جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [انزوای واژه‌ها] اثر«عسل کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ;as با نام [انزوای واژه‌ها] اثر«عسل کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 137 بازدید, 9 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [انزوای واژه‌ها] اثر«عسل کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ;as
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ;as
موضوع نویسنده

;as

سطح
1
 
کپیست انجمن
کپیست انجمن
Feb
2,959
11,786
مدال‌ها
4
به نام خدایی که به شدت کافیست
نام رمان:انزوای واژه‌ها
ژانر: درام، عاشقانه، روانشناختی

عضو گپ: (1) s.o.w
خلاصه:
برخی واژه‌ها پیش از آنکه به زبان آیند، در حصار سکوت فراموش می‌شوند. برخی احساسات هرگز راهی به کلمات پیدا نمی‌کنند و در انزوای خویش جان می‌گیرند. این قصه، روایت همان ناتمامی‌هاست، داستانی که در میان سکوت و واژه‌های بی‌سرانجام، راه خود را جست‌وجو می‌کند. گاهی، حقیقت نه در آنچه گفته می‌شود، که در آنچه ناگفته می‌ماند، نفس می‌کشد.


 
آخرین ویرایش:

KahKeshan(:

سطح
4
 
سرپرست عمومی
پرسنل مدیریت
سرپرست عمومی
مدیر تالار اخبار
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
Sep
1,102
11,722
مدال‌ها
6
58A31791-95CB-4277-989B-F9E2044C9CC0 (1).png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

;as

سطح
1
 
کپیست انجمن
کپیست انجمن
Feb
2,959
11,786
مدال‌ها
4
مقدمه:
سکوت همیشه به معنای نبودن نیست. گاهی پر است از صداهایی که به گوش نمی‌رسند، از واژه‌هایی که در نیمه‌ی راه متوقف شده‌اند، از جملاتی که می‌خواستند گفته شوند اما در ازدحام ناگفته‌ها گم شدند. در هر نگاهی، حرفی نهفته است و در هر نفسی، رازی پنهان. برخی دردها را نمی‌توان به زبان آورد و برخی حرف‌ها، هرچقدر هم که کامل شوند، باز هم چیزی کم دارند. شاید به همین دلیل است که بعضی داستان‌ها نه در فریاد، که در سکوت روایت می‌شوند.
 
موضوع نویسنده

;as

سطح
1
 
کپیست انجمن
کپیست انجمن
Feb
2,959
11,786
مدال‌ها
4
کلاس، بوی کهنگی کاغذهای ورق‌خورده و دیوارهای خاموش را در خود داشت. نیکو، کنار پنجره‌ای که به حیاطی خسته از سکوت باز می‌شد، نشسته بود. باد، با دست‌های نادیدنی‌اش، پرده‌ی پوسیده را تکان می‌داد، گویی می‌خواست کلمات نامکشوفی را در گوش کسی زمزمه کند. او اما، از این نجواها بی‌نیاز بود. ذهنش، از واژه‌هایی که هرگز نوشته نشدند، انباشته بود.
چشمانش، غبار مهربانی نداشتند، اما سرد هم نبودند؛ بیشتر شبیه پنجره‌ای که رو به کوچه‌ای خلوت باز شود، بی‌آنکه عابری از آن بگذرد. قامتش بلند بود، اما سایه‌اش کوتاه می‌نمود، گویی خود را جمع کرده باشد، برای آنکه در چشم نیاید. موهایش، نه شانه‌خورده و نه رها، در میان مرز آشفتگی و نظم سرگردان بود. گاهی که نسیمی از پنجره عبور می‌کرد، تارهایی از آن به رقص درمی‌آمد، اما نیکو حتی دست بالا نمی‌برد که آن‌ها را پس بزند.
او به بودن در جمع عادت نداشت، همان‌طور که به تنها بودن هم. میان دو دنیای موازی گرفتار بود، نه در یکی حل می‌شد و نه از دیگری بیرون می‌آمد. مدرسه، با زنگ‌های گوش‌خراش و هیاهوی بی‌دلیلش، بیشتر شبیه سرزمینی غریبه بود که تنها برای پر کردن روزها باید در آن قدم گذاشت.
کتابی در دست داشت، اما نمی‌خواند. نگاهش، در میان سطرها گم شده بود، نه از سر علاقه، بلکه به رسم عادتی دیرینه، به امید آنکه شاید واژه‌ای، جمله‌ای، سطری، او را از سکونی که در آن فرو رفته بود بیرون بکشد.
صدای خنده‌هایی از ردیف کناری بلند شد. نیکو نیازی به شنیدن کلمات نداشت؛ می‌دانست که نام او میان این زمزمه‌ها پیچیده است. اما چهره‌اش تغییری نکرد. مدت‌ها بود که یاد گرفته بود نگاه‌های کنجکاو را نادیده بگیرد، یا شاید، تنها وانمود می‌کرد که نادیده می‌گیرد.
باد دوباره وزید. پرده به اهتزاز درآمد. سایه‌ای در حیاط حرکت کرد. نیکو سر بلند نکرد، اما چیزی در هوای کلاس تغییر کرده بود. شاید، چیزی در راه بود. چیزی که هنوز نامی نداشت، اما روزی قرار بود بر صفحه‌ی روزهایش
نوشته شود.
 
موضوع نویسنده

;as

سطح
1
 
کپیست انجمن
کپیست انجمن
Feb
2,959
11,786
مدال‌ها
4
ساعت از نیمه‌ی صبح گذشته بود، اما هنوز هوا بوی سنگینی کلمات ناتمام را داشت. نیکو میان دفترهای خط‌خورده و گچ‌های نیمه‌شکسته، به سکوت کلاس گوش سپرده بود. کلمات، مثل پرندگانی خسته، میان زبان و ذهنش گرفتار بودند. روی تخته، آخرین جمله‌ی درس هنوز ناتمام مانده بود؛ انگار خودش هم از نیمه‌تمام بودن نمی‌توانست فرار کند.
بچه‌ها یکی‌یکی در سکوت مشق‌هایشان را می‌نوشتند. صدای مدادهایشان مثل خش‌خش برگ‌های خشک روی زمین می‌لغزید. نیکو به بیرون پنجره نگاه کرد؛ آسمان، لایه‌ای کدر از نور صبحگاهی بود که نمی‌توانست به درون کلاس راهی پیدا کند. شاید مثل خودش که هنوز راهی به واژه‌های درست پیدا نکرده بود.
مدتی بود که حروف در ذهنش رنگ‌باخته بودند. نوشتن برایش مثل گشودن در به روی باد شده بود، بادی که همیشه چیزی را با خود می‌برد و چیزی را پس نمی‌داد. او روزها را با تدریس می‌گذراند، اما خودش در میان جمله‌هایی که می‌گفت، گم شده بود.
صدای کوبیدن در کلاس، رشته‌ی افکارش را برید. نیکو به سمت در برگشت، اما عجله‌ای برای پاسخ دادن نداشت. لحظه‌ای سکوت حکم‌فرما شد، سکوتی که شبیه به نقطه‌ای معلق میان یک جمله‌ی ناتمام بود. او نمی‌دانست که پشت این در، چیزی در انتظارش است که می‌تواند انزوای واژه‌هایش را بشکند یا شاید، بیش از پیش در آن غرقش کند.
نیکو چند ثانیه‌ای به در خیره ماند. حس عجیبی در وجودش می‌لولید، چیزی بین تردید و پیش‌بینی. دستش را آرام بالا برد و در را باز کرد.
پشت در، مدیر مدرسه ایستاده بود. مردی میان‌سال با قامتی کشیده و چشمانی که همیشه چیزی در آن‌ها پنهان بود. نیکو نگاهش را پایین انداخت.
مدیر دستی به سبیل جوگندمی‌اش کشید و گفت:
_خانم استاد، بعد از زنگ یه سر به دفتر بزنید. لحنش خشک بود، مثل برگه‌های رسمی‌ای که بوی جوهر کهنه می‌دهند.
نیکو سری تکان داد و در بسته شد. لحظاتی به چوب قدیمی در زل زد. انگار آن چند کلمه، سکوت کلاس را سنگین‌تر کرده بود. به طرف تخته برگشت و با دست، نیمه‌ی باقی‌مانده‌ی جمله را پاک کرد. گچ را برداشت اما دستش روی هوا ماند.
«حالا که چی؟» این سؤال ناگفته در ذهنش طنین انداخت. این روزها، هیچ جمله‌ای به پایان نمی‌رسید.
با شنیدن صدای زنگ، دانش‌آموزان یکی‌یکی از کلاس بیرون رفتند. نیکو کیفش را برداشت و به راهرو قدم گذاشت. مسیر دفتر، از میان دیوارهای قدیمی‌ای می‌گذشت که جای دست‌های سالیان دور روی آن‌ها باقی مانده بود.
دستگیره‌ی در دفتر را گرفت و نفسش را آهسته بیرون داد. چیزی که در انتظارش بود، شاید تغییر کوچکی در روزمرگی‌اش بود، شاید هم فقط یک جمله‌ی دیگر، از همان جملات رسمی و بی‌روح.
 
موضوع نویسنده

;as

سطح
1
 
کپیست انجمن
کپیست انجمن
Feb
2,959
11,786
مدال‌ها
4
دفتر مدرسه، همان فضای قدیمی و آشنا، پر بود از عطر کاغذهای کهنه و خودکارهای نیمه‌جان. نور کمرنگ زمستانی از پنجره‌ی غبارگرفته، خطوطی محو روی زمین می‌کشید. نیکو با گام‌هایی آرام وارد شد، کیف چرمی‌اش را روی میز گذاشت و شال گردنش را کمی شل کرد. سرمای بیرون هنوز در سرانگشتانش مانده بود.
مدیر پشت میزش نشسته بود، دست‌ها روی پرونده‌ای قفل شده، نگاهی که میان خستگی و انتظار سرگردان بود. صدای خش‌خش کاغذها میان سکوت سنگین دفتر پیچید.
سر بلند کرد.
_خانم استاد، یه همکار جدید داریم.
نیکو لحظه‌ای مکث کرد. از این تغییرات بی‌مقدمه خوشش نمی‌آمد.
_همکار؟
مدیر پرونده را ورق زد.
_کارآموز مشاوره. قراره مدتی اینجا تجربه کسب کنه.
نیکو نگاهش را از روی پرونده به مدیر دوخت. _اسمش؟
_سینا مهاجر.
مکث کرد، انگار به دنبال کلمه‌ای مناسب می‌گشت.
_گفته بود قبلاً هم یه دوره‌ی کوتاه مشاوره کار کرده، اما... خب، به نظرم هنوز راه درازی داره!
نیکو پلک زد. مهاجر. اسمش غریب نبود، اما در ذهنش جایی نمی‌گرفت. خودش را کمی عقب کشید، نگاهش از مدیر گذشت و به پنجره‌ی نیمه‌باز رسید. هوای سرد بیرون، شاخه‌های خشک درختان را تکان می‌داد، مثل کلماتی که هنوز به جمله‌ای کامل نرسیده بودند.
مدیر پرونده را بست.
_از فردا میاد. شاید لازم باشه یه کم راهنماییش کنی.
نیکو سری تکان داد، اما در ذهنش، چیزی ناآشنا جرقه زد. نامی که هنوز هیچ تصویری برایش نداشت، اما سایه‌ای مبهم در ذهنش انداخت.
مدیر دوباره مشغول پرونده‌های دیگر شد. نیکو کیفش را برداشت، از دفتر بیرون آمد و در را پشت سرش بست. راهروی طولانی مدرسه را طی کرد، کلاس‌های خاموش، نیمکت‌های چوبی که روزگاری رویشان شعرهای یواشکی حک شده بود. از پنجره‌ی راهرو، حیاط خلوت و خاکستری را دید، جایی که هر صبح، صدای زنگ و گام‌های دانش‌آموزان آن را پر می‌کرد.
«سینا مهاجر.»
این نام در ذهنش می‌چرخید، بی آنکه هنوز
معنایی برایش داشته باشد.
 
موضوع نویسنده

;as

سطح
1
 
کپیست انجمن
کپیست انجمن
Feb
2,959
11,786
مدال‌ها
4
مدرسه شبانه‌روزی در دل پاییز، چهره‌ای دیگر به خود گرفته بود. حیاط خلوت، پوشیده از برگ‌های زرد و نارنجی، در میان بادهای سرد، بی‌صدا سقوط می‌کردند. نیکو کنار پنجره ایستاده بود، انگشتانش بی‌هدف روی قاب چوبی حرکت می‌کرد. کلاسش هنوز شروع نشده بود، اما حسی غریب از صبح همراهش بود؛ چیزی که نمی‌توانست نامی برایش پیدا کند.
مدرسه این روزها شلوغ‌تر از همیشه بود. مدیر از ورود یک مشاور جدید صحبت کرده بود؛ کسی که قرار بود مدتی را در اینجا بگذراند و با دانش‌آموزان کار کند. نیکو علاقه‌ای به شناختن آدم‌های تازه نداشت، به‌خصوص آن‌هایی که برای مدت کوتاهی می‌آمدند و بعد بی‌صدا محو می‌شدند. او به سکوت عادت داشت، به خلوتی که میان کلمات نیمه‌تمامش می‌ساخت.
با صدای زنگ، نگاهش را از پنجره گرفت و به سمت تخته رفت. دفتر کاهی را گشود و چند واژه‌ی پراکنده نوشت. همیشه قبل از ورود بچه‌ها، خودش را در میان کلمات غرق می‌کرد، گویی با آن‌ها حصاری نامرئی میان خود و دنیای بیرون می‌ساخت.
درِ کلاس باز شد. دانش‌آموزان یکی‌یکی وارد شدند و روی نیمکت‌ها نشستند. بعضی‌هایشان هنوز در خواب بودند، بعضی‌هایشان بی‌حوصله، و بعضی دیگر چشم‌هایشان پر از حرف‌هایی بود که هرگز به زبان نمی‌آوردند. نیکو نگاهشان کرد، اما پیش از آنکه کلاس را آغاز کند، حس کرد کسی پشت در ایستاده.
حسی گنگ، مثل سایه‌ای که میان نور و تاریکی در نوسان باشد. لحظه‌ای مکث کرد، بعد خودش را جمع‌وجور کرد و شروع به خواندن شعری کرد که همیشه کلاس‌هایش را با آن آغاز می‌کرد.
صدای قدم‌هایی آرام از بیرون آمد، اما کسی وارد نشد. نیکو نگاهش را از شعر گرفت، اما چیزی ندید. انگار که آن حضور، تنها خیال باشد؛ خیالی که نمی‌دانست از گذشته‌اش برآمده یا از چیزی که هنوز به‌درستی شکل نگرفته بود.
کلاس آغاز شد، اما آن حس، مثل واژه‌ای که در گلو گیر کند، تا پایان ساعت در ذهنش ماند.
 
موضوع نویسنده

;as

سطح
1
 
کپیست انجمن
کپیست انجمن
Feb
2,959
11,786
مدال‌ها
4
روزها در تکرار خود فرومی‌رفتند، بی‌آنکه تغییری چشمگیر در سکون مدرسه پدید آید. دیوارهای بلند آجری، کلاس‌های ساکت و راهروهای کشیده، گویی در زمان منجمد شده بودند. نیکو میان این سکوت، خود را گم نمی‌کرد؛ بلکه پناه می‌گرفت. واژه‌ها، تخته‌سیاه، دفترهای خط‌خورده… همه چیز به او اطمینان می‌داد که هنوز در همان جهانی ایستاده که برای خودش ساخته بود.
اما آن حس نامرئی، آن سایه‌ی گنگ، هنوز هم در گوشه‌ی ذهنش زمزمه می‌کرد. از روزی که حضور نادیده‌ای را پشت درِ کلاس حس کرده بود، گاهی بی‌اختیار به راهروها نگاه می‌انداخت، انگار که در انتظار چیزی باشد که خودش هم نمی‌دانست چیست.
یک روز بعد از کلاس، وقتی از دفتر بیرون آمد، چهره‌ای جدید در حیاط مدرسه دید. مردی جوان، با قامتی بلند و چهره‌ای آرام، کنار مدیر ایستاده بود. نگاهش روی ساختمان‌ها می‌چرخید، اما هیچ عجله‌ای در حرکاتش نبود. مثل کسی که آمده تا برای مدتی طولانی بماند، اما هنوز تصمیمی قطعی نگرفته باشد.
مدیر نگاهش را گرفت و به نیکو لبخند زد.
_نیکو خانم، آقای مهاجر، مشاور جدید مدرسه. برای دوره‌ی کارآموزی اینجان.
سینا مهاجر… نامی که تازه بود، اما غریبه نمی‌نمود. نیکو کمی سر تکان داد و با لحنی که نه گرم بود، نه سرد، گفت:
_خوش آمدید!
سینا نگاهش کرد؛ نگاهی که ساده و مستقیم بود، بدون هیچ تلاش اضافه‌ای برای ایجاد صمیمیت. انگار هر دو پذیرفته بودند که شناختن یکدیگر ضرورتی ندارد، لااقل نه در همین لحظه.
مدیر چیزهایی درباره‌ی وظایف او گفت، درباره‌ی کارش با دانش‌آموزان، درباره‌ی برنامه‌هایی که قرار بود اجرا شود. اما نیکو چیزی از این حرف‌ها را به خاطر نسپرد. تنها چیزی که در ذهنش ماند، صدای آرام سینا بود که در پاسخ به مدیر گفت:
_سعی می‌کنم بیشتر گوش کنم تا حرف بزنم.
و نیکو نمی‌دانست چرا این جمله، مانند صدایی دور در ذهنش تکرار شد.
 
موضوع نویسنده

;as

سطح
1
 
کپیست انجمن
کپیست انجمن
Feb
2,959
11,786
مدال‌ها
4
نیکو در کلاس ایستاده بود و نگاهش در میان کلمات پراکنده می‌چرخید. تمرکزش بر روی جزئیات درس نبود، بلکه بیشتر در فکر چیزی دیگر بود. این چند روز که سینا در مدرسه حضور داشت، نگاه‌های بی‌صدا و پر از معناش همیشه همراه او بود. این نگاه‌ها چیزی داشتند که نمی‌توانست از آن‌ها بگذرد. او با دانش‌آموزان تعامل می‌کرد، اما چیزی در رفتار و سکوتش بود که به شدت توجه نیکو را جلب کرده بود.
حتی وقتی نیکو از او می‌پرسید که چطور می‌تواند به دانش‌آموزان کمک کند، پاسخش همیشه کوتاه و معقول بود. اما این سکوت همراه با دقت او به تدریج در دل نیکو سوالاتی ایجاد می‌کرد. سینا چه رازی در نگاه‌هایش نهفته بود؟ چرا به نظر می‌رسید همیشه در پس‌زمینه قرار دارد، انگار که هیچ‌وقت نمی‌خواهد در مرکز توجه باشد؟
یک روز پس از پایان ساعت تدریس، در حالی که نیکو مشغول مرتب کردن جزوه‌ها و خرده کاغذهایی بود که بر روی میز پخش شده بودند، متوجه شد که سینا آرام‌آرام به سمت درختان بلوط قدم می‌زند. ذهنش از قبل درگیر او بود، اما امروز چیزی در رفتار سینا بود که او را ترغیب به دنبال کردن کرد.
نیکو پس از چند لحظه تردید، به آرامی از کلاس خارج شد و قدم‌زنان به سمت حیاط مدرسه رفت. سینا به نظر می‌رسید که در حال فکر کردن است، انگار با خود حرف می‌زند. نیکو فاصله‌اش را بیشتر کرد تا به او نزدیک‌تر شود، اما نمی‌خواست ملاحظه شود. در دلش نوعی کنجکاوی بود، گویی که می‌خواست چیزی را کشف کند که در ظاهر پنهان مانده بود.
چند قدم بیشتر برنداشته بود که سینا ایستاد و به طرف نیکو برگشت. نگاهش جدی بود، اما در چشمانش چیزی متفاوت از همیشه بود، انگار در لحظه‌ای نیکو را در درک بهتری از خود می‌دید.
-نیکو خانم، اگر وقت دارید، می‌خواستم با شما صحبت کنم.
نیکو که کمی از این روال بی‌صدا و بی‌حرکت سینا غافلگیر شده بود، با لبخند کوتاهی سرش را به نشانه تایید تکان داد و گفت:
-بله، البته.
همچنان که قدم می‌زدند، سکوتی میانشان حاکم شد. هر دو در این لحظه به نوعی به دنبال کلماتی بودند که شاید بگوید یا نگوید، اما چیزی در این فضای خاموش بود که دل نیکو را بیش از هر چیز دیگر، به سمت سوالاتی بی‌پاسخ می‌برد.
 
موضوع نویسنده

;as

سطح
1
 
کپیست انجمن
کپیست انجمن
Feb
2,959
11,786
مدال‌ها
4
سینا و نیکو در کنار درختان بلوط قدم می‌زدند. هر قدمشان آرام و بی‌صدا بود، مانند یک گفت‌وگو که بین کلمات، بیشتر از هر چیزی در سکوت آن جاری می‌شد. نیکو به سینا نگاه می‌کرد، اما هیچ‌چیز مشخصی در چهره‌اش پیدا نبود. فقط آرامش و گاهی حس سردی که به وضوح در حرکت‌هایش دیده می‌شد.
بعد از چند دقیقه، سینا توقف کرد و به درختی که سایه‌ای بلند روی زمین انداخته بود، اشاره کرد.
_این درخت همیشه برام جالب بوده. نمی‌دونم چرا، ولی حس می‌کنم یه چیزی توش هست.
نیکو به درخت نگاه کرد. چیزی خاص نمی‌دید، فقط درختی که درخت بود. ولی برای خودش در این سکوت‌های سینا، هر چیزی می‌توانست معنی داشته باشد.
-چطور؟
نیکو پرسید.
سینا سرش را به نشانه بی‌توجهی تکان داد. -هیچ چیز خاصی، فقط همیشه وقتی بهش نگاه می‌کنم، حس می‌کنم یه چیزی بیشتر از یه درخت معمولی توش هست.
نیکو با لبخند گفت:
-شاید به خاطر سایه‌ش باشه.
سینا نگاهی به او انداخت و لبخند کوتاهی زد. -ممکنه. فقط حس می‌کنم همه‌چیز یه جور داستان داره، حتی یه درخت.
نیکو نگاهی به سینا انداخت. حرف‌هایش بیشتر شبیه یک فکر مبهم به نظر می‌رسید تا چیزی روشن.
-حالا چرا به درخت؟
نیکو پرسید.
سینا با یک نیشخند کوچک جواب داد: -نمی‌دونم، فقط این‌طوری حس می‌کنم.
نیکو برای لحظه‌ای سکوت کرد. به نظرش حرف‌های سینا کمی بی‌ربط به نظر می‌رسید. شاید فقط قصد داشت حرفی زده باشد، بی‌آن‌که واقعاً منظور خاصی داشته باشد.
-چرا همیشه این‌طور کم حرف می‌زنی؟

سینا کمی تردید کرد، اما چیزی نگفت!
نیکو این بار چیزی نگفت زیرا حس کرد پیش از حد دارد کنجکاوی می‌کند فقط نگاهش را از سینا گرفت و دوباره به درخت‌ها نگاه کرد. به نظرش این حرف‌ها بیشتر به یک نوع فاصله‌گذاری شبیه بود، چیزی که سینا را از بقیه جدا می‌کرد.
آن‌ها به قدم زدن ادامه دادند، و نیکو احساس می‌کرد که بیشتر از هر زمان دیگری، کنجکاوی‌اش درباره سینا بیشتر شده است. چیزی در رفتار او بود که نمی‌توانست به راحتی به آن پی ببرد.
 
بالا پایین