جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [افق های مستور] اثر «ریحانه علیزاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Rehana 19 با نام [افق های مستور] اثر «ریحانه علیزاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 472 بازدید, 40 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [افق های مستور] اثر «ریحانه علیزاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Rehana 19
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rehana 19
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
89
570
مدال‌ها
2
1000017972.jpg رمان افق های مستور(جلد اول :غم تنهایی)
نویسنده: ریحانه علیزاده
ژانر رمان:درام، عاشقانه، معمایی
گپ نظارت (3) S.O.W
خلاصه رمان:
در دنیایی که گرگ ها همچنان گرگ اند و شغال ها هم شغال تنها آدم ها هستند که دیگر ادم نیستند جدال خونین میان دو قومیت عشقی ممنوعه را در میان شعله های خشم و کینه گرفتار میکند پسری که زخم های گذشته را بر دل دارد در مسیر انتقام زندگی اطرافیانش را به اتش میکشد ودر این میان کسی از دل تاریکی ضهور میکند این بازی چگونه به پایان میرسد
مقدمه: حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است
کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد
صبا از عشق من رمزی بگو با آن شه خوبان
که صد جمشید و کیخسرو غلام کمترین دارد
و گر گوید نمی خواهم چو حافظ عاشق مفلس
بگوییدش که سلطانی گدایی همنشین دارد
مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد
نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد
عالم از ناله عشاق مبادا خالی
که خوش آهنگ و فرح بخش هوایی دارد

(تمامی شخصیت ها و مکان ها توسط خيالات نویسنده می باشد و هیچ کدام واقعیت ندارد )
 
آخرین ویرایش:

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار رمان
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,784
15,382
مدال‌ها
6
1000005182.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
89
570
مدال‌ها
2
دانای کل ☆☆☆



فرزانه دوباره دستش را روی بندکوله اش سوق می‌دهد و اورا روی شانه اش جابه جا می‌کند تا جلوی سرعتش را نگیرد و اعتنایی به صدای پسر پشت سرش نمی کند چرا این گونه شد چرا نمی تواند این پسر سمج را از خودش برهاند با کشیدن کوله اش به عقب می ایستد و مانع افتادن خودش با زمین می‌شود بعد نفس عمیقی گرد می‌کند و رو به روی پسر مقابلش می ایستد

امیر _فرزانه این چه کاریه چرا این طوری میکنی مگه چیزی شده ؟

_امیر خواهش میکنم دست از سرم بردار و برو این همه دختر دوروبرت چرا سریش اونا نمیشی

امیر بعد نفس عمیقی از فرزانه رو می‌گیرد و به عبور ماشین ها و مردم ها چشم می‌دوزد سکوت بین آن دورا میگیرد انگاری هیچ کدام قصد شکستن این سکوت را ندارند که بعد مدتی امیر لب باز می‌کند

امیر _فرزانه مشکل چیه کجاست من تو رو اذیت کردم یا باکاری ناراحتت کردم اگه این بوده به خدا از عمد...

فرزانه به سرعت وسط حرفش می‌رود و لب می‌زند

_نه امیر اینها نیست مشکل منم من نمی تونم به رابطه با تو ادامه بدم مهران منو تورو باهم دیده واین اصلا خوب نیست

امیر با سرعت به جوش‌ می‌آید و از لای دندان هايش می غرد

امیر _مهران چیکارت باشه که بخواد جلوی من و تورو بگیره

_این حرف رو نزن امیر مهران برادر بزرگم هست و حرفش توی خونمون برو و بیایی داره وقتی اون بگه نه یعنی نه همون دیروز منو کلی دعوا کرد تهدید کردگفت دفعه بد اگه دوباره منو تورو باهم ببینه کتکم می زنه

امیر _می خوای من باهاش حرف بزنم ببینم حرف حسابش چیه؟

_نه نه خواهش میکنم امیر هیچ وقت نخوای فکر کنی بخوای قانعش کنی چون نمیشه اون از شما ایرانی ها خوشش نمی یاد هیچ وقت هم نمیزاره مابهم برسیم پس بهتره هم تو بی خیال بشی هم من

امیر _تو میتونی عشقی که بين ما اتفاق افتاد رو فراموش کنی فرزانه میتونی روز های خوبی که کنار هم بودیم رو فراموش کنی شاید بتونی عکسامون رو پاکش کنی ولی نمیتونی خاطره هامون رو فراموش کنی شاید تو بتونی منو فراموش کنی ولی من نمیتونم میفهمی فرزانه

قطره اشکی لجوج از چشم های بارانی فرزانه روی گونه هایش میشیند چشمانش حسابی پف کرده امیر می‌داند این چشم های پف کرده برای او این گونه شده فرزانه نگاه از امیر می‌گیرد و به نوک کفش های او می‌دوزد و در همان حال میگوید

_درسته تو درست می‌گی من نمی تونم روزهای خوشمون ،عکس هاو خاطراتمون رو فراموش کنم من حتی قادر نیستم تاتورو از یادم ببرم ولی این کار به صلاح هر دومون هست مهران علاوه براینکه تهدید کرد تورو نبینم و باتو قرار نزارم ..

سر بلند می‌کند و به چشم های شیشه ای امیر چشم می‌دوزد او چطور می خواهد این چشم هارا فراموش کند بعد جدال با خود لب می‌گشاید

_تهدید کرد دفعه بعد تورو میکشه
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
89
570
مدال‌ها
2
چشم می‌بندد و ادامه سخنش را در تاریکی چشمانش می‌گوید

_برادرم آدم سنگدلیه وقتی این حرف رو زد مطمئن بودم که این کار رو میکنه پس بهت هشدار میدم که از من فاصله بگیری من نمی خوام اتفاقی برات بیفته

چشمانش را باز می‌کند و به چهره سردوبی روح امیر نگاه می‌کند باخود فکر می‌کند که حتما برای این چشم های زمردی دلش تنگ خواهد شد باخداحافظی زیر لب از او روی می‌گیرد و با قدم هایی آهسته از او دور می‌شود قدم هایی که به زور بر می‌دارد قم هایی که نه انکار می‌کند که به او علاقه دارد و نه می تواند نشان دهد در راه دانشگاه تا خانه فکر می‌کند به اولین دیدارشان در دانشگاه اولین عشقی که در روز اول دانشگاه اتفاق افتاد
اولين نگاه اولین قفل چشم هایشان به هم و غرق شدن در آن همه و همه در روز اول وقتی که امیر سرکلاس به جای اینکه به استاد و گفته‌ هایش توجه کند به او نگاه می‌کرد زمانی که بال بال می‌زدند تا با یک دیگر حرف بزنند
بالاخره امیر بعد بهانه ای زنگ استراحت به سمت میز فرزانه قدم میگزارد و هنگامی که به او خیره مشود میگوید

امیر _ببخشید خانم نظری میشه جزوه هاتون رو اگه بدتون نمیادبه من قرض بدین وقتی نوشتم بهتون پس میدم

زمانی که فرزانه لبخندی مکوش مرگی می‌زند و طره ای از موهایش را توی مقنعه اش می‌فرستد می‌گوید

_این چه حرفیه آقای صولتی من که بلاخره نوشتم میتونم بهتون بدم و البته خوش حال میشم که با هم بتونیم آشنا بشیم

بله تقصیر کار خود اوست او بود که تصمیم آشنایی با امیر صولتی را داشت یکی نیست به او بگوید آخر یک دختر افغانی را چه آشنایی و دوستی با پسر ایرانی حال که مقصر خود اوست اوهم باید باخودش جدال جدایی با اورا بعد چهار ماه در دانشگاه را داشته باشد

درست زمانی که آخرین روزشان بود روز با هم بودن از دانشگاه به سمت ساندویچ فروشی محله رفته بودند که ناهار شان را کنار هم بخورند فرزانه چشمانش دور دور زد و مهران را کتار نیسان آبی رنگش دید که در سفیدی چشمانش رگه های خونی هويدا بود و فکش منقبض شده بود اورا نظاره می‌کرد


در طول این چهار ماه هردو آهسته‌ می‌رفتند و برمی گشتند تا کسی به آنها مشکوک نشوند ولی حالا با خوردن این ساندویچ که ظاهرا کوفت فرزانه شده بود همه زحمت های چهار ماهه شان برباد رفته بود

با دیدن آرامش قبل از طوفان مهران لرز خفیفی در جانش نشست وبله درست فکر کرده بود مهران بدون هیچ واکنشی یا آشنایی سوار نیسان آبی خود می‌شود واز کنار آن دو می‌گذرد
با رسیدنش دم خانه از افکار خود بیرون می‌آید زنگ در را می‌فشارد تا اگر کسی در خانه است در را بازکند ولی بعداز دقیقه ای پشت سر هم زنگ زدن کلید زاپاس خانه راکه در مواقع ضروری لازم شود را بیرون می آورد کلید را داخل می‌برد و در را باز می‌کند با بازشدن در خانه با حياط کوچک و نقلی خانه شان روبه رو می‌شود حیاطی که بجز دستشویی چیز دیگری ندارد هنوز که هنوز هست به این فکر می کند که چه طور خانه ای با دو کار گر به این وضعیت باشد
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
89
570
مدال‌ها
2
با وجود اینکه خیلی سال است که در ایران زندگی می‌کنند زندگی درست و حسابی ندارند با صدای بی بی به خودش می آید و به سمت آشپز خانه که در به حیاط است نگاه می‌کند

بی‌بی _دچی نگا موکونی نه نه (به چی نگاه می کنی نه نه )

فرزانه به زبان افغانی مادر بزرگش که بعد این همه سال زندگی در ایران عوض نشده لب خندی می‌زند و می‌گوید

_چه طور ؟

بی بی _آخه یکجوری نگا موکونی کی انگاری صد سال دَاین جی ناَبودی (آخر یک جوری نگاه می کنی که انگاری صد سال در اینجا نبودی )

_داشتم به وضع اصف بارمون که ساختیم نگاه میکردم

بی بی با اخم غلیزی به سمت آشپز خانه می‌رود
بعد اینکه پدر بزرگش از دنیا رفت مادر بزرگش همراه آنها در این خانه زندگی میکرد مادرش را بر اثر بیماری طاقت فرسایی ازدست داد زیر گلویش سه عدد دانه چرک داشت که باعث مرگش شد خودش چون کوچک بود یادش نمانده ولی این را از پدرش شنیده

با فکر اینکه بی بی از حرفش ناراحت شده به سمت آشپز خانه می‌رود و کنار در دست به سی*ن*ه می ایستد
مادر بزرگش رادر حالی که آشپزی می‌کند می‌بیند حتی با اینکه پیر و فرتوت شده ولی دست پخت عالی دارد جلو تر می‌رود و کنار مادر بزرگش که برنج را توی آب جوش ریخته می ایستد و می گوید
_مادری از حرفم ناراحت شدی

تا جایی که یادش می آید بعد مادرش به بی بی می گفت مادری چون که واقعا جای مادرش را برایش پر کرده بود بی بی در حالی که به او نگاه نمی کند سخن می‌گوید

بی‌بی _نه ولی دَ بابه خو و برار خو نگو اونا مَردَ دَ غرور شی بر موخوره (نه ولی به بابا و برادرت نگو اونا مردن و به غرورش بر می خوره)

_مگه دروغ میگم

بی بی نگاه اندر سفیانی به فرزانه می اندازد و می‌گوید

بی بی _نه دروغ نَموگی ولی راست شیم نگو (نه دروغ نمی گی ولی راستش راهم نگو

_باشه چشم مهران کجاست نمی بینمش چون طبق معمول عادت پاچه گرفتن داره تعجب کردم که نمی بینمش

بی بی با پنجه هایش روی صورتش می‌زند و می‌گوید

بی‌بی_خدا مرگ مَرَبیدَه ای چی حرفاییهَ میزنی برار خورَ با سگ برار کدی دَپش خودشی نگی مگر نه حسابی کتکت میزنه حالا خود دانی (خدا مرگم بده این چه حرف هایی میزنی برادرت رو با سگ برابر کردی پیش خودش نگی مگر نه حسابی کتک میزنه حالا خود دانی)

_باشه حالا مگه چی گفتم حالا این مهران غولی کجاست

بی بی _رفته سر کار کجا رَ دَرَه کی برو دَ کشور غریب مسلیم گیر مَندَ وقت کارتایشی تمام شدَه هر جا بورَ پلیس ها میگیردش با ید تا دِر نشوده یک کاری بَرِای کارتا کنَه وگرنه بیگیردش ردو مرز موکونه در اوغانستان(رفته سر کار کجا رو داره بره توی کشور غریب مسلمان گیر کرده وقت کارت هایش تمام شده هر جا بره پلیس ها می‌گیردش باید تا دیر نشده یک کاری برای این کارت ها بکنه مگرنه بگیردش رد و مرز می کنن
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
89
570
مدال‌ها
2
_خیلی خوب من میرم اتاقم تا استراحت کنم حسابی خستم هروقت بابا و مهران از سر کار اومد منوبیدار کن

بی بی_باشه قبل اینکی بوری اونو چلو ساف رَ بیدی (باشه قبل اینکه بری اون آبکش رو بده)

فرزانه بعد انجام کار مادر بزرگش به سمت اتاقش پا تند می‌کند و در را می‌بندد نفس عمیقی می‌کشد و جلوی آینه می ایستد زمانی را یادش می آید که بعد از دیدن مهران به خانه برگشت .
مهران دعوای جانانه با او داشت و اورا تهدید کرد

مهران _فرزانه به قرآن مجید اگه راه این پسره الدنگ رو از دورت کم نکنی دستم بهش برسه میکشمش

_امیر مگه باهات چی کار کرده مهران خواهش میکنم کوتاه بیا

مهران با نعره ای از ته گلو بلند بر سر فرزانه داد زد

مهران _فرزانه گفتم این قدر امیر امیر واسه من نکن قلم پاش رو جمع میکنی یا من خوردش کنم هان

فرزانه چشمش را بست ودستش را به نشانه تسلیم بالا آورد و گفت

_باشه باشه این همه دادو فریاد واسه چیه باشه باهاش حرف میزنم ولی تو باید بهم قول بدی کاری به کارش نداشته باشی
مهران با قدم هایی بلند سی*ن*ه به سی*ن*ه فرزانه ایستاد و گفت

مهران _تو عددی نیستی که بخوای برای من قول و قرار بزاری اونی که دستور میده منم نه تو

بعد با قدم هایی از فرزانه فاصله می‌گیرد و به سمت در اتاق می‌رود پشتش به سمت فرزانه است ولی در همون حالت می‌گوید

مهران _بهش بگو تا زمانی که دورو برت نباشه من کاریش ندارم ولی تازمانی که دو و برت نباشه

و از اتاق بیرون رفت و فرزانه ماندو با کلی فکرو خيال جمله اش را دوبار تاکید کرد تا در گوش فرزانه فرو برود
وقتی دوباره خود را درآینه برانداز می‌کند و حرف های مهران را به خاطر میسپارد قطره اشکی روی گونه های گولگون شده اش پایین می‌آید قطره اشکی که به خاطر مجبور به جدایی از عشق زندگی اش می‌شود
فرم دانشگاهش را با یه لباس راحتی عوض می‌کند و روی رخت خوابش دراز می‌کشد فکرو خیال ها دست از سرش بر نمی دارد چرا باید این گونه شود مگر او آدم نبود و دل نداشت چرا هیچ وقت خانواده‌ اش به او حق انتخاب نمی داد همیشه خانواده اش با افکار پوچ و هیچ دیگران را قضاوت می‌کردند چشمانش را بست تا بتواند از حجم این افکار ها بیرون بیاید وبعداز مدتی چشمانش گرم شد و به خواب عمیقی فرو رفت

با صدایی که نشان از این میداد که پدر و مهران به خانه برگشتند
چشمان خسته اش را بازو بسته می‌کند تا خواب از سرش بپرد مدتی می‌گزرد تا اینکه در اتاق به آرامی باز می‌شود فرزانه نیم خیز می‌شود تا چهره شخص را از نظر بگذراند و البته می‌داند کسی جز مهران نمی تواند باشد
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
89
570
مدال‌ها
2
مهران _بیدار بودی ؟

_نه خواب بودم چند دقیقه دیگه بیدار میشدم

مهران حرصی نگاهی به او انداخت وفرزانه پیروز از اینکه توانسته بودحرصش را دربیاورد ولی طول عمر لبخندش زیاد نبود چون با لبخند خبیثی که روی لب های مهران بود سریع جمع شد

مهران _بیا پایین میخوام باهات حرف بزنم

_من حوصله شنیدن حرف های تکراری رو ندارم

خودش را جم و جور کرد ولی با حرف مهران در جایش خشک شده به او نگاهی کرد

مهران _این دفعه قراره حرفای جدید بشنوی بابا پایین منتظره

پدرش آدم خونسردی بود و بعضی جاها کمی هم منطق چاشنی اش میشد ولی حق را هیچ گاه به او نمی داد به اطاعت از حرف مهران بلند شد خودش را در آینه نگاهی کرد وقتی از مرتب بودن سرو وضعش مطمئن شد همراه مهران از اتاق خارج شد
پدر را دید که خسته کنار تلویزیون در حال نوشیدن چایی اش است فرزانه می‌دانست بایه خوش زبانی می‌تواند خستگی های امروز پدرش را از بین ببرد

_سلام بابا خسته نباشی

پدر فرزانه نگاهی به دخترکش کرد یک لحضه دلش برای همسر عزیزش تنگ شد چون هروقت دخترش را می‌دید انگاری همسرش را زنده می‌بیند در حالی که لبخندی به روی دخترش می‌پاشد به کنارش اشاره می‌کند

پدر_ممنون دخترم با دیدنت همی خستگی هام رفع شد

همین طور که فرزانه کنار پدر میشیند مهران هم به آشپز خانه می‌رود تا دست و صورتش را از کار زیاد بشورد پدر و مهران کارشان بنایی در یه بلوار کنار خیابان بود و این کارشان باعث خستگی فراوانی میشد
فرزانه کنار پدر روی قالی قدیمی شان که دسته دوم بود نشست ولی نگاهش سمت رفتن مهران بود لب زد

_پدر مهران گفت بامن حرف دارین خب اون حرف چیه من منتظرم

پدر نگاهش را سمت تلوزیون که اخبار پخش می‌شد برد. یک قورت دیگر از چایی اش را نوشید و گفت

پدر _دخترم از مهران شنیدم تو عاشق یه پسر ایرانی شدی

فرزانه از این حرف پدرش نا خاسته چشمانش گرد شد و از خجالت سرش را پایین انداخت و با ناخن های دستش بازی می‌کرد او هرگز در محضر پدرش در مورد عشق و عاشقی بحثی نکرده بود و نمی خواست بکند پس بخاطر همین گفت

_پ...پدر من و ...اون عاشق نشدیم ما فقط یه هم کلاسی ساده ایم
پدر_برای یه همکلاسی ساده به مهران التماس میکردی کارش نداشته باشه هوم

فرزانه آب دهانش را به سختی قورت داد و به چشمان پدرش نگاه کرد او نمی توانست از احساساتش نسبت به پدرش بگوید پس گفت
_مهران تهدید کرد که اونو میکشه و من نمی خواستم که تو دردسر بیوفتیم التماسش کردم فقط همین

پدر_امید وارم اون طوری که میگی باشه دخترم تو که میدونی ما نمیتونیم با ایرانی ها وصلت کنیم تو تک دخترمی و نشون کرده پسر عموت کریم داد

دوباره آن حرف دوباره آن سخن مگر در باره اش بارها و بارها نگفته بود که تمایلی برای ازدواج با آن پسر عموی از خود راضی ندارد

_پدر منکه گفتم نمی خوام..

پدر دستش را به معنای سکوت بالا آورد و گفت

پدر_کافیه فرزانه کافیه .دیگه نمی خوام چیزی بشنوم تو گفتی من نمی خوام ومن گفتم چه بخوای چه نخوای به افغانستان برمیگردیم و تو با اون ازدواج میکنی فهمیدی چی گفتم

مهران _پدر چرا با این زبون نفهم مثل آدمیزاد حرف میزنی آخه اگه تا الان الاغم بود تا الان منظور حرف شما رو گرفته بود

پدر _مهران من پیر شدم تو جوان شدی یاد نگرفتی که چطور با خواهرت حرف بزنی .احترام بزرگ بودنت رو حفظ کن
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
89
570
مدال‌ها
2
مهران پوفی کشید و کنار پدرش نشست و پا روی پا انداخت و به تلوزیون خیره شد پدر که منظورش با فرزانه بود گفت

پدر _برای یه چیز دیگه گفتم بیا حرف اصلیم مونده

فرزانه شروع به تر کردن لب هایش توسط زبانش می‌شود در دل فکر می‌کند چه سخنی می‌تواند باشد که این طور پدر مردد گفتن است

پدر _دیگه نیازی نیست بری دانشگاه .ترک تحصیل کن .ما اتباع افغانی توی ایران قرار نیست کاره ای بشیم .از قدیم به ما ها گفته شد هنر دانی در نمانی .دخترم برو هنر یاد بگیر مثل دختر عمت برو کلاس خیاطی چه میدونم از این حرفا ولی دیگه اجازه نداری دیگه بری دانشگاه بمون خونه و کمک خرج منو برادرت باش

فرزانه به سرعت لب باز می‌کند و می‌گوید

_اما پدر من ....

پدر_اماو اگر نداریم همینی که گفتم به مهران هم گفتم که بره به مدیر دانشگاهت توضیح بده که مجبوری ترک تحصیل کنی

فرزانه با دهان باز به پدرش خیره می‌شود با خودش فکر می‌کند چه راحت برای خودشان می‌برند و می‌دوزند وتنش می‌کنند ولی انصافا اندازش هست به مهرانی خیره می‌شود که با خیال راحت به تلوزیون وبه برنامه مورد علاقه اش نگاه می‌کند شک ندارد این ها همه از زیر سر برادر زورگویش بیرون می‌آید آب دهانش را قورت می‌دهد و با صدایی لرزان می‌گوید

_نیازی نیست مهران برای ترک تحصیلم به دانشگاه بره خودم میرم

مهران _که برای بار آخر بری با اون پسره وا رفته خدا حافظی کنی

پدر _مهران گفتم تو حرف نزن

مهران یهو صدایش را پس کله اش انداختو دادزد

مهران _چرا پدر ها چرا اینو اینقدر رو می‌دهی اگه ولش کنیم یکی میشه مثل خواهرت.
پوزخندی میزنه و رو به پدر می‌گوید

مهران _یکی بشه مثل خواهرت یه روز با یکی فرار کنه و بره


با سیلی جانانه ای که مهران از پدرش میخورد گیج می‌شود و با خشم پدرش را نظاره می‌کند جای رده های انگشت پدرش روی صورت مهران خود نمایی می‌کند پدر مهران با نفس نفسی که می‌زند می گوید

پدر _این بار آخری باشه که بهت میگم در باره عمت درست صحبت کن بار دوم تکرار بشه به خدا مهران تاحالا به خودم اجازه ندادم دست روت بلند کنم ولی به خدا جوری میزنمت که زیر دستو پام له بشی فففففههههممممیدی

فهمیدی رو آنقدر بلند گفت که فرزانه دست هایش را روی گوش هایش گزاشت و اشک در چشمانش حلقه زد مهران با فکی منقبض شده به پدرمو سفیدش خیره شد او می‌دانست که پدرش برای راحتی آنها سختی های زیادی کشیده و موهای سفیدش مدرک آن است
برای آنکه نخواهد حرمت پدرش را بشکند سریع از جایش می‌خیزد و به سمت اتاقش می‌رود فرزانه به راه رفته مهران خیره می‌شود و می‌گوید

_پدر نباید میزدیش الان اون روی من تلافی میکنه خیلی عصبانی شد

پدر_بی خود کرده خواست دستش روت بلند بشه به من بگو شاید پیرشدم و حرفم برو بیایی نداره ولی جلوی یه بچه ای مثل مهران رو میتونم بگیرم

فرزانه با بغض سرش را برای تایید تکان داد و چشمش را بست
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
89
570
مدال‌ها
2
امیر ☆☆☆


چند روزی می‌شود که فرزانه دانشگاه نیامده این دختر مجبوره برای اینکه منو از خودش دور کنه این کار ها رو انجام بده در حالی که داشتم روی ریاضیم کار میکردم یهو فکری به زهنم زد نکنه اتفاقی براش افتاده‌ یا تو دردسر افتاده ولی حالا اگه اتفاق افتاده من چی کار میتونم بکنم وقتی نه آدرسی ازش دارم نه می دونم کجاست هر وقت هم بهش زنگ میزنم پاسخگو نیست فکر کنم بهتره برم اتاق مدیر از او اطلاعات بدست بیارم هر چی هم که باشه مدیر رو در جریان میزاره با صدای استاد عباسی به خودم اومدم

استاد عباسی _ببخشید آقای امیر صولتی اگه مزاحم افکارتون نیستیم تشرف بیارید پای تخته و این مسئله رو برای بچه ها توضیح بدین

یا خدا الان وقت توضیحه من که چیزی توی زهنم نیست برای اینکه پای تخته نروم و ضایع نشم با آرامش گفتم

_ببخشید استاد عباسی دیگه تکرار نمیشه

استاد عباسی _اونکه معلومه نباید تکرار بشه ولی الان يه منفی میزارم تا یادت بمونه سر کلاس وقت درس خوندن هست نه وقت فکر کردن

استاد عباسی هم از آدمای وظیفه شناس که می خواد به روش درست به بچه ها آموزش بده یکی نیست بهش بگه که مملکت فقط محتاج درس و یاد‌گیریه گیر عجب ادمایی افتادیم .وقتی زنگ استراحت زده شد همراه سهیل ومحمد و علی و پارسا از کلاس بیرون اومدیم سهیل رو به بقیه گفت

سهیل _بچه ها نظرتون چیه بریم سلف یه چیزی هم بخوریم

یکی یکی از بچه ها جمله رو کامل کردن

علی_یه دوتا دختر رو هم تور کنیم

محمد _یه چند تا مسئله رو هم به اصطلاح حل کنیم

پارسا _یکمی هم عشق کنیم

بعد همه با هم شروع کردن به خندیدن ولی من سرد از پیششون گذشتم میخواستم رد بشم که بازوم اسیر دست های قدرتمند سهیل شد و گفت

سهیل _کجا پسر قراره بریم سلف یه چیزی بخوریم

علی_یه دو تا دختر رو هم تور کنیم

محمد _یه چند تا مسئله رو به اصطلاح...

سهیل_اِ بچه ها مسخره بازی بسه هرچی به روتون بخندم پرو تر میشین

_شما برید من کاری دارم باید انجامش بدم بعد میام

سهیل بازوم رو آزاد کرد و گفت

سهیل _با شه رفیق مشکلی نیست ولی زود بیاییا

_باشه

بعد به سمت اتاق مدیر رفتم پشت در صدام رو صاف کردم و تقه ای به در زدم

مدیر _بیاتو
در را آرام باز کردم طبق معمول آقای مدیر پشت میز نشسته بود و داشت به یک سری پرونده ها رسیدگی می‌کرد با سکوتم سرش را بالا آورد و با دست اشاره‌ای به مبل رو به روش کردو گفت

مدیر _بشین آقای صولتی

آقای مدیر داییم بود و حسابی باهم دم خور داریم ولی توی دانشگاه وانمودی از این نسبت نمی کنیم من اونو آقای مدیر صدا میزنم و داییم منو آقای صولتی .روی مبل میشینم که مدیر پرونده هارو کنار میزاره دست هاش رو به‌هم گره میکنه و منتظر به من خیره میشه

مدیر _خب می‌شنوم آقای صولتی اتفاقی افتاده

_راسیتش اومدم که از شما سوالی بپرسم

مدیر_خب چه سوالی ؟

_ببخشید فرزانه همکلاسیم چندروزی میشه که سرکلاس حاظر نشده می خواستم بدونم شما اطلاعی ازش دارین یا نه نکنه اتفاق بدی واسش ....
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
89
570
مدال‌ها
2
مدیر_امیر جان دایی اون دختر ارزش محبت های تورو نداره دورو برت رو یه نگاهی کن کلی دختر ایرانی نجیب و خانم هست میتونی یکی از اونها رو به عنوان همسرت انتخاب کنی

_ولی من به کسی دیگه ای نمیتونم فکر کنم

مدیر _چرا امیر چرا اون دختر افغانی...

_افغانی نه افغانستانی افغانی واحد پولشون هست

مدیر پوفی کشیدو گفت _باشه اون دختر افغانستانی چی داره که دخترای ما نداره

_وفا .وفا چیزی هست که دخترای ما ندارن از بین ۱۰۰دختر ایرانی
خیلی کم با وفا پیداکنی یا دنبال پولت هستن یا دنبال قیافه ولی این دختر خیلی معصوم هست من مطمئنم با اون میتونم خوش بخت بشم

مدیر _پدرو مادرت در مورد انتخابت میدونن

سرم رو پایین میندازم و میگم _وقتی وقتش رسید میگم

مدیر _پدرو مادرش موافقاً

_نه یه برادر بزرگتر داره به شدت با من یا درست بگم با ایرانی ها مخالفه یه پدر پیر داره که من تابحال ندیدمش ومادرش عمرش رو داده به شما

مدیر _ خدا رحمتش کنه برادرش رو میشناسم

با گفتن این حرف دایی سرم رو با شدت بالا میبرم و بهش خیره میشم با کنجکاوی بهش نگاه میکنم که ادامه بده وقتی نگاه منتظر من رو میبینه لب هاش رو با زبونش تر کرد و گفت

مدیر _اسم برادر بزرگش مهران هست درسته

_درسته ولی ...ولی شما از کجا میدونید نکنه ....

مدير _درسته اومده بود اینجا از طرف خواهرش عذرخواهی کرد و گفت فرزانه نمیتونه به درسش ادامه بده و مجبوره ترک تحصیل کنه گفت دیگه نمیاد دانشگاه و نمی تونه امتحان هاش رو پاس بکنه

_ولی ...ولی من خودم خودم ازش پرسیدم گفت رشتش رو دوست داره و می خواد ادامه بده این ترک تحصیل یه هویی ....

و حرفم رو ادامه نمیدم درسته حتما مهران نزاشته بیاد بخاطر من من باعثش شدم .من باعث شدم اون نتونه به آرزوش برسه همش تقصیر منه به من می‌گفت ما افغانی ها معتقدیم که تو ایران کاره ای نمیشیم ولی من می خوان ثابت بکنم این حرف اشتباست درسته دلیل دیگه ای نمی تونه داشته باشه مگه آدم چقدر میتونه پست باشه که بخواطر کینه ای که داره عمر خواهرش رو تباه کنه

_ولی چه طور ممکنه

مدير _اینا دیگه به من مربوط نیست ولی امیر دارم بهت میگم اینا نمی تونن با ما وصلت کنن دختره شاید خوب باشه ولی این طور که از برادره معلومه خانواده زاقارتی داره بهتره توهم به تصمیمت فکر کنی تا راه اشتباهی رو نری من کاری به کارت ندارم ولی از قدیم گفتن کبوتر با کبوتر باز با باز و باید اینجاش رو هم ذکر کنم که اون دختر افغانیه

_چرا بزرگایی امثال شما و مهران میخوان برای رسیدن به منافعشون جدال بین دو مليت بندازن

مدير _این طور نیست من نگران...

نزاشتم ادامه حرفش رو بزنه و دستم رو به معنای سکوت بالا آوردم

_ میدونم مهران منو تهدید کرده ولی من کنار نمی کشم حتی اگه قرار بشه کشته بشم دایی جان

و به سرعت از جایم بلند میشم و به سمت درمیرم که مدیر سریع میگه

مدیر _باشه انتخابت رو کردی ولی باید قبلش تکلیف سهیلا دخترم رو معلوم کنی
سرجام خشکم میزنه و رو بر میگردونم و با دایی خیره میشم
با خونسردی تمام از جایش بلند شدو به سمتم اومد یک دستش را داخل جیب شلوارش کرد و نگاه گزرایی به من انداخت و بعد رو به پنجره اتاقش گفت

مدیر _امیر جان تو که میدونی از اولم اسم شما دوتا رو هم بود ولی تو زیر بار نمیرفتی الانم که بزرگ شدی نمی ری و اصلا دخترم برات مهم نیست رفتی و عشق و حالت رو کردی ولی چی میدونی از غم دل دخترم .روزی نبود که شباش رو بدون گریه نگزرونده باشه همش ازم میپرسه دلیل اینکه نمی خوایش چیه رو چی حساسی که خودش رو اصلاح کنه به عشق تو چیزایی رو که دوست داری رو دوست داره رنگ ،لباس،غذا

بعد نگاهی به من کردکه توش غم موج می‌زد واسه یه لحضه از حرفی که زدم پشیمون شدم
 
بالا پایین