جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [امساک] اثر «نازنین‌زهرا ملک‌ثابت(مناک) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط (:NAZANIN:) با نام [امساک] اثر «نازنین‌زهرا ملک‌ثابت(مناک) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,268 بازدید, 76 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [امساک] اثر «نازنین‌زهرا ملک‌ثابت(مناک) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع (:NAZANIN:)
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط (:NAZANIN:)

نظرتون راجع به رمان؟

  • عالی

  • خوب

  • تکراری

  • بد نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,192
مدال‌ها
2
این از نظر جناب وثوق کنارم معنی خوبی ندارد و من قصد دارم او را زجر دهم!
سمت بقیهٔ بچه‌ها حرکت می‌کنیم و چمدان‌هایمان را برمی‌داریم. کارت هایمان را تحویل می‌گیریم و به سمت هواپیما حرکت می‌کنیم.
صندلی‌ام‌ را پیدا می‌کنم و می‌نشینم، تا الان که کسی کنارم ننشسته... سهراب و آقای افروز مقابلم نشسته‌اند و بقیه جلوتر هستند... .
ایرپاد‌هایم را بیرون می‌آورم و بلوتوث را روشن می‌کنم، تلفن را روی حالت پرواز می‌گذارم و وارد برنامهٔ آهنگ‌هایم می‌شوم. کسی کنارم می‌آید و سعی دارد چیزی را در قفسه بالای صندلی جای دهد! شناس به نظر می‌آید. وقتی سر پایین می‌آورد و می‌نشیند، من عمق فاجعه را با بندبند وجودم درک می‌کنم!
- آقا گرشا؟
- پناه خانم؟
حیرت، ما را به خنده وا داشته... چرا هردو در یک‌آن باید به بندرعباس برویم و چرا تمام این اتفاقات مقابل سهراب می‌افتد؟
***
«سهراب»
کمی دیگر تا پرواز مانده بود و پناه گم شده بود... نگران بودم و می‌ترسیدم مانند آن روز در شرکت حالش بد شده باشد و کسی نفهمیده باشد... کیفش را جا گذاشته اما تلفنش در آن نیست، تا بوق آخر زنگ می‌خورد و بی‌جواب می‌ماند. حال خودم را نمی‌فهمم... کسی نیست بگوید آخر مردک بی‌عقل چرا با جانان خود این‌گونه حرف می‌زنی؟ اگر آن حرف را به او نمی‌زدم الان اینجا بود و من این ترس و وحشت را در خود نداشتم! مرا صدا می‌کنند و می‌گویند به بخش اورژانس بروم... نکند اتفاقی برایش افتاده؟ می‌میرم و زنده می‌شوم تا به آن بخش شوم برسم، پناه را صدا می‌زنم و از یاد برده‌ام که باید با او غریبه باشم و خیلی وقت است که دوری را برگزیده‌ام! اما قلبم را به او سپردم و پس نگرفته‌ام... صاحب قلب انسان که با روح غریبه نمی‌شود! بعد از اینکه مطمئن می‌شوم حالش خوب است و جای نگرانی نیست کمی آرام می‌گیرم و حالا مردی که نمی‌شناسم کنارش قرار گرفته و خود را دوستش معرفی می‌کند. و چقدر فامیلش آشناست!
«آقای سرمد زحمت رسوندنم رو می‌کشن... .» دلدار من با این آدم در یک کافه نشسته و کنارش راه را تا خانه سپری کرده... قلبم درد می‌گیرد از این بی‌وفایی! نگاهم خشم را در خود دارد و می‌ترسم آخر این خشم دامن پناهم را بگیرد. وقتی بلند می‌شود و تعادل از دست می‌دهد ناخودآگاه دستش را می‌گیرم... گرمی دستانش را حس نمی‌کنم، اصلاً گرمایی ندارد که خواسته باشم آن را احساس کنم... دستش به‌سان تکه‌ یخی‌ است و من از سرمای آن به خود می‌لرزم.
یک انسان چقدر می‌تواند رذل و خرد باشد که در مقابل چشم‌های سهراب وثوق درخواست همراهی جانش را بدهد؟ مگر من مرده باشم که دستش به پناه برسد! می‌خواهم از او دورش کنم، حتی لحظه‌ای دیگر دوست ندارم که آن چهره و چشم‌ها روی صورت آن جناب به ظاهر با شخصیت زوم باشد، اما او قصد دارد مرا آتش بزند که دست می‌کشد و به پای آن دوست تازه می‌ایستد. نمی‌بیند صورتم را... چشم‌هایی که با اطمینان می‌گویم قرمزی‌اش با خون روی دستم یکیست را نمی‌فهمد؟ تلافی چه چیزی را از این تکه گوشت در سی*ن*ه‌ام می‌گیرد؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,192
مدال‌ها
2
در هواپیما می‌نشینیم، من کنار اهورا و پناه پشت سر ماست... کنارش تا وقتی که من دقت کردم خالی بود. گرم صحبت با اهورا شدم و متوجه نشدم چه کسی می‌آید. این بخش دیگر مهم نیست... می‌دانم که او به خوبی نمی‌تواند با غریبه‌ها خو بگیرد، پس خیلی فرقی ندارد کسی که کنارش می‌نشیند مؤنث باشد یا مذکر!
اعلام می‌کنند که درب هواپیما بسته شده و همه روی صندلی‌هایشان جای بگیرند. با صدای بلند و متعجب پناه و هم‌چنین محض ارضای حس کنجکاوی‌ام به عقب بر‌می‌گردم و نه، این امکان ندارد! چطور می‌شود در یک زمان آن پسر مزاحم با ما به بندر بیاید؟ این اتفاق در صدنفر شاید برای چهار نفر اتفاق بیفتد و من چقدر بدشانس هستم که شروع این سفر با درد کشیدن و حرص خوردن شروع شده و قرار است همین‌گونه ادامه پیدا کند! دستانم را مشت می‌کنم و باند در آن واحد قرمز می‌شود. لعنت به پناه و سرمد، لعنت به دلی که هنوز سندش به نام آن پیمان‌شکن است!
- سهراب دستت خون‌ریزی داره!
نگاه می‌کنم به باندپیچی سرخ شده و مرتب بسته‌شده... دلم تنها یک چیز را خواستار است، بلند شوم و یک بادمجان زیبا زیر چشم‌ آن جناب بکارم و آرامش را نصیب جان خود کنم. در این صورت پناه نمی‌زند زیر گوش من و نمی‌گوید زندگی‌ام به تو که هیچ حسی به من نداری، چه ربطی دارد؟ من می‌مانم و حرف‌های ناگفته و قلبی که باید در خموشی سر کند و از حرکت نایستد!
- سهراب چت شده؟ این مشت رو باز کن ببینم!
- خوبم... خوبم، نگران نباش!
از بسته پذیرایی آب‌میوه بر می‌دارد، هول شده و دستانش می‌لرزند. لبخندی مصنوعی روی لب می‌نشانم و دست سالمم را روی شانه‌اش می‌گذارم:
- آروم باش رفیق، الان قبل من تو غش می‌کنی!
- لعنتی پنجاه بار صدات کردم یه جوری محوی اصلاً جواب نمی‌دی، خب آدم سنگ‌کوپ می‌کنه!
- نترس، هیچیم نیست... .
نفسی از سر آسودگی می‌کشد و سپس نی را در قسمت مخصوص آب‌میوه می‌زند و به دستم می‌دهد. کمی از آن را می‌خورم و او هم آب می‌خورد. کمربندهایمان را می‌بندیم، یادم می‌آید که پناه از بلند شدن و نشستن هواپیما می‌ترسید. نگاهم از بین صندلی به اوست تا عکس‌العملش را ببینم. از بین دو صندلی او را که کنار پنجره نشسته مشاهده می‌کنم، صورتی خنثی و بی‌روح، می‌بیند که هواپیما دارد بلند می‌شود و هیچ واکنشی ندارد. یعنی دیگر نمی‌ترسد؟ چشمانش را می‌بندد و نفس عمیق می‌کشد، چشمش را که باز می‌کند بازهم نگاهش به پنجره است. راست می‌گفت، تغییر کرده و انگار دیگر به کسی نیاز ندارد!
- از این‌که ولش کردی پشیمونی یا دلت تنگ شده که این‌جوری بِرّوبِرّ نگاش می‌کنی؟
رفیق و هم‌دانشگاهی من... وقتی از کلاس‌ها به هر بهانه‌ای برای دیدن پناه در می‌رفتم و در آن شرکت نمی‌کردم، او به جای من حاضری می‌زد، البته که باید دلیل این غیبت‌های مکرر را می‌دانست!
به روی خود نمی آورم و سعی می‌کنم او را منحرف کنم:
- به کی نگاه می‌کنم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,192
مدال‌ها
2
- خری یا دوست داری خر باشی؟ چرا فکر می‌کنی می‌تونی منی که همه‌چیز رو می‌دونم بپیچونی؟
- چه پیچوندنی آخه؟ من نگاه نمی‌کنم، تو گیر دادی!
- سهراب چرا نمی‌خوای قبول کنی که فراموش کردن این فرد برای تو از کار تو معدن سخت‌تره؟ احمق عاشقشی... .
- نیستم! یه حس دوست داشتن ساده بود که از بین رفت... الان عشقم رو پیدا کردم!
- خودت بهتر از همه می‌دونی که نیکو فقط جایگزین شده تا تو یادت بره چی تو گذشته بوده!
- من می‌دونم دارم چی‌کار می‌کنم! نمی‌خواد بهم مشاوره بدی.
- واقعاً که! حاضری خودت عذاب بکشی، اون بدبخت رو هم زجر بدی اما آدم نشی!
سکوت می‌کنم! چه بگویم؟ همه‌چیز را می‌داند، او بیش از ده سال است که مرا می‌شناسد! دیگر جوان بیست ساله نیستم که بگویم یک تفریح معمولیست، من عاشق شده‌ام و عاشقی گاهی تاوان سنگینی دارد... عشق توأم با درد و رنج، با چاشنی گس و گه‌گداری تلخ، کمی هم شوق و خنده را در خود دارد و اصلی‌ترین آن، غرامتی است که تو با عمر و جان خود می‌پردازی! عجیب دلم شعر محمد خوش‌بین را می‌خواهد... .
«نقطه‌های ذهن من مبهوت و حیران تو شد
یک جهان ناگفته‌ها در سی*ن*ه پنهان مانده است
نفرتم را شانه کردم تا که آرامم کند
عمر خود را داده‌ام تسلیم تاوان مانده است»
هنوز هم نمی‌خواهم باور کنم، زمانی‌که من با نیکو ازدواج کنم، امکان دارد پشت و پناه من را هم به نام دیگری بزنند. در دلم درد بی‌درمانیست که نه‌تنها اشک ریختن و فریاد کشیدن، حتی مرگ هم درمانش نمی‌کند... این درد، درمان اصلی‌اش را از دست داده!
- تو این سفر کاری بهش نداشته باش! بذار کاری که باید رو انجام بده و تموم شه، فکر نمی‌کنم اون‌قدر صبور باشه که نزنه زیر همه‌چیز!
- باشه! حالا دست از نصیحت کردن و امر و نهی من برمی‌داری یا نه؟
- نامرد عالمم اگر کاری که گفتم نکن رو بکنی، دهنت رو سرویس نکنم، خودتم می‌دونی که حرفم دوتا نمی‌شه!
- گفتم باشه دیگه!
بالأخره بی‌خیال می‌شود و به سمت پنجره برمی‌گردد، حالا این منم که با خیال راحت دوباره به او چشم می‌دوزم... به خواب رفته است و مگر می‌شود مظلوم‌تر از او را در این کره خاکی پیدا کرد؟ موهای سمج از شال بیرون افتاده و وای از رنگ بهشتی‌اش و آن پیچ و تاب تاربه‌تارش!
سرش کم‌کم به سمت صندلی کناری خم می‌شود و... من نظاره می‌کنم تا از آن مرد خطایی سر بزند، من در اینجا به دنبال یک فرصت، یک بهانه نشسته‌ام و دست نخواهم کشید! این‌که بازتابی که من می‌خواهم را نشان نمی‌دهد مرا عصبی می‌کند، همین‌جا وسط هواپیما اگر یک مشت هم باشد می‌زنم و این را تمام کسانی که شناخت خوبی از من دارند می‌دانند! کمی دیگر صبر می‌کنم اما طاقتم طاق شده که کمربند را باز می‌کنم و زیر لب می‌غرم:
- من این یارو رو زنده نمی‌ذارم!
اهورا دستم را گرفته و محکم روی صندلی می‌نشاند:
- معرکه نگیر، بشین ببینم چی شده!
- من دهن این یارو باید صاف کنم، چرا هیچ غلطی نمی‌کنه، ها؟
- آدمی که خوابه، نفهمیده اصلاً قضیه چیه چطوری کاری کنه که تو می‌خوای!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,192
مدال‌ها
2
- این سفر به خیر بگذره، تهران برسیم گوسفند قربونی می‌کنم، سام یه چیزی می‌دونست که نیومد دیگه!
- ببند اهورا، اعصاب ندارم می‌زنم تو رو به خاک و خون می‌کشم ها!
لبخندش عمیق می‌شود، می‌دانم به چه فکر می‌کند و الان نمی‌خواهم اتفاقی بین من و رفیقم بیفتد، آن هم به‌خاطر یک... نمی‌دانم باید اسمش را چه بگذارم و این بیشتر عذابم می‌دهد. من از درون نابود شده‌ام و حالا مقابل او درهم نشکستن و خوب جلوه دادن ظاهر عملی دشوار است!
اهورا لحظه‌ای دستم را ول نمی‌کند... دستم را محکم به خود چسبانده و به خواب رفته، اما من از این حجم فکر و خیال حتی مژه‌هایم به هم نمی‌رسند؛ چه برسد به این‌که به خواب بروم. فقط امید دارم تا وقتی می‌رسیم، پناه بیدار شده باشد؛ چون من اصلاً توان دیدن سرش روی شانهٔ آن مردک را ندارم!
***
بعد از مدتی که برایم بسیار طولانی بود می‌رسیم و پناه هنوز خواب است... چاره‌ای نیست، باید آن صحنه زجرآور را تماشا کنم!
- خانم سماوات رسیدیم!
بلند می‌شوم، اهورا هم پشت سرم است تا کاری غیرارادی از من سر نزند. سرمد بیدار شده و حالا متوجه حضور پناه در کنارش است که... .
- پناه خانم؟ پناه خانم رسیدیم باید از هواپیما بریم بیرون!
این شخص علاقه خاصی به قلم شدن دستش دارد که آن را از روی بازوی پناه برنمی‌دارد! اهورا دستم را می‌کشد و من نگاهش می‌کنم، با صدایی آرام که فقط خودم بشنوم و خودش سعی در آرام کردنم دارد:
- خودت رو کنترل می‌کنی و بی‌فکر کاری نمی‌کنی! باشه؟
دندان قروچه‌ای می‌کنم و با استیصال سر تکان می‌دهم. سعی می‌کنم بر دهان قلبم قفل و بست بزنم تا نداهای شیطانی‌اش را نشنوم.
پناه بیدار شده و گردنش را ماساژ می‌دهد، من مانند اسپند روی آتش از نمایان شدن بخشی از آن موهای خرمایی با آن حالتی که نه می‌توان فر نامید و نه صاف شلاقی، آن هم رها و آزاد؛ بالا و پایین می‌پرم. این دختر با زندگی من بازی کرده و این‌کار را ادامه می‌دهد!
پناه: کشم کو؟
سرمد: شاید افتاده تو شالتون، دست بکشید بهش ببینید هست!
بی‌مهابا بلند می‌شود و شال از سرش می‌کشد. کلافه نفس فوت می‌کنم و چشم می‌بندم. فقط می‌خواهم نگاه آن فرد کناری به پناه و موهایش نباشد وگرنه... .
چشمانم را باز می‌کنم، صورت چرخانده و نگاه نمی‌کند، به سمت اهورا برمی‌گردم، او هم به هرجایی نگاه می‌کند جز مقابلش. البته او کمی مذهبی‌تر از همهٔ ماست، اما این معرفت و شعورش را می‌رساند!
- خانم سماوات اون شال رو... .
- بذار کشم رو پیدا کنم سهراب!
هیچ‌گاه به این فکر نکردم که چرا اسمم را آن‌قدر زیبا به زبان می‌آورد و حالا در خواب و بیداری با لحن غر‌غرانه این نام را به زبان آورده، فارغ از این‌که من او را «خانم سماوات» صدا زده‌ام یا ممکن است برخی از کارمندان شرکت متوجه صمیمیت صدا زدنش شوند!
کشی که دربه‌در به دنبال آن است، بین مانتو و بدنش، درست رو به من و پشت گردنش گیر کرده. از این حالت مضحک پریشان و خسته‌ام که جلو می‌روم و آن را برمی‌دارم... موهایش کمی مزاحم است، تارهای ابریشمی که حالا خیلی بلندتر از سه سال پیش است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,192
مدال‌ها
2
و کاش میشد سرم را در آن فرو ببرم و مسـ*ـت بو و عطرش شوم!
کش را مقابلش می‌گیرم که می‌ترسد و جیغ خفه‌ای می‌‌کشد و در آغوشم... وای از هم‌آغوشی دوباره و بی‌تابی خجل‌کننده!
چشمانم گرد و قلبم پر از احساس‌های متفاوت است و مغزم فقط یک چیز را تکرار می‌کند:« خام نشو... این احساس دروغ است!»
او زودتر به خودش می‌آید و کش را می‌گیرد و سریع از کنارم عبور می‌کند. حالا من مانده‌ام و دلی خسته و ناراضی و اهورایی که سعی دارد مرا به خود بیاورد... .
***
«پناه»
ضربانی تندتر از حد معمول، برای یک نزدیکی... نزدیکی یعنی به فاصله کمتر از نیم سانتی‌متر.
- پناه؟ صبر کن!
می‌ایستم، حالم خوش نیست... چرا بیشتر در آن آغوش لعنتی نماندم؟ من محتاج آن بودم و بعد از یک‌سال و اندی که نصیبم شد، با پشت پا به این شانس و اتفاق لگد زدم!
- پناه خانم؟ خوبید، مشکلی که ندارید؟
- م... من نمی‌دونم، چی... .
- فکر نکنید، به هیچی فکر نکنید بیاید بریم فعلاً!
داخل گیت می‌رویم و منتظر چمدان‌هایمان می‌شویم. سهراب و یکی دیگر از بچه‌ها در حال گرفتن ماشین هستند و دخترانی که کنارم هستند، پرحرف و افاده‌ای می‌تواند لقب خوبی برایشان باشد! بندرعباس است و هوای گرم و شرجی، شما که در ایران زندگی می‌کنید چرا باید این لباس‌های نسبتاً ضخیم پاییزه را به تن کنید؟! نمی‌دانم چرا، اما خو گرفتن و عادت کردن به هریک از آن‌ها یک جاده مارپیچ و خاکی را پیش رویم می‌گذارد که اصلاً دلم نمی‌خواهد تن به آن دهم.
چمدان‌هایمان را که برمی‌داریم به سمت درب خروجی حرکت می‌کنیم و سوار ماشین‌ها می‌شویم... گرشا که خداحافظی کرده و رفت، گفت که دایی و پسردایی‌اش به دنبالش آمده‌اند. به هتل که می‌رسیم صبر می‌کنیم تا سهراب اتاق‌ها را تحویل بگیرد. نمی‌دانم دلیلش چیست، اما برای هر دو نفر یک اتاق گرفته و چون تعداد خانم‌ها سه‌تا است، یکی جا می‌افتد. اگر من را در آن اتاق تکی بیاندازد، تنها فکری که به سرم می‌رسد، این است که فکر می‌کند هنوز هم از تنها ماندن می‌ترسم و نمی‌داند که مدت‌زمانی طولانی هست که فقط کنارم روح مرده‌ام هست و عذاب و زجر و تاوان دروغ خواهرش که من باید پس بدهم... او اطلاع ندارد که حالا تنهایی را بیش‌تر از هرچیزی دوست دارم و به همه‌چیز ترجیحش می‌دهم. آقای افروز می‌گوید به جایی خلوت‌تر برویم و با من کار دارد. کمی از بچه‌ها دور می‌شویم تا حرف بزند:
- ببخشید، میشه ازتون یه خواهش کنم؟
- بفرمایید، در خدمتم!
- راستش تو هواپیما که بودیم، زخم دست سهراب دهن باز کرد و کل باند الان خونیه... میشه وقتی رفتیم تو اتاق‌هامون برید عوض کنید؟
- فکر نمی‌کنم قبول کنن، اما چشم زورم رو می‌زنم.
- ممنونم!
سر تکان دادن و لب بستن برای مهار بغض مقابل آن مرد غریبه، بهترین راه‌حل همین بود که به ذهنم رسید! حسرت خوردم... حسادت نه اما فوج‌فوج حسرت و اندوه و ناامیدی به دلم ریخت این مرد. دلم برای اولین بار در این سه سال رفیق خواست و همراه... کسی که باشد و جای همه را پر کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,192
مدال‌ها
2
اما وقتی به صمیمی‌ترین دوستم، حقیقت را گفتم و سپس چیزی که سما تعریف کرده؛ کنارم نماند و مادرش را بهانه کرد که دیگر دوست ندارد دخترش با من باشد و بگردد. از آن روز به بعد هیچ‌ک.س نبود؛ حتی گاهی به ذهنم می‌آید که خدا هم نیست، چه برسد به دوست و فامیل و خانواده... .
وقتی سهراب به محبی و شکری یک کلید می‌دهد، متوجه درستی حدس و گمانم می‌شوم، در این‌جا ندانسته به من کمک کرده است؛ زیراکه تحمل آن دو، مخصوصاً آن خانم شکری برایم عذاب‌آور بود.
چمدان را در اتاقم می‌گذارم و نگاهی به دورتادور اتاق می‌اندازم همه‌چیز دارد، حتی کیف کمک‌های اولیه... این یعنی در اتاق سهراب هم چنین چیزی هست. اتاقش کمی دور است و آن‌طور که من متوجه شدم همراه همان افروز هم‌اتاق است و این کار را راحت‌تر می‌کند. در می‌زنم و صبر می‌کنم کسی درب را باز کند، ترجیحم بر این است که خودش باشد نه دوستش... .
درب را به رویم باز می‌کند و اخم می‌کند، دیدنم آن هم درست مقابل اتاقش بدون هیچ نگرانی و استرسی که نکند کسی ببیند، حیرانش کرده!
- بفرمایید؟!
- دستتون پانسمانش خراب شده اگر... .
- نیازی نیست! همین‌جوری راحتم.
- اما این‌جوری عفونت می‌کنه.
- زخم‌های دیگه‌ای هم دارم که عفونت کردن و من دارم با همون‌ها زندگی می‌کنم، برای خوب شدن اون‌ها هم راه حلی داری خانم دکتر؟
کمی مکث می‌کنم تا بر خود مسلط شوم. کنایه سختی را تحمل کردم.
- متاسفم، من اگر می‌تونستم درمان‌گر خوبی باشم، اول خودم رو درمان می‌کردم، اشتباه از من بود... با اجازه!
کمی دورتر که می‌شوم کسی از پشت سر صدایم می‌کند، برمی‌گردم.
افروز: خانم سماوات این رفیق من خل و چله ولش کنید بیاید این دستش رو ببندید من بلد نیستم!
- آخه نمی‌خوان که من این‌کار رو انجام بدم... .
- به خاطر من بکنید، اون اصلاً مهم نیست... شما به حرف من گوش کنید!
نمی‌توانم رویش را زمین بیندازم، همراهش می‌روم و وارد اتاق می‌شوم و همین که سهراب می‌خواهد حرفی بزند بر سرش فریاد می‌کشد:
- دهنت رو ببند و مثل آدم بشین که کارش رو بکنه!
از فریادش خیلی ترسیدم... اما مشخص است که این صدای بلند فقط سهراب را عصبی‌تر کرده! وسایل را برایم می‌آورد و خودش از اتاق بیرون می‌رود. در کمال ناباوری سهراب نشسته و منتظر است تا دستش را دوباره ببندم! تمام کارهایی که باید را انجام می‌دهم و سپس می‌ایستم تا از این‌جا بروم و اتاق را ترک کنم.
- یه سوال می‌پرسم صادقانه جوابم رو بده!
نگاهم را به تیله‌آبی‌های مقابلم می‌دهم تا سوال را بپرسد.
- بعضی حرکاتت نشون میده فکر می‌کنی من دوست دارم! واقعا این‌طوری فکر می‌کنی؟
نیشخند می‌زنم، به او که دست روی نقطه ضعف می‌گذارد و به دلم که طاقت دوباره شکستن ندارد!
- شما نامزد دارین آقای وثوق، با بچه طرف نیستید که... وقتی شما یک نفر رو به خواست و اراده خودتون وارد زندگیتون می‌کنید یعنی به اون متعهدین و فقط اون می‌تونه صاحب قلب و روح شما باشه، من ابداً چنین فکری رو نمی‌کنم و نمی‌دونم کدوم رفتارم شما رو به اشتباه وا داشته! با اجازه... .
 
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,192
مدال‌ها
2
در چشمانش نگاه کردم و با لرزش صدایی که خودم متوجهش بودم این جملات را بیان کردم که نفهمد دروغ است و نداند که دلم هنوز به آن کلمات و گفته‌های خودش خوش است.
- پس اگر این‌طوریه، ما رو هم عروسی دعوت کنید، خوش‌حال می‌شیم!
- عروسی کی؟ شما ازدواج می‌کنید نه من!
- عروسی خودم که زیارتتون می‌کنم انشاء... عروسی خودتون رو عرض می‌کنم!
- بنده کیس مناسب برای ازدواج ندارم اگر پیدا شد که حتماً، شما رو به عنوان مهمان ویژه دعوت می‌کنم!
- پس اون آقای دوست... .
- ایشون خیلی بزرگواری کردن که خودشون رو دوست من معرفی کردن... من به ایشون مدیونم؛ اما ازدواج، راه قشنگی برای جبران زحماتشون نیست!
نزدیک در می‌شوم و صورتش دیگر در دید نیست و من کلام آخر را باید منعقد کنم:
- اگر هویتشون براتون مجهوله... باید بگم ایشون غریبه‌ای هستن که بیشتر تمام آشنا و فامیل و دوستی که داشتم برام زحمت کشیدن!
بیرون می‌روم و به سمت اتاق خودم برمی‌گردم. می‌خواهم یک امشب را تا خود صبح گریه کنم، می‌خواهم نقاب قوی بودن بردارم و به این چهارگوشه‌ی اتاق و تمام وسایلی که در آن است، روی ضعیف خود را نشان دهم. همان پشت پرده‌ای که منِ واقعی را در خود پنهان دارد و اکنون دارد می‌میرد و زنده می‌شود از سخنی که عشق زندگی پیشینش به زبان آورده.
«قلبم را به سوگواری و چند قطره اشک مهمان می‌کنم... چه کسی می‌داند که چه‌ها بر او گذشته؟ شاید با کمی گریستن آرام گرفت!»
نمی‌دانم چه زمانی است، اما از پنجره که نگاه می‌کنم هوای بیرون گرگ و میش است و من به طور ناگهانی تصمیم می‌گیرم که به ساحل بروم. محتملاً موقعی است که ماهی‌گیران به اسکله می‌روند و این یعنی خیلی خلوت نیست، پس می‌شود با خیال راحت به آن‌جا رفت و کمی نفس کشید... .
مگر می‌شود دریا را دید و به یاد چشمانش نیفتاد؟ چشم‌هایی که برق را در موج‌هایش می‌توانستی به خوبی ببینی و وای از آن گوشه‌چشم بالا آمده از خنده‌اش! صاحب جدیدش از آن دو گوی باارزش و گران‌بها به خوبی مراقبت می‌کند؟ آیا یاد گرفته که آن‌ها را بخواند و هرچه که می‌خواهند را فراهم کند؟
«سهراب: پناه؟
- جانم؟
سهراب: قول میدی همیشه پناهم باشی؟
- پناه همیشه مال توئه.
سهراب: اون که خودم می‌دونم، منظورم اینه که تا تهش باهام می‌مونی؟
- تا ته چی مثلاً؟
سهراب: چرا خنگ‌بازی درمیاری بچه؟ میگم هرچی شد، حتی اگر یکی اومد گفت ازم بچه داره باهام می‌مونی؟
- سهراب!
با لحنی متعجب و کشیده او را صدا می‌کنم و او می‌داند که چقدر روی این مسائل حساس و حسود هستم!
سهراب: جان سهراب پشت و پناه سهراب؟
- کی گفته من قبول کردم پشت و پناهت باشم؟ برو همون مادر بچت پشت و پناهت باشه!
با قهر و لجبازی رو برمی‌گردانم از این نیمه‌ی جان!
سهراب: خب منم به مادر بچه‌هام گفتم پناهم!
 
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,192
مدال‌ها
2
- چه خوش‌اشتها! چندتاچندتا آقا سهراب؟ یه‌وقت فکر مادری که قراره بزرگشون کنه رو نکنی‌ ها!
سهراب: مادرشون که تنها نیست، بابا هست، عمه، عمو، خاله، دایی، مامان‌بزرگ‌ها، پدربزرگ‌هاشون هم هستن؛ اصلاً جای نگرانی نیست!
- سهراب خیلی پررویی!
حرصی شدنم و تکان خوردن فکم... واکنشی بسیار خوب در آن لحظه نبود، که اگر این‌گونه بود پا به فرار نمی‌گذاشت! پابرهنه روی شن‌های ساحل می‌دود و من هرگز قرار نیست به گرد پایش هم برسم!
خسته می‌شوم، نفسم با زحمت می‌رود و می‌آید و من دیگر توان ندارم. پشت سر را نگاه می‌کند و می‌بیند صدها متر جلوتر است و من روی زمین افتاده‌ام. صدایم می‌کند، ترسیده و حالا وقت یک تلافی جانانه است! خود را به موش‌مردگی می‌زنم و او مداوم با صدای بلند و هرلحظه نزدیک‌تر به سمت من می‌آید.
سهراب: پناه؟ دخی جونم غلط کردم! اون تیله‌هات رو نشونم بده، بگو سالمم! پناه یه چیزی بگو!
به خنده می‌افتم و او هنوز با وحشت و نفس‌نفس زدن به من نگاه می‌کند.
سهراب: روانی‌ای مگه؟ مردم و زنده شدم تا بهت رسیدم، دیگه نکنی‌ ها!
- اذیتم نکن که اذیت نشی... برابر هستیم و می‌مونیم جناب مهندس سهراب وثوق!»
چقدر زود لحظه‌لحظه خاطراتمان، «کاش دوباره اتفاق بیافتد» را از سر گذراند و به «یادش بخیر» تبدیل شد!
«دلم می‌خواهدت اکنون... .
روا می‌داری‌ام آیا؟
در این ظلمت مرا بنگر،
تو نوری باش در بطنم!
چه شد آن قول شیرینت؟
دلم خوش کرده‌ای اما،
فراموشت شدم انگار... .
فراموشت کنم آیا؟»
دلش را ندارم که مصداق «یادم تو را فراموش» شوم... انگار چنین تعریفی را در مخیله‌ام نگنجانده‌اند! راستش را بگویم، دلم برای خودم می‌سوزد که هیچ‌ک.س مرا باور نکرد و هرفردی که در زندگی‌ام حضور پررنگ داشت، به هرشیوه‌ای که آموخته بود آزارم داد و من خم به ابرو نیاوردم. حالا که سه سال گذشته و دیگر چیزی از من نمانده، یاوری پیدا کرده‌ام که کاش نبود... حتی اکنون هم دلم نمی‌خواهد کسی غم بر دلش بنشیند! اگر سما بفهمد که برادرش به او پشت کرده، بلاشک عذاب می‌کشد! من چه؟ اگر برادرم عشقش را به من ترجیح دهد... حالا که کمی می‌اندیشم، می‌بینم دیگر خیلی اهمیتی ندارم و شاید خیّری پیدا شد که زیر تابوتم را بگیرد!
یادم می‌آید که چه وصیت‌هایی به کیانکم کرده بودم:
«- ببین کیان، بیا قبول کنیم همه یه روزی می‌میرن!
- باز این شروع کرد... یه کاری می‌کنی آخر خودم بشم قاتلت پناه!
- اِه! بذار بگم دیگه... نترس وسایلام رو تقسیم کردم بین همتون، فقط چندتا چیز جزئی هست که با این که نوشتم ولی می‌خوام به تو هم بگم!
- تو کی وقت می‌کنی به این چیزها فکر کنی؟
- همین الان نوشتم به خدا!
- پناه سه ساعتِ من رو علاف کردی که وصیت‌نامه بنویسی؟ شوخیت گرفته عقل کل؟
- خیلی خب غر نزن! راه بیفت تو ماشین میگم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,192
مدال‌ها
2
- صد سال سیاه نمی‌خوام بشنوم... این چرت و پرت‌ها رو از کلت بکن بیرون تا... .
- باشه، تا حالا ده بار گفتی، بیا برو!
***
- کیان جدی نمی‌خوای بدونی بعد از مرگم، چی می‌خوام ازت؟
- نه!
- یعنی چی؟ پس به کی وصیت کنم؟
- پناه دهنت رو گِل می‌گیر‌م‌ ها... این‌قدر از مرگ و میر حرف نزن!
- من که میگم می‌خوای گوش کن، نمی‌خوای نکن!
- پناه!
عصبانی شده، اما من باید امروز این را می‌گفتم!
- ببین سنگ قبرم سفید باشه، تیره و اینا که می‌دونی دوست ندارم، واسه شعرش هم... .
دهانم را می‌گیرد و کف دستش فشار زیادی به لب‌هایم وارد می‌کنم... انگار می‌خواهد آن‌ها را به‌هم بدوزد، شاید هم پرس کند!
- یک کلمه دیگه بگی، برادری رو در حقت تموم می‌کنم، همین‌جا ده بار از روت‌ رد میشم که سنگ قبر که هیچی، دیگه قبرم نخواسته باشی!»
حساس بودند، عزیز بودم در بینشان، نه مثل حالا که نبودم بهتر از بود است و در هردو حالت حضور من آن‌چنان تفاوتی ندارد! مادربزرگم می‌گفت:
- دختر تاج سر و برکت هر خونس... حالا اگر بچهٔ اول باشه و دختر که نور الا نوره، نُقل و شیرینیه که خدا بذاره تو سفرت.
دلم برایش تنگ شده... نیست که بروم و از روی ایوان داد بزنم:
- اهل خونهٔ نقره‌ جون، دردونه نَوَش اومده میدون رو خالی کنید!
چه استقبالی و چه قربان‌صدقه‌ای که هربار دلم را از این محبت می‌لرزاند! الان فقط باید بگویم خدا رحمتش کند و بهشت برین خانه‌اش باشد... .
از گذشته که به حال پرت می‌شوم، هوا روشن است و باید به هتل برگردم.
بطری آبی می‌خرم و صورتم را از رد اشک‌های تر و خشک آکنده می‌کنم و کمی از آن را می‌نوشم.
به هتل که می‌رسم، همه را درحال رفتن به رستوران هتل می‌بینم و افروز که مرا می‌بیند، از آن‌ها جدا می‌شود و به سمت من می‌دود.
- سلام، صبحتون بخیر! بیاین بریم وقت صبحانس! اومدیم دنبالتون، در رو که باز نکردید فکر کردیم خوابید و به ساعت ما عادت ندارید، اما انگار شما سحرخیزترید!
پرچانگی می‌کند، به دنبال چه می‌گردی مرد حسابی؟
- بله! من الان گرسنه نیستم، ترجیح میدم اول دوش بگیرم، بعد یه چیزی می‌خورم!
- باشه پس، بعداً می‌بینمتون!
سر تکان دادن چقدر کمک‌کننده و ساده است!
به اتاق می‌روم، دوش می‌گیرم... دوست داشتم که کمی پلک روی هم بگذارم و تا ساعت جلسه کمی استراحت کنم، خوره به جانم می‌افتد که شاید خواب بمانم و بهانه‌ای داغ و تازه برای جناب وثوق و همکارانش بشوم؛ بنابراین کمی در گوشی‌ام چرخ می‌زنم و کمی استوری‌ها و خبرهای معماری می‌بینم. کمی که سرگرم می‌شوم، صدای در توجهم را جلب می‌کند.
خانم محبی است، زن مهربانی است، اما نمی‌توانم با او مانند خودش برخورد کنم... این مشکل از کودکی‌هایم می‌آید و همیشه همراهم بوده! سینی صبحانه با تمام مخلفاتش را در دست دارد. چگونه دست رد به سی*ن*ه اش بزنم که ناراحت نشود؟
- سلام دخترم... نظرت چیه صبحونت رو با من بخوری!
از من بزرگ‌تر است اما فکر نمی‌کنم جای دخترش باشم، انگار که نتوانسته سنم را از چهره‌ام حدس بزند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,192
مدال‌ها
2
لبخندی می‌زنم و از جلوی در کنار می‌روم تا وارد شود. دو لقمه می‌خورم که آزرده‌خاطر نشود، دوست ندارم کسی دلخور باشد.
- بیا یه‌کم غذا بخور جون بگیری، چیه مد کردین هیچ‌کدوم از جوون‌ها هیچی نمی‌خورن؟!
- نه راستش من مشکل دارم، خیلی نمی‌تونم چیزی بخورم... .
- واه! یعنی چی مشکل دارم، چرا عیب رو این دختر ناز می‌ذاری؟
لبخندم را با تمام تلاشم نگه می‌دارم، او از زندگی من هیچ نمی‌داند!
- معدم یه کم کوچیک و ضعیف شده، به‌خاطر اون نمی‌تونم خیلی غذا بخورم.
- حالا بیا این لقمه رو از دستم بگیر تا دست منم مثل معدت ناقص نکردی.
لبخندی دندان‌نما که یادم نمی‌آید چند وقت است که در من بلااستفاده مانده، مهم این است که هنوز لبخند زدن را به یاد دارم که آبرویم نرود!
حرف می‌زنیم و من چند لقمه‌ای نان داغ و خامه و عسل می‌خورم و یک لیوان شیری که خانم محبی زحمت آوردنش را کشیده بود.
- خب دخترم! ساعت یازده باید بریم ساختمان رو ببینیم و برای بازسازیش حرف بزنیم، آماده باش.
- چشم، حتماً!
می‌رود و من می‌خواهم بخوابم، یعنی می‌توانم؟ ساعت را هر پنج دقیقه یک‌بار کوک کرده‌ام تا احتمال خواب ماندنم را کاهش دهم، تنها امیدوارم که جواب دهد!
***
ساعت ۱۰:۳۰ از خواب بیدار شدم. هنوز موهایم خیس بود و اولین حرکتم بعد از خوردن یک فنجان قهوه که سفارش داده بودم، خشک کردن آن حجم زیاد بود. درست است که بافته می‌شد و قرار نبود کسی ببیند، اما ترس من مریض شدن در این هوا بود و نبود شخصی که حتی زنگ بزند و حالم را بپرسد؛ چه برسد به پرستاری و... .
یک ربعی طول کشید تا موهایم را سشوار کنم، با این حال کمی رطوبت در موهایم حس می‌شود. سریع موهایم را می‌بافم و مانتو و شلوارم را که کمی حالت اداری دارد می‌پوشم، اولی که چمدانم را باز کردم متوجه این شدم که مقنعه با خود نیاورده‌ام و تنها یک شال و یک روسری در این سفر همراهم هستند. روسری را برمی‌دارم و به گونه‌ای می‌بندم که جای گله و شکایت نباشد و همین. صورتم روح ندارد، مانند قبل برای هر جلسه کاری ده‌ها مدل کرم و فیکس‌کننده را روی صورتم نمی‌نشانم.
ده دقیقه مانده به یازده و من در لابی هتل منتظر بچه‌ها هستم. چند نفر از آقایان، حاضر و آماده نشسته‌اند و قهوه و چای می‌نوشند و حرف می‌زنند. خانم محبی کمی بعد از من می‌آید.
محبی: دختر تو چقدر زود آماده میشی! دورت بگردم این صورت چرا رنگ نداره؟ پاشو بریم ببینم اینجوری نمیشه!
- نه خانم محبی، من همین‌جوری راحتم!
محبی: من ناراحتم، بلند شو تا این رییس نیومده، پاشوپاشو!
مرا به سمت سرویس می‌کشاند و مقابل درب آن که می‌ایستد، در کیفش به دنبال چیزی می‌گردد و سپس کیف کوچک‌تری را به من می‌دهد.
محبی: تو جوونی، می‌دونم بلدی از این‌ها استفاده کنی، بدو برو بزن و بیا!
- به خدا من همین‌طوری راحت‌ترم، نیازی به این‌کارها نیست!
محبی: برو تو، چقدر بهانه میاری!
به ناچار و عدم میل خود، به حرفش گوش می‌دهم و کاری که می‌خواهد را انجام می‌دهم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین