جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [افق های مستور] اثر «ریحانه علیزاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Rehana 19 با نام [افق های مستور] اثر «ریحانه علیزاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,405 بازدید, 64 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [افق های مستور] اثر «ریحانه علیزاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Rehana 19
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rehana 19
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
مدير _گفتی برای رسیدن به منافع. تو هنوز خیلی بچه ای و نمی دونی عشق چه بلایی میتونه سر یه آدم بیاره ولی بسه بسه هرچی که دخترم کشیده لطفا این بازی رو تموم کن بزار واسه یه بارم که شده برای خودش زندگی کنه مردم و زنده شدم و دخترم جلوم زره زره آب شد ولی دیگه نمی تونه به شدت روحیش آسیب دیده لطفا تمومش کن

بعد به من پشت کرد و گفت _یه وقت ملاقات برای شما میزارم که همه چیرو بهش بگی از زبون خودت بشنوه بهتره بین منو تو هیچ اتفاقی نمی افته ولی دیگه حق نداری سهیلا رو ببینی تا داغ دلش رو تازه کنی.و امید وارم بتونی با اون دختر زندگی خوبی بسازی

پشت میزش نشست و گفت _بهتره بری و به کلاست برسی

منم بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون زدم برام مهم نیست که دیگران چه احساسی نسبت به من پیدا میکنن من فقط باید فرزانه رو پیدا کنم همین....




فرزانه ☆☆☆


چند روزی میشه که کلاس نرفتم و توی یه بوتیک که یکی از رفقای مهران بود مشغول به کارشدم دلم خیلی برای امیر تنگ شده یعنی اونم دلش تنگ شده یا واقعا بی خیال من شده یا شایدم داره دنبالم میگرده چقدر بدم میاد از آدمایی که برای سود و منافع خودشون اطرافیان خودش رو قربانی می‌کنن من قربانی خواسته های مهران بدجنس شدم بعضی ها رو باید تو قلبت دوست داشت و بروز نداد تا بتونی ازش محافظت کنی ولی من نتونستم من شکست خوردم من امیر رو از دست دادم

مهران _سلام

نگاهی بهش کردم و خیلی خونسرد خودم رو با تا کردن لباس ها مشغول نشان دادم تا شاید کمتر مهران بهم بپره والا بحث کردن باهاش هم بی فایدست هم خسته کننده بیشتر مواقع سعی میکنم جوابش رو ندم تا خودش خسته بشه و دیگه ادامه نده ولی اینبار فکر کنم بر عکس همیشست

مهران _از قدیم گفتم جواب سلام واجبه آبجی

_سلام

مهران _کارا خوب پیش میره

_آره اگه تو بری و به پرو پای من نپیچی

مهران پوزخندی گوشه لبش جا خوش میکنه به سمت رگال لباس ها میره و در حالی که داره لباس هارو میبینه لب میزنه

مهران _خبری از اون پسره چل غوز امیر نداری

_نه چرا باید خبری ازش داشته باشم

مهران شونه ای بالا انداخت و گفت_چه میدونم معمولا عاشق ها از طریق روحی از هم احوال میگیرن

_مهران لطفا چرند نگو میبینی که ندارم

مهران _ولی من ازش خبر دارم

به سرعت سرم رو بالا میارم و بهش نگاه میکنم و دهانم مثل ماهی بازو بسته می‌شود ولی حرفی ازش بیرون نمی یاد و مهران پیش دستی میکنه و ادامه حرفش رو میزنه

مهران _من که دنبالش نبودم یعنی وقت این کار های مسخره رو ندادم ولی یکی از دوستام رو دنبالش فرستادم ببینه چیکار میکنه
راستی سیم کارتت رو در آوردی

_آره

مهران _بیا این خط رو بگیر و ازش استفاده کن و اون خط و به من بده

خط رو به مهران دادم و خط جدید رو گرفتم

مهران _هههه بیچاره داره در به در دنبالت میگرده و خبری هم ازت نداره واقعا دارم به عقل این بشر شک میکنم آخه یه دختر چه قدر ارزش ناراحتی داره

_همه مثل تو عوضی و بی غیرت نیستن که برای کینه شتری خودشون زندگی خواهرشون رو خراب کنن

مهران لبخندی زدو گفت _تحقیقات من ثابت کرده که تو دیونه ای میدونستی

_آره می دونم میدونی بزرگ ترین اشتباه زندگی من چیه اینکه فکر میکردم اگه کاری به کار دیگران نداشته باشم اونا هم کاری به کارم ندارن

مهران _بعضیا رو باید یاد داد سنگ دل باشن

_آره و بعضیا رو هم باید یاد داد عوض بشن ولی عوضی نشن

مهران _عوضی بودن هم بعضی موقع ها رو هم عشقه باعث میشه بتونی کینه خودت رو بریزی

_آره دیگه کینه ای هارا چه دانند حرف دل مارا برو دیگه نمی خوام باهات بحث کنم

مهران _دلم خیلی میخواد اون پسره رو لت و پار کنم

_تو چرا همش زورت به بازوته چرا یه بارم که شده تصمیم نگرفتی که از عقلت استفاده کنی

مهران _اون عوضی بلا استثناست همین که نمی کشمش باید خداتم شکر کنی

_از توی عوضی که از پشت پسر عموت آدم کش اومدی هم بعید نیست..

با سوزش بدی که توی یک طرف صورتم جمع شد چشمام رو از درد بستم و دستم و جای ضربه گذاشتم تا از گز گز شدنش جلو گیری کنه خدا لعنتت کنه عجب دست سنگینی هم داره مهران کنار گوشم خم شد صدای نفس های عصبیش رو کنارم گوشم حس میکردم داشت لاله گوشم از داغی نفسش میسوخت

مهران _امروزی ها خیلی زبونت دراز شده این سیلی رو باید بابا بهت می‌زد که زحمتش گردن من افتاد برای تو هم دارم فرزانه کاری میکنم که هرروز پیش پام خون گریه کنی

بایه پوزخندی ادامه داد _میدونی چرا میخوام عذابت بدم چون از هرچه دختره متنفرم حتی اگه تو باشی همتون پس فطرت و بد ذاتین

_هه اینو نگو بگو از طرف پسرعموت وضیفه داری منو شکنجه کنی و عذاب بدی
مهران_سگ کریم داد شرف داره تا تو

با خشم بهش توپیدم _پس بهش بگو دورو بر من افتابی نشه چون سایه میشم و از بین میبرمش

مهران_چشم فقط منتظر دستور شما بودم

بعد گفتن حرفش از بوتیک خارج میشه و من میمونم و با دنیایی پراز اندوه وحسرت بعضی وقتی فکر میکنم چرا مامان منم باخودش نبردو منو با کلی گرگ دو و برم تنهام گزاشت ...
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
امیر☆☆☆



_نمی دونم باید چیکار کنم

پرویز _از دختره برام بگو

_دختر خوبیه مشکلش فقط همون داداش هست

پرویز روی صندلیش تکانی خورد دستش رو تو هم قلاب کردو گفت‌ _تاجایی که من تو رو میشناسم و با خونوادت رفت و آمد دارم تو و سهیلا نام تون رو هم بود

_درسته ولی هیچ علاقه ای به اون ندارم این یه قرار مسخرست که بين داییم و مامانم ایجاد شده به دایی هم اتمام حجت کردم که دخترش رو نمی خوام به مامانمم میگم

پرویز_توی اونو از کجا میشناسی ادم خوبیه توی چهر ماه که نمیشه ادم شناخت خیلی ها سال ها باهم زندگی میکنن همو نمیشناسن اون وقت تو توی چهار ماه ....ههه...خنده اوره تو عقلت و از بس درس خوندی از دست دادی پسر

_خودتو مسخره کن

پرویز _ببین دادش از در که اومدی تو سر در چی نوشته شده بود اگه چشمات کار بکنه نوشته بود روانپزشک من شغلم روانپزشکی هست نه موسسه رفع مشکلات خانوادگی

_من فقط ازت یه کمک می خوام و خلاص

پرویز _اگه از من می‌پرسی من میگم عاقبت خوبی نداره هم خانواده تو راضی نیست هم خانواده دختره اکثرا دختر پسرایی که بدون رضایت خانواده هاشون ازدواج میکنن زندگیشون سرپا نمیشه از من گفتن بود

_من باید فرزانه رو پیدا کنم بدونم نظر اونم همونه یا نه

پرویز _به نظرمن دیگه دنبالش نگرد برای تو چه فایده ای داره شاید این یه حکمت الهی که بگه شما به درد هم نمی خورین

_میشه نفوز بد نزنی

پرویز _باشه من لال پاشو برو وقت ویزیت منو نگیر خودم کم گرفتاری دارم تو هم روش اضافه میشی کلی گرفتاری دارم باید یکی بیاد به داد خودم برسه امروز فردا قراره بابا بشم فکرم مشغوله و استرس دارم و به کسی مثل تو نمی تونم کمکی کنم

_مگه تو قراره بزایی که نگران و استرس داری به حق چیزای ندیده

پرویز_پاشو جمع کن پسر خیلی پرو شدی اصلا باید برم خونه پیش زنم

ازجام پاشدم و گفتم _من میرم ولی یه وقت دیگه بهت سر میزنم

پرویز _باشه تو فقط برو

از اتاق خارج شدم که تلفنم شروع به زنگ زدن کرد روی صفحه اسم سهیل رو میبینم و دکمه اوکی رو فشار میدم دم گوشم می‌گیرم و میگم

_بنال سهیل

سهیل _یعنی یه بار نشد من زنگ بزنم تو مثل آدمیزاد جواب بدی

_جان بفرما آقای محترم

سهیل _این شد میگم میشه با من بیای بریم خرید

_جاااان مگه تو دختری که برای یه خرید به دوستات نیاز داشته باشی خب برو از سر مغازت خریدت رو بکن و بیا دیگه اینهمه لوس بازی دیگه چیه

سهیل _برای خودم نمی خوام که برای دوست دخترم میخوام

_اون دیگه چیشد

سهیل _اون پرید این یکی دیگست جدیده دخترای امروزی که دیگه توی دوستی وفا ندارن

_باشه کجا بیام

سهیل _بیا پاساژ(..)

_باشه
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
بعد تلفنم و قطع کردم سوار ماشینم شدم و حرکت کردم به سمت خونه تا یکم استراحت کنم
بعد چند دقیقه که به خونه رسیدم از ماشین پیاده شدم کلید رو توی در چرخوندم و وارد حياط خونه شدم خونه ما یه خونه ویلایی بود زیاد بزرگ نبود ولی خوب بود
از پله ها یواشکی بالا رفتم تا با مادرم رو به رو نشم چون بیست سوالی طرح میکنه ..کجا بودی ...با کی بودی ....چرا این قدر دیر ولی متاسفانه شکست خوردم

مامان _سلام عزیزم اومدی

پوفی کشیدم و روبه مادر گفتم _سلام آره کارم زود تموم شد می خواستم یکم استراحت کنم میدونی چیه خیلی خستم قراره چند روز دیگه همراه بابا برم شرکت استرس کار تو تنم افتاده

مامان _میدونم پسرم ...میخواستم بگم زنگ بزنم داییت با سهیلا شام بیان پیشمون

_مامان تو که کار خودت رو پیش میبری دیگه چی نیازی هست از من اجازه بگیری

مامان _گفتم شاید تو خوشت نیاد که داییت بیاد

_مامان چرا باید من خوشم نیاد ناسلامتی داییم هستا بگو بیاد خوش حالم میشیم

بعد مادر با رضایت به سمت آشپز خانه رفت منم به سمت اتاق رفتم تا کمی استراحت کنم هر بار رویا رویی با سهیلا منو وادار به عذاب وجدان میکنه



دانای کل ☆☆☆

امیر با غرور کت و شلواری که پوشیده بود رو در آینه نگاهی می‌کند و عطر مخصوص تندو تلخ خودرامیزند مو هایش را یک طرفه شانه می‌زند و با یه بشکن برای خودش در آینه از اتاق خود خارج می‌شود مادرش را در حال نظافت مبل های خانه می‌بیند دور تا دور خانه را از نظر میگزراند مثل همیشه تمیز و پاکیزه وقتی خبری از پدرش نمی بیند رو به مادرش می‌گوید

امیر _مامان بابا هنوز نیومده

مادرش سر بلند می‌کند و به قامت بلند پسرش خیره می‌شود و لب می‌زند

مامان _نه پسرم کارای شرکت انگاری بهم ریخته ممکنه دیر بیاد

بعد چشمانش را ریز می‌کند و موشکافانه به پسرش می‌گوید

مامان _به سلامتی خبریه این طور تیب زدی می خوای بری بیرون

امیر لبخند مهربانی به مادرش می‌زند و می‌گوید

امیر _نه خبر خاصی نیست فقط قراره با سهیل بریم بیرون

به مادرش درباره خرید دوستش چیزی نگفت فکر کرد شاید مادرش برای این کار دوستش مسخره اش کند با خود فکر می‌کند آخه این هم دوست است که انتخاب کرده ام

مامان _باشه ولی زودی برگرد داییت رو منتظر نزار

امیر _چشم

و به سمت ورودی پا تند می‌کند بوت مشکی اش را پا می‌کند و از خانه بیرون می‌زند دستش را درون جیب شلوارش می‌برد و شماره سهیل را می‌گیرد و دم گوشش قرار می‌دهد بلاخره بعد سه بوق صدای خنده ای می‌رسد و در ادامه صدای سهیل

سهیل _جان داداش

امیر با خشم غرولندی می‌کند و می گوید

امیر_درد جان دادش مرگ جان دادش منو کاشتی خودت رفتی با دوستات پی عشق و حال

سهیل سريع می‌گوید _نه به خدا منو محمد و علی دم پاساژ منتظر تو ایم تو معلوم نیستی کدوم گوری

امیر _نگو اون دوتا شاسگول هم قراره همراهمون بیاد

سهیل _چرا اتفاقا قراره همراهمون بیاد

امیر _اه اه باشه منتظر باشین من الان خودم رو میرسونم

بعد به سرعت سوار ماشین ۲۰۶آلبالویی رنگش شد و به سمت پاساژ حرکت کرد
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
بعد از ساعتی رسید بعد از کلی احوال پرسی و تعارف کرد های سهل وارد پاساژ شدن

امیر مدتی پشت سر هم غرو لندی می کرد و یه چیزی می‌گفت

امیر _سهیل جون اون دختری که می خوای براش کادو بگیری همین به خدا خوبه بیا بریم من قراره شب داییم بیاد خونمون باید شب اونجا باشم

سهیل _اِ امیر چقدر بی حوصله ای یک زبون به دهن بگیری کارم تمومه اصلا چه غلطی کردم تورو با خودم آوردم

بعداز برسی رکال های لباس گفت _نه اینا خوب نیست حالا که قراره یه چیزی بگیرم یه چیز خوب بگیرم نظرت چیه

امیر عصبی دستی توی موهایش کشید و از بوتیک خارج شد سهیل لبخند پیروز مندانه ای زد و همراهش وارد بوتیک بعدی شدند
ولی وقتی واردشدن چشم های امیر از تعجب روی دختر مقابلش قفل شد دخترک معصومی که روی آسمان ها دنبالش می‌گشت ولی اینجا روی زمین پیدایش کرد دختر هم نگاهش را بالا آورد و نگاه متعجب همراه اندوهش را به او انداخت مدتی هم دیگر را نظاره کردند که با صدای سهیل به خودشان آمدند

سهیل _اِ فرزانه تویی اینجا چیکار میکنی دختر دیگه دانشگاه نمیای

فرزانه نگاهش را روی سهیل گردان و گفت _سلام نه دیگه ترک تحصیل کردم

سهیل_چرا؟

فرزانه _چون هزینه تحصیل و ندارم بلید کمک خرج خانوادم باشم

سهیل _اینجا کار میکنی

فرزانه دوباره نگاهش را روی امیر قفل کردو گفت _آره البته تا زمانی که کار مناسبی گیر بیارم

چقدر دل هردویشان برای یک دیگر پر مر می‌زنند که نگاهشان ثانیه ای از هم جدا نمی شوند انگاری به این وسیله می خواهند ابراز دلتنگی کنند

فرزانه متعجب گفت_چیزی مد نظرتون هست

سهیل در حال که رکال هارا نگاه می‌کرد رو به امیر گفت _امیر بیا ببین این خوبه برای ستاره

ای لعنت به سهیل این همه مدت نامی از دوست دخترش پیش امیر نیاورده بود ولی حالا کنار فرزانه نامش را گرفت و فرزانه با بد گمانی به امیر خیره می‌شود امیر چشمانش رااز عصبانیت می‌بندد و از لای دندان های چفت شده اش می‌می غرد

امیر _پسر مگه قراره برای من بخری که بپسندمش جون عمت یکیرو بردار دیگه

سهیل _خب حداقل بگو به نظرت چه رنگی رو دوست داره

امیر از تعجب به فرزانه نگاهی کرد که فرزانه را هم با قیافه تعجب و علامت سوال دید وبه سهیل گفت

امیر _سهیل تو خریدار نیستی مردمم اذیت نکن بیا برو بیرون

سهیل _باشه بابا جوش نیار اینو بر میدادم

سهیل لباس را برداشت و بعد از اینکه خرید هارا حساب کردند امیر رو به سهیل گفت _شما برید منتظر من نمونید من کاری دارم بعد میام

سهيل چشمی ریز می‌کند و موشکافانه می گوید _پس کار خودت گیر بوده هی به من سرکوفت میزدی مگه نگفتی داییت منتظره

با نگاه تندی که امیر به سهیل کرد حساب کار دستش آمد و با یک خدا حافظی بوتیک را ترک کرد

امیر نگاهش رابه دخترک در حال ور رفتن با لباس ها می اندازد وقتی فرزانه نگاه خیره اورا روی خودش احساس می‌کند سر بلند می‌کند و می‌گوید

فرزانه _کاری داری

امیر _چرا ...چرا

فرزانه _چرا دیگه دانشگاه نمیام جواب سوالت رو به سهیل دادم چون دیگه نمی تونم ادامه بدم باید کار کنم

امیر _ولی تو که رشته خودت رو دوست داشتی و می خواستی درس بخونی

فرزانه _آره ولی دیگه دوست ندارم توهم بهتره از اینجا بری وستاره رو منتظر نزاری

و دوباره شروع به تا کردن لباس های مقابلش می‌شود امیر حسودی فرزانه را متوجه می‌شود و لبخندی کنار لبش جا خوش می‌کند در حالی که گوشه لبش را می خواراند تا فرزانه متوجه لبخندش نشود می‌گوید

امیر _تو حسودیت شده

فرزانه _نه به کی منظورت رو نمی فهمم

امیر _نمی خواد خودت رو به درو دیوار بزنی میشه با هم حرف بزنیم

فرزانه_ما الان داریم چیکار میکنیم

امیر حرصی پوفی میکشید و میگوید_یه زمان مخصوص و به دوراز اینجا

فرزانه _ما دیگه حرفی برای گفتن نداریم لطفا برو بزار به کارم برسم

امير _ما ،الان منظورت از ما چیه فرزانه

ولی فرزانه بدن توجه به او به کارش ادامه م دهد امیر نفسی می گیرد و می گوید
امیر _فرزانه خودت باش نه تندیسی برای دیگران وقتی روحت رو قالب دیگران میکنی به چشمشون زیبا میشی اما اینو بدون تمام مجسمه ها در تمام زیبایی شون شکستنی اند

فرزانه _الان این حرفت رو معنی کن چون من متوجه منظورت نمیشم

امیر _نزار کسایی مثل مهران برای زندگیت تصمیم بگیرن خودت عاقلی و بالغ خودت خوب میدونی چی خوبه و چی بد

فرزانه _همیشه از کسی اندازه شعورش ازش انتظار داشته باش اینطوری کمتر عذاب میکشی

امیر _معنیش؟

فرزانه _ستاره کیه که هنوز منو دک نکردی دنبال ک.س دیگه ای را افتادی منوباش تو رو فکر میکردم آدم حسابی اون دانشگاهی مثلا من دوستت بودما

امیر _ساره دوست سهیله

فرزانه _فکر کردی من خرم باور کنم

امیر _درسته حرف حقیقت که باور کردن نداره

فرزانه _بعضی چیزا خیلی مهم تر ازدارایی هست مثل خوش بودن با چیز های ساده منم دلم رو با زندگی‌ که دارم خوش کردم توهم بهتره بری برای خودت یه راه دلخوشی پیدا کنی

امير _تو از چیزی که اعتقاد داری شجاع تری از چیزی که به نظر میرسی قوی تری از چیزی که فکر میکنم باهوش تری این حرفا یعنی چی

فرزانه _وقتی توسری خور بشی همه چی از سرت میپره حتی یادت نمیاد کی بودی و چی شدی

امیر _تونل ها ثابت کردن که حتی تو دل سنگ هم راهی برای عبور هست ما کم تر از اون نیستیم پس ناامیدی چرا

فرزانه _جدیدن میبینم شاعر هم شدی تبریک میگم ولی من کار دارم باید به کارم برسم وقتم رو نگیر

امیر _باید یه وقت ملاقات بزاری تا من برم

فرزانه _اگه مهران ببینه سر منو میبره برای ناهارش می خوره تو چی فکر کردی منو تو دردسر نداز

امیر _قرار نیست مهران چیزی بفهمه خیلی مخفیانه و کاملا نا محسوس

فرزانه _حالا برو تا بعدا
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
چون میداند فرزانه دیگر راه فرای از دستش ندارد حتی محل کارش را هم میداند برای اینکه برایش دردسر نشود با باشه ای خدا حافظی می کند و به سمت خانه می راند همین جوری هم دیر کرده باید زود خودش را برساند

بعد چند دقیقه پشت ترافیک به خانه میرسد و وارد خانه می شود

قفل در را باز می‌کند و با گرمای خانه رو به رو می‌شود از دور می‌بیند که دایی و پدرش بر روی مبلی کنار هم نشسته اند و در حال حرف‌ زدن هستند ولی خبری از سهیلا نیشت مادرش وقتی چشمش به او می افتد بلافاصله از جایش بلند می‌شود و به استقبال پسرش می آید

مامان _چرا اینقدر دیر کردی

_ببخشید کارم یکم طول کشید سهیلا نیومده

مامان _اِ وا چرا نیاد

_خب من توی جمع نمی بینم

مامان _نمیدونم تا همین چند دقیقه قبل اینجا بود ولش کن برو لباس هاتو عوض کن که شام رو بکشم

کتش را در می آورد وروی دستش میگیرد وبه سمت اتاقش حرکت کرد در را باز کرد و سهیلا را روی تخت خود دید که در از کشیده و به سقف خیره است در را آرام بست و بالای سرش ایستاد
سهیلا که متوجه او شد سريع بلند شد نشست امیر هم خونسرد به او نگاه کرد سهیلا پیش‌دستی می‌کند و بحث را باز می‌کند

سهیلا _دیر کردی فکر کردم دیگه نمیای

امیر نگاهی به مو های سهیلا کرد که آزادانه دورش ریخته بود تا جایی که یادش می آید هرگز جلوی او حجاب نداشت روی تخت کنارش می‌نشیند دستش را جلو می‌برد و در حالی که طره ای از موهایش را دور دستش می‌پیچد می گوید

امیر _مگه من به تو نگفتم دوست ندارم کسی بدون اجازه توی اتاقم باشه هوم

سهیلا سرش را زیر می اندازد و می گوید _ببخشید آخه عطر تنت رو خیلی دوست دارم دلم واسش تنگ شده بود اومده بودم قبل اومدنت رفع دلتنگی کنم

امیر _حالاشد

سهیلا _نه نشد

امیر _نظرت چیه عطر تنم رو روی تنت بزارم که دیگه دلتنگ نشی نخوای بدون اجازه وارد اتاقم بشی

سهیلا که منظور امیرا فهمید از خجالت سرش را زیر انداخت امیر لبخند موزیانه ای زد و با خود فکر کرد بد نیست یکم تفریح کند سرش را جلو می‌برد و لب هایش را رو لب هایش می‌کشد ولی بوسه ای نمی کند فقط در حد لمس لب ها
سهیلا که بی قرار شده بود چشم هایش بسته می‌شود و دست هایش را دور گردن او قلاب می‌کند
امیر اورا روی تخت می خواباند و رویش خیمه می‌زند

امیر _نمی ترسی

سهیلا _از چی

امیر _اینکه به تو دست درازی کنم و باهات رابطه برقرار کنم

سهیلا _تو این کار رو نمی کنی

امیر _اگه کردم

سهیلابرای اینکه بحث را عوض کند می گوید

سهیلا _پدر گفت بامن حرفی داری

امیر با سر تایید می کند و می‌گوید _آره ولی بزار برای بعد الانم پاشو بریم همه پایین منتظرن

بعد از روی سهیلا بلند می‌شود و لباسش را عوض می‌کند سهیلا گویا حرفی برای گفتن دارد و این از جلوی چشم امیر پنهان نمی ماند جلوی آینه از سهیلا می پرسد

امير _چیزی می خوای بگی

سهیلا _وقتی باهم ازدواج..

امیربه سمتش بر میگردد و دستش رو به معنای سکوت بالا می اورد و لب میزند _صبر کن من که گفتم منو تو به درد هم نمی خوریم اصلا اخلاق هامون سلایق مون باهم فرق میکنه عزیزم

سهیلا _ولی من تو رو دوست دارم

امیر روبه او می‌گوید _منم دوست دارم اما به عنوان دختر دایی تو رو نمی تونم به عنوان همسرم قبول کنم حالا هم به جای این حرفا بیا بریم پایین همه منتظرن
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
بعد بدون توجه از اتاق خارج می‌شود وروی مبلی کنار دایی اش میشیند می فهمد که دایی جانش توجهی به او نمی کند حتما برای قضیه دیروز است به هر حال نظر دیگران چه اهمیتی دارد

بعد چندی سهیلا را می‌بیند از اتاق بیرون می آید و روی یکی از مبل ها جا خوش می‌کند می تواند غمی که در صورت سهیلا پیدا می‌شود را ببیند با خود می اندیشد اوکه نمی خواهد با او ازدواج کند چرا پس اینهمه او را عذاب می‌دهد

با کمک سهیلا و مادرش سفره را پهن می‌کنند و سرسفره می‌نشیند امیر درحالی که غذا میخورد به فرزانه فکر می‌کند که همه قصد دارند به او بفهمانند که آنها به درد یک دیگر نمی خورند اخه چرا؟

زیر چشمی به سهیلا نگاه می‌کند که در حال غذا خوردن است اگر موضوع را به سهیلا بگوید چه واکنشی دریافت می‌کند

بعد شام که سرو شد دایی اش قصد رفتن کرد یک لحضه نگاه دایی به امیر افتاد و گفت

دایی _راجب اون مسئله زودتر اقدام کن و قائله رو خطم به خیر کن

امیر _باشه

دایی نگاهی به امیر می‌کند فکر نمی کرد که بچه خواهرش اینقدر روی تصمیمش جدی باشد بایک خداحافظی از آن ها دور می‌شود



فرزانه ☆☆☆


خسته ساعت رو نگاهی کردم که ساعت ۱۰را نشان می‌داد چشمانم را مالیدم و در دهنه رابستم اسنپی گرفتم و به سمت خانه رفتم کلید را از جیبم در آوردم تا میخواستم در را باز کنم دستی جلو آمد و در را باز کرد نگاه تعجب وارم را به سمت مهران چرخاندم

مهران _چیه گرگ دیدی

_ کمتر از اونم نیستی تو اینوقت شب بیرون چیکار میکنی

مهران _باید یکی باشه دورا دور ازت محافظت کنه

لبخندی کنار لبم جا خوش میکنه و در حالی که وارد حياط میشوم بهش میگم

_این جملت رو کنار آینه به خودت چند بار بگو تا خودت هم باورت شه من که میدونم میری با دوستات سانس و کلوپ و از این کوفتی

تنه ای به من میزنه و میگه _به تو ربطی نداره خاله سوسکه که آمار همه رو داری

_پس لطفا جلوم ادای جنتلمن ها رو در نیار که از این ادا ها زیاد دیدم حالم بهم میخوره

مهران _کسی که ندای درونی خودش رو میشنوه نیازی نیست به ندای بیرونی گوش بده پس زیاد با من یکی به دو نکن

لبخندی میزنم و درحالی که دورش میچرخم میگم

فرزانه _یه مرد عاقل همواره باید ۹چیز رو در نظر داشته باشه ۱روشن دیدن ۲خوب گوش دادن ۳اداب داشتن ۴مهربان بودن ۵راستگو بودن ۶انجام وظیفه ۷پرسید هنگام تردید ۸خودشو از خشم دور نگه داره ۹عادل و منصف بودن که البته تو هیچ کدوم از اینا رو نداری و بویی از مردانگی و غیرت نبردی بی غیرت

مهران با خشم به سمتم میاد و سوزش بدی تو ی صورتم ایجاد میشه و همواره صدای دست زدن سرم را بالا میارم تا ببینم که داره دست میزنه که با پدر روبه رو میشم و کنارش بی‌بی رو میبینم که حتم دارم اون پدر رو خبر کرده تا ببینه بچش چه معرکه ای راه انداخته

پدر_آفرین با سیلی زدن توصورت خواهر کوچیکت بزرگیت رو ثابت کردی

بغض بدی تو گلوم گیر کرد

پدر_احمق من تابحال با خواهرم با صدای بلند حرف نزدم بعد تو خواهرت رو میزنی
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
مهران بی توجه به پدر رو به آسمون میگه _هیچ کسی دوست نداره خواهرش رو بزنه مگر اینکه خواهر احترام برادرش رو نگه نداره و زبون درازی کنه

پدر دستش رو تو هوا تکون دادو گفت _نه اون به تو بی احترامی نکرد فقط خود واقعی تو نشونت داد اون نمی دونست تو اینقدر از خود واقعیت بدت میاد

بعد مدتی لب زدم _پدر مهران هرشب با دوستاش کلوپ و سانس میره همه پولاش هم اونجا خرج میکنه اگه ما زندگی مون توش هیج پیشرفتی نیست به خاطر ولخرجی های این شازدست

پدر _آره دخترم می دونم پسره هزاره اگه برای خودش کار می‌کرد الان کفشش از طلا بود *

مهران _آه چه پدر و دختر مهربونی که به فکر خونوادن حالم بهم خورد از این اداها در نیارین که خودم ختم‌ روزگارم لعنت به من هرچی کمکی که به شما ها کردم لعنت به آدمایی که هرچقدر هم خوب باشی اونجایی رو یادشون میاد که بد بودی
تقصیر خودتون بود من که پیش کریم داد شغل خوبی داشتم اصلا چرا اومدیم ایران هوم؟

___________________________________________________

اگه پسر هزاره برای خودش کار می‌کرد الان کفشش از طلا بود یک ضرب‌المثل افغانی هست به معنی اگه کسی برای خودش یا خانوادش از ته دل کاری انجام می‌داد الان کفش از طلا بود چون بعضی ها یی هستن که برای خوش گذرانی و لذت از زندگی به فکر توشه و پول برای دنیایی خود نیستن





پدر _پسر من نمی دونم تو چه مرگت هست گفتی فرزانه میره دانشگاه هوایی میشه فلان میشه بهمان میشه پشمدان میشه گفتم چیکارکنم گفتی از دانشگاه بیرونش بیاریم گفتم باشه گفتی از دوستت بدهکاری باید پولشو بدی فرزانه رو بفرستیم براش کار کنه گفتم باشه دیگه چی می خوای

فرزانه _پدر چی دارین میگین یعنی من و قربانی خواسته هاتون....

دیگه ادامه ندادم و دستم رو جلوی دهانم گرفتم و هاج و واج به پدر و مهران نگاه کردم و ناخواسته قطره اشکی از گوشه چشمم پایین چکید باورم نمی شه مهران برای دادن بدهکاریش منو پیش دوست هیزش فرستاده تا براش مفت و مجانی کار کنم و بد تر از اون اینکه پدر هم شریک این کثیف کاری مهران شده

پدر دست را بالا گرفت و گفت _اشتباه نکن دخترم من اگه کاری یا حرفی زدم فقط برای محافظت از خودت بوده

یهو بعداز حجم این همه شوک جیغ خیره کننده ای کشیدم و همراهش لب زدم _چرا همش هر کاری رو برای خودتون انجام میدین و میندازین گردن من برای محافظت از من لعنت به من که هرچی بلا سرم میاد همش برای محافظت از خودم هست لعنت به من انشالله بمیرم تا نخواین هر کار اشتباهی رو انجام بدین برای محافظت از من

بی بی _ای چی حرفیه میزنی او دختر (این چه حرفیه میزنی دخترم)

بازانو روی زمین آسفالت حياط خونمون فرود میام و پام رو چنگ میگیرم اشک هام بی مهاباد شروع میکنه به ریختن

مهران _ببین چه معرکه مظلومیتی راه انداخته همش تقصیر خودته که پسره بدرد نخور رو دنبال خودت ریسه کردی آدمو مجبور به چه کار هایی میکنی

سرم رو بلند میکنم و تو چشمای مهران زل میزنم و با نفرت لب میزنم تا در اعماق وجودش نفوز کنه

_در مورد امیر درست حرف بزن یک نفر مثل تو به ۱۰۰جوراب پای اون نمی ارزی

مهران با فکی قفل شده به سمتم هجوم میاره که پدر هولو ولا میاد و جلوی مهران رو میگیره و میانجی گری میکنه

مهران _پدر ولم کن بزار این دختره چشم دریده رو آدم کنم بزار برم جنازش رو تحویل او پدر سگ بدم تا بفهمه دنیا دست کیه دختره عوضی

پدر _مهران اون الان به خاطر موقیعتش عصبی هست و این حرف رو زد تو به دل نگیر

همین جور که مهران تقلا می‌کرد تا از زیر دست پدر در برود و به سمت من هجوم بیاورد به سمت بی‌بی نگاهی کرد و همانی که منظورش من هستم میگه

پدر _بی‌بی اونجا واینستا بیا فرزانه رو ببر اتاقش حالش خوب نیست داره هزیون میگه این بچه رو وحشی میکنه

همین جور که بی‌بی کمکم میکنه تا ببرتم دادو فریاد می زنم و میگم

_متنفرم از مردایی که بخاطر بی غیرتیشون ناموس شون رو میفروشن متنفرم مهران ازت متنفرم که حتی من نفروختی و به حراج گذاشتی

مهران _خفه شو پدرسگ تا نیومدم اون زبون کثیفت رو از حلقوم بیرو نیوردم

پدر_بی‌بی چرا وایستادی ببرش تا شر درست نکرده

بی‌بی با تقلای بیشتر منو کشان کشان می‌برد

بازاری میگفتم _ازت متنفرم تا عمر دارم نمی بخشمت



**********
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
صبح با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم و دستم رو روی صورتم کشیدم که با دردی کرد جيغ خفه ای کشیدم و هرچی فحش بود نثار روح مهران کردم پتو رو کنار زدم و کنار آینه ایستادم و به صورت کبودم نگاه کردم آخه یه مرد چه قدر میتونه ضربه دستش سنگین باشه

با به یاد آوردن ظلمی که مهران در حقم کرد اشک گوشه چشمم جمع شد فرقی نمی کنه ۲۰ساله باشی یا ۸۰ساله هرکس یادگیری رو متوقف کنه پیر خواهد شد هرکسی پیوسته بیاموزد جوان خواهد ماند مهم ترین چیز در زندگی جوان نگه داشتن ذهن هست

ولی من نتونستم درسم رو ادامه بدم و شکست خوردم من همیشه برای بهتر زندگی کردن شکست خوردم
اگه با این سرو صورت کبود برم سر کارم سوژه مهمی میشم برای مشتری ها پس تصمیم میگیرم تا چند روزی تا زخم صورتم خوب بشه فعلا سر کارم نرم
موهام رو محکم بالای سرم میبندم و به سمت ورودی اتاقم میرم در را باز میکنم و بیرون میام می خوام رد بشم که یه نگاهی به اتاق مهرام میکنم که درش نیمه بازه و آقا با دهان باز خواب رفته‌ ای انشالله به خواب ابدی بری تامن از شرت راحت شم و مجبور نشم باخودم بار بدبختی رو بکشم
سرم رو تکون میدم تا این حجم از افکار از سرم بپره و به سمت آشپز خانه میرم و بی بی رو درحال درست کردن غذا میبینم و میگم

_بی بی اول صبحی غذا داری درست میکنی

بی بی _اول صبحی کودومه برو یک نیگا دَ ساعت کو چاشت روزه (اول صبحی کدومه برو یه نگاه به ساعت کن ضهر شده)

با نگاه کردن ساعت همانا و ساعت ۱۱همانا با کف دست به صورتم زدم و گفتم _چقدر خوابالو شدم بابا کو

بی‌بی _رفته خانه تاج مامد تا بیبینتش(رفته خانه تاج محمد تا ببینتش)

سری تکان میدم و پس به سمت اتاقم میرم و روی رخت خوابم دراز میکشم و با تلفنم ور میرم




امیر ☆☆☆



دوباره مثل دانشگاه چند روزی میشد که دیگه سر کارش نمیومد این دختر چقدر سرتق و لجباز هست هروقت میگم با هم حرف بزنیم این غیبش میزنه آه فکر کنم نیاز دارم با کسی حرف بزنم
تلفنم رو بیرون میارم و شماره پرویز روی میگیرم

پرویز _بله

_سلام مطبی

پرویز _آره

_صبر کن کارت دارم آلان میام پیشت

پرویز _من گفتم این مارموز الکی زنگ نمی زنه و احوالات نمی پرسه مگر اینکه کار خودش گیر باشه حالا چی شده

_وقتی اومدم بهت میگم

پرویز _باشه فعلا ویزیت دارم بعدا حرف میزنیم

وقتی تلفن قطع شد کنار صندلی شاگرد انداختم نگاهی به پاساژ کردم و به سمت مطب پرویز راه افتادم
وقتی رسیدم پیاده شدم و وارد ساختمون شدم دکمه آسانسور رو روی طبقه ۵کلیک کردم و منتظر موندم تا آسانسور بایسته
وقتی ایستاد پایین آمدم و به منشی گفتم

_با آقای دکتر پرویز مشکاتیان کار دارم

منشی _وقت قبلی دارین

_نه

منشی _پس صبر کنین مریض بیاد بیرون بعد میتونین برین داخل
یک نیم ساعتی موندم که پرویز همراه خانومی بیرون اومدو داشت بهش سفارش میکرد

پرویز _ببینید شما بهتره اینقدر سخت گیر نباشین شما احتمالا یک توهم ذهنی دارین و برای خودتون داستان سازی میکنین من خودم شخصا با همسرتون صحبت کردم و فهمیدم مشکلی از ایشون نیست بهتره شما هم کمی با همسرتون مدارا کنید تا اوقات تلخی ایجاد نشه حالا هم می تونید برید
با رفتن خانمه از جا بلند شدم و به سمتش رفتم و همینجور صدام رو زنانه کردم و گفتم

_ببخشيد آقای دکتر زنم منو میزنه

پرویز هم دستش رو به معنای تسلیم بالا آورد و گفت _شرمنده دراین مورد نمی تونم کاری بکنم
سلقمه ای به بازوش زدم ودیونه ای نثارش کردم اون هم دستش رو روی کمرم گزاشت و به داخل راهنماییم کرد
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
روی یکی از مبل ها نشستم اون هم همین طور که میزش رو دور می‌زد تا روش بشینه ميگه

پرویز _داداش کی با دینامیت برجکت رو خراب کرده که این طور دمقی

_پرویز دارم دیونه میشم روزام تکراری شده و خسته کننده

پرویز _چرا چی شده حرف بزن تا بتونم مشکلت رو حل کنم

_فرزانه رو پیدا کردم ولی حاضر نیست بامن حرف بزنه

پرویز چشم هایش را با دو انگشت مالش می‌ده و میگه _باز حرفای تکراری باز حرص خوردن های من باز کابوس های ترسناک هرشبم آخه پسر چرا نمی خوای بفهمی اون قیدت رو زده دیگه دنبالش نگرد هم خودت رو خسته کردی هم منو دیونه ولکن بابا خوشت میاد

با تعجب نگاهش میکنم و میگم _پرویز می خوام بدونم اگه توهم این مشکل رو داشتی اینو میگفتی

پرویز _داداش من از این دیونه بازی ها در نمیارم مگه مغز خر بلا نسبت جونم خوردم

_حالا تو فرض کن

پرویز _خدارو شکر حتی نمی تونم تو ذهنم فرضش کنم آخه من نمی دونم تو با اون دختر دایی به چشم خواهری خوشگلی داری چرا چسبیدی به یه دختر افغانی چشم بادومی

من با آرامش به حرفاش گوش می‌کنم و سر تکان میدم و حرفش رو تایید می کنم

پرویز _ببین بخدا گناه داره دختر بیچاره که بخوای دلش رو بشکنی من میگم قشنگ بزار تو دلت جا باز کنه به فکر زندگیت باش اینا اگه عقل داشتن که کشورشون دست طالبان نمی‌افتاد

_پرویز در مورد افغانی ها درست حرف بزن درضمن چون میدونم که مامانم از قضیه فرزانه خبر نداره چیزی نمیگم مگرنه فکر میکردم که بهت پول میده تا منو منصرف کنی

پرویز _خب خداروشکر که حداقل اینجاش رو فکر میکنی راستی چه‌طور می خوای به سهیلا بگی نمی خوایش

_نمی دونم خیلی وابسطم شده همش برای خودش خيال پلو میزنه برای ازدواج
چشمام رو میبندم و میگم
_نمی تونم تصور کنم وقتی بهش بگم چه حالی پیدا میکنه من دوسش دارم ولی به عنوان دختر دایی وقتی بهش بگم حتما ازش معذرت خواهی میکنم

وقتی از پرویز صدایی نمیاد چشمام رو باز میکنم و میبینم داره با گوشیش پیام میده و لب خند میزنه

_پرویز

پرويز _جانم

_چی شده

پرويز _هیچی خانمم پیام داده بچم شرشره دستش میگیره و تکون میده

_چرا دروغ می‌گی همین چند روز پیش بچت به دنیا اومد چه طور بعد چند.روز نشده شر شره دستش میگیره درضمن من داشتم باهات حرف میزدما

پرویز _اوم میدونی چیه من نمی تونم برای تو کاری کنم مرغت کلا فلجه بهتره بری چون من جایی کار دارم

با دندان قروچه ای از جام بلند میشم و از اتاق بیرون زدم منو باش دارم از کی مشورت میگیرم در ماشین رو باز میکنم و سوار میشم و به سمت مقصدی نامعلوم شروع میکنم به رانندگی آهنگ رو پلی میکنم و با دستم روی فرمون ضرب میگیرم صدای احمد اسلو توی ماشین فضا رو خیلی احساسی میکنه پس ضبط رو خاموش میکنم و سرم رو سمت ماشین چرخوندم که با دیدن فرزانه داشت از سوپری بیرون میومد چشمام گرد شد سريع ماشین رو ایست کردم دیدم دستش یک سری مخلفات بود در ماشین رو باز کردم و به سمتش دویدم
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
اونم با دیدنم که داشتم سمتش می دویدم شروع میکنه به دویدن حالا هی من میگم وایستا اون گوش نمی کنه سرعتم رو سریع تر میکنم و از شونش میگیرم و مجبورش میکنم بایسته و بهش میگم

_فرزانه داری چی کار میکنی آبرومون رفت به خدا صبر کن

فرزانه با سرعت آب دهانش رو قورت میده و با صورت بهت زده منو نگاه میکنه بعد با تت‌ پت میگه

فرزانه _چرا هی من هر جا میرم تو پیدات میشه منو تعقیب میکنی

_نه به خدا

فرزانه _پس چی جوری منو پیدا میکنی

چشمام رو از خشم میبندم و میگم _داشتم از اینجا رد میشدم که تورو دیدم توی لجوج یک دنده رو دیدم آخه چرا با خودمون این کار رو میکنی فرزانه ها

فرزانه _جواب منو بده دست پیش میگیری که پس نیوفتی

با کمال تعجب چشمام میخ کنار صورتش میشه که جای یه رده از انگشت روی صورتش خود نمایی میکنه دستم رو جلو میبرم که بهش دست بزنم که فرزانه با یه پس دست دستم رو عقب میفرسته و میگه

فرزانه _چی کار میکنی

_صورتت چی شده

شالش رو جلو تر میکشه و صورتش رو مخالف میکنه و به خیابون نگاه میکنه که نتونم جای کبودی رو ببینم

فرزانه _به تو ربطی نداره حالا راه تو بکش و برو

_کی روت دست بلند کرده

فرزانه _هیشکی

_سر هیشکی صورتت این جوری شده

بعداز کمی مکس کردن میگم _مهران زدت

فرزانه _نه هواسم نبود خوردم به دیوار

_اها نمی دونستم دیوار زدتت یا شاید بهتره بگم که مهران به دیوار گفته تورو بزنه

فرزانه با قیافه ای بی خیال که یعنی اصلا برام اهمیتی نداره روش رو بر میگردونه تا بره که بازوش رو اسیر دستام میکنم به دستم که بازوش رو گرفتم نگاه میکنه و میگه

فرزانه _ول کن

_نه ول نمیکنم که ول کنم و مثل دفعه بعد غیبت بزنه کورخوندی این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست

بعد از بازوش میگیرم و تا سمت ماشین کشون کشون میبرم بادستاش تقلا می‌کرد که بازوش رو از دستم خطا بده ولی اگه اون لجبازه من از اون بدترم که یهو دستم رو میکشه که همراهش صورتم رو هم به سمتش میبرم که میبینم قیافه مظلومی به خودش گرفته ای کلک وقتی میبینه نمی تونه کاری بکنه این روش رو میبینم ولی این دختر تخس کجا و اون دختر مضلوم کجا ولی قیافه مظلومش رو بیشتر دوست دارم اخمام رو تو هم میکنم تا یکم بترسونمش

_راه بیوفت چرا هی جفتک میپرونی

فرزانه _این ها رو باید به بی‌بی برسونم لطفا بزار برم

به دستش نگاه میکنم که پلاستیکی تو دستش هست و کلی هم خرت و پرت دوباره نگاهش میکنم و همین جور میکشونمش میگم

_سر راهمون بهش میدیم حالا راه بیوفت

فرزانه _مهران میدونه من خونم اگه بیاد ببینه من نیستم شر میشه برام

_اون حالا حالا ها نمیاد

دست به کمر گفت _تو از کجا میدونی

_مگه اون بنایی کار نمی کنه

فرزانه _خب

_خب تا شب بر نمی گرده دیگه ره بیوفت تا دیر نشده و مچمون رو نگرفته فکر کنم خانوادگی یه تخته تون کمه

فرزانه _تو مهران روهم تعقیب میکنی

_نه

فرزانه _پس آمارش رو از کجا داری
 
بالا پایین