STARLET
سطح
4
୧(ارشد بخش ادبیات)୨
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
- Feb
- 3,632
- 16,924
- مدالها
- 10
***
(صبح روز بعد)
سایهی صبح بر دیوار افتادهبود و بوی نان داغ از کوچه بالا میآمد. طوبی با چادر نیمهافتاده از پله پایین میرفت، دامنش از لبهی پله گرفت و مکث کرد. دست به نرده کشید، چوب زبر بود و سردیاش تا انگشتها خزید. درِ حیاط را که گشود، نسیمِ تازه بر صورتش خورد و موهای رهاشدهاش را تکان داد. چشمش بر گلدان لب دیوار لغزید، شاخهی شمعدانی خم شده بود، برگش شکسته. نشست، انگشت بر ساقه گذاشت و صدای خفیف ترکیدن برگ شنید. صدایی از دور آمد، گامهای پستچی، که آهسته و مردد نزدیک میشدند. پیرمردی میان در ایستاد، کلاه از سر برداشت و پاکتی بر دست فشرد. نگاهش را از چهرهی طوبی گریزان کرد، پاکت را جلو گرفت و گفت:
- براتون نامه اومده، خانم... از طرف اون پسرهس... همون که همیشه واسش نون میفرستادین.
طوبی درجا خشک ماند. دستش بالا رفت اما نایِ گرفتن نداشت. پاکت بر زمین افتاد و باد گوشهاش را لرزاند. پستچی چیزی گفت و رفت. صدای پایش در کوچه گم شد، و طوبی هنوز به گوشهی لرزان پاکت نگاه میکرد. دست پایین آورد، پاکت را برداشت، انگشت بر مهرش کشید. جوهرِ اسم «مصطفی» هنوز تازه بود. چشم بست، لب را گزید، و ناگهان صدایی از گلویش بیرون پرید، جیغی کوتاه و خفه، که حیاط را لرزاند. مادر از اتاق دوید، چادرش بر دوش لغزید و لاله پشت سرش آمد.
- چی شده طوبی؟
- چی دستته دختر؟
طوبی پاسخی نداد. کاغذ را گشود، کلمات روی خط لرزیدند. نفسش تند شد، لبهایش لرزیدند و صدا از میان دندان بیرون خزید:
- رفته... رفته گیلان... .
نامه بر دامن افتاد، قطرهی اشک از چانه لغزید و روی جوهر ریخت. لاله خم شد، برادرش را صدا زد. از اتاق بالا صدای پای کاظم، سنگین و تند آمد. با پیراهن باز و چشمانی خشمآلود پایین آمد. نامه را از دامن طوبی کشید، نگاهی انداخت و فریاد زد:
- بازم همون پسره؟ مگه تمومش نکردین؟!
طوبی فقط نگاهش کرد. اشکها بر گونهاش میدویدند اما دهانش بسته ماند. کاظم نامه را مچاله کرد و به زمین کوبید. مادر میانشان ایستاد، دست بالا برد تا آرامشان کند، اما رنگش پرید. بر سی*ن*هاش زد، نفس برید و پیکرش لرزید. اسحاق که تازه از در آمدهبود، به سویش دوید و بازویش گرفت، صدا زد:
- مامان مهری! نفس بکش.
حیاط در هم ریخت. لاله اشک میریخت، طوبی خشک ماندهبود و کاظم در سکوت به دست لرزان مهری نگاه میکرد. صدای نفسهای بریدهی مهری میان گریهی طوبی گم شد. باد در حیاط چرخید، پاکت پارهشده را بلند کرد و تکهای از نامه را کنار پای طوبی انداخت. چشمش بر کاغذ افتاد، جملهای میان اشک و جوهر نیمهخوانا ماندهبود:
«طوبیِ من،
اگر این خط به دستت رسید، یعنی نتوانستم بمانم. از شهر رفتم، به سمت گیلان، جایی که شاید کار، نان، یا فراموشی پیدا شود. قول دادهبودم که برگردم وقتی همهچیز آرام شد، اما میدانم آرامشی در کار نیست. هر شب به صدای نفس کشیدن تو فکر میکردم، به نور چراغی که از اتاقت تا حیاط میافتاد و تا دمِ سحر خاموش نمیشد. دلم میخواست یک بار دیگر آن نور را ببینم، اما نخواستم شرم را به چشم پدرت بدوزم. اگر قسمت بود برگردم، بگو هنوز از خاطرم نرفته لبخندت، هرچند از یادم باید برود. مرا ببخش اگر ماندم و نگفتم، که عشق را مردن زیباتر میکند.
هرچه باد ببرد، از یادم تو را نخواهد برد. تا ابد مجنونت، مصطفی»
طوبی دست بر کاغذ گذاشت، نوک انگشت بر نوشته ماند و صدای هقهقش در سکوت صبح گم شد. قطرههای اشک از نوک انگشتش لغزیدند و با جوهرِ واژهها یکی شدند.
(صبح روز بعد)
سایهی صبح بر دیوار افتادهبود و بوی نان داغ از کوچه بالا میآمد. طوبی با چادر نیمهافتاده از پله پایین میرفت، دامنش از لبهی پله گرفت و مکث کرد. دست به نرده کشید، چوب زبر بود و سردیاش تا انگشتها خزید. درِ حیاط را که گشود، نسیمِ تازه بر صورتش خورد و موهای رهاشدهاش را تکان داد. چشمش بر گلدان لب دیوار لغزید، شاخهی شمعدانی خم شده بود، برگش شکسته. نشست، انگشت بر ساقه گذاشت و صدای خفیف ترکیدن برگ شنید. صدایی از دور آمد، گامهای پستچی، که آهسته و مردد نزدیک میشدند. پیرمردی میان در ایستاد، کلاه از سر برداشت و پاکتی بر دست فشرد. نگاهش را از چهرهی طوبی گریزان کرد، پاکت را جلو گرفت و گفت:
- براتون نامه اومده، خانم... از طرف اون پسرهس... همون که همیشه واسش نون میفرستادین.
طوبی درجا خشک ماند. دستش بالا رفت اما نایِ گرفتن نداشت. پاکت بر زمین افتاد و باد گوشهاش را لرزاند. پستچی چیزی گفت و رفت. صدای پایش در کوچه گم شد، و طوبی هنوز به گوشهی لرزان پاکت نگاه میکرد. دست پایین آورد، پاکت را برداشت، انگشت بر مهرش کشید. جوهرِ اسم «مصطفی» هنوز تازه بود. چشم بست، لب را گزید، و ناگهان صدایی از گلویش بیرون پرید، جیغی کوتاه و خفه، که حیاط را لرزاند. مادر از اتاق دوید، چادرش بر دوش لغزید و لاله پشت سرش آمد.
- چی شده طوبی؟
- چی دستته دختر؟
طوبی پاسخی نداد. کاغذ را گشود، کلمات روی خط لرزیدند. نفسش تند شد، لبهایش لرزیدند و صدا از میان دندان بیرون خزید:
- رفته... رفته گیلان... .
نامه بر دامن افتاد، قطرهی اشک از چانه لغزید و روی جوهر ریخت. لاله خم شد، برادرش را صدا زد. از اتاق بالا صدای پای کاظم، سنگین و تند آمد. با پیراهن باز و چشمانی خشمآلود پایین آمد. نامه را از دامن طوبی کشید، نگاهی انداخت و فریاد زد:
- بازم همون پسره؟ مگه تمومش نکردین؟!
طوبی فقط نگاهش کرد. اشکها بر گونهاش میدویدند اما دهانش بسته ماند. کاظم نامه را مچاله کرد و به زمین کوبید. مادر میانشان ایستاد، دست بالا برد تا آرامشان کند، اما رنگش پرید. بر سی*ن*هاش زد، نفس برید و پیکرش لرزید. اسحاق که تازه از در آمدهبود، به سویش دوید و بازویش گرفت، صدا زد:
- مامان مهری! نفس بکش.
حیاط در هم ریخت. لاله اشک میریخت، طوبی خشک ماندهبود و کاظم در سکوت به دست لرزان مهری نگاه میکرد. صدای نفسهای بریدهی مهری میان گریهی طوبی گم شد. باد در حیاط چرخید، پاکت پارهشده را بلند کرد و تکهای از نامه را کنار پای طوبی انداخت. چشمش بر کاغذ افتاد، جملهای میان اشک و جوهر نیمهخوانا ماندهبود:
«طوبیِ من،
اگر این خط به دستت رسید، یعنی نتوانستم بمانم. از شهر رفتم، به سمت گیلان، جایی که شاید کار، نان، یا فراموشی پیدا شود. قول دادهبودم که برگردم وقتی همهچیز آرام شد، اما میدانم آرامشی در کار نیست. هر شب به صدای نفس کشیدن تو فکر میکردم، به نور چراغی که از اتاقت تا حیاط میافتاد و تا دمِ سحر خاموش نمیشد. دلم میخواست یک بار دیگر آن نور را ببینم، اما نخواستم شرم را به چشم پدرت بدوزم. اگر قسمت بود برگردم، بگو هنوز از خاطرم نرفته لبخندت، هرچند از یادم باید برود. مرا ببخش اگر ماندم و نگفتم، که عشق را مردن زیباتر میکند.
هرچه باد ببرد، از یادم تو را نخواهد برد. تا ابد مجنونت، مصطفی»
طوبی دست بر کاغذ گذاشت، نوک انگشت بر نوشته ماند و صدای هقهقش در سکوت صبح گم شد. قطرههای اشک از نوک انگشتش لغزیدند و با جوهرِ واژهها یکی شدند.