جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [انزوای واژه‌ها] اثر«عسل کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط STARLET با نام [انزوای واژه‌ها] اثر«عسل کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,374 بازدید, 51 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [انزوای واژه‌ها] اثر«عسل کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع STARLET
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط STARLET
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,632
16,924
مدال‌ها
10
***
(صبح روز بعد)
سایه‌ی صبح بر دیوار افتاده‌بود و بوی نان داغ از کوچه بالا می‌آمد. طوبی با چادر نیمه‌افتاده از پله پایین می‌رفت، دامنش از لبه‌ی پله گرفت و مکث کرد. دست به نرده کشید، چوب زبر بود و سردی‌اش تا انگشت‌ها خزید. درِ حیاط را که گشود، نسیمِ تازه بر صورتش خورد و موهای رهاشده‌اش را تکان داد. چشمش بر گلدان لب دیوار لغزید، شاخه‌ی شمعدانی خم شده بود، برگش شکسته. نشست، انگشت بر ساقه گذاشت و صدای خفیف ترکیدن برگ شنید. صدایی از دور آمد، گام‌های پستچی، که آهسته و مردد نزدیک می‌شدند. پیرمردی میان در ایستاد، کلاه از سر برداشت و پاکتی بر دست فشرد. نگاهش را از چهره‌ی طوبی گریزان کرد، پاکت را جلو گرفت و گفت:
- براتون نامه اومده، خانم... از طرف اون پسره‌س... همون که همیشه واسش نون می‌فرستادین.
طوبی درجا خشک ماند. دستش بالا رفت اما نایِ گرفتن نداشت. پاکت بر زمین افتاد و باد گوشه‌اش را لرزاند. پستچی چیزی گفت و رفت. صدای پایش در کوچه گم شد، و طوبی هنوز به گوشه‌ی لرزان پاکت نگاه می‌کرد. دست پایین آورد، پاکت را برداشت، انگشت بر مهرش کشید. جوهرِ اسم «مصطفی» هنوز تازه بود. چشم بست، لب را گزید، و ناگهان صدایی از گلویش بیرون پرید، جیغی کوتاه و خفه، که حیاط را لرزاند. مادر از اتاق دوید، چادرش بر دوش لغزید و لاله پشت سرش آمد.
- چی شده طوبی؟
- چی دستته دختر؟
طوبی پاسخی نداد. کاغذ را گشود، کلمات روی خط لرزیدند. نفسش تند شد، لب‌هایش لرزیدند و صدا از میان دندان بیرون خزید:
- رفته... رفته گیلان... .
نامه بر دامن افتاد، قطره‌ی اشک از چانه لغزید و روی جوهر ریخت. لاله خم شد، برادرش را صدا زد. از اتاق بالا صدای پای کاظم، سنگین و تند آمد. با پیراهن باز و چشمانی خشم‌آلود پایین آمد. نامه را از دامن طوبی کشید، نگاهی انداخت و فریاد زد:
- بازم همون پسره؟ مگه تمومش نکردین؟!
طوبی فقط نگاهش کرد. اشک‌ها بر گونه‌اش می‌دویدند اما دهانش بسته ماند. کاظم نامه را مچاله کرد و به زمین کوبید. مادر میانشان ایستاد، دست بالا برد تا آرامشان کند، اما رنگش پرید. بر سی*ن*ه‌اش زد، نفس برید و پیکرش لرزید. اسحاق که تازه از در آمده‌بود، به سویش دوید و بازویش گرفت، صدا زد:
- مامان مهری! نفس بکش.
حیاط در هم ریخت. لاله اشک می‌ریخت، طوبی خشک مانده‌بود و کاظم در سکوت به دست لرزان مهری نگاه می‌کرد. صدای نفس‌های بریده‌ی مهری میان گریه‌ی طوبی گم شد. باد در حیاط چرخید، پاکت پاره‌شده را بلند کرد و تکه‌ای از نامه را کنار پای طوبی انداخت. چشمش بر کاغذ افتاد، جمله‌ای میان اشک و جوهر نیمه‌خوانا مانده‌بود:
«طوبیِ من،
اگر این خط به دستت رسید، یعنی نتوانستم بمانم. از شهر رفتم، به سمت گیلان، جایی که شاید کار، نان، یا فراموشی پیدا شود. قول داده‌بودم که برگردم وقتی همه‌چیز آرام شد، اما می‌دانم آرامشی در کار نیست. هر شب به صدای نفس کشیدن تو فکر می‌کردم، به نور چراغی که از اتاقت تا حیاط می‌افتاد و تا دمِ سحر خاموش نمی‌شد. دلم می‌خواست یک بار دیگر آن نور را ببینم، اما نخواستم شرم را به چشم پدرت بدوزم. اگر قسمت بود برگردم، بگو هنوز از خاطرم نرفته لبخندت، هرچند از یادم باید برود. مرا ببخش اگر ماندم و نگفتم، که عشق را مردن زیباتر می‌کند.
هرچه باد ببرد، از یادم تو را نخواهد برد. تا ابد مجنونت، مصطفی»
طوبی دست بر کاغذ گذاشت، نوک انگشت بر نوشته ماند و صدای هق‌هقش در سکوت صبح گم شد. قطره‌های اشک از نوک انگشتش لغزیدند و با جوهرِ واژه‌ها یکی شدند.

 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,632
16,924
مدال‌ها
10
آفتابِ ظهر از لب دیوار خم شده‌بود و گرمایش در حیاط افتاده‌بود. هوا سنگین بود و صدای حشره‌ها در لابه‌لای شاخ و برگ توت می‌پیچید. مهری بر بستر نیم‌بلند تکیه داده‌بود، نفسش به سختی بالا می‌آمد و هر دم، خفیف‌تر می‌شد. لاله دستمال خیس را بر پیشانی مادر می‌فشرد، قطره‌ای از گوشه‌اش لغزید و بر ملحفه چکید. اتاق بوی عرق و دوا گرفته‌بود. کاظم کنار در ایستاده‌بود، با تسبیحی که دانه‌هایش در میان انگشتان خسته‌اش می‌لغزیدند. نگاهش از مادر به طوبی رفت و برگشت. طوبی بر پله‌ی ایوان نشسته‌بود. چادرش بر دوش افتاده‌بود و موها در روشنای بی‌رمق آفتاب برق می‌زدند. با نوک انگشت، بر خاک حیاط خط می‌کشید و بی‌هدف پاکش می‌کرد. صدای نفسش آرام نبود، کوتاه و بریده بیرون می‌آمد. نسیمی سبک از کوچه گذشت، برگ خشکِ انار را بر کف حیاط گرداند و کنار پای او نشاند. نگاهش بی‌حرکت بر برگ مانده‌بود. تنها وقتی صدای ناله‌ی مادر در اتاق برخاست، پلک زد و برخاست. از پله پایین رفت، صدای دمپایی‌اش بر آجر پیچید، وارد اتاق شد و کنار بستر زانو زد. دست مادر را گرفت، انگشتانش سرد بودند. لب‌هایش را بر آن فشرد، صدایی در گلویش شکست، اما واژه‌ای بیرون نرفت. در همین لحظه، صدای کوبیده‌شدن در بلند شد. نه آرام، نه معمولی، سه ضربه‌ی خشک و لرزان بود. نگاه‌ها به‌سوی حیاط برگشتند. کاظم تسبیح را در مشت فشرد و آهی از سی*ن*ه بیرون داد. طوبی برخاست و تا دم در رفت. در آستانه، قامت زنی پیدا بود؛ قامت خمیده، چادری گرد و خاک‌گرفته، و چهره‌ای که در نور ظهر برق عرق گرفته‌بود. اعظم، زن‌عمویش، بود. چادر از شانه‌اش سُریده بود، نفس‌نفس می‌زد، و چشم‌هایش خون گرفته‌بود.
در حیاط طویل آنها قدم گذاشت، صدای خش‌خش خاک از زیر پایش برخاست.
- خدا مرگم بده از دست شماها... .
کسی چیزی نگفت. فقط صدای کلاغی از بالای دیوار بلند شد و در هوا شکست.
اعظم دست بالا برد، بر سی*ن*ه کوبید و گفت:
- پسرم رفت… رفت چون شما دلتون نخواست بمونه! چون ساکت موندین! چون دخترت حتی یه بار نگاهش نکرد!
صدایش در گلو لرزید.
- گفت: «اگه فقط یه بار لبخند می‌زد، می‌موندم، مامان…» این رو گفت، با همون صدای خسته‌اش گفت و رفت… .
چشم‌هایش پر اشک شدند، اشک از چانه‌اش چکید و بر چادر افتاد. طوبی خشک مانده‌بود. چادرش را در مشت گرفته‌بود و نگاهش را پایین انداخته‌بود. لب‌هایش می‌لرزیدند، اما حرفی نمی‌آمد. مهری از اتاق ناله‌ای کرد، ضعیف، و لاله طرفش دوید. کاظم از آستانه پیش آمد، تسبیح در مشت، و گفت:
- اعظم، خسته‌ای. حرف‌هات رو نگه‌دار. این‌جا خونه‌ست، نه داغ‌خونه. بعدم شما پا پس کشیدین نه ما!
اعظم برگشت، چشم دوخت به طوبی، صدایش را پایین آورد و گفت:
- داغِ من با یه نگاه سردِ اون شروع شد، آقا کاظم… .
- اون ساکت موند، مصطفی سوخت… . گناه جواد رو نباید به کردن بچه‌ی من انداخت.
قدمی عقب گذاشت، چادر را جمع کرد، و ادامه داد:
- خدا خودش می‌دونه چی تو دل اون پسر گذشت.
بعد برگشت، آرام، اما سنگین، و رفت.
صدای پایش تا دوردست رفت، و بعد فقط سکوت ماند و آفتابِ ایستاده ‌بود. طوبی برگشت، چادر را بر سی*ن*ه فشرد، و در اتاق را نگاه کرد. صدای نفس مادر از درون، بریده و ضعیف می‌آمد. پا پس کشید، کنار حوض نشست. آب صاف بود و تصویر خودش در آن پیدا بود.
دست دراز کرد، بر سطح آب کشید، و موج در تصویرش افتاد.
- رفت… چون من موندم…
کلمه در آب گم شد. اشک از چانه لغزید و در آب افتاد. موج آرامی بلند شد و در سکوت شکست.
صدای زنگ ظهر از مسجد دور آمد و سایه‌ی دیوار در حیاط کشیده‌تر شد. طوبی سر بلند نکرد. فقط با انگشت، بر آب خطی کشید، و در میان انعکاس لرزان، خنده‌ی خاموش مصطفی را دید و آهسته لب گزید.
 
بالا پایین