جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [انزوای واژه‌ها] اثر«عسل کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط STARLET با نام [انزوای واژه‌ها] اثر«عسل کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,588 بازدید, 30 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [انزوای واژه‌ها] اثر«عسل کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع STARLET
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط STARLET
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,695
16,645
مدال‌ها
10
نور لرزان فانوس روی طاقچه، سایه‌هایی کشیده و موج‌دار روی دیوار سفید ترک‌خورده انداخت و طوبی را در نیمه‌روشنی خود غرق کرده‌بود. او روی بالش نشسته و پشتش را به دیوار تکیه داده‌بود، چانه‌اش روی زانوها قرار گرفته و دستش بی‌هدف تکان می‌خورد، انگشتانش به چیزی سرد و سخت برخورد کرد. نگاهش پایین افتاد و گردنبند نقره‌ای، همان که شب پیش جا مانده‌بود، روی حصیر افتاده و نور لرزان فانوس رویش می‌رقصید را دید، نفسش به سختی گرفت و دستش را جلو برد و آن را برداشت و در مشت فشرد، قلبش با هر لرزش گردنبند، خاطرات مصطفی را در دلش زنده کرد. چشمان خاکستری‌اش به سقف دوخته شد و ذهنش پر از تصویر مصطفی شد؛ حرف‌های لاله برایش تکرار میشد‌، نگاه خشک و خسته‌ای که وقتی وسایل را می‌بردند، هیچ حرفی نمی‌زد. سکوتی که هنوز در شانه‌های طوبی سنگینی می‌کرد و او هیچ نداشت جز همین گردنبند و حسرتی تلخ که نمی‌توانست بیان کند. ناگهان صدای تَقّی آرام از حیاط شنیده شد. ابتدا تکان نخورد و فکر کرد شاید پنجره را باد زده باشد، اما صدا ادامه یافت و قلبش با هر ضربه‌اش تندتر شد، پلک‌هایش را کمی باز کرد و به سمت پنجره رفت و نگاهش از لبه‌ی پرده‌ی نیمه‌باز گذشت و مصطفی را دید که زیر پنجره ایستاده‌بود، چهره‌اش در سایه و روشن حیاط بازی می‌کرد و نگاهش ثابت و منتظر بود. طوبی نفسش را حبس کرد، دستش هنوز گردنبند را گرفته‌بود و حس کرد وزنش روی قلبش سنگینی می‌کند، چند لحظه سکوت کردند و فقط صدای باد شب و جیرجیرک‌ها در گوشه‌ی حیاط می‌پیچید. بعد، با دست لرزان پنجره را باز کرد و با صدایی آرام اما پر از درد و تلخی روی مصطفی انداخت:
- مصطفی... چرا اینجایی؟
مصطفی هیچ حرفی نزد، فقط سرش را کمی تکان داد و نگاهش مثل پتویی سرد روی طوبی افتاد. طوبی پلک‌هایش را نیمه‌باز کرد، چشم‌های خاکستری‌اش برق زد و بغضش در گلویش سنگینی کرد، دستش گردنبند را در مشت فشرد و با ناله‌ای آهسته اما پر از خشم و دلگیری گفت:
- این... هنوز اینجاست، می‌خوای ببینی وقتی چیزی جا می‌مونه و بعد حسرتش می‌مونه چی میشه؟
مصطفی تنها نگاه کرد و ساکت ماند، اما چشمانش چیزی گفتند که هیچ کلمه‌ای نمی‌توانست بیان کند، پشیمانی، دلواپسی و همان حس دلتنگی که طوبی در دل خود حمل می‌کرد. طوبی دستش را روی گردنبند فشار داد و ادامه داد، صدایش نرم و طولانی اما پر از غم بود:
- نامه‌ها... هنوز تو ذهنم هستن. فکر کردی فراموش شد؟ نه، هیچ‌چیز فراموش نمی‌شه، مصطفی!
باد شب با حرکتی آرام چند تار مو را که از گوشه‌ی صورتش بیرون زده‌بودند، بازی داد و طوبی برای لحظه‌ای چشمانش را بست و حس کرد قلبش می‌خواهد بشکند، اما هنوز نمی‌خواست از خواستگار حرفی بزند. لحظه‌ای بود میان سکوت، درد و نگاه‌های بی‌کلام، جایی که فقط گردنبند، نور فانوس و مصطفی حضور داشتند و هیچ‌چیز دیگر در دل شب معنا نداشت.
 
بالا پایین