جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [اوپراسیون] اثر «ملیکا سرداری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط |Queen| با نام [اوپراسیون] اثر «ملیکا سرداری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,286 بازدید, 50 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اوپراسیون] اثر «ملیکا سرداری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع |Queen|
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت

چطور بود رمانم ازش راضی بودین

  • خیلی عالیه

    رای: 5 50.0%
  • خوبه دوست داشتم

    رای: 2 20.0%
  • زیاد باحال نبود

    رای: 2 20.0%
  • بده خیلی بده

    رای: 1 10.0%

  • مجموع رای دهندگان
    10
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3

انگار که با من بود اما رو به قدیر گفت:
+چطور اومدی داخل

+آسلی خانم من تلاش کردم ولی...

+باشه قدیر میتونی بری.

و برگشت بهم لبخند زد خب باید اینو دست به سر کنم زود گفتم:
+والله دیگه بهم بر میخوره شبیه این تازه به بلوغ رسیده ها بیرون قرار میزاریم من نباید خونه ات رو ببینم؟

+باشه باشه حق داری دلبندم؛ ولی گفتم تا چیزی بین ما رسمی نشده داداش مازیارم دوست نداره رفت آمد کنیم.

-حق داری گفته بودی .

+بیا بریم طبقه بالا


***

از پله ها دوتایی پایین اومدیم دیگه وقت رفتن بود

-باشه دیگه بی خبر نمیام فقط خواستم سوپرایزت کنم .

+به محض فرود هواپیما زود اینجا اومدم .

-چرا بهم خبر ندادی منم اونجا بودم .

+آه با آوا همزمان رسیدیم آخه.

-آوا ؟

دیگه ایستاده بودیم پایین پله ها

+آره یکی از صمیمی ترین دوست هایی که تو انگلستان دارم .

به چهره آسلی نگاه میکردم که یهو با شوق پرید جلو بلند گفت: آواااااا.

به رو به رو نگاه کردم پشت دختره یا همون آوا بهمون بود خیلی به نظرم آشنا بود موهای مشکی وبلند موج دارش رو بالای سرش گوجه ای بسته بود با یه تیشرت صورتی کوتاه و یه شورتک لی آبی و کفشای پاشنه بلند و با یه چمدون سفید وایساده بود با صدای آسلی به طرفمون چرخید که ناگهان خشکم زد این این همون دختره بود! همون دختره ای توی بندر ...

«آوا»

نــــــه این همون بوزینه ای توی بندره؟ وات، با تعجب داشتم نگاهش میکردم اونم کم از من نداشت با صدای اسلی به خودم اومدم

-آوا جون این حامین

رو به حامین :
+آوا همین الان از لندن اومده .

حامین انگار به خودش اومد و از شوک خارج شد و توی چشمام نگاه کرد و به زور دستشو بالا آورد و گفت:
+سلام آوا، من حامینم

دستمو بلند کردم و محکم به دستش کوبیذم و سرمو تکون دادم

-خوشبختم

+همچنین

و با پوزخندی ادمه داد:
+خوش اومدی پس تازه از لندن اومدید.

-توهم خوش اومدی توهم آنکارا بودی؟ تازه از هواپیما پیاده شدی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
تویه چشماش با حالت پیروزمندی خیره شدم هه خوردی حامین جان نوش جونت تا تو باشی منو تهدید نکنی دستمو محکم از دستاش بیرون کشیدم و توی جیبم گذاشتم هرسه ساکت بودیم

آسلی که سنگینی بینمون رو دید زود گفت:
+می‌خواید یه چیزی باهم بخوریم ؟

-اوه،خیلی خوب میشه .

+یکم نوشیدنی خوبه.

-چون تازه از راه رسیدی .

+نوشیدنی که نه نوشابه لیموناد بهتره.

-نوشابه برا منم خوبه.

مثل اوسگل ها منو حامین داشتیم زر می‌زدیم آسلی که پی‌برد ما زیاد مشنگ میزنیم گفت:
+پس حله .

خواست به طرف آشپزخونه بره که چشمش به ابروی زخمی شده حامین افتاد زود گفت:
+عــه ابروت چی شده حامین؟

حامین یه نگاهی به انداخت که منم چشم غره حسابی رفتم بهش روش رو ازم گرفت

+نه نه،اصلا چیز مهمی نیست.

-واقعا...بلا دور باشه حامین خان.

با حالت متعجبی ادامه دادم :
- یعنی ابروت چی شده ؟ خوبی؟

حامین که انگاری داشت می‌سوخت از درون:

+چیز مهمی نیست(تویه چشمام زل زد ) کار یه آدم پرو و بی‌ادب بوده.

-عه.

رو به آسلی ادامه داد

+هرکاری لازم بود انجام می دادم ولی خب من که می‌شناسی برای چنین آدم هایی اصلا ارزشش رو نداره .

پوزخندی بهش زدم

+حامین بازم خوبه که چیزی نشده مگه ارازل بودن؟ کجا؟چی شده؟ به پلیس خبر دادین؟

-واااای کاش به پلیس خبر میدادی چنین آدم های ارازلی که ابروت رو زخمی کردن ممکن بود بیشتر از این هم انجام بدن.

+اصلا نگران نباشید مشکلی نیست من خوبم.

یعنی کارد میزدی خونش در نمی‌اومد، زود موضوع رو عوض کرد از بازو های آسلی گرفت وبهش گفت :

+عشقم تو برای سوپرایزت کنجکاو نیستی؟

+چرا.

اه اه چندشا با حالت تاسفی بهشون نگاه میکردم که آسلی گفت

+آوا عزیزم راحت باش ما الان میایم

-اوکی من همین‌جام .

یه بوسم فرستادم براش که با خوشحالی دست حامین رو گرفت و رفتن هف چقدر سخته نقش بازی کردن البته برا منی که کل عمرم رو نگش بازی کردم چیزی نیست هه.

این پسره دیگه از کجا پیداش شد زیر لب گفتم:

-این کیه دیگه؟!.

این فکرای مزخرف درباره اون رو از سرم بیرون انداختم و مثل دیوانه ها گفتم

-خب خب سلاام کسی توی این خونه نیست بهم یه چیزی بده؟ . دیدم کسی جز خودم نیست بی خیال شدم

«راوی»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3

هانا کلافه روی صندلی نشست عمه آیلار هم مثل او کلافه بود

آیلار:این از کجا در اومد؟ قبلا ندیده بودیم .

و عصبی پشت میزکارش نشست. از آمدن بی موقع فرد جدیدی به خاندان آکتاش همه نقشه هایشان بهم خورده بود چون تهدید نسبتاً بزرگی برای آنها بود موضوع اینجا بود که نه هویت آن دختر را میدانستن و نه میدانستن چقدر درباره رئیسشان حامین اطلاعات دارد اصلا اورا می‌شناسد ؟

هانا: الان اوضاع خراب میشه فقط همین توی خونه کم بود.

مانی: اه کاش منم رفته بودم.

مانی یهو سی*ن*ه جلو داد و با حالت کاراگاهی گفت: خب اگه رئیس قبلا به اون خونه رفته چطور دوربین هارو کراگذاشته؟

آیلار: با لباس برق کار رفتم تو مانی.

مانی اهانی زیر لب گفت و ساکت شد

آیلار به طرف آیان رفت :آیان میتونی یه چیزی ترتیب بدی که بتونیم اون گاوصندوق رو باز کنیم ؟

آیان شونه ای بالا انداخت و گفت: شاید اما زمان نیاز دارم .

آیلار: آیــــان زمان نداریـــم طرف تا سه روز دیگه می‌خواد مبادله کنه .

آیلان نفسی به بیرون فوت داد و مشتش را جلوی دهانش گرفت و به کامپیوتر نگاه کرد یهو زد زیر خنده

آیان: اوووه اوووه بیاید بیاین ببینین ویدیو سال رو پیدا کردم .

همه با تعجب و خنده به مانیتور نگاه میکردن ویدیو فیلم حامین و آوا در بندر بود که آوا با مشت به ابروی حامین زد بچه ها از خنده ریسه رفته بودند

ایان با خندخ: خانومه سمت راست رو نشونه رفت و شوت زد سمت چب این خانومه کیه ؟خخخخ.

آیلار: یه لحظه یه لحظه.

مانی که مرده بود از خنده با حرف آیلار ساکت شد آیلار انگار چیز عجیبی پیدا کرده بود رو به آیان گفت : زود باش چهره همین دختره رو بنداز کناراون دختر که تو خونه بود زود.

ایان با عجله این کار را انجام داد .

آیلار و آیان هم زمان گفتن : زن معمولــــی؟.

مانی با تعجب: همون خانوم توی اسکله هست خانم خوشگلیه .

هانا چپ چپ نگاهش کرد که مانی ساکت شد . برای همه جای تعجب داشت این موضوع.



«حامین»

+واای حامین من عاشق این گلا شدم خیلی با ملاحظه ای.

گل هارو روی تخت گذاشت به سمت و اومد یهو بغلم کرد وای همینو کم داشتم

+خیلی ممنون.

منم مجبور شدم و بغلش کردم.

-خواهش میکنم .

یه ذره همنیجوری موند که زود از خودم جداش کردم و لبخندی بهش زدم

+تو پر سوپرایزی حامین.

-آمم توهم همینطور .

زود موضوع رو عوض کردم

-این دختره آوا از کجا پیداش شد؟ مگه لندن زندگی نمی‌کرد؟

آسلی به سمت گل ها رفت و اون هارو برداشت هو توی گلدون گذاشت
 
آخرین ویرایش:

سلین

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Aug
3,253
8,648
مدال‌ها
6
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.


[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
+بهت گفته بودم آشپز فوق‌العادیه.

و به طرف من برگشت

+می‌خوایم توی استانبل رستوران بزنیم .

-تو و رستوران؟

خنده ای کردم

-چه ربطی داره؟

+من چند وقت پیش بهش پیشنهاد دادم کار از آوا سرمایه گذاری از من .

لبخند الکی زدم و گفتم : فقط چیزی که تعریف کردی شبیه دوست های شکارچی ثروته ها .

جلوم ایستاده بود با این حرفم خنده ای کرد

+حامین اینجوری نگو .

-از من گفتن بود .

دست هام رو گرفت و منو به طرف تخت کشید باهم روی تخت نشستیم .

+آوا واقعا چنین آدمی نیست،یعنی میدونم می‌خوای از من محافظت کنی ولی وقتی باهاش آشنا بشی توهم بهش علاقه مند میشی آوا خیلی صاف و صادقه وقتی من به خاطر آلرژی به شیر دچار شکه شدم اون نجاتم داد .

مکثی کرد و دستش رو روی ر*ا*ن، پا*م کشید که حس بدی بهم دست داد هف کاش این وضعیت تموم بشه

بهش نگاه کردم و لبخند الکی زدم .

+یعنی در این حد بهش بدهکارم برات تعریف کرده بودم .

بازم نگاهی به دستش کردم مطمئن بودم بچه ها دارن از دوربین نگاه میکنن چون خنده مانی رو داشتم میشنیدم

یهو صدای مانی و ایان اومد از توی میکروفن.

+اوه اوه خخخ.

+یه چیزی بگم بهتره خاموشش کنیم زشته بچه ها خخخ.

هفف من ستاد رفتنی به حساب این دوتا میرسم .

دستمو بردم و دست آسلی رو گرفتم و از روی پا*م برداشتم اما توی دستم نگه داشتم .

-آره عزیزم تعریف کرده بودی فقط چون گفتی لندنه شاید زیاد برام مهم نبوده

+آممم بهتره اون برات مهم باشه

-چرا؟

+چونکه اون من رو از یه دوست پسر شکارچی ثروت نجات داد و من بهش قول دادم تا وقتی اون تایید نکنه من با هیچ ک.س وارد را*ب*ط*ه نمیشم .

هفف همین کم بود که با نظر اون دختر همه نقشه هام داغون بشه

-یعنی اگه آوا تایید نکنه ما جدا می‌شیم؟ عشقم!

آسلی دست هاش رو به طرف کتم آورد و یقه‌ش رو مرتب کرد

+بذار بهت بگم آقا حامین کارتون خیلی سخته.

مکثی کرد عینکی که بهش دوربین وصل بود رو از جیبم برداشت اوه.

+عه...این چیه؟ تو این مدلی استفاده نمی‌کردی!

ای خدا بگم چیکارت کنه ایان که هیچ وقت به این موضوع دقت نمیکنی

-آممم امروز اینو اتفاقی برداشتم متوجه مدلش نشدم .

ساکت شد

-راستی آسلی من دیگه میخوام با داداشت مازیار آشنا بشم.
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
+باشه عزیزم،تویه آنتالیا که کارش تموم شد برمیگرده و من شما رو به هم معرفی می کنم .

+حامین

-هوم

+من میگم...که....

دستش رو با ع*ش*و*ه تمام روی یقه‌ام کشید و ادامه داد

+الان که تنهاییم اینجا

-خب؟

دست راستش رو روی گردنم گذاشت و خودش رو بهم نزدیک کرد با دست چپش دست چپم رو گرفت و روی کمرش قرار داد . نمی‌دونستم چطور از این وضعیت در بیام

+یکم وقت بگذرونیم؟

این بار هردو دستش رو روی گ*رد*نم قلاب کرد و چشماش رو بست و سرش رو بهم نزدیک کرد نه نه نه امکان نداره همچین کاری بکنم زود دستم رو از ک*م*ر*ش برداشتم و محکم روی پیشونیش قرار دادم حس کردم زیاد با خشونت بود زود سرش رو روی س*ی*ن*م گذاشت تا حداقل از کاری که می‌خواست انجام بده دورش کنم بخیر گذشت .

-دوستت منتظره عزیزم بریم؟

از خودم دورش کردم و منتظر حرف نموندم دستشو گرفتم و پش سرم به طرف در رفتیم .
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
«راوی»

/آنتالیا/

مازیار با صدای در از جایش بلند شد خدمتکار در را باز کرد و مهمان مازیار خان را به داخل راهنمایی کرد .

خدمتکار: آقا مازیار مهمانتون اومدن .

مازیار سری تکون داد و گفت: باشه لیلا میتونی بری .

مازیار به طرف مهمانش رفت و گفت : خوش اومدی.

و مهمانش را به طرف میزغذاخوری برد رو رویه هم نشستن

مازیار: خب تو باید کمال توزلو باشی ؟

کمال: توهم باید مازیار خان باشی پسر کوچک خانواده آکتاش؟

مازیار: اممم افرین خب نظرت برای همکاریمون چیه کمال .

کمال: خب سخته میدونی موضوع قاچاق الماسه .

مازیار : آره خب اما برای من قاچاق مثل آب خوردنه .

کمال: میخوای حالا چیکار کنی ؟

مازیار کمی از نوشیدنی اش را خورد و گفت : وارد کردن قاچاقی الماس از راه انگلستان اصلا آسون نیست.

کمال: خب .

مازیار: سال‌هاست که الماس های قاچاقی که از آفریقا میاد رو میفروشم و الان هم میخوام وارد بازار انگلستان بشم و توهم باید با من همکاری کنی.

ابزار مخصوص برای سلف غذای دریایی خرچنگ که درون جعبه قهوه ای رنگی بود و روی میز قرار داشت را باز کرد آن ابزار بیشتر شبی ابزار شکنجه انسان بود تا سلف خرچنگ کمال با بهت به مازیار نگاه کرد مازیار که منظور نگاه کمال را فهمید بلند زیر خنده زد
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
مازیار با ته مانده خنده اش گفت:
میدونم خیلی جالبه من برای اولین بار متوجه اش شدم مثل تو بودم اینا بیشتر از ابزار خوردن خرچنگ به نظر میاد آ*ل*ت شکنجه باشن .

مازیار ابزاری که شبی قیچی بود رو برداشت و مقابل صورت کمال باز و بسته کرد

کمال:
-شما دارین تهدیدم میکنین؟

مازیار با چهره ای سر جوابش را داد :
-آعا،متاسقم آقا کمال من به هیچ وجه تهدید نمیکنم .

قیافه همچون تکه یخ مازیار تغییر کرد و زود خندید کمال به این پی برد که طرف واقعا روانی است .

مازیار تکه ای از خوراک خرچنگ را درون بشقاب کمال گذاشت .

کمال که الام آرام شده بود کمی به جلو خم شد و گفت :
-راستش کنجکاوم بدونم چطور من رو متقاعد میکنین که استاد این کار هستین و گیر نمی افتید ؟

مازیار بی ربط گفت: آمم از آفریقای جنوبی اومده باور نکردنی خوشمزه هست .

کمال: -مازیار خان من ازت سوال پرسیدم .

مازیار: -باید بدونی که من همیشه بعد غذا حرف میزنم بخورید لطفا.

کمال کلافه شده بود ترجیح داد بعد غذا با او حرف بزند چنقالش را برداشت و تکه ای گوشت خرچنگ را در دهانش گذاشت و شروع به جویدن کرد ناگهان چیزی مثل سنگ کوچکی به دندان هاش برخورد کرد و سرفه کرد دستمال کنار بشقابش را زود برداشت و مخلفیات دهانش را تف کرد و دهانش را تمیز کرد لای دستمال را باز کرد تا ببیند چه چیزی به دندان هایش خورده بود وقتی تکه الماس درخشان کوچکی در دستش دید شوکه به مازیا نگاه کرد مازیار با خنده دهانش را تمیز کرد و به او نگاه کرد

کمال از این همه بی‌خیال او عصبی شده بود و با عصبانیت گفت:

-این دیگه چیه؟ تــــو میخوای منو بکشی؟

مازیار با خنده: -نه.

کمال باز با تعجب و عصبانیت به الماس در دستش خیره ماند که برقش چشمانش را گرفت

مازیار:-الان متقاعد شدی؟

کمال که نرم شده بود و به حرفه ای بودن مازیار پی‌برد.

-تاثیرگذار بود .

با این حرفش مازیار با چشمان سرد به کمال نگاه کرد وسری نکان داد.
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
«آوا»

هرسه تو آشپزخونه ایستاده بودیم ساکت فازشون رو درک نمیکردم حامین که سکوت کرده بود و هی نگاهی هه به دستش می‌نداخت .
آسلی هم متوجه این حرکت حامین شده بود که زود به طرف حامین رفت .

+حامین تو هیچ وقت ساعتت رو درنمی‌اوردی چی شده گمش کردی؟

حامین به آسلی نگاهی انداخت و گفت:

+حتما یه جا انداختمش .

منم تمام مدت به مکالمشون گوش میدادم بیکار .

+میدونی اصلا بهت نمی‌اومد یه ساعت قدیمی بود .

با این حرف آسلی برگشتم تا ری‌اکشن حامین رو ببینم .

خیره داشت به آسلی نگاه میکرد از تویه چشم‌هاش میتونستم سردیش رو ببینم برخلاف ظاهرش

با صدای گوشی آسلی من برگشتم و به ادامه آشپزیم رو بکنم اما حواسم به آسلی بود .

+وای داداشیم پیام داده .

آسلی پیام مازیار رو خوند که شوکه شدم

+چــی مازیار تو لندن سرمایه‌‌گذار پیدا کرده می‌خواد بره لیندن زندگی بکنه؟؟

آسلی با تعجب و ناراحتی نگاهی به حامین انداخت ادامه داد

+تازه سه روز دیگه میخواد برم پیشش بیلط هم خریده .

نباید این اتفاق می افتاد نه نه . زود گفتم

-آسلــــی برای دو هفته اومدی استانبل ولی میخوای سه روز دیگه بری این خیلی بده .

حامین که از قیافش می‌تونستم بخونم اصلا برای رفتن آسلی به لندن ناراحت نیست و بیشتر نگران اینکه مازیار لندن موندگار بشه .

+آسلی عزیزم اینجا چه خبره میخوای بری لندن .

با این حرفش مشکوک به طرفش برگشم و مشکوک گفتم:
-خب اونجا زندگی میکنه.

با این حرفم کمی شوکه شد انگار نمیدونست این یه جای کارش میلنگه بی خیال برگشتم به طرف آسلی :

-آها فهمیدم پس برای همین موندی استانبل .

بعد به حالت قهر برگشتم به ادامه غذام پرداختم .

+آسلی ... چه خبره دقیقا .

حامین نگران ادامه داد :

+تو گفته بودی داداشت برمیگرده استانبل .

هه دیدی گفتم نگرانه اینه که داداش اسلی لندن مونگار بشه .

+عشقم خب نمیاد من چیکار کنم؟

حامین ساکت بود
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
+وای... خب باشه من یجوری حلش می‌کنم و نمیرم لندن خوبه؟

با صدای زنگ گوشی حامین گوشام تیز شد

+آممم مربوط به کارمه باید جواب بدم الان میام .

و رفت آسلی هم گوشیش رو برداشت و گفت:

+منم به داداشم بزنگم هفف.

به هردوشون نگاه کردم و دستامو بالا بردم خاک برسری نصار هردوشون کردم .

خب خب کم کم داره غذام آماده میشه زود پیشبند رو باز کردم تا برم ببینم حامین داره با کی حرف میزنه کنجکاو شدم و رفتم کمی دوراطراف رو گشتم که توی حیاط پشتی دیدیمش کمش رفتم نزدیک و و گوش دادم به مکالمش

+مازیار میخواد بره لندن زندگی بکنه مدارک رو هم جمع میکنه و فلنگو میبنده .
-...
+سابقه که نداره خب چیکار کنم؟
-...
+یه راه چاره ای پیدا میکنم درمورد آوا تحقیق کردین؟ کیه؟ .
هه درمورد من پس بگو آقا کنجکاو شدن بدونن من کیم هه خیال خام میکنن بگردید ببینم به کجا میرسید آقا حامین منم ته توی غضیه ترو در میارم فعلا که فهمیدم نفوذی چیزی هستی .

+لنگرش رو تعمیر کرد آهنگ گذاشت گوش کرد و رقصید یه بار هم به ما نگاه نکرد.
-...
+شاید برای مازیار کار میکنه ؟قابل اعتماد نیست.

اوووه منو بکشی هم برای اون سادیسمی کار نمیکنم .
+کشتی مال کی بود تحقیق کردید؟
-...
+مازیار میخواد اسلی هم ببره .
-...
+اگه اسلی بره من دیگه نمیتونم بیام به این خونه گاوصندوق رو هم نمیتونم باز کنم بیچاره میشیم.
جـــــان گاوصندوق ؟ نگو که اومده دنبال هدف من .
-...
+من تا سه روز دیگه گاوصندوق رو باز میکنم مازیار هم میارم اینجا.
با این حرفش تعجب کردم اگه اینجوری باشه که من چطور باید نقشمو عملی کنم.
+هویت آوا رو برام پیدا کن .
و گوشی رو قطع کرد ای بابا به هویت من چیکار داره .
زود برگشم قبل اینکه منو ببینه وارد آشپزخونه شدم .
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین