جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [امساک] اثر «نازنین‌زهرا ملک‌ثابت(مناک) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط (:NAZANIN:) با نام [امساک] اثر «نازنین‌زهرا ملک‌ثابت(مناک) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,925 بازدید, 71 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [امساک] اثر «نازنین‌زهرا ملک‌ثابت(مناک) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع (:NAZANIN:)
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط (:NAZANIN:)

نظرتون راجع به رمان؟

  • عالی

  • خوب

  • تکراری

  • بد نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
92
1,157
مدال‌ها
2
Negar_1724835697754.png

«به نام آنکه به قلم قسم یاد می‌کند»

نام اثر: امساک
نام نویسنده: نازنین‌زهرا ملک‌ثابت«مَناک»
ژانر: عاشقانه درام
عضو گپ نظارت (7)S.O.W


خلاصه:
همه در هر دوره‌ای از زندگیشان سربالایی‌هایی دارند که بالا رفتن از آن‌ها برای هرکسی یک موفقیت به حساب می‌آید. دختر این قصه حالا در یک سربالایی سخت ایستاده که زندگی‌اش را در خطر قرار داده و ممکن است تمام چیزهای باارزشش را از دست بدهد و با همه‌ی عزیزانش حتی با عشق هم غریبه شود.

سخن نویسنده:امساک به معنای دوری و اجتناب از هرچیزی است.
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,444
مدال‌ها
12
1722619678496.png
باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
92
1,157
مدال‌ها
2
به نام خالق عشق و جدایی

مقدمه

چون سنگ‌ها صدای مرا گوش می‌کنی

سنگی و ناشنیده فراموش می‌کنی

رگبار نوبهاری و خواب دریچه را

از ضربه‌های وسوسه مغشوش می‌کنی

دست مرا که ساقه‌ی سبز نوازش است

با برگ‌های مرده هم آغوش می‌کنی

آخر گشوده شد زهم آن پرده‌های راز

آخر مرا شناخته‌ای چشم آشنا

چشم منست اینکه در او خیره مانده‌ای

لیلی که بود؟ قصه چشم سیاه چیست؟

"فروغ فرخزاد"
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
92
1,157
مدال‌ها
2
پناه

ساکت بود. سیاه و تار می‌دیدم. ناگهان جریان یافتن چیزی را روی صورتم احساس کردم. کم‌کم متوجه گرمی خون رو پیشانی‌ام شدم و صدای بوق ممتد ماشین... .
خواب بود... خوابی تکراری که انگار با خود عهد بسته دست از سرم برندارد. سه سالی می‌شود که این کابوس‌ها را می‌بینم؛ دیگر باید عادی شده باشد مگر نه؟ اما نشده!
ساعت را نگاه می‌کنم، هفت صبح را نشان می‌دهد. برای شستن دست و صورتم به دستشویی می‌روم سپس به آشپزخانه می‌روم تا چیزی برای خوردن پیدا کنم. درست مانند این سه سال صدایی در خانه نپیچیده. اهالی خانه یا بیرون رفته‌اند و یا در اتاق‌هایشان در خوابی ناز به سر می‌برند.
کسی برایم صبحانه حاضر کرده و کنار آن یک نامه گذاشته. نامه را باز می‌کنم؛ خطش را به خوبی می‌شناسم، خط مادرم است:
«امروز باید بری مصاحبهٔ کاری. ما دیگه حوصله جمع و جور کردن تو رو نداریم، زندگی خودته... پس خودت باید کنترلش کنی.»
اشتهایی برای خوردن صبحانه نداشتم. قهوه‌ای درست می‌کنم و درون ماگ می‌ریزم، به سمت اتاق می‌روم تا برای بیرون زدن از خانه آماده شوم.
چند ماهی است پدرم اصرار دارد به یک شرکت برای کار بروم؛ نمی‌خواهد آبروی خودش برود که مرا معرفی کرده. شاید هم واقعاً از دستم خسته شده‌اند. به هر حال باید به این زندگی عادت کرد.
خیلی وقت است که با لباس‌های رنگی خداحافظی کرده‌ام. در عوض لباس‌هایم را با رنگ تقدیر و سرنوشتم یکی کرده‌ام. حالا کمد من که روزی از لباس‌های مارک و رنگارنگ پر بود، تبدیل به چند دست لباس معمولی بارنگ‌های تیره شده. مانتو مشکی جلو بسته‌ای را همراه با مقنعه انتخاب می‌کنم، سریع آنها را می‌پوشم و از خانه بیرون می‌روم.
پول چندانی برای تاکسی گرفتن ندارم، پس با مترو می‌روم. تقریباً نیم ساعتی طول می‌کشد تا به شرکت آذرخش برسم. در تمام این نیم ساعت به فکر خاطرات گذشته با خانواده‌ام بودم. به آن روزها که وقتی از خانه بیرون می‌آمدم، کامران به دنبالم می‌دوید تا صبر کنم ماشین را بیاورد و برساندم. آن روزها که مادرم به خاطر حواس پرتی‌هایم دائم غر می‌زد؛ پدرم دست نوازش بر سرم می‌کشید و خواهرم که با من درد و دل می‌کرد و گاهی هوس‌های دخترانه‌اش را به من سفارش می‌داد تا برایش خریداری کنم. با یادآوری آن روزها لبخندی هرچند تلخ مهمان لب‌هایم می‌شود.
حالا به ورودی شرکت رسیده‌ام اسم شرکت را از روی تابلو چندبار برای خود می‌خوانم‌. «شرکت معماری و دکوراسیون آذرخش.» انگار اتفاق‌های بدی در اینجا به انتظارم نشسته‌است. قلبم می‌گوید اینجا جهنم زندگی من است و من چاره‌ای جز انتخاب این جهنم ندارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
92
1,157
مدال‌ها
2
از فکر و خیال بیرون می‌آیم، به داخل شرکت می‌روم و به سمت منشی حرکت می‌کنم.
- سلام آقای وثوق هستن؟
- سلام، بله؛ وقت قبلی داشتین؟
- از طرف آقای سماوات معرفی شدم برای استخدام.
- آها... خیلی خوش اومدید، چند دقیقه‌ای صبر کنید تا هماهنگ کنم بعد برید داخل.
تنها ممنونمی از دهان من خارج می‌شود و حال صبر می‌کنم و با خود فکر می‌کنم آیا با من برخورد بدی دارد؟ هیچ‌چیز مشخص نیست! چند لحظه‌ای گذشت که با صدای منشی به خود آمدم. گفت می‌توانم وارد آن اتاق کذایی بشوم. به سمت در رفتم و در زدم که با صدای خشک و سردش گفت وارد شوم. اضطراب در بندبند وجودم یافت می‌شد. از نظر ظاهرم نگران نبودم، چون خوب یاد گرفته‌بودم ظاهرم را عاری از هرچیزی نشان دهم. اما قلبم... قلبم مانند گذشته با دیدن او بی‌قرار شده‌بود. داشت با قفسه سی*ن*ه‌ام جدال می‌کرد تا خود را بیرون بیندازد. بر خود که مسلط شدم سلام کردم و کمی جلوتر رفتم. سرش را بالاآورده و من چفت شدن فکش را می‌دیدم. ترسناک شده‌بود. آدم سابق نبود؛ البته من هم آن پناه سابق نبودم. وای از چشمانی که روزی با احساساتی زیبا به من زل می‌زدند و من عاشقانه به آن دو گوی نگاه می‌کردم و حالا حتی نمی‌توانم آن دو را درک کنم. نمی‌فهمم آن دو تیله دریایی چه می‌گویند.اصلاً چیزی برای گفتن دارند؟ مانند یک مسئله گنگ و نامفهوم به من خیره شده‌اند. او کسی بود که این سکوت طولانی شده را شکست:
- خب چرا ایستادین؟
چقدر تلخ بود آن کلام به ظاهر سادهٔ این رفیق نیمه راه. نشستم... اما دورترین نقطه را برای نشستن انتخاب کردم. ابرو بالا داده پوزخند می‌زند به من.
- امرتون؟
- همون‌طور که می‌دونید؛ من از شرکت ماهور اومدم، احتمالاً آقای سماوات بهتون اطلاع داده بودن.
- پدرتون از کی شدن آقای سماوات؟
تلخندی زدم و گفتم:
- فکر می‌کنم از اول هم آقای سماوات بودن فقط من کمی خیالات بچگانه داشتم.
به او نگاه نمی‌کردم، واکنشش آن‌چنان برایم مهم نبود.
- به هرحال گفتن که بیام اینجا چون شما طراح داخلی نیاز دارین.
- بله؛ من طراح داخلی نیاز دارم اما... .
چشم بستم، انگار نفس نمی‌کشیدم. زود بود برای شروع مجدد عذاب کشیدنم!
- راجب شما یکم قضیه فرق داره، شما اول آزمون می‌دید اگر مهندس‌هایی که انتخاب کردم شما رو تأیید کردن، ما با شما قرارداد می‌بندیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
92
1,157
مدال‌ها
2
سری تکان می‌دهم:
- مشکلی ندارم فقط کی و کجا باید آزمون بدم؟
تعجبش را می‌بینم. می‌دانم که فکر می‌کرد عقب می‌کشم و داد و فریاد می‌کنم. اما من جدید مظلوم‌تر از این چیزها شده‌بود که بخواهد برای یک آزمون ساده الم‌شنگه به پا کند.
- هیچ‌وقت حتی از ذهنم عبور نمی‌کرد که دختر دکتر سماوات واسه کار کردن تو شرکتم انقدر مشتاق باشه.
- دختر دکتر سماوات شاید هیچ‌وقت حتی نیازی هم به کار کردن تو شرکت یکی دیگه نداشت، اما پناه سماوات الان با اون دختری که شما تو ذهنتون ساختین فرسنگ‌ها فاصله داره آقای وثوق.
- یعنی فکر می‌کنی عوض شدی؟
- همهٔ آدما تغییر می‌کنن حتی شما هم از سه سال پیش تا الان خیلی تغییر کردین.
- آره تغییرات خوبی درونم رخ داده؛ بهتر از قبل شدم، فرم رو پر کنید بعد می‌تونید برید.
خودکاری برداشتم و مشغول پر کردن آن برگه شدم. بعد از چند دقیقه که کارم تمام شد سر بلند کردم و دیدم که سرش را روی میز گذاشته، انگار که این مکالمه زهرمانند برای اوهم خسته کننده‌بوده. برگه را همان‌جا می‌گذارم و از شرکت بیرون می‌روم.
نگاهی به ساعت می‌اندازم، هنوز وقت داشتم و در خانه هم کاری نداشتم. به پارک همیشگی رفتم، پارکی که پر از خاطرات من و سهراب است. سهراب وثوق، مدیر شرکتی که امروز برای استخدام به دیدنش رفتم. به آن پارک که رسیدم؛ به تمام روزهای شاد زندگی‌ام بازگشتم. خاطرات برایم تداعی شد:
«- سهراب تو رو خدا برام بخر.
- چی برات بخرم دردونه؟
- از اون پشمک‌های صورتی... ببین دست بچه‌هاس.
- خودت میگی بچه! آخه مگه تو بچه‌ای؟
- خب یه بار منم بچه باشم، چه اتفاقی می‌افته مثلاً؟
می‌خندد و دست دور شانه‌هایم می‌اندازد:
- تو که دختر کوچولوی خودمی، یادت که نرفته؟
لبخندی بر این یادآوری شیرین به او تحویل می‌دهم:
- نه، چرا یادم بره؟»
او تمام من بود و من نتوانستم در زمان درست این موضوع را بیان کنم. وقتی که گفتم دیر شده بود... دیر شده بود و من او را از دست داده بودم.
با خوردن توپی به پایم از گذشته بیرون آمدم. پسربچه‌ای نزدیک شده، عذرخواهی کرده و توپ را با خود می‌برد. به ساعت که نگاه کردم؛ متوجه شدم یک ساعت است که اینجا نشسته و در گذشته غرق شده‌ام. بلند شدم و راه برگشت را در پیش گرفتم که فردی با ظاهری که برایم بسیار آشنا بود را دیدم. خودش بود، توهم نبود. سهراب بود؛ همراه و دست در دست با دختری غریبه برای من و آشنای این روزهای او.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
92
1,157
مدال‌ها
2
بغض مانند تکه سنگی بزرگ راه نفس کشیدنم را بسته بود. چقدر راحت مرا فراموش کرده‌بود که با دختری دیگر به مکانی می‌آمد که قرارگاه امن من با خودش بود! چشم در چشم شدیم و او همین که من را دید پوزخندی مضحک بر روی لبانش نشست. به دختری که کنارش ایستاده‌بود چیزی گفت. حالا هر دو به سمت من می‌آمدند. با هر قدمی که به من نزدیک‌ می‌شدند، دست قفل شده‌ی آن‌ها در هم مانند خار در چشمم فرو می‌رفت و من مگر حق اعتراض داشتم؟ قطعاً نه! من را مقصر جداییمان می‌دید و خواهرش را بیشتر از من باور داشت که در طول یک‌سال و هشت ماه، درست تا روز سالگرد آشناییمان هرچه تلاش کردم، مرا باور نکرد. من هم، ترجیح دادم عشقش را در پستوی قلبم در صندوقی محفوظ نگه دارم و با رضایت و درخواست خودش از او جدا شدم. از کجا می‌توان تعیین کرد که سرنوشتش چیست؟ شاید با دختر کنارش خوشبخت‌تر از وقتی شود که با من بود. روبه‌رویم ایستاده‌اند؛ از نگاه دخترک به من مشخص است که ذره‌ای من را نمی‌شناسد. لبخند مسخره‌ای روی لب‌هایم می‌نشانم و سلام می‌کنم، هردو جوابم را می‌دهند. مگر می‌شود سهراب وثوق مرا در جایی ببیند و کنایه و زخم زبان زدن را فراموش کند؟ ابداً! با حفظ نیشخندی که دارد روی اعصاب نداشته‌ام خط می‌اندازد می‌گوید:
- از این طرفا خانم سماوات، خیلی وقته این سمتا نمیاین!
-مشغله‌ها زیادن، وقت خالی برای زندگی کردن ساده هم نیست. چه برسه به تفریح و این‌جور جاها!
سکوت که شد دخترک کناری با لحنی کنجکاو رو به سهراب گفت:
- سهراب جان! خانم محترم رو معرفی نمی‌کنی؟
خنده که از روی لب‌هایش جمع شد، به چشمانم خیره شد و من را معرفی کرد:
-پناه سماوات، از دوستان خانوادگیمون هستن.
دخترک دستش را مقابلم گرفت و گفت:
- خوش‌وقتم! من هم نیکو هستم، نامزد سهراب.
تعجب؟! نه، تعجب نکردم! می‌دانستم نامزد دارد. پدر برای زجر دادنم فردای نامزدی، جزبه‌جزء مراسم را تعریف کرده بود. از زیبایی‌های تازه عروس سهراب، از خوشحالی سهراب و خانواده‌اش برای خلاص شدن از شر موجودی مرموز و حسود مثل من. پدرم کاملاً موفق شده بود خردم کند، او راحت‌ترین راه را برای نابودی من انتخاب کرده بود.
دست دخترک را به گرمی فشردم و تنها لبخند می‌زنم... لبخندی که او را متعجب می‌کند. واکنش دیگری را از من خواستار بود. اما حالا که فکر می‌کرد برایم اهمیتی ندارد و دیگر او را دوست ندارم بهتر بود این تفکرات در ذهنش خراب نشود و دست‌نخورده بماند.
نگاهی مجدد به ساعت انداختم. داشت دیر می‌شد و من باید برمی‌گشتم. خواستم از آن‌ها خداحافظی کنم که صحبتشان توجهم را جلب کرد:
- سهراب!لطفاً بخر دیگه، من خیلی دوست دارم.
- نمی‌شه نیکو، اونا شکر خالصن، برات ضرر داره.
- یه بار به ضرر داشتن فکر نکن، بخر دیگه!
- گفتم نه نیکو!
آن دختر چشمش به پشمک‌ها و شاید هم بستنی‌ای بود که درون دست کودکان خودنمایی می‌کرد. سهراب به فکر سلامتی او بود که برایش نمی‌خرید؟ شاید هنوز هم خاطره‌هایمان در گوشه ای از قلب و مغزش رژه می‌رفتند!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
92
1,157
مدال‌ها
2
به خود آمدم، از آن‌ها سرسری خداحافظی کردم و به سمت خانه راه افتادم. پول‌هایم را باید تا آخر ماه نگه می‌داشتم، اما ماه آبان هنوز به نیمه هم نرسیده بود؛ پس کمی پیاده‌روی فکر بدی نبود! دو ساعت بعد به خانه رسیدم. ساعت دو بعدازظهر بود و تمام خانواده درکنار هم درحال خوردن نهار بودند. به سمت پنجره آشپزخانه که رو به حیاط بود حرکت می‌کنم. درست حدس زده‌بودم! سه سالی می‌شود که جایی بر سر آن سفره نداشتم که هیچ، حتی از کنار آن نباید رد می‌شدم. مبادا اشتهای خانواده‌ام کور شود! مبادا آن خاطره تلخ و دردناک را به یاد بیاورند! لحظهٔ تلخ تصادف نازنین برادرم... تصادف کیانی که برایم عزیزترین بود و هست. آن حادثه فقط یک اتفاق بود و من در آن بی‌تقصیر بودم... .
«سه سال قبل»
کیان: خب، خانم پناه وثوق؟ آماده‌ای بریم دنبال زن‌داداشت؟
- وای کیان! خیلی استرس دارم... کاش می‌ذاشتی باهات نیام!
کیان: زهرمار... لوس! یعنی دو دقیقه نمی‌تونی اون نخود رو تو دهنت بخیسونی؟
- باشه‌باشه، سعیم رو می‌کنم.
او مهربانانه به من لبخند می‌زند و سپس راه می‌‌افتد تا به آموزشگاهی که سما در آن کلاس داشت برسیم. سما، عشق برادرم و تکدانه خواهر نامزدم، سهراب. وقتی به آموزشگاه رسیدیم چند لحظه‌ای صبر کردیم تا سما بیاید. زمانی که آمد و ما را دید، انگار که پرواز کرده باشد در کسری از ثانیه خود را با ذوق در آغوش برادرم انداخت. کمی عقب‌تر، دقیقاً روبه‌روی درب عقب ایستادم. می‌خواستم به او بگویم که جلو بنشیند. به سمتم می‌آید و صمیمانه احوالم را می‌پرسد و با من دست می‌دهد؛ از او می‌خواهم که کنار کیان بنشیند و او قبول می‌کند. سوار می‌شویم تا هرچه سریع‌تر به مقصد برسیم... اما برای اینکه سما متوجه برنامه‌ریزی نشود کیان است که می‌گوید:
- خب خانما، کجا بریم؟
سما: عزیزم اول باید پناه جونو بذاری خونه. یا سهراب هم میاد؟
همه بودند، نه تنها سهراب؛ بلکه هردو خانواده در آن کافه رستوران تزیین شده به انتظارمان هستند. اما نباید لو می‌رفت... .
کیان:سهراب... چیزی نگفت، شاید بیاد.
سما: این یعنی پناه میاد؟
کیان تنها سری تکان داد و انگار فقط من بودم که نفرت درون صدای سما را می‌فهمیدم. من می‌دانستم که سما از من دل خوشی ندارد، اما نمی‌دانستم که این را باید به حساب حسادت به توجه‌های بیش از اندازه کیان به خودم بگذارم یا چه! من و کیان رابطه خوبی داریم. مرحم دردهای یکدیگر هستیم، از اول بوده‌ایم... قبل از اینکه سما و سهراب بیایند. نمی‌دانم چرا سما به این اندازه حساس است، اما باید این موضوع را بعد از جشن در اسرع وقت با کیان در میان می‌گذاشتم. با داد کیان به خودم آمدم:
- حرف دهنتو بفهم سما... اون خواهر منه و من به هرکسی به اون وابسته‌ترم.
نمی‌دانستم موضوع چیست، اما مطمئن بودم راجب من است! نباید می‌گذاشتم امشب خراب شود. در حالی که دست و پایم از ترس می‌لرزید در بحثشان دخالت کردم:
- داداش سما که چیزی نگفت! آروم باش!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
92
1,157
مدال‌ها
2
کیان از آیینه نگاهی به من کرد و رو به سما لب زد:
- فقط خدات رو شکر کن... شکر کن که نفهمیده سما وگرنه... .
چه را نفهمیده بودم؟ مگر وقتی حواسم نبود چه حرفی میانشان رد و بدل شده‌بود؟جمله کیان را سما قطع کرد:
-وگرنه چی؟ هان کیان؟! می‌زنی... یا وسط خیابون پیادم می‌کنی؟
هق می‌زد عشق برادرم. نباید... نباید در مهم‌ترین روز زندگیشان خاطرهٔ بدی به وجود بیاید.
- داداش... داداش منو پیاده کن. لطفاً!
از اضطراب و وحشت به گریه افتاده بودم. باید کاری می‌کردم! الان که وقت گریه نیست پناه! به خودت بیا!
کیان: یعنی چی پیادم کن؟ پناه تو یکی گریه نکن دیگه! چرا دارین اینجوری می‌کنین؟! چتون شده هان؟!
دیدم... دیدم دست سمایی که از عصبانیت و شاید حسادت داشت به سمت فرمان می‌رفت. ترسیدم، نام کیان را با تن صدایی که از وحشت بلند شده بود خواندم... آخرین چیز برخورد سرم با شی‌ئی سخت و نور مستقیم ماشینی در چشمانم بود... .
«زمان حال»
وقتی دیگر صدای قاشق و چنگال از آشپزخانه نشنیدم، پاهایم را برای فرو رفتن در نقطهٔ امن این سه سالم حرکت دادم. وقتی وارد شدم پدر روبه‌روی تلویزیون نشسته و کامران داشت به مادر می‌گفت ساعاتی بعد باید به بیمارستان برود. برعکس همه فرزندان متین سماوات که به دنبال طراحی و معماری ساختمان بودند؛ کامران با عشق و انتخاب خودش راه مائده، مادرمان را ادامه داد و پزشک شد. او افتخار مادر بود. متخصص قلب، دکتر کامران سماوات.
هنوز احترامشان را واجب می‌دانستم که سلامی کردم و به سمت پله‌ها رفتم. پله اول را بالا نرفته بودم که پدر مرا مخاطب قرار داد:
- رفتی مصاحبه؟
- بله، رفتم؛ گفتن باید آزمون بدم.
- دادی؟
- نه. گفتن روزش رو اطلاع میدن.
سری تکان داد و این یعنی برو... برو که نبینمت، که نشنومت. چقدر برایم سخت و سنگین بود این رفتار! چرا نمی‌گذارند که حرف بزنم؟ چرا حرف دخترشان را قبول ندارند؟
به اتاق که رفتم، لباس‌هایم را عوض کردم و خودم را روی تخت انداختم. چه‌ شد که این‌قدر تنها شدم؟ چه حکمتی را خدا در آن پنهان کرده که من مجبورم به این‌قدر سختی کشیدن؟ منی که روزی عزیزدردانه و نازدانه سماوات‌ها بودم... منی که حرفه‌ای‌ترین در کارم بودم، تقدیر چه را برایم رقم زد که از همه‌چیز و همه‌کَس طرد شدم؟ نمی‌دانم! جالب این‌جاست که هیچ‌کَس دیگری هم نیست که جواب سؤالاتم را بدهد! هیچ‌ دوستی برایم نمانده تا از این درد قلبم بگویم... از قرص‌های رنگارنگی که بدون آن‌ها زنده نبودم. چرا همه فکر کردند من تنها فرد سالم بیرون آمده از آن تصادف لعنتی بودم؟ چرا برادری که همیشه حامیم بود به هوش نمی‌آمد که مانند گذشته پشتم باشد و تکیه‌گاهی امن؟ آه از سمایی که دروغ گفت! آن‌قدر کینه‌اش بزرگ بود که نفهمید چه بر سر من و زندگیم آورد. شاید هم می‌داند و خوش‌حال است!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
92
1,157
مدال‌ها
2
***
بعد از آن اتفاق؛ هر آخر هفته را در بیمارستان سر می‌کنم. مبادا کیان فراموش کند خواهرکش چشم انتظار است! نکند نخواهد بیاید و مرا با این درد بزرگ تنها بگذارد! او می‌داند خواهرش هیچ‌کَس را ندارد، مگر نه؟
امروز هم پنجشنبه است و من به بیمارستان آمدم تا ببینمش... گله کنم که تنهایم و تکیه‌گاه ندارم، درد و دلم را مثل همیشه برایش بیاورم که نگوید پناهم مرا از یاد برده! درون اتاق نمی‌روم، از پشت شیشه اتاقش او را مشاهده می‌کنم که چگونه دارد پرپر می‌شود و منم که نمی‌توانم کاری برایش انجام دهم! سر به زیر انداخته، نگاه از شیشه روبه‌رویم می‌گیرم. صورتم خیس است و من نفهمیدم چه‌زمان به گریه افتادم! زیر چشم‌هایم دست می‌کشم و راه خروج از بیمارستان را در پیش می‌گیرم اما چیزی مرا متوقف می‌کند... . می‎‌دانستم امروز می‌آیند اما نه این ساعت! همیشه در این ساعت من می‌آمدم! اصلاً الان که ساعت ملاقات نبود! همه‌چیز خیلی زود اتفاق افتاد، حتی چرخیدن صورتم به سمت پنجره اتاق کیان. بازهم سیلی... از دستانی که جز نوازش برای چیز دیگری رویم بلند نمی‌شد. وای از آن روزی که به هوش آمدم و فکر می‌کردم همه‌چیز مثل سابق است... از آن روزی که به محض آمدن پدر بالای تختم چندین سیلی را تحمل کردم و ناسزاها شنیدم. منی که قلبم درد می‌کرد و سردرد شدیدی را احساس می‌کردم؛ سیلی را به پای نوازش گذاشتم و ناسزاها را به‌ جای بلابه‌دور! چقدر درد کشیدم و نتوانستم لب بزنم! خود را به هر دری زدم که من بی‌گناهم... من کنار کیان ننشستم و هیچ‌کَس باور نکرد! انگار که دیگر دختر متین و مائده نبودم، انگار معتمد سهراب و خانواده‌اش نبودم... غبطه خوردم به اعتماد هرکَس به سما و لب نزدم. حسرت اعتماد پدر و مادرم را خوردم و دم نزدم. من همه‌چیز را از دست دادم، حالا اگر بمیرم هم مشکلی پیش نمی‌آید... من کسی را ندارم که حتی یک قطره اشک برایم بریزد. صدای پدرم در بیمارستان از حالت عادی بالاتر می‌رود:
- این‌‌جا چه غلطی می‌کنی؟ انداختیش گوشه تخت بیمارستان کافی نبود، که الان میای نگاشم می‌کنی؟!
-بابا آروم باشین، واسه قلبتون خوب نیست... این دختر ارزششو نداره بابا.
کامران می‌گوید و صورت من از دردی که در قلبم می‌پیچد در هم می‌رود. می‌شود یکی به کامران بگو قلب خواهرت هم درد دارد؟ که اگر آن قرص توی کیف زیر زبانش قرار نگیرد الان است که از حال برود! می‌شود بگوید کمی نگران پناه از دست رفته باش؟ من خواستار این بی‌رحمی و تلخی نیستم! می‌خواهم بروم جایی که تنها باشم... بتوانم مرحمی رو درد بی‌امان قلبم بگذارم. سعی می‌کنم بر خودم مسلط شوم، پاهایم را حرکت می‌دهم تا از آنجا بروم. من می‌خواستم فرار کنم تا رسوا نشوم، تا بیشتر از این مورد تحقیر خانواده‌ام قرار نگیرم. قرار نیست اجازه دهند! مادر است که با شتاب دستم را گرفته و به سمت در اتاق می‌کشاند، در را باز می‌کند و من را به داخل اتاق می‌اندازد. ای کاش می‌فهمید آن صدای تحلیل رفته را که خواستار رها شدن است! کاش یکی متوجه حال بد من بشود! صدایش از بغض و خشم می‌لرزید:
- اومدی اینو ببینی؟ اومدی تیکه استخون‌های پسرم که رو تخت افتاده رو ببینی؟ اومدی خیانتی که کردی رو ببینی! ببین... نگاه کن چجوری پسر دسته گلم رو پرپر کردی.
پگاه است که ندانسته جان من را نجات می‌دهد و آستینم رو از چنگال مادرش بیرون می‌آورد تا بیرونم کند. نمی‌داند که خودم به بیرون رفتن و دور شدن از این‌جا مشتاق‌تر هستم.
کامران است که مرا به بیرون هل می‌دهد. دیگر جانی در پاهایم نمانده، در دستانم انگار خونی جریان ندارد. بدنم سرِّسرّ است و سرد... دارم از حال می‌روم و نمی‌توانم آن داروی لعنتی را ببلعم... کنار ستون زانو می‌زنم، دیگر اختیار بدنم را ندارم و بی‌حال به ستون تکیه می‌دهم تا کسی در این بیمارستان به داد قلب بیمارم برسد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین