جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [افق های مستور] اثر «ریحانه علیزاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Rehana 19 با نام [افق های مستور] اثر «ریحانه علیزاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,396 بازدید, 64 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [افق های مستور] اثر «ریحانه علیزاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Rehana 19
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rehana 19
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
امیر☆☆☆



دوباره شماره دایی رو میگیرم ولی بدونه اینکه جواب بده رد تماس میده از اون روز تا حالا با دایی روبه رو نشدم و وقتی هم باهاش تماس میگیرم رد تماس میده و این تنها نشونه ای هست که نه تنها نمی خواد منو ببینه بلکه از شنیدن صدام هم متنفره جرئت اینکه با سهیلا هم تماس بگیرم رو نداشتم میدونستم که دختر سنگدلی نیست و به دل نمی گیره ولی واقعا از خودم خجالت میکشم که باکاری که باهاش کردم با پرویی تمام باهاش حرف هم بزنم ولی انگاری چاره‌ای جز این هم ندارم مامانم و بابا هم که از قضيه بین من و سهیلا باخبر شده یه دقدقه دیگه شده بود بابا که طبق معمول رفت تو فاز نصیحت و کلی حرف بارم کرد مامانم هم که کلا بامن دیگه حرف نمیزنه اگه بفهمه که من عاشق یه دختر افغانی شدم که با پوست کلم شلوار جورابی درست میکنه و از خونه بیرونم میکنه و این جاش رو ایول به دایی که حرفی نزده و این نشونه اینکه دنبال دردسر نمی گرده این دفعه تو لیست شماره ها شماره سهیلا رو لمس میکنم و بعد نفس عمیقی در گوشم میزارم بعد دو بوق صدای بسیار ضریف دخترانش تو گوشم میخوره

سهیلا _سلام ...شما

_سلام من ...من امیرم

سهیلا با صدای خیلی خوشحالی که داشت یه لحضه تعجب کردم که چرا این رفتار رو داره ولی یهو به یاد حرف دایی افتادم که گفته بود که (اون دوباره همه چیز رو فراموش میکنه )

سهیلا _واقعا خودتی امیر چقدر بی معرفتی مثل همیشه بهم زنگ نمیزنی

_متأسفم عزیزم ولی کار داشتم وقت نداشتم تا بهت زنگ بزنم

باکمی استرس که داشتم کف دستم عرق کرده بود و گفتم _حالت خوبه

سهیلا _آره ولی چند وقت پیش حالم خراب بود ولی الان خوب خوبم

_برای چی حالت خوب نبود به چه دلیل

سهیلا _به خاطر ندیدنت...به خاطر دوریت...ولی الان نگران نباش حالم خوبه خوبه و هیچ مشکلی هم نیست ...تو خوبی

_منم خوبم حالا که صدات رو شنیدم بهتر هم میشم به دایی هرچی زنگ میزنم جواب نمی ده تو میدونی چرا

این سوال رو از قصد پرسیدم که ببینم هنوز چیزی یادش هست یا نه با نفس سردی که میکشه درون اعماقم نفوذ میکنه

سهیلا _پدر هم امروزی ها حالش خوب نیست و از یه چیزی رنج میبره هرچی هم ازش میپرسم چه شه چیزی به من نمی گه دیگه دارم براش نگران میشم شاید چیزی هست که نمی خواد به من بگه تو ...تو میدونی چی شده امیر

_نه من چه بدونم حتما چیز مهمی نیست که بهت نمی گه تو نگران نباش خوب مواظب خودت باش به دایی هم نگو که من زنگ زدم باشه


دایی_چی شده سهیلا ..کیه ..داری با کی حرف میزنی

سهیلا _هیچی دوستمه

یهو صدای دایی رو پشت خط شنیدم که بلا فاصله تلفن رو قطع کردم وای تقریبا شبیه این فیلما دایی شده کابوس شب های من با این قضیه هایی که پیش اومده فکر کنم به بدبختیم دارم نزدیک میشم الهی آمین
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
فرزانه☆☆☆




با صدای بلند در زدن از خواب بیدار شدم خواب آلود نگاهی به ساعت مچیم کردم که ساعت ۱۲شب رو نشون می‌داد یعنی کی میتونه این موقع شب باشه من که از خونه بیرون هم نرفتم که تعقیبم کرده باشن و دوباره و دوباره درزدنش انگار تموم شدن نداشت بی حال و بی رمق بلند شدم انگاری یه وزنه ۱۰۰کیلویی بهم بسته باشن شاید به خاطر اینه که هم ظهر هم شب چیزی نخوردم و شکمم خالی خالیه طرفی که پشت در هست با عجله پشت سرهم هی در می‌زد منم دنپایی آبی رنگی رو پوشیدم و دادزدم
_پس نیفتی ...نکش خودت رو اومدم

دستم رو تا روی دستگیره در گزاشتم و پایین کشیدم در با شدت بزرگی باز شد و من از پشت با باسن روی زمین افتادم و رحمت داخل خونه وارد شد از ترس اینکه واسه چه کاری اومده زبونم بند اومده بود و با تحریر صدا لب زدم

_تو ..تو اینجا چیکار میکنی آدرس منو..از کجا پیدا کردی

وقتی جوابی از جانبش دريافت نکردم سریع بلند شدم و خاک لباسم رو تکوندم و بهش توپیدم

_اصلا به چه اجازه ای وارد خونم شدی هان...اوی باتوام زود از خونم برو بیرون

پدر_فرزانه عقب به ایست

باصدای پدر به سمتش چرخ خوردم و اونو تو اعماق سیاهی کوچه دیدم با نگاهم به سمتش جلو اومد حالا میتونستم خوب آنالیزش کنم فکر کنم بهترین کار این بود که از روش التماس پیش برم چشمام رو لباب از اشک کردم و گفتم

_پدر من نمیام همینجا منو بکش

پدر_دخترم بی‌بی تو ماشین منتظر هست برو پیشش بشین تا من بیام

_پدر ...ما نباید بریم مطمئنم اگه بریم هیچ کدوممون زنده بر نمی‌نمیگردیم دلم گواه بد میده

پدر_رحمت فرزانه رو سوار ماشین کن

_پدر

پدر_زود باش

رحمت به سمتم اومد و بازوم رو سفت گرفت و باخودش می‌کشید ومن تقلا میکردم تا از زیر دستش بیرون بیام ولی کجا زورم به این غول بیابونی برسه چون منو به زور سوار ماشین جیب مانندی کرد سرمو چرخوندم و بی بی رو کنار دستم دیدم سریع دستای پیرش رو گرفتم و بوسه ای روش زدم و روبه بی‌بی گفتم

_بی‌بی تو یه چیزی بگو از تو بیشتر حرف شنوی داره من میدونم اگه بریم اونجا زنده بیرون نمی‌نمیایم...من ...من تازه میتونم تو اون چشمای سیاهش پی ببرم توی اون دوتا گوی خالی پراز خشم و نفرت و کینه خوابیده ولی نمی دونم براچی ولی هرچی که هست برای ما خوب نیست من اینو...

پدر بافریادی که کشید تازه متوجه حضور پدر داخل جيب شدم تاحالا پدر رو این جوری ندیده بودم از خشم سرخ شده بود و فکش منقبض شده بود باخودم گفتم اگه همین جا بلند نشه و منونزنه روم سیاهه ولی بدون هیچ عکس العمل خاصی صورتش رو برگردوند و به رحمت اشاره کرد که راه بیوفته
واقعا از این کار های پدر سر در نمیارم چرا باید با بچش این رفتار هارو داشته باشه نکنه حدسم درست باشه و منو به اون پسر برادر آشغالش فروخته اگه اینطور باشه باید فرار کنم اینا کلا عادت اینکه بزنن زندگیم رو خراب کنن بعد بیان بهم بگن فقط به خاطر خوبی خودم بوده دارن
از تو آینه جلوی ماشین چشمای رحمت رو شکار کردم که داشت با دقت و با جزئیت به من نگاه می‌کرد یعنی افکارم رو خونده یعنی لو رفتم باید تا زمان مقرر حواسم باشه سوتی ندم چشمام رو میبندم و خودم رو به خواب میزنم ولی واقعا خوابم میبره و تو عالم بی خبری فرو میرم ....
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
منصور پدر فرزانه☆☆☆




زیر چونه مو خاروندم و نگاهی به ساعت کردم ساعت۲بود یه نگاهی به پشت سرم کردم و فرزانه رو دیدم تو خواب عمیقی فرو رفته بود دوباره سرجام نشستم و خطاب به رحمت گفتم

_چند ساعته تو راهیم

رحمت_فکر کنم یه یک ساعت یه یک و نیم ساعتی میشه چه طور

_به نظرت فرزانه خوابیده

رحمت یه نگاه تو آینه کردو گفت _آره چند دقیقه ای میشه زیر نظر گرفتمش انگاری خوابه

از زیر صندلی ماشین یه پلاستیک رو بیرون میارم و نگاهی داخلش میکنم و آمپول مرفین رو بیرون میارم با دقت نگاهش میکنم وهمراه پلاستیک کیک و آبمیوه بر میدارم وبعد میگم

_بزن کنار

رحمت _چشم

وقتی ماشین کنار جاده ایستاد از ماشین پیاده شدم و ماشین رو دور زدم و در کنار فرزانه رو باز کردم آروم بازوش رو تو دستم گرفتم و آستینش رو بالا زدم و آمپول رویواش توی پوستش فرو کردم و بیرون کشیدم و این باعث شد فرزانه تکون خفیفی بخوره

بی‌بی _اِ منصور ای چی کاریه موکونی او چیه دَ توی دیست تو (اِ منصور این چه کاریه میکنی اون چیه توی دستت )

_هیچی بی‌بی تو بخواب کاری به کار من نداشته باش

دوباره نگاهم رو به دخترم میدم به دختری که قراره برای زندگیم قربانیش کنم دختری که قراره تن به کاری بده که نمی دونه از چه قراریه دستم رو جلو می برم و تکونش میدم و صداش میزنم

_فرزانه....فرزانه...فرزانه بیدار شو

به زحمت چشماش رو باز میکنه پلاستیک کیک و آبمیوه رو روی پاش میزارم و میگم

_بخور معلومه امروز چیزی نخوردی رنگ به رونداری بخور تا یکم جون بگیری

وبعد دوباره سر جام نشستم و راه افتادیم .یه نیم‌ساعت گذشت و فرزانه مجدد به خواب رفته بود دیگه حتم داشتم که دارو اثرش رو گذاشته

رحمت _ببخشید آقا اون چی بود بهش تزریق کردین

_مورفین داروی آرامبخش

رحمت _واقعا اینکار لازم بود

_برای خودش این کار روکردم من که میدونم اگه هوشیار باشه سعی در فرار داره این دارو کمک میکنه با آرامش به خواب عمیقی فرو بره این جوری خودش هم کمتر زجر و عذاب میکشه

رحمت_آقا اینکه دارید فرزانه خانم رو به زور می‌برید کار درستیه

_به نظر خودت چاره دیگه ای داشتم تو که توقع نداشتی خودم برگردم و دخترم رو اینجا به امون خدا ول کنم و برم اون وقت جواب کریم داد رو چی میدادم با صدای آلارم گوشیم نگاهش کردم و گفتم _حلال زاده رو ببین هر وقت حرفش رو میزنی پیداش میشه
تماس رو پاسخ دادم و گفتم _بله

اون طرف خط با صدای مردونه و بمی گفت _سلام عمو جان عزیز

یه جوری عمو جان عزیز رو کش داد که هر ک.س میشنیدمیفهمید که داره کنایه میزنه بعد از اون کینه شتری که از من گرفته از صدای کلفت و بمش میشد فهمید که به اندازه کافی بزرگ شده زمانی که فرزانه من ۹سالش بود ۲۱سالش بود الان که ۱۰ سال گذشته فرزانه من ۱۹ سالش شده اون ۳۱سالش شده.ولی دست از سر دختر من بر نمیداره با صداش دوباره به خودم اومدم

کریم داد _راه افتادین

_آره ولی نمی دونیم چه جوری از مرز رد بشیم

میفهمم که پشت خط یه پوزخندی میزنه و لب میزنه _شما تا لب مرز بیاین بقیش ردیفه ادمام منتظرتون هست

باکمی مکس میگه_صفورا هم همراهتون هست

_آره مهران حالش خوبه

کریم داد _چه جالب به‌جای اینکه نگران دخترت باشی نگران پسرتی اصلا دخترت کجاست که داری اینقدر راحت بامن حرف میزنی

_اون خوابیده درضمن من بین بچه هام فرقی نمیزارم اینو تو گوشات فروکن

کریم داد _واقعا پس برای همین تنها دختر تو حاضری قربانی کنی اگه من بخوام بلایی سرش بیارم....

_تو این کار رو نمیکنی

کریم داد _از کجا مطمئنی شاید من...

_من میدونم تو به دخترم به شدت دل بستی و نمیتونی فراموشش کنی به خاطر همین هم کاری به کارش نداری ...جواب منو ندادی مهران حالش خوبه

کریم داد _هم حالش خوبه هم جاش امنه و امیدوارم که زیر قولت نزنی

_من هیچ وقت زیر قولم نمیزنم

کریم داد _خوبه چون اگه اینطور بشه بد سگ میشم به جون همه

_زندگی مبارزه دائمی بین فرد بودن و عضویی از جامعه بودن هست من این مبارزه رو باختم و آب از سرم گذشته فکرای بیهوده پیش خودت نکن پیر میشی بچه خدافظ
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
تماس رو پایان دادم و سرم رو به گوشه ماشین چسبوندم آه من دارم بازندگیم چی کار میکنم میگن که اگه نهالی بخوای بکاری از اول کج توی زمین بزاری اون تا آخر کج رشد میکنه زندگی من همینه از اول نهال زندگیم رو کج کاشتم تا آخرش هم کج پیش میره بد بختی که شاخ و دم نداره اینم یه جور بد بختی والبته بدبختی من مثل منجلابی هست که توش گیر افتادم هرچقدر هم بیشتر دست و پا میزنم بیشتر توش غرق میشم فقط خدا خیر وصلاح مردم رو میدونه خدایا خودم و بچه هام رو به تو میسپارم...




فرزانه ☆☆☆




لای چشمام رو آرام باز کردم و به هوای صاف و ساده بیرون از اتاق خیره شدم سرجام نشستم و خمیازه بلندی کشیدم که وسط راه متوقف شدم یه نظری به دورو برم کردم من الان توی اتاقم هستم اتاقی که از بچگی اینجا خاطره داشتم بادقت به وسایل اتاقم خیره شدم کمد،میزآرایشم،تخت،پرده هایی که خودم تو دوختش به عمه کمک کردم

جيغ خفه ای کشیدم و از جام بلند شدم و سمت در تراز اتاقم دویدم و درش رو باز کردم و داخل رفتم باوم نمیشه یعنی من الان ...نه من که اینقدر خوابالو نبودم یعنی اصلا متوجه نشدم

به پایین توی باغ عمارت خیره شدم همه چی سرسبز عمارتمون زیاد بزرگ نبود ولی سرجمع کل خونه ۷۰۰متر بود تمام دارایی مون همینجا بود و فقط در حد زندگی ایران رفته بودیم از بین اونهمه درخت چشمم به پدر خورد که داشت با وزنه های پهلونی ورزش می‌کرد

مهران هم یک مداد رو پشت گوشش گذاشته بود و عینک طبی زده بود و دست به قلم انگاری یه چیز هایی رو حساب کتاب می‌کرد یعنی امکان داره من مردم و اینم یکی از عمارت های توی بهشته و همه چی هم اینجا شاد و خرم هست ....فکر کنم مغزم داره سوت میکشه لکسوس مشکی مهران هم زیر سایه بونه و باغبون داره میشوردش دوباره به پایین تراز که بابا داره ورزش میکنه نگاه میکنم آهی سرد میکشم که در همون حال در اتاقم باز میشه و خاتون خدمت کار خونه در درگاه در نمایان میشه چون خیلی بچه بودم که مامانم رو از دست دادم خاتون به انواع خدمت کار تو خونمون کار می‌کرد با صداش بهش نگاه میکنم

خاتون_سلام صفورا بیا پایین بابات گفت باید بیای صبحونه بخوری

_سلام خاتون باشه الان میام

به سمتش میرم و کنارش می‌ایستم دستش رو صمیمانه میفشارم و میگم

_خاتون خیلی دلم برات تنگ شده بود خوشحالم که میبینمت

خاتون _منم همین طور بریم پایین

دستش رو پشتم سوق میده و منو تا پایین پله ها همراهی میکنه

_خاتون بی‌بی کجاست نمی بینمش

خاتون _بی‌بی رفته خونه مهلا خانم

سرم رو به تایید تکون میدم و پشت میز صبحانه میشینم مهلا خانم یکی از دوستای قدیمی بی‌بی بود حتما بعد ۱۰سال رفته پیشش برای تجدید دیدار این آدمای قدیمی چقدر برای رسم و رسومشون ارزش قائلن به خدا اگه الان به ما آدمای جدیدی بگن که این فامیلتون مرده به خدا توی یه جلسه ختم و کفن و دفن و هفت و چهل و سال وهمه رو برگزار می‌کنیم و اصلا برامون مهم نیست

پدر_دختر گلم چه طوره خوب خوابیدی

الان بهترین موقعیت هست تا خشم خودن رو روی یکی خالی کنم ابرو هام رو به هم پیوند میزنم و باخشم به بابا زل میزنم باباهم که این مدل از قیافم رو دید پوقی زد زیر خنده و نون و مربا و کره‌ رو جلوم گذاشت و گفت

پدر_بپا قیافت نریزه این طور برام ادا میای بیا بخور یکم جون بگیری بتونی با مهران در بیوفتی

_بابا هیچ وقت یادم نمی ره با چه بهونه ای منو کشوندی آوردی

با حرص تکه ای از نون رو کندم و خالی خوردم

پدر_چرا خالی میخوری بیا از این مربا و کره‌ روش بریز شیرین شه

_همین خوبه مهران زلیل مرده داره چیکار میکنه
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
پدر _داره حساب کتاب کارای کارخونه رو میکنه فکر کنم تو حساباش اختلال به وجود اومده

چشمام رو در حد امکان ریز و درشت میکنم و با طعنه ای رو به بابا گفتم

_پس بگو مهران خان دلش برای ریاستی که اینجا داشته تنگ شده که راست راست جلوی این و اون راه بره و هه به همه دستور و امرو نهی کنه آقا نمی خواد از بدنش برای کار استفاده کنه

مهران _اون که معلومه کی دوست داره تو عمرش حکم کارگر رو داشته باشه و حمالی اینو اونو بکنه هوم

با صداش لبخند سردی روی لبم نشست انگشت سبابه مو روی میز کشیدم و درحالی که اصلا نگاه و توجهم بهش نبود گفتم

_من...من دوست دارم تو عمرم حکم حمال و کارگری رو داشته باشم و نخوام به زیر دستام فخر فروشی کنم و توهین و تحقیرشون کنم به من که دیگه نگو که من شجره نامه زندگیت رو از برم میدونم که تو چه موزی و عقده ای هستی

مهران _پس حمالیت خوش بگذره ولی من نه من نوه خانواده لطفی هستم که باید مثل پیشینه هاش ریاست رو به دست بگیره

_لطفی ...لطفی دیگه کیه

مهران _نکنه خودت هم باورت شده که ما فامیل مون نظریه

_چرا که نه من از اسم و فامیلم خوشم نمیاد اصلا نمی خوام عضوی از خونوادم باشم میخوام به دور از اینجا یه زندگی کاملا مال خودم باشه داشته باشم

با سرفه مصلحتی که بابا کرد نگاه هردومون رو معطوف خودش کرد با جدیت تمام گفت

پدر_واسه یه لحضه فکر کردم که من اینجا حضور ندارم که شما این طور رو سرو کول هم می‌پرید بس کنید اِ مثلا بزرگ شدینا هنوز که هنوزه مثل دوتا بچه کوچولو دعواتون میشه مهران مثلا تو برادر بزرگی باید تو ببخشی و با کوچیک ترت دعوات نشه

مهران _ای بابا چرا همش هرچه کار سخته جورش رو باید ما بزرگ ار ها بکشیم چرا یه بار هم که شده به دختر خانمت نمیگی دخترم مهران بزرگته احترامش رو نگه دار هوم

پدر_چون میدونم تو پسر عاقلی هستی فهمید ای

مهران _بابا جان کارت از نصیحت گزشت رفتی تو فاز خر کردن

پدر _نه من چرا باید این کار رو بکنم ...تازه بعد صبحانه همراه فرزانه بلند شید برید بازار

مهران _بازار برای چی

پدر_برو برای فرزانه یه دست لباس شب قشنگ بخر شب مهمون داریم یه وقت آرایشگاه هم بگیر
_پدر مهمونی برای چی الان کلی خر و خنگول پامیشن هلک و هلک میان اینجا تا مغز منو نخوردن و باهاش پوره سیب زمینی درست نکردن کجا پاشن برن خدای توبه اگه مادر بزرگ هاشون رو هم بیارن که واویلا ست تا یه قوری چای سبز و کلی اطلاعات از ما بیرون نکشن که خونشون قد قنه


پدر با تشر که اصلا روی من کار نداشت گفت _اِ دختر این چه حرفیه که میزنی من کی تو رو بی تربیت بار آوردم که این جوری شدی

مهران _پدر شما تربیت خوب بوده و کاری به این کارا نداره فقط مشکل خود خانم هست که فکر میکنه زیادی بزرگ شده

چشم غره ای میرم و صورتم رو بر خلافشون دور میدم

مهران _راستی بابا کریم داد رو هم خبر کنم

پدر _آره بابا جان اون باید باشه

با حرفی که مهران زد جوری گردنم رو چرخوندم که مهره هاش صدا داد

_این یعنی چی بابا

بابا_چی یعنی چی

از خشم زیاد چشمام رو محکم به هم میبندم و شمرده شمرده میگم_بابا منو دور نزن هرکی ندونه تو خودت که میدونی من از دور زدن بدم میاد یا جای اون تو مهمونیه یا جای من نه اینکه خیلی هم ازش خوشم میاد بیاد راست راست جلوم راه بره که چی بگه ...
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
بعد اداشو در آوردم و گفتم _دیدی برداشتمت آوردم وردل خودم

صدای بالا آوردن در آوردم و گفتم _چندش

مهران _اوم اون موقع که داشتی براش میمردی چی شد جاش رو دادی به امیر خان ولی عيب نداره وقتی ببینیش دوباره دین و ایمونت رو از دست میدی اون الان از قبلن هاش هم جذاب تر شده من که منم تا دیدمش عاشقش شدم چه برسه به تو

_بیا برو اون چل غوز تر از این حرفاست

پدر_بسه زود برید تا شب نشده

مهران _بابا جان تازه صبح شده ها

_کاری به این کارا نداره مهران خان کار ما افغانی هاست صبح ها میخوایم بچه مون رو یا بیدار کنیم یا سر کار بفرستیم میگیم پاشو شب شد همیشه خدا هم ساعت هامون از ساعت اصلی ۲ساعت جلوست

پدر_فرزانههههههه

دستم رو به نشانه تسلیم بالا آوردم و گفتم _باشه تسلیم من رفتم

بعد خرامان خرامان به سمت اتاقم رفتم تا لباس عوض کنم و همراه مهران برم بازار در کمد رو باز کردم و یه شومیز سبز با شال کرم پوشیدم و همراه تلفنم از اتاق بیرون اومدم از پله ها پایین اومدم و جوری که مخاطبم مهران بود گوشیم رو تو هوا تکون دادم و گفتم

_این خط من چرا هی از تو گوشیم دچار سرقت میشه

بعد پایین دست به کمر گفتم _کار کیه ؟اگه خودش خودش رو لو بده از گناهش میگذرم ولی مگر نه با خشمم طرفه

مهران _پشم دیگه چیه

_پشم نه خشم این بچه بازی ها دیگه چیه مهران ...نکنه کار توئه

مهران _بله اینجانب من مهران لطفی خط شما رو برداشتم چون من سلاح این خونه رو میدونم

_برنداشتی دزدیدی

مهران دستی روی ته ریشش کشید و گفت_آره ولی چون میخواستم کلمه رو یکم ادبیش کنم گفتم برداشتم حالاهم به جای حرف اضافه بلند شو بیا بریم من که بیکار و علاف شما که نیستم اینجا به خاطر یه خط مسخره باهات کل کل کنم

گرد کردو رفت منم از پشتش رفتم و سوار لکسوس مشکیش شدم و به سمت بازار معروف مزار حرکت کردیم


دست دراز کردم و آهنگ افغانی پلی کردم

امدی جانم به قربانت ولی
حالا چرا
بی‌وفا حالا که من افتاده ام از پا
امدی جانم به قربانت ولی
حالا چرا
بی‌وفا حالا که من افتاده ام از پا
نوش دارویی و بعد از مرگ سهراب امدی
سنگدل از این زاد گاه گر میخواستی فردا چرا
نازنینم و به ناز تو جوانی داده ام
با دیگر جوانان ناز کن با ما چرا
عمر مارا محلت امروزو فردای تو نیست
ماکه یک امروز رو مهمان تو ایم فردا چرا
نازنینم و به ناز تو جوانی داده ام
با دیگر جوانان ناز کن با ما چرا
امدی جانم به قربانت ولی
حالا چرا
بی‌وفا حالا که من افتاده ام از پا
امدی جانم به قربانت ولی
حالا چرا
بی‌وفا حالا که من افتاده ام از پا


(آهنگ جانم به قربانت از غزل سادات )


وقتی رسیدیم از ماشین پیاده شدیم و داخل فروشگاه شدیم وای خدا این مهران هم که از اول زل زده به دخترای مردم اگه مردم ببیننش جرش میدن با دستم یه تکونی بهش دادم که نگاهش متمایل شد به من

_چیه دخترای مردم رو با چشمات خوردی

مهران _خجالت بکش من کی به دخترا نگاه میکنم که بار دومم باشه درضمن من برات داشتم تو مغازه ها دنبال لباس میگشتم ...آها اوناهاش بیا بریم تو این مغازه

وقتی داشت دور میشد سرم رو به نشانه تأسف تکون دادم و گفتم _آره جون عمت دقیق معلوم بود

وارد همون مغازه شدم که دیدم مهران با دقت داشت لباس هارو برسی میکرد

پوفی کشیدم و از کنار لباس ها کنار کشیدم

_چی کار میکنی مهران من باید بپسندم یا تو

مهران _عجب آدمی هستی تو بیا اینو بپوش ببین اندازت هست یانه داخل این لقمه کریم دادی

_پس من اینو نمیپوشم

مهران _بابا شوخی کردم تو اصلا شوخی حالیت میشه

لباس رو از دستش کشیدم و به سمت اتاق پرو رفتم و پوشیدم لباسش اصلا پوشیده نبود یه دکلته قرمز که بیندیش تا زانو می‌رسید پس عوضش کردم و بیرون اومدم و رو به مهران گفتم

_من اینو نمیپوشم

مهران _چرا خوبه که

_خوبه ؟این که هیچ جاش پوشیده نیست

مهران لباس رو از دستم گرفت و رو به مغازه دار گفت _آقا حساب کن

دوباره رو به من گفت_تو هم که در بهشت رو بگیرو نزار کسی به غیر از خودت داخل شه

من که میدونم این چه نقشه هایی داره منو قالب اون پسر عموی عوضیش کنه ولی کو خوندی نه به ساز تو میرقصم و نه به ساز اون پسرعموت.....
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
امیر☆☆☆



_دستگاه مورد نظر خاموش است لطفا بعدا تماس بگیرید

این دختر چرا گوشیش رو خاموش کرده نمیگه من دلواپس میشم فکر کنم باید برم دم در خونش

ماشین رو حرکت میدم و دم در خونش پیاده میشم و زنگ خونه رو میزنم تا جایی که من یادم میاد اینا تو کوچشون که بچه نبود بخوان بازی کنن پس اینهمه بچه ریز و درشت اینجا چیکار میکنه که درباز شد ویک دختربچه افغانی در توی در نمایان شد پیش خودم فکر میکنم شاید مهمون داشته باشن برای همین میگم

_سلام دختر خانم میشه فرزانه روصدا بزنید

دختر_فرمایش

یه تای ابروم بالا پرید به دختره میخورد یه ۱۱یا۱۲ساله باشه این همه جسور بودن بهش نمیاد یه لبخند مصنوعی میزنم و دوباره میگم

_میشه فرزانه رو صدا بزنی بیاد دم در بگو امیر اومده

دختر_ما اینجا فرزانه نداریم واگر هم می خوای دنبالش بگردی

سرش رو از لای در بیرون آورد و سر خیابون رو نشون دادو گفت_باید از سر خیابون یه ماشین بگیری و بری چون اینجا کسی به این اسم نیست

میخواست در رو ببنده که پام رو لای درگذاشتم وبه عقب هول دادم اولش باتعجب ولی بعد با اخم گفت

دختر_چی کار می‌کنی آقا

_تو میدونی کجا رفتن

با صدای بلندی که از خودش در اورد ترسیدم و یه قدم عقب رفتم

دختر_من چه میدونم مگه من وکیل وصی مردمم که بدونم که گی کجا میره و کی کجا نمیره ...شاید از کجا معلوم مرده باشه و بردن تو همین دشتگی ها*به امون خدا ولش کردن

_دشتگی دیگه چیه

دختر_همون بهتره که ندونی این جوری به نفعته

از دور صدای مادرش اومد و گفت_پرستو کیه

پرستو_هیچی نیست

___________________________________________________

دشتگی همون دشت یا بیابون هست





دختری که فهمیدم اسمش پرستو هست روبه من به مسخره گی گفت _فقط یه پسر فوق‌العاده جذاب وزیبا اومده که اگه دیر بره اون دکوراسیون قشنگش رو میارم پایین حالیته چی گفتم

_خوب نیست دختری مثل تو شبیه لات ها رفتار کنه

پرستو_تو چی داری زر زر میکنی میخوای بر علیه من هجمه درست کنی ولی من با تعامل با شما دارم برخورد میکنم

بحث کردن با یه دختر لات دهاتی بی فایدست پس گرد کردم و سمت ماشینم رفتم که با دیدن بچه ها که از سرو کول ماشینم بالا میرفتن دهانم مثل غار علیصدر باز موند سریع به خودم اومدم و سمتشون رفتم و با تشر به بچه ای که با آینش ور میرفت توپیدم

_تو عمرت ماشین ندیدی بچه...آخه مگه ماشین برای بازیه ...پاشو بیا پایین ...اوی باتوام بیا پایین

پرستو_اوی عمته....اون اوی اسم داره

دست به کمر گفتم _من اینجا نیومدم برای پرسان سوال اسمتون خانوم

پرستو_نشنفتم چی گفتی نفله

_گفتم به این بچه ها بگو از روی ماشینم بیان پایین تا خودم دست به کار نشدم

پرستو_باشه بابا حالا یه ابو طیار داره چه بهش هم می نازه ...مری از تضاد ها بیا پایین

مرتضی _چند بار گفتم منو اینطوری صدا نکن

پرستو _باشه بابا توهم ...حالا اون بچه هارو بگو برن پایین تا این یارو مارو یک جا قورت نداده


مرتضی _مشنگا نشنیدین چی گفت زود بیان پایین

_عجب پرویی پیش‌تر خودت بودی میخواستی دکوراسیون منو پایین بیاری حالا من شدم بدهکار

پرستو جلو اومد و یقه کاپشنم رو گرفت و منو نزدیک خودش کرد چون بچه بود و قدش کوتاه بود به زور زیر سینم می‌رسید برای اینکه بتونه باهام حرف بزنه مجبور بود سرش رو بالا بیاره بعد رو به من گفت

پرستو _نه دیگه حاجی نشد فکر کنم دلت خیلی هوای اقوامت رو تو اون دنیا کرده نه
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
دستش رو از بند لباسم خطا دادم و به سینش زدم و هولش دادم که این باعث شد چند قدمی عقب بره یقه کاپشنم رو درست کردم و گفتم

_بادستت بامن حرف نزن

پسری که اسمش مرتضی بود شروع کرد به حرف زدن که منم نگاهم رو دادم بهش

مرتضی _پری این یارو کیه ؟

پرستو_ یه بچه سوسول که مامانیش رو گم کرده

مرتضی _میشناسیش

پرستو _نه بابا ما تریپ مون به این شاسگول ها نمیخوره ولش کن بابا بیا بریم

دوتایی با بچه های دیگه وارد خونه شدن و درو بستن منم گرد کردم و سوار ماشین شدم تکیه مو به پشت صندلی دادم و کلافه دستی تو موهام کشیدم ...عجب محله خطرناکی اینا از کوچیک تا بزرگشون لات و دزدن فرزانه اینا چه جوری این جا زندگی میکردن راستی معلوم نشد فرزانه کجاست نکنه حرف اون مرده درست بوده از بخت اقبال من سند خونه هم پیشش مونده یعنی کجا میتونه رفته باشه ...باید برم سر بوتیک صاحب کارش حتما میدونه کجا شده با فکری که به ذهنم زد ماشین رو روشن کردم و به سمت پاساژ حرکت کردم
دم پاساژ رسیدم و پیاده شدم و با ریموت ماشین در رو قفل کردم و به سمت بوتیکی که فرزانه توش کار می‌کرد رفتم صاحب کارش رو دیدم در حال انداختن جنساش

رضا _خانم ببینید جناسش اصله کار ترکه از ترکیه برامون آوردن ببینید دوختش چه قدر عالیه و.....

وقتی نگاهش روی من نشست حرفش نصفه موند سرمو تکون دادم و گفتم _ببخشید کاری داشتم

رضا_باشه همون جا منتظر باش تا مشتری رو رد کنم

روی یکی از همون مبلایی که چیده بود نشستم و گوشیم رو چک و کردم از طرف سهیل چند تا پیام و از طرف پرویز چند تا تماس بی پاسخ داشتم همشون رو رد کردم و گوشیم رو خاموش کردم و کنارم گذاشتم

رضا _به سلامت دوباره به ما سر بزنید آدرس مارو هم به دوستاتون بدین در خدمت باشیم

خانم _چشم آقا رضا

وقتی خانمه با تشکری بسنده کرد و رفت رضا اومد و کنارم روی یکی از مبلا نشست و گفت

رضا _خیلی خوش اومدین خیلی منتظرتون بودم فکر کردم زود تر از اینا در خدمتتون باشیم

یه تای ابروم بالا پرید یعنی چی خیلی وقته منتظرمه نکنه از طرف فرزانه پیغامی چیزی داره و این طور شد که سوالم رو دوباره تکرار کردم

_یعنی چی منتظر من بودین ...یعنی میدونستین که من قراره بیام

چشماش رو به معنای تایید بازو بسته کرد و گفت _آره پدر فرزانه این سند رو به من دادو گفت هروقت اومدی بهت بدم

چشمم روی سندی که تو دستش بود خشک شد دستم رو جلو بردم و سند رو ازش گرفتم مگه این قرار نبود برای آزادی مهران توی گرو باشه پس این اینجا چیکار میکنه ....پس ..پس خود فرزانه کجاست که خودش بهم بگه

رضا_آقا منصور گفتن که دیگه دنبالشون نگردین و به زندگیتون ادامه بدین

_منصور...منصور دیگه کیه

رضا _پدر فرزانه خانم

_میشه بپرسم کجا رفتن

رضا _کشورشون

_آخه چرا ؟

رضا_چون تموم دارایی هاشون اونجا بود در ضمن اونجا قرار هایی داشتن بعد اینکه مهران رو رد و مرز کردن آقا رضا فرزانه خانم رو به زور برداشت برد


به زور برد مگه اونجا چه قرار هایی داشتن که دوباره مجبور شدن برگردن این اصلا با عقل جور در نمیاد

رضا _آقا امیر میتونم کاری براتون انجام بدم

_ممنون میشه شماره موبایل شمارو داشته باشم برای مواقع ضروری

رضا _بله حتما بفرمایید

به کارتی که به سمتم گرفت توجه کردم روش نوشته(بوتیک لباس های مدرن آقا رضا)
لبخند ملیحی روی لبم نشست
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
فرزانه☆☆☆




برای بار دوم خودم رو تو آینه برانداز کردم مو هام رو فر کرده بودم و آزادانه دورم ریخته بود لباس دکلته قرمز رنگم هم که نگم براتون که خیلی بهم میومد ولی احساس لختی لباسم بیش از حد بود که باعث می‌شد معذب بشم کفش های قرمزم رو هم پام کردم قرار براین شد مهمانی توی باغ برگزار بشه و کل باغ رو به دستور بابا چراغونی کرده بودن از کنار پنجره اتاقم پایین رو دیدم که تعداد کثیری از مردم پایین جمع بودن ولی هنوز خبری از کریم داد نبود میخوام امشب خودم رو براش محسور کنم زمانی که دستش نمی رسه و هیچ غلطی نمیتونه بکنه تا بفهمه که من چی کشیدم تا تنبیه بشه و به کارای کردش فکر کنه و عبرت بگیره با اومدنش افکارم پر کشید


یه ماشین مدل بالای مازاراتی رنگ سفید خیلی قشنگ بود شیشه هاش دودی بود برای همین داخلش دید نداشت راننده از ماشین پیاده شد و در سمت شاگرد رو باز کرد اول از همه یه جفت کفش مشکی خیلی براق نمایان شد بعد خودش وای خودش ...باورم نمی شه از زمان قدیم هم پر تر و مردانه تر شده خوب معلومه دیگه ۳۱ سالش هست در حالی که یه عینک دودی زده ولی از پشت عینک هم میشه تشخیص داد که خیلی جزاب شده از همون اول قیافش شبیه ايرانی ها شده بود اصلا شبیه افغانی نبود یه ته ریش جزاب وای خدای من موهاش رو هم دورنگ رنگ کرده ریشه اش رو بنفش کرده و سر موهاش رو هم سبز کرده یه کت شلوار قرمز با پیرهن سفید و یه کروات قرمز...لعنت بهت مهران میدونستم ازاولم نقشه داشتی برام یه لباس قرمز برداشتی که با اون ست بشه با جذبه به این طرف و اون طرف رو یه دیدی زد لبخند خوجسته ای روی لبم نقش بست حتما داره دنبال من توی اونهمه دختر مختلف میگرده البته ناگفته هم نمونه من از بچگی قیافم تغیر کرده حتم دارم منو نمیشناسه به پدر و مهران و بی‌بی سپردم منو بهش برای فعلا نشون ندن تا ببینم چی کار میخواد بکنه



رفت و روی یکی از صندلی های خالی باغ نشست و برای خودش یه پیک برداشت و سر کشید ...اوم پس آقا الکلی هم تشریف دارن این یکی از تشکیلات آقا مهرا هست که الکل آورده تو مراسم با خودم گفتم بیشتر ازاین موندن توی اتاق جایز نیست
از روی میز آرایش ماسک مخصوص خودم رو برداشتم و روی صورتم زدم و توی آینه یه نگاهی به خودم کردم وشنل قرمز رنگم رو از روی تخت برداشتم و پوشیدم و کلاهش رو روی صورتم کشیدم و با رضایت کامل از اتاقم بیرون اومدم و به سمت باغ حرکت کردم از همون اول باغ شروع کردم به خوش وبش کردن با مردم وقتی مردمک چشمم بهش خورد قلبم ریخت چند بار پلک متوالی زدم و توی جام ثابت موندم وجلو تر نرفتم پدر دستش رو آروم پشت کمرم گذاشت و همراه خودش منو به سمتش برد هر قدمی که به سمتش بر میداشتم خاطراتم دوباره جلو روم زنده میشد وقتی نزدیکش شدیم عینکش رو برداشت حالا به وضوح میتونستم چشماش رو ببینم که لنز های عسلی گذاشته بود و جذابیت چشماش رو دو برابر می‌کرد دستش رو جلوم آورد و با اون صدای بم و مردونش گفت


کریم داد _خوش حالم که دوباره تونستم ببینمت


الان موقعی هست که حالش رو جابیارم برای همین بی توجه به دستش گفتم_ولی من اصلا خوش حال نیستم که دوباره تو رو دیدم

پدر هینی کشید و با تشر گفت _درست حرف بزن دختر جان

کریم داد از اون لبخند های زیباش تقدیم کرد و در حالی که به خاطر دست ندادنم ضایع شده بود دستی به یقه کتش کشید و گفت _مثل همیشه زبانت تلخ ...اصلا تو این ۱۰سال فرقی نکردی

_شوری زبان تو هم اصلا فرقی به حالت نکرده مثل همیشه رقت انگیز
میخواستم جمله خودش رو به خودش قالب کنم دستی به شنلم میکنم و میگم _و تو این ۱۰سال هم هیچ فرقی نکرده

کریم داد _خوش حالم که پیش تو همون آدم ثابقم
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
عجب رویی داره این بشر باجفتک میری تو برجکش اصلا از رو هم نمیره مرتیکه

کریم داد _خانم صفورا لطفی زندگی در ایران خوش گذشت

چشمام رو به علامت سوال ریز کردم و سوالی بهش گفتم _صفورا....لطفی ...من شخصی به این اسم نمیشناسم

کریم داد _اوه بله درست میفرمایید شما تو ایران یه اسم دیگه برا خودتون پسندیدید اسم تون چی بود

_درسته من فرزانه نظری هستم

کریم داد _چه اسم زیبایی نفرمودید زندگی در ایران خوش گذشت

با حالت مسخره‌ای که یعنی اصلا حرفش برام مهم نیست نگاهی به دورو برم میکنم و میگم

_اوه بله البته جایی هم براتون نگرفتیم که بگم جاتون خالی‌ بود ولی به هر حال جاتون خالی بود

کریم داد دستش رو داخل جیب هاش گذاشت و مصمم به چشمام خیره شد و گفت_میگن آفتاب روی دریا باش نه روی زمین چون توی دریا میتونی خودت رو ببینی ولی زمین فقط به فکر خودش هست که خودش رو گرم می کنه

_اوم جمله حکمتانه ای بود حتما ازش توی زندگی درس میگیرم

کریم داد _هرچند که چهرت رو از من پوشوندی ولی با لباسی که پوشیدی بسیار زیبا و ستودنی شدی

با جملش زبونم بند اومد خوب بلد بود با زبونش چه طور طرف مقابلش رو خلع سلاح کنه فقط میدونم که به زور کلمه ممنونم از دهنم بیرون اومد دروغ چرا هنوز هم دوسش دارم و دوست دارم دوباره به زمان قدیم برگردیم ...زمانی که همو دوست داشتیم و برای هم جونمون رو می‌دادیم از ش فاصله گرفتم و عقب گرد کردم و روی یکی از صندلی های خالی باغ نشستم و نفس حبس شدم رو با احتیاط بیرون فرستادم و چشمام رو بستم با احساس سنگینی نگاهش به طرفش برگشتم و منم نگاهم رو معطوف اون کردم

با لبخند سری تکون داد و ضربه ای به جام توی دستش زد و یک نفس سرکشید

با زبونم لبم رو تر کردم و نگاهم رو ازش گرفتم خدایا چرا من نمی تونم بیخیال این بشر بشم خدایاخودت کمکم کن

چشم تو جمع چرخوندم که دیدم مهران در حال رل زدن با دخترای مردم بهتر حال این یارو رو هم بگیرم پس از جام بلند شدم و به سمتشون پا تند کردم چون چهره ام رو پوشوندم کسی متوجه من نمیشه دست دور گردن مهران از پشت انداختم و گفتم

_عزیزم منو ول کردی و برای خودت اینجا ول میگردی نمی گی من دلواپست میشم

مهران و دخترا که با تعجب خاصی منو نگاه میکردن دست مهران رو گرفتم و از جمع بیرون آوردم و دنبال خودم کشوندم با ایستادن اون منم ایستادم و براندازش کردم یه تیشرت مشکی با شلوار لی... لباسش برای مجلس خوب نبود باید یکمی مجلسی تر می‌پوشید با به حرف اومدنش بهش نگاه کردم

مهران _تو چته ؟چرا این جوری میکنی ؟اون حرفا چی بود زدی جلوی دخترا؟

_اول از همه آقا جان از اعمد برای این مجلس تیپ قرمز رو برای من پسندیدی که منو بکنی شبیه اون ...دوما چپیدی لای اون همه دختر که چی خوبه منم برم پیش اون پسرا تا چشم تو اون پسرعموی آشغالت درآد ...درضمن من خستم زود تر این مهمونی حوصله سر بر رو تموم کن

مهران _برای چی خواهری مگه مشکل چیه

_مشکل چیه ؟از اول تا اخرش مشکله ،ازمن می‌پرسی مشکل چیه ؟مشکل اونجا نشسته و مثل بز منو نگاه میکنه
 
بالا پایین