موضوع نویسنده
- Jul
- 97
- 1,192
- مدالها
- 2
این از نظر جناب وثوق کنارم معنی خوبی ندارد و من قصد دارم او را زجر دهم!
سمت بقیهٔ بچهها حرکت میکنیم و چمدانهایمان را برمیداریم. کارت هایمان را تحویل میگیریم و به سمت هواپیما حرکت میکنیم.
صندلیام را پیدا میکنم و مینشینم، تا الان که کسی کنارم ننشسته... سهراب و آقای افروز مقابلم نشستهاند و بقیه جلوتر هستند... .
ایرپادهایم را بیرون میآورم و بلوتوث را روشن میکنم، تلفن را روی حالت پرواز میگذارم و وارد برنامهٔ آهنگهایم میشوم. کسی کنارم میآید و سعی دارد چیزی را در قفسه بالای صندلی جای دهد! شناس به نظر میآید. وقتی سر پایین میآورد و مینشیند، من عمق فاجعه را با بندبند وجودم درک میکنم!
- آقا گرشا؟
- پناه خانم؟
حیرت، ما را به خنده وا داشته... چرا هردو در یکآن باید به بندرعباس برویم و چرا تمام این اتفاقات مقابل سهراب میافتد؟
***
«سهراب»
کمی دیگر تا پرواز مانده بود و پناه گم شده بود... نگران بودم و میترسیدم مانند آن روز در شرکت حالش بد شده باشد و کسی نفهمیده باشد... کیفش را جا گذاشته اما تلفنش در آن نیست، تا بوق آخر زنگ میخورد و بیجواب میماند. حال خودم را نمیفهمم... کسی نیست بگوید آخر مردک بیعقل چرا با جانان خود اینگونه حرف میزنی؟ اگر آن حرف را به او نمیزدم الان اینجا بود و من این ترس و وحشت را در خود نداشتم! مرا صدا میکنند و میگویند به بخش اورژانس بروم... نکند اتفاقی برایش افتاده؟ میمیرم و زنده میشوم تا به آن بخش شوم برسم، پناه را صدا میزنم و از یاد بردهام که باید با او غریبه باشم و خیلی وقت است که دوری را برگزیدهام! اما قلبم را به او سپردم و پس نگرفتهام... صاحب قلب انسان که با روح غریبه نمیشود! بعد از اینکه مطمئن میشوم حالش خوب است و جای نگرانی نیست کمی آرام میگیرم و حالا مردی که نمیشناسم کنارش قرار گرفته و خود را دوستش معرفی میکند. و چقدر فامیلش آشناست!
«آقای سرمد زحمت رسوندنم رو میکشن... .» دلدار من با این آدم در یک کافه نشسته و کنارش راه را تا خانه سپری کرده... قلبم درد میگیرد از این بیوفایی! نگاهم خشم را در خود دارد و میترسم آخر این خشم دامن پناهم را بگیرد. وقتی بلند میشود و تعادل از دست میدهد ناخودآگاه دستش را میگیرم... گرمی دستانش را حس نمیکنم، اصلاً گرمایی ندارد که خواسته باشم آن را احساس کنم... دستش بهسان تکه یخی است و من از سرمای آن به خود میلرزم.
یک انسان چقدر میتواند رذل و خرد باشد که در مقابل چشمهای سهراب وثوق درخواست همراهی جانش را بدهد؟ مگر من مرده باشم که دستش به پناه برسد! میخواهم از او دورش کنم، حتی لحظهای دیگر دوست ندارم که آن چهره و چشمها روی صورت آن جناب به ظاهر با شخصیت زوم باشد، اما او قصد دارد مرا آتش بزند که دست میکشد و به پای آن دوست تازه میایستد. نمیبیند صورتم را... چشمهایی که با اطمینان میگویم قرمزیاش با خون روی دستم یکیست را نمیفهمد؟ تلافی چه چیزی را از این تکه گوشت در سی*ن*هام میگیرد؟
سمت بقیهٔ بچهها حرکت میکنیم و چمدانهایمان را برمیداریم. کارت هایمان را تحویل میگیریم و به سمت هواپیما حرکت میکنیم.
صندلیام را پیدا میکنم و مینشینم، تا الان که کسی کنارم ننشسته... سهراب و آقای افروز مقابلم نشستهاند و بقیه جلوتر هستند... .
ایرپادهایم را بیرون میآورم و بلوتوث را روشن میکنم، تلفن را روی حالت پرواز میگذارم و وارد برنامهٔ آهنگهایم میشوم. کسی کنارم میآید و سعی دارد چیزی را در قفسه بالای صندلی جای دهد! شناس به نظر میآید. وقتی سر پایین میآورد و مینشیند، من عمق فاجعه را با بندبند وجودم درک میکنم!
- آقا گرشا؟
- پناه خانم؟
حیرت، ما را به خنده وا داشته... چرا هردو در یکآن باید به بندرعباس برویم و چرا تمام این اتفاقات مقابل سهراب میافتد؟
***
«سهراب»
کمی دیگر تا پرواز مانده بود و پناه گم شده بود... نگران بودم و میترسیدم مانند آن روز در شرکت حالش بد شده باشد و کسی نفهمیده باشد... کیفش را جا گذاشته اما تلفنش در آن نیست، تا بوق آخر زنگ میخورد و بیجواب میماند. حال خودم را نمیفهمم... کسی نیست بگوید آخر مردک بیعقل چرا با جانان خود اینگونه حرف میزنی؟ اگر آن حرف را به او نمیزدم الان اینجا بود و من این ترس و وحشت را در خود نداشتم! مرا صدا میکنند و میگویند به بخش اورژانس بروم... نکند اتفاقی برایش افتاده؟ میمیرم و زنده میشوم تا به آن بخش شوم برسم، پناه را صدا میزنم و از یاد بردهام که باید با او غریبه باشم و خیلی وقت است که دوری را برگزیدهام! اما قلبم را به او سپردم و پس نگرفتهام... صاحب قلب انسان که با روح غریبه نمیشود! بعد از اینکه مطمئن میشوم حالش خوب است و جای نگرانی نیست کمی آرام میگیرم و حالا مردی که نمیشناسم کنارش قرار گرفته و خود را دوستش معرفی میکند. و چقدر فامیلش آشناست!
«آقای سرمد زحمت رسوندنم رو میکشن... .» دلدار من با این آدم در یک کافه نشسته و کنارش راه را تا خانه سپری کرده... قلبم درد میگیرد از این بیوفایی! نگاهم خشم را در خود دارد و میترسم آخر این خشم دامن پناهم را بگیرد. وقتی بلند میشود و تعادل از دست میدهد ناخودآگاه دستش را میگیرم... گرمی دستانش را حس نمیکنم، اصلاً گرمایی ندارد که خواسته باشم آن را احساس کنم... دستش بهسان تکه یخی است و من از سرمای آن به خود میلرزم.
یک انسان چقدر میتواند رذل و خرد باشد که در مقابل چشمهای سهراب وثوق درخواست همراهی جانش را بدهد؟ مگر من مرده باشم که دستش به پناه برسد! میخواهم از او دورش کنم، حتی لحظهای دیگر دوست ندارم که آن چهره و چشمها روی صورت آن جناب به ظاهر با شخصیت زوم باشد، اما او قصد دارد مرا آتش بزند که دست میکشد و به پای آن دوست تازه میایستد. نمیبیند صورتم را... چشمهایی که با اطمینان میگویم قرمزیاش با خون روی دستم یکیست را نمیفهمد؟ تلافی چه چیزی را از این تکه گوشت در سی*ن*هام میگیرد؟
آخرین ویرایش: