جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط شکارچی با نام [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,375 بازدید, 140 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع شکارچی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شکارچی
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,237
مدال‌ها
2
آنید آرام با حرکتی سنجیده از روی مبل بلند شد. هنوز بی‌هراس بود؛ هنوز در چشم‌هایش آن نگاه شفاف، خطرناک و عجیب، برق می‌زد.
-‌ من دنبال هیچ‌ک.س نیومدم. ولی می‌دونم این شهر، با همه‌ی ساکت بودنش، داره نفس می‌کشه واسه یه طوفان بزرگ.
کمی مکث کرد و بعد بی‌مقدمه گفت:
-‌ و من بلدم چجوری طوفان رو جهت بدم.
این‌بار سکوتش کمی طول کشید.
عماد خیره نگاهش کرد، بعد زیر لب گفت:
-‌ ادعا که زیاده… ولی ما دنبال مدال‌ دادن نیستیم.
آنید جوابش را نداد، مستقیم رو به میکائیل ایستاد.
-‌ بلدی تشخیص بدی کی دنبال دیده شدنه و کی دنبال نتیجه‌ست، نه؟
چشمانش در چشم‌های آن مرد فرو رفت.
-‌ من برای بازی کردن نیومدم، برای برنده شدنم نیومدم… .
لحظه‌ای نفس کشید.
-‌ اومدم کمک کنم یکی دیگه ببازه.
میکائیل خیره ماند. سکوتش حرف داشت… هزار تا.
-‌ کیو می‌خوای زمین بزنی؟
صدایش لرز نداشت، ولی کنجکاوی درش موج می‌زد.
آنید چند قدم جلو رفت. حالا فقط یک نفس با میکائیل فاصله داشت.
لبخند زد؛ این‌بار نه برای پنهان‌کاری و نه برای فرار.
-‌ همون کسی که شما هم دنبالشین… و اگه بذاری وارد بازیت بشم، برات راه میان‌بُر دارم.
میکائیل نگاهش را عقب نکشید.
سی*ن*ه‌به‌سی*ن*ه ایستاد، جوری که انگار می‌خواست نفس‌هایش را با او تطبیق بدهد، تا بفهمد دروغ از کجای ریه‌هایش بیرون می‌آید.
-‌ اگه اشتباه کنی این راه میان‌برت، تهش برات چاله‌ست… .
آنید سر خم کرد. آرام و شمرده گفت:
-‌ باشه، ولی من افتادن از ارتفاع رو به پوسیدن تو سایه ترجیح می‌دم.
کامران سوت کوتاهی کشید و زمزمه کرد:
-‌ اوه، این یکی انگار برا زنده موندن نیومده.
میکائیل یک قدم عقب رفت. چند ثانیه به سکوت گذشت. بعد فقط یک جمله گفت، سرد و کوتاه:
-‌ یه فرصت… فقط یکی.
و بعد با چرخشی آهسته، از دفتر بیرون رفت.
عماد به آنید نگاه کرد. کمی گیج بود و کمی قانع.
-‌ امیدوارم بدونی با کی طرفی.
آنید فقط یک کلمه گفت، ولی با صدای آرامی که جای شک باقی نمی‌ذاشت:
-‌ می‌دونم.
و بعد به آرامی پشت سر عماد از دفتر خارج شد.
در حالی که ذهنش درگیر نقشه‌های بعدی بود، در دلش یک احساس پیروزی نهفته بود. فرصت که به او داده شده بود، ارزش بیشتری از هر تهدیدی داشت.
حالا باید این فرصت را به بهترین شکل ممکن استفاده می‌کرد.

***
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,237
مدال‌ها
2
صدای آرام کارد و چنگال که روی بشقاب‌های چینی کشیده می‌شد، در فضای پرنور و بی‌نقص سالن پیچید. لوستر طلایی آویزان از سقف، نور گرم و ملایمی را بر چهره‌های پنج نفره‌ دور میز می‌افکند.
دایان در سکوت، با دقت چنگال را در بشقابش حرکت ‌داد.
نگاهش به جایی دورتر از غذاها خیره شده بود، گویی ذهنش در جایی دیگر غرق بود.
تیارا با لبخندی که سعی می‌کرد طبیعی به نظر برسد، از نمایشگاهی که قرار بود هفته‌ی بعد افتتاح شود، شروع به حرف زدن کرد.
-‌ قراره هفته‌ی دیگه نمایشگاه افتتاح بشه. دوست دارم جفتمون بریم. دایان هم می‌تونه… .
دایان بدون این‌که سرش را بلند کند، با صدای آرام و محکم لب زد:
-‌ کارای مهم‌تری دارم.
تیارا خندید، خنده‌اش کمی خشک و بی‌روح بود. نگاهش به طور ناخودآگاه به سمت دانش کشیده شد.
او که همیشه آرام و با لبخند گوشه‌داری به حرف‌های همسرش گوش می‌داد، این‌بار نگاهش به صورت برادرش افتاد.
دانش از این لحظه برای وارد کردن طعنه‌ای استفاده کرد:
-‌ مثل کاری که می‌خوای با بابک بکنی؟
دایان بی‌آن‌که تردید کند، همانطور که نگاهش را به بشقاب دوخته بود، جواب داد:
-‌ این چیزیه که خودشم می‌خواد.
صدرا و محمد که در سکوت نشسته بودند، نگاه‌هایشان از میان کلمات سنگین و پرتنش فقط به دایان دوخته شده بود.
چهره‌ی سرد و بی‌احساس دایان در تاریکی نور چراغ‌های حبابی سالن می‌درخشید.
چند ثانیه سکوت طولانی فضا را پر کرد. دایان بالاخره سرش را بلند کرد و با نگاهی سرد به چشمان برادرش دوخت؛ سکوت بینشان سنگین‌تر از قبل شده بود.
-‌ باهام مشکل داری؟
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,237
مدال‌ها
2
دانش لحظه‌ای مکث کرد و به دقت به چهره‌ی برادرش نگاه کرد. سپس با صدای آرام و بی‌هیچ تزلزلی پاسخ داد:
-‌ نه.
در حالی که هنوز نگاه دایان به او ثابت مانده بود، فضای اطرافشان به گونه‌ای شد که هر کلمه وزن خاصی پیدا کرده بود.
گرمای نور لوستر طلایی، چهره‌ها را در سایه‌ها و روشنایی‌های متضاد غرق کرده بود.
دایان چنگالش را با دقت حرکت داد، گویی هر حرکتش زیر نظر بود اما نگاهش همچنان از غذا دور بود، به چیزی فراتر از وعده‌های معمولی؛ چیزی که در دل شب‌، در گوشه‌های تیره‌‌ی این بازی پنهان بود.
صدای خفیف چنگال که از لبه‌ی بشقاب سر خورد، در سکوت بعدی مثل یک ضربه‌ی شمرده در هوا پیچید.
دانش نگاهش را پایین انداخت، لیوان نوشیدنی‌اش را چرخاند و قطرات سرخ مایع با ریتمی کند به دیواره‌ی شیشه‌ای چسبیدند.
تیارا آهسته نفس کشید، لبه‌ی دستمال را بین انگشتانش پیچ داد و با لبخندی که به سختی از لرزش نجات یافته بود، زمزمه کرد:
-‌ شاید بهتر باشه این بحث رو یه وقت دیگه ادامه بدیم… شام امشب قرار بود آروم باشه.
دایان بدون توجه به اعتراض نرم او، با صدایی آرام اما برنده گفت:
-‌ آرامش، برای وقتیه که بدونی کی پشتت ایستاده… و کی داره خنجر می‌زنه.
محمد نگاهی کوتاه به صدرا انداخت. صدرا ابرو بالا انداخت، نفسش را بیرون داد و گفت:
-‌ دایان گزارش اسکله‌ها اومده. هم بندر شمالی، هم اسکله‌ی ماهیگیری هنوز توی کنترل خودمونن… ولی یه حرکت ریز دیدیم.
دایان نگاهش را آهسته به سمت صدرا چرخاند.
-‌ دقیق‌تر بگو.
-‌ یکی از کشتی‌های ترانزیت مواد اولیه، که قرار بود مستقیم از مالزی بار بیاره، نیم‌راه برگشته بدون دلیل منطقی!
محمد اضافه کرد:
-‌ و تنها کسی که نقشه‌ی مسیر رو کامل داشت، تو اون بازه زمانی فریدمن بود.
سکوت دوباره سنگین‌ و فشرده‌تر شکل گرفت حتی صدای ته‌مانده‌ی چاقوها هم دیگر به گوش نمی‌رسید.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,237
مدال‌ها
2
دایان آرام به صندلی تکیه داد؛ با همان نگاه یخ‌زده‌ای که همیشه به وقت تصمیم‌گیری بر چهره‌اش می‌نشست، گفت:
-‌ فریدمن پاش کج نمیره!
دانش با لحنی آرام اما طعنه‌آلود گفت:
-‌ شاید وقتشه تو هم از تخته‌ی شطرنجت چند مهره‌ی اضافه برداری.
-‌ دارم. ولی بازی وقتی قشنگه که حریفت فکر کنه برنده‌ست.
تیارا نگاهش را بین دو برادر چرخاند، نگران و بی‌صدا. بعد آرام پرسید:
-‌ یعنی می‌خواین از اسکله‌ها عقب بکشین؟
دایان لحظه‌ای به او نگاه کرد. چشمانش خونسرد و کاملاً بی‌حس به‌نظر می‌رسید.
-‌ نه. باید کاری کنیم بقیه عقب بکشن.
صدرا با کمی مکث گفت:
-‌ یکی از راه‌ها می‌تونه همون کشتی باشه… بفرستیم دنبال بارش. اگه قصدش لو دادن نبوده، خودش پاک میشه. اگه بوده… خب همون‌جا می‌شه محوش کرد.
دایان لبخند نصفه‌ای زد؛ نگاهش را روی سطح براق میز لغزاند. صدایش نزدیک به زمزمه‌ای سرد بود:
-‌ ‌هرکی که پشت این‌ خرابکاریاس باید بفهمه اگه قراره با آتیش بازی کنه، کفشش نمی‌سوزه… پاهاش می‌سوزه.
دایان نگاهش را از صورت دانش برداشت و دوباره به بشقاب برگشت.
سکوتی کوتاه گذشت، سپس صدرا آرام سرفه‌ای کرد و به قصد تغییر جو مستقیم رو به دایان گفت:
-‌ لازم به ذکره که اسکله‌ی غربی هنوز از طرف ما کنترل می‌شه، ولی تیم‌های قدیمی دارن شُل کار می‌کنن. از این سری جدید یکی دوتا بار گم شده. محموله‌ی آخر هم که با تأخیر رسیده!
دایان نگاهش را بالا نیاورد.
-‌ تیم‌ها عوض بشن، نفرات تازه‌نفس بیار. اسم باربری رو هم عوض کن، نمی‌خوام رد جدیدی باز شه.
محمد با نگاهی سریع بین دو برادر ادامه داد:
-‌ دایان خان ولی اسکله‌ی جنوبی قضیه‌اش فرق داره. اونجا داریم فشار میاریم به یه گروه مستقل که هنوز رسماً به کسی وابسته نیستن. چند نفرشون پیشنهاد شراکت دادن.
صدای خشک دایان به سرعت در سالن پیچید و چیزی جز یک دستور سفت و محکم در آن حاکم نبود.
-‌ هیچ شراکتی نمی‌خوام. یا می‌خرمشون ‌یا حذف می‌شن.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,237
مدال‌ها
2
دانش با حالتی خونسرد، لیوان نوشیدنی‌اش را برداشت و جرعه‌ای نوشید. بعد از مکثی کوتاه نگاهش را به برادرش دوخت:
-‌ این روزا همه دارن سعی می‌کنن جایی تو بازی ما باز کنن. حتی اونایی که قبلاً فقط تماشاچی بودن… مثل میکائیل.
محمد و صدرا بی‌اختیار به هم نگاه کردند. فضا دوباره سنگین شد.
دایان ابرویش را کمی بالا انداخت، اما حرفی نزد. تنها چنگالش را با دقت بیشتری روی گوشت استیک کشید. انگار جمله‌ی دانش را شنیده بود، اما منتظر ادامه‌اش بود.
دانش لبخند زد، لبخند خاص و کنترل‌شده‌ای که بیشتر نشانه‌ی فکر کردن بود تا رضایت.
-‌ خیلی بی‌صدا پیش رفته. از املاک شروع کرده، اما حالا تو چندتا شرکت بزرگ واسه خودش اسم‌ و‌ رسم در کرده. یه سری نقل‌ و انتقال‌ها هم از طریق شرکت‌های فرعی‌اش داره انجام می‌شه که مشکوکن. چیزی که عجیب‌تره، اینه که داره از منابع ما تغذیه می‌کنه، بدون اینکه رسماً جایی ثبت شده باشه.
دایان این‌بار سرش را کمی بلند کرد، نه کامل اما آن‌قدر که چشم‌هایش به چشم دانش برسد.
-‌ فکر می‌کنی کسی پشتشه؟
دانش لحظه‌ای سکوت کرد. صدای آرام تنفس تیارا در انتهای میز گواه حضورش بود، اما خودش را عقب کشیده بود و دیگر حرفی نمی‌زد.
-‌ نمی‌دونم شاید سوسن و یا شاید کسی باشه که هنوز سایه‌ست. اما خود میکائیل؟ اون داره واسه خودش امپراتوری می‌سازه… باهوش، بی‌سر و صدا.
دایان نگاهش را از دانش گرفت و با آرامش گوشت بُرش‌خورده را در دهان گذاشت. چند لحظه به جویدن مشغول شد و سپس در لحظه‌ی بعد لب زد:
-‌ باهوش بودن همیشه خطرناک نیست… اگه بدونی کی و کجا باید جلوشو گرفت.
محمد لبش را تر کرد، انگار فقط با خودش حرف می‌زد:
-‌ بعضی وقتا، یکی که فکر می‌کنی سربازه، وزیر از آب درمیاد.
دایان پلک زد.
آرام اما کافی، برای اینکه به همه بفهماند چیزی در ذهنش جرقه زده بود.
-‌ و بعضی وقتا وزیر خودش راه رو باز می‌کنه تا سرباز برسه به آخر خط… و ملکه بشه.
همه برای چند لحظه ساکت ماندند. صدای ظریف تیک‌تاک ساعت روی دیوار، حالا تنها چیز شنیدنی اتاق بود.
دانش که نگاهش را به ته‌مانده‌ی نوشیدنی دوخته بود، لب زد:
-‌ فقط امیدوارم اون سرباز، از همون‌جایی نیاد که بابک اومده بود.
-‌ اگه بیاد… این بار، به بازی آخرش نمی‌رسه.
دایان این را گفت و ایستاد، دستمال پارچه‌ای را روی میز انداخت و بی‌آنکه به پشت‌سرش نگاه کند، از سالن خارج شد.
صدای گام‌هایش روی سنگ مرمر در سکوتی عجیب طنین انداخت.
تیارا لحظه‌ای بعد بلند شد، اما نه برای رفتن؛ فقط برای ایستادن. برای ایستادن در میانه‌ی طوفانی که آهسته خودش را به خانه می‌رساند.

***
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,237
مدال‌ها
2
نورهای بنفش و نقره‌ای، مثل رگه‌هایی از مه فضای نیمه‌تاریک کلاب را بریده بودند.
صدای موسیقی عمیق و بیس‌دار، تا عمق استخوان نفوذ می‌کرد، اما درست پشت درهای سنگین و شیشه‌ای بخش وی‌آی‌پی، انگار زمان کندتر می‌گذشت.
بادیگارد کنار در عماد را با تکان سر شناخت و درِ سنگین وی‌آی‌پی را باز کرد.
صدای خفه‌ی موسیقی از بیرون قطع شد و فضای نیمه‌تاریک و اشرافی جلوی چشمانشان باز شد.
نور گرم چراغ‌های دیواری، سایه‌هایی کشیده روی دیوارهای چرمی انداخته بود. بوی عطر تلخ مردانه و سیگار برگ در هوا شناور بود.
سکوت آن‌جا یک‌جور تقابل مغرورانه با هیاهوی طبقه‌ی پایین بود؛ سکوتی که فقط برای یک نفر سنگینی نمی‌کرد.
آنید پشت سر عماد قدم گذاشت. صدای قدم‌هایش با هر گام، صدای کوتاه و کنترل‌شده‌ای روی کف مرمری ایجاد می‌کرد. کت چرم و کوتاهی که برتنش گذاشته بود با هر حرکت، خطوطی کج روی پایین‌ تنه‌اش تنش می‌افتاد. نوری که از سقف تابیده می‌شد، برق ظریفی روی تار موهایش انداخت.
چشمانش تیز اما خونسرد بودند و انگار از پیش برای نگاه میکائیل آماده شده بود.
بخش وی‌آی‌پی خلوت بود. دیوارهای شیشه‌ای نیم‌شفاف نور را به بازی گرفته بودند. میز وسط اتاق با هندسه‌ای مدرن دو لیوان و یک بطری نیمه‌پر داشت. کنار آن روی مبلی چرمی و تیره، میکائیل نشسته بود.
پایی روی پای دیگر، پیراهن طوسی زغالی بدون کراوات، یقه‌باز و ساعتی براق که نور نئون‌ها را مثل آینه منعکس می‌کرد.
چهره‌اش با خطوط مشخص فک و چشم‌هایی که در روشنایی کمرنگ برق می‌زدند، تصویری از سکوتی خطرناک و هوشیار بود.
او لحظه‌ای گوشی‌اش را چرخاند، اما وقتی چشمش به آنید افتاد، حرکتش متوقف شد. ابروی چپش کمی بالا رفت؛ انگار حضور او از قبل پیش‌بینی شده بود، اما نه تا این اندازه نزدیک.
عماد جلوتر رفت، صدایش را پایین آورد:
-‌ آوردمش. حرفایی داره که به نظرم… ارزش شنیدن داره.
میکائیل بدون اینکه نگاه از آنید بگیرد، آرام گفت:
-‌ برو بیرون.
عماد سکوت کرد و بدون مخالفتی عقب کشید. در که بسته شد، صداها خفه‌تر شدند.
آنید چند قدم جلوتر رفت.
ایستاد، مستقیم در فاصله‌ای نه‌چندان دور. نگاهش به چشم‌های مردی گره خورده بود که قدرتش از فریاد نمی‌آمد؛ از نگاه و سکوت می‌تراوید.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,237
مدال‌ها
2
میکائیل دستش را جلو برد، لیوان را برداشت، یخ را تکان داد و لب زد:
-‌ بالاخره تصمیم گرفتی حرف بزنی یا هنوز دنبال امتحان گرفتنی؟
مکثی کرد. یک لحظه کوتاه سرش را کج کرد، لبخند کم‌جانی نشست گوشه لبش.
-‌ قیافه‌ت که می‌گه زیاد اهل جواب پس دادن نیستی… ولی خب، منم از اونام که سوالامو تکرار نمی‌کنم.
آنید بدون پلک زدن، جواب نگاهش را داد. قدمی جلو گذاشت.
-‌ می‌خوام حرف بزنم.
میکائیل فقط نگاه کرد. هیچ واکنشی.
فقط چشم‌هایش مستقیم به آنید خیره شد.
چند ثانیه سکوت؛ آنقدر طولانی که نفس‌هایش سنگین شدند. کوتاه و سرد زمزمه کرد:
-‌ می‌شنوم.
آنید نفس عمیقی کشید. لب‌هایش برای لحظه‌ای به هم فشرده شد، انگار چیزی در گلویش گیر کرده بود. بعد سرش را کمی پایین انداخت، دست داخل جیب کت برد و گوشی‌ای بیرون کشید. گوشی قدیمی و خط‌افتاده‌ای که انگار بیشتر از یک وسیله تبدیل به یادگار شده بود.
-‌ من یه‌سری اطلاعات دارم… که فکر کنم برای دایان… و دانش خادم مهمن. خیلی مهم!
میکائیل پلک نزد. تنها واکنشش حرکت آهسته‌ی انگشتش بود که یخ ته لیوان را چرخاند. سکوتش مثل دایره‌ای بسته، آنید را به حرف کشاند.
-‌ برادرم… .
مکث کوتاهی کرد. صدایش لرز نداشت، ولی یک‌جور خستگیِ فروخورده درونش موج میزد.
بدون حرفی رمز را زد. انگشتش با دقت صفحه را لمس کرد. چند ثانیه بعد گوشی را چرخاند و رو به میکائیل گرفت.
-‌ این، گوشی برادرمه… قبل از اینکه کشته بشه، چند وقتی بود خونه نمی‌اومد. دائم بیرون، دائم پریشون. ولی هیچ‌وقت نمی‌گفت چرا… .
میکائیل نگاهش را آرام از چهره‌ی آنید به گوشی انداخت. نور صفحه رگه‌ای آبی‌رنگ روی صورتش انداخت. آنید روی صفحه انگشت کشید.
-‌ اینا پیامای تهدیدن، ناشناس. بعضی با لوکیشن… بعضی با عکسا… .
با انگشت صفحه‌ی چتی را باز کرد. که چند عکس در آن به اشتراک گذاشته شده بود.
اولین تصویر را باز کرد. یک زن؛ سیاه و سفید. صورت محو در تاریکی اما با چشم‌هایی که برق می‌زدند.
-‌ این زنه… نمی‌دونم کیه ولی مطمئنم همه‌چی به اون مربوطه.
میکائیل سکوت کرد. فقط یک تای ابرویش بالا رفت، اما چشم‌هایش باریک شدند.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,237
مدال‌ها
2
آنید گوشی را عقب کشید. چندتا لمس سریع، تصویر دیگری را باز کرد و رو به میکائیل گرفت.
یک عکس از آزمایش بارداری.
-‌ هرچی هست، به این زن مربوطه، اینم آزمایش بارداریشه.
میکائیل خشک زمزمه کرد.
-‌ اون زن معشوقه‌ی دایان بوده، اگه حدسم درست باشه… .
چشم‌های آنید لحظه‌ای از عکس جدا شدند و مستقیم در چشم‌های مرد مقابلش نشستند.
میکائیل با آن نگاه‌های نفوذی و سنگین که انگار می‌خواست از روی مردمک، حقیقت را بیرون بکشد. بعد در سکوتی متفکر لیوان را روی میز گذاشت.
آنید لبش را آرام خیس کرد و با صدایی آرام گفت:
-‌ نمی‌دونی… اسمش چیه؟ تو هیچ‌کدوم از فایل‌ها و عکس‌ها اسمی ازش نیست. فقط توی پیاما نوشته که… «این زن، یه آدم خیلی مهمه».
میکائیل سرش را کمی خم کرد، انگار تازه داشت از کنار هم گذاشتن تکه‌های پازل لذت می‌برد. اما هیچ واکنش هیجانی نشان نداد. فقط زمزمه کرد:
-‌ احتمالاً… می‌دونی که دایان خادم هیچ‌وقت آدمی نبوده که یه رابطه‌ی ساده بسازه.
آنید لب زد:
-‌ برای همینم فکر می‌کنم… برادرم یه چیزی می‌دونست. یه چیزی که نباید می‌فهمید.
چشم‌هایش پایین رفتند اما صدایش محکم ماند:
-‌ الان نمی‌دونم دقیقاً چرا کشته شد… اما مطمئنم که فقط یه تصادف نبود.
میکائیل به صندلی تکیه داد. سکوتش به‌طرز مرموزی طولانی شد. بعد نیم‌نگاهی به گوشی در دست آنید انداخت و آرام گفت:
-‌ اگه واقعاً دنبال جواب می‌گردی، باید بیشتر از یه گوشی بهت اعتماد کنم.
و مکث کرد. انگار داشت با خودش سبک‌سنگین می‌کرد که این بازی رو جلو ببرد… یا بشکند.
لیوان هنوز در دستش بود، اما دیگر نمی‌نوشید. انگار درگیرِ نگاه کردن و تحلیل کردن شده بود.
آنید ادامه داد، بدون اینکه نگاه از او بگیرد:
-‌ من نمی‌دونم برادرم دنبال چی بود، فقط می‌دونم یه چیزای مهمی راجبش فهمیده و بعد… مرد! که مطمئنم یکیش همین آزمایش بارداری بوده. الانم فقط دو چیزو می‌دونم؛ یک: این زن مهمه. دو: این زن واسه دایان و دانش مهم‌تره.
میکائیل نفس آهسته‌ای کشید. آرام و بعد سرش را کمی چرخاند و به لیوان نگاه کرد. انگار داشت وزن جمله‌ها را در ذهنش سبک‌سنگین می‌کرد.
-‌ خب… .
نگاهی گذرا به گوشی انداخت، سپس آرام آن را روی میز رها کرد. آرنجش را روی دسته‌ی مبل تکیه داد و کمی به جلو خم شد؛ چهره‌اش آرام بود، اما در عمق نگاهش رنگی از بی‌حوصلگی دیده می‌شد.
نگاهش به آنید برگشت، این‌بار عمیق‌تر، دقیق‌تر:
-‌ تموم شد؟
صدایش بی‌احساس بود، بدون کنجکاوی یا انتظار.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,237
مدال‌ها
2
آنید همچنان ایستاده بود، با نگاهی که حالا امید در آن کم‌رنگ شده بود. مکثی میانشان افتاد؛ لب‌های میکائیل به‌آرامی کش آمد و لبخندی محو نشست.
-‌ می‌دونی مشکل اینجاست که فکر کردی داری بمب منفجر می‌کنی… ولی خب، من همه‌ی اینا رو می‌دونستم.
لبخندش تمسخر نداشت، ولی یک‌جور مرگ تدریجیِ هیجان بود. نگاهش به سمت گوشی چرخید.
-‌ این زن، آزمایش بارداری، تاریخ، بچه‌ای که الان باید حدوداً پنج یا شیش سالش باشه… چیز تازه‌ای برام نیاوردی، دختر خوب.
صدایش آرام بود، اما جمله‌هایش مثل آجرهایی سنگین روی ادعاهای آنید فرود آمد.
از جای خود برخاست و بی‌عجله به سمت بار گوشه‌ی وی‌آی‌پی رفت. بطری را برداشت، برای خود نوشیدنی ریخت و جرعه‌ای نوشید.
-‌ عماد.
درِ وی‌آی‌پی باز شد. عماد بی‌صدا وارد شد، با نگاهی که به وضوح انتظار فرمان می‌کشید.
میکائیل به‌سادگی گفت:
-‌ این دختره رو برسون پایین. وقت منو بیشتر از این نگیره.
آنید لحظه‌ای عقب نرفت. یک گام جلو آمد. صدایش آرام اما محکم بود:
-‌ صبر کن… تو شاید این چیزا رو بدونی، ولی منم می‌دونم که دنبال چی‌ای!
میکائیل مکث کرد، لیوان را در دست گرفت و بی‌آنکه برگردد، گوش سپرد:
-‌ یعنی… می‌دونم که داری یه کارایی می‌کنی تا خادم‌ها رو به جون هم بندازی! و شاید تا الانم موفق بودی ولی بعدش چی؟ فکر کردی با حذف اونا خودت می‌رسی به رأس هرم؟
آنید نزدیک‌تر شد.
-‌ فرض کن اونا رو حذف کردی، فکر می‌کنی بعدش چی میشه؟ این پادشاهیت تهش چقدر عمر می‌کنه؟ مردم، رسانه‌ها، سیستم… اونا دنبالت می‌گردن.
مکث کرد.
-‌ تو به زندگی من نیاز داری… می‌تونی همه‌چی رو بندازی گردن من تا بتونی جایگاهتو حفظ کنی! به گذشته‌ی من، به زخمای من، به انگیزه‌ای که همه رو قانع کنه چرا یه آدم معمولی، وارد این بازی خطرناک شده. تو بدون من نهایت یه روز بتونی این تاجو تختو حفظ کنی!
میکائیل لحظه‌ای ایستاد. لیوان را پایین آورد؛ آرام به سمت او برگشت. نگاهش عمیق شده بود، بی‌لبخند و بی‌قضاوت.
ـ یه سؤال.
صدایش آن‌قدر آرام بود که در سکوت آن لحظه، سنگین‌تر از فریاد به گوش رسید.
ـ دنبال انتقامی… یا دنبال نقشی تو تاج‌گذاری من؟
آنید لحظه‌ای مکث کرد؛ انگار سؤال مثل خنجری تیز لایه‌ای از درونش را شکافته باشد.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,237
مدال‌ها
2
لبخند نزد، بازی نکرد، حرف را نچرخاند فقط یک قدم دیگر جلو رفت، انگار فاصله‌ای که میانشان بود باید با صداقت پر می‌شد.
ـ فرقش چیه، وقتی آخرش قراره کنار هم بایستیم؟
نفسش کوتاه بود، اما صدا لرزش نداشت.
میکائیل چند ثانیه فقط نگاهش کرد؛ نگاهش آن برق تیز همیشگی را نداشت اما تهِ آن چیزی خاموش شده بود. چیزی که شاید اسمش را باید احتیاط گذاشت.
دوباره به صندلی برگشت و نشست. لیوان را برداشت و جرعه‌ای نوشید.
ـ و چرا فکر می‌کنی من باید بهت اعتماد کنم؟
آنید لب زد، آرام اما با لحنی که مرز التماس و منطق را خوب بلد بود:
ـ چون منم کسی رو از دست دادم. چون منم زخمی‌ام. چون منم دلیلی دارم که این پازل لعنتی رو به‌هم بریزم… .
چشمانش برای لحظه‌ای تار شد.
-‌ برادرم، توی یه تصادف کشته نشد. اون یه قتل بود. فقط… صحنه‌سازی کرده بودن و من نمی‌دونم دقیقاً چی می‌دونسته، ولی مطمئنم که به چیزی رسیده بود. چیزی که باعث شد حذفش کنن.
میکائیل این بار بدون طعنه و بی‌لحن گفت:
ـ اسمی داری؟
ـ حامد. حامد درخشیانی.
سکوتی سنگین افتاد؛ میکائیل چشم‌هایش را بست. این اسم از همان‌هایی بود که باید توی بایگانی ذهنش بالا می‌آمد اما نمی‌آمد؛ تازه بود... ناشناخته!
آنید صدا پایین آورد، آرام‌تر انگار که حالا باید ضربه‌ آخر را می‌زد:
ـ اگه می‌خوای بالا وایستی، باید کسی باشه که سقوط پادشاه قبلی رو توجیه کنه. منم همون‌کسم. کسی که از همه چی گذشته، ولی هنوز دلیل داره واسه جنگیدن.
مکث کرد؛ نفسش لرزید، ولی عقب نرفت. نگاهش را مستقیم به چشمان میکائیل دوخت.
ـ بذار بهت کمک کنم. نه برای اینکه برادرم کشته شده. نه از سر دلسوزی. نه برای انتقام. نه حتی چون دایان و بابک مستحق اون جایگاهی نیستن که واسش خون می‌ریزن. بهت کمک می‌کنم چون این قدرت، اگر قرار باشه پایدار بمونه، نیاز به قصه‌ای داره که بتونه مردم رو قانع کنه.
لحظه‌ای سکوت کرد.
ـ تو شاید بتونی آدمارو حذف کنی، ولی نمی‌تونی روایت رو کنترل کنی… نه تنهایی. هر پادشاهی، یه کسی رو می‌خواد که پشت صحنه، افسانه‌شو بسازه. کسی که خودش زخمی باشه… ولی هنوز سر پا وایساده باشه. دایان و بابک لایق اون تاج نیستن.
میکائیل با انگشت حلقه‌اش روی بدنه‌ی لیوان ضرب گرفت؛ صدایی خفیف در اتاق پیچید. سکوت کرد و بعد با صدایی که انگار کمی از تردید را کنار زده بود، گفت:
ـ بشین.
آنید مکث کرد. قدمی عقب رفت و آرام روی صندلی روبه‌رویش نشست. دیگر بازی نمی‌کرد. نه او، نه میکائیل.
این بازی شاید نقشه‌ی آنید بود… اما حالا، هر دو می‌دانستند که این شراکت فقط به نفع یکی‌شان نیست.
***
 
بالا پایین