جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [اوپراسیون] اثر «ملیکا سرداری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط |Queen| با نام [اوپراسیون] اثر «ملیکا سرداری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,255 بازدید, 50 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اوپراسیون] اثر «ملیکا سرداری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع |Queen|
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت

چطور بود رمانم ازش راضی بودین

  • خیلی عالیه

    رای: 5 50.0%
  • خوبه دوست داشتم

    رای: 2 20.0%
  • زیاد باحال نبود

    رای: 2 20.0%
  • بده خیلی بده

    رای: 1 10.0%

  • مجموع رای دهندگان
    10
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
-ببین مصطی ممکن نیست سابقه یه نفره اینقدر پاک باشه حتما باید یه چیزی باشه ولی اگه یه سابقه انسان اینقدر پاکه حتما یه کاسه ای زیر نیم کاسه‌ست.

بعد با بادبزن خودمو محکم بادزدم از عصبانیت خیلی گرمم شده بود و خسته بودم .

+خب میگی من چیکار کنم؟

-هفف هیچی فقط بودنش تو کشتی کنارم نمی‌تونه تصادفی باشه همین

+چی بگم اخه خواهر.

-هیچی من میرم کمی بخوابم خستم.

+باشه برو تو اتاغ بغلی استراحت کن .

بعد گفتن این حرف پاشدم رفتم توی اتاق که با تم چوبی طراحی شده بود؛

اول یه دوش گرفتم قشنگ سبک شدم بعد لباس راحتی ست آبی پوشیدم و پریدم رو تخت به خواب رفتم.



***
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
«حامین»

با صدای تق تق در به خودم اومد و اجازه ورود رو صادر کردم هانا وارد اتاق شد و پرونده های توی دستش رو گذاشت جلوم

-خب؟

+رییس این عکس مصطی گلجانه،صاحب کشتی که آوا سوارش بود .

به عکسش نگاه کردم پسر چشم ابرو قهوه ای بود و قیافه معمولی رو به خوبی داشت؛

چندتا عکس هم از آوا و مصطی کنار هم لب دریا درآغوش هم عکس داشتن و آوا بسیار خوشحال بود معلوم بود رابطه عاشقانه ای دارن هه.

-واقعا دوست دختر سابقشه؟

+بله

-پس راست می‌گفته.

و بعد عکس های دونفره اشون رو پرت کردم روی میز دوست نداشتم کنار هم ببینمشون و این برام سوال بود چرا؟

-خب ادامه بده.

هانا ادامه داد

+خب تو پرورشگاه بزرگ شده گرافیک کارهه و از طریق کرایه کلی درآمد کسب می‌کنه

-خب به عنوان یه گرافیک کار و بی‌ک.س‌کار زیادی خوب زندگی می‌کنه !

+درسته.

همین‌طوری که به پرونده ها نگاه می‌کردم هانا ادامه داد

+رئیس یارو یه چیز شبیه نابغه کامپیوتریه کلی جایزه گرفته و کلی وبسایت رو هم سال‌ها قبل خریده و به قیمت چندین هزاردلار فروخته .

-مرد باهوشیه.

-خب درمورد آوا چی؟

هانا پرونده دیگه ای باز کرد و بهم داد

+خب آوا رادان 25ساله مامان و باباش وقتی بچه بودن طلاق گرفتن،برای همین زود از خانواده‌اش دور افتاده .

عکس بچگی هاش رو بهم نشون داد واقعا شیرین بود و بامزه لبخند ریزی بی‌اراده روی لبم نشست با زدن به عکس بعدی که بزرگسالی آوا رو نشون می‌داد به خودم اومدم و لبخندم رو خوردم .

+با حقوق پرستاری از بچه ها تو دانشگاه انگلیس درس خونده ولی بعد از سال دوم دانشگاه رو هم ول می‌کنه و اونجا زندگی می‌کنه؛چیز زیادی ام نمی‌دونیم.

-خب سابقه یا چیزشک برانگیز چی؟

+نه رئیس نه،فقط یه پیج داره که اونم از خودش عکس نذاشته عکس گل و حشره و ایناست.

-تا جایی که میدونم این جرم نیست.

+خیر رئیس نیست.

-باشه تو به تحقیق کردن ادامه بده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
هانا پرونده هارو جمع کرد و از اتاق خارج شد .

اینکه آوا تو کشتی کناری بوده اصلا تصادفی نیست و برام هنوزم شک برانگیزه.

باید یه سری به عمو ارسلان بزنم تا رازیش کنم بیاد به مراسم خاستگاری.


***

جلوی در مغازه عمو ارسلان ایستاده بودم خیلی وقت بودم نیومده بودم اینجا خواستم برم تو که شاگرد عمو اومد بیرون

+سلام حامین آقا.

-علیک سلام پسر .

+خیلی وقته نمی‌آید براتون چایی بیارم ؟.

-نه ممنون عمو هست؟

+بله هستن.

سری تکون دادم و وارد مغازه شدم عمو حواسش به من نبود و درحال تراشکاری بود .

لبخندی زدم و جلو رفتم چند تقه به درباز مغازه زدم تا عمو به خودش بیاد

با صدای در سرش رو بلند کرد تا منو دید خوشحال بلند شد و به سمتم اومد

+به به آقا حامین

-اجازه هست؟

+بیا تو پسرم بیا.

عمو بهم رسید تا خواستم خم بشم دستش رو ببوسم نذاشت و زود بغلم کرد

ازهم جدا شدم و هدیه ای که به دست داشتم و عمو خیلی دوستش داشت رو به طرفش گرفتم

+اوهو حالا که لوکوم آوردی یعنی یه مشکلی هست.

انتظار نداشتم به این زودی بفهمه برا همین لبخندی زدم وسرمو تکون دادم

-آم خب عمو یه مشکلی هست و یه خواهش دارم .

عمو سری تکون داد و خندید

+بیا پسر بریم بشینیم بعد بگو .

رفتیم و روی صندلی های مغاره نشستیم

+خب بگو پسر .

-بی مقدمه میگم اوستا.

-من دارم نامزد می‌کنم

+مبارکه باشه پسرم تو هم هیچی نمیگی ها

خبر نداشت اوستا همه اینا بازیه اما مجبورم .

+خب بگو ببینم این دختر بدشانس کیه؟

-آسلی آکتاش از صاحب های جواهرات آکتاش شاید بشناسی

+نمی‌شناسم اما درموردشون اطلاعات دارم اونا بیشتر تاجر این کارن.

-عمو نامزدی فرداشت

+چی فردا؟

-عمو من خیلی درموردت حرف زدم گفتم اوستا منو بزرگ کرده میشه بیای خاستگاری و آسلی رو از داداشش برام خواستگاری کنی؟

+با کمال میل میام ولی پسرم خب فکرهاتو کردی

-آره عمو.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
+این دختر رو دوست داری

مجبور بودم دروغ بگم برای همین حرفشو تایید کردم

-معلومه.

+باشه پس حله

دستای عمو رو گرفتم

-عمو من مجبور شدم یه دروغی بگم بهشون.

+چی؟

-گفتم اوستا و همسرش منو بزرگ کردن.

+پــسر همسر چیه این دروغو از کجا در آوردی

-راستش رو می‌گفتم چی میشد؟ اگه می‌گفتم عمم منو بزرگ کرده و پدرم سال‌هاست پیداش نیست،اینا خانواده اصل و نسب داری هستن و به این چیزا گیرمیدن.

+حامین فهمیدم خودتو انداختی وسط یه ماجرا بگو من زن از کجا پیدا کنم.

لبخندی زدم و از حالت خمیده‌ای روی میز به پشتی صندلی تکیه دادم .

-عمه‌ام.

+عمت؟

با بی‌خیالی گفتم

-عمه‌ام

+عمه‌ات؟؟؟

-عمه یه‌جور وانمود می‌کنه زنته.

+عـ...

حرفش رو نزد و زود پاشد رفت می‌دونستم اینجوری میشه تند بلند شدم پشت سرش رفتم.

همینجوری که تند راه می‌رفتم بلند گفتم

-عمو ترو خدا فقط یه شب عمه هم قبول کرده ببین شاید بعد از سال ها...

به در مغازه رسید و حرفم تموم نشده وارد مغازه شد تا خواستم منم وارد بشم درو محکم بست و قفل کرد.

پوکر به در نگاه کردم خب اینم از مشکل بعدی من چیکار کنم ؟



«راوی»



زهره خانم با ظاهر آراسته ای با ابهت از پله های پیچی عمارت پایین آمد و به خدمتکاران دستور داد

-نمی‌خوام امشب چیزی کم و کسر باشه اوکی؟ همه چی درست پیش بره یادتون نره شمع ها رو بزارید .

بعد از پایان حرفش به سمت آسلی رفت و به او نگریست آسلی با دیدن مادرش گفت

-خوش اومدی مامان جون خوشگل شدی ها امشب.

و خواست بغلش کند

-بغلم نکنی ها موهام خراب میشه

آسلی خندی و از مادرش فاصله گرفت خوب می‌دانشت چقدر روی موهایش حساس است

-باشه موهات عالی شده

بعد مادرش برگشت تا از سالن غذاخوری دور شود که چشمش به آنا افتاد

-آنا

با صدای مادرش چرخید و به او نگریست
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
-مامان من امروز اصلا رو مود اجتماعی بودن نیستم میشه غذام رو تو اتاق بخورم؟



-نه خانم گوشیت رو بزار کنار لباست رو عوض کن و فورا بیا سر سفره پیش ما.

-مامان میشه این کارو نکنم

-نه

-فورا

-باشه

و بعد آنا به سمت اتاقش رفت

-هف یا صاحب صبر.

آسلی بی‌تفاوت به این صحنه نگاه می‌کردن با صدای زنگ در خوشحال شد

-وااای حامین اومد.

و سریع به استقبال او رفت در را باز کرد و حامین همیشه جذاب را نگریست حامین هم به او نگاه کرد در آن لباس یاسی رنگ ل*خ*ت نسبتاً زیبا شده بود اما حتا آن یک ذره زیبایی هم برای حامین مهم نبود .

-خوش اومدی دارم از هیجان می‌میرم

-خوش باشی

حامین لبخند مصنوعی زد و وارد خانه شد خم شد به قصد مثلا ب*و*س*ی*دن، گ*و*نه آسلی اما در حقیقت هوا را ب*و*س کرد .

گل های پاتایا را به آسلی داد و در جواب حرفش گفت

-خب باید هم استرس داشته باشی امروز روز بزرگیه.

-حاظری به خانوادت بگیم؟

-حاظرم زودباش.



«آوا»

دیر رسیده بودم و مجبور شدم از در پشتی بیام اما قفل بود لعنتی از بین درختا و بوته ها به سختی رد شدم

-اه ببین کجا ها اومد ها لعنتی

وقتی بوته هارو رد کردم نفهمیدم ویهو پام روی چاله گلی رفت و کفش هام گلی شد

-اه لعنتی همینو کم داشتم

با صدام محافظی متوجه من شد و به سمتم اومد

+اینجا چیکار می‌کنی؟ تو کی هستی؟

به حالت مسخره ای گفتم

-دست ها بالا،به نظرت دارم چیکار می‌کنم سعی دارم بیام خونه نه که شام قرار بخوریم مجبور شدم از درپشتی برا خودم راه پیدا کنم .

پاهامو به زمین کوبیدم تا گل های روش کمی پاک بشه اما از عصبانیت من کم نشد

-هان چیه در ضمن فقط تو کارتون خیلی محترم هستید ماشالله اینجا رو گ*و*ه برداشته همه جا گلی شده آدم یه چک می‌کنه سر شب.

محافظ کلافه شده بود آخر سر گفتم

-یه آبی چیزی بیار اینو پاک کنم

-لطفا
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
بعد این حرفم رفت دقایقی بعد با آب برگشت پاهامو شستم و کفش صندلم رو هم آبکشی کردم تو دستام گرفتم تا خشک بشه...

وارد سالن غذاخوری شدم

-شب همگی بخیر یکم دیرکردم

به سمت مادر اسلی رفتم و گفتم

-آوا هستم دوست آسلی خوشبختم از آشناییتون

زهره خانم که خوب می‌شناختمش دستم رو گرفت

+منم همینطور دخترم

به سمت بردار بزرگ آسلی و همسرش رفتم اول به زنش دست دادم

-آوا هستم

لبخندی زد

+سویل

-خوشحال شدم

رو به شوهرش

-آوا هستم

+من تیمورم داداش آسلی

-خوبختم از آشنایی همگیتون

رو به حامین گفتم

-اینم که حامینه

+ما چندساعت پیش با ایشون آشنا شدیم

-آره

مثلا با حالت ندونسته ای گفتم

-فکر کنم آقا تیمورداداش بزرگه‌ست مازیار خان تو آمریکاست آمــم آسلی یه خواهر هم داشتی درسته آنا!اون کجاست؟

+یکم دیگه میاد میشه دیگه غذا رو شروع کنیم ؟

-البته شروع کنیم منم خیلی گشنمه.

و به حامین نگاه کردم که داشت حرص می‌خورد انگار اعصابش از طرف من هنوز خورد بود،اما بیشعور عجب تیپی زده بود سرتاپا مشکی انگار اعزاداره اما خوبه موهای به رنگ شبش رو به سمت بالا داده بود و چند تار مو لجوجانه روی پیشونیش ریخته بودن ته ریشش قیافش رو جذاب کرده بود بینی و لب های متناسب ساعت مون‌لان مشکیش که به خاطر تا زدن کمی از دسته پیرهنش به نمایش گذاشته شده بود واستایل و همین‌طور قیافش رو جذاب و خوشتیپ کرده بود، از فکر به تیپ حامین اومدم بیرون و زود غذام رو کشیدم ...

بعد اینکه غذا تمام شد همه دست کشیدن که حامین به صدا در اومد

+غذا خیلی خوشمزه بود دستتون درد نکنه .

سویل مثل قاشوق نشسته پرید وسط

+والا منم از این همه خاص بودن تعجب کردم .

با این حرف سویل زهره خانم با غرور گفت

+این غذای هرشب ماست،مگه نه سویل؟ منم وقتی امشب ترو اینجوری دیدم فکر کردم میری عروسی.
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
یه نگاهی به تیپ سویل انداختم بد نبود یه دکلته پشت گردنی آبی تیره موهای بِلوند تا روی شانه اش و آرایش لایت پوست بورنز و چشم عسلی گونه های پرحجم، فقط انگار تیمور با دنپایی زده بود تو دهنش اینقدر که لباش پرتز داشت.

با سلام دادن شخصی به عقب برگشتم با دیدن آنا خوشحال شدم خوشگل شده بود کوچولو موهای چتری مشکی داشت که یه رگه آبی از بین موهاش دیده می‌شد چشم آبرو مشکی بود بینی و لباهای کوچیک یه بلوز بدون استین یاسی پوشیده بود با شلوار سفید و صندل های پاشه کوتاه یاسی.

+آنا این چه وقت اومدنه .

-ببخشید آبجی دیر شد

تا خواست سر سفره بشینه زهره گفت

+نشین سر سفره امشب از غذا خبری نیست

با دیدن رفتار مادرش آنا انگار رفتار همیشه مادرش بوده پوزخندی زد و از کنار میز رد شد به سمت حیاط رفت .

آسلی با رفتن آنا گفت

+مامان جون داداش جون یه خبر داریم براتون .

همه ساکت به آسلی گوش می‌کردن من که می‌دونستم چی می‌خواد بشه برا همین بی خیال بودم

+منو حامین می‌خوایم نامزد کنیم.

تیمور با تعجب

+چـــی؟

زهره خانم که تعجب کرده بود کلافه گفت

+چطور میشه دخترم شما آخه تازه می‌خواید هم دیگه رو بشناسید

با زدن این حرف زهره زود گفتم

-منم موافقو همین حرف رو بهشون زدم

حامین چپ چپ نگاهم کرد که شونه ای بالا انداختم

تیمور گفت

+حامین اشتباه نکن من خیلی ازت خوشم اومد ولی این عجله چیه داداش؟

سویل گفت

+به نظر منم وقتی اینجوری عجله ای میشه چیزای دیگه ای به ذهن آدم میرسه.

حامین دید که همه مخالفن گفت

+من فکر می‌کنم اینجوری بیشتر همدیگه رو می‌شناسیم وقتی میام خونه تونهم من هم شما احساس راحتی می کنید.

آسلی زود گفت

+منم با داداش مازیار حرف زدم قراره با اولین پرواز بیاد استانبل

زهره خانم سری تکون داد

+عجیبه چند ماهه نمیاد اما خب مازی خیلی به فکر آسلیه یعنی خیلی به فکرشه و آرزوی موفقیت برات دارم حامین .

خب نوبت من بود همه رو تو شوک بزارم

-آممم نامزدی کیه؟

با این حرفم حامین بهم نگاه کرد و گقت

+فردا شب .

همه تعجب کرده بودن
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
تیمور: عجب

خنده ام رو خوردم و سری تکون دادم

آسلی: خب ما گفتم حالا که داداش میاد بین خانواده حلش کنیم برای همین .

زهره خانم با عصبانیت گفت

+تو ح*ام**له ای؟

+مـــامان البته که نه.

+پس این عجله برا چیه؟

حامین پاشد و لبخند زد گفت

+من شما رو تنها بزارم

با این حرفش فهمیدم منم اضافی ام زود بلند شدم

-با اجازه‌تون منم برم

رفتم اشپزخونه یه بشقاب از همه نوع غذاهایی بود کشیدم و رفتم حیاط پشتی آنا رو دیدم که نشسته رو پله و به آسمون نگاه می‌کنه نزدیکش شدم

-آعــا آنا من آوا هستم دوست خواهرت برات غذا آوردم

بشقاب رو به سمتش گرفتم

+ممنون

ازم گرفت کنارش رو پله نشستم

+امشب شام برا من ممنوعه ندیدی مامانم چی گفت

مکثی کردم

-خب به نظرم به خاطر خوردن غذا کسی دستگیر نمیشه اگه همچین چیزی هم باشه من نجاتت میدم هوم؟

خندید و یکی از دلمه هارو خورد

-یه چیزی بگم من خواهرت رو تو انگلیس شناختم ولی چرا ترو اصلا اونجا ندیدم؟

+نمی‌دونم من بیشتر ترجیح میدم اینجا بمونم و با دوستام وقت بگذرونم

-خیلی حق داری منم ترجیحمی‌دادم اینجا با دوستام بمونم آدم های بالغ خیلی کسل کننده ان.

خندید

+تو مگه بالغی؟

-به نظر تو من بالغم

دوباره خنده ای بلندی سر داد و یه تیکه دیگه از دلمه اش رو داخل دهنش گذاشت

-مدرک بالغ نبودنم اینکه که از مادرت اصلا خوشم نمیاد

+مامانم از کسی بجز خودش و داداش مازیار خوشش نمیاد

به باغ نگاه کردم و چیزی نگفتم اونم بعد مکثی به باهام نگاه کرد و گفت

+چرا کفش پات نیست؟

-خب این یکی از نشونه هایی که آدم بالغی نیستم و داستانش طولانیه

+بعدا برام تعریف کن

-حتما

+می‌دونی کفش نپوشیدن آرامش می‌ده چون انرژی های منفی رو از آدم میگیره و به خاک میده توهم امتحان کن

و بعد بلند شدم روی چمن ها ایستادم بالا پایین پریدم دیدم حرکتی نمیکنه به سمتش رفتم از دستاش گرفتم

-اونطوری نگاهم نکن توهم باید امتحان کنی

بعد بلند شد کفشش رو درآورد و باهم روی چمن های سبز ایستادم واقعا حس آرامش می‌داد
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
رو به روی هم ایستادیم

+خب الان چیکار کنیم

دستامو باز کردم و چشمامو بستم

-خب چشماتو ببند و حس کن اولین باره پاهات روی خاک و چمن گذاشتی

همون کاری که من انجام دادم رو کرد

-هوم آروم نشدی؟

+اره خیلی حالمو بهتر کرد .

کمی خندیدیم و روی چمن ها ورجه‌وورجه کردیم که سرکله قدیر پیدا شد

+آنا خانم سرما می‌خورین بیاید داخل لطفا

آنا بهم نگاهی کرد

+ارامش من اینقدر طول می‌کشه

+اومدم

و بعد برگشت رفت. خیلی دوست داشتم بیشتر بمونه حس خاصی بهش داشتم یعنی گم‌شده‌ام آنا بود یعنی می‌شد باشه.

از فکر اومد بیرون قد قامت بلند حامین رو دیدم که آب‌میوه به دست اومد سمت آلاچیق ها با پای برهنه به سمتش رفتم

-حامـــین آسلی کجاست؟

یه جرعه خورد از آبمیوش

+هنوز نیومده

+یه چیزی بهت بگم

نزدیکم شد

-بگو

+اگه کنجکاوی بدونی مشکلی پیش میاد باید بگم هیچی نمیشه

-باور کن برام مهم نیست ولی من هم یه چیزی به تو بگم

+بگو

-ببین همه چیز طبق تقدیر اتفاق می‌افته خودت رو آماده کن

خم شد روم و به چشم هام نگاه کرد منم متقابلاً همین کارو کردم که پشیمون شدم چون تو تاریکی چشماش آدم گمیشد خواست حرفی بزنه و منم که مجذوب چشمهاش شده بودم،با صدای آسلی به خودش اومد و فاصله گرفت و حرفش رو نگفت

زود گفتم

-چیکار کردی

+چطور شد مامانت چی گفت

+مثل همیشه مامانم تمام مسئولیت رو داد به داداشم

خب معلومه همه چیز حل شده و آخرین شانس من مبنی بر بهم خوردن رابطشون ناموفق شد

-من رفتم شما صحبت کنین

و زود فضاشون رو ترک کردم .



«حامین»

بعد کمی حرف زدن با آسلی مهمونی تموم شد و منم برگشتم خونه وارد خونه‌ام شدم که با تم مشکی چوبی و خاکستری طراحی شده خونه مدرنی بود .
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
از یخچال نوشیدنی برداشتم تو لیوان ریختم و به سمت کاناپه های راحتی رفتم روشون لم دادم، با به یاد آوردن چیزی زود لبتاپ رو برداشتم و روشنش کردم وصل شدم به دوربینی که توی چندتا از اتاق ها کار گذاشته بودم اولین دوربین که بازشد آوا جلوی دوربین نمایان شد شوکه شوده بودم مگه قرار بود اونجا بمونه هف نمیدونم چی شد اما دوست داشتم بشین تا صبح نگاهش کنم با لبخندی که ناخداگاه روی لبهام نشسته بود بهش نگاه می‌کردم،

واقعا زیبا بود پیراهن مشکی بلندی پوشیده بود با اون کمربند تنگش ک*م*ر باریکش به خوبی نمایان بود.

رفت جلوی آینه موهاش رو با کریپس بست و شروع به رقصیدن کرد بعد از کمی رقص جلوی آینه حرکات موزون درآورد که منو به خنده بلندی دعوت کردن

-دیوونه

کمی به حرکاتش خندیدم، حرکات عجیب غریبش تموم شد و بعد لحظاتی تاپ زردی روی تخت انداخت و دستش رو به قسط در آوردن لباسش به بند نازک پیراهنش نزدیک کرد و اونو از شونه اش پایین آورد می‌خواست لباسش رو عوض کنه یهو به خودم اومدم و دیدم دارم مثل چی نگاهش می‌کنم زود دستم رو جلوی لبتاب گرفتم و سرم رو به مخالفش چرخوندم
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین