جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [انزوای واژه‌ها] اثر«عسل کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط STARLET با نام [انزوای واژه‌ها] اثر«عسل کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,573 بازدید, 55 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [انزوای واژه‌ها] اثر«عسل کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع STARLET
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط STARLET
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,638
16,952
مدال‌ها
10
***
(صبح روز بعد)
سایه‌ی صبح بر دیوار افتاده‌بود و بوی نان داغ از کوچه بالا می‌آمد. طوبی با چادر نیمه‌افتاده از پله پایین می‌رفت، دامنش از لبه‌ی پله گرفت و مکث کرد. دست به نرده کشید، چوب زبر بود و سردی‌اش تا انگشت‌ها خزید. درِ حیاط را که گشود، نسیمِ تازه بر صورتش خورد و موهای رهاشده‌اش را تکان داد. چشمش بر گلدان لب دیوار لغزید، شاخه‌ی شمعدانی خم شده بود، برگش شکسته. نشست، انگشت بر ساقه گذاشت و صدای خفیف ترکیدن برگ شنید. صدایی از دور آمد، گام‌های پستچی، که آهسته و مردد نزدیک می‌شدند. پیرمردی میان در ایستاد، کلاه از سر برداشت و پاکتی بر دست فشرد. نگاهش را از چهره‌ی طوبی گریزان کرد، پاکت را جلو گرفت و گفت:
- براتون نامه اومده، خانم... از طرف اون پسره‌س... همون که همیشه واسش نون می‌فرستادین.
طوبی درجا خشک ماند. دستش بالا رفت اما نایِ گرفتن نداشت. پاکت بر زمین افتاد و باد گوشه‌اش را لرزاند. پستچی چیزی گفت و رفت. صدای پایش در کوچه گم شد، و طوبی هنوز به گوشه‌ی لرزان پاکت نگاه می‌کرد. دست پایین آورد، پاکت را برداشت، انگشت بر مهرش کشید. جوهرِ اسم «مصطفی» هنوز تازه بود. چشم بست، لب را گزید، و ناگهان صدایی از گلویش بیرون پرید، جیغی کوتاه و خفه، که حیاط را لرزاند. مادر از اتاق دوید، چادرش بر دوش لغزید و لاله پشت سرش آمد.
- چی شده طوبی؟
- چی دستته دختر؟
طوبی پاسخی نداد. کاغذ را گشود، کلمات روی خط لرزیدند. نفسش تند شد، لب‌هایش لرزیدند و صدا از میان دندان بیرون خزید:
- رفته... رفته گیلان... .
نامه بر دامن افتاد، قطره‌ی اشک از چانه لغزید و روی جوهر ریخت. لاله خم شد، برادرش را صدا زد. از اتاق بالا صدای پای کاظم، سنگین و تند آمد. با پیراهن باز و چشمانی خشم‌آلود پایین آمد. نامه را از دامن طوبی کشید، نگاهی انداخت و فریاد زد:
- بازم همون پسره؟ مگه تمومش نکردین؟!
طوبی فقط نگاهش کرد. اشک‌ها بر گونه‌اش می‌دویدند اما دهانش بسته ماند. کاظم نامه را مچاله کرد و به زمین کوبید. مادر میانشان ایستاد، دست بالا برد تا آرامشان کند، اما رنگش پرید. بر سی*ن*ه‌اش زد، نفس برید و پیکرش لرزید. اسحاق که تازه از در آمده‌بود، به سویش دوید و بازویش گرفت، صدا زد:
- مامان مهری! نفس بکش.
حیاط در هم ریخت. لاله اشک می‌ریخت، طوبی خشک مانده‌بود و کاظم در سکوت به دست لرزان مهری نگاه می‌کرد. صدای نفس‌های بریده‌ی مهری میان گریه‌ی طوبی گم شد. باد در حیاط چرخید، پاکت پاره‌شده را بلند کرد و تکه‌ای از نامه را کنار پای طوبی انداخت. چشمش بر کاغذ افتاد، جمله‌ای میان اشک و جوهر نیمه‌خوانا مانده‌بود:
«طوبیِ من،
اگر این خط به دستت رسید، یعنی نتوانستم بمانم. از شهر رفتم، به سمت گیلان، جایی که شاید کار، نان، یا فراموشی پیدا شود. قول داده‌بودم که برگردم وقتی همه‌چیز آرام شد، اما می‌دانم آرامشی در کار نیست. هر شب به صدای نفس کشیدن تو فکر می‌کردم، به نور چراغی که از اتاقت تا حیاط می‌افتاد و تا دمِ سحر خاموش نمی‌شد. دلم می‌خواست یک بار دیگر آن نور را ببینم، اما نخواستم شرم را به چشم پدرت بدوزم. اگر قسمت بود برگردم، بگو هنوز از خاطرم نرفته لبخندت، هرچند از یادم باید برود. مرا ببخش اگر ماندم و نگفتم، که عشق را مردن زیباتر می‌کند.
هرچه باد ببرد، از یادم تو را نخواهد برد. تا ابد مجنونت، مصطفی»
طوبی دست بر کاغذ گذاشت، نوک انگشت بر نوشته ماند و صدای هق‌هقش در سکوت صبح گم شد. قطره‌های اشک از نوک انگشتش لغزیدند و با جوهرِ واژه‌ها یکی شدند.

 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,638
16,952
مدال‌ها
10
آفتابِ ظهر از لب دیوار خم شده‌بود و گرمایش در حیاط افتاده‌بود. هوا سنگین بود و صدای حشره‌ها در لابه‌لای شاخ و برگ توت می‌پیچید. مهری بر بستر نیم‌بلند تکیه داده‌بود، نفسش به سختی بالا می‌آمد و هر دم، خفیف‌تر می‌شد. لاله دستمال خیس را بر پیشانی مادر می‌فشرد، قطره‌ای از گوشه‌اش لغزید و بر ملحفه چکید. اتاق بوی عرق و دوا گرفته‌بود. کاظم کنار در ایستاده‌بود، با تسبیحی که دانه‌هایش در میان انگشتان خسته‌اش می‌لغزیدند. نگاهش از مادر به طوبی رفت و برگشت. طوبی بر پله‌ی ایوان نشسته‌بود. چادرش بر دوش افتاده‌بود و موها در روشنای بی‌رمق آفتاب برق می‌زدند. با نوک انگشت، بر خاک حیاط خط می‌کشید و بی‌هدف پاکش می‌کرد. صدای نفسش آرام نبود، کوتاه و بریده بیرون می‌آمد. نسیمی سبک از کوچه گذشت، برگ خشکِ انار را بر کف حیاط گرداند و کنار پای او نشاند. نگاهش بی‌حرکت بر برگ مانده‌بود. تنها وقتی صدای ناله‌ی مادر در اتاق برخاست، پلک زد و برخاست. از پله پایین رفت، صدای دمپایی‌اش بر آجر پیچید، وارد اتاق شد و کنار بستر زانو زد. دست مادر را گرفت، انگشتانش سرد بودند. لب‌هایش را بر آن فشرد، صدایی در گلویش شکست، اما واژه‌ای بیرون نرفت. در همین لحظه، صدای کوبیده‌شدن در بلند شد. نه آرام، نه معمولی، سه ضربه‌ی خشک و لرزان بود. نگاه‌ها به‌سوی حیاط برگشتند. کاظم تسبیح را در مشت فشرد و آهی از سی*ن*ه بیرون داد. طوبی برخاست و تا دم در رفت. در آستانه، قامت زنی پیدا بود؛ قامت خمیده، چادری گرد و خاک‌گرفته، و چهره‌ای که در نور ظهر برق عرق گرفته‌بود. اعظم، زن‌عمویش، بود. چادر از شانه‌اش سُریده بود، نفس‌نفس می‌زد، و چشم‌هایش خون گرفته‌بود.
در حیاط طویل آنها قدم گذاشت، صدای خش‌خش خاک از زیر پایش برخاست.
- خدا مرگم بده از دست شماها... .
کسی چیزی نگفت. فقط صدای کلاغی از بالای دیوار بلند شد و در هوا شکست.
اعظم دست بالا برد، بر سی*ن*ه کوبید و گفت:
- پسرم رفت… رفت چون شما دلتون نخواست بمونه! چون ساکت موندین! چون دخترت حتی یه بار نگاهش نکرد!
صدایش در گلو لرزید.
- گفت: «اگه فقط یه بار لبخند می‌زد، می‌موندم، مامان…» این رو گفت، با همون صدای خسته‌اش گفت و رفت… .
چشم‌هایش پر اشک شدند، اشک از چانه‌اش چکید و بر چادر افتاد. طوبی خشک مانده‌بود. چادرش را در مشت گرفته‌بود و نگاهش را پایین انداخته‌بود. لب‌هایش می‌لرزیدند، اما حرفی نمی‌آمد. مهری از اتاق ناله‌ای کرد، ضعیف، و لاله طرفش دوید. کاظم از آستانه پیش آمد، تسبیح در مشت، و گفت:
- اعظم، خسته‌ای. حرف‌هات رو نگه‌دار. این‌جا خونه‌ست، نه داغ‌خونه. بعدم شما پا پس کشیدین نه ما!
اعظم برگشت، چشم دوخت به طوبی، صدایش را پایین آورد و گفت:
- داغِ من با یه نگاه سردِ اون شروع شد، آقا کاظم… .
- اون ساکت موند، مصطفی سوخت… . گناه جواد رو نباید به کردن بچه‌ی من انداخت.
قدمی عقب گذاشت، چادر را جمع کرد، و ادامه داد:
- خدا خودش می‌دونه چی تو دل اون پسر گذشت.
بعد برگشت، آرام، اما سنگین، و رفت.
صدای پایش تا دوردست رفت، و بعد فقط سکوت ماند و آفتابِ ایستاده ‌بود. طوبی برگشت، چادر را بر سی*ن*ه فشرد، و در اتاق را نگاه کرد. صدای نفس مادر از درون، بریده و ضعیف می‌آمد. پا پس کشید، کنار حوض نشست. آب صاف بود و تصویر خودش در آن پیدا بود.
دست دراز کرد، بر سطح آب کشید، و موج در تصویرش افتاد.
- رفت… چون من موندم…
کلمه در آب گم شد. اشک از چانه لغزید و در آب افتاد. موج آرامی بلند شد و در سکوت شکست.
صدای زنگ ظهر از مسجد دور آمد و سایه‌ی دیوار در حیاط کشیده‌تر شد. طوبی سر بلند نکرد. فقط با انگشت، بر آب خطی کشید، و در میان انعکاس لرزان، خنده‌ی خاموش مصطفی را دید و آهسته لب گزید.
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,638
16,952
مدال‌ها
10
سایه‌ی دیوار تا میانه‌ی حیاط خزیده‌بود و آفتاب چنان بی‌رمق می‌تابید که انگار خودش هم از تماشای این خانه خسته شده‌باشد. هوا ایستاده بود، سنگین، چنان‌که نفس هم سخت بالا می‌آمد و بوی خاک و عرق و دوا در آن آویزان مانده‌بود. از اتاق صدای ناله‌ی بریده‌ی مهری می‌آمد و در میانش صدای زوزه‌ی باد که پرده‌ی سفید را می‌جنباند و باز آرام می‌نشاند.
کاظم با پیراهنی چروک‌خورده و تسبیحی که دانه‌هایش میان انگشتانش سر می‌خورد، از در بیرون آمد و به حیاط قدم گذاشت. آفتاب از شانه‌اش لغزید و افتاد روی خاک ترک‌خورده. لحظه‌ای ایستاد، به دخترش نگاه کرد که کنار حوض، بی‌حرکت و بی‌رمق نشسته‌بود و با نوک انگشت، موجی روی آب می‌انداخت و تماشایش می‌کرد که چطور چهره‌ی خودش را می‌بلعد.
- بابا... من کاری نکردم... .
صدایش آرام بود، انگار می‌ترسید واژه‌هایش با هوا قاطی شوند و برگردند به گوش خودش.
کاظم قدمی جلو رفت، صدای خش‌خش خاک از زیر پایش برخاست.
- نکردی؟ نه... هیچ‌وقت کاری نکردی. فقط ساکت موندی، همون سکوتی که یه پسر رو فرستاد به بی‌راهه، به غربت، به دامی که خودم ازش می‌ترسیدم.
طوبی سرش را پایین انداخت، انگشتش هنوز روی آب می‌لغزید و با هر موج، صدایش ضعیف‌تر می‌شد.
- مصطفی خودش رفت... گفت اگه بمونه، خفه می‌شه. گفت نمی‌تونه نفس بکشه اینجا...
کاظم لبخند زد، لبخندی که نه از تمسخر، بلکه از فرسودگیِ مردی بود که عمرش را در سایه گذرانده‌بود.
- آره، خفه شد چون بابات ساواکیه، چون مردم می‌گن کاظم نونش بوی خون می‌ده. چون یه دختر ترسید از اسم پدرش دفاع کنه.
باد از روی دیوار گذشت، برگ خشکِ توت را آورد و بر شانه‌ی طوبی انداخت. بوی دوا از اتاق بیرون زد، لاله از پشت پنجره نگاهشان می‌کرد.
کاظم آهسته گفت:
- گوش کن طوبی... من عمرمو گذاشتم تا اسمم توی خاک نره، حالا نوبت توئه که ننگ این خونه رو بشوری، ننگی که از لب مردم نمی‌افته.
طوبی نگاهش را بالا آورد، چشمانش خشک بودند، تهی، مثل خاک بعد از باران پدرش را نگاه کرد.
- چطوری بشورم، بابا؟ با ازدواج؟
- آره، با ابراهیم. مرد درستیه، کار داره، آبرو داره، خونواده‌ش تمیزه. این وصلت تموم‌کننده‌ی همه‌چیه.
لبخند بی‌صدایی بر لب طوبی نشست.
- شما آبرو می‌خواین، من زندگی... شما نجات می‌خواین، من نفس.
کاظم نزدیک‌تر آمد، صدایش را بلند نکرد، اما لرزشش از خشم خالی نبود.
- رهایی از چی می‌خوای؟ از سایه‌ی من؟ از اسم من؟ من پدرتم، هر چی می‌کشی از دامن منه.
طوبی چادرش را محکم‌تر به خود پیچید، انگار می‌ترسید باد حرف‌هایش را ببرد.
- شما فقط پدرین، بابا... پناه نیستین. سال‌هاست پناه نیستین.
کاظم دانه‌ی تسبیح را چرخاند، مکث کرد و گفت:
- مصطفی اشتباه بود، طوبی... اشتباه. اون پسر سایه‌ی درد بود، نه نجات.
سپس صدایش را بالا برد، کوتاه، اما مثل ترک خوردن سنگ در گرما بود:
- تمومش می‌کنی! همین هفته جواب ابراهیمو می‌دی!
باد تندتر شد، چند برگ در آب افتادند و تصویر آسمان شکست.
طوبی به حوض خیره ماند، چهره‌ی خودش را در موج دید و گفت:
- و اگه نه؟
کاظم ایستاد، نگاهش را برید و با صدای خسته‌ای گفت:
- اگه نه، دیگه تو دختر من نیستی.
صدایش صاف، بی‌لرزش، اما سنگین‌تر از فریاد بود. برگشت و رفت، تسبیح از دستش سر خورد و دانه‌ها روی خاک پخش شدند، صدای افتادنشان مثل بارانی کوتاه اما تند بر زمین نشست. در آستانه‌ی در مکث کرد، پشت به طوبی گفت:
- فردا ابراهیم میاد. خودت می‌دونی چی باید بگی.
بعد رفت. سایه‌اش در آفتاب شکست.
طوبی چادر را بالا کشید، نشست کنار حوض، دستش را روی آب گذاشت و گفت:
- شما هم دارین می‌فرستینم، بابا... فقط با راهی که بوی خون نمی‌ده.
آب لرزید، موج برداشت، و در میان موج، چهره‌ی مصطفی پیدا شد، خسته، محو و لبخندش مثل خطی روی آب شکست. زنگ ظهر از مسجد دوردست پیچید و سایه‌ها تا انتهای حیاط خزیدند.
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,638
16,952
مدال‌ها
10
***
(دوهفته بعد)
ظهر، مثل دستی داغ که بی‌اجازه روی چهره‌ی خانه نشسته بود، توی حیاط می‌تابید و سایه‌ها را کوتاه می‌کرد؛ سایه‌هایی که مثل خودش، راه فرار نداشتند. طوبی سر بر دیوار تکیه داده‌بود و نفس را آرام نگه می‌داشت؛ انگار می‌ترسید اگر محکم‌تر فرو بدهد، چیزی درونش ترک بخورد. صدای همهمه‌ی زن‌ها از اتاق مهمان می‌آمد؛ قهقهه‌هایی که بیش از حد شاد بودند و درست از همان‌جایی رد می‌شدند که قلبش می‌خواست آرام بماند اما نمی‌توانست. کاظم از درِ اندرونی بیرون آمد و همان‌طور که لبه‌ی پیراهن سپیدش را صاف می‌کرد، نگاه سختش را سمت او لغزان کرد و گفت:
- آماده شو طوبی… مردم نشستن. نذار بیشتر از این چشم‌انتظاری بکشن.
طوبی پوزخند کمرنگی زد؛ نه از سر تمسخر، از سر جان‌به‌لبی که داشت و گفت:
- آماده‌سازیه چی آخه؟ من که عروس نیستم، فقط دارم مجبور می‌شم.
ولی کلمه‌ی مجبور را آرام گفت؛ انگار می‌ترسید دیوارها هم بفهمند. کاظم مکثی کرد، آرواره‌اش تکان خورد، اخمی نشست روی پیشانی‌اش که معلوم بود تلاش می‌کرد پنهانش کند و زمزمه کرد:
- این حرفارو نزن دختر. هر چی هست صلاحته… صلاحی که خودت نمی‌فهمی.
طوبی نگاهش را بالا آورد؛ آهسته، لرزان، اما آن‌قدر محکم که چشم‌درچشمانه بایستد. گفت: - صلاح منو تو تعیین نمی‌کنی بابا… دنیا کوچیک‌تر از اون نیست که من خودم نفهمم چی می‌خوام.
کاظم قدمی برداشت و سایه‌اش روی صورت طوبی افتاد و با خشمی که به جانش افتاده بود، گفت:
- اگه دنیا این‌قدر بزرگه، چرا مصطفی گذاشته رفته؟ چرا یه بار نیومده پشتتو بگیره؟ چرا حتی خبر نداد؟
بعد صدایش را پایین آورد و زیر لب زمزمه کرد: - ببین دختر… تو هر چی باختی، به انتخاب خودت باختی. حالا وقتشه درست انتخاب کنی.
نفس طوبی گرفت. فشار حرف‌ها مثل سنگی که روی قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش افتاده باشد، پایینش می‌کشید و گفت:
- مصطفی رفت چون مجبورش کردید… چون ساواک پشتتون بود… چون شما از ترس اسم خودتون، عشق منو قربونی کردید… چطور می‌تونید اسم اینو بذارید انتخاب؟
چشم‌های کاظم تیره شد؛ نه از خشم صرف، از ترسی قدیمی که همیشه پشت نگاهش پنهان مانده بود. دستش را به کمر زد و نفس عمیقی کشید و گفت:
- من اگه سخت گرفتم، برای نجاتت گرفتم دختر… دنیا اینقدا امن نیست که خیال کردی. مصطفی پسر بدی نیست… اما دنیاش خطرناک‌تر از اونی بود که بشه تو رو سپرد دستش. من پدرتم… و پدر مجبور می‌شه یه وقتایی… .
طوبی دستش را بالا آورد؛ آرام اما قاطع، گفت:
- مجبور می‌شه دخترشو بکُشه؟ این کاریه امروز داری می‌کنی بابا… تو منو با دستای خودت داری می‌کشونی سمت یه زندگی که نمی‌خوامش.
کاظم خواست چیزی بگوید، اما صدای خنده‌ی بلند زن‌ها، صدای کشیده شدن سماور، و صدای مهری که از داخل اتاق گفت:
- بیارین نقلارو.
حرفش را برید. مرد نگاه کوتاهی به آن سمت انداخت، بعد شانه‌اش را صاف کرد و گفت:
- مردم اومدن… آبرو وسطه. حالا وقتِ این حرفا نیست. پاشو… مهمونارو منتظر نذار.
طوبی لب‌هایش را گزید؛ چانه‌اش لرزید اما اشک اجازه‌ی بیرون‌آمدن نداشت؛ نه اینجا، نه جلوی این دیوارها، فقط برای نجات آخر گفت:
- من فقط دارم اذیت می‌شم بابا… کاش می‌فهمیدی.
کاظم آهی کشید؛ آخی که بیشتر از آن‌که نرم باشد، شبیه سنگی بود که از سر اجبار پایین افتاده باشد و گفت:
- زندگی همه‌ش اذیته دختر… یکی با کم، یکی با زیاد. تو هم سهمتو داری می‌گیری.
و این جمله، ضربه‌ی آخر بود؛ ضربه‌ای که تکیه‌گاه طوبی را لرزاند. انگار آن‌لحظه فهمید هیچ‌ک.س قرار نیست بیاید و نجاتش بدهد. هیچ دستی قرار نیست لابه‌لای این‌همه صدا و رسم و نگاه، بازویش را بگیرد. از کنار کاظم رد شد، نه با تسلیم، نه با اعتراض؛ با چیزی میان این دو، چیزی شبیه بی‌رمقیِ آدمی که بخشی از روحش پشت سرش جا مانده باشد و وقتی وارد اتاق شد، صدای دف و خنده و «عروس خانوم اومد» مثل آب جوش روی جانش ریخت و فهمید که سقوط، دقیقاً از همین‌جا شروع می‌شود؛ از همین ظهر، همین جمع، همین بله‌بُرون.
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,638
16,952
مدال‌ها
10
طوبی وقتی پایش را از آستانه‌ی در گذراند، صدای دف مثل سوزی پنهان تا عمق استخوانش نشست؛ انگار هر ضربه، بخشی از چیزی را که هنوز در او زنده مانده‌بود، می‌کَند و روی زمین می‌انداخت. جمعِ زن‌ها روی قالی لاکی‌رنگ حلقه زده‌بودند و رنگ لباس‌هایشان در نور ظهر، که از پشت شیشه‌ی گردِ پنجره می‌آمد، برق می‌زد؛ برقی که چشم را پر می‌کرد اما دل را کور می‌کرد. مهری کنار سماور خم شده‌بود و بخارِ جوش‌جوشِ آب، صورت خسته‌اش را تیره‌تر می‌کرد و انگار هیچ‌ک.س نمی‌فهمید این زن، تمام صبح را بالای سر دخترش اشک ریخته‌بود. طوبی دستش را عقب برد و سرآستینش را گرفت؛ همان‌طور که قدم از قدم برمی‌داشت، رگ‌های مچش از شدت فشار انگشتانش سفید می‌شدند و هیچ‌ک.س نمی‌دید. مهری سر بلند کرد، لبخند ساختگی‌اش را روی صورت چسباند، و با آن صدای لرزانِ همیشه‌خاموشش گفت:
- بیا دخترم… مردم چشمشون به توئه.
طوبی لب‌هایش را کمی جمع کرد، اما قبل از اینکه جواب بدهد، نگاهش به ظرف‌های برنجیِ براق افتاد که روی سینی مسی چیده شده‌بودند؛ هر ظرف، مثل آینه‌ای کوچک، تصویر شکسته‌ای از او را پس می‌داد و انگار خودش را هزار تکه می‌دید. آذر، زنِ برادرِ ابراهیم، با آن پیراهن زرشکی و گوشواره‌های بلند که تا روی گردنش می‌رقصید، جلو آمد و لبخند کشداری زد؛ لبخندی که تهش تیزی داشت. گفت:
- به‌به… عروس خانوم بالاخره تشریف آوردن. دیدی گفتم آخرش این دختر به حرف پدرش گوش می‌ده مهری جان؟
مهری فقط پلک زد؛ نه «آره» گفت، نه «نه»، چون بین دو فشار گیر کرده بود؛ فشار جمعیت و فشار طوبی. طوبی نفسش را آهسته بیرون داد؛ در همان لحظه که نگاهش را از برنجی‌ها گرفت، ته اتاق چشمش به شال سبزی افتاد که برای بله‌بُرون آورده‌بودند و روی پشتیِ سرمه‌ای انداخته‌بودند. سبزی‌اش روشن بود؛ از آن سبزهایی که باید نشانه‌ی زندگی باشد، ولی در چشم او فقط مثل زخمی ناسور می‌زد. دستش بی‌اختیار تکان خورد و انگشتانش لبه‌ی دامنش را فشرد؛ آن‌قدر که چینِ پارچه بین انگشتانش ناپدید شد. آذر دوباره جلو آمد؛ قدم‌برداشتنش مثل سایه‌ای بود که روی طوبی می‌لغزید. گفت: - از خدا خواسته بودیم همچین عروسی نصیب‌مون بشه… دختر به چشم‌روشنایی طوبی کم گیر میاد.
طوبی نگاه کوتاهی کرد و لرز خفیفی روی شانه‌هایش نشست. گفت:
- آدم وقتی مجبور می‌شه، روشنایی‌ش هم کم می‌شه… نمی‌درخشه.
آذر لحظه‌ای مکث کرد؛ انگار توی حرفش کنایه را فهمیده‌بود اما خودش را به نشنیدن زد و گفت:

- مجبور؟ نه عزیز دلم… این اسمش سرنوشته.
طوبی سرش را اندکی بالا آورد؛ صدایش آرام، خسته، و بریده‌بریده بود. گفت:

- سرنوشتو آدم وقتی باور می‌کنه که با دلش رفته باشه… نه با زنجیر.
صدای دف بلندتر شد؛ یکی از زن‌ها دست زد و دیگریزیر آواز زد. مهری پیش آمد؛ بشقاب نقل به دستش می‌لرزید و گفت:

- طوبی… نذار سنگین بشه فضا. مردم نگاه می‌کنن.
طوبی لبخند کجی زد؛ لبخندی که بیشتر از تمام گریه‌هایش تلخ بود و زمزمه کرد:
- مردم همیشه نگاه می‌کنن مامان… فقط نمی‌بینن.
بعد با سبک‌بالی نشست. نشستنی که بیشتر به افتادن شبیه‌بود. دامنش روی قالی پخش شد و بوی گلابی که زن‌ها روی دست‌هایشان مالیده‌بودند، تندتر بالا زد؛ بویی که باید شیرین باشد، اما برای او فقط مثل چرخیدن تلخی توی گلو می‌ماند. در همین لحظه، آذر خم شد و شال سبز را برداشت و با حرکتی نمایشی، روی دامن طوبی گذاشت و گفت:
- این شال رو مادرِ ابراهیم خودش داده… نشونه‌ی خوش‌یمنیه.
طوبی به انگشت‌های آذر که روی شال داشت آهسته تکان می‌داد، نگاه کرد؛ انگشت‌هایی که با هر تکان، انگار چیزی را به زور در گلویش فرو می‌بردند. در جواب آذر گفت:
- نشونه وقتی خوبه که دل باهاش آروم بشه… این یکی فقط سنگین‌تر می‌کنه نفسمو.
زن‌ها لحظه‌ای در سکوت فرو رفتند؛ سکوتی که زیرپوستی بود، مثل مکثی که قبل از فروریختن سقف می‌آید. مهری لبش را گاز گرفت؛ چشمش پرِ اشک شد، اما اجازه‌ی ریختن نداشت. آذر لبخندش را کشید و گفت:
- عروس باید شاد باشه. تو زیادی حرف می‌زنی دختر… دو هفته‌ست همه‌مون دنبال آرومتیم.
طوبی، عمیق و با ارز نفس گرفت. چانه‌اش را بالا آورد و مستقیم نگاهش کرد. گفت:
- آرومی وقتی میاد که آدم ریشه‌شو نچینن… شما دارید ریشه‌مو می‌کنین.
و همین جمله، درست مثل ضربه‌ی آخری بود که فضای اتاق را از شکاف پر کرد؛ مثل صدای پارگیِ آهسته‌ی پارچه، اما درون قلب آدمیزاد بود.دف ادامه داشت. گرداندن استکان‌ها، صدای قاشق‌ها، زمزمه‌ی زن‌ها… همه چیز جریان داشت؛ فقط طوبی بود که زیر همه‌ی این صداها، داشت آرام‌آرام فرو می‌ریخت.
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,638
16,952
مدال‌ها
10
هوای عصر انگار روی حیاط نشسته‌بود و نمی‌خواست کنار برود؛ همان گرمای کدرِ آخر تابستان که نورش در سفیدی دیوارها می‌چرخید و چشم را می‌زد. طوبی، گوشهٔ ایوان ایستاده‌بود و بندهای ظریف چادرش را میان انگشت می‌گرداند؛ هر بار که صدای خنده از اتاق مهمان‌خانه بیرون می‌ریخت، انگشتانش محکم‌تر گره می‌خوردند و باز می‌شدند و به دامانش سُر می‌خوردند. انگار چیزی در دلش آرام و بی‌صدا به ته می‌رفت. صدای قدم‌هایی که روی موزاییک‌ها کشیده می‌شد، اعلام ورود خانوادهٔ داماد بود. نه نامی برده شد و نه عنوانی؛ فقط سایه‌هایی که از در آستانه داخل شدند و مثل نوارهای تیره در نور عصر کش آمدند و روی فرش‌ها افتادند. مردانی با پیراهن‌های اتوکشیده، زنانی با روسری‌های براق که لبه‌شان می‌درخشید، و نگاهی که از روی طوبی ،کوتاه، محاسبه‌گر، بی‌وقفه، سرخورد. تنها چیزی که از آن نگاه‌ها روی پوستش نشست، سردیِ یک «قبول» ناخواسته‌بود. کاظم، لبانش را جمع کرد و با آن رضایی که همیشه آستانهٔ لبخندش بود اما هیچ‌وقت واقعی نمی‌شد، جلو رفت و خوش‌آمد گفت؛ صدایش مثل لبهٔ چاقوی تازه‌تیز‌شده آرام و صاف از گلو بیرون آمد. طوبی، از پشت چادر، لرزش شانه‌اش را حس کرد اما تکان نخورد؛ نمی‌خواست کسی چیزی ببیند. در حین اینکه استکان‌های چای بین دست‌ها جابه‌جا می‌شدند، نگاه طوبی ناخواسته روی رنگ‌ها لغزید. سرخی کم‌رنگ شربت توی سینی مثل خون رقیقی بود که زیر نور می‌درخشید. آبی کم‌رنگ پرده‌ها بی‌دلیل سردتر به نظر می‌رسید. حتی رنگ مهر روی پیشخوان اتاق، خاکستری مایل به غمی داشت که چشم از آن نمی‌توانست بردارد. او نمی‌دید، او می‌بلعید؛ انگار هر رنگ معنایی پنهان پیدا کرده‌بود و زیر پوستش می‌رفت. وقتی صحبت‌ها بالا گرفت، یکی از زنان مهمان، با صدایی نرم که پشتش قاطعیتی پنهان بود، گفت:
- اگر دختر راضی باشه، خوندن محرمیت بد نیست… مراسم سبک‌تر می‌شه، چشم‌وهم‌چشمی کمتر.
کسی به طوبی نگاه نکرد. انگار رضایتش از پیش نوشته شده‌بود. طوبی فقط سرش را پایین انداخت و تارهای چادر روی گونه‌اش سایه انداختند؛ مثل خطوطی که نقاشیِ هنوز ناتمام را پنهان می‌کنند. ابراهیم آن سوی اتاق نشسته‌بود؛ ظاهرش آرام، اما انگشتانش روی زانویش ریتمی ناآشنا می‌زدند. نگاهش لحظه‌ای با نگاه طوبی گره خورد، نه عاشقانه، نه حتی امیدواری کاذبی فقط یک «می‌دانم که نمی‌خواهی» خاموش، که زودتر از آن‌که وزن پیدا کند، بریده شد. کاظم اجازه خواست، سری تکان دادند، و سفرهٔ کوچک سفید روی میز باز شد؛ مثل تکه ابری که از آسمان کنده باشند و رها کرده باشند میان اتاق. مردی با صدایی خسته، آیه‌ها را شمرده شمرده خواند. طوبی، سرش را پایین‌تر آورد. هر جمله که جلو می‌رفت، انگار بند نازکی دور گلویش محکم‌تر می‌نشست. نه گریه کرد، نه تکان خورد؛ فقط دستش زیر چادر جمع شد و ناخنش به گوشت کف دستش نشست و خطی داغ کشید. وقتی «قبول است» گفته شد، صدای خندهٔ کوتاهی از گوشهٔ اتاق بلند شد؛ خنده‌ای بی‌بو، بی‌طعم، بی‌جانی که در هوا شکست. روی شانه‌های طوبی افتاد و چیزی در او تکان خورد؛ نه امید، نه رضایت، یک درد ساکت که از ته استخوان بالا زد. انگار تازه فهمید که زندگی‌اش مثل همان شربت سرخ در لیوان است؛ آرام و بی‌صدا، اما اگر تکان بخورد، همه‌چیز از لبه می‌ریزد و لکه می‌شود و هیچ‌ک.س نمی‌پرسد چرا.
 
بالا پایین