جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [امساک] اثر «نازنین‌زهرا ملک‌ثابت(مناک) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط (:NAZANIN:) با نام [امساک] اثر «نازنین‌زهرا ملک‌ثابت(مناک) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,268 بازدید, 76 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [امساک] اثر «نازنین‌زهرا ملک‌ثابت(مناک) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع (:NAZANIN:)
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط (:NAZANIN:)

نظرتون راجع به رمان؟

  • عالی

  • خوب

  • تکراری

  • بد نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,192
مدال‌ها
2
کسی مرا نگاه نمی‌کند که من وقتم را برای چنین چیزهایی بگذارم، دلی هم ندارم که بگویم برای دل خودم کرده‌ام... .
کیف را به دستش می‌دهم و سپس تشکر می‌کنم و او در جواب می‌گوید:
- ببین چقدر نازتر شدی، حالا هی بهانه بتراش و آخه و اما بچین!
هلالی کمرنگ روی لب‌هایم می‌گذارم و باهم به سمت دیگر افراد شرکت حرکت می‌کنیم. با این تفاسیر که چندی از بچه‌ها هنوز نیامده بودند، ما هنوز باید منتظر می‌ماندیم.
چند دقیقه‌ای که گذشت ماشین‌ها آمدند تا ما را به محل قرار برسانند و ما همگی سوار شدیم و حرکت کردیم. فکر می‌کنم حدود یک ربع یا بیست دقیقه با هتل فاصله داشتیم، چون خیلی سریع‌تر از چیزی که در ذهنمان بود، رسیدیم.
استاد کمالی با ماشین شخصی آمده بود، وقتی برای عرض سلام و احترام به ایشان نزدیک شدیم، با من و سهراب کمی سرسنگین بود و این دلخور بودنش را می‌رساند. دورش که خلوت شد او را به هم‌صحبتی دعوت می‌کنم:
- استاد میشه حرف بزنیم؟
- چه حرفی داری بگی، گند زدن به زندگی که تعریف کردن نداره دخترجون!
- استاد اتفاقایی افتاده که شما نمی‌دونید، شاید قسمت هم نبودیم که اینجوری شده، اون الان نامزد داره تا چند ماه دیگه میره سر خونه و زندگیش... .
- چقدر بی‌تفاوت شدی! تو همونی هستی که دختر از صد متری سهراب رد میشد، چپ‌چپ نگاش می‌کردی؟
- نه استاد، اون پناه خیلی وقته از بین رفته، اگر تو من دنبال یک ویژگی مشترک با اون پناه گذشته باشید، فقط اسم و فامیلم رو پیدا می‌‌کنید.
- چی‌شده که حاضر شدی ازش بگذری پناه؟
- الان اگه بخوام همه رو بگم فرصتش نیست، بعداً حتماً توضیح میدم اما الان وقت نیست!
سر به تأسف تکان می‌دهد و من از کنارش بلند می‌شوم.
آقای اشتیاق که همین امروز فهمیدم مترجم شرکت است، با مشتری صحبت کرده و با قیافه‌ای درهم به سمت‌ما می‌آید.
سهراب: چی‌شده؟
اشتیاق: یه مشکل غیرقابل حل وجود داره!
افروز: خب چیه، بگو دیگه!
اشتیاق: این‌ها هیچ‌کدوم زبان بلد نیستن، مترجم هم ندارن!
همه از تعجب یک «چی» از دهانشان خارج می‌شود، زیرا که طبعاً برای بستن قرارداد با یک کشور دیگر باید مترجم داشته باشی و غیر از این ممکن نیست که به توافق برسی!
اشتیاق: همین‌ الان هم با هوش مصنوعی و این چرت و پرت‌ها تونستم باهاشون حرف بزنم، جناب وثوق الان چیکار کنیم، من از عربی فقط اهلاً و سهلاً بلدم.
سهراب: هیچ‌کدوم عربی بلد نیستید؟
می‌داند که در این جمع یک نفر هست و دلش نمی‌خواهد که مستقیم بگوید. خودش هم بلد بود، اما انگار کمک می‌خواست.
- من بلدم، اما خیلی وقته که حرف نزدم نمی‌دونم یادم هست یا نه!
سهراب: مشکلی نیست خودم هم هستم، اگه جایی گیر افتادید من حلش می‌کنم.
مانند گذشته دلداری نمی‌داد، دلیل انگیزه‌ام نمی‌شد، تکیه‌گاهم نبود و فقط یک همکاری ساده را پیشنهاد می‌داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,192
مدال‌ها
2
سهراب: وسایلتون رو بذارید بمونه، خودتون هم با من بیاید، وقت تلف نکنیم زودتر کار رو تموم کنیم.
سر تکان می‌دهم، کیفم را روی مبل جا می‌گذارم و پشت او حرکت می‌کنم. به آن‌ها نزدیک که می‌شویم سهراب سر حرف را باز می‌کند و این شروع مکالمات عربی آنهاست... .
- سلام دوستان، من مدیر شرکت آذرخشم، اگر حاضرید جلسه رو شروع کنیم.
- خدایا شکرت! می‌ترسیدم این قرارداد از بین بره و اصلاً نمی‌خواستم شما رو از دست بدم.
کمی چاپلوس است این مشتری، این را از پوزخند سهراب هم می‌توان درک کرد... .
- ممنونم، چطوره جلسه رو شروع کنیم همکارهامون منتظرن.
- بله، حتماً!
کمی که از آن‌ها دور می‌شویم، شروع به حرف زدن می‌کند و من را از حرکت باز می‌دارد:
- الان یادتونه چجوری حرف می‌زدید؟ مطمئن باشم که مشکلی پیش نمیاد؟
- بله، تمام تلاشم رو می‌کنم، اما شما خودتون می‌تونید هماهنگی‌ها رو انجام بدید، فکر نمی‌کنم نیازی به من باشه... .
- شما برای بچه‌ها ترجمه کنید که چه چیزی می‌خوان و حرف‌های بچه‌ها رو هم براشون توضیح بدید، کنفرانس و ارائهٔ اول با من.
سر تکان می‌دهم و باهم، هم‌قدم می‌شویم. می‌دانم که نگران است پروژه‌ای که گرفته را خراب کنم، اما این‌کار انجام نشدنیست؛ وقتی که من از لجبازی با او به تسلط بالایی بر زبان عربی دست پیدا کردم.
***
دو ساعتی می‌شود که در اتاق جلسه هستیم و سعی داریم نکات ریز و درشت را برای مشتریانی که حالا فهمیدم برای عربستان هستند، توضیح دهیم. اوایل شروع جلسه، وقتی کم‌کم من هم وارد بحث شدم و عربی حرف زدم، کمی همه متعجب شدند. تلفظات و لهجهٔ قوی‌ای داشتم و به روان‌ترین شکل ممکن با مشتری ارتباط گرفته بودم. سهراب، همان‌طور که گفته‌ بود؛ فقط کلیات کار را توضیح داده و سپس کناری نشسته‌ بود و به همهمه و بازار شامی که راه انداخته‌ بود، با لذت نگاه می‌کرد.
- پناه، ببین بهشون بگو که ما به وقت نیاز داریم تا چیزی که اون‌ها می‌خوان رو طراحی کنیم، اگه... .
سهراب: آقای کاوه، اینجا هم محل کاره، فرقی با شرکت نداره، این چه صمیمیتیه؟ لطفاً درست برخورد کنید! مهندس‌ها و طراح‌ها، سعی کنید خیلی سریع کار رو تموم کنید تا به جلسه دوم کشیده نشه!
دستور دادن و ضایع کردن افراد را همیشه می‌پسندید، این مرد فقط به دنبال خرد کردن این و آن است. آقای احمدی که معمار ارشد است سعی می‌کند از در آرامش با او وارد مکالمه شود:
- آقای وثوق، شما خودتون می‌دونید که بچه‌ها خستن، هرچقدر بیشتر طرح بکشن دستشون خسته‌تر میشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,192
مدال‌ها
2
- این‌جوری همه‌چیز بدتر میشه و برای پروژه مشکل پیش میاره، تهش هم این بچه‌هان که باید به شما جواب پس بدن، خواهش می‌کنم کمی این مسئله رو درک کنید!
به‌شخصه خودم هیچ‌کدام از طرح‌هایی که کشیده بودم را نپسندیده‌ام، اما نمی‌توانم هم حرفی بزنم، چون به من مربوط نبود و از سنگ روی یخ شدن هم هیچ خوشم نمی‌آمد!
کسی از کنارم با افروز صحبت می‌کند:
- این رفیقت‌ رو جمع کن داره گند میزنه به کار!
افروز: سهراب تمومش کن، حالا کار به یه جلسه دیگه نکشه چی به تو و این بچه‌ها میرسه جز خستگی!
سهراب: شرکت چندتا مدیر داره؟ من میگم انجامش بدید یعنی باید انجام بشه!
استاد: سهراب برو بیرون! پناه بگو برای طراحی وقت نیازه، بچه‌ها وسایل‌ها رو جمع کنید و برید یه چیزی بخورید.
سهراب: اما استاد... .
استاد: فکر کنم گفتم تو بری بیرون، اگه تو رئیس این شرکتی، منم استاد تو‌ام، توقع ندارم رو حرفم حرفی بیاد... .
بی‌احترامی نمی‌کند، حرفی نمی‌زند، رو ترش نمی‌کند، فقط یک جمله می‌گوید:
- دمتون گرم، خسته نباشید!
عکس‌العمل‌های آنی و ضد و نقیض نشان از تفاوت در مهارت نظم‌دهی سابقش و بی‌ثبات شدن و نداشتن تمرکز روی کارهاست. او هم تغییر کرده، انگار که نوع تغییراتمان شبیه به هم است؛ هردو به پوچی رسیده‌ایم، دگرگونی‌مان برای عالی شدنمان نبوده که هیچ، برخی تفاوت‌ها ما را به یک جهان دیگر از زندگی خودمان دعوت کرده‌ است. مهارت‌هایمان نابود، زندگیمان برهم ریخته و در گیجی مطلق به سر می‌بریم.
روزی فکرش را نمی‌کردم انسان‌ها به‌خاطر یک دروغ ساده از یکدیگر بگذرند، همدیگر را دور بیندازند و زندگی یک فرد فقط با دروغی مسخره از هم بپاشد! همیشه فکر می‌کردم زن و شوهرهایی که در دادگاه‌های طلاق و در بین خانواده‌هایشان می‌گویند که در بینشان دروغ رد و بدل شده و اعتماد از دست رفته برنخواهد گشت و به این علت است که جدا شده‌اند، بهانه‌ای سطحی و مصلحتی است که برای خسته‌ شدن از هم به کار می‌برند، اما وقتی کسی‌ که ادعا می‌کرد عاشقم بوده گفت عشقی نیست و من به اجبار از او جدا شدم، فهمیدم دروغ یک حقیقت تلخ است که حالا زندگی‌ام در این بُعد قرار گرفته و من نمی‌دانم چه زمانی از این مخمصه رهایی می‌یابم، و شاید که رهایی با مرگ ارتباط مستقیمی داشته باشد... .
«و در نهایت، تمام زجرها و رنج‌ها به پایان خواهد رسید؛ یا با نابودی جهان یا با غایت سرنوشت انسان»
بعد از کلی دلیل آوردن برای شرکت مقابل که نمایش طرح‌ها باید به جلسه‌ای دیگر موکول شود و الان نمی‌توانیم طراحی مورد نظر آنها را داشته باشیم، قانع شدند و با یک مختصر خداحافظی رفتند. گویی آنها هم از یک‌جا نشستن و تماشای ولوله‌ای که در اکیپ ما برپا شده بود، خسته بودند و به دنبال راه فرار می‌گشتند، با این حال مدیر مجموعه انسان سرسخت و ایرادگیری به نظر می‌رسید، چراکه به هیچ نحوی متقاعد نمی‌شد که نمی‌توانیم طرح‌هایی که ساعت‌ها باید روی آن فکر شود را در عرض سی دقیقه به آنها تحویل دهیم.
اول شرکت مقابل اتاق جلسه را ترک می‌کند و سپس استاد و بعد یکی‌یکی از اتاق خارج شده و خود را به مسیر خروج از شرکت هدایت می‌کنیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,192
مدال‌ها
2
هرکسی چیزی راجع‌به سهراب می‌گوید که بیشتر گله و شکایت و گاهی هم انتقاد است و همه درحال استدلال آوردن برای کار سهراب هستند. فکر کنم تنها کسی که هیچ نظری برای این عملکرد سهراب ندارد من هستم.
شاید در زندگی‌اش مشکلی پیش آمده که می‌خواهد سریع‌تر به تهران برگردد، شاید هم... .
چقدر بیانش سخت است! من هنوز هم دوست دارم فرد مالک بر سهراب را انکار کنم، اما نمی‌شود! آن شخص وجود دارد، نفس می‌کشد... آن هم در کنار کسی که عشق زندگی من بوده، کاش فقط یک دوست ساده بودند، یک دوست که برای آرام کردن سهراب و تغییر او آمده بود! اما هرکسی جای من بود و کلمه‌ای که یک‌بار هم از زبان شخص مهم زندگی‌اش نشنیده بود، اما زمزمه‌ که هیچ به وضوح آن را از زبان عشقش برای دیگری از جنس خودش شنیده است مهر تکذیب و رد را بر تمام ای کاش‌ها می‌زند.
نزدیک کافه‌ای می‌شویم که خارج از شرکت است. دقیقاً حال و هوای جنوب را به رخ می‌‌کشد، موسیقی زندهٔ محلی خودشان که از لحظه ورود چشمگیر است، آن هم به‌خاطر وجود استیج مقابل درب ورودی، تخت‌هایی را چیده‌اند به‌جای آن میز‌های مدرن و به‌روز خیلی از کافه‌ها، سالنی پر از نشانه و آثار سنتی آن منطقه و... .
از آنجایی که هم داخل کافه جایی برای نشستن دارد و هم محوطهٔ باز، بحث داغ میان بچه‌های شرکت انتخاب جای نشستن است که به‌خاطر تعداد زیادمان افروز فضای باز را پیشنهاد می‌دهد و همه قبول می‌کنند. قسمتی از سالن را که طی کردیم به دربی تمام شیشه رسیدیم که فضایی حیاط‌مانند را به ساختمان کافه متصل می‌کرد. از ساختمان خارج شده و به سمت یکی از تخت‌ها رفتیم و مستقر شدیم.
پس از آن که کمی فضای سبز و زیبای آنجا را بررسی کردم، چشم چرخاندم تا سهراب را پیدا کنم، اما چیزی در دامنهٔ دیدم نیامد. خود را به بی‌خیالی زدم... اما افکار پریشان و متلاشی‌ام هرگز ذهن مرا ترک و خالی از سکنه نمی‌کنند. سفارش‌ها را به افروز سپرده‌ایم تا هرچه که می‌خواهد سفارش بدهد. هوا کمی گرم است اما به فضای سبز بیرون از کافه می‌ارزد، بلند می‌شوم تا کمی همان حوالی قدم بزنم، این‌گونه که متوجه شدم بیست دقیقه‌ای طول می‌کشید تا سفارشات را بیاورند، تا آن‌ موقع من هم نفسی می‌کشیدم و کمی کنج خلوت برمی‌گزیدم... .
منطقه‌ای که کمی از تختمان دورتر بود، پر بود از درختان مختلف و گل‌های رنگارنگ، شاید هنوز کمی روح در بدنم مانده‌ است که به آن سمت کشیده می‌شوم. کمی در بین درختان می‌چرخم تا جایی که یک صدا متوقفم می‌کند:
- زندگیم تو دستاش بود، شما که منِ با اون رو دیدید می‌دونید چی میگم... .
آخ از صدایی که گرفته و خش دارد و من برای این صدا باید می‌مردم.
- خب بقیش؟
کمی جلوتر می‌روم تا ببینمشان. به صدای دوم اطمینان ندارم، باید ببینم تا باور کنم این یار را هم از دست داده‌ام.
 
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,192
مدال‌ها
2
سهراب: یه شب برادرش که یه جورایی نامزد خواهرم بود، گفت می‌خواد یه مهمونی بگیره و رسمی انگشتر بندازه تو دست خواهرم و خانواده‌ها قرار عقد و عروسی بذارن، اون‌شب منم برای اون انگشتر خریده بودم، منم برنامه و تدارک داشتم واسه اینکه خانواده‌ها برای عقد و عروسی ماهم برنامه بریزن، به‌خاطر همین داداشش مجبورش کرد که باهاش بره دنبال سما خواهرم. از برنامه برادرش مطلع بود اما از برنامهٔ من نه!
چه می‌شنیدم؟ چقدر چیزهایی که می‌گوید برایم غریبه‌ است! لبخند به لب دارد موقع تعریف... خاطره‌ها هنوز برایش شیرینند یا اینکه از روی تمسخر افکار گذشته است این لبخند؟ چیزی را نزدیک لب‌هایش می‌آورد و... دود؟ نه، این امکان ندارد! او چنین کاری را نکرده و نمی‌کند، او قبل از ورود من به زندگی‌اش هم لب به دخانیات و حتی قلیان هم نزده است؛ حتی حساسیت زیادی به این موضوع داشت و حالا چقدر عقاید و خط قرمزهایش تغییر کرده‌ است!
او ادامه می‌دهد و من درحالی که در شوک مطلق به سر می‌برم، خواستار شنیدن حرف‌هایی از زبان او هستم که سه سال تمام آنها را برای خود بازگو و مرور کردم مبادا برای دیگران چیزی جز آنچه برایم بریده و دوخته‌اند بگویم!
سهراب: اون دوتا که رفتن، منم زنگ زدم به رفیقم تا دسته‌گل و چیزایی که گرفتم رو بیاره داخل کافه، جایی که من و کیان انتخاب کرده بودیم، هرچند که خارج از تهران بود و بیشتر نزدیک به شمال بود، اما اگر تو ترافیک هم می‌موندیم نهایتاً دو ساعت میشد، ما همه‌چیز رو در نظر گرفتیم، خراب بودن جاده، ترافیک، شلوغی، پنچری واسه همین تا سه ساعت صبر کردیم و اون‌ها نیومدن، شد چهار ساعت... هیچ خبری ازشون نداشتیم، ترسیده بودیم، یه حسی اون دقیقه‌ها داشت بهم می‌گفت اتفاق بدی براشون افتاده، اول نمی‌خواستم باور کنم هی منکر میشدم تا آخر که دیدم این تأخیر چیزی جز یه تصادف رو نمی‌تونه متحمل باشه. بیشتر نگران شدم اما چیزی به کسی نگفتم، سکوت کردم و فقط زنگ زدم... به کیان، به پناه؛ حتی به خواهرم، گفتم به جهنم که قراره سورپرایز کیان و خودم خراب بشه الان جونشونه که مهمه! هیچ‌ک.س جواب نمی‌داد یا صدای بوق ممتد تو گوشمون بود یا اون اپراتور مسخره که می‌گفت دردسترس نمی‌باشد. اون لحظه ما زجرآورترین آواها رو از تلفن‌هامون می‌شنیدیم... .
عاشقم بود و هنگام جدایی، وجود این حس مقدس را در خودش انکار می‌کرد؟ نگرانم شده بود یا در آن لحظه هم به فکر جان خواهرش بوده؟
انگار که ذهنم را خوانده و حالا به سؤالاتم پاسخ می‌دهد:
- اون لحظه به همه‌چیز فکر می‌کردم، نگران همه‌چیز بودم، به فکر خواهرم و اینکه تو چه وضعیتیه... اما ترس از دست دادن پناه خیلی سنگین بود، به همه‌ی جوانب فکر می‌کردم به غیر از مرگ. خیلی برام سخت و سنگین بود بار این ترس و نگرانی. وقتی دیدیم خبری نمیشه، من و کامران، یکی دیگه از برادر‌های پناه تصمیم گرفتیم بریم دنبالشون که با تلفن پدرهامون تماس گرفتند، از بیمارستان بود... .
 
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,192
مدال‌ها
2
سهراب: اونجا مغز من داشت سوت می‌کشید، هیچ تسلطی رو خودم نداشتم، فقط وقتی تلفنشون تموم شد گفتم پناه زندس؟ چقدر مسخره‌است که آدم تا این حد نگران نابودگر زندگی خواهرش باشه! حماقت بدی کرده بودم و الان پشیمونیش برای منه... .
از اینجا به بعد متوجه می‌شوم که باید چه چیزی را برای استاد تعریف کنم و این یعنی یک نفر دیگر که به من روی آورده بود را از دست دادم. دیگر از اینجا به بعد داستان را موبه‌مو حفظ و در حافظه نگه داشته‌ام، دیگر نیازی به گوش کردن از زبان او نیست... .
استاد: منظورت از جملهٔ آخرت چیه؟
سهراب: اون‌ها تو راه تصادف می‌کنن، با یه ماشین سنگین، اما اونا تو لاین مخالف بودن، خواهرم عقب نشسته بوده و ضربهٔ کمتری به سرش خورده بوده، به‌خاطر همین زودتر از اون دوتا به هوش میاد و با زور در ماشین رو باز می‌کنه تا بتونه بیاد بیرون، موفق میشه... اما حالا فلج شده و نمی‌تونه حرکت کنه.
استاد: خب پناه که پشت فرمون نبوده ربطش به پناه چیه؟
سهراب: یه بحثی بین خواهرم و پناه شکل می‌گیره که شروع‌کنندش پناه بوده و بعد، طی یه حرکت ناگهانی پناه فرمون رو می‌چرخونه و وارد لاین مخالف میشن. تنها کسی که تو تصادف هیچ آسیبی ندید، پناه بود... برادرش الان سه ساله که بیهوش گوشه تخت بیمارستان افتاده و کاری از دست هیچ‌ک.س برنمیاد، خواهر من افسرده شده و راه نمی‌تونه بره، اما اون خیلی راحت زندگی روزمره و همیشگیش رو ادامه میده، خیلی چرته!
استاد: حرف پناه هم همینه؟ هیچ تلاشی برای تبرئه کردن خودش نکرد؟!
می‌خواهم بگویم تلاش کردم، می‌خواهم بگویم خواهرش دروغ گفته، می‌خواهم حالا از خودم دفاع کنم، اما دیر است و باید سکوت کرد.
سهراب: اوایل چرا، خیلی رفت و اومد، خیلی کارها کرد، اما مادر و پدرم قبول نکردن، کیه که حرف دختر خودش رو قبول نکنه و بره حرف یه غریبه رو قبول کنه... .
استاد: تو چی؟ تو هم قبولش نداشتی؟ بهش اعتماد نداشتی؟
سهراب: من... از یه جایی به بعد اولویت من خواهرم بود، دوست نداشتم کسی که تو بدترین اتفاق زندگیش دخیل بوده رو هرروز جلو چشماش ببینه و زجر بکشه.
استاد: قبل از اون یه جایی به بعد طرف پناه رو گرفتی؟
سهراب: قبل از اون رفتم دنبال جمع کردن مدرک که ببینم سما راست میگه یا دروغ، که بتونم برم تو تیم پناه و نذارم تنها بمونه... دوربین‌های جاده رو با هزار بدبختی از اول چک کردم تا لحظهٔ تصادف رو ببینم، دوربین‌هایی که برای چندتا مغازه همون نزدیکی بود رو نگاه کردم، هیچ‌کدوم واضح نبود که سما از کجا خودش رو انداخته بیرون، از پلیس‌ها پرسیدم که وقتی دختره رو از ماشین پیاده می‌کردید؛ کجا بوده؟ اون‌ها گفتن مشخص نبوده و بین صندلی شوفر و راننده گیر کرده بوده... از هر راهی که رفتم به در بسته خوردم، یکی از سربازها گفت که دیده یکی از دست‌هاش روی پای راننده بوده... .
او دستی را می‌گفت که برای جدا کردن دست سما به آن سمت کشیده شده بود و موفق نبود، آری هیچ مدرکی نبود که بی‌گناهی‌ام را ثابت کنم و این فقط به دلیل زودتر به هوش آمدن سما بود و ماشینی که هیچ‌چیز از آن باقی نمانده بود و اصلاً قابل تشخیص نبود.
 
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,192
مدال‌ها
2
سهراب: از همون‌جا بود که دیگه این قضیه رو تموم کردم، خواهر من که کاری به پناه نداشت، جالب اینجاست که پناه هم همیشه هوای سما رو داشت، خواهرم یکم بداخلاقی می‌کرد اما کاری به کار پناه نداشت، اینکه اون می‌تونست راست‌راست راه بره و یه زندگی معمولی داشته‌باشه، اما خواهر من ویلچرنشین بشه برام سنگین تموم شده بود، یک‌سال که گذشته بود و من به این نتیجه رسیدم که پناه باید از زندگیم حذف بشه، به هیچ‌ک.س هیچی نگفتم و یه روز باهاش قرار گذاشتم، وقتی اومد سر قرار اصلاً نشناختمش، عوض شده‌بود، لاغر شده‌بود و از تیپ‌های همیشگیش خبری نبود، جا خوردم اما گذاشتم پای اینکه برادرش تو بیمارستانه، اول پرید بغلم، گریه کرد، گفت خوش‌حاله که من هنوز بهش پشت نکردم... شکستم اونجا، داشتم دیوونه میشدم، اصلاً نمی‌دونستم چه کاری درسته چه کاری غلط، فقط سعی می‌کردم به خواهرم و زندگیش که داغون شده‌بود، فکر کنم. نشستیم، آب آوردن براش، یکم که حالش بهتر شد تصمیم گرفتم بهش بگم... می‌دونستم نابود میشه، می‌دونستم منم با اون نابود میشم اما چاره‌ای نداشتم... بهش گفتم عاشقش نیستم، گفتم صیغهٔ محرمیت رو بخشیدم و دیگه نمی‌خوام تو زندگیم باشه، ترسیده بود، شوک بهش وارد شده بود و داشت حالش بد میشد، با بی‌رحمی تمام تو اون وضعیت ولش کردم و رفتم، چون می‌دونستم نمی‌تونم حال بدش رو ببینم و کاری نکنم رفتم، رفتم که از نابود شدن خودم و خودش هیچی نبینم، می‌خواستم کور بشم و کر که صدا زدن‌هاش و پشت سرم اومدن و التماس‌هاش رو نشنوم، نبینم... .
عشقم چقدر غم‌دیده بود! من چگونه نتوانستم او را درک کنم؟ چقدر خودخواه شده‌بودم که حال زار او به چشمم نیامده‌بود!
استاد: خانوادش چیزی نگفتن؟ حرفی، گله‌ای، شکایتی؟
نیم‌رخی که از او داشتم، می‌خندید... خنده‌ای تلخ که نمی‌دانم برای چه بود!
با حفظ آن، جواب سؤال استاد را داد:
- به خانوادش هیچی نگفته‌بوده، پنج روز بعد از تموم کردن، اتفاقی حرف‌های پدرش با پدرم رو شنیدم که می‌گفت پسرت حیفه، به پای این دختر نشینه، بیاد و صیغه رو ببخشه، بابام نگام کرد گفت مگه به‌هم نزدی گفتم چرا، بعد از اینکه بهش گفتم و اومدم خونه، این‌قدر حالم بد بود که همه فهمیده‌بودن یه اتفاقی افتاده، طبیعتاً منم همه‌چیز رو گفتم، پدرم وقتی به دکتر سماوات گفت که چیکار کردم گفتم الانه که ناراحت بشه، اما در کمال تعجب بلند قهقهه می‌زد و خوشحال بود... بابام می‌گفت این دیوونه شده... اخیراً از طریق پگاه که دوست صمیمی خواهرم بود و خواهر کوچیک‌تر پناه فهمیدیم اون‌ها هم حرف سما رو باور کردن و هیچ‌ک.س طرف پناه نیست، پدرم یه دعوای درست و حسابی با پدرش کرد که چرا پشت دخترش رو خالی کرده و باید طرفش رو بگیره و بشه تکیه‌گاهش، اما دکتر سماوات قبول نکرد، مادرم هم با مادرش خیلی حرف زد اما افاقه نکرد... این بود همهٔ ماجرا.
استاد: نقش نامزد جدید جناب‌عالی این وسط چیه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,192
مدال‌ها
2
سهراب: نیکو! نیکو خواهر یکی از دوست‌های سماست که تو این مدت زیاد به خونمون رفت و آمد داشتن. من که بعد از جدایی و اتفاقاتی که افتاده‌بود دیگه دلم نمی‌خواست تو خونهٔ پدریم بمونم، رفتم و خونهٔ جدید خریدم، یه روز از همه‌جا بی‌خبر رفتم که به خواهرم سر بزنم که اون‌ها هم اونجا بودن. مامانم هی بهم نشونش می‌داد و می‌گفت دختر خوبیه‌ ها، از اون روز تا دو یا سه هفته گیر دادن به من که بیا بریم خواستگاری... من به‌خاطر سما قبول کردم، اما با نیکو هم مشکلی ندارم... ‌.
گوش‌هایم دیگر نمی‌شنوند، اصلاً دوست ندارند که علاقه‌اش به دیگری را بشنوند و ترجیح می‌دهند حس شنوایی را از من بگیرند. چقدر قصهٔ تکراری جدید از زبان او شنیدن سخت است! به دنبال مدرک بوده... مرا رها نکرده، از من متنفر نبوده و حالا این حس در وجودش رخنه کرده. مانند جملهٔ معروفی که می‌گوید:« از عشق تا نفرت فقط یک تار مو فاصله است!»
او حالا از من متنفر است و دیگر کاری از من ساخته نیست!
- خانم سماوات؟
رو برگرداندم تا صاحب صدا را پیدا کنم. با دیدن افروز که به سمتم می‌آید، به خود می‌آیم و دستی به صورت شسته‌شده با اشک‌هایم می‌کشم.
- سهراب و استاد رو دیدید؟
با دست اشاره‌ای به آن‌ها می‌کنم، اما نگاهم را به طرف دیگری می‌کشانم. می‌خواهم که بروم و صدایش متوقفم می‌کند:
- شما خوبین؟
- خوبم... .
همین یک کلمه هم زیاد است، حال من توصیفی ندارد که بخواهم با چند کلمه یا جمله آن را بیان کنم. پا به فرار می‌گذارم تا اگر آن‌دو ندیدند مرا، رد پایی از من باقی نماند.
***
«سهراب»
حالم خوب نبود... به صحبت با استاد نیاز داشتم، اما دلم نمی‌خواست اول حرف‌های من را بشنود. اصرار کرد و او خوب می‌داند چگونه قفل دهان من را بگشاید. حرف زدم، حرف‌هایی که هیچ‌ک.س غیر از خانواده‌ام آنها را نشنید؛ حتی پناه و خانواده‌اش. آنقدر گرم حرف زدن شده‌‌بودیم که متوجه گذر زمان نشدیم. با صدای اهورا که پناه را صدا می‌زد، به خودمان آمدیم و رو برگرداندم تا منشأ صدا را پیدا کنم، یعنی اهورا با پناه چه کار دارد؟
فقط صدایشان هست، حالش را می‌پرسد... مگر در چه وضعیتی است که اهورا باید حالش را جویا شود؟
کمی بعد اهورا با قیافه‌ای درهم و کنجکاو سمت ما می‌آید و ما از روی نیمکتی تقریباً زنگ‌زده و رنگ و رورفته که در میان انبوهی از درختان سر به فلک کشیده رها شده‌بود، بلند می‌شویم. اهورا هنوز به ما نرسیده، مرا مخاطب قرار می‌دهد:
- چی به استاد می‌گفتی؟
- حرف می‌زدیم فقط، چیزی شده؟
اهورا: هر چی گفتی رو فهمیده، نمی‌دونم از کِی پشت درخت وایساده‌بود، اما... .
استاد: چیز خاصی نبوده پسرم!
- یه لحظه صبر کنید! اما چی اهورا؟
اهورا: خیلی گریه کرده‌بود!
کم پیش می‌آمد پناه گریه کند، آن هم نه در مقابل همه یا جایی که امکان دارد کسی او را ببیند؛ بلکه در خلوتش آن هم گاهی برای تلنبار نشدن غم‌هایش. چند وقت پیش او را در کنار سام هم دیده‌بودم که داشت گریه می‌کرد، اما چرا به این اندازه نازک‌نارنجی شده‌بود را نمی‌دانستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,192
مدال‌ها
2
استاد: سهراب؟
با صدا کردن استاد، خودم را پیدا کرده و با صورتی نگران و در فکر فرو رفته، به او نگاه کردم و سری تکان دادم تا حالت عادی پیدا کنم.
استاد: بیا بریم؛ بچه‌ها منتظرمونن، بابت پناه هم نگران نباش... حرف می‌زنم ببینم از کجای قضیه رو فهمیده.
- مهم نیست... اون با فهمیدن قضیه نمی‌تونه کاری بکنه، زمان رو که نمیشه به عقب برگردوند.
استاد: باشه، راه بیفت فعلاً بریم پیش بچه‌ها.
سری تکان دادم، دستم را جلو گرفتم و از روی ادب به استاد گفتم:
- اول شما بفرمایید استاد.
دستش را روی کمرم می‌گذارد و هم‌قدممان می‌کند. لبخند بر لب دارد که می‌گوید:
- امروز مثل بچه‌هایی که یه اسباب‌بازی مورد علاقش رو ازش گرفتن از شرکت عرب‌ها زدی بیرون، اون موقع به خودم گفتم سهراب چقدر بچه‌ننه شده تو این چند سالی که من نبودم... اما حالا فهمیدم دلت از جاهای زیادی پره پسر.
لبخند مصنوعی‌ام را می‌بیند و ادامه‌ی راه را طی می‌کند تا به تختی که بچه‌ها بر روی آن نشسته‌اند، می‌رسد. دنبال پناه می‌گردم، بین آنها نمی‌یایمش، شاید همین حوالی درحال پرسه‌زدن است. هنوز نتوانسته با بچه‌های شرکت گرم بگیرد و بینشان باشد که این خیلی عجیب است؛ پناه دختری پرشور و اجتماعی بود و با هر کسی که فکرش را نمی‌کردیم، حرف می‌زد و مبادله داشت، طبیعی‌است که این رفتارش برایم غریبه باشد.
می‌نشینیم و کمی بعد سفارشات را برایمان می‌آوردند. دقایق زیادی گذشته و پناه هنوز نیامده. نگرانم، اما چیزی نمی‌توانم بگویم، آن هم در بین کارمندانم که منتظرند وارد حاشیه شوند و وقت تلف کنند. خانم محبی هم زیاد به اطراف نگاه می‌کند و من به امید اینکه او متوجه غیاب پناه شده؛ پیش دستی می‌کنم و سؤال می‌پرسم:
- دنبال کسی می‌گردین خانم محبی؟
- بله! پناه رفته سرویس و هنوز نیومده، فکر کردم اومده من ندیدمش، اما هیچ‌جا نیست.
استاد است که می‌خواهد غیاب را توجیه کند:
- حتماً رفته بین درخت‌ها عکسی بگیره، هوایی بخوره، میاد حالا... اگه نیومد میریم دنبالش.
- اما آقای کمالی، وقتی داشت می‌رفت خیلی حال خوبی نداشت!
لیوان شربت به دهانم نرسیده، پایین می‌آید و نگاهم سمت اهورا کشیده می‌شود. سؤالی به او نگاه می‌کنم و او فقط سری به طرفین تکان می‌دهد. با تشر و تأکید نامش را می‌آورم:
- اهورا!
- به من ربطی نداره سهراب!
- یعنی چی؟
- چی یعنی چی؟ یه جوری میگی انگار من از اول تا آخر از کنار درخت تکون نخوردم و اوضاع رو زیر نظر داشتم!
- اهورا پاشو برو!
کنار گوشم طوری که فقط خودم متوجه شوم زمزمه می‌کند:
- من با این هیکل پاشم برم دم دستشویی زنونه برات آبرو نمی‌ذارم، میرم میگم من رو نامزد سابقت فرستاده چون نگرانته، اون‌وقت تو می‌مونی و اون، منم هیچ نقشی هیچ‌جا نداشتم! خیلی می‌خوای این اتفاق بیفته، پاشم!
سر عقب می‌کشد و بی‌توجه به نگاه خشم‌آلود من و اخم‌هایی در هم رفته، شربتش را با خیالی راحت میل می‌کند و نیم‌نگاهی هم به من نمی‌اندازد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,192
مدال‌ها
2
می‌داند که قبول نمی‌کنم، باید این کار را تلافی کنم، اما اکنون نه! سعی می‌کنم آرام بگیرم، اصلاً به من ربطی ندارد، می‌خواهد خوب باشد یا بد، او نسبتی با من ندارد که نگرانش شوم و برایش دلسوزی کنم. صدای خانم محبی توجهم را جلب می‌کند به سمت درب ساختمان:
- آخ خدایا شکرت، اومد! دیگه داشتم نگرانش می‌شدم... .
می‌بینمش، نگاهم می‌کند؛ کوتاه، غمگین و گرفته... شنیده‌‌است، مطمئن هستم از همان اول همه‌چیز را شنیده و حالا می‌خواهد عادی جلوه دهد. مهم نیست که شنیده یا نه، چراکه کار از کار گذشته و کسی نمی‌تواند برای بهبود و التیام این ماجرا کاری کند؛ نه اویی که طرد شده و کسی باورش ندارد؛ نه منی که دل کندم و در این کار سوختم و نابود شدم! راه نجات برای ما بسته شده، به‌ سان دری که آن را شش‌ قفله کرده‌باشند.*
می‌آید و کنار خانم محبی جای می‌گیرد. خانم محبی با آن صورت مظلوم و جا افتاده، چنان تمامی بچه‌ها را گرد هم آورده و به آنها محبت می‌کند که لحظه‌ای از نوع خلقتش متحیر می‌شوم. مگر ما با او چه فرقی داریم که نمی‌توانیم مثل او برخورد کنیم؟!
با صدای استاد از این افکار پیچیده و مبهم رهایی می‌یابیم:
- پناه جان اگر خوب نیستی، نیاز نیست بعد از اینجا بیای سر کار، میگیم براشون ارسال کنی.
استاد هنوز هم هوایش را دارد، هر چند غیر از این انتظار نداشتم، اما نمی‌توانم ساکت بمانم و در مقابل این حرف استاد چیزی نگویم:
- استاد به نظرم خانم سعادت باید بیان، به هر حال نیومدن تفریح که، برای کار اینجا هستند، درست نمیگم خانم سعادت؟
- بله جناب وثوق، درسته! من خوبم استاد، نیازی به استراحت نیست، ممنونم!
اهورا با اخم نگاهم می‌کند. می‌دانم دردش چیست، اما نمی‌خواهم اهمیتی به این موضوع بدهم. عصبانی می‌شود و با حرص کنار گوشم می‌گوید:
- اگه لال نشی، خودم مجبور میشم لالت کنم، ببند دو دقیقه... از اون فکت اینقدر کار نکش!
- کاسهٔ داغ‌تر از آش نشو اهورا!
سکوت می‌کند، افسوس می‌خورد و آری، احساس می‌کنم از حالا به بعد جور دیگری مرا می‌بیند!
خانم محبی مانند مادر، به دور پناه می‌چرخد. نگران شده، حق هم دارد. رنگ صورت پناه به زردی می‌زند و صورت همیشه آرایش‌ داشته‌اش، حالا رنگ ساده‌ی رژلب را هم به خود نگرفته، پناه آن روزهای من؛ آن‌چنان به خود می‌رسید که همه می‌گفتند:« دست بردار از این همه آرایش کردن، تو خودت خوشگلی.» اما پناه گوش نمی‌کرد. پناهِ امروز شکسته‌است... اما سما که از او بدتر است، روحیه‌ای عالی دارد و به رفت و آمد با رفقایش ادامه می‌دهد. یک‌جای این ماجرا مشکوک است! در این چند سال؛ این موضوع را به خوبی متوجه شده‌ام و با وجود دوندگی‌هایی که انجام دادم؛ به هیچ نتیجه‌ای جز اینکه او و برادرش مقصر این تصادف هستند، نرسیدم.
در همین افکار غرق شده‌بودم و شربتم را می‌خوردم که ناگهان به مزه‌ی شربت توجه کردم، طعم غالب نعنا در آن، نگاهم را به سمت لیوان پناه کشید... دست‌نخورده‌ بود و خانم محبی اصرار می‌کرد آن را بعد از اتمام آب بطری بنوشد. اهورا را نگاه می‌کنم، گرم تلفنش است. سر نزدیکش می‌برم و او می‌گوید:
- کور خوندی اگه یه فکری تو کله‌اته و قراره من اجراییش می‌کنم!

*شش قفله کردن*: کنایه از سحر و جادو کردن.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین