جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [انزوای واژه‌ها] اثر«عسل کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط STARLET با نام [انزوای واژه‌ها] اثر«عسل کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,202 بازدید, 47 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [انزوای واژه‌ها] اثر«عسل کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع STARLET
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط STARLET
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,618
16,837
مدال‌ها
10
نور لرزان فانوس روی طاقچه، سایه‌هایی کشیده و موج‌دار روی دیوار سفید ترک‌خورده انداخت و طوبی را در نیمه‌روشنی خود غرق کرده‌بود. او روی بالش نشسته و پشتش را به دیوار تکیه داده‌بود، چانه‌اش روی زانوها قرار گرفته و دستش بی‌هدف تکان می‌خورد، انگشتانش به چیزی سرد و سخت برخورد کرد. نگاهش پایین افتاد و گردنبند نقره‌ای، همان که شب پیش جا مانده‌بود، روی حصیر افتاده و نور لرزان فانوس رویش می‌رقصید را دید، نفسش به سختی گرفت و دستش را جلو برد و آن را برداشت و در مشت فشرد، قلبش با هر لرزش گردنبند، خاطرات مصطفی را در دلش زنده کرد. چشمان خاکستری‌اش به سقف دوخته شد و ذهنش پر از تصویر مصطفی شد؛ حرف‌های لاله برایش تکرار میشد‌، نگاه خشک و خسته‌ای که وقتی وسایل را می‌بردند، هیچ حرفی نمی‌زد. سکوتی که هنوز در شانه‌های طوبی سنگینی می‌کرد و او هیچ نداشت جز همین گردنبند و حسرتی تلخ که نمی‌توانست بیان کند. ناگهان صدای تَقّی آرام از حیاط شنیده شد. ابتدا تکان نخورد و فکر کرد شاید پنجره را باد زده باشد، اما صدا ادامه یافت و قلبش با هر ضربه‌اش تندتر شد، پلک‌هایش را کمی باز کرد و به سمت پنجره رفت و نگاهش از لبه‌ی پرده‌ی نیمه‌باز گذشت و مصطفی را دید که زیر پنجره ایستاده‌بود، چهره‌اش در سایه و روشن حیاط بازی می‌کرد و نگاهش ثابت و منتظر بود. طوبی نفسش را حبس کرد، دستش هنوز گردنبند را گرفته‌بود و حس کرد وزنش روی قلبش سنگینی می‌کند، چند لحظه سکوت کردند و فقط صدای باد شب و جیرجیرک‌ها در گوشه‌ی حیاط می‌پیچید. بعد، با دست لرزان پنجره را باز کرد و با صدایی آرام اما پر از درد و تلخی روی مصطفی انداخت:
- مصطفی... چرا اینجایی؟
مصطفی هیچ حرفی نزد، فقط سرش را کمی تکان داد و نگاهش مثل پتویی سرد روی طوبی افتاد. طوبی پلک‌هایش را نیمه‌باز کرد، چشم‌های خاکستری‌اش برق زد و بغضش در گلویش سنگینی کرد، دستش گردنبند را در مشت فشرد و با ناله‌ای آهسته اما پر از خشم و دلگیری گفت:
- این... هنوز اینجاست، می‌خوای ببینی وقتی چیزی جا می‌مونه و بعد حسرتش می‌مونه چی میشه؟
مصطفی تنها نگاه کرد و ساکت ماند، اما چشمانش چیزی گفتند که هیچ کلمه‌ای نمی‌توانست بیان کند، پشیمانی، دلواپسی و همان حس دلتنگی که طوبی در دل خود حمل می‌کرد. طوبی دستش را روی گردنبند فشار داد و ادامه داد، صدایش نرم و طولانی اما پر از غم بود:
- نامه‌ها... هنوز تو ذهنم هستن. فکر کردی فراموش شد؟ نه، هیچ‌چیز فراموش نمیشه، مصطفی!
باد شب با حرکتی آرام چند تار مو را که از گوشه‌ی صورتش بیرون زده‌بودند، بازی داد و طوبی برای لحظه‌ای چشمانش را بست و حس کرد قلبش می‌خواهد بشکند، اما هنوز نمی‌خواست از خواستگار حرفی بزند. لحظه‌ای بود میان سکوت، درد و نگاه‌های بی‌کلام، جایی که فقط گردنبند، نور فانوس و مصطفی حضور داشتند و هیچ‌چیز دیگر در دل شب معنا نداشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,618
16,837
مدال‌ها
10
طوبی سرش را آرام به لبه‌ی پنجره تکیه داد، گویی می‌خواست سنگینی جانش را به چوب کهنه‌ی قاب بسپارد. انگشتان باریکش گردنبند را میان مشت فشردند، سرمای فلز در گوشت دستش نشست و لرزی از پشت گردن تا ستون فقراتش خزید. نگاه خاکستری‌اش میان پرده‌های نیمه‌شفاف شب و قامت سایه‌وار مصطفی سرگردان ماند، چنان‌که چشم به پناهی می‌گرفت و دل به کابوسی می‌لرزید. صدای آهسته‌اش مثل نخی لرزان در سکوتِ داغِ سی*ن*ه فرو ریخت:
- چرا اومدی...؟
مصطفی بی‌حرکت ماند، تنها برق خیس چشم‌هایش در تاریکی پیدا شد. صدایی زخمی از گلویش برخاست، صدایی که بیشتر شبیه ناله‌ی چاک‌خورده‌ی زخمی، تا کلامی روشن بود:
- می‌خواستم ببینم... ببینم هنوز دل به یاد من داری یا نه!
طوبی پلک بر هم فشرد. ضربان تند قلبش به شقیقه‌اش کوبید، اما لبان لرزانش به سختی تکان خوردند:
- دل... چیزی نیست که بخوای ببینی یا لمس کنی. دل اگه شکسته باشه، صداش فقط به گوش صاحبش می‌رسه.
سکوتی سنگین و بی‌رحم میانشان نشست. باد شب بوی خاک نم‌زده را در اتاق پراکند، عطر تلخی که به عمق سی*ن*ه فرو نشست. مصطفی به میله‌ی پنجره نزدیک‌تر شد، دست لرزانش را بر آهن سرد گذاشت، گویی می‌خواست گرمای رگ‌هایش را از حصارِ بی‌جان بگذراند. صدایش ترک برداشت، شبیه شاخه‌ای که زیر برف خمیده شود:
- وسایلتو آوردن خونه‌ی ما... من نگاه می‌کردم، اما زبونم بند اومده‌بود. کاش می‌دونستی چه حالی داشتم.
طوبی به گردنبند خیره شد، اشک در چشم‌هایش حلقه زد و بر لبانش لرزی بی‌اختیار نشست:
- می‌دونم... اسحاق گفت. گفت که نگاهت خشک مونده‌بود.
مصطفی سرش را خم کرد، نفَس داغش به شیشه خورد و مه نازکی بر سطح سرد نشست. نگاهش بالا آمد و در چشمان طوبی گره خورد، نگاهی که از هزار واژه سنگین‌تر بود. پرسشی خاموش میان دو نگاه آویزان ماند، پرسشی که جرئت بر زبان آمدن نداشت. اما پیش از آن‌که لب‌های مصطفی کلمه‌ای تازه برآورند، زبان طوبی بی‌امان لغزید:
- بابا... بابا می‌خواد یه خواستگار بیاره.
صدای خودش را شنید و بهت‌زده دهان بست. گردنبند در مشت لرزید، گویی می‌خواست رها شود و فرو افتد. مصطفی تکان خورد، انگار ضربه‌ای سهمگین بر سی*ن*ه‌اش نشست. چشمانش برق زد، بغض گلویش را بست و رگ‌های گردنش برجسته شد. صدایش با خشمی خفه و اندوهی پاره‌پاره بیرون آمد:
- خواستگار؟! این‌همه حرف... این‌همه یاد... برای چی بود پس؟! طوبی انقدر زود منو یادت رفت؟
نفس طوبی بند آمد. اشکی لرزان از گوشه‌ی چشمش لغزید، آرام اما سوزان، همچون رد داغی بر گونه‌ی سپیدش. خواست چیزی بگوید، توضیحی یا خواهشی اما زبانش خشک ماند. تنها صدای هق‌هق آرام از سی*ن*ه‌اش بیرون زد و دست‌هایش بی‌پناه‌تر گردنبند را فشردند. مصطفی دستانش را از میله‌ها جدا کرد. نگاهش در تاریکی لرزید، پر از خشم و عشقی که هم‌زمان جانش را می‌درید. لحظه‌ای بی‌حرکت ایستاد، چنان‌که میان ماندن و رفتن جان کند، بعد ناگهان روی پاشنه چرخید. صدای سنگین قدم‌هایش روی خاکِ خیس‌شده در شب دور شد، هر گامش چون میخی تازه بر دل طوبی فرو نشست. پنجره نیمه‌باز ماند و باد سرد، پرده‌ی نازک را تکان داد. شعله‌ی فانوس در گوشه‌ی اتاق لرزید، بی‌قرار و آشفته. طوبی بر بستر فرو ریخت، گردنبند میان انگشتانش فشرده شد، گویی آخرین رشته‌ی حیاتش همان تکه‌ی سرد فلز بود. اشک‌ها بی‌امان بر گونه‌هایش لغزیدند و شب را خیس کردند. در دل تاریکی، تنها صدای محوِ رفتن مصطفی پیچید، صدایی که هر لحظه دورتر شد اما در جان طوبی ابدی ماند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,618
16,837
مدال‌ها
10
شب خیس و خاموش بر کوچه پهن شده‌بود. مصطفی با قدم‌های سنگین از خانه‌ی طوبی دور می‌شد، گویی هر گام از گوشت جانش کنده می‌شد. خاک نم‌زده زیر پایش نرم صدا می‌کرد و عطر تلخ باران‌خورده در مشامش می‌پیچید. دستانش بی‌اختیار مشت شدند، جای سرد میله‌های پنجره هنوز بر انگشتانش مانده‌بود. نفس‌هایش بریده‌‌بریده بر سی*ن*ه فرود می‌آمدند، انگار در هر دم بغضی تازه گلو را می‌بست. چشم‌هایش، در تاریکی، هنوز نگاه طوبی را می‌دیدند. نگاهی لرزان، پر از اشک، پر از چیزی میان عشق و اجبار در رنگ خاکستری. کلمات او مثل تیری بر قلبش نشسته‌بودند؛ «خواستگار» همچون زهر در رگ‌هایش دویده‌بود. لبانش به هم فشرده شد، دندان‌هایش در هم ساییده شدند، اما در ژرفای دلش چیزی جز فریادِ خاموشی از عشق نمی‌تپید. پاهایش او را به میدان کوچک شهر کشاندند. فانوس نیم‌سوخته‌ای در گوشه می‌لرزید و سایه‌ها را روی دیوارهای کاهگلی می‌رقصاند. مصطفی به دیوار تکیه داد، سرش را خم کرد و پیشانی‌اش را بر خشت خیس گذاشت. اشک داغ از گوشه‌ی چشمش لغزید، بر پوست سردش ریخت و با باران آمیخت. صدای هق‌هق آرام از سی*ن*ه‌اش برخاست اما او سرکوبش کرد، انگار می‌خواست مردانه‌تر از آن باشد که فرو بریزد. دست به جیب برد و تکه‌ی پارچه‌ی کوچکی را بیرون آورد؛ همان که روزی طوبی به او داده‌بود تا هنگام کار بر زمین عرقش را پاک کند. پارچه بوی کهنه‌ی گل‌های خشک را هنوز در خود نگه داشته‌بود. مصطفی آن را میان انگشتان فشرد، به چشم‌ها نزدیک برد، عمیق نفس کشید و لرزید.
لب‌هایش با صدایی خفه زمزمه کردند:
- طوبی... تو فقط منو داری... منو چطور می‌خوای بفروشی به نام کسی دیگه؟
صدایش در کوچه پیچید و خاموش شد، تنها صدای باران پاسخ داد. مصطفی قامت راست کرد، دستمال را دوباره در جیب گذاشت. نگاهی به پنجره‌ی نیمه‌روشن خانه‌ی طوبی انداخت، همان جایی که شعله‌ی لرزان فانوس هنوز می‌سوخت. برای لحظه‌ای دلش کشید بازگردد، دوباره صدا بزند، دوباره بجنگد، اما سنگینی شرم و اندوه بر قدم‌هایش نشست. با شانه‌های افتاده و قلبی پرخون از کوچه گذشت. سایه‌اش در باران کش آمد، لرزید و محو شد، درست همان‌طور که امیدش از آینده محو می‌شد.
***
(صبح روز بعد)
بوی چای تازه‌دم، در بخار کم‌رنگی که از استکان‌های باریک بالا می‌رفت، با بوی نان سنگک داغ در حیاط آمیخته‌بود. سفره‌ی صبحانه روی حصیر پهن بود؛ کاسه‌ای کوچک از پنیر سفید با رگه‌های سبز ریحان، ظرفی پر از گردوهای نیم‌کوب و کمی کره‌ی زرد که زیر گرمای هوا آرام‌آرام نرم می‌شد. لاله مشغول ریختن چای بود، دست‌هایش لرزان نبود اما نگاهش هر بار بی‌اختیار به خواهرش می‌دوید.
طوبی کنار مادر نشسته‌بود اما دلش با لقمه‌ها همراه نمی‌شد. دستش تکه‌ای نان را گرفت، اما پیش از آنکه به دهان برساند، گوشه‌اش در انگشتان خرد شد و ریزه‌های نان بر سفره پاشید. چشم‌های خاکستری‌اش به استکان مقابل خیره ماندند، بی‌آنکه بخار شیرین چای در دلش نفوذ کند. کاظم لقمه‌ای خورد، قاشق را آرام بر ظرف مربا هویج گذاشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,618
16,837
مدال‌ها
10
کاظم نگاه کوتاهی به طوبی انداخت، سپس رو به مهری کرد. صدایش محکم اما به ظاهر بی‌طرف بود:
- مهری... آدم باید دخترشو خوب تربیت کنه. وقتی جمعی میان خونه، باید با وقار و احترام بشینه، نه اینکه دل و دماغ نداشته باشه.
مهری سر تکان داد، اما نگاه مضطربش از چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی طوبی جدا نشد. کاظم مکثی کرد، جرعه‌ای از چای نوشید، بعد ادامه داد:
- جمعه‌ی آینده، خونواده‌ی ابراهیم هادیانی میان. باید همه‌چیز مرتب باشه. دختر خونه هم باید مواظب باشه، جوابش هر چه هست، با احترام بده.
لقمه‌ی نان در دست طوبی لرزید. قلبش تندتر کوبید. نگاهش به مادر دوید، اما لب‌هایش بسته ماندند. لاله استکان خالی را جمع کرد، اما صدای برخورد آرام نعلبکی با هم لرزید. نگاهش کوتاه و پرمعنا به طوبی نشست. طوبی پلک‌هایش را پایین آورد، انگار بخواهد نگاه همه را نبیند. دستانش در هم قفل شدند، قاشق سرد میان انگشتان پنهان شد و در دلش تنها صدای دورِ قدم‌های شب پیش مصطفی دوباره زنده شد. مهری آه کوتاهی کشید، بعد قاشق را کنار بشقاب گذاشت و با لحنی آرام اما سنگین گفت:
- کاظم... دخترای این خونه همه وقار دارن. یاد گرفتن کِی لبخند بزنن و کِی سکوت کنن. تو نگران نباش، هر کسی سهم خودش رو خوب ادا می‌کنه.
کاظم نگاهی گذرا به او انداخت، چیزی نگفت و دوباره لقمه‌ای برداشت. اما لحن آرام مهری، زیر پوست کلماتش طنین تلخی داشت، طنین حرفی ناگفته که تنها طوبی در عمق دلش شنید.
***
سفره صبحانه جمع شده‌بود و بخار کم‌رنگ چای هنوز روی آجرهای حیاط می‌رقصید. کاظم و اسحاق با قدم‌هایی سنگین و پرطنین به سمت حجره رفتند، صدای پایشان روی کف مرطوب حیاط، سکوت خانه را می‌شکست و سایه‌شان روی دیوارها کشیده می‌ماند. لاله پشت پنجره ایستاده‌بود و نگاه کوتاهی به خواهرش انداخت؛ طوبی که از آخرین جرعه چای گذشته‌بود، سرش را پایین انداخته و انگشتانش روی قاشق مرباخوری سرد بازی می‌کردند، لرزش اندکی در دستانش احساس می‌شد. طوبی آرام از جای خود برخاست و به سوی مهری رفت. دامن سبز تیره‌ی مادر زیر نور ملایم بعدازظهر، سایه‌ای طولانی روی کف اتاق انداخته‌بود. نفسش به سختی بالا می‌آمد، قلبش تند می‌کوبید و دستش که روی گوشه چارقد مهری گذاشته بود، بی‌اختیار می‌لرزید.
- مامان… من… فعلاً نمی‌خوام کسی بیاد خواستگاری… .
صدایش آرام و لرزان، نگاهش به زمین دوخته شد و انگار می‌خواست از چشم‌های مادر پنهان بماند. مهری دستش را روی دست طوبی گذاشت، نگاهش محکم و پر از جدیت شد، لب‌هایش تکان خوردند و گفت:
- دخترم… این تصمیم پدرته، وقتی پدرت گفته، یعنی باید آماده باشی نه اینکه مقاومت کنی… .
طوبی پلک‌هایش را پایین انداخت، بغضی که پشتشان لانه کرده‌بود، آرام نمی‌شد. لب‌هایش بی‌اختیار تکان خوردند و نفس عمیقی کشید تا کمی از درد قلبش کم شود. مهری چند قدم به عقب برداشت و دامنش روی زمین کشیده شد، نفسش را به آرامی بیرون داد، بعد با لحنی پنهان و جدی اضافه کرد:
- نمی‌خواد زود باشه، اما وقتی پدرت گفته… باید آماده باشی.
طوبی با قدم‌های آهسته به سمت اتاقش برگشت، در را باز کرد و خود را روی بستر انداخت. نگاهش به سقف سفید ترک‌خورده دوخته شد. خاطره‌ی خواستگاری مصطفی ناگهان جلوی چشم‌هایش جان گرفت، لبخند کوتاه و گوشه لبش، نگاه خیس و خجالت‌زده‌اش و بغضی که وقتی مجبور شد لبخند بزند، در چشم‌هایش نشسته‌بود. طوبی دستش را روی قلبش گذاشت و نفس‌های کوتاه و بریده کشید، انگار بخواهد این حس سنگین را از سی*ن*ه بیرون کند. باد شب گذشته هنوز در ذهنش می‌رقصید، صدای قدم‌های مصطفی و نگاه خیره‌اش زیر پنجره، تصویر در هم و بر همی از عشق و اندوه را در دلش زنده کرده‌بود. گردنبند سرد هنوز میان انگشتانش فشرده‌بود و طوبی با هر تکان دستش، یاد مصطفی و آن شب عجیب، بیشتر در دلش سنگینی می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,618
16,837
مدال‌ها
10
پنجره را نیمه‌باز گذاشت، شعله فانوس هنوز می‌لرزید، و طوبی آهی از عمق جان کشید، بی‌آنکه حتی اشکی بر گونه‌هایش دیده شود. تنها سکوت اتاق، صداهای گذشته و قلب پر از دردش، همراه او بودند و هر نفسش، نوایی از جدایی و عشقی که نمی‌خواست فراموش شود، می‌داد. صدای کشیده شدن دمپایی‌های اسحاق بر حیاط، با گام‌های سنگین کاظم درهم آمیخت و بعد آرام‌آرام از خانه دور شد. به حجره رفتند و خانه در خلأیی سنگین نشست. هوای ظهر روی دیوارها می‌خوابید و سکوتی غبارگرفته در اتاق‌ها می‌چرخید. طوبی به اتاق خزید و کنار صندوقچه‌ی قدیمی نشسته ماند. نگاهش روی رگه‌های رنگ‌باخته‌ی فرش لغزید و دست‌های بی‌قرارش روی دامن درهم گره خورد. پنجره نیمه‌باز بود و نور کجِ خورشید بر ذرات غبار تابید و فضای اتاق را پر از رقصی خاموش کرد. صدای خش‌خش جارو از هشتی برخاست و به آستانه‌ی در نزدیک شد. لاله قامت باریکش را خم کرد و خطی تند بر زمین کشید. آگاهانه مقابل در مکث کرد و نیم‌نگاهی پنهانی به طوبی انداخت.
- باز نشستی این‌طور؟

لحنش نرم بود، اما لبه‌ی پنهانی از طعنه در آن می‌لرزید.
- انگار همه‌ی غصه‌های دنیا رو گذاشتن روی دوشت.
طوبی سر فرو انداخت و پلک‌های سنگینش سایه‌ای تار بر گونه انداخت. کلامی از لبش رها نشد. لاله جارو را محکم‌تر بر زمین فشرد و گرد و خاکی تیزتر در هوا برخاست. سکوت را برید و گفت:
- می‌دونی که بابا با اسحاق رفتن حجره. همون‌طور که قرار گذاشته شده واسه جمعه‌ی بعد. خانواده‌ی هادیانی عجولن، می‌خوان زود همه‌چیزو ببندن. دل و دماغ نداری، اما کار اونا که با دل ما پیش نمیره.
طوبی اندکی در خود فشرده شد و دست‌های لرزانش بر زانوها سایید. نگاهش به زمین دوخته ماند، بی‌آن‌که رمقی برای سخن بیابد. لاله آهی بلند کشید، جارو را به دیوار تکیه داد و روی آستانه‌ی در نشست. نگاهش نیمه‌جدی، نیمه‌مهربان بر چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی طوبی لغزید.
- خواستم بگم چشم‌به‌راه نمونین. دنیا واسه دل یکی‌دو نفر نمی‌ایسته. خواستگاری هم همین‌طوره. اونا عجولن، بابا هم که گفته… چه بخواین چه نخواین، جمعه در کوبیده میشه.
رشته‌ای نازک و کشنده در دل طوبی پیچید. صدای لاله در فاصله محو شد و جایش را طنین خاطره‌ای قدیمی گرفت. نفسش کوتاه‌تر شد و نگاهش به پرده‌ی گل‌بهی پنجره خزید، جایی که نورِ ظهر بر غبار می‌رقصید و ذهنش را به شبی دورتر پرتاب می‌کرد؛ شبی که قدم‌های مصطفی در حیاط طنین انداخته‌بود و دلش در آستانه‌ی شکستن ایستاده‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,618
16,837
مدال‌ها
10
***
(جمعه، روز خواستگاری)
صبح جمعه آرام و سنگین به خانه وارد شد. نور طلایی آفتاب روی آجرهای نم‌گرفته‌ی ایوان ریخته و سایه‌های درخت‌ها روی حصیرها کشیده شدند، بوی نان تازه و چای دم‌کشیده در هوا پخش شده و سینی‌ها روی میز به آرامی لرزیدند. مهری در آشپزخانه ظرف‌ها را جابه‌جا کرده و روی میز کشید، لاله جاروی بلندی را روی زمین کشیده و گرد و خاک‌های گوشه‌ها را جمع کرد، صدای برخورد چوب با سنگ طنین انداخت و بوی صابون از حوض بلند شد. طوبی در اتاق کنج گرفت و روی زمین نشست، گردنبند سرد در مشتش فشار آمد و چشم‌های خاکستری‌اش به پرده‌ی نیمه‌شفاف دوخته شد. هر از گاهی نگاهش به سایه‌ی مادر و خواهر افتاد و قلبش تندتر کوبید، دست‌هایش روی زانو قفل شدند و لب‌هایش بی‌حرکت ماندند. صدای کاظم از ایوان پیچید، محکم و بی‌تردید گفت:
- لاله! قالیچه رو جلو ایوان پهن کن.
لاله بی‌درنگ قالیچه‌ی نقش‌دار را برداشت و زیر آفتاب گسترد، رنگ لاجوردی و گل‌های سرخ آن روی حصیر خودنمایی کردند و دل طوبی بیشتر فشرده شد. مهری سینی چای را وارد اتاق کرد و استکان‌ها در نعلبکی لرزیدند، نگاهش کوتاه به طوبی افتاد، نفسش آهسته بیرون آمد و سکوت اتاق را پر کرد، بوی چای تازه‌دم در فضا پیچید. کاظم با قبای ساده‌اش قدم به ایوان گذاشت، دستی به ریش کشید و نگاهی به در کوچه دوخت، آفتاب در نیمه‌ی راه روز خود را نشان داد و لب‌هایش زمزمه‌ای ساخت:
- حالا باید هر لحظه برسن.
خانه پر شد از آماده‌سازی‌ها؛ حوض پرآب، قالیچه‌ی پهن، استکان‌های پر، دیوارهایی که بوی تعارف و انتظار در آن پیچیده شد، اما دل طوبی آماده‌ نبود و فشار قلبش بیشتر شد، دست‌هایش گردنبند را فشردند و پلک‌هایش به آرامی پایین آمدند. صدای کوبیدن در کوچه ناگهان بلند شد، محکم، بی‌وقفه و طنین‌دار در زده میشد. لاله نگاه به مادر انداخت، مهری چادرش را محکم‌تر گرفت، کاظم قدم به سوی در برداشت و نفسش سنگین شد. سایه‌هایی پشت در نقش بستند، صدای همهمه‌ی زن و مرد در کوچه پیچید و همه متوجه شدند که خانواده‌ی هادیانی برای خواستگاری آمده‌اند، دل طوبی پر از ترس و اضطراب شد و دست‌هایش روی گردنبند فشرده باقی ماند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,618
16,837
مدال‌ها
10
کوبش محکم در، دیوارهای خاموش خانه را لرزاند. مهری شتابان گوشه‌ی روسری‌اش را محکم کشید، چین افتاده را صاف کرد. کاظم با گامی بلند به سمت هشتی رفت و در را گشود. قامت کشیده‌ی ابراهیم هادیانی در چارچوب نمایان شد، بوی ادکلن تلخش همراه نسیم شبانه به درون خزید. صدای بم و آرامش در هوا پیچید:
- سلام علیکم، مزاحم شدیم.
کاظم سر به احترام خم کرد، ابرو بالا انداخت و جواب داد:
- علیکم‌السلام، خوش اومدین، بفرمایین داخل.
ابراهیم نخست پا به درون نهاد، کفش‌هایش بر سنگ حیاط صدای کوتاهی داد. کت مشکی‌اش زیر نور زرد فانوس حیاط برق زد. پشت سر او، مادرش با گام آهسته وارد شد، چادر سفیدش بر آجرهای نم‌خورده کشیده شد. خواهرش نیز، با لبخندی خجول، دست به سی*ن*ه سلام داد و نگاه کوتاهی به اطراف انداخت. آخر از همه، پدر خانواده در آستانه پدیدار شد؛ مردی با موهای جوگندمی، عصا در دست بود. عینکش را آهسته بالا کشید، سلام داد و به آرامی گام در خانه نهاد. لاله از پشت پرده سری بیرون آورد، چشم‌های گردش لحظه‌ای روی ابراهیم لغزید و بی‌صدا عقب نشست. طوبی کنار درگاه ایستاد، دستانش به هم گره شد و دلش بی‌قرار به سی*ن*ه کوبید. مهری آرام، با صدایی کنترل‌شده گفت:
- دخترم، برو سینی چای بیار.
پاهای طوبی لرزان به سمت آشپزخانه کشیده شد. سینی مسی را از طاقچه برداشت، دستمال تمیز بر آن انداخت و استکان‌های باریک شفاف را چید. بخار چای تازه‌دم بالا رفت، شیشه‌ها را مه گرفت. هنگام بازگشت، انگشتانش زیر سنگینی سینی لغزیدند، اما خود را جمع کرد و محکم نگه داشت. با صدایی کوتاه و آرام سلام داد و سینی را جلو نهاد. ابراهیم همان دم تک‌دکمه‌ی کت خود گشود، بر لبه‌ی مبل نشست و استکان برداشت. نگاه کوتاه و سنجیده‌اش از پشت بخار چای به طوبی لغزید. طوبی سر پایین انداخت، چشم بر پیچ‌وتاب نقش قالی دوخت و نفس در سی*ن*ه حبس کرد. پدر ابراهیم، حسن، عصای چوبی را آهسته به کناری تکیه داد، دکمه‌ی نیم‌پالتوی تیره‌اش را گشود و با تکیه به دسته‌ی مبل نشست. نگاه آرام و سنگینش در سکوت اتاق چرخید. مادر ابراهیم، زهره لبخند رسمی به لب نشاند، دامن چادرش را مرتب کرد و گفت:
- خدا خیرتون بده، چه پذیرایی قشنگی. ان‌شاءالله قدم‌هامون خیر باشه.
مهری لبخند کمرنگی پاسخ داد، نگاهش به کاظم دوخته شد. کاظم دستی بر ریش کشید، سرفه‌ی کوتاهی کرد و گفت:
- اختیار دارین، قدم روی چشم آوردین.
خواهر ابراهیم، منیژه در همان حال، گوشه‌ی مقنعه‌اش را مرتب کرد و به اطراف نگاهی کنجکاو انداخت. سکوتی کوتاه در فضا نشست، تنها قاشق کوچک در نعلبکی‌ها صدا کرد. لاله با قدمی نرم از پرده گذشت، سینی شیرینی در دست داشت. نگاهش بی‌هوا به ابراهیم افتاد و چهره‌اش گلگون شد. لب‌هایش لرزید اما بی‌صدا، شیرینی‌ها را روی میز نهاد و عقب نشست. طوبی همچنان خاموش نشست، سر فرو برده و رشته‌ی باریک گردنبند میان انگشتانش لغزید. زنجیر سرد بر پوستش تاب خورد و لرزش نامحسوسی در شانه‌هایش بالا رفت. گویی همه‌ی جانش را در همان تکه فلز پناه داده‌بود. حسن آهسته استکان را بر نعلبکی گذاشت، انگشت شستش بر لبه‌ی آن نشست و با مکثی گفت:
- ان‌شاءالله خیر و برکت باشه برای هر دو خانواده.
کاظم سر به نشانه‌ی تأیید تکان داد، عبایش را بالا کشید و نگاهی طولانی به حسن انداخت و گفت:
- ان‌شاءالله همین‌طور باشه.
اما در دل طوبی، سایه‌ای سنگین نشست؛ صدای مبهم شادی مهمانان در گوشش پژواک یافت، اما برای او همه‌چیز بوی اجبار و طعم خفگی گرفت.
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,618
16,837
مدال‌ها
10
صدای قل‌قل سماور از پسِ پرده، سکوت اتاق را شکست و بخار نازک از دهانه‌ی لوله‌اش در نور زرد چراغ رقصید. حسن، عینکش را با دو انگشت روی بینی جابه‌جا کرد، عصا را کناری تکیه داد و با صدای گرفته و آرام گفت:
- خدا خیرتون بده آقا کاظم… چند ساله شما رو می‌شناسیم، همسایه و هم‌صحبت بودیم. امروز هم با نیت خیر اومدیم.
کاظم دستانش را روی زانو گذاشت، آهسته تکان داد و پاسخ داد:
- قدمتون روی چشم آقا حسن. شما اهل آبرو هستین، ما هم اهل تعارف نیستیم.
ابراهیم که کنار پدر نشسته‌بود، شانه‌هایش را صاف کرد، نگاه کوتاهی از گوشه‌ی چشم به طوبی انداخت و دستش را روی زانو فشرد. ابراهیم لبخند کوتاهی نزد، اما چشمانش بی‌اختیار به طوبی کشیده شد و برای لحظه‌ای در نگاه خاکستری او غرق شد. زهره، چادر سفیدش را جمع کرد، کمی به جلو خم شد و با صدای ملایم گفت:
- خدا سایه‌تون رو کم نکنه. شنیدیم دختر خانمتون پاک و آبروداره. اومدیم ببینیم قسمت باشه، وصلت دو طرف رو هم ببینیم.
مهری لبخند ظریفی روی لب نشاند، نگاه کوتاهی به طوبی انداخت و گفت:
- بله، دخترم ساکت و خجالتیه، زیاد اهل حرف نیست.
طوبی دست‌ها را در هم گره زد، زنجیر گردنبند سرد میان انگشتانش بی‌صدا چرخید، حلقه‌هایش گرهی تازه بر گلویش انداختند. دلش به تپش افتاد، نگاهش زمین را پیمود و نفسش کوتاه شد. هر صدای کوچک در اتاق مثل طبل جنگ در گوشش پیچید. لاله گوشه‌ی اتاق، سینی چای را با دست‌های لرزان جابه‌جا کرد. بخار شیرین از استکان‌ها بالا رفت و شیشه‌ی آن‌ها مه گرفت. صدای نعلبکی‌ها در هم شکست و لرزش سینی کوچک روی دستش سکوت اتاق را پر کرد. نگاه دزدانه‌ای به خواهر انداخت، اما چیزی نگفت. حسن نفس کوتاهی کشید، دست روی زانو زد و ادامه داد:
- ما که قصد جز خیر نداریم. پسرم اهل حجره و کار و زندگیه، خدا رو شکر دست به خیر داره. خواستیم رسماً بیایم و اول با شما بزرگترا حرف بزنیم.
کاظم آرام سر تکان داد، دستی به ریش کشید و گفت:
- خدا رو شکر، خیر و برکت باشه.
ابراهیم کمی به جلو خم شد، صدایش آرام اما قاطع بود:
- دعا می‌کنم اگر قسمت باشه، این وصلت مایه‌ی شادی دو خانواده بشه.
چشمان طوبی برای لحظه‌ای به بالا لغزید، نور چراغ در سفیدی چشمش نشست و سریع دوباره به فرش بازگشت. حلقه‌های گردنبند میان انگشتانش بیشتر گره خوردند، دلش سنگین‌تر شد و صدای تپش قلبش همچنان با هر لحظه بزرگ‌تر می‌آمد. زهره دست روی دست گذاشت، لبخندش همچنان ملایم بود و گفت:
- ما می‌خواستیم بیشتر هم‌صحبت بشیم، دختر خانم رو هم بشناسیم. عجله نداریم، هرچه بزرگ‌ترا صلاح بدونن همونه.
سکوت کوتاه میان جمع نشست. تنها صدای قل‌قل سماور و خش‌خش پرده در باد، اتاق را پر کرد. برای مهمانان این سکوت نشانه‌ی ادب و احترام بود، اما برای طوبی مثل دیواری بلند که هر دم بالاتر می‌رفت و فشار بیشتری روی سی*ن*ه‌اش می‌نشست. چای روی سفره گذاشته شد، طوبی با دست لرزان یک استکان برداشت، لب‌هایش خشک شد و نفس کوتاهی کشید. هر بار که نگاه مهمان‌ها به او می‌افتاد، حس خفگی و اجبار در قلبش سنگین‌تر می‌شد. نور شب از پنجره‌ی نیمه‌باز روی گردنبند سردش افتاد و انگار حلقه‌هایش با هر تابش نور، فشار بیشتری روی قلب او وارد می‌کردند. حسن سر به نشانه تأیید تکان داد و ادامه داد:
- آقا کاظم، دخترتون ساکت و متینه، اما ما دوست داریم کمی بیشتر با هم گپ بزنیم و اخلاق‌ها رو ببینیم. بهتره برن توی اتاق باهم حرف بزنن!
مهری کمی به طوبی نزدیک شد، دستش را روی دست او گذاشت، نگاهش آرام اما پر از تلنگر بود، و گفت:
- دخترم، نترس، حرفی نمی‌زنن که ناراحتت کنه.
طوبی پلک‌ها را پایین آورد، گردنبند میان انگشتانش فشرده شد و دلش سنگینی و غمی عمیق حس کرد، انگار هر لحظه در اتاق کوچک‌تر می‌شد و دیوارهای سنگین‌تر می‌شدند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,618
16,837
مدال‌ها
10
طوبی پاهایش را روی فرش نرم کشید و در را پشت سر بست، نفسش کوتاه و گرفته شد. ابراهیم پشت سرش وارد شد، شانه‌هایش صاف و قامتش سنگین به نظر رسید، نگاهش به طوبی دوخته شد و سکوتی پر از وزن میانشان نشست. طوبی دلش به تپش افتاد، گردنبند سرد میان انگشتانش فشرده شد. ابراهیم کمی روی صندلی اتاق رو به جلو خم شد، دستش را روی زانو گذاشت و نگاه نافذش را به چشم‌های خاکستری طوبی دوخت. صدایش آرام و بی‌صدا اما پر از شدت و وقار بیرون آمد:
- می‌دونم گذشته‌ت با مصطفی چه بوده. می‌دونم نامزدیت با اون هنوز تازه‌ست… .
طوبی پلک‌ها را پایین آورد، نفسش کوتاه شد و دستانش لرزیدند. گردنبند میان انگشتانش با هر حرکتش سر خورد و به گلویش فشار آورد. دلش سنگین شد و حس کرد هوای اتاق تنگ‌تر شده‌است. ابراهیم کمی عقب نشست، اما نگاهش همچنان نافذ ماند و ادامه داد:
- اینو میگم که بدونی من از همه‌چی خبر دارم و خب، حالا این وصلت پیش اومده… .
طوبی لب‌هایش را فشرد، هیچ صدایی از دهانش بیرون نیامد. نگاهش به گوشه‌ی اتاق دوخته شد، انگار می‌خواست ناپیدا شود. تنش میان آن دو مثل هوای سنگین تابستانی برق گرفت و هر نفس کوتاه طوبی، فشار اجبار را بیشتر حس کرد. ابراهیم کمی به جلو خم شد، دستانش روی زانو فشرده شدند، و چشمانش همچنان به طوبی دوخته ماندند. سکوتی سنگین بر اتاق چیره شد، تنها صدای بخار چای که از اتاق پذیرایی می‌آمد و حرکت آرام پرده‌ها در باد حس شد. طوبی سر پایین انداخت، دلش از حجم سنگینی نگاه او به تپش افتاد و گردنبند سرد میان انگشتانش بیشتر فشار آوردند. ابراهیم لحظه‌ای مکث کرد و با لحن آرام اما جدی گفت:
- می‌خوام بدونم، حالا با این‌که همه چی معلومه، چطور می‌خوای با این وصلت روبه‌رو بشی؟
طوبی نفس عمیقی کشید، لب‌هایش خشک و لرزان بودند، اما نتوانست حرفی بزند. دلش پر از اضطراب و حس اجبار شد، انگار دیوارهای اتاق هر لحظه باریک‌تر و سنگین‌تر می‌شدند، و حلقه‌های گردنبند روی قلبش مثل وزنه‌ای سنگین فشار می‌آوردند. ابراهیم کمی خم شد، دستش را روی زانو کشید و نگاهش هنوز نافذ بود. طوبی از فشار نگاه او سر پایین انداخت، اما در درونش ذهنش پر از آشوب بود، خاطرات مصطفی و شب‌هایی که با او گذرانده‌بود، با هر ثانیه‌ی سکوت ابراهیم دوباره زنده شدند و قلبش را فشردند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,618
16,837
مدال‌ها
10
ابراهیم چند لحظه‌ای سکوت کرد، دستش روی زانو فشرده ماند و نگاه نافذش به طوبی دوخته شد. طوبی نفس کوتاهی کشید، شانه‌هایش لرزید و دلش به تپش افتاد. هر ثانیه سکوت ابراهیم سنگینی اتاق را دوچندان کرد و حس کرد نفس‌هایش در قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش گیر کردند. ابراهیم کمی به جلو خم شد، دستش روی زانو فشار داد و با صدایی آرام اما جدی گفت:
- می‌دونم تو هنوز همه چیز رو تازگی حس می‌کنی… ولی وصلت پیش اومده و همه چیز روشنه… .
طوبی سر پایین انداخت، نگاهش به فرش دوخته شد و نفسش بریده‌بریده آمد. دلش مثل پر از سنگ بود و هر یاد گذشته با مصطفی، هر شب و حرفی که با او زده‌بود، فشار تازه‌ای روی سی*ن*ه‌اش وارد کرد بعد با صدای آرام و لرزان گفت:
- من… من نمی‌دونم… هنوز گیجم… نمی‌دونم می‌تونم… .
ابراهیم مکثی کوتاه کرد، سپس کمی آرام‌تر ادامه داد:
- نمی‌خوام ناراحتت کنم… ولی باید بدونم وقتی همه چیز روشنه، چه حسی داری و می‌خوای با این زندگی کنار بیای یا نه… .
طوبی شانه‌هایش لرزید، دستانش را روی زانو جمع کرد و سر پایین ماند. لب‌هایش خشک و نفسش بریده‌بریده شد، و با صدای آهسته گفت:
- من… من سعی می‌کنم… نمی‌خوام کسی رو ناراحت کنم… .
ابراهیم کمی عقب نشست، نگاه نافذش هنوز روی او سنگینی می‌کرد. سکوتی سنگین میان آن‌ها نشست و طوبی حس کرد هر لحظه فشار نگاه او روی شانه‌ها و قلبش بیشتر می‌شود. گذشته با مصطفی و وضعیت حاضر او با هم آمیختند و فشار روانی او را تا حدی خفه‌کننده بالا برد. ابراهیم دوباره کمی جلو خم شد، دستش روی زانو گذاشت و با صدای نرم اما جدی ادامه داد:
- باید بدونم راستشو میگی… حتی اگر سخت باشه… مهمه بدونم می‌خوای ادامه بدی یا نه؟
طوبی پلک‌ها را پایین آورد، شانه‌هایش جمع شد و با صدای لرزان و آرام گفت:
- من… سعی می‌کنم ادامه بدم… اما دلم هنوز شک داره… .
ابراهیم سرش را کمی به طرف او خم کرد، نگاه نافذش هنوز فشار روی طوبی وارد می‌کرد و سکوت اتاق سنگینی کرد. طوبی با هر نفس، فشار روانی، اجبار و نگاه نافذ ابراهیم را حس کرد و احساس کرد دیوارها کوچک‌تر و هوا خفه‌تر شده‌اند. ابراهیم لحظه‌ای مکث کرد، سپس با صدایی نرم و کمی ملایم‌تر گفت:
- هیچ کاری بدون خواست خودت انجام نمیشه… فقط می‌خوام بدونم چه حسی داری به من؟
طوبی نفس عمیقی کشید، شانه‌هایش را جمع کرد و سرش را پایین انداخت، سپس با صدایی آرام گفت:
- من… نمی‌خوام چیزی خراب بشه… ولی قلبم هنوز پر از شک و تردیده… ولی شما آدم بدی نیستین!
ابراهیم کمی عقب نشست، دستش را روی زانو گذاشت و نگاه نافذش را برنداشت. سکوتی سنگین و پر از اجبار میان آن‌ها ماند، و طوبی حس کرد هر لحظه فشار نگاه و انتظار ابراهیم بر روح و جسمش سنگینی می‌کند، انگار زمان کندتر شده و دیوارهای اتاق نفس نمی‌کشیدند.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین