« تابستان سال ۱۳۵۴»
صبح بود و نسیمی سبک، نازک و خنک، از میان برگهای سبز و درهم تنیدهی باغ میگذشت و بوی خاک بارانخورده را به لب پنجره میرساند. طوبی، با انگشتان ظریف و آرام، گرههای روسری گلبهیاش را مرتب میکرد. چند تار موی مشکیرنگش به نرمی روی گونههایش افتادهبود، انگار که نقاشی دقیقی روی پوست لطیفش کشیده باشند. کفشهایش از جنس چرم نرم، با بندهای نازک و رنگ کهنه، زیر دستهایش حس زندگی میداد. در همان لحظه مصطفی، دکمههای سرآستین پیراهن آبیاش را با دقت میبست. هر بار که نگاهش به طوبی میافتاد، انگار برق زمردی چشمهایش پررنگتر میشد. کفش کتانی سادهاش سنگ کوچکی را به آرامی هل داد و قدمهایش روی سنگفرش باغ، نرم و ریتمیک بود.
- صبحبهخیر... . صدایش آرام بود، نه آنقدر بلند که مزاحم لحظه شود، نه آنقدر کمصدا که ناواضح بماند. طوبی دستش را به آهستگی از روی روسری برداشت و با چشمهای بادامیاش به چشمهای مصطفی نگاه کرد.
- صبحبهخیر... .
باد نرم دوباره برگها را به رقص درآورد و هوا از بوی خاک تازه و خیس پر شد. مصطفی سنگی کوچک را از زیر پا بیرون کشید و آن را به سوی طوبی هل داد. لبخند نیمهگشودهاش، کمی قرمزی به گونههای طوبی آورد.
-هوا انگار میخواد بارون بیاد، اینطور نیست طوبی؟
مصطفی دستش را به سمت شاخهی خمیده درخت برد، برگهای خیس را نوازش کرد.
طوبی دستهایش را به هم کشید و نفس عمیقی کشید، انگار که بخواهد گرمای وجودش را به هوا منتقل کند.
- بارون همیشه یه چیزی داره... مثل نفس تازهای که از راه میرسه، حتی وقتی دلت یهجوری باشه.
مصطفی کمی به جلو قدم برداشت، نگاهش پر از یادها و بغضهای تلخ بود.
-یادت میاد زمستونها کنار هم مینشستیم؟ اون بخاری نفتی کوچیک که هر دو دستهامون رو گرم میکرد... چقدر دنیا ساده و آروم به نظر میرسید.
طوبی سرش را به آرامی تکان داد. نگاهش پر از حسرت و آرامش بود.
با صدای نازک غمگینش گفت:
- اون روزها انگار نه زمرد چشمات، نه آبی آسمون چشمهای من هیچکدوم نگران فردا نبودن... .
مصطفی گوشهی روسری گلبهی را گرفت و به آرامی کنار زد تا چند تار مویی که روی صورت طوبی افتادهبودند، خودشان را نشان دهند.
مصطفی با لبخندی کوتاه در جواب طوبی گفت:
-این ترکیب مشکی موهات با رنگ گلبهی روسریت، همیشه یکی از دلایلی بود که دلم میخواست نگات کنم. مثل زمردهایی که میون سبزی باغ میدرخشن، مثل این چشمهای عسلیت که اگر نباشه، دنیا برام جهنمه!
طوبی نگاهی بهسمت آسمان کرد که حالا رنگش به سمت کبودی میرفت.
- تو همیشه دنبال یه نشونه میگشتی، اما من اما دنبال یه بهونهام که این فاصله رو کم کنیم.
سکوتی کوتاه همهجا را پر کرد. هر دو نگاهشان به برگهای لرزان و سایههای نرم سنگفرش باغ دوخته شدهبود. طوبی شاخهی سبزی را برداشت و آن را به آرامی تکان داد. مصطفی نفس عمیقی کشید، سپس دستش را آهسته روی شانهی طوبی گذاشت؛ لمسی سبک و بیادعا که فقط حضورش را نشان میداد، بیآنکه مزاحم باشد. باد صبحگاهی دوباره وزید و برگها را به رقص درآورد. طوبی نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست، انگار که برای لحظهای، بعد از مدتها، اجازه داده بود آرامش مهمان قلبش باشد. حالا آن دو کنار هم ایستادهبودند؛ با کلماتی که ناگفته در سکوت و حسی طولانی و نرم، در انتظار چیزی که شاید فردا با خود بیاورد.