جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [افق های مستور] اثر «ریحانه علیزاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Rehana 19 با نام [افق های مستور] اثر «ریحانه علیزاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,396 بازدید, 64 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [افق های مستور] اثر «ریحانه علیزاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Rehana 19
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rehana 19
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
مهران لبخندی میزنه و با دستش سعی میکنه بپو شوندش ولی فايده ای نداره چون من دیدم مشتی به بازوش میزنم که آخش بلند میشه

مهران _چرا میزنی ؟خب بعد ۱۰سال فراق و دوری از عشقش دلش میخواد یه دل سیر تورو نگاه کنه

_بیخود ...مگه من سینمای خانوادگیم که بشینه منو نگاه کنه

مهران _والا با این ماسکی که تو رو صورتت زدی فقط میتونه لب و دهنت رو ببینه داری براش جهنم درست میکنی

_همون بهتر میخوام نشونش بدم که با من چیکار کرده میخوام داغ رو رو دلش بزارم تا بفهمه جهنم واقعی یعنی چی وقتی منو بخواد و نتونه به دستش بیاره

مهران _خواهری ببین این کارت درست نیست به ولله

با تمسخر به سمت مهمان ها برگشتم و گفتم _چی شد الان شدم خواهر تازمانی که ایران بودیم خون منو تو شیشه میکردی الان چون کارت پیشم گیره این طرفند هارو پیش میبری

مهران کلافه دستی روی صورتش کشید از پشت و کنار گوشم از لای دندون هاش غرید _ببین خودت نمی خوای باهات مثل آدم رفتار کنم پس مواظب کاریی که میکنی باش کریم داد پسر عمومه توهین به اون توهین به منه شیر فهم شد

به سمتش برگشتم یک دستم رو روی سینم گذاشتم و با یک دستم گوشه دامنم رو گرفتم و عقب بردم و کنارش تا کمر خم شدم و گفتم_پوزش می طلبم نمی دونستم هردوتا تون تو یه شلوار می گوز ید

خودم رو مظلوم جلوه دادم و لبم رو جلو بردم _اشتباه از من بود میخواستم از برادر بزرگم طلب کمک کنم چون تو تنها کسم برام موندی

مهران _واقعا ...ولی متاسفم من کمکی نمی تونم به تو بکنم

_که این طور پس خودم دست به کار میشم و کاری میکنم تا همین امشب از این مجلس بره

مهران قه قهه ای سرداد و دور خودش چرخید و گفت_وای وای این حرفت چه قدر خنده دار بود به خدا

چشمام گرد شد این چه قدر میتونه پرو باشه دورو برم رو یه نگاهی کردم که کسی متوجه این خنده مهران شده یانه که با برخورد چشم من و کریم داد به هم قفل شد ...الان وقتشه باید کرم بریزی فرزانه یه لبخند مکوش مرگی زدم و چشمکی حوالش کردم شنلم رو عقب فرستادم و موهای لختم رو آزادانه رها کردم که با این کارم چشماش گرد شد دوباره نگاهم رو دادم به مهران

مهران _تو اشتباه میکنی اون نه تنها از اینجا نمیره بلکه بابا ازش خواسته شبم کنارمون بمونه

اخم کردم و گفتم _بی خود حتما میخواین بیارینش ور دل من

مهران_اون که آره آخ که چه‌قدر کریم داد امشب کیف میکنه

مشتی به بازوش زدم و گفتم _مهرانننن

بازوش رو مالش داد و گفت_چیه بابا شوخی کردم بی جنبه یعنی جنبه شوخی هم نداری

به حالت قهر ازش دور شدم و پس سر جای قبلیم نشستم پام رو روی پام انداختم و یه سیب از روی ضرف میوه برداشتم داشتم نقشه میکشیدم برای حرص دادن کریم داد با پیدا کردن یه نقشه خبیثانه لبخند محوی روی لبم نشست ....
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
همتی ☆☆☆




با خیال راحت یک نوشیدنی بدون الکل برای خودم ریختم و یکباره سر کشیدم و لیوان رو روی میز گذاشتم وبه پشت صندلیم تکیه دادم و سرد به میهمانی که خاندان لطفی برگزار کرده بود نگاه کردم ...توی این خونه مجلل ...توی این خاندان یک نفر اینجا وجود داره که جرم ها و جنایت های بزرگی انجام داده باید هرچه زودتر اونو پیدا کنم و تحویل قانون کشور بدم نگاهم روی پسر برادر منصور لطفی افتاد اسمش چی بود آها کریم داد نفر اول مضنونم خیلی وقت بود دنبالش میگشتم ولی نالوتی هیچ ردی از خودش به جا نمیذاشت

نفر دوم مهران لطفی پسر منصور لطفی رو هم چند وقت اخیر دنبالش بودم ولی چیز جدی به پستم نخورد چند وقتی میشه که همراه پدر و خواهر کوچکترش از ایران بر گشتن این طور که به من اطلاع دادن کریم داد از بچه گی عاشق سی*ن*ه چاک خواهر مهران بوده ولی ۱۰ساله که رابطه شون شکر آب شده هر وقت به هم میرسن مثل کارد و پنیر هستن

گوشیم رو از پلیورم بیرون میارم و شماره اشکانی رو میگیرم و دم گوشم می‌گیرم بعد چند بوق متوالی صداش توی گوشم پیچید

اشکانی _بله قربان امری دارین

_آره چند نفر مخصوص بزار که از مهمونی به بعد کریم داد لطفی رو تعقیب کنن مو به مو و با جزئیات اطلاعات دقیق رو به من گزارش میدن بهشون بگو زیاد به عمارتش نزدیک نشن و مخفیانه و کاملا نا محسوس ازش اطلاعات کسب کنن مفهومه

اشکانی_بله قربان مفهومه ببخشید من تو مقری هستم که امکان حرف زدن نیست باید قطع کنم

_اوم باشه

تلفن رو قطع کردم و روی میز گذاشتم و لیوان نوشیدنی بعدی رو هم سر کشیدم دوباره نگاهم سمت دختری کشیده شد که یک عاشق دلخسته تو ایران داشت اسمش امیر صولتی بود اطلاعات زیاد ازش نمی دونم ولی شاید بتونه به کارم بیاد هرجوری هم که شده باید جنایت کار اصلی رو پیدا کنم

با کمال تعجب دختر منصور از جاش بلند شد و همین جور که نگاهش سمت کریم داد بود شنلش رو در اورد و روی صندلیش گذاشت لباسش یه دکلته قرمز که بلندیش به زور تا بالای زانوش می‌رسید تنش بود پاهای خوش تراشش رو به رخ همه می‌کشید خرامان خرامان به سمت استیج رقص رفت و همراه دیگران شروع به رقص کردن کرد
میدونستم این کار رو از قصد انجام میده تا حرص کریم داد رو در بیاره ولی انگاری این دختر هیچی از یه مرد نمیدونه ...اون روی یه مرد رو زمانی میبینی که دست رو رگ غیرتش بزاری اون وقتی هست که مثل یک آتشفشان همه جارو به آتیش میکشونه
وبله حدسم درست از آب دراومد چون فک کریم داد به علاوه مهران داشت روی هم میسابید قبل از اینکه مهران وارد عمل بشه کریم داد از جاش بلند شد و به سمت صحنه استیج قدم گذاشت و به فرزانه نزدیک شد ...اوم این فکر کنم برای من خوب باشه شاید بتونم از روش این دختر به خواسته هام برسم و نفر اصلی رو پیدا کنم لبخندی گوشه لبم جا خوش کرد کارت تمومه منصور لطفی به ته خط رسیدی من اینقدر هالو نیستم که نتونم گناه کار رو از بی‌گناه تشخیص بدم پام رو روی پای دیگم انداختم ودست بردم و برای خودم میوه پوست کندم و با خیال راحت به نقشه که کشیدم فکر کردم و از بقیه مهمانی لذت بردم ...
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
کریم داد ☆☆☆




از عصبانیت نزدیک بود برم جلو و صفورا رو از وسط نصف کنم چطور به خودش جرئت میده با اون یه وجب لباس بره جلوی چشمم با پسرا برقصه وقتی چرخی دور خودش زد به سمتم یه چشمک زد که قلبم احساس کردم از جا کنده شد منکه میدونم برای علاقه این کار رو برام نمیکنه فقط برای اذیت کردنم میکنه برای اینکه کنترلم از دستم در بره و کاری که نباید بکنم رو بکنم که بعد به همه پاشه بگه که دیدید گفتم ما به درد هم نمیخوریم این دختر دختری نیست که قبلا میشناختمش از قبل تخص تر و سرکش تر شده فکر کنم کار اون پسره امیره بهش قبلا هم گوشزد کردم که از صفورا دوری کنه ولی به کوشش نرفت ولی اشکالی نداره خودم میشونمش سر جاش تا یاد بگیره نباید با بزرگ تر از خودش در بیوفته

از حالت های تلو تلو خوردنش میشد فهمید که داره ادای مسـ*ـت ها رو در میاره نگاهم چرخید و به مهران برخورد کرد که حال اونم دسته کمی از من نداشت لیوان مشروبش رو محکم روی میز کوبید که تقریبا نیمی از محتوای جام روی میز ریخت اینو میدونم که اگه مهران دست به کار بشه ممکنه عواقب بدی پیدا کنه چون موقع خشم اصلا حواسش نیست که چیکار میکنه برای همین سریع از جام بلند شدم و به سمت استیج قدم گذاشتم وقتی نزدیک شدم از بازوی صفورا گرفتم خارج از صحنه کشیدم که تعادلش بهم خورد و افتاد تو بغلم منم که آدم سودجو و فرصت طلب دستم رو دور کمرش حلقه کردم سرم رو بردم تو گودی گردنش و عطر بدنش رو استشمام کردم
خیلی وقت بود دلم برای عطرش تنگ شده بود دوریش از من تقریبا منو دیونه کرده بود وقتی هوشیار شد و متوجه رفتارم دستش رو روی سینم گذاشت وبه عقب هولم داد
با این کارش من عقب رفتم و دست به سی*ن*ه و با اخم های درهم بهش نگاه کردم ...زمانی که قرار شد برگردن باخودم عهد بستم کاری نکنم که خانم هوا برداره و فکر کنه خبرایی هست باید خیلی از قبل تر هام بدتر باشم بعضی از آدما همینن باید بد باشی تا قدرت رو بدونن وقتی خوب باشی فکر میکنن خبریه ولی وقتی بد باشی اونوقت هست که میفهمن که دنیا دست کی هست با به حرف اومدنش از فکرم بیرون اومدم و بهش زل زدم ببینم حرف حسابش چیه

فرزانه_ این کارا یعنی چی ؟به چه حقی به من دست زدی مگه منو تو محرم همیم که به من دست میزنی

چشمام رو ریز کردم و روش یکم خم شدم و از لای دندان هام غریدم _اون‌وقت اون پسر های به ظاهر محترم محرمت هستن که سر و سینت رو براشون بیرون میریزی و کنارشون قر کمر میای اوم

فرزانه_خجالت بکش آدم از اندام زنا حرف میزنه

قه قهه ای زدم و با لبخند خاصی بهش دستی پشت گردن کشیدم یک دستم رو توی جیب شلوارم فرو بردم و لب زدم

_ببین کی به من خجالت کشیدن رو یاد میده کسی که خودش بویی از خجالت نبرده راستی از زرنگی چند تا خواهر برادرین دست پیش میگیری که پس نیوفتی جواب سوالم رو ندادی

فرزانه _جواب سوالت اینه به توچه مگه تو چیکارمی که باید بهت جواب پس بدم نکنه هنوز مغزت به اینترنت وصل نشده که یه بار بروزرسانی کنی و بفهمی ما تو زمان گذشته نیستیم که عاشق دلخسته هم باشیم و توبرام رگ غیرت بیرون بزنی

با نقابی که رو صورتش بود نمیتونستم خوب چهرش رو ببینم ولی دلم برای این زبون درازی هاش واقعا تنگ شده بود دست بردم و زیر چونش رو گرفتم و سمت راست کردم جائی که مهران وایستاده بود تا ببینه برادرش از این رفتارش چه قدر عصبانی هست وبعد آروم کنار گوشش گفتم

_آره درست می‌گی من کی باشم که جلوی تورو بگیرم که نزارم آسیبی بهت برسه من کی باشم که جلوتو بگیرم و نزارم برادرت زیر دست و پاش لهت کنه اوم تو درست می‌گی وظیفه من خیلی وقته که تموم شده توام خودت رو اون‌قدر ها هم دست بالا نگیر چون من دیگه به تو هیچ علاقه ای ندارم و هرچی که بين منوتو بوده خیلی وقته که تموم شده پس برای جلب توجهم دست به این کار های کثیف نزن
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
با ناباوری صورتش سمت مهران بود ولی حواسش پی من متوجه شدم از این رفتارم جا خورد و توقع این رفتار رو از من نداشت و این نور امیدی بود که در دلم روشن شد که شاید هنوز علاقه ای وجود داشته باشه که بتونم به سابق برش گردونم
سرش دوباره چرخید و روبه روی صورتم گفت

فرزانه _انقدر به خودت اطمینان نداشته باش فکر کردی کی هستی که منو مورد توهین و تحقیر قرار بدی کی گفته من به تو علاقه دارم و برای جلب توجه تو این کار رومیکنم

_بگو دروغه که باور کنم ...بگو ..بگو که دروغ میگم

لحضه ای به هم خیره شدیم میدونم برای اینکه کم نیاره میگه دروغه ولی همین لحضه اش رو هم دوست دارم هر کینه ای هم که هست بین من و پدرش هیچ ربطی هم به دخترش نداره

فرزانه _دروغ می‌گی

بعد انگشت اشاره اش رو آروم روی سینم زد و گفت

فرزانه _دروغ می‌گی...تو ...یه دروغ گویی ...هیچ وقت توی کارهات صادق نبودی

_صفورا ..

نزاشت حرفم رو کامل کنم و سریع گفت

فرزانه _اسم من...صفورا نیست ...من فرزانم...فرزانه نظری ....صفورا خیلی وقته که مرده ...زمانی که ایران رفت مرد...

_چرا ...چرا مرد ...مگه چیکار کرد لیاقتش مرگ بود اوم ؟

فرزانه _ چون عاشق مردی شد که عوضی تر از خودش بود اون مرد خیلی بی‌رحم بود زمانی که خواست بره جلوش رو نگرفت وقتی بهش گفت تو این کار رو نمی کنی نا امیدش کرد

با مشت به سینم می‌زدو گریه میکرد ولی من کاری نمی کردم یعنی کاری نمی تونستم بکنم تا یکم آروم بشه الان برای فاش کردن قضیه خیلی زوده به این فکر ها بودم که با سیلی که از طرف فرزانه خوردم صورتم کج شد

فرزانه _توی عوضی اونو کشتی تو باعث مرگش شدی ...تو یه قاتلی ...قاتل

سعی می‌کردم آروم باشم و خونسردی خودم رو حفض کنم بهش حق میدم من توی زندگیش یک ظلم کردم نابخشودنی ولی امید وارم وقتی بفهمه بتونه احساس منم درک کنه با ته مونده صدام گفتم

_فرزانه ...فرزانه اروم باش دختر چیزی که نشده

منصور_چیشده بچه ها؟

فرزانه نگاهی به پدرش کرد و آروم شد کلافه دستی تو موهام کشیدم و گفتم

_هیچی عمو فرزانه حالش خوب نبود

منصور _اوم ...میخواستم بگم بیاین شام رو چیدن

_باشه شما برید ما الان میایم

فرزانه _پدر من نمی خورم سیرم لطفا منو معاف کنید

بعد با عجله و سرعت از پیش ما دور شد و من به مسیری که رفته بود خیره شدم که دستی روی شونم نشست و به منصور نگاه کردم

منصور _قرارمون این نبود کریم داد ..قرار نبود فرزانه رو اذیت کنی...اون هیچ دخلی تو این ماجرا نداره ...

نزاشتم حرفش رو ادامه بده و با یک پس دستی دستش رو عقب فرستادم کتم رو مرتب کردم
نمی دونم بعضی وقتی کرمم میگیره این منصور نالوتی رو که نام عمو رو یدک میکشه رو بسوزونمش برای همین گفتم
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
_تو یکی حرف از قول و قرار نزن که پرونده اعمالت پره ...درسته قرارمون این نبود چون نقشم یه چیز دیگه بود ولی حالا که فکر میکنم بد نیست یکم دخترت رو هم آزاربدم ...این طوری توهم حرص میخوری بعد اونوقتی هست که روح پدرم در آرامش میره

منصور _چرا همه چیز رو بهم ربط میدی

_من هیچی تورو بهم ربط نمیدم توهمین جوری هم همه چیزت به هم مربوطه ...تو به مهران ،مهران به مادرش ،مادرش به فرزانه ،فرزانه به پدرم ،پدرم به من منم که در به در انتقام گرفتن از تو ببین من چه بلا هایی میتونم سر تو بیارم ولی نمیارم

_ببین کریم داد نباید زیاد کینه ای باشی

خنده هیستریکی کردم و بریده بریده گفتم

_کینه ای ... نظرت چیه ساعت ۱۱ خودت رو همراه آشغال ها بیرون بزاری چون دیگه به کار نمیای کینه وقتی تو وجودت بیاد خود به خود شاخ و برگ میگیره ریشه میدونه تو وجودت اون وقتی هست که دیگه نمی تونی قطعش کنی ...به نظرت اون وقت باید چی کار کرد؟

منصور _چی کار باید کرد خودت بگو

قدمی جلو میرم و کنار گوشش میگم_اینش بمونه برای بعدا ...باید عملی اجراش کنم تا بفهمی و یاد بگیری چی کار باید کرد

منصور _پسرم...

_من پسر تو نیستم اینقدر خود بیشرفت رو به من نچسبون

منصور _باشه ...ببین میتونیم این رابطه رو دوباره خوب کنیم اصلا چرا نباید از نوع شروع کرد اوم

_کاش رابطه ها و دوستی ها مثل دست و چشم بود وقتی دست زخم بشه چشم گریه میکنه وقتی چشم گریه کنه دست اشکاشو پاک میکنه کاش می‌میفهمیدین که می‌فهمیم ولی به روتون نمیارین

و ازش جدا میشم و به قدم هامو سرعت میبخشم و ازش دور میشم با زنگ خوردن تلفنم و اسم رستم تماس رو وصل میکنم

_بگو چی شده

رستم_آقا یکی داره مارو تعقیب میکنه

پوزخندی میزنم و در حالی که دارم روی تنه درختی انگشت میکشم میگم

_میتونم حدس بزنم کار کیه ...یعنی آدم از اون سمج تر تو عمرم ندیدم این همه دورش زدم خسته نشده اشکال نداره بزار دنبالمون کنه وقتی به نتیجه ای نرسه خودش ول میکنه

رستم_چشم آقا

تلفنم رو خاموش میکنم و تو جیبم میزارم یه ضرب‌المثل هست که میگه که گوساله دور میخ بازی میکنه فکر میکنه دنیا همینقدر هست و به کسی احتیاجی نداره نمیدونه دنیا بزرگ تر ازین حرفاست به زور باغبون هست که انگور به تاک درخت هست ...باید خیلی ها رو از دورم خط بزنم برای بار اول خودم گذاشتم فرزانه بره ایران چون هنوز خیلی کوچیک بود و ممکن بود زود از همه قضایا خبر داربشه و خیلی زود بود ولی نمیزارم فرزانه رو برای بار دوم ازم بگیرنش حساب تک تک کسایی که به من و فرزانه ظلم کردن رو میگیرم نمیزارم جون سالم قسر در ببرن ....
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
فرزانه☆☆☆




شیشه عطرم رو برداشتم و محکم به آینه تمام قد اتاقم پرت کردم که با این ضربه آینه به هزار تکه تبدیل شد جيغ بلند و دلخراشی کشیدم وسرم رو پایین انداختم با مشت های پرقدرت روی در کمد اتاقم میکوبیدم اشکام انگاری راه خودشون رو بلد بودن هیچ تلاشی هم برای بند اومدنش نمیکردم چطور میتونه این قدر بی‌رحم باشه اینه جواب این همه عشقی توی اون سال ها به هم داشتیم قول میدم تازمانی که نابودت نکردم ول کن نباشم ...کریم داد خودم قاتلت میشم دوباره سربلند کردم و خودم رو توی تکه های باقی مونده شیشه نگاه کردم صورتم بی روح و بی رنگ شده بود مثل کسی که سال ها به عزای عزیز ترین کسش نشسته دستی زیر چشمم کشیدم و بینیم رو بالا کشیدم گرد کردم و خودم رو روی تختم ولو کردم



مهمونی خیلی وقته که تموم شده و همه رفتن با اصرار های پی در پی پدر هم موجب شد که کریم داد این جا بمونه و توی اتاق بقلیم جای بگیره از کسی که به شدت متنفرم یک دیوار با من فاصله داره
آه چقدر من تنهام کسی رو هم دورو برم ندارم مهران که منو به اون حرومزاده فروخته و پشت منم نمیگیره می خواد به زور منو به اون بده پدرم هم معلوم نیست چند به چنده اصلا نمی فهمم چرا باید این قدر مشکوک بزنه چرا باید سکوت کنه و شاهد بد بختی من باشه ...مادرم هم که ...آه منو ول کرد و رفت اون دنیا

چرا باید سرنوشت من این قدر عذاب آور باشه کسی که عاشقشی و بهش نرسی کسی که دوسش نداشته باشی و به زور بخوان تورو بهش بدن

در باضربی محکم باز شد توی تاریکی اتاقم نوری افتاد ودر ادامش سایه ی شخصی از خشم زیاد میخواستم فوران کنم روی تخت با شونه خودم رو کج کردم و به مهرانی خیره شدم که حال اونم دست کمی از من نداشت این دیگه چه شه بیخیال بابا کسی رو می خواستم عقدم رو روش خالی کنم برای همین صدام رو انداختم پس کلم و گفتم


_هی یابو اینجا طویله نیست که اینطوری سرت رو میندازی پایین و میای داخل اگه برای خود آشغالت احترام قائل نیستی حداقل برای منه بیشعور قائل باش این اتاق در داره اول در میزنن بعد میان تو مفهومه

دوباره خودم رو روی تخت ولو کردم و ساق دستم رو روی چشمام گزاشتم توی آرامش مطلق بودم که صدای انکر السوادش بلند شد

مهران _اون چه بازی بود که برای خودت توی جمع در آوردی

هیچ عکس العملی از خودم نشون ندادم به معنای اینکه اصلا حرفاش برام مهم نیست صدای قدم هاش رو شنیدم که به من نزدیک شد بعد تقه ای به پایم زد که ساق دستم رو برداشتم و نگاهی بهش کردم که دوباره با خشم از لای دندون هاش غرید

مهران _با توام فرزانه اون چه رفتار بچه گونه ای بود که داشتی ؟چرا کاری کردی که کریم داد عصبی بشه هااااااا؟

ها شو آنقدر بلند گفت که از ترس درست سر جایم نشستم و بهش توپیدم

_اولا که به تو ربطی نداره دوما اون آقا از رفتارم ناراحت شد ؟اونیکه ناراحته و داره زجر میکشه منم ؟اونیکه بی پناه مونده و توی دستای گرگایی مثل تو و اون گیر افتاده منم

انگشت سبابه مو به سمت دیوار بین من و کریم داد گرفتم و با خشم داد زدم

_اونیکه الان می‌گی عصبی شده با خیال راحت گرفته اونجا خوابیده ...اونی که بهش می‌گی رفتارش بچه گونست من نیستم بلکه تویی ...تو با کارات ...با رفتارات کاری میکنی که همین الان پاشم برم سرم رو بکوبم به دیوار

مهران _خفه شو چشم دریده


_راست میگی باید خفه شم ...باید خفه شم چون دارم راست و حقیقت رو میگم آنچه عيان است چه حاجت به بیان است گمشو از اتاقم برو بیرون از آدمای مثل تو بدم میاد حتی دوست ندارم سایم روش بیوفته حیف سایه پر رحمت من که روی تو بیوفته

انگشتش رو به نشانه تهدید بالا پایین کرد و گفت _همین فردا صبح به کریم داد می‌گی از کاری که کردی پشیمونی ...میگی گو*ه زیادی خوردی و معذرت خواهی میکنی
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
قه قهه ای سر دادم و پشتم و بهش کردم و نفس عمیقی کشیدم دوباره با خشم زیاد روبه روش قد علم کردم و گفتم _صد سال سیاه مگه اینکه تو خوابش هم نبینه ...من همچین غلط اضافه ای نمی کنم

مهران _این رفتار تو بی احترامیه فرزانه

_اگه رفتارمن بی احترامیه رفتار تو شرم آوره چی شد اون خواهرم ...خواهرم پرید چون به من نیاز داشتی نه

با مشت های پرقدرت اومد و از پشت مو هام رو کشید و کنار صورتم غرید _من بهت میگم باید معذرت بخوای یعنی باید بخوای

_من...همچین...کاری ...نمیکنم

مهران نعره ای زد و فشار مشت هاش رو بیشتر کرد که خوشبختانه پدر سر رسید و مهران رو عقب فرستاد و بهش توپید

پدر_تو داری چی کار میکنی دیونه میخوای خواهرت رو بکشی آروم باش

کلافه دستی تو موهاش کشید. و با صدای بلند تری دادزد _اون خواهر من نیست اگه بود به فکر آبروی من می‌بود...اگه بود منو پیش پسر عموم خیت نمیکرد

نعره ای زد و میز کنار تختم رو برعکس کرد و گفت

مهران _این بیشرف به کریم داد سیلی زد جلوی اون همه مهمون اونو ضایع کرد بعد توقع داری آروم باشم پدررررر


پدر_خفه شو مهران خجالت بکش الان تو اتاق بقلیه صدامون رو میشنوه آبرو ریزی میشه

دوباره چشمای به خون نشسته شو به سمتم گرفت و گفت _بگو کاری رو که گفتم انجام میدی بگوووو

منم با عصبانیت گفتم_نمی گم هر غلطی رو هم که انجام ندادی انجام بده

دوباره به سمتم خیز برداشت که پدر مانع شد و اونو به عقب فرستاد و گفت _باشه مگه نمیگی که انجام بده ...انجام میده دیگه برو

مهران _پرو شده ....پرو ش کردین


**********


مدتی توی اتاق سکوت ایجاد شد مهران روی تخت نشسته بود و سرش رو لای دست هاش گرفته بود پدر هم به دیوار تکیه زده بود و مواظب بود که مبادا دوباره مهران کله خراب بشه منم که مثل یه بچه کوچولو روی زمین توی خودم جمع شده بودم پدر دو قدم جلو رفت و دستش رو روی شونه ی مهران گزاشت و گفت

پدر_پسرم امشب خیلی خسته شدی بهتره بری توی اتاقت بخوابی منم فرزانه رو راضی می‌کنم

مهران هم که انگاری حوصله جر و بحث با پدر رو نداشت مثل یه بچه حرف گوش کن از جاش بلند شد و از اتاق بیرون زد حالا من موندم و پدر
حالا خوبه با پدر میشه دوکلوم مثل آدم حرف زد ولی من پیش دستی کردم و گفتم

_پدرخیلی جالبه ...اینکه اینجا صحرای کربلا رخ داد ولی کک کریم داد خان تو اتاق بقلی نگزید

پدر_فرزانه ببین ...

_انگاری دوست داره بین ما تفرقه بندازه ...من دارم به مهران شک میکنم بابا ...این رفتارش اخیرا خیلی غیر قابل کنترل شده زود از کوره در میره ...عرق میکنه دائم آب ریزش بینی داره زود زود از خونه بیرون میزنه ...نکنه پدر ...نکنه ...

حرفم رو ادامه ندادم و به پدر نگاه کردم که سرش پایین بود متوجه شدم که از همه چیز خبر داره گفتم

_از کی پدر ...از کی این بلا سرش اومده

پدر_مگه من بهت هشدار ندادم به حرفش گوش کنی ...اون از عقل معیوب شده تو حداقل فکر کن و عاقل باش

_من میدونم کار اونه اون دوست داره مارو به جون هم بندازه ...اخه چرااااا ...چون من بهش جواب رد دادم ....باید این کار رو با برادرم میکرد

پدر_تو حالت خوب نیست باید بخوابی فردا صبح باهم حرف میزنیم


پدر اروم و بی سر وصدا از اتاق بیرون رفت و باز من تنها شدم ....
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
امیر☆☆☆



_دست گاه مورد نظر خاموش میباشد لطفا بعدا تماس بگیرید

این چندمین باره که تماس میگیرم و نتیجش اینه الان از وقتی که رفته سه روز میگزره حداقل باید از خودش یه ردی به جا میزاشت یا بهم خبر می‌داد نکنه اتفاقی براش افتاده‌ برای همین تصمیم گرفتم برای دیدن فرزانه به افغانستان برم چمدونم رو میبندم و از جام بلند میشم و اتاق رو از نظر میگزرونم نفسی می کشم و عقب گرد میکنم و در اتاق رو باز میکنم و با چهره گریان مامان روبه رو میشم از وقتی بهشون این مطلب‌ روگفتم مامانم ماتم گرفت و التماس می‌کرد که نرم می‌گفت کار اشتباهی میکنم ولی گوش من برای فعلا کر شده و صدا نمیشنوه

جلو میرم و پیش مامان میگم


_مامان نمی خوای به جای گریه کردن آرزوی عاقبت بخیری بکنی من منتظرم

مامان _پسرم این دیونه گیه چرا می‌خوای کشور امن خودت رو ول کنی و بری کشور غریب مردم

رو به پدر گفتم _پدر شما یه چیزی به مادر بگین من باید برم

پدر_من اگه یه چیزی گفتنی باشم باید اول به تو بگم اینو بدون امیر که این اشک های مادرت عاقبت خوبی برات نداره ...این اشک ها یه روز سیلی میشه و تورو با خودش میبره اين قدر مادرت رو حرص نده پسر جان

_من اونجا کاری دارم باید انجامش بدم

مامان_اون چه کار مهمیه که باید اونجا بری ؟

با این حرفش سکوت کردم و به زمین چشم دوختم این کارم به معنای اینکه چیزی نمیتونم بگم مامانم هم با ای وای گریه هاش بیشتر شد
پوفی میکشم و بی توجه به پدرو حرفاش به سمت پرویز میرم که تمام مدت بااخم به من نگاه می‌کرد

_تو نمی خوای چیزی بگی ...نصیحتی، تذکری چیزی

پرویز _تو دیونه ای

_ممنون از لطفت

پرویز _صبر کن من میرسونمت فرودگاه

_باشه دادش ممنون از لطفت

برای آخرین بار مامان و بابا رو میبینم و از خانه خارج میشم و به سمت خونه دایی اینا میرم شاید بین ما اتفاق هایی افتاد ولی بی انصافی بود بدون خدا فظی ازشون برم کنار خونه توقف میکنه و پیاده میشم زنگ خونه رو فشار میدم و منتظر میمونم ولی جوابی دریافت نمیکنم چند بار متوالی این کار رو انجام میدم وقتی جوابی دریافت نمی کنم شماره بابا رو میگیرم و دم گوشم میزارم و ساختمون دایی رو ازنظر میگذرونم که صدای بابا تو گوشم پیچید

بابا_چیه

_سلام بابا شما خبری از دایی داری من هرچه زنگ خونشون رو میزنم جواب گو نیست

بابا_رفته یکی از باغ های لواسانش انگاری سهیلا به هوای پاک نیاز داشته برای همین رفته

_نگفت کی بر میگردن

بابا_نه

_خوب باشه پس خدافظ

پرويز از توی پنجره ماشین سمت راننده کلش رو بیرون آورد و گفت_چی شد امیر

رو به پرویز میگم _آتیش کن بریم لواسون

پرویز _اونجا چرا

سوار ماشین شدم و گفتم _تو برو حالا من بهت میگم

باسر حرفم رو تایید کرد و راه افتاد در طول مسیر نه من حرفی زدم و نه اون سکوت خیلی آرومی بود که به آدم آرامش می‌داد که پرویز کرمش گرفت و این سکوت لذت بخش رو شکست

پرویز _حالا نگفتی چرا اونجا

_دایی اینا خونه نبودن بابا گفت ظاهرا سهیلا زیاد احوالات خوبی نداشته برای عوض شدن حال و هواشون رفتن یکی از باغ های لواسونشون

پرویز یه تای ابروش رو بالا انداخت و نگاه زیر چشمی کرد و گفت_ می خوای از پرویی تمام تو چشمشون در بیای

اعتنایی بهش نمی کنم که دوباره گفت

_از کجا میدونی راست گفتن ؟

اخم هام رو تو هم میکشم و به سمتش مایل میشم و میگم _چرا باید دروغ بگن

پرویز شونه ای بالا انداخت و با بی‌خیالی مخصوص خودش در حالی که شش دونگ حواسش پی رانندگیش بود گفت _چه میدونم شاید چون باهات دشمنن درمورد مسیرشون دروغ بگن که نخوان باهات روبه رو بشن یا شایدم از قیافه نحست خوششون نیاد

بعد ریز ریز خندید چشم غره ای رفتم و سرجام درست نشستم و گفتم _نه خیرم این طور نیست داییم رو مثل کف دستم میشناسم اون اول با کسی دشمنی نمیکنه دوما اگه بکنه با خود طرف دشمنه با اطرافیانش نیست داییم به مامانم گفته که اونجان من خودم هفت خطم

پرویز _آقای هفت خط آقای ته خط اگه بریم اوجا و و نباشن من میدونم باتو باشه

_باشه حالا تو برو بعد اگه نبودن منو بکش خوبه

پرویز _آره نظرت چیه تا رسیدنمون یه آهنگ بزاریم حوصله مون سر نره

_خب زیرش رو کم کن سر نره

چشم غره ای نثارم کرد بعد دست دراز کردو یک آهنگ پلی کرد آهنگش قشنگ بود یک فضای احساسی ایجاد کرده بود درواقع دوست داشتمش

توف میزنم به رول پیت شدم
یک معدن سنگ پودر سفید شدم من
دادم این سالا چقدر پول مهر ثابت بزن بقلای معمول
تو خوابیدن شبا چشام موند به عرق سگی بگیر تا شراب انگور
فرق گوشت و نون چیه برای بی دندونیا
یه چیز بریز یا بجو منو بخندون
همش انگار یه چیزی گم شده
آدم دوست داره به در و اون پوف کنه
کی مثل مرد میتونه شب و صبح کنه
کی مثل من ...خوله
از خودم عزیز تری برام
بگو برام جا بدن همین الان
مرام تو رو تو رفیقام کسی نداشت
یادش بخیر روزای اول سر قرار
چقدر مثلا تیپ میزدم
این کاره نبودم نمی شد هیچی سرم
موندی پام اون موقع بهت گفتم
یه روز میام برات چیز میخرم
بهترین رفیق منی
مال لباسمونیم و فنت یممونییم
از جیب ارزون و از دل گرونیم
کشتنمون زنده موندیم تنها اومدیم تا براتون شعر بخونیم
بیا بزنیم حرفای خوب
بنزین نزنیم رواین انبار چوب
هیچکی نذاشت اعصابمون هیچکی نشنید حرفای اونو

.......

(ریمکس شایع ،احمد اسلو، مسلک...)
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
وقتی رسیدیم روبه پرویز گفتم_تو اینجا بمون من خداحافظی میکنم و میام

پرویز _باشه دیر نکنیا من کارو زندگیم رو ول کردن اومدم دنبالت این آخر سریه از کارم پشیمونم نکنی

_باشه نگران نباش ممنون بهترین رفیق منی ،مال لباسمونیم و فنت یممونییم، از جیب ارزون و از دل گرونیم، کشتنمون...

با مشتی که به بازوم زد از خوندن دست کشیدم و با آخ دستم رو مالش دادم و از ماشین پیاده شدم و لبخندی تحویلش دادم

سمت در رفتم و زنگ خونه رو چند بار فشار دادم که حاج غلام سرایدار باغ دایی در رو باز کرد با دیدنم تقریبا جا خورد حق داشت چون من زیاد اینجا نمیومدم بعد بالبخند گفت

حاج غلام_به به ببین کی اومده بیا داخل پسرم

_نه ممنون اگه میشه داییم رو صدا بزنید که دیگه رفع زحمت کنم

دایی _کیه حاج غلام

حاج غلام _آقا امیر اومدن

با گفتن این حرف قامد دایی توی در نمایان شد بعد اون ماجرا از دایی خجالت میکشیدم

_سلام دایی

دایی_سلام ...حتما کار مهمی پیش اومده که تا اینجا اومدی خب میشنوم ...بگو

_راستش ...میخواستم بگم من...دارم از کشور میرم یه جای دیگه زندگی کنم

دایی_مامانت بهم خبر داده بود راستش باور نمیکردم

بعد با مکسی گفت _بنده خدا خیلی گریه و زاری میکرد که جلوت رو بگیرم به نظرم خوب نیست مادرت رو اینقدر اذیت...

سریع وسط حرفش پریدم نمیخواستم حرف های تکراری بشنوم برای همین سعی کردم اصلا به حرفش توجهی نشون ندم

_برای خدا حافظی اومدم

دایی_برای همیشه میخوای بری

_آره

دایی جلو اومد و مردانه منو بغل کرد طوری که دستام دو طرفم آویزون بود با این کارش بغض بدی تو گلوم گیر کرد سرم رو روز شونش تکیه دادم و چشم بستم داییم رو خیلی دوست داشتم حتی سهیلا رو هم به همون اندازه دوست داشتم

داییم فقط سهیلا رو داشت دیگه صاحب بچه ای نشدن زنش هم چند سال پیش فوت شد ...برای همین داییم تنها شد و سهیلا براش باقی موند خیلی دوسش داره و مواظبش هست و نمیزاره کسی بهش صدمه بزنه دایی در همون حالتی که بود گفت

دایی_نمیدنم چی باعث شده که اینقدر عوض بشی ولی ازت قول میخوام مراقب خودت باشی

_باشه ...قول میدم ...راستی یه درخواست دیگه هم ازت دارم

منو از خودش جدا کرد و روبه روم وایستاد میدونم اگه این درخواست رو کنم حتما ردمیکنه ولی امتحانش ضرر نداره برای همین لبم رو با زبون تر میکنم و میگم

_میشه برای آخرین بار سهیلا رو ببینم و برم

دایی_آره دل اونم تنگت شده همش بهونت رو میگیره میتونی ببینیش

وجلوی نگاه مات برده من کنار میره و راه رو برام باز میکنه و بعد میگه

دایی_تو حیاط پشتی هست زیاد طولش هم نده زود بیا

آب دهنم رو قورت میدم و به سمت مسیری که دایی اشاره کرد رفتم وقتی پشت ساختمون رسیدم صدای گیتار زدن میومد سهیلا عاشق گیتار زدن و خوندن هست کلاسش رو هم رفت و یاد گرفت بی سرو صدا پشت درختی پنهون میشم تا برای آخرین بار صداش رو بشنوم صدای خوندنش

وقتی صداش رو می‌شنوم توش پراز اندوه و غم هست جوری که دلم به‌درد اومد نمیدونم شاید حس مزخرف من بود که فکر می کردم که برای من میخونه با هر حال با تمام وجودم به صداش گوش میدم



الان يه سال و یه ماه و یه روزه که دل تنگتم
پرم از دلهوره استرس جون من زنگ بزن
یه خبر بده بدونم خوبه حالت کافیه قلب من
تو فقط برگرد بیا با خندهات به قلب من چنگ بزن
بی انصافی نکن به قلب من بی احترامی نکن
به غیر من تو انتخابی نکن آهای زیبای بی دل
تو شدی قلبمو جونمو عمرم
من فقط عاشقتم اینه جرمم
روزی صد بار از عشق تو مردم
اشتباه کردم و چوبش رو خوردم
عشق دلم میر دلم واست
یه رحمی بکن به عاشق بی چارت
یه لطفی بکن حرفاتو بزن راحت
بی انصافی نکن به قلب من بی احترامی نکن
به غیر من تو انتخابی نکن آهای زیبای بی دل


(آهنگ بی انصافی نکن از احمد اسلو )
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
بعد آهنگ شروع کرد به پاک کردن اشک هاش منم آروم از پشت درختا اومدم بیرون و آروم از پشت سرش لب زدم

_سهیلا

یهو با شنیدن صدام شوک زده از جاش بلند شد و با چشم های قرمز و متورم شدش منو نظاره کرد مثل اینکه انتطار دیدنم رو نداشت چون به ته پته افتاده بود

سهیلا _تو اینجا چیکار ...میکنی ...برای چی اومدی

واقعا حالتش تاسف بار بود من نمیدونم چرا بزرگ ترا سر خود برای بچه هاشون تصمیم میگیرن تا باهم ازدواج کنن یا اسم هاشون رو روی هم میزارن که وقتی این اتفاق نیفتاد اینجوری بچه هاشون داغون بشن

_اومدم...تورو بینم

قطره اشکی مهمون چشماش شد و مثل مروارید از گونه هاش لغزید

سهیلا _چرا ...منو تو که صنمی نداریم

_چون نگرانت بودم بی انصافیه تورو تو این حالتت تنهات بزارم

سهیلا_ نه اینکه دیگه موقع ها کنارم بودی و مرحم زخمام چیه نکنه دلت برام میسوزه ...واقعا خیلی تاسف بار رو رقت انگیز شدم

_نه نه این چه حرفیه

به من پشت کرد و دستش رو تو هوا تکون داد و گفت _خیلی خوب حالا حالم رو فهمیدی میتونی بری من نیازی به محبت های پوچ و توخالی تو ندارم اینهمه مدت تنها بودم ازاین به بعدش هم روش

_من میخوام از ایران برم

با این حرفم سر جاش میخکوب شد ولی برنگشت

نمی دونم چرا یهو سر اصل مطلب رفتم کمی این پا و اون پا کردم و گفتم

_میخوام خارج از کشور زندگی کنم ...میخوام برم افغانستان

سهیلا _پس میخوای بری پیش اون دختر مگه نه

_راجب چی حرف میزنی

گرد کرد و به چشمام زل زد و لب زد_امیر نخوا منو بازی بدی و خودت رو به درو دیوار بزنی ...پدر همه چیز رو برام تعریف کرده...گفته که تو عاشق یه دختر افغانی شدی ...لابد حتما میخوای بری پیشش مگه نه

سرم رو پایین میندازم و سکوت میکنم که خنده ای میکنه با تعجب سرم رو بالا میارم و بهش نگاه میکنم خیلی تابلو معلومه که داره یه زور و اجبار میخنده

سهیلا_پس اومدی که منو حرص بدی و بری مگه نه ...اومدی داغت رو روی دلم بزاری و بری مگه نه

_نه این طور نیست من اومدم برای آخرین دیدار و خداحافظی...اومدم که منو ببخشی و حلالم کنی تا بتونم با اون دختر زندگی خوشی داشته باشم

سهیلا _نه من هیچ وقت نمیبخشمت ...بهت هم گفتم که هیچ وقت به اون دختر نرسی میفهمی هیچ وقت

با قدم هایی بلند و محکم خودم رو به سهیلا میرسونم و در آغوشش میگیرم حرفاش اصلا برام مهم نیست که بهم نیش و کنایه بزنه میدونم که بخواطر قلب شکستش هست به همین دلیل ازش دلگیر نمیشم نفسی میکشم و میگم _وقتی رفتم دلم خیلی برات تنگ میشه هیچ وقت فراموشت نمیکنم

سهیلا _ولی من به قلبم یاد دادم هيچ وقت دلش برات تنگ نشه

_مهم نیست که تو چی میخوای مهم اینکه من چی میخوام

سهیلا _تو خیلی زورگویی

لبخند محوی روی صورتم میشینه کنار گوشش رو می‌بوسم و میگم_میدونم عزیزدلم

سهیلا _اون دختر بدش نمیاد که به من بگی عزیزم

_نه چرا بگه

سهیلا _چون چ چسبیده به را

ولی اون اقدامی برای بغل کردنم نمیکنه برای همین محکم تر به خودم می‌میچسبونم اونم دهنش رو با شونم میپوشونه تا حق حقش بیرون نیاد و پیراهنم رو از پشت چنگ میزنه

سهیلا _دلم ...میخواد ...تامیتونم بزنمت

_حق داری ...میتونی منو بزنی

سهیلا _امیر

_جانم

سهیلا _ترکم نکن قول میدم دختر خوبی باشم هیچ وقت اذیتت نکنم ...ترکم نکن

_عزیز دلم نمیتونم من تصمیمم رو گرفتم باید برم

جدا میشم و به سمت ورودی باغ میرم از پشت سرم میتونم صداشو بشنوم

سهیلا _منتظرت میمونم امیر ...قول بده که برمیگردی

قطره اشک لجوجی از چشمم میاد ولی توجهی بهش نمیکنم و سوار ماشین میشم پرویز بادیدنم کنجکاو میپرسه _گریه کردی امیر؟

بدون حرف زدن اشاره می‌کنم که حرکت کنه فکر کنم متوجه میشه که اگه حرف بزنم بغضم میترکه دیگه سوالی نمیکنه و ماشین رو حرکت میده

تکیه مو به در ماشین دادم و دستم رو تکیه گاه سرم کردم و برای مدتی چشم هامو بستم
خدافظ کشورم خدافظ عزیزانم دوری و جدایی از شما برام خیلی سخته نمی دونم دارم به کجا قدم میزارم به جایی که نمیشناسم به جایی که نمیدونم قراره چه اتفاقاتی برام بیوفته ....
 
بالا پایین