جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [انزوای واژه‌ها] اثر«عسل کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط STARLET با نام [انزوای واژه‌ها] اثر«عسل کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,462 بازدید, 29 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [انزوای واژه‌ها] اثر«عسل کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع STARLET
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط STARLET
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,692
16,480
مدال‌ها
10
1000039914.jpg
به نام خدایی که به شدت کافیست
نام رمان:انزوای واژه‌ها
ژانر: تراژدی، عاشقانه

عضو گپ: (۹) s.o.w
خلاصه:
در روزگاری که دیوارها گوش داشتند و نگاه‌ها زهر می‌ریختند، دو دل در پناه کودکیشان آرام می‌تپیدند. باد انقلاب، خانه‌ها را لرزاند و وعده‌های قدیم را در غبار حادثه گم کرد.
سایه مردی پر راز بر زندگی افتاد و راه‌ها به اجبار از هم جدا شد. آوارگی و سنگینی قضاوت، عشق را در پستوهای خاموش پنهان کرد و آن‌گاه که گرد فتنه نشست، دست‌ها دوباره در روشنای مهر به هم رسیدند.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

:) kahkeshan

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Sep
1,094
11,822
مدال‌ها
6
58A31791-95CB-4277-989B-F9E2044C9CC0 (1).png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,692
16,480
مدال‌ها
10
مقدمه:
دیوارها زمزمه می‌کردند و نگاه‌ها زیر بار سنگین ساواک خم می‌شدند. عشق جوانی، میان سایه‌های ترس و جدایی، آرام در سکوت شکوفا می‌شد.
هر قدم، سرنوشت را به بازی می‌گرفت و دل‌ها را به بند می‌کشید. حکایت دل‌هایی که میان آتش‌های ظلم و امید می‌سوختند، در سکوت باز می‌شد. قصه‌ای از جدایی و بازگشت، که در هجوم بادهای سرنوشت، دوباره جان می‌گرفت و زندگی، در دل طوفان، به آرامی قدم برمی‌داشت.

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,692
16,480
مدال‌ها
10
« تابستان سال ۱۳۵۴»
صبح بود و نسیمی سبک، نازک و خنک، از میان برگ‌های سبز و درهم‌ تنیده‌ی باغ می‌گذشت و بوی خاک باران‌خورده را به لب پنجره می‌رساند. طوبی، با انگشتان ظریف و آرام، گره‌های روسری گل‌بهی‌اش را مرتب می‌کرد. چند تار موی مشکی‌رنگش به نرمی روی گونه‌هایش افتاده‌بود، انگار که نقاشی دقیقی روی پوست لطیفش کشیده باشند. کفش‌هایش از جنس چرم نرم، با بندهای نازک و رنگ کهنه، زیر دست‌هایش حس زندگی می‌داد. در همان لحظه مصطفی، دکمه‌های سرآستین پیراهن آبی‌اش را با دقت می‌بست. هر بار که نگاهش به طوبی می‌افتاد، انگار برق زمردی چشم‌هایش پررنگ‌تر می‌شد. کفش کتانی ساده‌اش سنگ کوچکی را به آرامی هل داد و قدم‌هایش روی سنگفرش باغ، نرم و ریتمیک بود.
- صبح‌به‌خیر... . صدایش آرام بود، نه آن‌قدر بلند که مزاحم لحظه شود، نه آن‌قدر کم‌صدا که ناواضح بماند. طوبی دستش را به آهستگی از روی روسری برداشت و با چشم‌های بادامی‌اش به چشم‌های مصطفی نگاه کرد.
- صبح‌به‌خیر... .
باد نرم دوباره برگ‌ها را به رقص درآورد و هوا از بوی خاک تازه و خیس پر شد. مصطفی سنگی کوچک را از زیر پا بیرون کشید و آن را به سوی طوبی هل داد. لبخند نیمه‌گشوده‌اش، کمی قرمزی به گونه‌های طوبی آورد.
-هوا انگار می‌خواد بارون بیاد، این‌طور نیست طوبی؟
مصطفی دستش را به سمت شاخه‌ی خمیده درخت برد، برگ‌های خیس را نوازش کرد.
طوبی دست‌هایش را به هم کشید و نفس عمیقی کشید، انگار که بخواهد گرمای وجودش را به هوا منتقل کند.
- بارون همیشه یه چیزی داره... مثل نفس تازه‌ای که از راه می‌رسه، حتی وقتی دلت یه‌جوری باشه.
مصطفی کمی به جلو قدم برداشت، نگاهش پر از یادها و بغض‌های تلخ بود.
-یادت میاد زمستون‌ها کنار هم می‌نشستیم؟ اون بخاری نفتی کوچیک که هر دو دست‌هامون رو گرم می‌کرد... چقدر دنیا ساده و آروم به نظر می‌رسید.
طوبی سرش را به آرامی تکان داد. نگاهش پر از حسرت و آرامش بود.
با صدای نازک غمگینش گفت:
- اون روزها انگار نه زمرد چشمات، نه آبی آسمون چشم‌های من هیچ‌کدوم نگران فردا نبودن... .
مصطفی گوشه‌ی روسری گل‌بهی را گرفت و به آرامی کنار زد تا چند تار مویی که روی صورت طوبی افتاده‌بودند، خودشان را نشان دهند.
مصطفی با لبخندی کوتاه در جواب طوبی گفت:
-این ترکیب مشکی موهات با رنگ گل‌بهی روسریت، همیشه یکی از دلایلی بود که دلم می‌خواست نگات کنم. مثل زمردهایی که میون سبزی باغ می‌درخشن، مثل این چشم‌های عسلیت که اگر نباشه، دنیا برام جهنمه!
طوبی نگاهی به‌سمت آسمان کرد که حالا رنگش به سمت کبودی می‌رفت.

- تو همیشه دنبال یه نشونه می‌گشتی، اما من اما دنبال یه بهونه‌ام که این فاصله رو کم کنیم.
سکوتی کوتاه همه‌جا را پر کرد. هر دو نگاهشان به برگ‌های لرزان و سایه‌های نرم سنگ‌فرش باغ دوخته شده‌بود. طوبی شاخه‌ی سبزی را برداشت و آن را به آرامی تکان داد. مصطفی نفس عمیقی کشید، سپس دستش را آهسته روی شانه‌ی طوبی گذاشت؛ لمسی سبک و بی‌ادعا که فقط حضورش را نشان می‌داد، بی‌آن‌که مزاحم باشد. باد صبحگاهی دوباره وزید و برگ‌ها را به رقص درآورد. طوبی نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست، انگار که برای لحظه‌ای، بعد از مدت‌ها، اجازه داده بود آرامش مهمان قلبش باشد. حالا آن دو کنار هم ایستاده‌بودند؛ با کلماتی که ناگفته در سکوت و حسی طولانی و نرم، در انتظار چیزی که شاید فردا با خود بیاورد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,692
16,480
مدال‌ها
10
مصطفی با همان نیشخندی که همیشه وقتی قصد شوخی داشت، روی لبانش نقش می‌بست گفت:
- می‌دونی چرا ماهی‌ها هیچ‌وقت توی مدرسه نمره نمی‌گیرن؟ چون همیشه توی آب هستن و هیچ‌وقت نمی‌تونن درس بخونن!
طوبی لب‌هایش را به تبسمی نازک کشید، نگاهش را از روی سبزی‌های دسته‌کرده برداشت و به چشم‌های مصطفی دوخت که مثل زمردهای تیره و پر رمز و راز برق می‌زدند. نفسش را آرام کشید، اما درونش طوفانی ناآرام بود.
- خب، تو که ماهی نیستی... باید نمره‌هات بالا باشه.

مصطفی با کفش‌های کتانی ساده‌اش سنگی کوچک را هل داد و به آرامی قدم برداشت، هر گامش با ریتمی کند و مملو از بی‌تابی همراه بود. دستش را از جیب شلوارش درآورد و کمی موهای جلوی پیشانی‌اش را به عقب زد؛ موهایی که تیره و نیمه‌موج‌دار، لابه‌لای نور طلایی صبح برق می‌زدند. طوبی دست‌هایش را از زیر روسری گل‌بهی بیرون کشید و انگشتانش را به آرامی به هم مالید، گویی می‌خواست آن لحظه را جاودانه کند. رنگ گل‌های روسری‌اش، در برابر سفیدی پوستش مثل تابلویی ظریف می‌درخشید.
-من همیشه دوست داشتم بدونم تو چطوری این همه راز رو توی چشم‌هات نگه می‌داری. تو مثل زمردی‌ای که زیر خاک دفن شده باشه.
صدای نفس عمیق مصطفی، که درگیر این حرف‌ها شده‌بود، در فضای خلوت باغ پیچید. سرش را کمی خم کرد و ادامه داد:
-تو که خودت مثل نسیم بهاری؛ هر بار که می‌رسی، همه چیز رو تازه می‌کنی.
نگاهش در چشم‌های طوبی نشست و سکوتی مملو از حرف‌های ناگفته میانشان جاری شد. صدای قدم‌های سبک اما تند از پشت سرشان آمد و برادر کوچک مصطفی، جاوید، با چهره‌ای که هم اضطراب و هم لجبازی را همزمان داشت، گفت:
- بابا داره با عصبانیت دنبالت می‌گرده، مصطفی باید زود برگردی خونه!
چهره مصطفی در هم رفت، لب‌هایش به آرامی بسته شدند و نگاهش از طوبی جدا شد. دستانش را در جیب‌هایش فرو برد و قدم‌هایش را آرام برداشت. طوبی که می‌دانست این جدایی موقتی نیست، ولی هنوز نمی‌خواست باور کند، دستش را به سمت او دراز کرد، انگشتانش به آرامی به انگشتان مصطفی خورد و عقب کشید.
- مراقب خودت باش... .
صدایش شکست، اما مصطفی آن را نشنید یا نخواست بشنود. او با گام‌هایی سنگین و پر از غم به سمت خانه‌باغشان که درست کنار باغ طوبی بود رفت. صدای هر قدم روی خاک نرم باغ، بازتابی از درگیری‌های درونی‌اش بود.
وقتی به در بزرگ خانه رسید، صدای خشمگین پدرش از اتاق خیاطی به گوشش خورد:
- کجا بودی این وقت صبح؟
مصطفی نفس عمیقی کشید، سعی کرد آرام باشد، ولی صدایش هنگام جواب دادن ترک برداشت:
- هیچی... فقط رفتم خونه‌ی عمو!
وقتی پدرش فهمید مصطفی کجا بوده، صدایش زیر و رو شد، مثل پتک بر سر مصطفی فرود آمد:
- حق نداری دیگه به طوبی و خانواده‌ش نزدیک بشی، حتی یک لحظه! من نمی‌ذارم این وصلت شکل بگیره!
مصطفی روی پله‌های سرد نشست، مشت‌هایش را فشرد، انگار می‌خواست دردها را در مشت‌هایش حبس کند. چشمانش هنوز پر از تصاویری ازجدا شدن از طوبی بود، اما این بار، جدایی نه فقط یک فاصله، بلکه دیواری بزرگ میان آن‌ها بود.
آرام به پدرش گفت:
- اما بابا... !
پدرش بی‌حوصله، مادرش را از چهارچوب در اتاق خیاطی کنار زد و در جواب مصطفی داد زد:
- اما نداره پسرجان! همین‌که گفتم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,692
16,480
مدال‌ها
10
صدای چرخ خیاطی با ضربه‌های کوتاه و یکنواخت سوزن، مثل تپش بی‌قرار قلب، اتاق را پر کرده‌بود. مصطفی کنار میز بلند خیاطی ایستاده، با کف دست رد نخ‌های سرخ‌رنگ را از روی چوب جارو می‌کرد، اما نگاهش به قامت خمیده جواد بود که پشت کار نشسته و با قیچی بزرگی خط پارچه خاکستری را دنبال می‌کرد.
- بابا، من نمی‌تونم طوبی رو ول کنم.

کلماتش، بی‌آنکه بخواهد، کمی کش آمدند و در انتهای جمله لرز ریزی نشست. جواد، بی‌اینکه سرش را بلند کند، لبه قیچی را محکم روی میز کوبید. صدای فلز در فضای باریک اتاق شکست و گرد نخ‌های معلق در هوا را تکان داد.
- همین رو نمی‌فهمی که باید ول کنی.
اعظم، که کنار پنجره ایستاده‌بود و پارچه آبی‌سیر را لوله می‌کرد، دست از کار کشید. گوشه روسری گلدارش را عقب زد و به مصطفی نگاه کرد؛ نگاهش نه تند بود و نه آرام، چیزی میان خواهش و هشدار بود تا فرزندش بس کند.

- جواد، با این حرفات داری دل بچه رو می‌بُری. اینجور بریدن، زخمش تا آخر عمر می‌مونه.
مصطفی نیم‌چرخ به مادر کرد. بوی صابون زردی که اعظم صبح به دست‌هایش زده‌بود، از فاصله نزدیک می‌آمد و لحظه‌ای همه بوی نم پارچه و روغن چرخ را کنار زد.
- مامان، بگو خودش می‌دونه این کار بی‌انصافیه.
جواد با یک حرکت تند، پارچه را از زیر تیغه قیچی رها کرد و از صندلی بلند شد. از پنجره کوچک رو به حیاط، سپیدارهای بلند پیدا بودند که شاخه‌هایشان زیر باران شب گذشته هنوز خم داشت.
- اعظم، این وسط تو نمی‌دونی چی به چی‌یه. کاظم، برادر من، توی ساواکه. این وصلت یعنی چشمش رو بذاره رو زندگی‌مون.
اعظم لبش را گاز گرفت، لبه پارچه را در میان انگشت‌ها پیچاند و چشمش را از شوهر به پسر برد.

- همه‌چی رو که نمی‌شه با ترس چید جوادجان.»
صدا، آرام ولی پر از لرزش بود، مثل خطی که روی آب کشیده شود. مصطفی تکیه‌اش را به میز داد، انگشتانش محکم به لبه چوبی فشار آورد تا لرزششان را پنهان کند. حس می‌کرد هر کلمه پدرش، گره تازه‌ای در گلویش می‌اندازد.
- شاید اشتباه می‌کنی، بابا… .
صدای کشیده شدن دمپایی روی سنگ‌های خیس حیاط، پیش از دیدن سایه‌اش، خبر آمدنش را داد. در به آرامی باز شد و صالح، با پیراهن آبی‌روشن که یقه‌اش نیمه‌باز مانده‌بود، سرش را داخل آورد. ابروها بالا و گوشه لب کمی بالا رفته:
- چیه این‌همه سر و صدا راه انداختین؟
به داخل پا گذاشت، نگاهش از مادر به پدر و بعد به مصطفی لغزید. با خنده‌ای کوتاه گفت: - باز بحث سر همون دختره‌ست؟
صدایش، جوان و کمی شوخ، سنگینی هوا را برای لحظه‌ای شکافت، اما بوی باران و نم چوب هنوز روی نفس‌ها سایه انداخته‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,692
16,480
مدال‌ها
10
بوی تند پارچه تازه‌بریده در اتاق خیاطی مانده‌بود و نخ‌های رنگارنگ، روی زمین مثل رگه‌های باریک مارپیچ، به هم گره خورده بودند. جواد، با آستین‌های بالا زده و رگ‌هایی که روی ساعدش برجسته شده‌بود، هنوز از آخرین جمله‌اش داغ می‌زد. مصطفی، بی‌آنکه نگاهش را بالا بیاورد، بند قیچی را روی میز چرخاند و صدای فلز روی چوب، مثل تپشی آرام در سکوت اتاق پیچید.
اعظم گوشه چرخ، روی چهارپایه کوتاه نشسته‌بود و سوزنی که در دست داشت را بی‌دلیل به جلو و عقب می‌برد. گره ابروهایش تنگ شده‌بود اما لب‌هایش مثل کسی که می‌خواهد حرفی را قورت دهد، ساکت مانده بودند.
پرده نیمه‌باز شد و صالح، با موهای به‌هم‌ریخته و لبخندی که نمی‌توانست پنهانش کند، سرک کشید. چشمان قهوه‌ای‌رنگش از تعجب گرد شده‌بود.

- این‌همه سروصدا واسه چیه؟
صدایش لحن شوخی داشت، اما گوشه کلمات، بُرنده و کنجکاو بود.
جواد، با حرکتی تند، میز خیاطی را دور زد.
- به تو مربوط نیست، برو بیرون.
تن صدایش بم‌تر از همیشه بود و ته آن خشونتی پیدا بود که حتی مصطفی را واداشت یک‌قدم عقب برود.
اعظم از جا بلند شد، سوزن را بی‌حوصله روی طاقچه انداخت و دامن گل‌گلی بلندش را جمع کرد.

- بیا بریم حیاط مرد، اینجا هوا سنگینه.
به شوهرش نگاه نکرد، اما در لحنش التماسی پنهان بود.
مصطفی، با گامی مردد، به دنبالش رفت. نگاه کوتاهی به پدرش انداخت؛ چشم‌هایی که همیشه تکیه‌گاهش بودند، حالا مثل سنگ سخت شده بودند. با خودش گفته‌بود این کشاکش بر سر طوبی، مثل خاری‌ست که هر روز در دلش بیشتر فرو می‌رود.
در چوبی که باز شد، خنکای حیاط مثل آبی تازه به صورتشان پاشید. آفتاب، از لابه‌لای شاخه‌های درخت انار، تکه‌تکه روی حوض افتاده‌بود. حوض، با کاشی‌های لاجوردی که لب‌پر شده بودند، پر از برگ‌های سبزی بود که روی آب می‌چرخیدند. صدای شرشر کم‌جان از لوله مسی، آب را به آرامی تکان می‌داد.
صالح، بی‌آنکه از لبخندش دست بکشد، پشت سرشان آمد.
- خب بگین ببینم، موضوعش چی بوده که این‌جوری قاطی کردین؟

دست‌هایش را در جیب شلوار خاکی‌اش فرو برد و روی پاشنه پا تاب خورد.
جواد کنار حوض ایستاد، آب را با نوک انگشت پخش کرد و برگ‌ها را به گوشه راند.
- این وصلت، تا من زنده‌ام، سر نمی‌گیره.
صدایش مثل پتک روی سنگ کوبیده شد.
مصطفی، در همان لحظه، حس کرد گلویش خشک شد. چشمش افتاد به انعکاس صورت خودش در آب؛ چهره‌ای که انگار در چند ساعت، ده سال پیر شده‌بود. لب باز کرد اما کلمات، مثل میخی که در گلو گیر کرده باشد، بیرون نیامدند.
اعظم آرام کنار شوهرش ایستاد، دامنش را از روی آب بالا کشید و آهسته گفت:
- جواد، بچه‌ست… دلش رو به این راحتی نشکن.
اما جواد سرش را برگرداند و بی‌آنکه نگاهش کند، با همان لحن خشک گفت:
- تو نمی‌دونی خانواده‌ش چی کار کردند!
صالح، لبخندش را کمی کج کرد، انگار از این آتش زیر خاکستر لذت می‌برد.

- یعنی واسه خاطر ساواکی بودن کاظم، می‌خوای عشق این دو تا رو بسوزونی؟ نگاهش را به مصطفی انداخت، مثل کسی که منتظر واکنش است.
مصطفی دستش را مشت کرد، سرش را پایین انداخت. قلبش تند می‌زد، اما جایی در عمق وجودش، شعله‌ای کوچک و پنهان، هنوز می‌خواست امید داشته باشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,692
16,480
مدال‌ها
10
مصطفی دو قدم جلوتر رفت، سایه‌اش روی موزاییک‌های ترک‌خورده حیاط کشیده‌تر شد. دستانش از شدت فشار، سفیدی بندهای انگشت را آشکار کرده‌بود. تن صدای بم و مردانه‌اش، از التماس لرز خفیفی گرفته‌بود و کلماتش با شتابی ناامیدانه از لب‌های خشکیده‌اش می‌گریخت:
- بابا… نکن… نذار این‌جوری تموم بشه.
اعظم که تا آن لحظه کنار حوض نشسته‌بود، سر بلند کرد. چشمان مشکی‌اش در برق اشکی که بی‌اجازه بر پلک‌ها جمع شده‌بود، درخشید. یک قطره، از گوشه چشم لغزید و مسیر باریکی روی گونه سپیدش باز کرد، پیش از رسیدن به لب‌های لرزانش، در چانه‌اش شکست. او لب را به دندان گرفت، صدایش که بیرون آمد، شکسته و خیس بود:
- جواد… به این پسر رحم کن… .
اما جواد، با آن قامت کشیده و شانه‌های ستبر، حتی پلک هم نزد. ابروهای پر و سیاه‌رنگش گره‌ای محکم خورده‌بود. چشم‌های عسلی‌اش، که در نور غروب تیره‌تر به نظر می‌رسیدند، بر مصطفی دوخته شده‌بودند؛ نگاهی که انگار می‌خواست دیوار بسازد. دهانش که باز شد، کلمات سنگین و سرد بیرون افتادند:
- رحم؟ به کسی که حرمت من رو شکست؟
مصطفی گلو را به زحمت بالا داد، بغضش چون مشت گره‌کرده‌ای راه نفس را بسته‌بود. لب پایینش را میان دندان‌ها گرفت، طعم فلزی خون روی زبانش نشست. نفس کوتاهی کشید و باز گفت:
- بابا… بدون اون… نمی‌تونم… . من نمی‌تونم ترکش کنم، نمی‌تونم لبخنداش، چال گونه‌اش، حتی وشم.های عسلی.اش رو فراموش کنم.
کلمه آخر، مثل شیشه زیر پا، شکست.
اعظم بی‌اختیار به سمتش آمد، دستانش را دور بازوان پسر حلقه کرد. داغی پوستش، اشک‌هایش را زودتر خشک می‌کرد. هق‌هقش دیگر پرده نداشت، شانه‌هایش با هر نفس بالا و پایین می‌رفت.
- پسرم… کاری نکن از دستت برنیام. بیا برو جان مادر، این پیراهن چهارخونه‌ات رو در بیار، بیا ناهار بخوریم.
جواد سر را اندکی جلو آورد، صدای پرطنینش با خشونتی که در عمقش غلت می‌خورد، اتاق را پر کرد:
- دیگه حرفشم نزن پسرجان.

مصطفی نفسش تندتر بیرون زد، شیارهای گونه‌اش از فشار دندان‌ها عمیق‌تر شده‌بود.
در آستانه در، صالح با تکیه بر چهارچوب ایستاده‌بود. چشمان قهوه‌ای‌رنگش را کمی گرد کرد و برق بازیگوشی در عمق آن چرخید. لبخندی کج، نیمه‌پنهان، گوشه لبش را گرفته‌بود؛ نه آن‌قدر آشکار که کسی بر او بتازد، نه آن‌قدر پنهان که نشانی از خوشحالی‌اش دیده نشود.
اعظم نگاهی کوتاه به او انداخت، همان نگاهی که در سکوتش هزار تذکر پنهان داشت. اما صدای هق‌هقش دوباره گریبانش را گرفت.
مصطفی بی‌آنکه از نگاه پدر بترسد، جلو رفت و کف دستان داغش را بر ساعد او گذاشت. فشار انگشتانش به پوست پینه‌بسته، شبیه آخرین تلاش کسی بود که از دیوار لغزنده بالا می‌رود. صدایش آرام‌تر شد، اما همان لرزش، کلمات را به زحمت بر زبانش می‌لغزاند:
- بابا… به خاطر من… به خاطر این خونه… کوتاه بیا.
جواد حتی پلک نزد. سرمای نگاهش، میان گرمای نفس‌های بریده مصطفی، مثل تیغی زنده، هوا را می‌شکافت.
و صالح، هنوز همان‌طور با لبخند نیمه‌پنهان، نگاهش را میان چهره‌های برافروخته می‌گرداند؛ انگار هر جرقه این آتش، برای او داستانی تازه بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,692
16,480
مدال‌ها
10
سکوت کوتاهی که میان نفس‌های بریده افتاده‌بود، با خنده نیمه‌بلند صالح شکست. صدایی سبک، اما تیز، که مثل تیغه‌ای باریک میان پوست نازک اعصاب مصطفی فرو رفت. چشمان مشکی مصطفی از تعجب گرد شد، رگ‌های شقیقه‌اش زیر پوست کشیده برجسته‌تر شدند. نفسش که بیرون آمد، داغی آن روی پوست صورتش پخش شد.
لب‌های صالح هنوز به همان خنده کج و نیمه‌بسته قفل شده‌بود. چشمان بادامی‌اش برق بازیگوشی را بی‌پروا پخش می‌کردند. دستی به موهای نامرتبش کشید و نگاهش را از چهره سرخ‌شده مصطفی برنداشت انگار به عمد می‌خواست آن آتش را شعله‌ورتر کند.
مصطفی یک‌قدم تند برداشت، کف کفش‌هایش روی موزاییک‌های کهنه حیاط صدای خشکی داد. تن صدای بم و مردانه‌اش، این‌بار نه از التماس، که از خشم لرزید:
- می‌خندی؟
اعظم سر را میان دستانش فشرد، چشمان مشکی‌اش در هاله‌ای از اشک و وحشت می‌درخشید. نفسش به هق‌هق بی‌صدا تبدیل شده‌بود و هر بازدم، لرزش خفیفی به شانه‌هایش می‌انداخت.
صالح، با همان لبخند بی‌دلیل، شانه‌ای بالا انداخت و با لحن کش‌دار گفت:
- خب… تو زیادی جدی می‌گیری. ولش دختره رو!
در همان لحظه، مصطفی با حرکتی تند، یقه پیراهن آبی‌رنگ و کمی چروک صالح را گرفت. پارچه زیر انگشتانش کشیده و گرم شد. نگاهشان در فاصله‌ای کوتاه قفل شد؛ چشمان قهوه‌ای صالح هنوز برق داشت، اما ته آن، سایه‌ای از شگفتی تازه می‌رقصید.
جواد دو قدم به جلو آمد، ابروهای پر و سیاهش چنان درهم گره خورده‌بود که خطی عمیق میان پیشانی‌اش افتاد. صدای خش‌دار و بلندش، مثل شلاق در هوا پیچید:
- ولش کن مصطفی!
اما مصطفی، با نفسی تند و دندان‌های فشرده، صالح را عقب راند. صالح قدمی لغزید، پشتش به دیوار کوتاه کنار حوض خورد و صدای خفیف برخورد در فضای سنگین حیاط پیچید. خنده‌اش دیگر خاموش شده‌بود ولی آن برق ریز شیطنت هنوز در نگاهش زنده مانده‌بود.
اعظم جلو پرید، دستان ظریفش را میانشان حائل کرد، اما مصطفی از پشت شانه‌های او گذشت و ضربه‌ای کوتاه با کف دست به سی*ن*ه برادر زد. صالح عقب‌تر رفت، پایش به لبه حوض گیر کرد و آب سبز و آرام حوض از لرزش موج برداشت.
چشمان عسلی جواد از خشم براق شد، دندان‌هایش روی هم ساییده شدند و صدای فشرده‌ای از گلویش بیرون زد:
- دیگه بسه مصطفی!
هوای حیاط بوی نم و عرق گرفته‌بود و صدای نفس‌هایشان، چون دم‌زدن حیوانی زخمی، با هم درآمیخته‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,692
16,480
مدال‌ها
10
هوا در حیاط، غلیظ و سنگین، روی شانه‌ها نشسته‌بود؛ نفس‌ها کوتاه و داغ از میان لب‌ها بیرون می‌آمد و جایی برای گم‌شدن پیدا نمی‌کرد. دیوارهای کهنه و کاهگلی، با رنگی پُر از سال‌های گذشته، صدا را مثل چاه فرو می‌بلعیدند. جواد، از کنار حوض گذشت، سایه‌ی بلندش بر آب نیمه‌کدر افتاد و با موجی ریز شکست. شانه‌هایش زیر بار خشمی فروخورده، کمی لرزید. به مصطفی نزدیک شد و بی‌آنکه نگاهش را از چشم او بگیرد، با صدایی خشک و کوتاه گفت:
- مصطفی… برو به طوبی بگو از هم جدا میشین.
کلمات، همچون سنگی که بر دل افتاد، در فضای ساکت حیاط فرو رفت. مصطفی، انگار که این صدا در عمق سی*ن*ه‌اش فرو نشسته باشد، نفسش را تند بیرون داد. مشت‌هایش بسته شد و نوک ناخن‌ها بی‌رحمانه در گوشت کف دست فرو رفت. نگاهش، میان چهره‌ی عبوس جواد و زمین خیس حیاط، آویزان ماند. قلبش، سنگین و بی‌قرار، با ضرباتی تند و ناموزون، در قفسه‌اش کوبید. اعظم، کمی عقب‌تر، انگشتان لرزانش را در هم قفل کرد و شانه‌هایش را در میان بازوان جمع کشید. صدایی که از گلویش بیرون آمد، زخمی و ناپایدار بود؛ گویی هر واژه از لبه‌ی تیغ می‌گذشت:
- یعنی… ما اون دختر رو دو ساله نگه داشتیم… از پونزده سالگی خواستگار داشته… همین دو سال پیش، پسر تیمسار عسگری خواستگاریش رو کرده… و حالا… حالا بخوایم بگیم تمومه؟
هر جمله، چون قطره‌ای سرد بر سنگ حیاط می‌چکید و پژواکی از اندوه و حیرت در فضا می‌پراکند. لرزش اندک دستانش با سنگینی سکوت درهم گره خورد. صالح، آرام و با لبخندی کج که معلوم نبود تمسخر است یا بازی، جلو آمد. کفش‌های چرمی‌اش بر موزاییک‌های نم‌خورده خش‌خش کرد. صدایش کش‌دار و نرم، اما پر از لبه‌ی پنهان بود:
- خب… انگار همه‌چیز زیادی بزرگ شده، نه؟
چشمانش برق می‌زد، اما نه از روشنی؛ برق تیز و محتاط شکارگری که به بازی میان طعمه‌ها خیره شده. نگاهش میان مصطفی و اعظم لغزید، انگار می‌خواست جرقه‌ای به آتشی پنهان بزند. مصطفی، با بازدمی کوتاه، دندان‌ها را بر هم فشرد و انگشتانش را به موهایش کشید، اما آتش در چشم‌هایش خاموش نشد.
جواد، ابروان سیاه و پرش را به هم فشرد. خطی عمیق میان پیشانی‌اش نشست و صدای خش‌دارش، از گلویی پر فشار، بیرون خزید:
- عیب نداره… عصر، خودم به طوبی و خانواده‌ش می‌گم.
صدای او، مثل پتکی که آرام‌تر فرود بیاید، لحظه‌ای سکون در این فضای غلیظ ایجاد کرد، اما سنگینی تصمیم، همچنان بر دل‌ها آویخته ماند. اعظم، با نفسی طولانی که لرزشش در هوا گم نشد، دستانش را روی زانو گذاشت. نگاهش، به دوری و گمگشتگی افتاده‌بود؛ چیزی میان بیم و حس پایان داشت. مصطفی، همان‌جا ایستاده، با مشت‌هایی که هنوز بسته بود، ضربان قلبش را در گوش‌هایش می‌شنید. صالح، بی‌هیچ عجله‌ای، قدمی به عقب برداشت. شانه‌هایش کمی افتاد، اما برق خاموش و خطرناک چشم‌هایش هنوز باقی ماند؛ برقی که از دل تهدید پنهان می‌آمد. هوای حیاط، آمیخته به بوی نم و خاک آب‌خورده، با نفس‌های کوتاه و خفه‌ی حاضران درهم شد. باد کم‌جان از لای درختان گذشت و برگ‌های نیمه‌خشک را بر سنگ‌فرش تکاند. مصطفی، سرش را پایین انداخت؛ انگار زمین را می‌کاوید تا از آن جواب بگیرد اما در اعماق نگاهش، شعله‌ای بی‌قرار هنوز زنده ماند. جواد، آخرین نگاه را بر جمع انداخت. صدایش، سرد و محکم، مُهر پایان را زد و همه، بی‌آنکه چیزی بگویند، با واقعیتی سنگین و خاموش، تنها ماندند.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین