STARLET
سطح
4
୧(ارشد بخش ادبیات)୨
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
- Feb
- 3,692
- 16,480
- مدالها
- 10
سایه شاخههای توت، لکهلکه روی دیوار کاهگلی افتادهبود و آفتاب عصر، به رنگ کهربا از لابهلای برگها رد میشد. مصطفی، کمی عقبتر از پدرش، کنار در سبز و کهنهای که رنگش پوستهپوسته ریختهبود، ایستاد. جواد، دست چغرش را به حلقه آهنی زنگ گرفت و محکم کشید. صدای زنگ، خشک و خفه، در کوچه پیچید و انگار تا انتهای باغ پیچید.چند لحظه بعد، از پشت در، صدای ساییده شدن دمپایی بر سنگ آمد. لای در، با نالهای آرام باز شد و آقا مسلم، با قبای نخنما و شال چرکآلودی که روی شانه افتادهبود، پیدا شد. ابروهایش را کمی بالا داد، با چشم نگاهی کوتاه پدر و پسر را برانداز کرد، کلون را عقبتر کشید و بیآنکه بپرسد، در را بیشتر گشود.
هوای خنک ایوان، بوی یاس و خاک نمخورده داشت. گوشهای از چادر مشکی، از پشت سایه ستون بیرون زد و بعد گامهای سبک و حسابشدهای از پلهها پایین آمد. طوبی، با چادری که زیر چانهاش جمع کرده و نیمرخ صورت گرد و سپیدش را پوشاندهبود، پا روی سنگفرش گذاشت. نگاهش آرام و لبخندش کوتاهبود، صدایش با نسیم نرم عصر آمیخته شد:
- سلام، خوش اومدین… حالتون خوبه عموجان؟
مصطفی، بیاختیار چشمش روی خط گونهاش لغزید و تا بخواهد نگاهش را پس بکشد، دلش همانجا ماندهبود. جواد، پا جلو گذاشت، دستها را پشت کمر قلاب کرد و با لحن کوتاه و بیحاشیه گفت:
- سلام دختر پدر و مادرت کجان؟
طوبی پلکی زد، نگاهش لحظهای از چهره مصطفی گذشت و روی جواد ثابت شد:
ـ-مادر با لاله رفتن بازار… پدرم توی حجرهست.
- خوب، باشه… برو حاضر شو، بریم حجره پدرت.
چادر روی شانهاش کمی لغزید، ابروهای هشتیاش از هم رفت و گفت:
- نمیتونم… اونجا نباید اصلاً برم.
جواد یک گام نزدیکتر شد، صدایش محکمتر به گوش طوبی رسید:
- برو حاضر شو دختر، مسئله مهمیه.
طوبی سرش آرام پایین افتاد، نفسش را آهسته بیرون داد. چرخید و پلهها را بالا رفت. گوشه چادرش، بیصدا روی پلهها کشیده شد و بوی صابون و یاس، کمکم جایش را به هوای خنک دهلیز داد. پا بر فرش کهنهای گذاشت که ترنج میانهاش رنگ باختهبود. کنار صندوقچه چوبی، ایستاد. شال زردی که رویش افتادهبود را برداشت، چادر را تا زد و روی پشتی گذاشت. آینه گرد مسی را از طاقچه برداشت، نگاهی به صورت بیرنگش انداخت. آینه را در سرجایش گذاشت و پیراهن آبی گلریز را که پشت در آویزان بود، برداشت. پارچه سبک، میان انگشتانش نرم لغزید. آستینها را بالا کشید، دکمهها را یکییکی بست. از صندوق، روسری کرمرنگی بیرون کشید، آن را محکم زیر چانه گره زد، بعد بند کفشهای سیاه را بست. گوشه چادر مشکی را گرفت و رو به دهلیز برگشت.
وقتی دوباره روی ایوان آمد، جواد همانجا، بیحرکت، با ابروهای درهم ایستادهبود. آقا مسلم، کمی عقب رفته و دست به چهارچوب در داشت. مصطفی، بیآنکه پلک بزند، نگاهش را دنبال کرد.
جواد، با دیدن طوبی، بیحرف، سمت کوچه راه افتاد. آقا مسلم در را تا نیمه باز نگه داشت و طوبی، پشت سرشان، پا بر سایههای کشیده عصر گذاشت و بیرون رفت.
هوای خنک ایوان، بوی یاس و خاک نمخورده داشت. گوشهای از چادر مشکی، از پشت سایه ستون بیرون زد و بعد گامهای سبک و حسابشدهای از پلهها پایین آمد. طوبی، با چادری که زیر چانهاش جمع کرده و نیمرخ صورت گرد و سپیدش را پوشاندهبود، پا روی سنگفرش گذاشت. نگاهش آرام و لبخندش کوتاهبود، صدایش با نسیم نرم عصر آمیخته شد:
- سلام، خوش اومدین… حالتون خوبه عموجان؟
مصطفی، بیاختیار چشمش روی خط گونهاش لغزید و تا بخواهد نگاهش را پس بکشد، دلش همانجا ماندهبود. جواد، پا جلو گذاشت، دستها را پشت کمر قلاب کرد و با لحن کوتاه و بیحاشیه گفت:
- سلام دختر پدر و مادرت کجان؟
طوبی پلکی زد، نگاهش لحظهای از چهره مصطفی گذشت و روی جواد ثابت شد:
ـ-مادر با لاله رفتن بازار… پدرم توی حجرهست.
- خوب، باشه… برو حاضر شو، بریم حجره پدرت.
چادر روی شانهاش کمی لغزید، ابروهای هشتیاش از هم رفت و گفت:
- نمیتونم… اونجا نباید اصلاً برم.
جواد یک گام نزدیکتر شد، صدایش محکمتر به گوش طوبی رسید:
- برو حاضر شو دختر، مسئله مهمیه.
طوبی سرش آرام پایین افتاد، نفسش را آهسته بیرون داد. چرخید و پلهها را بالا رفت. گوشه چادرش، بیصدا روی پلهها کشیده شد و بوی صابون و یاس، کمکم جایش را به هوای خنک دهلیز داد. پا بر فرش کهنهای گذاشت که ترنج میانهاش رنگ باختهبود. کنار صندوقچه چوبی، ایستاد. شال زردی که رویش افتادهبود را برداشت، چادر را تا زد و روی پشتی گذاشت. آینه گرد مسی را از طاقچه برداشت، نگاهی به صورت بیرنگش انداخت. آینه را در سرجایش گذاشت و پیراهن آبی گلریز را که پشت در آویزان بود، برداشت. پارچه سبک، میان انگشتانش نرم لغزید. آستینها را بالا کشید، دکمهها را یکییکی بست. از صندوق، روسری کرمرنگی بیرون کشید، آن را محکم زیر چانه گره زد، بعد بند کفشهای سیاه را بست. گوشه چادر مشکی را گرفت و رو به دهلیز برگشت.
وقتی دوباره روی ایوان آمد، جواد همانجا، بیحرکت، با ابروهای درهم ایستادهبود. آقا مسلم، کمی عقب رفته و دست به چهارچوب در داشت. مصطفی، بیآنکه پلک بزند، نگاهش را دنبال کرد.
جواد، با دیدن طوبی، بیحرف، سمت کوچه راه افتاد. آقا مسلم در را تا نیمه باز نگه داشت و طوبی، پشت سرشان، پا بر سایههای کشیده عصر گذاشت و بیرون رفت.
آخرین ویرایش: