جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

انشاء انشا با موضوعات متنوع

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته قفسه انشاء توسط Hera. با نام انشا با موضوعات متنوع ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,883 بازدید, 209 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته قفسه انشاء
نام موضوع انشا با موضوعات متنوع
نویسنده موضوع Hera.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Hera.
موضوع نویسنده

Hera.

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,122
18,196
مدال‌ها
3
موضوع راه خانه تا مدرسه
رفتن هر روزه ی من از خانه به مدرسه مثل یک قصه است. همیشه چیزهای تازه ای می بینم. مثل ِسفری کوتاه و پر از جاذبه. انگار چیزهایی را که حتی قبلا دیده ام، می توانم بهتر ببینم. این دیدنی های تکراری یا تازه و راز آمیز، هیچ وقت برایم کهنه نمی شوند. هر روز صبح که از خانه بیرون می آیم، هوا تمیزتر است و بوی دودِ ماشین ها به اندازه ی زیاد در همه جا نیست. کوچه و محله تمیز است و انگار همه جا را شسته اند. بهتر ازآن وقتی است که از کنار نانوایی رد می شوم. آنقدر بویش خوب است که دلم می خواهد یک بار دیگر صبحانه بخورم. گاهی هم چند لحظه ای جلو درِ نانوایی می ایستم و به مردم نگاه می کنم. بعضی ها شاداب و سرحال هستند. بعضی هم مدام خمیازه می کشند. من گاهی وقت ها آهسته به آن ها می خندم. بعد کیف ام روی شانه هایم محکم می کنم و به طرف ایستگاه اتوبوس می روم.
در ایستگاه اتوبوس آدم های زیادی به صف ایستادند تا سوار بشوند و به محل کارشان بروند. عده ای از آن ها همانطور که ایستادند، با موبایل شان بازی می کنند. نمی دانم چه بازی ای را توی گوشی شان ریختند، ولی می بینم که تند تند انگشت شان را روی صفحه ی موبایل می کشند. من همیشه وقتی به ایستگاه اتوبوس می روم، به درخت های آن طرف خیابان نگاه می کنم و برای شان غصه می خورم. درست مثل آدمهایی هستند که یک ماه به حمام نرفته اند. روی تمام شاخه و برگ هاشان پُراز خاک است.
سوار اتوبوس که می شوم، بعضی با مهربانی نگاهم می کنند و با خنده می گویند: آفرین! درس هایت را خوب می خوانی؟ من هم لبخند می زنم و می گویم : بله !داخل اتوبوس همیشه شلوغ است. مسافرها با هر ترمزی که راننده می زند، آهسته به هم می خورند و سرشان را از روی گوشی بالامی آورند. من هروقت شانس بیاورم، می روم کنار پنجره می نشینم تا خیابان را ببینم و حوصله ام سر نرود. اما این نشستن ها هیچ وقت تا مدرسه ادامه پیدا نمی کند، چون همیشه یک آدمِ پیر در یکی از ایستگاه ها سوار می شود ومن به احترامش، جای خود را به او می دهم. بعد از آن هم که معلوم است. سرم را پایین می اندازم و به کفش های مسافرها نگاه می کنم تابه ایستگاهی برسم، که مدرسه مان کمی دورتر از آن قرار دارد. مسیر خانه تا مدرسه شاید چیزهای تکراری زیاد دارد. اما من همه شان را دوست دارم.
 
موضوع نویسنده

Hera.

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,122
18,196
مدال‌ها
3
موضوع کلاغ
قاقار کلاغ ها همیشه من را به یاد پاییز و زمستان می اندازد. نمی دانم این پرنده ها چرا در زمستان تعدادشان بیشتر می شود. یادم است شب هایی که برف می بارید و من هنوز نمی دانستم برف باریده، صبح، از صدای قارقار کلاغ ها می فهمیدم خبری شده است. با عجله از رختخواب بیرون می آمدم و به طرف پنجره می دویدم. بیشتر اوقات حدس ام درست از آب در می آمد. برف زمین را سفید پوش کرده بود.
به نظرم بین برف و جمع شدن کلاغ ها باید ارتباطی وجود داشته باشد. هر چند آن ها درهمه ی فصل ها هم وجود دارند. قارقار کلاغ ها برای من مثل موسیقی ای است که دوست دارم. بعضی ها می گویند کلاغ موجودی بد صدا است. در حالی که قارقار کلاغ هم مثل صدای خیلی از موجودات است. بد و خوب بودن آن را نمی شود قضاوت کرد. بارها دیده ام که کلاغ ها یک صدا قارقار می کنند. خیلی طول کشید تا فهمیده کلاغ ها با قارقارشان همدیگر را از خطرات اطراف آگاه می کنند. کلاغ ها به ترسو بودن معروف هستند. چون هیچ وقت اجازه نمی دهند موجودات دیگر از جمله آدم ها به حریم شان نزدیک بشوند. تا نزدیک شان بشوی بلافاصله پرواز می کنند و دور می شوند. به نظر من که کلاغ ها بیشتر محتاط هستند تا ترسو. برای همین است که کمتر دچار خطرات از جانب حیوانات دیگر می شوند.
یک بار گربه ای را دیدم که توانسته بود از درخت خانه ی همسایه مان بالا برود و خودش را به لانه ی کلاغ و بچه هایش برساند. با صدای قارقارِ کلاغی که شاید مادرِ بچه کلاغ ها بود، ناگهان بیشتراز صد کلاغ در آسمان ظاهر شدن اند. آن ها در حالی که بالای درخت می چرخیدند، یک صدا قارقار می کردند. آن روز اتحاد کلاغ ها برای من درس آموزنده ای بود. آن چنان قارقارشان گربه ی بخت برگشته را ترساند، که از بالای درخت به زمین پرید و پا به فرار گذاشت. اما کلاغ ها که می خواستند درس عبرتی به او بدهند، روی زمین هم دنبالش کردند و گاهی هم به او نُک می زدند.
در مورد کلاغ ها و قارقارشان خیلی حرف ها می توان زد. می شود گفت کلاغ ها بدجنس هستند و قارقارشان گوش خراش است. می توان به آن ها برچسبِ ترسو بودن زد. اما این نظرها چیزی را عوض نمی کند. کلاغ هم مثل همه ی موجودات رفتارها و خصلت خودش را دارد.
 
موضوع نویسنده

Hera.

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,122
18,196
مدال‌ها
3
موضوع اهنگ سرود ملی
سابقه ی موسیقی و آهنگ به اندازه ی طول عمرِ بشر است. انسان خیلی زود فهمید هر پدیده ای که در جهان وجود دارد، دارای آهنگی خاص است. دریا ها، رودها و کوهستان هر یک آهنگِ مخصوصی دارند. در غارها بود که به راز پژواک آواها پی برد. به این ترتیب در طی سالیان دراز موفق شد تا با کلماتی که ساخته بود موسیقی را کشف کند. موسیقی و آهنگ ارتباط نزدیکی با روحیات آدم ها دارد. حتی امروزه که انسان به پیشرفت های زیادی رسیده است، قومیت هایی در سرتاسر جهان وجود دارند که با آوای موسیقی بومی، خشم، شادی، شجاعت و افکار خود را بیان می کنند.
سرود ملی هر کشوری نشان دهنده ی روحیات آن ملت است. برای همین برای ساختنِ آواهای آن، علاوه برنیاز به افراد خبره در زمینه ی موسیقی و شعر، روان شناسان و جامعه شناسان هم دخالت دارند. سرود ملی کشورها، کتابِ تاریخ ِ آهنگین است. حتی آبزار الات موسیقی ای که برای ساختن سرود ملی استفاده می شود، تاثیر شگفتی در بیان روحیات و فرهنگ آن مردم دارد. من هر وقت سرود ملی کشورم ایران را می شنوم، ناخودآگاه به وجد می آییم و از جا بلند می شوم. احترام به سرود ملی. احترام به همه ی مردم، در طول تاریخِ آن کشور است.
افرادی که سرود ملی را می سازند، معمولا باید به عمیق ترین مسایل تاریخی و فرهنگی توجه ویژه داشته باشند. آن ها نمایندگانِ ملت هستند و هرگز نباید در ارائه ی افکار و فرهنگ مردم، از طریق سرود ملی، کوچک ترین خطایی را انجام بدهند. برای همین است که ساختن یک قطعه ی کوتاه، گاهی مراحلِ طولانی ای را طی می کند. سرود ملی کشور عزیزمان ایران را همه شنیده ایم. اگر توجه کرده باشید، ابتدای سرود با اداواتی مثل سنج یا امثالهم ساخته شده، که لبریز از شور و هیجان است. در همان چند ثانیه اول، هر شنونده ای می تواند حدس بزند که این سرود مربوط به ملتی شجاع است. کلمات و اشعار گنجانده شده در سرود نیز همان تاثیر را می توانند داشته باشند. سرود ملی ،آینه ی تمام قدی است که ملت ها خود را در آن به نمایش می گذارند
 
موضوع نویسنده

Hera.

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,122
18,196
مدال‌ها
3
موضوع اهو و شکارچی
ما آهوها گوش حساسی داریم. یعنی حتی صدای جریان نسیم را هم می شنویم. اما حساس تر از گوش ها، چشمان مان است. هر حرکتی که در اطراف مان باشد را به خوبی می بینیم. مثلا همین شکارچی که الان پشت آن درختِ قطور کمین کرده است رابه خوبی می توانم ببینم. گاهی سرش را بیرون می آورد و نیم نگاهی به روبرو می اندازد. هنوز ما را که در بین بوته های بلند پنهان شده ایم را ندیده است. اما بی دلیل هم به این منطقه نیامده. لابد به خوبی می داند ما آهوها معمولا برای خوردن آب کنار همین برکه می آییم.
این شکارچی هم مثل بیشتر شکارچی ها جلیقه ای به تن پوشیده. جلیقه سبز رنگ است و چندین جیب دارد. لابد پر از وسایل مورد احتیاج شکارچی است. دورِ کمرش هم جای فشنگ بسته و قسمتی از فشنگ ها معلوم است. من بارها دیده ام که آن ها چطور به ما آهوها شلیک می کنند. بعضی از شکارچی ها در حالی که ایستاده اند ما را مورد هدف قرار می دهند. بعضی هم در حالت های مختلف. مثلا دراز می کشند، یا روی زانو قرار می گیرند.
اما این شکارچی که پشت درخت کمین کرده، نمی دانم با دیدن ما چطور می خواهد تیر اندازی کند.اسلحه اش دو لوله است. ما آهوها می دانیم شکارچی هایی که با اسلحه ی دولول به شکار می آیند، دست خالی برنمی گردند. الان دارم می بینم که شکارچی قمقمه ی آبش را از کمر بیرون آورد. چه با عطش آب می خورد. تفنگ اش را هم به درخت تکیه داد. حالا دوربینِ شکاری اش را که روی سی*ن*ه اش است برداشت و به چشم گذاشت. خودم را بیشتردر لابلای بوته ها پنهان می کنم.آهوهای دیگرهم همین کار را می کنند.
شکارچی با دقت دوربین را می چرخاند. از چپ به راست. از راست به چپ. به روبرو خیره می شود. به جایی که بوته های بلند و خاکی رنگ ما را پناه داده اند. شکارچی برای یک لحظه دوربین را از روی چشمش برمی دارد. می بینم که با آستین پیراهن، عرق پیشانی اش را پاک می کند. خورشید وسط آسمان است و ما گله ی آهو ها هنوز نتوانستیم به کنارِ برکه ی آب برویم. شکارچی به طرف اسلحه اش می رود. آن را بر می دارد و قنداق اش را در چاله ی شانه اش می گذارد. با خودم فکر می کنم کدام شکار را هدف گرفته؟ چطور می تواند ما را ببیند؟ ناگهان صدایی می شنوم. سی*ن*ه ام می سوزد وچشمانم تیره و تار می شود. دیگر شکارچی را نمی بینم.
 
موضوع نویسنده

Hera.

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,122
18,196
مدال‌ها
3
موضوع مورچه ای که بار میکشد
قبلا فکر می کردم موجودی کوچک تر از مورچه وجود ندارد. اما بعدها موجودات کوچک تر از مورچه را هم دیدم. اما هیچ کدام تا امروز برایم عجیب تر از مورچه ها نبوده اند. کوچک تر که بودم، یکی از سرگرمی هایم بازی با مورچه ها بود. همیشه می دیدم چیزی را به دهان گرفته و با خودشان می برند. با چشم دنبال شان می کردم. مورچه ها آهسته می رفتند. گاهی هم کمی می ایستادند و خستگی می گرفتند. برایم جالب بود وقتی می دیدم موجودی به آن کوچکی، غذایی بزرگ تر از اندازه ی خودش و حتی وزن اش را حمل می کند.
بارها شده بود که منتظرمی شدم تا از سنگینی غذایی که با دهان شان می بردند، خسته بشوند و آن را رها کنند. اما آن ها سرسختانه، زیر سنگینی باری که می کشیدند، مقاومت می کردند. حتی گاهی شیطنت می کردم و غذا را از دهان شان می گرفتم. اما مورچه ها اهل نا امیدی نبودند. می دیدم که دوباره در اطرف پرسه می زدند تا غذایی پیدا کنند. بعد از پیدا کردن هم دوباره به مسیر قبلی بر می گشتند.
اوایل فکر می کردم چرا وقتی مورچه ها از کنار هم رد می شوند، لحظه ای توقف می کنند؟ برایم سوال شده بود. اما هیچ ک.س جواب سوالم را نمی دانست. اکثرا می گفتند مورچه ها وقتی به هم می رسند، سلام می کنند. این کارِ مورچه ها برای ما جنبه ی تربیتی داشت. بزرگترها که می خواستند ما با تربیت بشویم، می گفتند ادب و احترام را از مورچه ها یاد بگیریم. بعدها فهمیدم مورچه ها وقتی به هم می رسند سیگنال هایی رد و بدل می کنند تا مسیر لانه شان را گم نکنند.
دیدن مورچه هایی که گاهی پشت به پشت هم حرکت می کنند، دیدنی است. کمتر دیده ام مورچه ای تنها باشد. هر جا یک مورچه باشد، لابد مورچه های دیگری هم هستند. همه ی آن ها هم مشغول جمع کردن آذوقه هستند، تا در روزهای سرد زمستانی خیال شان راحت باشد. یادمان باشد هر جا صفِ طولانی مورچه ها را دیدیم، به یاد بیاوریم آن ها قوی ترین و زحمت کش ترین موجودات این کُره ی خاکی هستند.
 
موضوع نویسنده

Hera.

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,122
18,196
مدال‌ها
3
موضوع گفت و گوی برگ و باد
سلام ای باد! مرا که می شناسی؟ من تنها برگِ باقی مانده بر شاخه ی درخت هستم. بعد از تابستانِ زیبایی که رفت و پاییز جای آن را گرفت، دوستانم یکی یکی از شاخه ها جدا شدن اند و به زمین افتادند. یادت هست چطور زوزه می کشیدی وآن ها را به اطراف پراکنده می کردی؟. وقتی برگ هایی که با آن خاطره ها داشتم را به این سو آن سو می بردی، دلم پر از غصه می شد. تو که آن ها را در فصلِ تابستان ندیده بودی. آن ها سایه بان خنکی بودند تا عابران خسته لحظاتی را دور از گرما سپری کنند. کاش تو هم مثل نسیم قلب مهربانی داشتی و برای برگ ها لالایی می خواندی.
باد، که لابلای شاخه های پیچیده بود، با شنیدن حرف های آخرین برگِ درخت گفت: من با نسیم دشمنی دیرینه دارم. به من می گویند باد، یعنی کسی که همه چیز را در هم می ریزد. توهم خیلی شانس آوردی که تا الان مقاومت کردی. برگِ خزان زده که به سختی خودش را به شاخه نگه داشته بود، ناله ای کرد و پرسید: چرا تو با تندی و سرو صداهای وحشتناک می آیی؟ مگر نمی شود آهسته تر بیایی؟ باد، غرشی کرد و گفت : برگ ها موجودات خودخواهی هستند. اگرمن مثل نسیم، آرام بیایم، هیچ برگی دلش نمی خواهد از شاخه جدا بشود. اگربرگ ها از شاخه جدا نشوند، زمین از گرسنگی می میرد.
برگ با تعجب گفت: مگر زمین برگ می خورد؟ باد چند دور در میانِ شاخه های عریان گشت و گفت: این را باید دیگر از زمین بپرسی. من هم مثل همه ی عناصری که در طبیعت وجود دارند، وظیفه ای دارم. مثل ابرو باران. مثل خورشید و ماه. تو هم نباید فکر کنی من نامهربانم. تو برگی و من باد. برگ و باد هیچ وقت نمی توانند در کنار هم باشند. اما این دلیلی بر نامهربان بودن شان نیست. برگ، که حرف های تازه ای از زبان باد می شنید، به زمین نگاه کرد. حالا دیگر کینه ای از باد به دل نداشت. باد دوباره در میانِ شاخه های چرخی زد. برگ خودش را به دست او سپرد و از شاخه جدا شد.
 
موضوع نویسنده

Hera.

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,122
18,196
مدال‌ها
3
موضوع گفت و گوی کشتی و طوفان
طوفان که حوصله اش سر رفته بود، از میانِ ابرهای سیاه پایین آمد. با دیدنِ آرامشِ دریا لبخندی زد و با خودش گفت” کاش یک کشتی از راه برسد تا کمی سر به سرش بگذارم”. بعد خمیازه ای کشید و به دورترهای دریا رفت. نگاهی به اطراف کرد. با دیدن چراغ هایی که ازمیانِ مه دریا معلوم بود، لبخندی زد و گفت” بالاخره سرگرمی ام جور شد”.
برای طوفان کاری نداشت تا به سرعت خودش را به کشتی آهنی برساند. کشتی با دیدن طوفانی که لبخندِ زشتی روی لب هایش جا خوش کرده بود گفت: دوباره چه خیالی داری طوفان؟. طوفان خودش را به کشتی آهنی کوبید وگفت: امشب می خواهم تورا غرق کنم. کشتی همان طور که روی آب به جلو می رفت گفت: اما من تصمیم ندارم غرق بشوم. طوفان که ازهمان ضربه ی اول که به کشتی زده بود،بدن اش درد گرفته بود، کمی فکر کرد و با خودش گفت: این کشتی چقدر به خودش اعتماد دارد.
باید درس عبرتی به او بدهم تا برود و برای بقیه کشتی های آهنی تعریف کند. به من می گویند طوفان، نه برگِ چغندر. با همین افکار بود که این بار خیلی محکم ترخودش را به کشتی کوبید. کشتی که انتظار چنین ضربه ی محکمی را نداشت کمی از مسیرش منحرف شد. طوفان که فهمیده بود ضربه اش کشتی را ترسانده است، قهقهه زد و گفت: حالا فهمیدی چرا به من می گویند طوفان؟. چون اگر اراده کنم می توانم همه چیز را نیست و نابود کنم.
کشتی آهنی خودش را جمع و جورکرد و به فکر فرو رفت. طوفان که فکر می کرد او تسلیم شده است، نعره کشید: حالا اعتراف کن که من قوی ترین طوفان هستم. کشتی آهنی لبخند زد و گفت: اما از تو قوی تر هم هست. طوفان دوباره ضربه ای به او زد و پرسید: چه کسی از من قوی تر است. زود بگو تا تورا غرق نکردم. کشتی گفت باید کمی صبر کنی.
طوفان، موجِ بزرگی از آب ها درست کرد وبه کشتی کوبید. در همان حال هم فریاد کشید: هیچ ک.س جرات ندارد به من بگوید صبر کنم. در همین حال ناگهان صدایی شنید.کشتی به او نگاه کرد و پرسید: تو هم این صداها را می شنوی؟ طوفان که می دید کشتی با سرعت و قدرت بیشتری آب ها را می شکافد و جلو می رود، پرسید: این صدای چیست؟ کشتی آهنی لبخند زد و گفت: صدای موتورهای کمکی است، که با سرعت من را به پیش می برند. حالا تو هر چقدر دلت می خواهد خودت را به من بکوب. طوفان شنید و چند بار دیگر با خشم بسیار خودش رابه کشتی آهنی کوبید. اما کشتی آهنی آرام و مطمئن به پیش می رفت. طوفان که فهمید نمی تواند حریف کشتی آهنی بشود، همان جا ایستاد و نعره کشید.
 
موضوع نویسنده

Hera.

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,122
18,196
مدال‌ها
3
موضوع مسابقه فوتبال
اولین بار که با پدرم به استادیوم ورزشی رفتیم را فراموش نمی کنم. جای ما درست پشت دروازه ی تیم رقیب بود. پدرم قبل از رفتن به استادیوم دعا می کرد جای نشستن ما پشت دروازه ی تیم رقیب باشد. از حرفهایش سردر نمی آورم.
وقتی بازی شروع شد وبازیکنان وارد زمین شدند، فهمیدم پدرم چه آرزوی بدی داشته است. اصلا نمی توانستم بازیکنان را ببینم و مجبور بودم مدام سرم را به این طرف و آن طرف تکان بدهم. انگار همه ی آن ها در تورِ دروازه حبس شده بودند. وقتی گردن ام خسته شد، فکرِ تازه ای به نظرم رسید. یک چشم ام را بستم و به یکی از روزنه های تور خیره شدم.
حالا می توانستم بازی را خوب ببینم. اما این کافی نبود. گاهی جای بازیکنان ها دریک روزنه جا نمی شد. یا برای دنبال کردن شان آنقدر خم و راست می شدم که پدرم فکر می کرد خسته شده ام. اما من آدمی نبودم که زود خسته بشود.
همان موقع بود که اختراع جدیدی کردم. در فکرم، تور دروازه را به دوقسمت افقی تقسیم کردم. از روزنه های بالا به صورت شان نگاه می کردم و از روزنه های پایین به پاهایشان. دیگر مجبور نبودم مدام به رفت و آمدشان در طول و عرض زمین نگاه کنم. اما این اختراع تازه هم زیاد چنگی به دل نمی زد. چون هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که دوباره خسته شدم. چاره ایی نبود. دوباره با یک چشم بسته به یکی ازروزنه های تورِ دروازه خیره شدم.
گاهی با چشم راست و گاهی با چشم چپ. دلم می خواست می توانستم بازی را بدون وجود روزنه های تور ببینم. نمی خواهم بگویم دیدن فوتبال تیمی را که دوست داشتم، ارزش این را نداشت که از کت و کول بیفتم. اما کاش پدرم متوجه می شد دیدن مسابقه ی فوتبال از روزنه ی تورِ دروازه، برای من که قد و هیکلم به اندازه ی او نیست خیلی سخت است.
در همین فکرها دست وپا می زدم که ناگهان پدرم نیم متر از جا پرید و فریاد کشید: گُل… گُل…گُل. من هم که تازه متوجه شده بودم تیم محبوبم یک گل جانانه رادر دروازه ی حریف جا داده، از جا بلند شدم تا توپ را که پشتِ روزنه تورِ دروازه بود ببینم.
وقتی صدای بوق ها ی تشویق در استادیوم پیچید، اصلا یادم رفت که دیدن فوتبال از روزنه ی تورِ دروازه چقدر می تواند سخت باشد.
 
موضوع نویسنده

Hera.

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,122
18,196
مدال‌ها
3
موضوع طمع و قناعت
هیچ ک.س دوست ندارد اورا طَمّاع (طمع کار) خطاب کنند. در واقع کمتر کسی پیدا می شود که بگوید من آدم طماعی هستم. اما در دنیای واقعیت و عمل ما شاهد افرادی هستیم که خودرا به طمع آلوده کرده اند.
بی تعارف، همه می دانیم طمع ورزیدن نوعی رذیلت است. این رذیلت اخلاقی گاه چنان برروح و روان فرد حاکم می شود که خودش هم نمی تواند تشخیص بدهد چه عمل مذمومی را انجام می دهد. برای در امان ماندن از طمع و رذالتی که می تواند در تارو پودِ زندگی مان ریشه بدواند، تنها دانستن و اعتقاد به یک نکته کافی است: به داشته های خود قانع باشیم !
کسانی که به حاصل زحمات شان قناعت می کنند ارامش بیشتری دارند. در مقابل آن هایی که مترصد فرصت ها هستند مدام تا به داشته های دیگران، اعم و اخص از مادی و معنوی، دست درازی کنند هیچ گاه آرامشی ندارند.
اکثر ما با افرادی که طماع هستند روبرو شده ایم. معمولا آن ها از نظر مادی بیشتر از بقیه دارند، اما وقتی حرف می زنند ، از زمین و زمان گله مند هستند. نه ثروتشان بی نیازشان کرده و نه سوادِشان گره از کار جامعه باز کردهاست.
طماع ها، وقتی اسم قناعت را می شنوند، شانه بالا می اندازند و پوزخند می زنند. آن ها در بیشترمواقع به آدم هایی را که به داشته هاشان قناعت دارند، گنجشگ روزی می نامند. از نظر آن ها افرادی زرنگ هستند که می توانند از آب گل آلود ماهی بگیرند.
زرنگ ها از نظر آن ها بسیار باهوش هستد و نباید به آن ها اَنگِ بی شرافتی وطماعی را زد. از نظر آن ها همین که می توانی نبض جامعه را در دست داشته باشی و بفهمی که چه وقت می توانی از کمبود ها سود ببری، زرنگ ترین آدم روی زمین هستی.
اما آن ها قناعت را سرلوحه ی زندگی خود قرار دادند، هیچ وقت حرف های آدم های طماع را درک نمی کنند. از نظر آن ها، دلیلی برای دست درازی به اموال دیگران وجود ندارد. حتی معتقدند در صورت دست درازی به سهمی که دیگران برایش زحمت کشیده اند، باعث عقوبت دنیوی و آخرت است.
آن ها برای این خصیصه ی تربیتی و دینی احتیاجی به تعریف از خود ندارند. چون معتقتدند قناعت برکت زندگی شان را بیشتر می کند؛ و روح امید و تلاش را در وجودشان تقویت می نماید. ازجمله افکاری که باعث لغزش بسیاری ازما در دام طمع می شود، مقایسه خودمان با دیگرانی است که امکانات بیشتری دارن
درغوطه ور شدن در این افکار هم، آن چه از نظرمان دور می ماند، شیوه و شرایط زندگی دیگران است. این مقایسه ها که در اکثر اوقات پایه و اساس سالمی ندارند. اما با انتخاب شان مسیر زندگی مان را دچار آلودگی می نماییم.
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم می فرمایند: بهترينان امّت من، قناعت كنندگان و بدترينان آنها، طمعكاران هستند. ( كنز العمّال : ۷۰۹۵ )
و همچنین یادمان باشد امیرالمومنین علی علیه اسلام می فرمایند: خوشا به حال كسى كه به ياد قيامت باشد و براى روز حساب كار كند و به كفاف زندگى قانع باشد و از خدا خشنود. ( نهج البلاغة : الحكمة ۴۴ )
 
موضوع نویسنده

Hera.

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,122
18,196
مدال‌ها
3
موضوع سطل زباله
سطل زباله ها از بدبخت ترین موجودات مصنوعی، در ابعاد مختلف و اشکال متفاوت هستند. درست شبیه الاغی که بیشترین بار را حمل می کند، کمترین توقع را دارد؛ بعد وقتی می خواهند به کسی ناسزا بگویند, ازشخصیتِ همین الاغِ نثارش می کنند.
سطل زباله ها هم از همین لیچار (گفتار بیهوده) بستن آدم ها خسته شده اند. می پرسید چرا؟ نمی گویم شما هم یکی از آن لیچارگوها هستید. شما خوب و با کلاس. شما درجه یک. ولی حتما شنیدید هروقت می خواهند کسی یا چیزی را از بیخ و بن ریشه کن کنند، یا مثلا نیست و نابودش بکنند، یا کرده اند، می گویند: به زباله دان تاریخ انداختیمش. آخر اگر زباله تاریخ بلد بود که گیر من و تو نمی افتاد.
سطل های زباله در هر کجا که باشند وظیفه ی سنگینی دارند. اصلا مهم نیست زباله ها بوی لاشه ی سگِ مُرده بدهند. این سطل های زباله هستند که نباید بگذارند بوی مشمئز کننده ی زباله ها به بیرون درز پیدا کند.آخر مگر می شود؟ انصافا این چه انتظاری است که دارید؟. سطل زباله را بدون درپوش گذاشته اید توی کابینت. راه به راه هم انواع و اقسام زباله داخلش ریختید.
شب هم هرچه از پس مانده های شام مانده، تا حلقومش فرو کردید. بعد انتظار دارید صبح که از خواب بلند می شوید خانه بوی عطر و گلاب بدهد! اگرفکر می کنید که اشغال ها اساسا نباید بو داشته باشند، یا اصلا بویی از خود متصاعد نمی کنند، چرا آن ها را کنار تخت خواب تان نمی گذارید؟. این طوری دیگر لازم نیست هزینه ی خریدن سطل زباله را هم به مخارج جاری زندگی تان اضافه کنید.
حالا از من که سطلِ زباله ی مفلوکی هستم گذشت. چون با دیر یا زود، یا همین روزها است که پرتم کنند به یکی از سطل های زباله ی کوچه و خیابان. اما از من به شما نصحیت، هر وقت سطل زباله ای خریدید، هوایش را داشته باشید. باور کنید کار سختی نیست.
اگر می خواهید خانه و محل زندگی تان بوی زباله نگیرد کمی به خودتان زحمت بدهید و یک پشم کتان را با مقداری اسانس خوش بوآغشته کنید… تا این جای کار که ازخستگی به فنا نرفتید؟ اگرجواب منفی است، ادامه بدهید و پشم کتان را در کیسه پلاستیک، در کف سطل زباله قرار بدهید…همین! حالا هر چقدردل تان می خواهد و تا جایی که سطلِ زباله ی بیچاره ظرفیت دارد، اشغال و زباله داخلش بریزید.
خیال تان راحت باشد صبح که از خواب بلند می شوید به جای بوی زباله هایی که باید شب آن در سطل زباله های بیرون قرار می دادید، بوس اسانس خوش بو را در اطراف سطل زباله به مشام خواهید کشید. لازم به توضیح است که از من تشکر نکنید، از خودتان متشکر باشید. امضا: سطل زباله!
 
بالا پایین