی؟
بغض کردم و پلاک و زنجیر رو روی جلو مبلی انداختم و گفتم:
- برام مهم نیست.
- به فکر خودت نیستی به فکر ما باش، خانم جون داره از غصه‌ی تو دق می‌کنه، آراز به خودت بیا دلارام رفت و تموم شد.
با خشم، مشتم رو روی جلو مبلی کوبیدم و فریاد زدم:
- اون حق نداشت بره، اون حق نداشت منو عاشق کنه و بره. من برای عاشقی نیومده بودم؛ اما اون منو اسیر و پایبند خودش کرد.
عمه جلو اومد، سرم رو بغل کرد و گفت:
- عمه برات بمیره.
با هق‌هق گفتم:
- عمه دیگه کم آوردم، عمه دارم دیوونه میشم؛ عمه من آرام جانم رو می‌خوام.
عمه هم به گریه افتاد و گفت:
- آروم باش عشق عمه.
سرم رو از آغوشش بیرون آوردم و به‌طرف اتاقم رفتم.
- آراز‌ جان امشب تولدته، همه دور همیم؛ تو رو جون من بیا بریم اون طرف.
یاد شب یلدای سال گذشته افتادم، یاد دعای دلارام که گفت امسال رو کنار زن و بچه‌‌ام جشن بگیرم. آتیش گرفتم و بی‌حرف به اتاقم رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,679
مدال‌ها
3
***
غروب بود و مراسم سالگرد آقابزرگ یک ساعتی تموم شده بود. تک‌تک مهمون‌ها رو راهی کردیم و همراه علی و خسرو به سوئیت رفتیم. علی و خسرو سر موضوعی با هم کَل‌کَل می‌کردند. روی کاناپه دراز کشیدم و دست‌هام رو بغل کردم و چشم‌هام رو بستم.
- آراز!
چشم‌ بسته، با «بله»، جواب علی رو دادم.
- کاش یه مدتی بری ترکیه، پوسیدی تو این عمارت.
- فعلاً حسِ هیچ کاری رو ندارم.
- تا کی می‌خوای منتظرش بمونی؟
چشم‌هام رو باز کردم، سرم رو به‌سمتش چرخوندم و گفتم:
- تا ابد.
علی و خسرو با نگرانی به‌ هم نگاهی انداختند.
- چرا نمی‌خوای قبول کنی دلارام رفته؟
بلند شدم و گفتم:
- علی گوشِ من از این حرف‌ها پره.
می‌خواستم به اتاق برم که صدای زنگ سوئیت بلند شد. در رو باز کردم، سمانه بود؛ انگار استرس داشت و با اضطراب به پشت سرش نگاه می‌کرد.
- کاری داری؟
برگه‌ای رو به‌سمتم دراز کرد و گفت:
- اینو دیشب تو خونه‌مون از بین مدارک یاشار پیدا کردم.
با شک برگه رو گرفتم و گفتم:
- این چیه؟
آب دهانش رو قورت داد و گفت:
- خودتون بخونینش، امیدوارم کمکتون کنه. اینم در عوضِ نجات جونِ دخترم.
این رو گفت و دوید و از در پشتی به آشپزخونه رفت. برگه رو بالا آوردم. با خوندن تک‌تک کلماتش چشم‌هام گرد شد و تپش قلبم شدت گرفت. تموم بدنم از دیدن اسم دلارام در پایین برگه آتیش گرفت و خشم وجودم رو فرا گرفت. اون لحظه فقط به کشتن یاشار فکر می‌کردم.
علی اومد و گفت:
- آراز!
برگه رو تو دستم مشت کردم و با سرعت از سمت آشپزخونه وارد عمارت شدم. همه توی پذیرایی نشسته بودند. سمانه با استرس نگاهم کرد. به‌سمت یاشار دویدم و یقه‌‌اش رو گرفتم.
- عوضی چه غلطی کردی؟!
یاشار با ترس نگاهم کرد. با تموم وجودم و تا جایی که می‌خورد کتکش زدم، به جیغ و التماس‌های بقیه اهمیت نمی‌دادم. بالاخره علی و خسرو، یاشار رو از زیر مشت و لگد من بیرون کشیدند.
در حالی که نفس‌نفس می‌زدم با خشم غریدم:
- می‌کشمت یاشار!
علی و خسرو دست‌هام رو گرفته بودند. حجت خان یاشار رو بلند کرد و پرسید:
- چی شده آراز؟
با صدایی که از خشم دو رگه شده بود، گفتم:
- گم شدن دلارام کار این بی‌شرفه.
بدنم می‌لرزید و با صدای بلندتر داد زدم:
- این کثافت دلارام رو به عربا فروخته!
صدای «یا خدا» گفتن خانم بزرگ و «هین» بلند عمه سهیلا یکی شد. دست‌هام رو از دست علی و خسرو بیرون کشیدم و باز به یاشار حمله کردم، حجت خان رو کنار زدم و دوباره با مشت و لگد به جون یاشار افتادم. این‌بار خانم بزرگ جلو اومد و جون خودش رو قسم داد تا دست از کتک زدن، برداشتم.
صورت یاشار داغون شده بود؛ اما هنوز پررو بود.
- تو سرمایهٔ ما رو دادی به عربا منم همه‌ زندگیت رو!
باز خواستم به‌طرف یاشار برم که علی دستم رو گرفت و گفت:
- تو رو جون دلارام بسه آراز.
روی زانو افتادم و گفتم:
- دلارامِ من دست عربا افتاده می‌فهمی علی؟
خانم بزرگ کنارم نشست و سرم رو بغل کرد و گفت:
- بمیرم برای دلت دردونه‌ی من.
بعد رو به یاشار کرد و ادامه داد:
- همین حالا از عمارت من گمشو بیرون، تو هم لنگه‌ی بابای نمک نشناستی.
بلند شدم و برگه‌ مچاله شده رو از روی زمین برداشتم و مقابل یاشار نشستم و با التماس گفتم:
- جون دخترت قَسَمت میدم، بگو دلارام رو به رابط فروختی یا به همین اسمی که زیر این برگه‌ست؟
یاشار پوزخندی زد و گفت:
- مگه فرقی داره؟
قطره‌ای اشک از چشمم چکید و گفتم:
- جون دخترت رو قسم دادم یاشار!
یاشار از جاش بلند شد و گفت:
- به شیخ احد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,679
مدال‌ها
3
***
مدارکم رو توی کیف چرم مشکیم، گذاشتم.
- بذار منم باهات بیام.
نگاهی به علی کردم و گفتم:
- معلوم نیست کارم تا کی طول بکشه، با خالد تماس گرفتم گفتم میرم دبی، اون هست.
علی دست روی شونه‌‌ام گذاشت و گفت:
- اون‌جا معلوم نیست که چی در انتظارته، خودت بهتر می‌دونی با دخترا چی می‌کنن؛ پس امکان داره با بدترین چیزها روبه‌رو بشی.
زیپ کیفم رو بستم و گفتم:
- من هر جور شده دلارام رو برمی‌گردونم.
علی با مِن‌مِن کردن گفت:
- چند ماهه گذشته، معلوم نیست دلارام چه حال و روزی داره، چه بلاهایی سرش آوردن.
تو چشم‌های علی خیره شدم و گفتم:
- من همه جوره قبولش دارم، اون به‌خاطر منِ احمق اسیر اون عربا شد.
بلند شدم و کیف و ساک دستیم رو برداشتم. از سوئیت خارج شدم و به عمارت رفتم. خانم بزرگ با چشم‌های گریون گفت:
- دردت به جونم، تو رو به خدا سپردم، ان‌شاءالله با دست پر برگردی.
بوسیدمش و گفتم:
- برام دعا کنین.
- چشم عزیز دلم.
عمه سهیلا بغلم کرد و گفت:
- ما منتظرِ عروس کوچولوی این عمارتیم.
لبخندی پر از درد زدم و گفتم:
- هر جور شده دلارام رو میارم.
مهتاب و گلی با گریه جلوی ورودی ایستاده بودند. مهتاب با دست‌های سردش، دستم رو گرفت و با گرمی فشرد و گفت:
- من تو فکر لباس عروسیتونم، برین دلارام جون رو بیارین که دلم براش یه ذره شده.
- چشم خواهر کوچولو.
گلی سرش رو پایین انداخت و هق‌هق کرد.
- گلی، من با دوستت برمی‌گردم، شک نکن.
گلی با خنده اشکش رو پاک کرد و گفت:
- به شما ایمان دارم، منتظرتونیم.
خاتون با قرآن و یک کاسه آب به‌سمتم اومد. قرآن رو بوسیدم، خاتون قرآن رو از روی سرم رد کرد و گفت:
- در پناه خدا باشی پسرم.
- ممنون.
به این یقین رسیده بودم که با آرام جانم به این عمارت برمی‌گردم، دلم روشن بود و آرامش داشتم. خوب می‌دونستم تو این چندماه امکان داشت چه بلاهایی سر دلارام اومده باشه؛ اما خودم رو برای هر اتفاقی آماده کرده بودم، من دلارام رو می‌خواستم و برای برگشتش از هر چیزی می‌گذشتم. تموم مسیرم تا دبی رو هزار جور فکر و خیال کردم، استرس داشتم که چطور باهاش روبه‌رو بشم... .
تو فرودگاهِ دبی کیف و ساکم رو برداشتم و از سالن بیرون اومدم که میون جمعیت چشمم به خالد افتاد، با روی خوش دست‌هاش رو باز کرد. همیشه با لباس رسمی و اسپرت دیده بودمش؛ اما اون روز دشداشه تنش بود. مردی با قد بلند و صورت کشیده و چشم و ابروی مشکی.
- مرحبا سیدی آراز!
بغلش کردم و سلام دادم. چند ضربه به پشتم زد و گفت:
- خوش اومدی.
فارسی رو با لهجه صحبت می‌کرد، نگاهش کردم و گفتم:
- خوب فارسی رو یاد گرفتی خالد!
خالد با خنده عقال روی سرش رو جابه‌جا کرد و گفت:
- وقتی با ایرانی جماعت تجارت می‌کنم باید فارسی بلد باشم؛ مثل تو که ترکی و عربی و انگلیسی بلدی سیدی.
سر تا پاش رو برانداز کردم و گفتم:
- الان نماد یه مرد عرب اصیلی، خیلی این لباس‌ها بهت میاد.
- برای تو هم یکی کنار گذاشتم بپوشی دخترای عرب رو مجذوب خودت کنی.
- ممنون من با لباس‌های خودم راحتم.
خالد خندید و دستش رو روی کتفم گذاشت و گفت:
- بریم خسته‌ای.
با هم از سالن خارج شدیم.
- وقتی زنگ زدی گفتی میای خیلی خوش‌حال شدم، راستی از علی چه خبر؟
- ازدواج کرده.
- چه خوب مبارکه!
- تشکر.
به‌طرف لیموزین سفید رنگ رفتیم. بادیگارد خالد که دو برابر ما قد و هیکل داشت در رو باز کرد و سوار شدیم. خالد که روبه‌روم نشسته بود، گفت:
- دوسال پیش که دیدمت اِن‌قدر مو سفید نکرده بودی؟!
لبخندی زدم و سرم رو پایین انداختم و جوابی ندادم.
- راستی برای کار اومدی؟
- نه، یه گم شده دارم.
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- گم شده؟
سرم و بالا و پایین کردم و گفتم:
- بله.
- کی هست؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
830
23,679
مدال‌ها
3
نگاهم رو به کف ماشین دوختم و گفتم:
- یه دختر که تموم زندگیمه.
خالد قهقهه زد و روی پام کوبید و گفت:
- پس تو هم بالاخره فهمیدی خدا نر و ماده رو برای هم آفریده.
با لبخند کم جونی نگاهش کردم.
- اون دختر این‌جا چیکار می‌کنه؟ نکنه دل به دختر عرب دادی؟
لبم رو به دندون گرفتم و گفتم:
- یه بی‌شرف اون رو به یه شیخ فروخته.
خالد اَبروهاش رو بالا انداخت و متعجب گفت:
- به کدوم شیخ؟
کاغذ اسم و آدرسی که از شیخ احد داشتم رو از جیب کتم بیرون آوردم و به‌سمتش گرفتم. خالد کاغذ رو گرفت و چشم‌هاش رو ریز کرد و با دقت نوشته‌ها رو می‌خوند. یک دفعه چشم‌هاش گشاد شد و گفت:
- این‌که آدرس شیخ احده.
- می‌شناسیش؟
- آره.
نور امید تو دلم روشن شد.
- خالد منو ببر پیشش.
خالد خندید و گفت:
- سیدی خیلی عجله داری؟
کلافه گفتم:
- خالد! من چند ماهه دنبالشم، یه دقیقه هم برای من یه دقیقه‌ست، تو رو به هر چی می‌پرستی منو ببر پیش احد.
خالد دستی به ته ریش صورتش کشید و گوشیش رو از جیب دشداشه بیرون آورد. بعد کمی گشت زدن تو گوشیش، شماره‌ای رو گرفت. چند ثانیه بعد با زبان عربی شروع به صحبت کرد.
دل تو دلم نبود تا ببینم نتیجه‌ی صحبتش چی میشه. خالد تماس رو قطع کرد.
- ‌خالد چی شد؟
خالد پوفی کشید و گفت:
- احد این‌جا نیست، فردا شب میاد.
دستی لای موهام کشیدم و گفتم:
- لعنت به شانس من.
خالد دست روی شونه‌‌ام گذاشت و گفت:
- ناراحت نباش.
- خالد! من تا فردا شب دیوونه میشم.
خالد خندید و گفت:
- تو مطمئنی عشقت پیشِ احدِ؟
- باید پیش اون باشه.
خالد چشم راستش رو ریز کرد و گفت:
- چند وقت پیش آوردنش این‌جا؟
- نزدیک هفت یا هشت ماه پیش.
خالد تو فکر رفت و چونه‌اش رو خاروند و گفت:
- همون موقع که مهمونی بزرگ احد لو رفت و پلیس‌ها ریختن تو جشنش.
ته دلم خالی شد و گفتم:
- خب چی شد؟
- من اون روز دبی نبودم، خبرش رو شنیدم.
آهی کشیدم و سرم رو بین دست‌هام گرفتم.
- خالد! ممنون میشم منو به یه هتل برسونی.
- لا لا سیدی مگه من میام ترکیه تو می‌ذاری برم هتل؟ قصر من قابل سیدی آراز رو نداره.
سرم رو بالا گرفتم و لبخند زدم. به قصر باشکوه خالد رسیدیم. قصری که دهان هر بیننده‌ای رو از تعجب باز می‌کرد؛ اما برای من ذره‌ای مهم نبود. از در ورودی، خدم و حشم به حالت تعظیم ایستاده بودند تا خود قصر. وقتی وارد شدیم، خالد رو به یکی از خدمه گفت که من رو به اتاقی راهنمایی کنه.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین