جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [انزوای واژه‌ها] اثر«عسل کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط STARLET با نام [انزوای واژه‌ها] اثر«عسل کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,616 بازدید, 31 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [انزوای واژه‌ها] اثر«عسل کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع STARLET
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط STARLET
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,697
16,672
مدال‌ها
10
نور لرزان فانوس روی طاقچه، سایه‌هایی کشیده و موج‌دار روی دیوار سفید ترک‌خورده انداخت و طوبی را در نیمه‌روشنی خود غرق کرده‌بود. او روی بالش نشسته و پشتش را به دیوار تکیه داده‌بود، چانه‌اش روی زانوها قرار گرفته و دستش بی‌هدف تکان می‌خورد، انگشتانش به چیزی سرد و سخت برخورد کرد. نگاهش پایین افتاد و گردنبند نقره‌ای، همان که شب پیش جا مانده‌بود، روی حصیر افتاده و نور لرزان فانوس رویش می‌رقصید را دید، نفسش به سختی گرفت و دستش را جلو برد و آن را برداشت و در مشت فشرد، قلبش با هر لرزش گردنبند، خاطرات مصطفی را در دلش زنده کرد. چشمان خاکستری‌اش به سقف دوخته شد و ذهنش پر از تصویر مصطفی شد؛ حرف‌های لاله برایش تکرار میشد‌، نگاه خشک و خسته‌ای که وقتی وسایل را می‌بردند، هیچ حرفی نمی‌زد. سکوتی که هنوز در شانه‌های طوبی سنگینی می‌کرد و او هیچ نداشت جز همین گردنبند و حسرتی تلخ که نمی‌توانست بیان کند. ناگهان صدای تَقّی آرام از حیاط شنیده شد. ابتدا تکان نخورد و فکر کرد شاید پنجره را باد زده باشد، اما صدا ادامه یافت و قلبش با هر ضربه‌اش تندتر شد، پلک‌هایش را کمی باز کرد و به سمت پنجره رفت و نگاهش از لبه‌ی پرده‌ی نیمه‌باز گذشت و مصطفی را دید که زیر پنجره ایستاده‌بود، چهره‌اش در سایه و روشن حیاط بازی می‌کرد و نگاهش ثابت و منتظر بود. طوبی نفسش را حبس کرد، دستش هنوز گردنبند را گرفته‌بود و حس کرد وزنش روی قلبش سنگینی می‌کند، چند لحظه سکوت کردند و فقط صدای باد شب و جیرجیرک‌ها در گوشه‌ی حیاط می‌پیچید. بعد، با دست لرزان پنجره را باز کرد و با صدایی آرام اما پر از درد و تلخی روی مصطفی انداخت:
- مصطفی... چرا اینجایی؟
مصطفی هیچ حرفی نزد، فقط سرش را کمی تکان داد و نگاهش مثل پتویی سرد روی طوبی افتاد. طوبی پلک‌هایش را نیمه‌باز کرد، چشم‌های خاکستری‌اش برق زد و بغضش در گلویش سنگینی کرد، دستش گردنبند را در مشت فشرد و با ناله‌ای آهسته اما پر از خشم و دلگیری گفت:
- این... هنوز اینجاست، می‌خوای ببینی وقتی چیزی جا می‌مونه و بعد حسرتش می‌مونه چی میشه؟
مصطفی تنها نگاه کرد و ساکت ماند، اما چشمانش چیزی گفتند که هیچ کلمه‌ای نمی‌توانست بیان کند، پشیمانی، دلواپسی و همان حس دلتنگی که طوبی در دل خود حمل می‌کرد. طوبی دستش را روی گردنبند فشار داد و ادامه داد، صدایش نرم و طولانی اما پر از غم بود:
- نامه‌ها... هنوز تو ذهنم هستن. فکر کردی فراموش شد؟ نه، هیچ‌چیز فراموش نمی‌شه، مصطفی!
باد شب با حرکتی آرام چند تار مو را که از گوشه‌ی صورتش بیرون زده‌بودند، بازی داد و طوبی برای لحظه‌ای چشمانش را بست و حس کرد قلبش می‌خواهد بشکند، اما هنوز نمی‌خواست از خواستگار حرفی بزند. لحظه‌ای بود میان سکوت، درد و نگاه‌های بی‌کلام، جایی که فقط گردنبند، نور فانوس و مصطفی حضور داشتند و هیچ‌چیز دیگر در دل شب معنا نداشت.
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,697
16,672
مدال‌ها
10
طوبی سرش را آرام به لبه‌ی پنجره تکیه داد، گویی می‌خواست سنگینی جانش را به چوب کهنه‌ی قاب بسپارد. انگشتان باریکش گردنبند را میان مشت فشردند، سرمای فلز در گوشت دستش نشست و لرزی از پشت گردن تا ستون فقراتش خزید. نگاه خاکستری‌اش میان پرده‌های نیمه‌شفاف شب و قامت سایه‌وار مصطفی سرگردان ماند، چنان‌که چشم به پناهی می‌گرفت و دل به کابوسی می‌لرزید. صدای آهسته‌اش مثل نخی لرزان در سکوتِ داغِ سی*ن*ه فرو ریخت:
- چرا اومدی...؟
مصطفی بی‌حرکت ماند، تنها برق خیس چشم‌هایش در تاریکی پیدا شد. صدایی زخمی از گلویش برخاست، صدایی که بیشتر شبیه ناله‌ی چاک‌خورده‌ی زخمی، تا کلامی روشن بود:
- می‌خواستم ببینم... ببینم هنوز دل به یاد من داری یا نه!
طوبی پلک بر هم فشرد. ضربان تند قلبش به شقیقه‌اش کوبید، اما لبان لرزانش به سختی تکان خوردند:
- دل... چیزی نیست که بخوای ببینی یا لمس کنی. دل اگه شکسته باشه، صداش فقط به گوش صاحبش می‌رسه.
سکوتی سنگین و بی‌رحم میانشان نشست. باد شب بوی خاک نم‌زده را در اتاق پراکند، عطر تلخی که به عمق سی*ن*ه فرو نشست. مصطفی به میله‌ی پنجره نزدیک‌تر شد، دست لرزانش را بر آهن سرد گذاشت، گویی می‌خواست گرمای رگ‌هایش را از حصارِ بی‌جان بگذراند. صدایش ترک برداشت، شبیه شاخه‌ای که زیر برف خمیده شود:
- وسایلتو آوردن خونه‌ی ما... من نگاه می‌کردم، اما زبونم بند اومده بود. کاش می‌دونستی چه حالی داشتم.
طوبی به گردنبند خیره شد، اشک در چشم‌هایش حلقه زد و بر لبانش لرزی بی‌اختیار نشست:
- می‌دونم... اسحاق گفت. گفت که نگاهت خشک مونده‌بود.
مصطفی سرش را خم کرد، نفَس داغش به شیشه خورد و مه نازکی بر سطح سرد نشست. نگاهش بالا آمد و در چشمان طوبی گره خورد، نگاهی که از هزار واژه سنگین‌تر بود. پرسشی خاموش میان دو نگاه آویزان ماند، پرسشی که جرئت بر زبان آمدن نداشت. اما پیش از آن‌که لب‌های مصطفی کلمه‌ای تازه برآورند، زبان طوبی بی‌امان لغزید:
- بابا... بابا می‌خواد یه خواستگار بیاره.
صدای خودش را شنید و بهت‌زده دهان بست. گردنبند در مشت لرزید، گویی می‌خواست رها شود و فرو افتد. مصطفی تکان خورد، انگار ضربه‌ای سهمگین بر سی*ن*ه‌اش نشست. چشمانش برق زد، بغض گلویش را بست و رگ‌های گردنش برجسته شد. صدایش با خشمی خفه و اندوهی پاره‌پاره بیرون آمد:
- خواستگار؟! این‌همه حرف... این‌همه یاد... برای چی بود پس؟! طوبی ان‌قدر زود منو یادت رفت؟
نفس طوبی بند آمد. اشکی لرزان از گوشه‌ی چشمش لغزید، آرام اما سوزان، همچون رد داغی بر گونه‌ی سپیدش. خواست چیزی بگوید، توضیحی یا خواهشی اما زبانش خشک ماند. تنها صدای هق‌هق آرام از سی*ن*ه‌اش بیرون زد و دست‌هایش بی‌پناه‌تر گردنبند را فشردند. مصطفی دستانش را از میله‌ها جدا کرد. نگاهش در تاریکی لرزید، پر از خشم و عشقی که هم‌زمان جانش را می‌درید. لحظه‌ای بی‌حرکت ایستاد، چنان‌که میان ماندن و رفتن جان کند، بعد ناگهان روی پاشنه چرخید. صدای سنگین قدم‌هایش روی خاکِ خیس‌شده در شب دور شد، هر گامش چون میخی تازه بر دل طوبی فرو نشست. پنجره نیمه‌باز ماند و باد سرد، پرده‌ی نازک را تکان داد. شعله‌ی فانوس در گوشه‌ی اتاق لرزید، بی‌قرار و آشفته. طوبی بر بستر فرو ریخت، گردنبند میان انگشتانش فشرده شد، گویی آخرین رشته‌ی حیاتش همان تکه‌ی سرد فلز بود. اشک‌ها بی‌امان بر گونه‌هایش لغزیدند و شب را خیس کردند. در دل تاریکی، تنها صدای محوِ رفتن مصطفی پیچید، صدایی که هر لحظه دورتر شد اما در جان طوبی ابدی ماند.
 
بالا پایین