جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [اهریمن جاودانه] اثر «نهال رادان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نهال رادان با نام [اهریمن جاودانه] اثر «نهال رادان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,089 بازدید, 57 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اهریمن جاودانه] اثر «نهال رادان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نهال رادان
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN

سطح رمان را چطور می‌بینید؟


  • مجموع رای دهندگان
    29
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,388
مدال‌ها
7
ادوارد کلافه گفت:
- نمی‌دونم.
و بعد از بیمارستان رفت بیرون.
- برو تو اریک. من هوای ادوارد رو دارم.
اریک هم دیگه تعلل نکرد. با هم رفتن داخل اتاق. به سمت در خروجی بیمارستان حرکت کردم. ادوارد گوشه‌ی پله‌ها نشسته بود و غم‌زده به زمین خیره شده بود.
- از دست دادن عزیزان خیلی سخته. مخصوصاً اینکه کسی باشه که خیلی دوستش داری.
برگشت سمتم. نشستم کنارش.
ادوارد نگاهی بهم انداخت و گفت:
- مگه کسی رو از دست دادی؟
لبخند تلخی زدم:
- از دست دادن آدم‌ها ضعیفت می‌کنه. باریه روی دوشت که تا آخرین لحظه‌ی مرگت رهات نمی‌کنه. تو شارلوت رو از دست ندادی ادوارد. تو فقط برای لحظه‌ی کوتاهی کنارش نبودی... .
ادوارد لبخند تلخی مثل لبخند من زد و گفت:
- این‌که کنارش نباشی و اون روی تخت بیمارستان پرپر بشه چیز عجیبیه. حتی واسه یه لحظه. واسه یه لحظه وقتی که هیچ کاری نمی‌تونی بکنی.
- اگه بگم می‌فهمتت سوالای تکراری شروع میشن. ازم می‌پرسی که چجوری میشه وقتی که اون‌جا بودی، گریه کردی ولی جلو نرفتی تا برای بار آخر ببینیشون. ازم می‌پرسی چرا نرفتی و نجاتشون ندادی؟ ولی من جوابی ندارم. جوابم به درد خودم می‌خوره. نه به درد امثال تو که نمی‌دونن اجبار واقعی یعنی چی. تو نمی‌فهمی اجبار یعنی چی. نمی‌فهمی که بتونی ببینی، آزاد باشی ولی کاری نتونی انجام بدی. اجبار... یعنی توی چشمات زل بزنه و بگه:
هیچ کاری نمی‌تونی بکنی و حتی حرکت هم نمی‌کنی.
و تو شاهد مرگ عزیزترین آدم‌های توی زندگیت باشی.
ادوارد: همون نفوذ ذهنی؟
چشمام پر از اشک و نفرت بود. این حجم از نفرت از چشم‌های من بعید نبود!
- نفوذ ذهنی یا اجبار. چه فرقی می‌کنه
چیزی نگفت. این بحث رو اگه تا آخر دنیا هم پیش می‌کشیدم هنوز حرف‌های زیادی برای زدن وجود داشت که یه جورایی عین یه عقده روی هم تلنبار شده بودن.
- می‌دونی چرا اولش نخواستم جیسون باهام همکاری کنه؟
سری به نشونه چرا تکون داد.
- چون دلبستن آسونه ولی دل کندن خیلی سخت. می‌ترسیدم که جیسون طوریش بشه و اون‌موقع براش نگران شم.
- نگرانی؟
سری تکون دادم:
- نگرانی یکی از علائم وابستگیه. یکی از علائم مهم شدن و من واقعا اینو نمی‌خواستم!
با آه ادامه دادم:
- توی زندگیم آدمی بودم که به بقیه اهمیتی نمی‌دادم. چون خودم نمی‌خواستم! نمی‌خواستم اهمیت بدم و بعد مهم بشن. برام بشن یه نقطه ضعف. یه نقطه‌ی قوی! و من باز هم نمی‌خواستم. ولی حالا... .
ادوارد ادامه داد:
- دل بستی؟
- حالا فهمیدم که نگران شارلوتم! فهمیدم که انقدر برام مهم بوده که بدون این‌که نگران باشم که آیا کسی منو با قدرت‌های خون‌آشامیم می‌تونه ببینه یا نه؛ با آخرین سرعت خون‌آشامی به سمت بیمارستان اومدم و الان شارلوت مهم شده. پس نمی‌تونم ولش کنم. پس نمی‌تونم رهاش کنم به امون خودش. نمی‌تونم نگران مردنش نباشم. نمی‌تونم و این... عذاب آوره!
***
 
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,388
مدال‌ها
7
- باید با هم حرف بزنیم!
سری تکون دادم. رفتیم داخل حیاط بیمارستان.
اریک نگاه بی حسی بهم انداخت:
- خنجر کجاست؟
سریع از توی جیبم در اوردمش. با این‌که من از اون قوی‌تر بودم ولی ترس از نگاه بی حسش رو نمی‌تونم انکار کنم.
- خنجر پیش من میمونه.
اریک: دفعه قبل از همین رو گفتی هیلدا. اونا می‌دزدنش و بعد تو رو می‌کشن. بهتره پیش من بمونه.
- ولی خیلی خطرناکه. نمی‌تونم اجازه بدم شماها آسیب ببینید.
خنجر رو ازم گرفت:
- اگه واقعا این رو می‌خواستی رایان رو می‌کشتی. همون‌وقتی که بیهوش بود.
چشمام گرد شد:
- اریک، تو با خودت چی فکر کردی؟ من نمی‌تونم اونو بکشم. چون این‌کار به جادو احتیاج داره. فکر کردی جادوی یه جادوگر بچه به درد می‌خوره؟ نه اریک. حتی اگه این خنجر رو تو قلبش فرو کنیم باز هم اون بعد از ده روز زنده میشه و وقتی هم زنده بشه؛ دیگه خاصیت خنجر از بین رفته. برای همین نیاز به جادوست. جادوی جادوگرهای قدرتمند!
اریک نفسش رو داد بیرون:
- مگه شهر جادوگرها اینجا نیست؟
دستش به پیشونیم کشیدم:
- جادوگرها با من چپن. اصلا هم از من خوششون نمیاد. مخصوصا حالا که جادوگری که می‌شناختم به من خ*یانت کرد. ببینمشون می‌کشمشون.
اریک عصبانی شد:
- پس چه غلطی کنیم الان؟
از خودش شاکی‌تر گفتم:
- نمی‌... .
صدام رفته‌رفته پایین رفت. هنوز یک راه وجود داشت.
- فقط یه راه داریم اریک... .
اریک برگشت و سوالی نگاهم کرد.
- باید بریم به رگدکوو!
پشت در کلوپ وایساده بودم. کاش که گوشیمو می‌آوردم و از واکنش رایان فیلم می‌گرفتم. خندم گرفت. من واقعا آدم بی‌شعوریم! بالاخره رایان از خواب ابدی پاشد. گیج و منگ اول به همه‌جا نگاه کرد و بعد دوباره پخش زمین شد. آخی... بمیری واسم چلاق! دوباره از جاش بلند شد. از رگ‌های سیاه دور چشماش معلوم بود که حسابی گرسنه‌است. یه دختره داشت رد می‌شد. فکر خوب و بدجنسانه‌ای بود. رفتم جلوی دختره.
دختره با تعجب گفت:
- سلام. اتفاقی افتاده؟
- نه عزیزم فقط... .
توی چشماش زل زدم و ادامه دادم:
- فقط برو یه سر به اون کلوپ بزن!
مسخ شده لبخند احمقانه‌ای زد و رفت. با لبخند رفتنش رو تماشا کردم. نه اینکه آدم بدجنسی باشم ها! فقط می‌دونم که رایان نمیتونه بکشتش و وقتی ببینه نمی‌تونه خونش رو تا آخر بمکه اون موقعس که بیاد و خر منو بچسبه. واقعاً که صحنه‌ی جذابیه!
رایان بلند شد و دستش به صورت خودش کشید. داشت روانی می‌شد! که دختره وارد کلوپ شد و به اطراف نگاهی انداخت. تا رایان دختره رو دید، نیشخندی زد و به سمتش رفت. دختره هم تا رایان رو دید ترسیده بهش نگاه کرد و تا خواست در بره، رایان دختره رو به سمت خودش کشید و دندون‌هاش رو توی گردنش فرو کرد.
 
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,388
مدال‌ها
7
دختره خواست جیغ بکشه و رایان جلوی دهنش رو گرفت. خواست بکشتش که نمی‌تونست. هی می‌رفت تا آخرین قطره‌های خونش رو هم بمکه ولی نمی‌تونست و برمی‌گشت عقب. اومد سرش رو قطع کنه نتونست، اومد قلب دختره رو در بیاره باز هم نتونست!
کاش کنار من بودید و با هم به این صحنه‌های جذاب می‌خندیدیم. کلافه و با اخم به دختره خیره شد. بعد ولش کرد دختره رو که پرت شد روی زمین. عصبی و با چشمای قرمز اومد بره بیرون. سریع ازش دور شدم که دستش رو پشت کمرم حس کرد. می‌خواست قلبم رو در بیاره.
- گوش کن هیلدا. یا این طلسم لعنتی رو از روی من بر‌می‌داری یا خودم می‌کشمت.
برم گردوند سمت خودش و با چشمای خونی گفت:
- اینم برای محکم کاری.
منو کشید سمت خودش و گردنم رو گاز گرفت. جیغ کشیدم و ازش فاصله گرفتم. لعنت بهت رایان.
با نیشخند گفت:
- شنیدی که دندون‌های یه اصیل اصلی زهر کشنده داره؟
و بعد از جلوی چشمام غیب شد. با بدبختی دستم رو روی جای زخم گذاشتم. سوزشش تا عمق وجودم سرایت کرد. لعنت بهت رایان. فکر کردم همه‌چی از این به بعد درست میشه، ولی وضع خراب‌تر از حد ممکن شد!
***
- خب بر‌می‌داریم.
- که بیاد هممون رو به خاک بده!
ادوارد با عصبانیت گفت:
- خب چه غلطی بکنیم؟ بشینیم مردنت رو تماشا کنیم؟
- دقیقا!
کارن با صدای آرومی گفت:
- من طلسم رو از روش بر می‌دارم.
عصبی خندیدم:
- نه تو این‌کار رو نمی‌کنی. چون من نمی‌زارم.
بلند شدم:
- به نظرم نشستن جلوی در خونه‌ی رایان بهتر از حرف زدن بیهوده با شماهاست.
داشتم می‌رفتم بیرون که صدای ادوارد رو شنیدم:
- احمق!
داد زدم:
- ممنون!
***
(فلش فوروارد به ؟)
- اما اون نمی‌تونه مرده باشه... .
- ولی اون مرده و تو هم کاریش نمی‌تونی بکنی.
با هق‌هق روی زمین افتادم:
- نه... این امکان نداره... .
***
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: MHP
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,388
مدال‌ها
7
(زمان حال)
حالا باید چیکار کنم؟ فقط خدا می‌دونه! گردنم تیر کشید و پاهام ضعف رفت. داشتم می‌افتادم زمین که کسی و مانع افتادنم شد. حالم بهتر شد. برگشتم سمت کسی که من رو گرفته بود:
- ممنون ادوارد.
ادوارد به گردنم اشاره کرد:
- داره خون میاد.
از توی جیبم در اوردم و روی زخم گردنم گذاشتم.
- بعد اینکه مردم، مواظب کارن باشید... .
ادوارد با چشمای ریز شده گفت:
- چرا میگی ممکنه بمیری؟ مگه فقط زخم گرگینه اینکار رو نمی‌کنه؟
پوزخندی زدم:
- فیلم زیاد می‌بینی ادوارد؟ زخم گرگینه قابل درمانِ، فقط نیاز به جادوگر داره. ولی زخم یه اصیل اصلی غیر قابل درمانه. مگر با خون خودِ اصیل.
آهی کشیدم:
- و من هم دارم می‌میرم.
چشم‌هاش غمگین شد. به نیمکت اشاره کرد:
- بهتره بریم بشینیم.
نشستیم روی نیمکت.
- به نظرت صد و بیست و خورده‌ای سال زندگی کردن بسه؟ چون بالاخره تا فردا شب می‌میرم.
عصبی شد:
- انقدر نگو می‌میرم!
خندیدم:
- خب دارم می‌میرم. این واقعا افتضاحِ مگه نه؟
اشک جلوی دیدم رو گرفت:
- این‌که بدونی به زودی می‌میری.
سرم رو بالا نگه داشتم و نذاشتم اشک پایین بیاد. ولی تلاش بی‌نتیجه‌ای بود چون اشک راه خودش رو با پلک زدن باز کرد و روی گونه‌ام سرازیر شد.
- خیلی بده آدم از ساعت مرگش خبر داشته باشه.
بینیم رو بالا کشیدم:
- یعنی می‌دونی... اگه همین الان بمیری مردی! ولی این‌که با زجر بمیری فرق می‌کنه.
ادوارد هم بغض داشت. حس می‌کردم:
- با زجر؟
- آره... خون اصیل وارد بدنت میشه و می‌رسه به سلول‌های خوشگلت بعد دونه‌دونه نابودشون می‌کنه انگار که از داخل داری می‌سوزی
 
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,388
مدال‌ها
7
لبخند تلخی زدم:
- ولی نمی‌‌‌‌ذارم به اون مرحله بکشه. نگران نباشید، خودم خودم رو خلاص می‌‌‌‌کنم.
سوال غیر منتظره‌ای پرسید:
- بعد از مرگ... چه اتفاقی برات می‌‌‌اوفته.
خندیدم:
- خب می‌‌‌رم جهنم! مثل همه‌ی موجودات اهریمنی دیگه.
با تعجب گفت:
- از جهنم نمی‌‌‌‌ترسی؟
پوزخند دردناکی زدم:
- چرا باید از چیزی بترسم که 127 سال توش بودم؟ از خونه‌ی خودم، از چیزی که یه عمر بهش عادت کردم، بترسم؟ الان هم فقط می‌‌‌‎دونم که... .
حرفم ادامه پیدا نکرد چون سرم به شدت تیر کشید و از هوش رفتم.
***
صدای حرف زدن رو می‌‌‌‌شنیدم. ولی نمی‌‌‌‌دیدم‌شون.
اریک: یعنی چی که وسط حیاط از حال رفت؟
ادوارد: چمی‌‌‌دونم. یهویی از هوش رفت. البته خودش می‌‌‌‌گفت این از همون عوارض اون گازه.
شارلوت: باید بریم پیش رایان. اگه ازش خواهش کنیم می‌‌‌‌تونه بهمون کمک کنه.
با شنیدن اسم رایان مثل برق از جا پریدم. ولی نمی‌‌‌‌تونستم کسی رو ببینم. دستی به چشم‌هام کشیدم.
ادوارد: چت شد یهو هیلدا؟
سرم رو سمت صداش برگردوندم. ولی باز هم نتونستم ببینمش.
- شارلوت... چیزی روی چشم‌هامه؟
خندید:
- شوخی می‌‌‌‌کنی؟ تو چشم‌هات بازه!
بهت زده باز دستی به چشم‌هام کشیدم. جلوی روم فقط سیاهی بود و سیاهی. کسی دستم رو گرفت.
ادوارد: هیلدا... تو حالت خوبه؟
- هیچی نمی‌‌‌‌تونم ببینم. احساس می‌‌‌‌کنم چشم‌هام وسط یه کوره‌ی آتیشه.
اریک: ببین هیلدا. این چندتاس؟
- اریک من نمی‌‌‌‌تونم ببینمت!
ساوانا: باید بریم دکتر.
دستم رو بالا اوردم:
- نه نه. نمی‌‌‌‌خواد. این حتما عوارض... .
ساوانا دستم رو کشید و نذاشت بیشتر حرف بزنم:
- بلند شو. تنبلی نکن.
- خیله خب بزارید حاضر شم. می‌‌‌ام.
اریک: ما می‌‌‌ریم بیرون. ادوارد بلند شو ماشین رو روشن کن.
با کمک ساوانا از جام بلند شدم. دستم رو به دیوار گرفتم و حرکت کردم. این اتفاق منو به تعجب وا داشته. هیچ بلایی نمی‌‌‌‌تونه سرم بیاد. من هنوزم یه خون‌آشامم! ساوانا برام لباس اورد و خودم تنم کردم. من، ساوانا و شارلوت با هم به سمت ماشین اریک رفتیم. به طرف بیمارستان حرکت کردیم.
ادوارد سکوت رو شکست:
- تو یه خون‌آشامی‌‌‌. امکان نداره بلایی سرت اومده باشه.
- ولی حالا اومده و من مهم‌ترینم رو از دست دادم... چشم‌هام، وسیله‌ای برای کنترل ذهن یا حتی زنده موندنه. من صد ساله دارم فرار می‌‌‌‌کنم و این واقعا چیز عجیبیه.
اریک: رسیدیم. بهتره بریم.
ساوانا کمکم کرد تا از ماشین خارج شیم.
وارد بیمارستان شدیم. اریک سریع رفت و از منشی وقت برای چشم پزشکي گرفت. بعد ازپنج دقیقه اومد.
اریک: بریم داخل. فقط من و هیلدا می‌‌‌ریم.
شارلوت با اعتراض گفت:
- نه!
اریک عصبانی گفت:
- مهد کودک که نیست. فقط من و هیلدا!
و به بقیه فرصت حرف دیگه‌ای رو نداد. با کمکش وارد اتاق دکتر شدیم. نشستم روی صندلی و دکتر روی چشم‌هام یه چیزی گذاشت.
بعد از چند دقیقه گفت:
- خانم مهرنیا. عصب چشم‌هاتون کاملا پاره شده!
با بهت گفتم:
- چی؟
دکتر هم با تعجب زمزمه کرد:
- من واقعا نمی‌‌‌‌فهمم. تا حالا همچین چیزی ندیدم... .
- چی دکتر؟
 
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,388
مدال‌ها
7
دکتر حرف‌هایی می‌زد که شاخ در اوردن اریک رو حتمی‌‌‌ دونستم:
- در قسمت شبکیه چشمای شما لکه‌های نارنجی شکلی رو می‌‌‌‌بینم. انگار که چشماتون خونریزی کرده. دقیق‌تر که نگاه کردم متوجه شدم که عصب‌های چشماتون کاملا نابود شدن. خیلی خطرناک هستن. چطور این اتفاق افتاده؟ در یک تصادف؟ یا یه آتش سوزی؟
لبخند دردناکی زدم:
- ممنون دکتر. مهم نیست.
بلند شدم تا از اتاق برم بیرون.
صدای اریک رو شنیدم:
- ما درستش می‌‌‌‌کنیم.
- ممنون اریک ولی من فعلا نمی‌‌‌‌خوام کسی رو ببینم. هر چند واقعا هم نمی‌‌‌‌تونم!
***
آخرین کیسه‌ی خون رو هم پرت کردم اون‌طرف. روی تخت نشسته بودم. دیگه کاری نداشتم انجام بدم. هوا روشن بود. ولی خب... فرقی برای من نمی‌‌‌‌کرد. چون نمی‌‌‌‌تونستم چیزی ببینم.
- سلام! ما اومدیم!
صدای شاد ساوانا و شارلوت اومد.
- چی شده؟
صدای نشستن ساوانا روی تخت رو شنیدم:
- چطوری هیلدا؟
- منتظر شبم.
صداش غمگین شد:
- تو هم هی ضد حال بزن.
خندیدم:
- من چیزی برای از دست دادن ندارم! فقط می‌‌‌‌تونم بگم دنبال یه تیکه چوبم. چون بدنم رو انگار توی زغال انداختن.
صدای بسته شدن در اومد. فهمیدم دوتاشون از اتاق بیرون رفتن. برام مهم نبود. واقعیت خیلی تلخِ. روی تخت دراز کشیدم که احساس کردم چیزی دور دستم پیچیده شد. دستم سوخت و جیغ کشیدم. طناب شاهپسندی بود.
ادوارد: فقط بخاطر این‌که کار خطرناکی نکنی.
دست بعدیم هم بست.
- ادوارد... من نمی‌‌‌‌تونم... .
سرفه کردم:
- خودمو بکشم بهتر از زنده موندنه.
تلخ خندیدم:
- من از داخل دارم می‌‌‌‌سوزم.
صدای کارن رو شنیدم:
- طلسمی‌‌‌ می‌‌‌‌خونم که دردت رو کمتر بکنه.
- هیچ وقت نمی‌‌‌‌تونی!
شروع کرد کلماتی زیر لب خوندن که درد گردنم کمتر شد. از روی موضع خودم پایین نیومدم:
- برید بیرون تا همتون رو با خاک یکسان نکردم.
حقیقتاً رفتارم دست خودم نبود. اینکه دلم بخواد همرو با هم به خاک بفرستم فقط یه صدا توی مغزم بود. اصلا دوست نداشتم موقع مرگم کسی رو ببینم. ترجیح می‌‌‌دم توی تنهایی بمیرم... .
***
نزدیک غروب بود. هر لحظه منتظر درد توی سرم و تیر کشیدن قلبم بودم. حالم از نداشتن چشم‌هام به هم می‌‌‌‌خوره. می‌‌‌‌تونستم با یه حرکت به اریک نفوذ ذهنی کنم که دست‌هام رو باز کنه ولی حالا... .
- سلام عزیزم.
 
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,388
مدال‌ها
7
صدای نفرت‌انگیز رایان بود که فضا رو به گند کشیده بود.
رایان: چی شده؟ چرا چشماتو بستی؟
عوضیِ روانی. امکان نداره از اینکه من کور شدم خبر نداشته باشه.
- چی که قدم نحست رو به اینجا گذاشتی؟
بی‌توجه به تیکه‌ام گفت:
- خبر نابینا شدنت توی کل انجمن پیچیده. وای نمی‌‌‌‌دونی قیافه جادوگرها وقتی که آخرین امیدشون رو هم از دست دادن چجوری بودن. یه جورایی نا امید. و بعد دادگاه... .
حرفش رو قطع کردم:
- منظورت رفیقته؟ مارکوس؟
با شوق گفت:
- دقیقاً! و بعد مارکوس عزیز حق رو به من داد. مارکوس اضافه کرد که اگه این دقعه جادوگرها علیه من بشن، می‌‌‌‌تونم همه‌شون رو به باد بدم.
با حرص گفتم:
- اون انجمن مسخره‌تون چیزی از عدالت حالیشه؟
رایان: چمی‌‌‌دونم... مهم اینه حق رو به من داد و الان من می‌‌‌‌تونم اون جادوگر تازه‌کار رو بکشم.
- قسم می‌‌‌‌خورم، اگه دستت به اون پسر بخوره می‌‌‌‌کشمت.
خندید:
- چه فرقی می‌‌‌‌کنه. تو که تا امشب بیشتر زنده نیستی. راستش می‌‌‌‌خواستم بهت یه حقیقتی رو بگم.
کنجکاو پرسیدم:
- چه حقیقتی؟
- همیشه از شخصیت محافظه‌کارت منتفر بودم. تو حتی جرئت نکردی برای یکبار اون خنجر رو توی قلبم بزنی. چون فکر می‌‌‌‌کردی که اون جادوگر خیلی کمه.
انگار بهم نزدیک‌تر شد:
- ولی نمی‌‌‌‌دونستی که هر جادوگر پشتش ده روح جادوگر داره. اینو می‌‌‌‌دونستی؟
فاصله‌اش ازم بیشتر شد:
- راستش اگه اینو می‌‌‌‌دونستی به جای تو، من الان در حال مرگ بودم.
ده روح جادوگر؟ حیرت‌آوره.
رایان:
- ولی اینو نمی‌‌‌‌دونستی و حالا من قراره بهت بخندم. جادوگرها همشون از هم محافظت می‌‌‌‌کنن. حتی بعد از مرگشون. اونا همیشه پشت هم هستن.
پوزخندی زدم:
- دقیقاً برعکس خون‌آشام‌ها!
رایان: دوست داشتی یه جادوگر باشی؟
- دوست داشتم خون‌آشام نباشم!
بحث رو عوض کرد:
- راستی... شنیدم دنبال یه تیکه چوبی آره؟
- آره. لطف می‌‌‌‌کنی اگه بهم بدی.
نچی کرد:
- تو خیلی خون‌آشام مقاومی‌‌‌ هستی پس مرگت هم باید افسانه‌ای باشه.
اخمام رفت تو هم. می‌‌‌‌خواد با زجر بمی‌‌‌رم و خودشم مردنم رو تماشا کنه. فقط من این رایان رو می‌‌‌‌شناسم. دردی وسط قلبم پیچید که صورتم رو مچاله کرد. از همین‌جا شروع می‌‌‌شه.
- از همین‌جا شروع می‌‌‌شه. کم‌کم به تک‌تک یاخته‌های بدنت نفوذ می‌‌‌‌کنه و داغونت می‌‌‌‌‎کنه. وری که خون توی رگ‌هات خشک می‌‌‌شه و می‌میری!
لب‌هام حالا از شدت خشکی ترک خورده بودن:
- نمی‌‌‌‌خوای کمی‌‌‌ از خونت رو بهم بدی؟
 

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,974
مدال‌ها
9
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.

[..کادر مدیریت بخش کتاب..]

 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین