جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [افق های مستور] اثر «ریحانه علیزاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Rehana 19 با نام [افق های مستور] اثر «ریحانه علیزاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,396 بازدید, 64 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [افق های مستور] اثر «ریحانه علیزاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Rehana 19
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rehana 19
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
فرزانه ☆☆☆





خواب آلود چشمام رو مالش دادم و نگاهی گیج به دورو برم انداختم دوباره لحاف رو بغل زدم و خوابیدم که در با تیکی باز شد و ادامش صدای خاتون
ای لعنت به هرچه آدم مردم آزاری که موقع خواب دیگران آلارم بیدار شدن میشن

خاتون _وای دختر بلند شو همه سر میز صبحانه منتظرتن

از لای چشمام نگاهی به خاتون میکنم و میگم _اگه منظورت مهران و باباست که اونا همیشه بدون من صبحانه میخورن و منتظر من نمیمونن

خاتون _نه آقا کریم داد هم سرمیز هست

با جستی طاق باز میخوابم و با خرسندی لب میزنم _چه بهتر بزار اینقدر منتظر بمونن که زیر پاشون علف سبز شه

بابا_فرزانه دخترم بچه نشو بیا پایین

با صدای بابا یهو راست میشم و سرجام میشینم و لاخه ای از موهام رو پشت گوشم میندازم و میگم

_شما کی اومدین ؟لازم نبود زحمت بکشین به من میگفتین خودم خدمت تون می‌رسیدم

بابا_ لازم نیست این اداهای لوس بازی رو در بیاری زودی بیا پایین

بعد رفتن بابا پریدم و جلوی آینه تکه تکه شده خودم رو نگاهی کردم دیشب چه صحرای محشری بود تکه های اینه تا زیر تختم رفته بود یادم باشه بعد صبحانه به بابا بگم که یکی رو بیاره این آینه رو درست کنه موهام رو آزادانه رها کردم و پایین رفتم
با ورودم داخل سالن نگاه هرسه شون به من دوختن منم جلو رفتم و روبه کریم داد با حرص گفتم

_چیه خوشگل ندیدی ؟چشاتو درويش کن مثلا داری به ناموس مردم نگاه میکنی

بابا_فرزانه ...زبون درازی بسه بشین سرجات

با این حرف بابا کریم داد قه قهه ای سرداد و سرخوش مشغول خوردن شد منم با غیظ رو بهش گفتم

_رو آب بخند چرا میخندی

مهران _فرزانه یک بارم که شده آروم...

کریم داد دستش رو به معنای سکوت بالا آورد که مهران حرفش رو خورد بعد دوباره با اون چشای فوق العاده گیراش نگاهش رو به من دوخت با لذت دستش رو زیر چونش زد و بالبخند گفت

کریم داد _ با این رنگ لباسی که پوشیدی و اومدی اول صبحی پاچه منو میگیری خیلی بامزه بود برای همین خندم گرفت

به خودم توجه کردم که یه پانچ آبی با یه شلوار عروسکی یاسی

کریم داد _تو خسته نمیشی اینقدر به پرو پای من میپیچی

_الان منو با سگ برابر کردی

کریم داد _نه

_این که میگی پاچه میگیری یعنی سگ...فقط یه سگ پاچه میگیره

بابا_دخترم خوب نیست سر سفره صحبت کنی

تکه نونی از جلوم کندم و خوردم با نگاه خیره کسی سرم رو بالا آوردم و مهران رو دیدم که با چشم و ابرو اشاره می‌کرد که معذرت خواهی کنم منم درقبالش با چشم و ابرو میگفتم که نمیخوام اینقدر این کارو ادامه دادیم که آخر سر مهران کار رو یک سره کرد

مهران _کریم داد

کریم داد _جان

مهران _فرزانه انگاری میخواست یه چیزی راجب دیشب بگه مگه نه

_ نه من چیزی برای گفتن ندارم شاید توهمی شدی

مهران با دندان قروچه ای گفت_مطمئنی نداری ولی دیشب به من قول دادی

شونه ای بالا انداختم و گفتم_من که چیزی از قول و قراری که میگی یادم نمیاد

مهران _فرزانه تو دیشب ...

با ضربه محکمی که کريم داد با کف دستش روی میز زد نگاه هردومون روش نشست

کریم داد _خجالت بکشید شما دیگه بزرگ شدین این دهن کجی هایی که بهم میکنین مال بچه هاست اگه احترام بزرگتون که پدرتون میشه رو نگه نمیدارین حداقل احترام مهمونتون که منم نگه دارین

از سرمیز بلند شدم که ناگهان بابا گفت_کجا دخترم تو که چیزی نخوردی

_ممنون صرف شد شما هم به مهمونتون برسید من جایی میخوام برم لطفا سوئیچ

این حرف رو طعنه به کریم داد گفتم دستم رو دراز کردم تا باباجان لطف کنن سوئیچ رو دراختیارم بزاره

بابا _به سلامتی اونوقت کجا

_یه گشتی به اطراف میزنم و برمیگردم

بابا _به رحمت میسپارم برسونتت

_خودم میرم

بابا_گفتم که ...به رحمت....میسپارم برسونتت حالا هم برو آماده شو
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
با این حرفش رسما اعلام کرد که هنوز به من شک داره و فکر میکنه که قصد فرار دارم مهران و کریم داد هم که اصلا خودشون رو نخاروندن صدایی ازشون در نیاد اصلا لام تا کام حرفی ازشون در نیومد منم دیگه اصراری بر این کار نکردم و به سرعت خودم رو به اتاقم رسوندم

درکمد رو هول هولکی باز کردم و مانتو مو بیرون آوردم باید هرچه زودتر تر شرم رو کم کنم تا اون غول بی سرو پا نیومده لباسم رو پوشیدم و کیفم رو سرشونم گذاشتم و تا خواستم گرد کنم مهران رو تو چهار چوب در دیدم هردو دستش رو بند چهار چوب کرده بود و خیره به من شده بود

_برو کنار میخوام برم

مهران _اِ نه من میخوام اینجا بمونم بیکارم اومدم تو توروببینم

_ برو کنار تا جيغ نزدم امروز مثل دیشب نیست که هر غلطی دلت خواست بکنی ...ب بروکنار

مهران _واقعا خب پس داد بزن معطل چیی...کجا میخوای بری

_ روحم درآرامش نیست میخوام برم سرقبرم توهم بامن میای

مهران _ببین...

بابا _فرزانه زود باش رحمت و منتظر نزار

با حرف بابا مهران حرفش نصفه موند از حرصی که میخورد سینش بالا پایین میشد چند لحظه بعد دستش رو پایین آورد و راه رو برام باز کرد منم از فرصتم استفاده کردم و سریع سمت حیاط رفتم و سوار ماشین شدم با سوار شدن رحمت توی ماشین نفسم رو خالی کردم و با خيالی آسوده از پنجره ماشین به بیرون خیره شدم
توی مسیر رحمت از آینه ماشین نگاهی به من کرد و گفت

رحمت _کجا میخواین برین خانم

همين طور که حواسم به سمت پنجره ماشین بود و بیرون رو نگاه میکردم گفتم

_میخوام برم سرقبر مادرم

از سر راهم هم گلاب و گل تازه خریدم تا برای مادرم ببرم خیلی وقتی میشه که سر قبر مادرم نرفتم باید یه عرض خدمتی بهش بکنم
رحمت محض رسیدنمون ماشین رو گوشه ای پارک میکنه روبه من میگه _رسیدیم شما برید من اینجا حواسم بهتون هست مزاحم نمیشم

با سر تایید میکنم و از ماشین پیاده میشم از محض ورودم به قبرستان قطعه هارو شماردم و قبر مامانم رو پیدا کردم لبخند محوی صورتم رو پوشوند و کنارش زانو زدم


دستم رو روی اسمش کشیدن فاطمه سروری فرزند محمد علی گلاب رو بیرون آوردم و بعد باز کردن درش روی قبر ریختم تا خاک هایی که سال ها روش نشسته رو پاک کنم و آروم آروم گل هارو روی قبرش پر پر میکردم بغض عجیبی تو درونم حس میکردم باید حرف بزنم...باید حرف بزنم تا آروم شم

_مامان من اومدم ببین دخترت اومده متأسفم که قول دادم بیام وخیلی دیر اومدم ولی اومدم ...مادر دلم برات تنگ شده برگرد و منم باخودت ببر خسته شدم ...خسته شدم از این دنیای فانی از دنیایی که برای منافع خودشون کاری میکنن و به تو میگن برو غاز بچرون از دنیایی که تا زمانی که براشون سودی داشته باشه دوست دارن و به فکرت هستن

مامان مهران این روزها رفتارش خیلی بامن بد شده نمی دونم باید چیکار کنم همش زیر سر کریم داد هست اون میخواد به وسیله برادرم از من انتقام بگیره ولی من نمیزارم مامان بهت قول می دم قول میدم هرجوری هم که شده نابودش کنم

متوجه اشک هایی شدم که از چشمم می اومد دستی زیرش کشیدم که مردی از کنارم رد شد و کاغذی رو که تا کرده بود رو سمتم پرت کرد و بدون هیچ رفتار دیگه ای از اونجا دور شد آب دهنم رو قورت دادم و پشتم رو یه نگاهی کردم ببینم رحمت کجاست و متوجه اون مرد شد یا نه
رحمت داشت باتلفنش حرف می‌زد دوباره رو میگیرم و به کاغذ خیره میشم با دست هایی لرزان کاغذ رو تو مشتم میگیرم و آروم بازش میکنم و با دقت شروع میکنم به خوندنش

_اگه میخوای از اینجا بری اگه میخوای انتقام بگیری اگه میخوای خودت رو و خونوادت رو نجات بدی باید بیای به این آدرس هواست باشه نخوای به کسی خبر بدی یا کسی رو دنبال خودت ریسه کنی مگر نه بد میبینی
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
در ادامش آدرس اون مکان رو زیرش نوشته شده بود باید یه جوری این پسره رحمت رو اسکول کنم و در برم خودم رو جم و جور میکنم و پا میشم
به سمت رحمت قدم تند میکنم و روبهش میگم

_میخوام برم خونه سوار شو

رحمت که انگاری جا خورده بود با صورتی مبهوت گفت_اوم خانم مطمئن هستین میخواین برین

_آره چه طور

رحمت _آخه تازه اومدیم تو این زمان حتی نمیشه فاتحه خوند

من همیشه تو پنهون کاری خیلی بد بودم برای همین هول شدم و شمرده شمرده گفتم_اِ راستش حالم خوب نیست باید برگردم خونه

فکر کنم با این حرفم هم هنوز قانع نشده بود ولی تایید کرد و ماشین رو حرکت داد .در طول مسیر نقشه ای به ذهنم زد پس دست به کار شدم

_رحمت همین گوشه نگه دار میخوام برم داروخانه

رحمت _نه زحمت نکشید به من بگید خودم میرم براتون میگیرم

لبخند خبیثی روی لبم نشست و با سرخوشی گفتم _یه مسکن میخوام ویه آنتی بیوتیک

وقتی رحمت رفت سمت داروخانه منم پیاده شدم و سر جای راننده نشستم و با تمام سرعت پام رو روی پدال گاز گرفتم و از اون محوطه دور شدم همون لحظه که متوجه شدم کسی دنبالم نیست به سمت آدرسی که بود رفتم مسیرش خیلی ترسناک بود بیشتر شبيه مخروبه یا نه یه ساختمان های نیمه کاره بود چون درصد خرابی های ساختمان ها زیاد بود از اون جلو تر نرفتم و از ماشین پیاده شدم و سعی بر این کردم که بقیه راه رو پیاده برم که با صدایی ایست غریبه ای وایستادم و در جایم خشکم زد حس کردم چیزی پشتم گذاشته شد

از این صحنه ها تو فیلم ها زیاد دیدم که پشتش اسلحه میگیرن تا دست از پا خطا نکنه با صداش به خودم اومدم

غریبه _برگرد

آروم و آهسته برگشتم و باهاش چشم تو چشم شدم که به طرفم اسلحه گرفته بود صورتش رو کامل پوشونده بود و فقط دوتا چشم و دهن معلوم بود با صدایی که خودم هم به زور می‌شنیدم گفتم

_ب..به من ...گفته بودید بیام اینجا تا ...

نزاشت بیشتر از این حرفم رو ادامه بدم و سریع وسط حرفم پرید

غریبه _آره رئیس مون منتظرت هست دنبالم بیا

و گرد کردو به سمت یکی از همون ساختمان ها رفت منم از پشتش مطیع به همون سمت رفتم‌ از بیرون نمای ساختمان انگار که در حال ساخته ولی از داخل انگاری این خونه ای که سال هاست که سوخته چهار چوب هایی که در و پنجره نداشتن وسایل خونه ای که سوخته و کلی خرت و پرت دیگه

غریبه _از این طرف

سمت پله هایی که اشاره کرد رفتم پله هاش خیلی زیاد بود طوری که به نفس زدن افتادم
به طبقه آخر که رسیدیم دوباره نگاهی به دورو برم کردم که مثل طبقه اول بود همه جا سوخته بود و بوی بدی می‌داد جلوی دماغم رو گرفتم

غریبه _قربان آوردمش

پسر مخفی داستان _تو میتونی بری

نگاهم افتاد به یه پسر که پشت به من از پنجره بیرون رو نگاه می‌کرد با رفتن اون مرد مسلح پسر هم برگشت و نگاهش رو داد به من حالا بهتر میشد دیدش یه کت چهار جیب با شلوار لی پاره پاره پوشیده بود موهاش هام زرد بود و عینک دودی زده بود با دست اشاره کرد به تک صندلی که وسط سالن بود و گفت

پسر مخفی داستان _میتونی بشینی حرفام طولانیه ممکنه خسته بشی

به حرفش گوش کردم و روی همون صندلی نشستم اولش فکر کردم میخوان بلا ملا سرم بیارن ولی با خودم فکر کردم اینا کی میتونه باشه که اطلاعات زندگیم رو دارن
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
پسر دست به سی*ن*ه رو به رو وایستاد و گفت _خب از کجا شروع کنیم

_از ...از اینکه تو چه طور منو میشناسی

بشکنی روی هوا زد و گفت_ خوبه ...از همین جا شروع میکنیم

با قدم هایی آرام دور صندلی که من نشسته‌ بودم می چرخید از لحجه ای که داشت معلوم بود که اهل افغانستان نیست

پسر مخفی داستان _ من تو رو از طریق کریم داد شناختم عکست رو نشونم داده بود اوم فکر کنم ۱۰سال پیش بود ...مگه نه

با چشم هایی گرد شده نگاهم رو به پسری دادم که لبخند پیروزی روی لبش نقش بسته بود تا میخواستم لب باز کنم دستش رو به معنای سکوت بالا آورد و گفت

پسر مخفی داستان _حرفم تموم نشده به تو یک فرصت دادم که اولین سوالت رو بپرسی ولی الان باید فقط زبون به دهن بگیری و به حرف هایی که میزنم گوش کنی شاید به دردت خورد
من اولین بار تورو توی عکس دیدم از طريق کریم داد من و اون باهم شریک بودیم ...

_شریک کار های کثیف مثل آدم کشی

پسر مخفی داستان _آره...شریک آدم کشی و کارای کثیف ولی تموم ماجرا تا اینجا ختم نمیشه اون میخواست سر من زرنگی در بیاره منو میخواست گیر پلیس بندازه ولی من با یه لگد زدم زیر همه کاسه کوزه هاش مدارکی رو به دست آوردم و یه جوری رسوندمش دست پلیس اونم الان در به در دنبالش میگرده می خواد پیداش کنه

_الان از من چه کاری ساختست از من چی میخوای می خوای به تو کمک کنم تا گیر پلیسش بدم واقعا فکر کردی من این کار رو برات میکنم یعنی واقعا فکر کردی من به پسر عموم پشت میکنم و میام به تویی که غریبه ای کمک میکنم اوم

پسر مخفی داستان _ مگه تو الان برای چی اینجایی؟من تو نامه ای که برات نوشتم چی خوندی ؟

_تو اهل افغانستان نیستی ...تو لحجه داری اگه میخوای به ادامه مکالمه با تو تن بدم باید عینکت رو برداری

قدمی از من دور شد و عینکش رو برداشت و به من نگاه کرد درست حدس زده بودم چشم هاش عسلی بود

پسر مخفی داستان _از اونیکه فکر میکردم زرنگ تری درسته من اهل لوبوسکی لهستانم اصالتم لهستانیه ولی کار و زندگیم اینجاست

_چرا چون میتونی راحت تر زندگی کنی

پسر مخفی داستان _نه چون راحت تر میشه توش خلاف کرد

_حرفت رو روک و پوست کنده بگو از من چی میخوای

پسر مخفی داستان _ازت میخوام باهام هم کاری کنی

_که بتونی بکشیش

پسر مخفی داستان _نه تا بتونم انتقامم رو ازش بگیرم و به تو کمک کنم

_انتقام چی داری از چی حرف میزنی چرا هر کسی کاری میخواد انجام بده تهش به انتقام و انتقامگیری خطم میشه

پسر مخفی داستان _اینجاش دیگه به تو مربوط نمیشه دختر خانم

_پس از من هم توقع همکاری نداشته باش

از جام بلند شدم که برم که گفت _مطمئنی

_از چی

پسر مخفی داستان _از اینکه می خوای بری چون اگه مسئله اینطور باشه باید باهام تصفیه حساب کنی بعد بری

نزاشت بیشتر از این فکر کنم و سریع بند مچم رو گرفت و به سمت لبه پنجره ای که استاده بود برد و با انگشت پایین رو نشون داد

پسر مخفی داستان _به نظرت این ساختمون چند طبقه هست

با تپه پته گفتم _نمی...دونم ...چرا از من ...می‌پرسی

پسر مخفی داستان _ فکر کنم اونقدری هست که تو رو یک راست پیش مادرت بفرسته اگه از این پایین بیوفتی ازت چی میمونه؟چه بلایی سر پدر و برادرت یا همین طور امیر صولتی میاد

با نام بردن امیر رنگ از رخم پرید که چه طور اونو میشناسه فکر کنم حرفم رو از صورتم خوند چون جواب داد
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
پسر مخفی داستان _دوستش داری مگه نه خب این بهترین فرصته که میتونی ازش استفاده کنی من می تونم کاری کنم که تو و امیر به هم برسین می تونم کمکت کنم که با پدر و برادرت زندگی خوبی داشته باشی

باورم نمی شه کارم به جایی کشیده شده که باید برای نجات اطرافیانم به آشغالهایی مثل این بچه سوسول قرتی باج بدم

پسر مخفی داستان _کدومش رو قبول میکنی گزینه اول همکاری گزینه دوم مرگ خودت و خونوادت مسلما میدونی که چون از نقشه من خبر داری نمی تونم بزارم زنده بمونی درسته

با حالتی که حرص و عصبانیت با هم قاطی شده بود گفتم _بهم گفتی که میخوای به من کمک کنی حالا چه سودی برای تو داره مسلما قیافت نشون نمیده که به خوای برای رضای خدا و کمک به من این کار رو بکنی

پسر مو زرد قه قهه ای سرداد و دور خودش یک دور چرخی زد و با لب خند گفت_آفرین خوشم اومد دختر زرنگی هستی برای خالی کردن نفرتت از کسی زود دم به تله نمیدی درسته من برای رضایت خدا کاری نمیکنم من برای رضایت خودم این کار رو میکنم رضایت منم توی اون کاری هست که تو برام انجامش میدی

_چه کاری از دست من ساختست

پسر مخفی داستان_ اینکه قبل از اینکه کریم داد دست پلیس برسه اونو تو برام کت بسته میاری

رومو برگردوندم و به پایین پنجره خیره شدم و آهی کشیدم و گفتم _می شه بپرسم تو کی هستی

پسر مخفی داستان_الان اینکه تو بدونی من کیم برای تو فرقی هم میکنه

_حتما فرق میکنه که ازت میپرسم

پسر مخفی داستان_نه نمیشه بدونی این جوری برات بهتره که موقع مکالمه با کریم داد از اسم من استفاده نکنی

_قبول میکنم فقط...فقط بار آخرت باشه بخوای با امیر منو تهدید کنی میفهمی دفعه بعد چشمم رو میبندم و کاری رو که نباید بکنم رو میکنم

پسر مخفی داستان_باشه دفعه بعد تکرار نمیشه

_قدم اولم چیه

پسر مخفی داستان_قدم اول قدمی هست که به تو مربوط میشه

_اون چی هست

پسر مخفی داستان_تو باید حقایقی رو درباره زندگیت کشف کنی پدرت....پدرت یه چیز هایی رو از تو مخفی کرده و میکنه تو باید اون حقیقت رو کشف کنی

_تو داری چی میگی اصلا می‌فهمی منظورت چیه پدرم هیچ وقت این کار رو نکرده و نمی کنه اگر هم هست من خبر دارم بهتره برای پیاده کردن نقشت از راه دیگه ای استفاده کنی

پسر مخفی داستان_مطمئنی شاید هنوز چیز هایی باشه که تو بی اطلاعی

پسر روش رو از من بر میگردونه و قدم زنان به سمت صندلی که من نشسته‌ بودم رفت و نشست پاش رو روی پای دیگه انداخت و گفت

پسر مخفی داستان_ من و چی میبینی فرزانه ...یه علاف که میخواد همین طوری بی گدار به آب بزنه ...من برای پیاده کردن نقشم ۱۰سال تلاش کردم حتما چیزی هست که دارم بهت میگم ...فرزانه تو باید بفهمی توی خانوادت چی میگذره

_نه بابا تو میدونی

پسر مخفی داستان_آره من میدونم

_پس چیه

پسر مخفی داستان_بچه خر میکنی فرزانه میخوای مثلا من قضیه رو لو بدم و تموم نه دخترجون تو خودت باید دست به کار بشی و ماجرا رو بفهمی همین طور که من فهمیدم بیبی

_کل عمرمون رو دپرس هستیم بعد رو علامیه مون مینویسن شادروان برو بابا دلت خوشه دنبال قضیه ای بگردم که قضیه نداره اصلا من از کجا بدونم و از کجا شروع کنم

پسر مخفی داستان_پس میخوای چیکار کنی

_هیچی قضیه رو از همین جا ول میکنم

پسر مخفی داستان_حتی اگه مرتبط باشه با ازدواج تو و کریم داد

با ناباوری بهش خیره میشم نه بابا فکر کنم این یارو کل خانوادمون رو الک کرده و تمام گرد هامون رو بیرون آورده فقط ما دانه درشتا موندیم

_تو چی میخوای بگی
 
بالا پایین