- Jul
- 1,286
- 1,237
- مدالها
- 2
آنید آرام با حرکتی سنجیده از روی مبل بلند شد. هنوز بیهراس بود؛ هنوز در چشمهایش آن نگاه شفاف، خطرناک و عجیب، برق میزد.
- من دنبال هیچک.س نیومدم. ولی میدونم این شهر، با همهی ساکت بودنش، داره نفس میکشه واسه یه طوفان بزرگ.
کمی مکث کرد و بعد بیمقدمه گفت:
- و من بلدم چجوری طوفان رو جهت بدم.
اینبار سکوتش کمی طول کشید.
عماد خیره نگاهش کرد، بعد زیر لب گفت:
- ادعا که زیاده… ولی ما دنبال مدال دادن نیستیم.
آنید جوابش را نداد، مستقیم رو به میکائیل ایستاد.
- بلدی تشخیص بدی کی دنبال دیده شدنه و کی دنبال نتیجهست، نه؟
چشمانش در چشمهای آن مرد فرو رفت.
- من برای بازی کردن نیومدم، برای برنده شدنم نیومدم… .
لحظهای نفس کشید.
- اومدم کمک کنم یکی دیگه ببازه.
میکائیل خیره ماند. سکوتش حرف داشت… هزار تا.
- کیو میخوای زمین بزنی؟
صدایش لرز نداشت، ولی کنجکاوی درش موج میزد.
آنید چند قدم جلو رفت. حالا فقط یک نفس با میکائیل فاصله داشت.
لبخند زد؛ اینبار نه برای پنهانکاری و نه برای فرار.
- همون کسی که شما هم دنبالشین… و اگه بذاری وارد بازیت بشم، برات راه میانبُر دارم.
میکائیل نگاهش را عقب نکشید.
سی*ن*هبهسی*ن*ه ایستاد، جوری که انگار میخواست نفسهایش را با او تطبیق بدهد، تا بفهمد دروغ از کجای ریههایش بیرون میآید.
- اگه اشتباه کنی این راه میانبرت، تهش برات چالهست… .
آنید سر خم کرد. آرام و شمرده گفت:
- باشه، ولی من افتادن از ارتفاع رو به پوسیدن تو سایه ترجیح میدم.
کامران سوت کوتاهی کشید و زمزمه کرد:
- اوه، این یکی انگار برا زنده موندن نیومده.
میکائیل یک قدم عقب رفت. چند ثانیه به سکوت گذشت. بعد فقط یک جمله گفت، سرد و کوتاه:
- یه فرصت… فقط یکی.
و بعد با چرخشی آهسته، از دفتر بیرون رفت.
عماد به آنید نگاه کرد. کمی گیج بود و کمی قانع.
- امیدوارم بدونی با کی طرفی.
آنید فقط یک کلمه گفت، ولی با صدای آرامی که جای شک باقی نمیذاشت:
- میدونم.
و بعد به آرامی پشت سر عماد از دفتر خارج شد.
در حالی که ذهنش درگیر نقشههای بعدی بود، در دلش یک احساس پیروزی نهفته بود. فرصت که به او داده شده بود، ارزش بیشتری از هر تهدیدی داشت.
حالا باید این فرصت را به بهترین شکل ممکن استفاده میکرد.
***
- من دنبال هیچک.س نیومدم. ولی میدونم این شهر، با همهی ساکت بودنش، داره نفس میکشه واسه یه طوفان بزرگ.
کمی مکث کرد و بعد بیمقدمه گفت:
- و من بلدم چجوری طوفان رو جهت بدم.
اینبار سکوتش کمی طول کشید.
عماد خیره نگاهش کرد، بعد زیر لب گفت:
- ادعا که زیاده… ولی ما دنبال مدال دادن نیستیم.
آنید جوابش را نداد، مستقیم رو به میکائیل ایستاد.
- بلدی تشخیص بدی کی دنبال دیده شدنه و کی دنبال نتیجهست، نه؟
چشمانش در چشمهای آن مرد فرو رفت.
- من برای بازی کردن نیومدم، برای برنده شدنم نیومدم… .
لحظهای نفس کشید.
- اومدم کمک کنم یکی دیگه ببازه.
میکائیل خیره ماند. سکوتش حرف داشت… هزار تا.
- کیو میخوای زمین بزنی؟
صدایش لرز نداشت، ولی کنجکاوی درش موج میزد.
آنید چند قدم جلو رفت. حالا فقط یک نفس با میکائیل فاصله داشت.
لبخند زد؛ اینبار نه برای پنهانکاری و نه برای فرار.
- همون کسی که شما هم دنبالشین… و اگه بذاری وارد بازیت بشم، برات راه میانبُر دارم.
میکائیل نگاهش را عقب نکشید.
سی*ن*هبهسی*ن*ه ایستاد، جوری که انگار میخواست نفسهایش را با او تطبیق بدهد، تا بفهمد دروغ از کجای ریههایش بیرون میآید.
- اگه اشتباه کنی این راه میانبرت، تهش برات چالهست… .
آنید سر خم کرد. آرام و شمرده گفت:
- باشه، ولی من افتادن از ارتفاع رو به پوسیدن تو سایه ترجیح میدم.
کامران سوت کوتاهی کشید و زمزمه کرد:
- اوه، این یکی انگار برا زنده موندن نیومده.
میکائیل یک قدم عقب رفت. چند ثانیه به سکوت گذشت. بعد فقط یک جمله گفت، سرد و کوتاه:
- یه فرصت… فقط یکی.
و بعد با چرخشی آهسته، از دفتر بیرون رفت.
عماد به آنید نگاه کرد. کمی گیج بود و کمی قانع.
- امیدوارم بدونی با کی طرفی.
آنید فقط یک کلمه گفت، ولی با صدای آرامی که جای شک باقی نمیذاشت:
- میدونم.
و بعد به آرامی پشت سر عماد از دفتر خارج شد.
در حالی که ذهنش درگیر نقشههای بعدی بود، در دلش یک احساس پیروزی نهفته بود. فرصت که به او داده شده بود، ارزش بیشتری از هر تهدیدی داشت.
حالا باید این فرصت را به بهترین شکل ممکن استفاده میکرد.
***