کلاس، بوی کهنگی کاغذهای ورقخورده و دیوارهای خاموش را در خود داشت. نیکو، کنار پنجرهای که به حیاطی خسته از سکوت باز میشد، نشسته بود. باد، با دستهای نادیدنیاش، پردهی پوسیده را تکان میداد، گویی میخواست کلمات نامکشوفی را در گوش کسی زمزمه کند. او اما، از این نجواها بینیاز بود. ذهنش، از واژههایی که هرگز نوشته نشدند، انباشته بود.
چشمانش، غبار مهربانی نداشتند، اما سرد هم نبودند؛ بیشتر شبیه پنجرهای که رو به کوچهای خلوت باز شود، بیآنکه عابری از آن بگذرد. قامتش بلند بود، اما سایهاش کوتاه مینمود، گویی خود را جمع کرده باشد، برای آنکه در چشم نیاید. موهایش، نه شانهخورده و نه رها، در میان مرز آشفتگی و نظم سرگردان بود. گاهی که نسیمی از پنجره عبور میکرد، تارهایی از آن به رقص درمیآمد، اما نیکو حتی دست بالا نمیبرد که آنها را پس بزند.
او به بودن در جمع عادت نداشت، همانطور که به تنها بودن هم. میان دو دنیای موازی گرفتار بود، نه در یکی حل میشد و نه از دیگری بیرون میآمد. مدرسه، با زنگهای گوشخراش و هیاهوی بیدلیلش، بیشتر شبیه سرزمینی غریبه بود که تنها برای پر کردن روزها باید در آن قدم گذاشت.
کتابی در دست داشت، اما نمیخواند. نگاهش، در میان سطرها گم شده بود، نه از سر علاقه، بلکه به رسم عادتی دیرینه، به امید آنکه شاید واژهای، جملهای، سطری، او را از سکونی که در آن فرو رفته بود بیرون بکشد.
صدای خندههایی از ردیف کناری بلند شد. نیکو نیازی به شنیدن کلمات نداشت؛ میدانست که نام او میان این زمزمهها پیچیده است. اما چهرهاش تغییری نکرد. مدتها بود که یاد گرفته بود نگاههای کنجکاو را نادیده بگیرد، یا شاید، تنها وانمود میکرد که نادیده میگیرد.
باد دوباره وزید. پرده به اهتزاز درآمد. سایهای در حیاط حرکت کرد. نیکو سر بلند نکرد، اما چیزی در هوای کلاس تغییر کرده بود. شاید، چیزی در راه بود. چیزی که هنوز نامی نداشت، اما روزی قرار بود بر صفحهی روزهایش
نوشته شود.