جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [انزوای واژه‌ها] اثر«عسل کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط STARLET با نام [انزوای واژه‌ها] اثر«عسل کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,462 بازدید, 29 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [انزوای واژه‌ها] اثر«عسل کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع STARLET
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط STARLET
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,692
16,480
مدال‌ها
10
سایه شاخه‌های توت، لکه‌لکه روی دیوار کاهگلی افتاده‌بود و آفتاب عصر، به رنگ کهربا از لابه‌لای برگ‌ها رد می‌شد. مصطفی، کمی عقب‌تر از پدرش، کنار در سبز و کهنه‌ای که رنگش پوسته‌پوسته ریخته‌بود، ایستاد. جواد، دست چغرش را به حلقه آهنی زنگ گرفت و محکم کشید. صدای زنگ، خشک و خفه، در کوچه پیچید و انگار تا انتهای باغ پیچید.چند لحظه بعد، از پشت در، صدای ساییده شدن دمپایی بر سنگ آمد. لای در، با ناله‌ای آرام باز شد و آقا مسلم، با قبای نخ‌نما و شال چرک‌آلودی که روی شانه افتاده‌بود، پیدا شد. ابروهایش را کمی بالا داد، با چشم‌ نگاهی کوتاه پدر و پسر را برانداز کرد، کلون را عقب‌تر کشید و بی‌آنکه بپرسد، در را بیشتر گشود.
هوای خنک ایوان، بوی یاس و خاک نم‌خورده داشت. گوشه‌ای از چادر مشکی، از پشت سایه ستون بیرون زد و بعد گام‌های سبک و حساب‌شده‌ای از پله‌ها پایین آمد. طوبی، با چادری که زیر چانه‌اش جمع کرده و نیم‌رخ صورت گرد و سپیدش را پوشانده‌بود، پا روی سنگ‌فرش گذاشت. نگاهش آرام و لبخندش کوتاه‌بود، صدایش با نسیم نرم عصر آمیخته شد:
- سلام، خوش اومدین… حالتون خوبه عموجان؟
مصطفی، بی‌اختیار چشمش روی خط گونه‌اش لغزید و تا بخواهد نگاهش را پس بکشد، دلش همان‌جا مانده‌بود. جواد، پا جلو گذاشت، دست‌ها را پشت کمر قلاب کرد و با لحن کوتاه و بی‌حاشیه گفت:
- سلام دختر پدر و مادرت کجان؟
طوبی پلکی زد، نگاهش لحظه‌ای از چهره مصطفی گذشت و روی جواد ثابت شد:
ـ-مادر با لاله رفتن بازار… پدرم توی حجره‌ست.
- خوب، باشه… برو حاضر شو، بریم حجره پدرت.
چادر روی شانه‌اش کمی لغزید، ابروهای هشتی‌اش از هم رفت و گفت:
- نمی‌تونم… اونجا نباید اصلاً برم.
جواد یک گام نزدیک‌تر شد، صدایش محکم‌تر به گوش طوبی رسید:
- برو حاضر شو دختر، مسئله مهمیه.

طوبی سرش آرام پایین افتاد، نفسش را آهسته بیرون داد. چرخید و پله‌ها را بالا رفت. گوشه چادرش، بی‌صدا روی پله‌ها کشیده شد و بوی صابون و یاس، کم‌کم جایش را به هوای خنک دهلیز داد. پا بر فرش کهنه‌ای گذاشت که ترنج میانه‌اش رنگ باخته‌بود. کنار صندوقچه چوبی، ایستاد. شال زردی که رویش افتاده‌بود را برداشت، چادر را تا زد و روی پشتی گذاشت. آینه گرد مسی را از طاقچه برداشت، نگاهی به صورت بی‌رنگش انداخت. آینه را در سرجایش گذاشت و پیراهن آبی گل‌ریز را که پشت در آویزان بود، برداشت. پارچه سبک، میان انگشتانش نرم لغزید. آستین‌ها را بالا کشید، دکمه‌ها را یکی‌یکی بست. از صندوق، روسری کرم‌رنگی بیرون کشید، آن را محکم زیر چانه گره زد، بعد بند کفش‌های سیاه را بست. گوشه چادر مشکی را گرفت و رو به دهلیز برگشت.
وقتی دوباره روی ایوان آمد، جواد همان‌جا، بی‌حرکت، با ابروهای درهم ایستاده‌بود. آقا مسلم، کمی عقب رفته و دست به چهارچوب در داشت. مصطفی، بی‌آن‌که پلک بزند، نگاهش را دنبال کرد.
جواد، با دیدن طوبی، بی‌حرف، سمت کوچه راه افتاد. آقا مسلم در را تا نیمه باز نگه داشت و طوبی، پشت سرشان، پا بر سایه‌های کشیده عصر گذاشت و بیرون رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,692
16,480
مدال‌ها
10
طوبی، پشت سر جواد و مصطفی، پا به کوچه‌ای گذاشت که از هر سو، صداهای بازار به گوش می‌رسیدند. مردمی که با سبدهای میوه و پارچه در دست، از کنار بساط‌ها عبور می‌کردند، نگاهشان گاه به گروه کوچک می‌افتاد و لبخند یا اخمی کوتاه نشان می‌دادند، اما هیچ‌ک.س سوالی نمی‌کرد. سنگ‌فرش‌های کوچه کمی نامنظم بودند و پاهای طوبی هر چند گام، روی یکی از سنگ‌ها کمی سر می‌خورد، اما او بی‌حرکت، دستانش زیر چادر بی‌قرار تکان می‌خوردند و نگاهش به پایین دوخته بود. بوی خاک نم‌خورده و چوب سوخته از دکان‌های اطراف در هوا پیچیده‌بود. مصطفی گاهی به اطراف نگاه می‌کرد و سعی داشت از میان مردم رد شود، اما چشمش همیشه روی طوبی می‌افتاد که کمی عقب‌تر از او و نزدیک جواد قدم می‌زد. جواد، با دست‌ها پشت کمر قلاب شده، بی‌وقفه مستقیم به جلو نگاه می‌کرد و هر گامش با صدای سنگ‌ها، فضا را پر از تعلیق کرده‌بود. صدای فریاد فروشنده‌ای که قیمت گلاب و عطر را بلند گفته‌بود، با صدای افتادن کیسه‌ای بر زمین و صدای پای مشتریانی که عقب می‌رفتند، در هم آمیخته بود. مصطفی، با هر قدم، حس می‌کرد قلبش تندتر می‌زند، اما هیچ‌ک.س، هیچ اشاره‌ای به آنچه در راه هست، نمی‌کرد. آن‌ها از میان گذرگاه باریک مسگرها رد شدند؛ صدای چکش‌ها، آمیخته با بوی فلز داغ، حتی در هوای باز، سنگینی می‌کرد. چند زن با سبد میوه و پارچه، نگاهی گذرا به طوبی انداختند و بی‌آنکه حرفی بزنند، گذر کردند. بالاخره به راسته پارچه‌فروش‌ها رسیدند. طاقه‌های رنگی پارچه، از سبز کم‌رنگ تا قرمز تند، روی هم چیده شده بودند و هر بار که باد کوچک می‌وزید، تکه‌ای از پارچه‌ها روی زمین می‌افتاد. طوبی، دستش را زیر چادر محکم کرده‌بود، اما هر بار که پارچه‌ای روی زمین می‌افتاد، نگاهش به آن می‌لغزید و قلبش کمی تند می‌زد. جواد، بدون مکث، قدم‌هایش را سریع‌تر کرد، مصطفی همان‌طور که پشت سرش بود، نفسش را آهسته بیرون داده‌بود و سعی می‌کرد به طوبی نگاه نکند. سایه‌ها، که از تیرهای چوبی بازار روی زمین کشیده شده بودند، هر بار که کسی عبور می‌کرد، تغییر شکل می‌دادند و حس تعلیق در هوا نگه داشته‌ می‌شد. بالاخره، در کوچک چوبی با تابلو «کاظم» پیش رویشان بود. جواد، پایش را روی آستانه گذاشت، بدون اینکه نگاهش را از در بردارد. مصطفی، دستش را محکم روی بند کیفش گرفته‌بود، نفسش همچنان تند بود، و طوبی، سرش را کمی پایین انداخته، اما با هر قدم، دلش در قفسه سی*ن*ه می‌لرزید. صدای گام‌هایشان روی سنگ‌های پیشخوان حجره، با سکوت سنگین داخل، ترکیب شده‌بود. کاظم، پشت پیشخوان، با پیراهن یقه‌باز و موهای به‌عقب‌خوابیده، ایستاده‌بود. وقتی سرش را بلند کرده‌بود، نگاهش از جواد گذشته، بر مصطفی مکث کوتاهی کرده‌بود و بعد روی طوبی ثابت شده‌بود. لب‌هایش کمی فشرده بودند و ابروهایش درهم کشیده شده‌بودند.
بازار از پشت در، همان هیاهوی همیشگی را داشت، اما در حجره، سکوت سنگین و انتظار جریان داشت؛ هیچ‌ک.س چیزی نمی‌گفت و هیچ اشاره‌ای به آنچه پیش رو بود، نمی‌شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,692
16,480
مدال‌ها
10
صدای فریاد فروشنده‌ها از دم بازار تا عمق حجره می‌رسید.
- خرما، خرما شیرین!
- ادویه تازه، دارچین بوشهر!
صداها روی هم می‌نشستند و موجی سنگین، مثل دریایی پرخروش، حجره را پر می‌کردند. هوا تنگ و سنگین بود، بوی آهار پارچه و رطوبت عرق آدم‌ها در آن پراکنده می‌شد. چراغ‌های روغنی لرزان، نور زردشان را روی دیوارهای چوبی حجره می‌انداختند و سایه‌های شاگردها را مثل موج تکان می‌دادند.
علی، شاگرد ریزه‌میزه، طاقه‌ی پارچه‌ی طلایی را روی پیشخوان پهن کرده‌بود. مرتضی متر را روی پارچه کشیده‌بود اما کج گرفته‌بود. علی سرش را جلو آورد و با صدایی بلند و تند گفت:
- مرد حسابی، صاف بگیر! داری کج‌کج می‌کشی.
متر با صدای خش‌خش روی پارچه حرکت کرد و نور چراغ روغنی روی طلای پارچه برق زد. شاگردها به حرکت خود ادامه دادند؛ کسی پارچه را روی طاقچه می‌انداخت، دیگری طاقه‌ها را جابه‌جا می‌کرد. فضای حجره پر شد از صدای پارچه و برخورد ابزار با میزها و حرکت‌های کوچک شاگردها، جلو و عقب، گوشه‌گوشه حجره، حس زندگی و فعالیت را در خود داشت. جواد پا روی فرش جلوی حجره گذاشت. مصطفی کمی عقب ایستاد، نگاهش گه‌گاه به سایه‌ی طوبی که پشت سرش روی زمین کشیده می‌شد، افتاد. طوبی چادرش را جلو کشیده بود و نگاهش به زمین دوخته‌بود. جواد لبخند کوتاهی زد و سلام داد:
- سلام علیکم.
کاظم، که دست‌هایش پارچه سبز یشمی را صاف می‌کرد، سرش را بالا آورد. نگاهش از جواد گذشت، لحظه‌ای روی مصطفی مکث کرد و وقتی چشمش به طوبی افتاد، اخم پیشانی‌اش عمیق شد.
- سلام… شما اینجا چی کار می‌کنین؟
جواد قدمی جلو گذاشت، دستش را روی پیشخوان گذاشت و گفت:
- اومدیم سری بهت بزنیم، بازار شلوغ بود، گفتم یه سلامی هم بکنیم.
کاظم سر تکان داد، پارچه سبز را روی طاقچه تا زد و به صندلی گوشه حجره اشاره کرد.
- بشین داداش.
جواد نشست و صندلی جیر‌جیر آرامی داد. طوبی هنوز پشت سر ایستاده‌بود و دست‌هایش زیر چادر بی‌قرار تکان می‌خوردند. مصطفی نگاهی کوتاه به طوبی مضطرب انداخت و بعد چشم برگرداند.
کاظم با لحن عاری از محبت پرسید:
- کار چطور پیش میره؟ کارگاه سر و سامون گرفته؟
جواد دستانش را روی زانو قلاب کرد، نفس آهسته‌ای بیرون داد و جواب داد:
- آره، بد نیست. بازار هم که می‌بینی، خدا رو‌شکر رونق داره.
صدای چکش مسگرها از بیرون با هیاهوی خریداران قاطی می‌شد. علی پارچه را تا زد و مرتضی متر را جمع کرد. حرکتشان آرام و مثل سایه روی زمین لغزید. جواد نگاهی به طاقچه‌های حاوی پارچه انداخت و گفت:
- این طاقه‌های سبز تازه رسیدن؟
علی سرش را تکان داد و گفت:
- آره… تازه‌ واردن.
کاظم پلک‌هایش را جمع کرد و نفسش را آهسته بیرون داد. چند لحظه سکوت حجره را پر کرد؛ شاگردها مشغول جمع کردن ابزار و بسته‌بندی پارچه‌ها بودند. صدای بازار هنوز می‌آمد، اما مثل موجی آرام‌تر از درون حجره شنیده می‌شد.
جواد ادامه داد:
- این هفته چند سفارش از شهرهای اطراف هم داریم. پارچه‌ها رو می‌برم.
کاظم سر تکان داد، دستش را روی پیشخوان گذاشت و گفت:
- خوبه… باید مراقب باشیم که همه درست حساب بشه.
شاگردها دوباره به کار خود مشغول شدند. علی طاقه‌ای دیگر را روی میز گذاشت، مرتضی متر را کشید و جابه‌جا کرد. طوبی هنوز سرش پایین بود و دست‌هایش زیر چادر بی‌قرار می‌لرزیدند.
کاظم لحظه‌ای مکث کرد، نگاهش را بین جواد، مصطفی و طوبی چرخاند، اخمش دوباره عمیق شد و پرسید:
- این دوتا اینجا چی کار می‌کنن؟
جواد دستش را روی پیشخوان گذاشت و آرام گفت:
- چیزی نیست… فقط خواستم حرفی زده باشیم.
کاظم ابرو بالا برد، چشم‌هایش تیز شدند و صدایش تندتر شد:
-طوبی! مگه نگفتم دیگه پات رو نذاری تو این بازار؟
طوبی سرش پایین بود و دست‌هایش زیر چادر بی‌قرار تکان می‌خوردند. اشک گوشه چشمش جمع شد و گونه‌اش را خیس کرد.
کاظم جلو آمد، دستش را به زمین اشاره کرد و گفت:
- چرا اومدی؟ چرا نمی‌فهمی؟
جواد دستش را روی شانه‌ی کاظم گذاشت و آرام گفت:
- داداش، ولش کن… یه دقیقه بشین، بذار حرف بزنیم.
کاظم نفسش را محکم بیرون داد و پارچه‌ی سبز را روی پیشخوان کوبید. شاگردها یک لحظه کارشان را رها کردند و نگاهشان را به سمتشان دوختند. صدای بازار هنوز می‌غرید، اما فاصله‌ای میان هیاهو و حجره حس می‌شد. جواد سرش را پایین انداخت، دمی طولانی کشید و با تعلل گفت:
- کاظم… بهتره وصلت رو تموم کنی.
کاظم مات نگاه کرد، ابروهایش بالا رفت و آرام گفت:
- چی گفتی؟
جواد چشم از زمین برنداشت و پاسخ داد:
ـ گفتم وصلت رو تموم کنیم… مصلحت همینه.
کاظم خنده‌ی تلخ و عصبی زد، مشت را محکم روی پیشخوان کوبید که پارچه‌ها تکان خوردند و گرد ریزشان در هوا پخش شد.
- تو عقل از سرت پریده؟ تو می‌دونی چی داری می‌گی؟
طوبی بغضش ترکید، اشک‌ها لغزیدند و گونه‌اش را خیس کردند. سرش را پایین‌تر آورد و صدایی از گلویش بیرون نیامد. همهمه بازار انگار عقب‌تر رفته‌بود. در حجره تنها صدای نفس‌های بریده‌ی طوبی و کوبش قلب کاظم می‌پیچید. جواد دوباره گفت:
- اگه راهی جز این نباشه، باید این‌کار انجام بشه.
کاظم پلک‌هایش را کشید، مشت محکم دیگری روی پیشخوان زد و گفت:
- اینا شتاب‌زده‌اس، من بدون دلیل قبول نمی‌کنم.
طوبی گوشه‌ی چادرش را محکم‌تر گرفت و سعی کرد قدم محکمی بردارد. شاگردها دوباره به کار مشغول شدند، اما نگاهشان گه‌گاه به جمع برگشت. فضای حجره پر شده‌بود از تنش و انتظار و لحظه‌ای که جواد موضوع وصلت را باز کرده‌بود، ضربه‌ای عمیق بر همه وارد کرده‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,692
16,480
مدال‌ها
10
طوبی بی‌هوا، چادرش را محکم به دوش انداخت و از درِ حجره بیرون دوید. هق‌هقش از همان لحظه‌ی اول در گلویش گیر کرده‌بود و مثل صدای شکستن ظرف سفالی در کوچه شکست. نگاه‌ها از بساط‌های اطراف جدا شد. زن‌ها دست از چانه‌زنی با فروشنده‌ها کشیدند، مردها دست روی پارچه‌ها و ادویه‌ها نگه داشتند و چشم‌ها به قامت سیاهِ لرزان او دوخته‌شد. باد ملایمی از سمت دالان گذشت و لبه‌ی چادر مشکی‌اش را مثل پرچم پاره به عقب کشید. اشک‌ها روی گونه‌های سپیدش می‌لغزیدند و درست کنار خال کوچکی که زیر چشم راستش جا خوش کرده‌بود برق می‌زدند. لب‌هایش می‌لرزیدند، نه فقط از گریه، که از زخم تازه‌ای که روی دلش نشسته‌بود.
مصطفی پشت سرش آمد، نفس‌هایش کوتاه و بی‌رمق، صدایش اما با اصراری کودکانه می‌لرزید:
- طوبی، صبر کن! طوبی… .
طوبی گام‌هایش را تندتر می‌کرد. چادرش روی زمین می‌کشید و سنگ‌ریزه‌ها را با خود می‌برد. نفسش بریده‌بود و با هر هق‌هق، شانه‌هایش تکان می‌خورد. مصطفی دوباره صدا زد، این بار با صدایی شکسته:
- طوبی… به خدا طاقت ندارم اینجوری ببینمت!
طوبی ایستاد. ناگهان سرش را برگرداند، موهایش از زیر چادر بیرون زده‌بودند، چشم‌هایش سرخ شده‌بودند و اشک روی خال زیر چشمش برق می‌زد. صدایش میان گریه شکست:
- مصطفی… تو خبر داشتی، آره؟
مصطفی مکث کرد، نفسش را حبس کرد و بعد سرش را پایین انداخت. صدایش آرام و شکسته بیرون آمد:
- آره… .
طوبی قدمی به سمت او برداشت. دست لرزانش چادر را گرفت و بالا کشید. اشک از لابه‌لای انگشتانش سرازیر شد. صدایش بلند شد:
- پس چرا… هیچ کاری نکردی؟ چرا گذاشتی این‌جوری بشه؟
مصطفی با چشم‌هایی پر از شرم و بغض، به سنگ‌فرش خیره شد. دستش را مشت کرد و روی رانش فشرد.
- نتونستم… باور کن نتونستم.
طوبی نفسش را محکم بیرون داد. اشک‌ها روی گونه‌اش راه می‌رفتند. لب‌هایش لرزیدند:
- مصطفی… تو همیشه می‌گفتی پشت منی… همیشه می‌گفتی منو تنها نمی‌ذاری… پس چرا؟
مصطفی قدمی جلو آمد. دستش لرزید، بالا آمد و نیمه‌راه ماند. صدایش بریده‌بود، اما پر از خواهش گفت:
- قربون اون چشم‌های مشکی‌ات برم، قربون همین اشک‌هات… قربون اون خال کوچیک زیر چشمت که الان داره می‌سوزه… طوبی، دلم هزار بار بیشتر از تو خون شده.
طوبی پلک زد. اشک‌ها مثل مروارید از مژه‌های بلندش جدا شدند. مردم دورادور ایستاده‌بودند، بعضی با دهان نیمه‌باز، بعضی با نگاه‌های سنگین و پچ‌پچ آرام نگاه می‌کردند و دست‌هایشان روی سی*ن*ه و پارچه‌های رنگی مانده‌بود.
طوبی نگاهش را دوباره به مصطفی دوخت. صدایش آرام شد اما بغض همچنان گلویش را می‌فشرد:
- چرا نگفتی؟ چرا نذاشتی بفهمم؟
مصطفی سرش را پایین انداخت. کلماتش یکی‌یکی بیرون آمدند، مثل سنگ‌هایی که از دهانه‌ی تنگ عبور کنند:
- چون… ترسیدم. چون… هیچ‌وقت نتونستم جلوی برادرت وایسم. چون… من حتی برای خودم هم کسی نیستم، چه برسه برای تو.
صدای نفس‌هایش بریده‌بود و چانه‌اش می‌لرزید. طوبی سرش را عقب برد، انگار می‌خواست فریادی بزند، اما صدا در گلویش خفه شد. اشک‌ها روی خال گوشه چشمش لغزیدند و روی لب لرزانش نشستند. لب‌هایش را باز کرد و با صدایی کم‌رمق اما پر از زخم گفت:
- مصطفی… پس من رو به چی قسم می‌دادی؟ به اون نگاه‌هات، به اون حرفات… همه‌ش دروغ بود؟
مصطفی با دست لرزان به سمتش خم شد. انگار می‌خواست آستین چادرش را لمس کند.
- نه… به جون تو… نه! هیچ‌کدوم دروغ نبود. من هنوز… هنوز قربون اون صورت ماهت میرم، هنوز هر بار خنده‌ت یادم می‌افته، زنده می‌شم. اما… دستم بسته‌ست.
باد از لابه‌لای حجره‌ها گذشت. پارچه‌های رنگی از بساط‌ها تکان خوردند. صدای پچ‌پچ مردم بیشتر شد. زن‌ها زیر لب گفتند:
- آبروریزی شد… .
و مردها ابروهایشان درهم رفت.
طوبی سرش را پایین انداخت و شانه‌هایش لرزیدند. اشک‌ها از چانه‌اش چکیدند و روی سنگ‌فرش لکه انداختند. صدایش آرام و بریده بیرون آمد:
- مصطفی… من دیگه نمی‌تونم… این وصلت… تمومه.
مصطفی نفسش گرفت. انگار ضربه‌ای به سی*ن*ه‌اش خورد. با صدایی پر از هراس گفت:
- نه… این رو تو نگو جان مصطفی!
طوبی به عقب قدم برداشت. نگاهش خالی بود. هق‌هقش دوباره بالا گرفت و چادرش در باد موج خورد. نگاه مردم بیشتر رویشان سنگینی کرد.
مصطفی با صدایی بلند، پر از التماس، صدا زد:
- طوبی… تو همه‌ی زندگی منی… .
اما طوبی، با گام‌های شتاب‌زده، در میان جمعیت محو شد. تنها رد اشک‌هایش روی سنگ‌فرش ماند و صدای هق‌هقش در کوچه طنین انداخت. مصطفی بی‌جان به دیوار تکیه داد. دستش را روی قلبش گذاشت، انگار چیزی درون سی*ن*ه‌اش خرد شده باشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,692
16,480
مدال‌ها
10
طوبی روی سنگ‌فرش‌های خاکی کوچه راه می‌رفت، هر قدمش مثل وزنه‌ای سنگین روی قلبش بود. گریه‌های بی‌صدا، گه‌گاه با هق‌هق‌های کوتاه و لرزان درمی‌آمیختند و شانه‌هایش زیر فشار احساسات ریز و بزرگش تکان می‌خوردند. چادر مشکی‌اش که گوشه‌هایش به زمین کشیده می‌شد، با هر قدم کمی خاکی و رنگ‌پریده‌تر می‌شد و باد سبک، دسته‌ای از تارهای موهای مشکی‌اش را روی پیشانی‌اش انداخته‌بود. چشم‌هایش هنوز از اشک خیس بودند، و در نور کم عصر، برق خیس‌شده‌ی خال کنار چشم راستش مثل نقطه‌ای روشن در دل تاریکی می‌درخشید. هر بار که نفسش را می‌برد، تصویر مصطفی جلوی چشمش ظاهر می‌شد؛ سر پایین، نگاه آرام، دست‌ها روی زانو جمع‌شده و صدایش که در ذهنش پیچیده بود:
- نتونستم… و نمی‌تونم… .
طوبی با دستانش چادر را بیشتر به خود فشرد و قدم‌هایش را تندتر کرد، اما قلبش همچنان سنگین و پر از درد بود.کوچه خلوت بود اما صدای گام‌هایش روی سنگ‌های خیس و برگ‌های خشک، هر لحظه با او همراه می‌شد. از دور، چراغ‌های کم‌نور خانه‌ها مثل چشم‌هایی خیره، نگاهش را دنبال می‌کردند. نفس‌هایش بریده و کوتاه بود و هق‌هق‌ها گاه با صدای باد در هم می‌آمیختند. به در خانه‌باغ که رسید، دستش را روی زنگ گذاشت اما قبل از آن، با شانه به در کوبید، گویی می‌خواست دنیا را با این تکان به خود بیدار کند. در باز شد و مادرش، با چادر سفید و چهره‌ای که خطوط خستگی روی آن نقش بسته بود، نگاهش را به او دوخت.
- طوبی… چی شده دخترم؟
صدای مادر نرم و پر از نگرانی بود، اما طوبی نمی‌توانست کلماتش را جمع کند. خودش را با همه‌ی وزن بدنش به بغل مادر انداخت. صدای هق‌هقش بلند شد و اشک‌ها روی شانه‌های نرم مادر ریختند، لکه‌های تیره‌ای روی پارچه چادر ایجاد کردند.
- مامان… نمی‌دونم… نمی‌دونم چطور… چجوری… ازش بگذرم… مصطفی… مصطفی… .
دستان مادر به آرامی روی شانه‌ها و پشتش حرکت می‌کرد، اما هیچ جمله‌ای نمی‌توانست درد او را کاهش دهد. طوبی سرش را روی شانه مادر گذاشته بود، اما چشم‌هایش هنوز نیمه‌باز بودند و خاطرات مصطفی جلویش رژه می‌رفتند؛ همان خال کوچک کنار ابرو، همان لبخند آرام، همان نگاه پر از سکوت و بی‌زبانی که گویی همه چیز را می‌گفت و هیچ چیز را نمی‌گفت.
- مامان… عمو‌جواد… گفت… گفت که باید وصلت تموم بشه… من… من… نمی‌دونم چجوری با این واقعیت زندگی کنم… .
صدای هق‌هقش با تن صدای لرزان، در اتاق کوچک و کم‌نور می‌پیچید. کف چوبی اتاق، صدای لرزش بدنش را منعکس می‌کرد و سایه‌های چراغ روغنی روی دیوار، حرکتش را دنبال می‌کردند. طوبی دستانش را روی بازوی مادر گذاشت و دوباره بغضش ترکید؛ اشک‌ها روی گونه‌هایش لغزیدند و روسری روشنش را خیس کردند.
- من… حتی نگاهش هنوز تو ذهنمه… هر حرکتش، هر نفسش، همه‌ش تو قلبمه… .
مادر آرام نفس کشید و شانه‌هایش را تکان داد، تلاش کرد آرامش بدهد، اما طوبی هنوز درگیر خود و خاطراتش بود. هر تصویر مصطفی، هر صدای آرامش‌بخش یا نگاه ناپیدایش، با درد بی‌کلامی در دل طوبی ترکیب می‌شد. طوبی چشم‌هایش را بست و دوباره در آغوش مادر فرو رفت، گویی می‌خواست با تکیه بر او، از فشار قلب و خاطرات سنگینش کم کند. هر نفس، هر هق‌هق، هر حرکت دست‌ها و شانه‌ها، با رنگ اتاق، نور چراغ روغنی و صدای چوب کف هماهنگ شده‌بود و تصویری زنده و پر از احساس ساخته‌بود.
- مامان… نمی‌دونم… نمی‌تونم فراموشش کنم… نمی‌دونم چجوری زندگی کنم… .
مادر دست‌هایش را محکم‌تر روی او حلقه کرد و با آرامشی کمرنگ، تنها کاری که می‌توانست بکند، شنیدن بود. طوبی دوباره سرش را روی شانه مادر چسباند، هق‌هق‌هایش آرام شد، اما قلبش هنوز پر از خاطرات، درد و عشق نابود شده‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,692
16,480
مدال‌ها
10
بازوان طوبی هنوز دور تن مادر حلقه مانده‌بودند؛ تنش مثل شاخه‌ی باریکی که زیر باران سنگین خم شود، بی‌وقفه می‌لرزید. نفس‌های کوتاهش از گلوی خشکیده‌اش بیرون می‌جهیدند و بوی آشنای پارچه‌ی نخی لباس مهری در مشامش می‌دوید، بویی که درهم‌تنیده با خاطرات کودکی، پناهی بود برای هر بار گریستن. اشک‌ها روی لب‌های مرجانی‌رنگش می‌لغزیدند و مزه‌ی شورشان تلخی بی‌امانی به دهانش می‌پاشیدند. صدای قلب مادر در سی*ن*ه‌اش می‌کوبید؛ آرام و یکنواخت، اما درست کنار ضربان تند و بی‌قرار خودش، تضادی می‌ساخت که در عمق جانش فشار می‌آورد. مهری بازوانش را محکم‌تر فشرد، گرمایش مثل حصاری نرم دور اندام لرزان دختر نشست. طوبی سرش را بیشتر در گودی شانه‌ی مادر فرو برد، انگار می‌خواست در سایه‌ی تاریک آن پناه، محو شود. صدایش لرزید، شبیه نخی نازک که هر لحظه امکان گسستنش باشد:
- مامان... من دیگه طاقت ندارم... چرا همه‌چیز باید این‌قدر سنگین باشه؟
مهری آهی نرم کشید، دست‌های پینه بسته‌اش آرام لابه‌لای تارهای موهای پریشان دخترش سر خوردند؛ صدایش مثل نسیمی که شعله‌ای لرزان را نوازش کند، پخش شد:
- طاقت میاری دخترم... همین اشک‌ها یعنی هنوز زنده‌ای، هنوز می‌جنگی.
پلک‌های سنگین طوبی آرام بالا آمدند؛ نگاهش پشت پرده‌ای از اشک، نور زرد چراغ اتاق را لرزان می‌دید، انگار همه‌چیز در آب حل شده‌باشد. لب‌هایش با لرز بیشتری تکان خوردند و ناگهان صدای خفه‌ی درونش را بیرون پرتاب کردند:
- ولی خسته شدم... خسته از این‌که همه بخندن، همه نگاه کنن و من فقط بغض کنم. خسته از این‌که هیچ‌جا صدام شنیده نشه.
کلماتش همراه هق‌هقی شکستند اما زخم درونش از همان شکستگی برون زد. اشک‌ها روی مژه‌هایش سنگینی کردند و قطره‌قطره روی پشت دست مادر چکیدند. مهری صورت دختر را در دو کف دست گرفت؛ انگشتان گرمش گونه‌های سرد و خیس طوبی را قاب کردند. چشم در چشم او دوخت، صدایش اندکی لرزید اما در عمقش سنگینی ایمان نهفته‌بود:
- طوبی... اگه صدا به جایی نرسیده، یعنی باید بلندتر فریاد بزنی. اگه کسی ندید، یعنی باید کاری کنی که نتونن چشمشونو برگردونن.
طوبی سی*ن*ه‌اش را پر کرد، اما هوا داغ از گلویش گذشت و در ریه‌هایش مثل آتش نشست. قطره‌های اشک هنوز می‌چکیدند، اما در میانشان، شعله‌ای تازه در نگاهش جرقه زد. انگشتانش دستان مادر را گرفتند و محکم فشردند، طوری که رگ‌های ظریف زیر فشار لرزیدند. صدایش هنوز لرزان بود، اما تار محکم‌تری از میان آن سر برآورد:
- مامان... من نمی‌خوام دیگه فقط گریه باشم. نمی‌خوام فقط بشکنم.
اشک‌ها هنوز از گوشه‌ی چشمانش می‌لغزیدند، اما در نگاهش برقی تازه نشست؛ برقی که میان تاریکی مثل آبی روشن می‌درخشید. آخرین قطره روی لب‌های مرجانی‌اش لغزید، اما این‌بار با لبخندی محو و باریک همراه شد.
به‌آرامی سرش را از شانه‌ی مادر بلند کرد، شانه‌هایش را صاف کشید؛ نفسش هنوز سنگین می‌آمد اما قامتش دیگر خمیده نبود. تیک‌تاک ساعت دیواری، انگار برای تماشا، کندتر به گوش می‌رسید. طوبی با صدایی که از عمق جانش برخاسته‌بود گفت:
- من... از این به بعد... برای خودم می‌ایستم. حتی اگه همه بخندن... حتی اگه تنها بمونم.
مهری سکوت کرد، نگاهش میان اشک و لبخند می‌درخشید. سرش را آرام تکان داد؛ اشک‌هایش روی گونه لغزیدند اما غروری آرام در عمق چشمانش برق زد. انگشتانش دوباره دست دختر را فشردند و با صدایی که شبیه سوگند بود، نجوا کردند:
- این همون طوبی‌ایه که همیشه می‌شناختم... .
طوبی آهی کوتاه کشید، لب‌های مرجانی‌اش اندکی خم شدند؛ نه برای شکستن، برای لبخند. اشک هنوز می‌لغزید، اما برق نگاهش خاموش نبود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,692
16,480
مدال‌ها
10
پاهایش روی پله‌های چوبی آرام بالا می‌رفت، صداش مثل ناله‌ای خفه در خانه می‌پیچید. طوبی دست به نرده‌ی سرد و فلزی کشید، انگار به چیزی چنگ می‌زد که فرونریزد. پلک‌هایش هنوز سنگین از گریه بود و رگه‌های سرخ در سفیدی چشمش مثل ردّ آتش مانده بود. بوی نخیِ لباس مادر در مشامش مانده‌بود، هنوز حس گرمی آن بغل نرم در شانه‌هایش می‌سوخت، اما پاهایش او را به اتاق خودش می‌برد. دستگیره‌ی برنجیِ در اتاق را که گرفت، انگار سرمایی از نوک انگشتانش تا قلبش دوید. صدای تق باز شدن در با لرز نفسش آمیخته شد. وارد اتاق شد. پرده‌ها نیمه کشیده‌بودند و نور غروب، نارنجیِ محزون خود را مثل شراره‌ای خفه روی فرش کهنه پهن کرده‌بود. طوبی آهسته در را بست. کمرش خم شد، انگار بار دنیا روی دوشش بود. بی‌صدا به طرف کشوی کوچک کنار تخت رفت. کشویی که بارها با خنده باز کرده‌بود و حالا با دست‌هایی لرزان آن را عقب کشید. لولای کشو ناله‌ای کرد و انگار خودش به گریه افتاد.
چشمش به پارچه‌ی کوچک مخملی افتاد؛ همان جعبه‌ی کهنه‌ی آبی‌رنگ. انگشتانش با تردید آن را لمس کردند، مثل لمس کردن زخمی که هنوز باز است. آهسته بازش کرد. گردنبند آنجا خوابیده‌بود؛ زنجیر نقره‌ای باریک، با آویز کوچکی که نور غروب را در خودش می‌لرزاند. انگار خودِ گردنبند هم دلش می‌لرزید. انگشتان طوبی زنجیر را بالا کشیدند. زنجیر از میان انگشتانش سُرید. قلبش تیر کشید. بوی قدیمی فلز با پوست داغ و مرطوبش آمیخته شد. با صدای خفه‌ای نفسش را بیرون داد.
- چطوری ازت بگذرم...؟
زیر لب گفت. لب‌های مرجانی رنگش ترک خورده از اشک و هق‌هق، روی هم فشرده شد. زنجیر را محکم در مشت بست. رگه‌های سفیدی در پشت دستش نشست. قلبش فشرده‌تر شد، اشک از گوشه چشمش لغزید و روی گردنبند چکید. فلز سرد، گرمای اشک را بلعید. روی تخت تک‌نفره‌اش نشست. بالش سفید، زیر سرش خم شد. گردنبند را روی سی*ن*ه‌اش گذاشت، انگار بخواهد به قلبش بدوزد. نگاهش به سقف چوبی افتاد. خطوط چوب، مثل جاده‌هایی بی‌انتها بودند که او را به هیچ جا نمی‌بردند. صدایش آرام اما بریده آمد:
- کاش می‌شد زمانو برگردونم... کاش می‌شد... کاش... .
بغض گلویش را می‌فشرد. پلک‌هایش محکم بسته شد. در تاریکی پلک‌ها، خاطره‌ها مثل تصویرهای محو جان گرفتند؛ خنده‌ای که در گوشش می‌پیچید، سایه‌ای که کنارش می‌نشست، لحظه‌هایی که گردنبند بر گردنش آرام می‌تابید. قلبش به ضربان تند افتاد، دندان‌هایش روی هم فشار آمدند. یکباره نشست. گردنبند را به چشم چسباند، انگار می‌خواست تصویرِ گم‌شده را از دلِ فلز بیرون بکشد. صدایش ترکید:
- چجوری از این بگذرم؟ از این همه خاطره... از این همه نفس؟
صدای او در اتاق پیچید، در پرده‌ها لرزید، در دل شبِ رو به تاریکی ماندگار شد. نفس‌هایش بریده‌بریده بالا آمدند. گردنبند را روی لب‌های لرزانش گذاشت. بوسه‌ای بر فلز سرد زد، و طعم تلخ اشک با سرمای زنجیر آمیخت. سرش را روی زانوانش گذاشت. بازوانش دور پاهایش حلقه شدند، مثل کودکی که در خود پناه می‌گیرد. صدای هق‌هقش با تپش قلبش در هم شکست. اما در میان گریه، رگه‌ای از عزم در چهره‌اش نشست. لب‌های مرجانی‌اش، با همه لرزش، وا شدند:
- نه... من نمی‌شکنم... نمی‌ذارم این گردنبند، این یاد... به زنجیر غم من بشه. من باید بلند شم... باید قوی شم... .
کلمه‌ها آهسته اما محکم آمدند. دستش گردنبند را محکم‌تر گرفت. اشک‌هایش هنوز جاری بودند، اما در میان آن دریا، جرقه‌ای کوچک از ایستادگی شعله زد. نور غروب خاموش‌تر شد. اتاق در تیرگی فرو رفت اما در مشت بسته‌ی طوبی، گردنبند هنوز می‌درخشید مانند نوری لرزان، مثل قلبی که هنوز زنده‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,692
16,480
مدال‌ها
10
صدای لولاهای زنگ‌زده‌ی در ورودی با فشاری ناگهانی شکست و کاظم با گام‌های سنگین وارد خانه شد، بوی عرق آمیخته به دود سیگار و خاک جاده با حضورش در فضای خفه‌ی هال پخش شد، دست‌های بزرگ و زمختش که رگ‌های برجسته روی آن‌ها از کارهای سخت سالیان دیده می‌شدند با خشونتی کم‌جان به دیوار کوبیده شدند، صدای برخورد پوست خشن دستش با گچ سفید دیوار همچون تیری در فضای خاموش خانه پیچید. مهری از پشت پرده نیمه کنار رفته‌ی اتاق سر بلند کرد و نگاهش با نگرانی میان همسر عبوسش و دختر لرزانش دوید، صدای گرفته‌ی کاظم که خشم در آن مانند آتش خاموش‌نشدنی زبانه می‌کشید، سکوت را درید:
- این بود نتیجه‌ی بزرگ کردنت... این بود همه‌ی زحمت‌های من... وصلت به این مهمی رو بهم زدی دختر... آبرومون رو جلوی همه بردی... .
صدایش مثل پتک بر شقیقه‌های طوبی فرود آمد، نفس‌های بریده‌اش در سی*ن*ه‌اش گره خوردند، گردنبند در میان انگشتانش بیشتر فشرده شد، زنجیر نقره‌ای باریکش در زیر فشار انگشتانش رد سرخی بر پوست نرم کف دستش انداخت، آویز قلبی‌شکل کوچک که سطحش خراشیده و اندکی کج بود در نور زرد و خفه‌ی چراغ نفتی روی طاقچه برق غم‌آلودی پاشید. چشم‌های کاظم در حدقه گرد شدند، رگ‌های شقیقه‌اش بیرون زدند، سبیل پرپشت و نامرتبش با هر کلمه‌ی پرخشم بالا و پایین شد، صدا از گلویش چون خروشی سهمگین بیرون آمد:
- می‌فهمی چه کردی؟ همه می‌گن دختر کاظم، بی‌وفا و بی‌اعتباره... می‌فهمی چه ننگی به سر این خونواده آوردی؟
طوبی با صدایی شکسته و لرزان، در حالی که لب‌هایش از شدت فشار دندان‌ها کمی کبود شده‌بودند، گفت:
- بابا... من... من نمی‌تونستم... دلم... دلم طاقت نداشت... .
کلماتش مثل شیشه‌ی نازکی زیر پای سنگین پدر خرد شدند، نگاه آتشین کاظم به صورت رنگ‌پریده‌ی او دوخته شد، دست زمختش با خشونتی ناگهانی در هوا تکان خورد و با فریادی که از خشم می‌لرزید گفت:
- طاقت؟ دختر من از طاقت حرف می‌زنه؟ آخه تو چه می‌فهمی از دنیا... تو فقط باعث شدی همه پشت سر من بخندن... .
مهری با صدای آرام اما لرزانی که مانند نخی باریک میان فریادهای همسرش می‌لغزید، گفت:
- کاظم... بس کن... بچه طاقت نداره... .
اما کاظم با حرکتی تند دستش را در هوا برید و گفت:
- طاقت نداره؟ باید یاد بگیره... دنیا به کسی رحم نمی‌کنه... دختر منم باید یاد بگیره با گریه هیچ‌چیزی درست نمی‌شه... .
چشم‌های طوبی پر از اشک شدند، ولی شعله‌ی سرکشی در عمق نگاهش برای لحظه‌ای جرقه زد، دست‌هایش گردنبند را محکم‌تر گرفت و کلمات با صدایی گرفته اما سرکش از دهانش بیرون آمدند:
- شاید شما بفهمین از آبروداری... اما من... من از دل خودم خبر دارم... چیزی که مرده رو نمی‌تونم زنده کنم... چیزی که رفته رو نمی‌تونم نگه دارم... .
کاظم از خشم چهره‌اش سرخ شد، نفس‌هایش تند شدند، دست‌هایش به پهلوهایش فشرده شدند و سکوتی سنگین لحظه‌ای همه‌چیز را بلعید.طوبی دیگر طاقت نیاورد، به سوی اتاقش دوید، در را محکم بست، پشت آن سر خورد و روی زمین سرد نشست، گردنبند میان دست‌هایش می‌درخشید، قلب فلزی کوچک مثل تکه‌ای از جان او می‌لرزید. ساعتی نگذشته‌بود که پلک‌هایش از شدت گریه و خستگی سنگین شدند، نگاهش میان اشک تار شد و خواب بر او هجوم آورد. کابوس همچون سایه‌ای سیاه بر ذهنش افتاد؛ در میدان وسیع و بی‌انتهایی ایستاده‌بود، زمین زیر پایش از غبار و خاکستر پوشیده‌بود، آسمان رنگی سرخ و تیره داشت، صدای زنجیرهایی که به هم می‌خوردند در هوا پیچید. گردنبند میان دستانش ذوب شد، قلب فلزی کوچک به آهستگی در دستانش سیاه شد، بوی فلز سوخته در هوا پیچید. از میان غبار، صدای فریاد پدر برخاست، بلندتر و سنگین‌تر از هر صدای دیگری، در کابوس هم بر گوش‌هایش کوبیده شد:
- آبروم رفت... آبروم رفت... .
سایه‌ای عظیم از کاظم بر فراز میدان ایستاد، قامتش کشیده‌تر و چهره‌اش سخت‌تر از واقعیت بود، دست‌های بزرگش به سوی او دراز شدند، انگار می‌خواستند گردنبند را از میان دستان لرزانش بقاپند. طوبی فریاد زد، صدایش در تاریکی گم شد، اما قلبش در سی*ن*ه چنان کوبید که گویی می‌خواست از قفس بیرون بجهد و درست در لحظه‌ای که صدای شکستن زنجیر گردنبند در کابوس پیچید، طوبی با فریادی از خواب پرید، صورتش خیس اشک، دست‌هایش لرزان، گردنبند همچنان میان انگشتانش فشرده‌بود، انگار همه‌ی کابوس بخشی از واقعیتش شده‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,692
16,480
مدال‌ها
10
پلک‌های سنگین طوبی روی هم فشار داده شدند، قطرات اشک داغ در گوشه‌ی چشمش جمع شدند و مثل رودی باریک به شقیقه‌اش لغزیدند و در تاریکی بالش ناپدید شدند، گردنبند در مشت لرزانش فشرده ماند، آویز قلبی‌اش زیر فشار ناخن‌ها خطوط باریکی بر پوست ظریف کف دستش انداخت و سوزشی تیز به جانش فرو کرد. صدای جیرجیر خفه‌ی در نیمه‌باز با نخی باریک از نور زرد چراغ نفتی همراه شد، نوری لرزان کف چوبی اتاق را خط انداخت و در امتدادش کشیده شد، گوش‌های طوبی کشیده شدند، نفس‌هایش بریده بالا آمدند، زمزمه‌هایی مبهم از هال بر دیوارهای نیمه‌تاریک لغزیدند. صدای کاظم، خش‌دار و بم، مثل کسی که خشمش را میان دندان‌ها می‌جوید، شکافت تاریکی را برید:
- مهری... این وصلت دیگه تموم شد... جواد خودش برید... اون فهمید من برای ساواک کار می‌کنم... نمی‌خواست اسمش به اسم ما گره بخوره... .
پلک‌های طوبی لرزیدند، مردمک‌هایش در تاریکی به برق نشستند، رگ گردنش از شدت فشار خون برآمد، سی*ن*ه‌اش میان دم‌های کوتاه و بریده بالا و پایین شد. هر واژه مثل پتکی سنگین بر سی*ن*ه‌اش کوبیده شد، دیوار میان او و نفسش قد کشید، قلبش چنگ شد. صدای مهری، شکسته و لرزان، میان لرزش نفسش لغزید، مثل شیشه‌ای که روی لبه‌ی میز تکان بخورد و هر لحظه آماده‌ی فروپاشی باشد:
- کاظم... این بچه چه گناهی کرده... چرا باید تاوان تو رو پس بده... دخترمون داره زیر این غم له می‌شه... .
شانه‌های طوبی بیشتر لرزیدند، انگشتانش بی‌اختیار گردنبند را چرخاندند، آویز فلزی در مشت بسته‌اش صدا داد، ضربه‌ای کوچک اما کوبنده در گوشش پیچید، لب‌های مرجانی‌رنگش به دندان‌هایش دوخته شدند، طعم شور اشک با مزه‌ی فلز و خون در دهانش نشست. صدای کاظم دوباره برخاست، زمخت‌تر و سخت‌تر، هر کلمه‌اش مثل سنگی از دهان پرت شد:
- اون پسر جواد اگه مرد بود، می‌ایستاد... پای عشقش محکم می‌ایستاد... مردی که پشت کنه، لایق دختر من نیست.
مهری صورتش را میان دو دست لرزانش پنهان کرد، پلک‌های بسته‌اش لرزیدند، اشک از میان انگشتانش لغزید، شانه‌هایش تکان خوردند، صدایش به هق‌هقی خفه بدل شد:
- اما طوبی داره می‌سوزه کاظم... نگاهش کن... صدای دلش رو بشنو... تو هیچ‌وقت صدای دلشو نشنیدی!
لب‌های طوبی به آرامی از هم باز شدند، اما هیچ کلمه‌ای بیرون نیامد، گلو بسته شد، بغضی مثل سنگ بر حنجره نشست، چشم‌هایش روی گردنبند دوخته ماندند، نور لرزان چراغ نفتی بر سطح نقره‌ای زنجیر سایید و مثل زخم کهنه برق زد. سکوت سنگین میان هق‌هق مادر و صدای خشن پدر کشیده شد، درون طوبی غوغایی دیگر خیز گرفت، اشک‌ها خشک شدند، اما چشم‌ها هنوز براق ماندند، شانه‌ها آرام‌تر شدند، لرزش انگشتان فرو نشست. صدای درونی‌اش، تلخ‌تر از هر زمزمه‌ای، میان سی*ن*ه‌اش برخاست:
- همه بریدند... مصطفی برید... پدر سایه‌اش رو فروخت... مادر میان اشک مونده... پس من باید وایستم... حتی اگر زیر این آسمان تنها باشم... .
گردنبند دوباره در مشت بسته‌اش فشرده شد، لب‌های مرجانی با فشار آرام دندان‌ها خونی‌تر شدند، نفس‌هایش عمیق‌تر شدند، اشک خشکیده بر گونه‌اش مثل رد زخم ماند و تصمیمی آرام، خاموش، اما بی‌بازگشت در وجودش جوانه زد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,692
16,480
مدال‌ها
10
پاهای طوبی روی حصیر زبر و کهنه اتاق کشیده شدند، صدای خش‌خش ریز الیاف در تاریکی پیچید، نور کم‌رنگ چراغ نفتی از لای در نیمه‌باز رد شد و بر کناره‌ی صورتش لغزید، اشک خشکیده روی گونه‌اش برق زد، لب‌های مرجانی‌اش با دندان فشرده شدند، رد باریکی از خون در گوشه‌ی لب نشست. نفس‌هایش تند اما عمیق شدند، انگشتانش گردنبند را از هم باز کردند، آویز قلبی نقره‌ای با صدای خفیف روی سی*ن*ه‌اش افتاد و در نور لرزان درخشید. شانه‌هایش عقب کشیده شدند، ستون فقراتش صاف شد، گام‌هایش کوتاه اما محکم به سمت در اتاق کشیده شدند، دستش لرزان به لبه‌ی چوبی رسید، بند باریک پوستش زیر فشار ناخن سفید شد. در که باز شد، صدای چرخی آهسته در لولای زنگ‌زده پیچید، مهری و کاظم با چهره‌های گرفته و صدای نیمه‌خاموش ناگهان سر بلند کردند. صورت مهری از اشک خیس بود، گونه‌هایش سرخ و برافروخته‌بودند، روسری نیمه‌افتاده‌اش روی شانه لغزید. کاظم روی نیمکت چوبی نشسته‌بود، ابروهای درهم‌گره‌خورده و رگ برآمده‌ی پیشانی‌اش در نور زرد لرزید، دستان زمختش روی زانو مشت شدند. طوبی با صدایی لرزان اما بریده، مثل کسی که از عمق سی*ن*ه‌اش کلمات را بیرون می‌کشد، گفت:
- دیگه مصطفی رو نمی‌خوام... دیگه چیزی برای موندن نیست... من همراه شما میام... وصلت تموم بشه... .
کلمات در هوا لرزیدند، صدایش ابتدا ترک‌خورده و شکسته بالا آمد، اما در پایان، محکم‌تر و صاف‌تر فرود نشست، مثل آبی که میان سنگراه جاری شود و در انتها راه خودش را بیابد. مهری با چشم‌های گرد و پر از اشک به دخترش خیره ماند، دست‌های لرزانش نیمه‌بلند شدند، انگار بخواهد طوبی را در آغوش بگیرد، اما میان راه یخ زدند، اشک روی لب‌های نیمه‌بازش لغزید، فقط صدای آهی کشیده از گلویش برخاست. کاظم با صورتی سرخ‌شده و گونه‌های آتش‌گرفته از خشم، اما با نگاهی کوتاه پر از بهت، دستش را بر میز کوچک کنارش کوبید، صدای خشک چوب در سکوت شب پیچید، خطوط زمخت چهره‌اش در نور لرزان چراغ سایه‌دار شد، اما هیچ واژه‌ای بر زبانش نلغزید، فقط صدای پرخون نفسش بالا و پایین شد. طوبی سرش را کمی پایین انداخت، پلک‌هایش نیمه‌سنگین روی چشم‌ها نشستند، گردنبند میان انگشتانش تاب خورد، نور زرد چراغ بر فلز نقره‌ای لرزید و دانه اشکی تازه از گوشه‌ی چشم فرو ریخت و روی آویز افتاد. صدایش بار دیگر آمد، این‌بار آهسته‌تر اما محکم، هر واژه‌اش مثل میخی در فضا کوبیده شد:
- دیگه برنمی‌گردم... دیگه به پشت سرم نگاه نمی‌کنم... .
سکوت، خانه را پوشاند، مهری با بغض در سی*ن*ه‌اش خشک ماند، کاظم میان خشم و ناباوری نفس‌های سنگین کشید و طوبی با قامتی صاف، هرچند با زانوان لرزان، میان تاریکی ایستاد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین