موضوع نویسنده
- Jul
- 97
- 1,192
- مدالها
- 2
کسی مرا نگاه نمیکند که من وقتم را برای چنین چیزهایی بگذارم، دلی هم ندارم که بگویم برای دل خودم کردهام... .
کیف را به دستش میدهم و سپس تشکر میکنم و او در جواب میگوید:
- ببین چقدر نازتر شدی، حالا هی بهانه بتراش و آخه و اما بچین!
هلالی کمرنگ روی لبهایم میگذارم و باهم به سمت دیگر افراد شرکت حرکت میکنیم. با این تفاسیر که چندی از بچهها هنوز نیامده بودند، ما هنوز باید منتظر میماندیم.
چند دقیقهای که گذشت ماشینها آمدند تا ما را به محل قرار برسانند و ما همگی سوار شدیم و حرکت کردیم. فکر میکنم حدود یک ربع یا بیست دقیقه با هتل فاصله داشتیم، چون خیلی سریعتر از چیزی که در ذهنمان بود، رسیدیم.
استاد کمالی با ماشین شخصی آمده بود، وقتی برای عرض سلام و احترام به ایشان نزدیک شدیم، با من و سهراب کمی سرسنگین بود و این دلخور بودنش را میرساند. دورش که خلوت شد او را به همصحبتی دعوت میکنم:
- استاد میشه حرف بزنیم؟
- چه حرفی داری بگی، گند زدن به زندگی که تعریف کردن نداره دخترجون!
- استاد اتفاقایی افتاده که شما نمیدونید، شاید قسمت هم نبودیم که اینجوری شده، اون الان نامزد داره تا چند ماه دیگه میره سر خونه و زندگیش... .
- چقدر بیتفاوت شدی! تو همونی هستی که دختر از صد متری سهراب رد میشد، چپچپ نگاش میکردی؟
- نه استاد، اون پناه خیلی وقته از بین رفته، اگر تو من دنبال یک ویژگی مشترک با اون پناه گذشته باشید، فقط اسم و فامیلم رو پیدا میکنید.
- چیشده که حاضر شدی ازش بگذری پناه؟
- الان اگه بخوام همه رو بگم فرصتش نیست، بعداً حتماً توضیح میدم اما الان وقت نیست!
سر به تأسف تکان میدهد و من از کنارش بلند میشوم.
آقای اشتیاق که همین امروز فهمیدم مترجم شرکت است، با مشتری صحبت کرده و با قیافهای درهم به سمتما میآید.
سهراب: چیشده؟
اشتیاق: یه مشکل غیرقابل حل وجود داره!
افروز: خب چیه، بگو دیگه!
اشتیاق: اینها هیچکدوم زبان بلد نیستن، مترجم هم ندارن!
همه از تعجب یک «چی» از دهانشان خارج میشود، زیرا که طبعاً برای بستن قرارداد با یک کشور دیگر باید مترجم داشته باشی و غیر از این ممکن نیست که به توافق برسی!
اشتیاق: همین الان هم با هوش مصنوعی و این چرت و پرتها تونستم باهاشون حرف بزنم، جناب وثوق الان چیکار کنیم، من از عربی فقط اهلاً و سهلاً بلدم.
سهراب: هیچکدوم عربی بلد نیستید؟
میداند که در این جمع یک نفر هست و دلش نمیخواهد که مستقیم بگوید. خودش هم بلد بود، اما انگار کمک میخواست.
- من بلدم، اما خیلی وقته که حرف نزدم نمیدونم یادم هست یا نه!
سهراب: مشکلی نیست خودم هم هستم، اگه جایی گیر افتادید من حلش میکنم.
مانند گذشته دلداری نمیداد، دلیل انگیزهام نمیشد، تکیهگاهم نبود و فقط یک همکاری ساده را پیشنهاد میداد.
کیف را به دستش میدهم و سپس تشکر میکنم و او در جواب میگوید:
- ببین چقدر نازتر شدی، حالا هی بهانه بتراش و آخه و اما بچین!
هلالی کمرنگ روی لبهایم میگذارم و باهم به سمت دیگر افراد شرکت حرکت میکنیم. با این تفاسیر که چندی از بچهها هنوز نیامده بودند، ما هنوز باید منتظر میماندیم.
چند دقیقهای که گذشت ماشینها آمدند تا ما را به محل قرار برسانند و ما همگی سوار شدیم و حرکت کردیم. فکر میکنم حدود یک ربع یا بیست دقیقه با هتل فاصله داشتیم، چون خیلی سریعتر از چیزی که در ذهنمان بود، رسیدیم.
استاد کمالی با ماشین شخصی آمده بود، وقتی برای عرض سلام و احترام به ایشان نزدیک شدیم، با من و سهراب کمی سرسنگین بود و این دلخور بودنش را میرساند. دورش که خلوت شد او را به همصحبتی دعوت میکنم:
- استاد میشه حرف بزنیم؟
- چه حرفی داری بگی، گند زدن به زندگی که تعریف کردن نداره دخترجون!
- استاد اتفاقایی افتاده که شما نمیدونید، شاید قسمت هم نبودیم که اینجوری شده، اون الان نامزد داره تا چند ماه دیگه میره سر خونه و زندگیش... .
- چقدر بیتفاوت شدی! تو همونی هستی که دختر از صد متری سهراب رد میشد، چپچپ نگاش میکردی؟
- نه استاد، اون پناه خیلی وقته از بین رفته، اگر تو من دنبال یک ویژگی مشترک با اون پناه گذشته باشید، فقط اسم و فامیلم رو پیدا میکنید.
- چیشده که حاضر شدی ازش بگذری پناه؟
- الان اگه بخوام همه رو بگم فرصتش نیست، بعداً حتماً توضیح میدم اما الان وقت نیست!
سر به تأسف تکان میدهد و من از کنارش بلند میشوم.
آقای اشتیاق که همین امروز فهمیدم مترجم شرکت است، با مشتری صحبت کرده و با قیافهای درهم به سمتما میآید.
سهراب: چیشده؟
اشتیاق: یه مشکل غیرقابل حل وجود داره!
افروز: خب چیه، بگو دیگه!
اشتیاق: اینها هیچکدوم زبان بلد نیستن، مترجم هم ندارن!
همه از تعجب یک «چی» از دهانشان خارج میشود، زیرا که طبعاً برای بستن قرارداد با یک کشور دیگر باید مترجم داشته باشی و غیر از این ممکن نیست که به توافق برسی!
اشتیاق: همین الان هم با هوش مصنوعی و این چرت و پرتها تونستم باهاشون حرف بزنم، جناب وثوق الان چیکار کنیم، من از عربی فقط اهلاً و سهلاً بلدم.
سهراب: هیچکدوم عربی بلد نیستید؟
میداند که در این جمع یک نفر هست و دلش نمیخواهد که مستقیم بگوید. خودش هم بلد بود، اما انگار کمک میخواست.
- من بلدم، اما خیلی وقته که حرف نزدم نمیدونم یادم هست یا نه!
سهراب: مشکلی نیست خودم هم هستم، اگه جایی گیر افتادید من حلش میکنم.
مانند گذشته دلداری نمیداد، دلیل انگیزهام نمیشد، تکیهگاهم نبود و فقط یک همکاری ساده را پیشنهاد میداد.
آخرین ویرایش: