جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [افق های مستور] اثر «ریحانه علیزاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Rehana 19 با نام [افق های مستور] اثر «ریحانه علیزاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,405 بازدید, 64 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [افق های مستور] اثر «ریحانه علیزاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Rehana 19
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rehana 19
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
فرزانه ☆☆☆



با سختی لای پلک هامو باز کردم و بی‌بی رو کنارم دیدم که خیلی بیتاب هست حس میکردم که سرم داشت می‌میترکید برای همین دستم رو روی سرم گذاشتم و ناله ای کردم تازه دوزاریم افتاد که دیشب مهران منو زد بعد هم گفت میره سروقت امیر یهو از جام نیم خیز میشم که بادرد بدی توی پهلو و کمرم جيغ خفه ای کشیدم بی‌بی دوباره کمکم کرد دراز بکشم دستش رو نوازش وار توی موهامومیکشید و گفت

بی‌بی _دردتو دَجان مَ آخه چیکار موکونی بدن تو صدمه دیدَه از جای خو تکان نخور (دردت به جانم آخه چیکار میکنی بدنت صدمه دیده از جایت تکان نخور)

_بی‌بی..بی‌بی حال ..حال امیر چه طوره

بی‌بی _تو بَرِ فعلا نگران حال خودخو باش (تو برای فعلا نگران حال خودت باش)

_مادری دیشب مهران خیلی عصبی بود ....منو زد ...بعد تهدید کرد امیر رو میکشه حالا تو بگو چی کار کنم


بی‌بی_ نگران نباش حال امیر خوبه ولی مهران و ....

دیگه حرفش رو ادامه نداد و سکوت کرد وای که چقدر از این کار بدم میاد حرف و نصفه بزاری و طرف مقابلت رو دق بدی دوباره تکرار کردم

_مهران ...چی اتفاقی برای مهران افتاده

مادری از جاش بلند شد و کنار سماور از رنگ و رو رفته نشست وبه پشتی اش تکیه داد وشروع کرد به چایی ریختن داشتم از این همه بی‌تفاوتی حرصم می‌گرفت که بالاخره لب از لب باز کرد

بی‌بی _ظاهرا کی از دیشو بعد دعواشمواز خانه کی برون زده پلیسا رای شیره گریفته و بردتش پاسگاه بری ایکی مدرک ندره میخوان ردومرز کنه (ظاهرا که از دیشب بعد دعواتون از خونه بیرون رفته پلیسا راهش رو گرفته و برده پاسگاه برای اینکه مدرک نداره میخوان رد و مرز کنن)

با ناباوری به حرف های بی‌بی خیره میشم و آروم آروم باخودم تکرار میکنم

_گرفتنش ...میخوان ردومرزش کنن...خب حالا پدر کجاست ...چرا کاری نمیکنین چرا کاری نمیکنین

بی بی آهی از ته دل کشید و گفت _دخترمه قبل از دستگیریشی دَ دوست خو دَمو پیام دَدَ کی بری آزادیشی کاری نکنیم میخواد اوغانستان بورَ مورَم گفتک کی باید موام برگردیم (دخترم قبل دستگیریش به دوستش برای ما پیام فرستاده که برای آزادیش کاری نکنیم میخواد افغانستان برگرده به ماهم گفته که باید ماهم برگردیم )

ناگهان یک نه بلند از ته گلو گفتم که مادری ترسید و دستش رو روی قلبش گذاشت که نشان از این میداد که از بلندی صدام ترسیده

_نهههههه من برنمیگردم من نمی خوام به اون خراب شده برگردم یعنی من حاظرم بمیرم بگن قبله طرف کشورت هست میگم جنازم رو برخلاف قبله بزارن حتی نمی خوام جنازم طرف اون جایی باشه که اون هست باشه فهمیدی حتی جنازه

بی‌بی _دست تو کی نیه مهران هرچی بوگه بابه تو انجام میده تازه اوغانستان که اینقدرا هم بد نیه بده از کشور غریب میخوای بوری کشورخو (دست تو که نیست مهران هرچی به گه بابات انجام میده تازه افغانستان که آن‌قدر ها هم بد نیست بده از کشور غریب می‌خوای برگردی کشورت)


_آره بده من از اونجا خاطره های خوبی ندارم و دیگه هم نمیخوام برگردم از اونجا بیزارم من که میدونم چرا مهران میخواد برگرده چون میخواد منو دودستی تقدیم او پسر عموی عوضی تر از خودش کنه ولی کور خونده من شده باشه هرجوری هم شده با هر وسیله ای هم که شده از بازداشت بیرونش میارم که نتونه به آسانی افغانستان بره داغ برگشتن رو رو دلش میزارم

از جام به سختی بلند میشم و به سختی شروع میکنم به پوشیدن لباسم تا برم یه خاکی تو سر خودم و خونوادم کنم آه همش بلده گند بزنه به هرچی اشخاص زیرک از بلاها و اتفاق های دیگران عبرت میگیرن ولی منه خر از بلاها و اتفاق های خودم هم عبرت نمی گیرم چه برسه به دیگران چقدر من نادونم و نفهم آه

بی‌بی _نکو او دختر بابه تو راضیه تو چیکار میخوای بوکنی(نکن دخترم بابات راضیه برگرده افغانستان تو چیکار میخوای بکنی )

_مهم اینکه من راضی نیستم تلاشم و میکنم تا از بازداشت بیرونش بیاریم
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
با سختی از خونه بیرون میزنم نفس عمیقی میکشم و به راه میفتم که با صدای زنگ گوشیم نگاهم رو میدم بهش که شماره بابا رو میبینم چشمام رو مالش میدم و تماس رو وصل میکنم

_جانم بابا

بابا_ سلام بابا جان شنیدی چه اتفاقی برای مهران افتاده

عصبی و کلافه سرعت قدم هامو تند کردم و در همون هین گفتم _بله از بی‌بی شنیدم ولی بابا تورو خدا تورو به قرآن قسم میدمت که مهران و از بازداشت بیرون بیار من نمی خوام دوباره برگردم من از اونجا خاطره خوبی ندارم نمیخوام ....نمیخوام برگردم حاضرم بمیرم ولی بر نگردم


بابا_یواش بابا جان یواش ...نفس بگیر من کاری نمی تونم بکنم مهران گفته باید برگردیم یعنی برگردیم

_من که میدونم چرا میخواد برگرده لعنت

بابا_مشکل کجاست بگو تاببینم چیکار کنم

_بابا خواهش میکنم نجاتم بده مهران میخواد برگردیم تا من با اون مثلا به ظاهر که اسم پسر عمو رو یدک میکشه ازدواج کنم من نمی خوام با اون زندگی کنم اون عوضی یه قاچاقچی آدمکش عوضی بیش نست من نمی خوام زن ...همچنین کسی باشم خواهش میکنم کمکم کن

به وضوح میفهمم که با این حرفم لحن صحبت پدر تغیر میکنه و به لکنت میوفته یعنی چیزی بینشون هست که من بی اطلاع هستم ومنو میخوان قربانی خاسته هاشون کنن ولی سریع خودشو جمع و جور میکنه ومیگه

بابا _فرزانه ببین پسر عموت شاید شغلش بده ولی پسر خوبیه ما هم امروز و فردا برمیگردیم فرزانه...

جيغ بلندی کشیدم که بابا ادامه حرفش رو خورد با تاسف برای خودم چند باز با کف دست روی دهنم زدم و گریه میکردم و جيغ میزدم که با صدای بابا اونطرف خط به خودم اومدم

بابا_فرزانه ببین ...

_نه بابا تو ببین من هرکاری از دستم بربیاد برای اون مهران کثافت میکنم ولی نمیزارم برگردیم و من بشم بازیچه دست اون آدمکش من ۱۰سال پش دیدمش اونطوری بود معلوم نیست تواین ۱۰سال دیگه چیکارا میکنه فهمیدی بابا نمیزارم

بابا_فرزانه

دادبلندی زدم که بابا شکه شد _اینقدر ...فرزانه فرزانه....نکن بابا فقط خوب گوش کن چی میگم ...زندگیم به یه موبنده ...لطفا از این خرابتر نکن بابا ....من نمیتونم

بابا_ببین فرزانه من اصلا صداتو خوب نمیشنوم بزار بیام خونه باهم حرف میزنیم

_الکی نیا خونه چون من نیستم اومدم بیرون اگر هم که میخوای بامن حرف بزنی یا توضیحی داری بیا به این آدرسی که میدم باید منو ببری پاسگاه تا بتونم مهران و ببینم غیر ازاین من حرفی برای گفتن ندارم

تلفن با چند تا بوق متوالی نشون از پایان مکالمه رو میده با پشت دست اشکامو پاک میکنم و آدرس پارکی که توش هستم رو برای بابا اس م س میکنم و خودم هم روی یکی از نیمکت های پارک میشینم چند سالی میشد که ازش خبر نداشتم فکر کنم دوباره زگیل مهران شده و اونو هوایی کرده زمانی که اون روی پسر عموم رو دیدم بر میگرده به ۱۰سال پیش زمانی که من فقط۹سال داشتم و اون ۲۱ سالش بود ....




۱۰سال گذشته ☆☆☆



_کریم داد منم میتونم همراهت به خونت بیام

کریم داد از اون نگاه های مخصوصش که یه اخم بزرگ روی پیشونیش خودنمایی می‌کرد رو طرفم انداخت که حساب کار دستم اومد بعد درحالی که داشت کاپشن قهوه‌ای رنگش رو تو آینه اتاقم درست می‌کرد گفت

کریم داد _نه نمیشه بهت که گفتم من شغلم جوریه که نمیتونم ریسک کنم تورو باخودم ببرم توهم بهتره بجای این کنجکاوی ها بشینی چند تا کتاب های علمی بخونی تایکم

باانگشتش روی شقیقه ام آرام و شمرده شمرده زد و گفت_اینجا که آکبند هست باز بشه تو که میدونی من از زن بی سواد خوشم نمیاد میخوام خیلی عالم و فهمیده باشه

دستش رو پس زدم و دست به کمر و حق به جانب بهش توپیدم تا حساب کار دستش بیاد تا دفعه بعد بامن نخواد اینجوری حرف بزنه انگاری من مثل بقیه زیر دستش هستم

_اول اینکه من ۹سال بیشتر ندارم و میخوام تا ۲۵سالگی ازدواج نکنم به من چه که تو ۱۲سال از من بزرگ تر و غولی تر هستی دوما نه اینکه توخیلی عقل داری همش به من گیر میدی نه اینکه خیلی هم از خوندن خوشم میاد توهم هی بگو
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
بعد نگاه خونسردی که به من کرد دوباره روش رو سمت آینه اتاقم برد و در حالی که دنبال یه چیزی می‌گشت گفت

کریم داد _بسه صبورا حوصلم سر رفت

_خب زیرش رو کم کن سر نره

کریم داد _ولی تو خودکار زیرش رو دوباره زیاد میکنی بسه چقدر حرف میزنی وقتی به عنوان زنم بیای خونم این پر حرفیت رو از بین میبرم حالاهم به جای این حرف ها بگو شونت کجاست مو هامو شونه کنم داره دیرم میشه

_کروات نمی‌بندی؟

کریم داد _آخه آدم عاقل آدم روی کاپشن کروات میبنده

با کف دست به پیشونیم زدم و شونه رو از روی تخت برداشتم و به سمتش رفتم و شونه را به دستش دادم با کمی تعجب نگاه کرد و گفت

کریم داد _این چیه ؟

_خب شونست دیگه

کريم داد_میدونم میزاریش اونجا

بادست اشاره کرد منم به تبعیت از دستش نگاهم رو دادم بهش که داشت روی تخت رو نشوم می‌داد زبونم رو گاز گرفتم و دوباره به سمتش برگشتم

_ببخشید مو هامو شونه کردم یادم رفت بزارم سرجاش

کریم داد چشمش رو ریز کردو شونه رو از دستم گرفت و شروع کرد ور رفتن با موهاش فرصت شد که کامل براندازش کنم که قد بلند هیکلی و جذاب یه بازو هایی داره که آدم هوس میکنه یه بوسه روش بزاری داشتم با افکارم خيال پلو میزدم که با صداش به خودم اومدم

کریم داد _اگه قبولم کردی بله رو بگو و منو منتظر نزار

با خباثت این حرف رو زد و منم مشتی به اون بازو های بزرگش زدم که آخ من در اومد ولی اون نه حتی ککش هم نگزید روی صورتم خم شد و آروم کنار گوشم لب زد

کریم داد _نکن تو خیلی کوچولو تر از این حرفایی که خودت رو بامن در بندازی

_من اونقدر هاهم کوچیک نیستم

_اون که آره ولی تو هنوز هم برای من کوچولو هستی و میمونی

آب دهنم رو قورت دادم و بهش نگاه کردم چشمایی شبیه ايرانی ها داشت اصلا شبیه ما تنگ بادومی نبود یه دماغ قلمی و یه ریش پرپشت روی صورتش بود جرئت کردم و دستم رو روی ریش هاش گذاشتم و آروم گفتم

_چرا ریش هاتو کوتاه نمیکنی

کریم داد _کوتاه می پسندی

با سر اشاره کردم که یعنی آره لبخندی زدو راست ایستاد و همين طور که عینک شو می‌زد گفت _بعدا کوتاه میکنم فقط برای دلت

_چرا عینک زدی هوا به این سردی

کریم داد _برای اینکه شناسایی نشم... برای استتار صورت برای زیبایی ...بازم بگم

_نه قانع شدم

کریم داد _حالا که قانع شدی یه بوس به آقای آیندت بده که رفع زحمت کنه

پریدم و گونش رو بوسیدم بعد هردو دوشادوش هم از اتاق بیرون اومدیم من ایستادم و کریم داد گفت _خدافظ فردا میام که باهم بند امیر بریم خوبه
_اوهم خوبه

بعد سوار ماشینش شد که حالتش مثل ماشینای جک بود رفت منم که دیگه کنجکاوی یا فضولی اسمش رو بزاری بماند سریع سمت اصطبل رفتم و اسبم که مخصوص مال خودم بود رو که چند ماهه بود رو سوار شدم باید من سر از کار این بشر در بیارم و با اسب دنبال ماشین کریم داد رفتم (قابل ذکر هست که در افغانستان مردم با اسب هم امروزی رفت و امد میکنن زیاد با ماشین این و اون ور نمیرن ماشین بیشتر مال پولدار هاست )
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
به نزدیکی یه مخروبه رسیدیم اِ اینجا که شبیه خونش نیست از اسب سریع پیاده شدم و کناری پنهان شدم سرکی کشیدم و دیدم کریم داد از ماشین پیاده شد و وارد خونه خرابه شد اسب رو به درخت کنارش بستم و قدم قدم جلو رفتم و از کنار در سرک کشیدم
دیدم یه مرد روی زمین کنار پای کریم داد زانو زده و اون با غرور خاصی بهش نگاه می‌کرد استرس تمام بدنم رو گرفته بود یعنی میخواست چیکار بکنه و کار اصلی کریم داد چیه با به حرف اومدنش از خیال بیرون اومدم و توجه ام رو به گفت و گو هاشون دادم

کریم داد _میدونی سزای یه خ*یانت کار چیه و من با خ*یانت کار های دورو برم چیکار می کنم

مردک که از ترس می‌لرزید حرفی نزد واین باعث شد کریم داد جلو بره و چونه مرد رو بگیره و بگه

کریم_که حرف نمیزنی نه وقتی کاری کردم که جلوم مثل خر عرعر کنی و نتونی جلوش رو بگیری میفهمی که به کی خ*یانت کردی و چه غلطی کردی

اون طرف تر یه منقل پراز زغال های داغ آتشین بود که از بس که سوخته بود شبیه مزاب شده بود به افرادش دستورداد که مرد رو به یه چوب کناری ببندن وقتی کار بستنش تموم شد کریم داد به وسیله یک انبر زغالی رو برداشت و پشت مرد نشست با خونسردی کامل انگاری هیچ عجله ای برای این کار نداشت زعال رو به پشتش چسبوند و صدای نعره های مرد فکر کنم به خدا هم رسیده باشه میگن که کاری میکنم مرغ های آسمون به حالت گریه کنن فکر کنم همونه در حالی که کارش رو می‌کرد گفت

کریم داد _تاحالا اسمم رو شنیدی ...بهم میگن سلطان درد... یعنی چی ...تو میدونی

مرد بادرد هایی که داشت التماس می‌کرد _خواهش میکنم بس کن من.... من چیزی نمیدونم.... من فقط دستورات رو اجرامی کردم.... من هیچ کاره بودم

کریم داد _من گفتم معنای اسمم رو بگو نه اینکه برای نجات جونت بهم التماس کنی

وقتی مرد دوباره تو سکوت مطلق رفت کریم داد از روی زانو بلند شدو رو به یکی از افرادش گفت
کریم داد _رستم برو اون انبردست رو بیار باید هرچه زودتر به حرفش بیاریم تا اینجا رو محاصره نکردن

اون کسی که اسمش رستم بود بایه انبر توی دستش پیش کریم داد برگشت و دستش داد دوباره درحالی که کنایه به مرد روبه رو میزد گفت

کریم داد _رستم برو دستش رو بگیر که ناخن هاشو دونه به دونه بکنیم شاید به حرف بیاد ...رستم حواست باشه باید کارمون رو درست انجام بدیم

ااینو میدونستم که این حرف ها رو میزنه تا بترسوندش دوباره کنار مرد زانو زد و انبر رو زیر ناخنش گذاشت با حرکت اولش مرد ناله ای از ته گلو کرد وبعد در حالی که داشت جای زخمش رو رستم فشار می‌داد کریم داد از زانو بلند شدو دستش رو پشت سرش به هم گره کرد و با قیافه ای بی خیال نگاهش می‌کرد و دوباره جمله اش رو تکرارکرد

کریم داد _کی بهت گفت جاسوسی مونو بکنی ....از کی دستور میگیری

ولی مرد با سوختگی پشت‌سر ش و ناخنی که رستم داشت فشارش می‌داد لام تا کام حرف نمیزد کلافه پشتش رو بهش کرد و دستش رو به معنای باشه تکون داد و گفت

کریم داد _رستم فکر کنم جاسوس مون به دستش نیازی نداشته باشه نظرت چیه این بار بزرگ رو از دوشش برداریم هوم

رستم _موافقم رئیس

کریم داد با دستش به طرف انباری اشاره کرد و گفت _پس برو از اونجا شمشیرم رو بیار تا کارمون رو انجام بدیم

هینی کشیدم و دستم رو جلوی دهنم گزاشتم یعنی میخواد واقعا با اون.. دست مرد رو ...قطع کنه با ناباوری به صحنه رو به روم خیره بودم رستم چندی بعد همراه یه شمشیر که غلافش طلایی بود اومد و دست کریم داد گذاشت کریم داد نگاهی به شمشیرش کرد و اونو از غلافش بیرون آورد و دستش رو روی تیزی و لبه برندش کشیدو درحالی که مخاطبش مرد بی‌گناه بود گفت

کریم داد_میدونی این شمشیر رو از کجا آوردم هوم

با ناله های ریزی که مرد می‌کرد پوزخندی گوشه لبش نشست کنارش یک زانو نشست و گفت _معلومه که نمیدونی اینو من به یه آهنگر خیلی ماهر سپردم که برام درست کنه ساختش زیاد طول نکشید ولی نمی دونی که چه کار هایی میتونه برام انجام بده ...کمکم کرد تا باهاش خ*یانت کار هارو به سزای اعمالشون برسونم و الانم می خوام یه گوشه از مهارت های این شمشیر رو نشونت بدم

از زانو بلند شدو گفت_رستم دستش رو بیار جلو
مرد با تقلا هایی التماس می‌کرد که شاید اونو از کارش پشیمونش کنه

مرد_خواهش میکنم ...کاریم نداشته باشید ...ببخشید غلط کردم ...گو*ه خوردم گو*ه خوردم ...دیگه این کار رو نمی کنم ....می گم همه چیز رو بهتون میگم

کریم داد با غیظ سرش رو تکون داد و گفت _دیگه نمی خوام ...دیگه نمی خوام چیزی بشنوم ...دیگه دیر شده ...رستم عجله کن
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
نمی دونم چه طور شد که یهو به خودم اومدم و جلو رفتم و نه بلندی گفتم که نگاه هرسه شون روی من نشستن اول توی نگاه کریم داد یه کنجکاوی بزرگی بود ولی کم کم یه اخم بزرگ روی پیشونیش نشست و گفت

کریم داد _تو ...اینجا چیکار میکنی

سرم رو به معنای این کار رو نکن تکون دادم و گفتم_تو این ...کارو نمیکنی

دوباره باصدایی که بلند تر از دفعه قبل بود گفت_ گفتم تو اینجا چیکار می کنی ...مگه نگفتم خونه بمون

منم هرچی خشم بود رو تو چشمام ریختم تا شاید از خر شیطون بیاد پایین رو بهش بابلند ترین صدا گفتم
_منم گفتم تو این کارو نمیکنی ...تو اینقدر بی‌رحم نیستی ...تو جون مردم رو ازشون نمیگیری

احساس سوختگی گلو میکردم و قفسه سی*ن*ه ام از شدت ترس و هیجان بالا پایین میشد واین از چشم کریم داد دور نموند و با صورتی سرد و بی روح که انگار اصلا براش مهم نیست آرام و شمرده گفت

کریم‌داد_کی گفته که من این کار رو نمیکنم ...تو از کجا میدونی که من حساب چند نفر آشغالهای مثل اینو با روش های مختلف دادم ...تو از کجا میدونی من بی‌رحم نیستم ...تو از کجا میدونی که جون مردم برام اهمیت داره

_چررررا ...چرا این کارو میکنی ...مگه این مرد بی‌گناه چیکار کرده که مستحق این نوع عذابه

با نعره ای که زد فکر کنم قلبم وایستاد _اینقدر از این حرومزاده دفاع نکن ...تو از کجا میدونی که توی اون دخمم چی میگزره

بادست به مرد اشاره کردو گفت _این کثافت آشغال با پلیس ها دست به یکی کرده که منو زمین بزنه ...این عوضی بی همه چیز میخواست جای جناسم رو لو بده ...میفهمی لودادن یعنی چی ....یعنی وقتی منو میگرفتن سرم بالای دار بود

_یعنی تو برای بدست آوردن قدرت و ثروت اطلافیانت رو آزار میدی

کریم داد _شرافت و عدالت زمانی انجام میشه که قدرت داشته باشی بدونه قدرت هیچ وقت پیروز نیستی ...یکم اون عقل کوچولو تو بزرگ کن من میگم اونجا آکبنده تو قبول نمیکنی

_پیروزی اونی نیست که هرگز زمین نخوری ...اونیه که بعد هر زمین خوردنی بلند شی و ادامه بدی

کریم داد _انسان دانا اونی نیست که منتظر فرصت خوب و طلایی باشه ...اونیه که خودش بوجود میارتش ..منم میدونم به چه روش از فرصتم استفاده کنم که پیروز بشم وبا پیروزیم قدرتم رو به دست بیارم پس نیازی نیست تو برام خلاقیت به خرج بدی و منو روش پیروزی رو یاد بدی ...فهمیدی

یک دستم رو بالا آوردم و دست دیگم رو روی سینم گزاشتم و چشمام رو برای تایید بستم و گفتم _باشه ...باشه تو هرچی بگی ..ولی خواهش میکنم به خاطر من از جون این مرد بگزر ...تو که میدونی من از خون و خونریزی واهمه دارم و میترسم ...لطفا نکشش ...خواهش میکنم

کریم داد _ببخشید ..نمی تونم این کار رو بکنم ...سیاستم از بین میره ... دیگه بقیه از من نمی ترسن و هر غلطی که دلشون بخواد میکنن

بعد این حرفش شمشیرش رو بالا آورد و مستقیم توی قلبش فرو کرد که خون ازش فواره زد با دستم دهنمو پشوندم تا صدایی ازش بیرون نیاد و کریم داد رو از اینی که هست وحشی ترش نکنه ولی انگاری با این ضربه دلش خنک نشد چون دوباره شمشیر رو بیرون کشید و با ضربه ای دیگه از زیر گلو تا روی کمرش یک خراش نسبتا بزرگ زد که خون همه جا پاش شد حتی قطرات خون روی لباسم و صورتم ریخت با لرز دستی روی صورتم کشیدم و بهش نگاه کردم و با دیدن خون روی صورتم جيغ بلندی از ته دل کشیدم و گریه کردم و به کریم دادی که چشماش کاسه خون بود و با نفس نفس به جنازه مرد خیره شده بود نگاه کردم انگاری چه کار بزرگی انجام داده چون توی چشماش نشان پیروزی و خوش حالی موج میزد با حال خرابی بلند گفتم

_خخخ...خون... خون ...نههههه ....من...شاهد قتل ...شدم و ...کاری نتونستم ...بکنم ....کریم داد ...ازت حالم بهم میخوره ...تو یه ...موجود ...پست و کثیفی هستی ...حالا که اون خوی وحشی گریت رو دیدم ...دیگه یه روز هم منو نمی بینی
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
فرزانه ☆☆☆


درسته زمانی که شناختمش همون زمان بود بعداز اون از پدر خواستم برای همیشه بریم ایران زندگی کنیم و دیگه هم نمی خوام برگردم اون خراب شده حاظرم برای اون مهران در به در شده تلاش کنم و از بازداشت بیرونش بیارم ولی ریسک برگشت رو نکنم دستم رو بالا آوردم و اشکم رو که بخاطر یاد آوری خاطرات گدشته بود رو پاک کردم

پسر _نبینم اشکت رو جیگر

نگاهم رو بالا اوردم و یه پسر زاقارت با اون تیپ مزخرفش روی موتور سوار شده و با لذت منو نگاه میکنه به پسره میخورد ۲۰سالش باشه با اون موهای جلف مزخرفش آه حالم بهم خورد با بی توجهی کامل روم رو برگردوندم و خیابون رو نگاه کردم تا دست از متلک گفتن برداره ولی انگاری دست بردار نبود چون دوباره اون زبون یک مثقالیش رو تکون داد

پسر_برا ما ناز میکنه

غریبه_پسر راهتون بکش و برو مگه خودت ناموس نداری ...خوبه منم بیام با ناموست عشق و حال کنم

پسر _باشه بابا بگو که مال توئه..حالا چرا به ناموس ما میچسبی

غریبه_پس شرت رو کم کن ...تا چند دقیقه دیگه به خودت نچسبیدم

وقتی پسره مزاحم رفت از جا بلندشدم و رو به مردی که نمی‌شناختم گفتم _ممنون ...راضی به زحمت نبودم

غریبه _این چه حرفیه این تنها کاریه که برای مهران میتونم بکنم

_مهران؟

غریبه _بله من دوست مهرانم اسمم رحمت هست

سرم رو به معنای تایید تکون میدم و باخودم میگم رحمت ...دوست مهران...یهو جمله مهران یادم اومد (مگه من به تو نگفتم براتون بپا گزاشتم تا آمار تون رو مو به مو بهم گزارش بده )یعنی ممکنه این همون باشه قبل اینکه بخودش بیاد خیز برداشتم و یقه اش رو گرفتم و گفتم

_پس تو همونیه که آمار منو امیر رو به مهران می‌داد هان

رحمت_ببخشید ...ولی مهران ازم خواسته بود منم مجبور به اطاعت بودم

بابا_اِ فرزانه دخترم این چه کاریه یقه ش رو ول کن
تکونی بهش دادم و گفتم _بابا این به پای من شده هرجا میرم جاسوسی مو می کنه

بابا_من بهش گفتم ...ولش کن

عقب رفتم و از رحمت جدا شدم رحمت هم رو به بابا گفت_سلام حاجی خسته نباشید

بابا_ممنون پسرم تو میتونی بری

رحمت رفت منم بی خیال از یاد بابا دوباره روی نیمکت پارک نشستم و به رو به رو خیره شدم بابا هم روی نیمکت کنارم نشست و به انگشتاش خیره شد مدتی بینمون سکوت بود و هیچ کدوم مون قصد شکست این سکوت رو نداشتیم که بابا پیش قدم شد و گفت

بابا_از دستم عصبانی نباش ...کاری از دستم برنمیاد

_چرا باید از دست شما عصبانی باشم مگه شما کاری کردین که بخاطرش عصبی بشم هوم

بابا دستی تو موهاش کشید و گفت _نه معلومه که نه ولی ببین دخترم ...

_بابا من گفتم بیاید اینجا تامنو باخودت به اون پاسگاهی که مهران توش بازداشت هست ببری نه اینکه بشینی و منو نصیحت کنی من گوشم از این حرفاپره و نیازی برای شنیدن این حرف ها ندارم

بابا_باشه بلند شو باهم بریم
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
یک تاکسی گرفتیم و به سمت پاسگاه رفتیم تا ببینم چه گلی به سر کنم

وقتی دم درش رسیدیم با سرعت پیاده شدم و به سمت بابا که در حال پیاده شدن بود دستم رو بالا آوردم و گفتم

_بابا لطفا تو نیا من الان بر میگردم

بابا_با اینکه میدونم کاری از دستت بر نمیاد ولی باشه بابا جان من بیرون منتظرم

باشه ای گفتم و داخل سالن رفتم روی صندلی ها افغانی هایی نشسته بودن که فهمیدم اینها رو هم گرفتن به طرف سروانی که داشت با تلفنش ور میرفت رفتم و با احترام خاصی گفتم

_ببخشید جناب سروان من خواهر یکی از اینهایی که گرفتید هستم میخواستم بگم میشه کمکم کنید

با نگاهش منو برانداز کرد و گفت_ وظیفه من این بخش نیست باید با سرگرد امینی حرف بزنی

_میشه بگید کدوم اتاق هست

سروان _دنبالم بیا

مثل جوجه هایی که دنبال مادرش میره راه افتادم و قتی کنار دری رسید در زد و با جواب دادن کسی که پشت در بود وارد شدیم سوان احترام نظامی داد و گفت

سروان _جناب سرگرد این دختر باشما کار داره

بادست اشاره کردو گفت _باشه مرخصی میتونی بری

دوباره بااحترام نظامی از اتاق خارج شد

باورم نمیشه سرگرد هم میتونه اینقدر جوان باشه کم کمش بهش میخورد ۲۷سالش باشه وبا صداش به خودم اومدم

سرگرد_بیا بشین راحت باش

زیر نگاه خیرش رفتم و روی یک مبل نشستم و با حلقه دستم ور رفتم این حلقه رو همیشه دستم می کنم تا کسی باعث اذیتم نشه

سرگرد_خب ..بامن چیکار دارین ..خانم جوان

با این همه احترامی که میزاشت آدم واقعا شرمش میشد بهش نگاه کنه

_اوم ...راستش برادرم رو گرفتن

درحال که دوباره مشغول نوشتن شد گفت _به چه جرمی گرفتن

_هیچ

سرش رو بالا آورد و گفت _پس برای چی گرفتن

_خودم هم نمی دونم

سرگرد _بهتون میخوره اتباع باشید ..نکنه برادرتون رو برای مدرک نداشته آوردن

سرم رو زیر انداختم وگفتم _آره ..یعنی مدرک داشت اما از وقتش گذشته ..میخواستم بهم اگه میشه یه فرصت بدین ممنونتون میشم

سرگرد _نمیشه هر کشوری قانون خودش رو داره قراره فردا صبح از مرز رد بشن دیگه کاری هم نمی تونم بکنم دیگه دیر شده

_خواهش میکنم ...کمکم کنید برادرم تنها مرد خونوادی ماست و نون آور خونه اگه ...اگه بره ما نمیدونیم باید چیکار کنیم

سرگرد نگاهی کرد و خودکار توی دستش رو روی برگه روبه روش پرت کرد و دست به سی*ن*ه از جاش بلند شد و گفت_باشه برای ضمانتش هم باید یه سند برای گرو بیاری میتونی

تند تند سرتکون دادم و گفتم _آره ..آره میتونم فقط بهم فرصت بدین

سرگرد_تا آخر امشب وقت داری بیاری دیگه غیر این صورت فردا اونو لب مرز می‌فرستیم

_باشه

با تشکری از سرگرد از اتاق بیرون زدم و کلافه گوشه شالم رو دور دستم پیچیدم و باخودم گفتم بهتره از امیر یه سند قرض بگیرم با راه حلی که پیدا کردم روی یه صندلی نشستم و شماره امیر رو گرفتم ....




امیر☆☆☆




با دقت داشتم به حرف های پدر و سرمایه دار گوش میکردم دارن چی میگن پدر بهم گفت مثل یه کار اموز کنارش بشینم و انجام معامله هاشونو ببینم تا یاد بگیرم اخه بعد پدر شرکت زیر دست من میاد
منم برای اینکه یه رئیس ناشی نباشم باید کارو بار شرکت رو خوب یاد بگیرم و از پسش بر بیام

پدر_واین یعنی چی ؟

سرمایه دار_یعنی من میتونم سرمایه اولیه این کالا رو بهتون بدم وقتی دوباره تن پول و سودش برگشت ...

باصدای زنگ گوشیم به صفهش خیره شدم که اسم فرزانه روش خود نمایی می‌کرد با اون حرف های غریبه تقریبا میترسم با فرزانه رفت و آمد داشته باشم نه اینکه ازش بترسم نه فقط حوصله دردسر برای خونوادم ندارم

پدر_نمیخوای جوابش رو بدی خودش رو کشت
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
با این جلمه که پدر به‌زبان آورد سرم رو طرفشون گرفتم که هردو با کنجکاوی تمام منو نگاه میکردن با یه معذرت خواهی از اتاق بیرون اومدم و تماس رو برقرار کردم

_جانم فرزانه

فرزانه_امیر به کمکت احتیاج دارم میتونی کمکم کنی

_کمک چه اتفاقی افتاده

فرزانه که کمی من من کرد فهمیدم حتما چیز مهمی هست که برای گفتنش مردده

_راستش مهران رو پلیس ها گرفتن برای آزاد شدنش نیاز به یه وثیقه داریم میتونی برامون جور کنی

_به چه جرمی گرفتنش

فرزانه _هیچی بخدا ...فقط چون مدرکش باطل شده قراره ردومرزش کنن

گوشی رو از کنار گوشم به گوش دیگرم گرفتم و گفتم _بزار ردومرزش کنن همش برای ما دردسر درست میکنه اینجوری برای خودمون هم بهتره و...

فرزانه _نه امیر این اتفاق نباید بیوفته ...اگه مهران بره ماهم ...باید بریم ...ودیگه....منو تو نمیتونیم همو ببینیم

_چرا وقتی برگردی دیگه همو نمیتونیم ببینیم ؟

میخواستم با این سوال های بی سروته وادار به حرف زدن کنم که اگه چیزی هست که من ازش بی خبرم ،مطلع بشم ولی انگاری فرزانه نمی خواست دم به تله بده چون به هر حالتی از زیر سوال در میرفت


فرزانه _چون ...چون ...آه لعنت ....ولش کن ببین ...فقط اینو بدون که اگه میخوای ما کنار هم باشیم باید کمکم کنی تا از این مخمصه ای به وجود اومده نجات پیدا کنم

_باشه سعی خودمو میکنم یه سند جور کنم

وتلفن رو قطع کردم نفس عمیقی کشیدم و باخودم گفتم میتونم از بابا سند خونه رو قرض بگیرم عقب گرد میکنم و وارد اتاق میشم که آقای سرمایه دار درحال خداحافظی با پدر هست

سرمایه دار _امیدوارم به پیشنهادم فکر کنید

پدر_حتما

سرمایه دار _خداحافظ مرد جوان

دستم رو درون جیب شلوارم میکنم و لب میزنم_ممنون خدا پشت و پناهتون

با رفتن مرد به سمت پدر نیم نگاهی میکنم که سخت مشغول کار روی یه پروژه هست یعنی این کاری که من بکنم درسته چشمم رو مالش میدم و میگم

_پدر راجب یه چیزی میخواستم حرف بزنیم

پدرم سربلند کردو گفت_راجبه ؟

_یکی از دوستام مشکلی براش پیش اومده اگه میشه سند خونه رو برای گرو براش بدم

پدروقتی این حرف رو زدم دستش رو زیر چونش گذاشت و با نگاه خیره ای که روی من داشت گفت _بعد اونوقت دوستت آشناست...مشکل ساز نشه

_نه نه نه مشکلی نیست مطمئن باشید

پدر_خیلی خوب فقط مدت گروگان سند رو به من گزارش بده

وقتی باشه گفتم پدر از زیر میزش یه پوشه بیرون آوردو از بین اون همه برگه سند رو بیرون آورد و دستم داد منم بعد یه تشکری به سمت پارکینگ رفتم و سوار ماشین شدم موقعی که داشتم از پارکینگ بیرون میزدم با فرزانه تماس گرفتم

فرزانه _الو کاری تونستی بکنی

_آره آدرس بده

با باشه ای تماس رو خاطمه داد و آدرس رو پیام فرستاد منم بعد یه ۲۰دقیقه ای رسیدم فرزانه رو کنار خیابون کنار یه مرد پیری دیدم شرط بستم که پدرش باشه جون از چشم و ابرو باهم شباهت داشت منم گفتم که پیشش کم نیارم کتم رو از روی صندلی عقب برداشتم و تنم کردم و همراه سند از ماشین پیاده شدم و به سمتشون رفتم رو به روشون که وایستادم دستم و جلو بردم و گفتم

_سلام من امیر صولتی هستم همکلاسی فرزانه خانم

بابا_مشناسمت فرزانه خیلی ازت تعریف کرده معلومه که درست بوده

لبخندی زدم و گفتم _فرزانه خانم به من لطف دارن این جوری ها هم نیست

بابا_ نه پسر جون بعضی تعریف ها واقعین
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
با سرفه مصلحتی فرزانه نگاهمون رو دادیم بهش _ببخشید میشه مراسم آشنایی رو برای یه وقت دیگه بزارین انگاری برای یه کار دیگه اینجاییم

بعد اشاره ای به من کرد و من هول گفتم

_اِ ببخشید حواسن نبود این سند خدمت شما

پدر_نیازی به زحمت نبود واقعا پیشتون شرمنده شدیم خودمون یه کاریش میکردیم

_این چه حرفیه ...فرزانه جان بیشتر از اینا به من کمک کرده ...این تنها کاریه که میتونم برای ایشون کنم

نگاهم رو روی فرزانه آوردم که قیافش نشون می‌داد خودتی پدر فرزانه مشکوک نگاهی بین ما کرد و سند رو از دستم گرفت و گفت

پدر_به هر حال بازم ممنون ...دخترم تو هم نیازی نیست بیای من خودم به سرگرد میدم تو میتونی با آقا امیر یه گشتی به این دورو بر بزنید تا من بیام ...اها اونجا یه کافه هست میتونید اونجا برید بهتون خوش بگزره




فرزانه ☆☆☆



خوش خوشان همراه امیر از پدر خداحافظی کردیم و دوشا دوش هم به کافه مورد نظر رفتیم و روی یکی از صندلی ها نشستیم از حالت صورت امیر میتونستم تشخیص بدم که منتظر هست حقیقت رو بهش بگم ولی من از گذشته خودم بیزارم ترجیح میدم که مخفی نگه دارم پس باید دنبال یه بهونه یا دروغ باشم ،من امیر رو خیلی دوست دارم، پسر خیلی خوبی هست، ولی مجبورم بهش دروغ مصلحتی بگم هم به خوبی خودشه هم من ... با صدای امیر به خودم اومدم


امیر_وقتی مهران مدرک نداره یعنی همه شما ندارید بعد چه طور تو تو دانشگاه در میخوندی ؟

بانگاهی سرم رو پایین انداختم اونم وقتی معذب شدن منو دید ادامه داد _البته به من که ربطی نداره و اگه میخوای میتونی نگی

به امیری خیره شدم که سرش پایین بودو با دسته لیوان قهوش بازی می‌کرد صدامو صاف کردم و گفتم

_خب راستش ما کاملا قانونی اومدیم ایران وقتی وقت مدارک مهران تموم شد دیگه برای تمدیدش نرفت

امیر _می دونی چرا

_اوم چون میخواد برگرده افغانستان....چون...

مونده بودم که چی بگم یعنی واقعیتش عذاب وجدان داشتم به امیر دروغ بگم زبونم رو روی لبم کشیدم تا میخواستم لب باز کنم امیر حرف رو تو دهنم گذاشت

امیر _چون شاید فامیل هاتون اونجان

_درسته همین طوره

امیر_کجای افغانستان زندگی می‌کنی‌

_مزار

امیر _تو دوست داری برگردی ؟

_نه اصلا به خاطر همین برای آزادی مهران دارم تلاش میکنم

امیر_چرا همه که دوست دارن کشورشون زندگی کنن تو هم مثل بقیه

دارم دیگه به امیر شک میکنم این سوال ها دیگه چیه چی میخواد بگه چرا همش میخواد یا حرف تو دهنم بزاره یا حرفو از دهنم بیرون بیاره برای همین هم ازش میپرسم

_امیر این سوال ها دیگه چیه ؟چی میخوای بگی؟تو نسبت به صداقتم شک داری ؟

امیر دستی پشت کلش میکشه و میگه_نه اصلا مگه تو چیکار کردی که بهت شک کنم و بخوام مچتو بگیرم

پس بگو حتما کسی چیزی بهش گفته هنوز که هنوزه سعی در این داره که از کارم سر دربیاره عجب آدمی هست ولی من که نمی تونم از گذشتم براش بگم از کارای خلافی که کریم داد و مهران انجام میدن بگم یا فرار یهویی عمم رو ..برای اینکه زیاد سه پیچم نشه کیفم رو بر می دارم و سر شونم میزارم و از جام بلند میشم هوا تقریبا داره رو به تاریکی میره

_ممنون بابت ضمانتی که گرو گذاشتی سعی میکنم سریع بیرونش بیارم

امیر_ناراحت شدی

_نه ...چرا میپرسی

امیر_اخه قیافت داد میزنه من ناراحتم

_اره ناراحتم برای اینکه هربار باعث زحمتت میشم و تو با مهربونی هر وقت به تو احتیاج دارم کمکم میکنی

امیر_این چه حرفیه من که کاری نکردم میخوای من برسونمت

_نه تشکر همین جوری هم باعث رحمتت شدم خودم میرم

امیر_پس سلام به پدر برسون
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
باهم خدا حافظی کردیم و من برای یک ماشین دست بلند کردم و سوار شدم و آدرس خونه رو دادم
وقتی رسیدم از ماشین پیاده شدم و سمت در خونه رفتم که با در باز خونه مواجه شدم و پدر رو جلوی در در حالی که به دیوار تکیه زده و به کفشاش خیره شده ... برام جای تعجب هست پس جلو میرم و دستم رو روی شونه پدر میزارم که با حضور من به سمتم بر میگرده

_پدر چیزی شده ...مهران خونست

پدر درحالی که نگاهش به منه دستش رو بالا میاره و من متوجه پوشه ای میشم که داخلش سند بود و دادم بهش تا مهران رو آزاد کنه خدا خدا میکردم حدسم اشتباه باشه آب دهنمو قورت میدم وآروم لب میزنم

_این چیه ...که به من میدی و..

نزاشت حرفم رو کامل کنم و گفت_اینو ..به امیر بده و بهش بگو ممنون از کمکش ولی ما نیازی به این نداریم

دیگه داشت کفرم در می اومد چرا این خانواده بلده فقط با جفتک پرونی لگد بزنن به بخت ما با عصبانیت فریاد زدم

_چرا پدر ،چرا این کار رو کردی چرا کمر همت بستید به بدبختی من

پدر_ چون مهران به من سپرد که کاری نکنیم دخترم چه بخوای چه نخوای باید بیای حتی شده به زور می‌میبریمت و...

صدامو بلند کردم و حرفش رو قطع کردم و در حالی که اشکی از گوشه چشمم پایین می اومد گفتم _من به هیچ جا نمیام به اون پسر برادر عوضیت بگو زمانی که تصمیم گرفتی دستت رو به خون آدم های بی‌گناه آلوده کنی منو از دست دادی ...من نمیام ...

اینو میگم و عقب عقب پا به فرار میزارم .میرم به سمت پاسگاه و همونجا می ایستم تا بتونم کار دیگه‌ای بکنم روی زمین میشینم و سرم رو به دیوار تکیه میدم و چشمام رو میبندم و کم کم چشمام گرم شد و به خواب رفتم

صبح زود ازخواب بیدار شده بودم و منتظر تا در رو باز کنن وقتی در رو باز میکنن نفر هارو میبینم دارن سوار یه مینی بوس آبی رنگی میکنن ازساختمون همون سرگرد رو میبینم که مهران رو گرفته و به سمت مینی بوس میبرتش تند بلند میشم و در چند قدمی شون می‌ایستم وقتی نگاه هردوشون رو من ثابت میشه التماس گونه میگم

_سرگرد خواهش میکنم یه فرصت بهم بدین

سرگرد_من بهت فرصت دادم ولی تو درست ازش استفاده نکردی تا خود صبح منتظر بودم ولی نیومدی حالاهم هیچ ضمانتی رو قبول نمیکنم

روی زمین با زانو نشستم و دستم رو به نشانه التماس بالا اوردم و گفتم

_سرگرد التماستون میکنم ..

مهران _این کارا چیه فرزانه بلندشو و برو خونه

_یه فرصت بهم بدین ..

مهران _فرزانه

_ساکت شو همینو میخواستی ...ببین چه بلایی سرمون آوردی...

دوباره رو به سرگردی شدم که بی توجه به من و مهران داشت زمین رو نگاه می‌کرد

_کمکم کنید

سرگرد_سروان امینی این خانم رو تا بیرون مشایعت کن ...مهران تو هم برو سوار مينی بوس شو

خانمی به من نزدیک شدو بازوم رو می میکشید تا بیرونم کنه ولی من بی توجه به اون التماس هام رو میکردم ولی سودی نداشت چون همه رو سوار کردن ورفتن ومن موندم و یه جای خالی یه دنیایی پراز غم و اندوه من دیگه بر نمی گردم به اون خونه برای فعلا به تنهایی نیاز دارم با پولی که تو جیبم داشتم رفتم و یه مسافر خونه اجازه کردم یه اتاقی ساده که یه تخت و موکت بشتر نداشت در گوشه ای از اتاق جمع شدم و دوباره یاد گذشته افتادم



گذشته ☆☆☆


کریم داد_این درخت هلویی که زیرش نشستیم میدونی فقط یه تنه بود و شاخ و برگی نداشت این درخت سال ها گذشت تا خودش رو بازسازی کنه و حالا میبینی یه درخت بزرگ و نیرومند شده و میوه داده

_خب بعد این قضیه چه ربطی به من و تو داره

کریم داد چشمای فوق‌العاده سیاهش رو به من دوخت میتونستم از اون چشم ها عشق رو بخونم شاید سنی نداشته باشم ولی فرق عشق و هوس و متوجه میشم

کریم داد _قول میدی همیشه کنارم باشی و مثل این درخت پناهم باشی

با سر تایید میکنم و میگم _آره بهت قول میدم

کریم داد _حتی اگه حقایق تلخی رو راجب من و خودت بدونی

_نمی دونم منظورت از حقايق تلخ چیه ولی اینو میدونم همیشه کنارتم

کریم داد که صورتش رو جلو آورد یه لحضه ترسیدم که کنترلمون رو از دست بدیم و کار های ناخاسته ای انجام بدین ولی به طور عجیب وسط راه می‌ایسته و با چشمایی پر از نیاز بهم خیره میشه و چشماش رو میبنده و اين تنها معنی میده که منتظره تا من برای بوسیدنش پیش قدم بشم و زمانی که منم چشمام رو میبندم لب هاش رو آروم میبوسم تو فاصله نیم سانتی مون نگاهمون به همديگه هست و نفس های داغی که از سمت اون به صورتم میخوره کریم داد با صدایی آروم که بیشتر شبيه پچ زدن هست گفت

کریم داد _ صفورا تو کنار این درخت قول دادی که کنارم میمونی و هیچ وقت ترکم نمی کنی ...نمی کنی...نمی کنی



چند بارو چند بار این صدا تو گوشم زمزمه میشه من بهش قول دادم ولی نتونستم سر قولم بمونم ...ولی تقصیر من که نیست ...تقصیر خودش بود ...دیگه هیچ علاقه ای بین من و اون نیست الان تمام وجودم و قلبم متعلق به امیر هست
ضهر هیچی نخوردم والان خیلی گرسنمه ولی نایی برای بلند شدن ندارم دراز میکشم و چشمام رو میبندم و آرام آرام به خواب عمیقی میرم ....
 
بالا پایین